مشخصات شهید

X

"(ضروری)" indicates required fields

شهید محمدحسن مهاجریان

360
  • bale
  • eita
  • gap
  • soroush
  • telegram
  • whatsapp
نام محمدحسن
نام خانوادگی مهاجريان
نام پدر محمدجعفر
تاریخ تولد 1339/01/07
محل تولد بوشهر - بوشهر
تاریخ شهادت 1361/02/12
محل شهادت دارخوين
مسئولیت رزمنده
نوع عضویت بسيج
شغل -
تحصیلات پنجم ابتدايي
مدفن برازجان
  • زندگینامه
  • وصیت نامه
  • مصاحبه
  • خاطرات
  • زندیگنامه شهید:

    بسم رب الشهداء

    شهيد محمد حسن مهاجريان فرزند محمد در تاريخ 7/1/39 در خانواده اي مذهبي و متدين ديده به جهان گشود. وي دوران كودكي خويش را در دامان پر مهر پدر ومادر خويش سپري نمود.دوران ابتدايي تحصيل خويش را محمد حسن در دبستان خضر درس خواند وبا موفقيت اين مرحله را پشت سر نهاد بعد وارد مدرسه راهنمايي پيروزي گرديد و در آن مدرسه مشغول به تحصيل گرديد. ايشان درس خود را  تا پايان دوره راهنمايي بيشتر ادامه نداد وبه خاطر كمك به تأمين امرار معاش خانواده در كنار پدر مشغول به كار شد. ايشان به خدمت ديگران وخانواده هاي مستضعف علاقه داشت وهمت مي گماشت تا جايي كه براي خانواده هاي كم درآمد كارگري مي نمود ودر قبال كار خويش وجهي دريافت نمي كرد و وقتي با اصرار آنها در گرفتن دستمزد مواجه مي شد از آنها مي خواست كه برايش دعا كنند كه به آرزوي خويش برسد. در بسيج فعاليت مي نمود وهميشه به نماز اول وقت اهميت فراوان مي داد. ايشان دوران مقدس سربازي را با افتخار شروع نمود و دوران شش ماه ضرورت را در ايذه گذراند و سربازي خويش را به پايان رساند. بعد از آن در سال 59 بود كه چون خبر حمله ناجوانمردانه صدام كافر را شنيد به جبهه جنگ شتافت و مردانه به نبرد با دشمنان اسلام ومسلمين پرداخت شهيد مهاجريان آخرين بار از طريق بسيج در تاريخ 1/1/1361 به جبهه هاي نبرد حق عيله باطل اعزام شود و در تاريخ 12/2/1361 در دارخوئين   بر اثر اصابت تركش به فيض عظماي شهادت نائل گشت .
    ادامه مطلب
    بسم رب الشهداء

    درود به رهبر انقلاب اسلامي امام خميني ودرود بر شهيدان راه حق اينجانب محمد حسن فرزند محمدجعفر كه هميشه درراه انقلاب اسلامي حاضر به جان فشاني هستم .الان كه موقع آن رسيده است كه دين خود رابه اين انقلاب ومردم ادا نمايم تا آخرين لحظه با صداميان كافر خواهم جنگيد و نخواهم گذاشت كه اين سرزمين اسلام مورد تاخت وتاز بيگانه قرار گيرد و نصحيت من به پدر ومادر اين است كه صبر كنيد وبردبار باشند واز نبودن من هيچ ناراحتي نكنند كه دشمنان اين انقلاب را خوشحال نمايند. ديگر عرضي ندارم وسلامتي شما را مي خواهم هدف من از جبهه رفتن اين است كه براي آزادي آب وخاك اين كشور اسلامي ورهبرم جان خود را نثار كنم .
    ادامه مطلب
    بسم رب الشهداء

     

    مصاحبه با مادر شهيد محمد مهاجريان :

    ايشان دوران ابتدايي را در دبستان خضر ودوران راهنمايي را در مدرسه پيروزي گذارندند و چون ايشان از رهروان امام خميني (ره) بودند و ايشان را خيلي دوست داشتند از طريق بسيج به جبهه اعزام شدند ايشان قبل از اعزام به  جبهه اطرافيان خود را به پيروي از خط امام فرا مي خواند و گوياي اين مي شدند كه سنگر بسيج نبايد خالي باشد و بايد اسلحه دست بگيرند و از ميهن خود دفاع كنند. ايشان در جبهه مسئوليت هاي زيادي بر عهده داشت وهر نوع كاري كه از دستش بر مي آمد براي اسلام انجام مي داد. شهيد گرانقدر بعد از مدتي حضور يافتن در جبهه به فوز عظيم شهادت نايل شدند.خبر شهادت اين شهيد عزيز را پسر عموي ايشان كه عضو سپاه پاسدران انقلاب اسلامي بود به اطلاع خانواده رساندند واو را همراه شهيد ديگر تشيع كردندو آن روز شهر برازجان يك پارچه سياه پوش  شدند وعزاي عمومي اعلام كردندو البته اصابت تركش به سر او موجب شهادت شد .هنگامي كه خبر شهادت ايشان به دست من رسيد از اينكه پسر عزيزم محمد را از دست داده بودم بسيار ناراحت وغمگين شدم وشب وروز نداشتم اما بعد كه فكرش را كردم ديدم كه پسرم به كم درجه اي رسيده ودرراه امام حسين (ع) و ياران او شهيد شده است وخدا بسيار از او راضي است پس به خود افتخار مي كنم . شهيد بزرگوار در سن نوجواني با  امام واهداف ايشان آشنا شدند و همواره پيرو خط امام بودند وانقلاب را دنبال مي كردند تا اينكه پيروز شد وبا شروع جنگ تحميلي در شهريور 1359 فرمان امام را لبيك گفتند بسيار خوشرو و مهربان بودند وبه همه درس دينداري مي دادند ونماز خود را هميشه سر موقع مي خواندند . من از فرزندم عزيزم خاطرات زيادي به ياد دارم از كوچكي تا نوجواني اما فكر نمي كنم بتوانم آن را در اين كاغذ جاي دهم پس بهتر است آن را در قلب خود نگه دارم وتا هميشه خاطراتش براي خودم ودر قلب خودم بماند من او را خيلي دوست داشتم ودر تمام فرزندانم تك بود و اميدوارم در دنياي آخرت مرا نيز شفاعت كند.
    ادامه مطلب
     

    بسم رب الشهدا ء

    خاطره مادر شهيد مهاجري :

    اخلاق و رفتار خيلي خوبي داشت تا كلاس نهم به مدرسه رفت روز جمعه وروز هاي تعطيل به بنايي مي رفت و پولش را براي كمك خرجي به من مي داد. روز ها به مدرسه مي رفت وشبها رفقيان را جمع مي كرد و براي خانواده هاي مستضعف خانه مي ساختندبه سربازي رفت و شش ماه احتياط هم در منطقه ايذه را پشت سر گذاشت. شبي بعداز برگشتن وي از سربازي چون نذرش كرده بودم او را به بي بي حكيمه بردم در آنجا بود كه عراق شب حمله هوايي كرد و فرداي آن روز وي سوزن ونخ برداشت و شروع كرد به دوختن ساك و گفت كه مي خواهم بروم پيش خدا . گفتم برو دست خدا صبح بلند شد و وسايلش را جمع كرد ورفت آب پشت سرش ريختم و چهار قدم كه رفت برگشت و گفت مادر يك چيزي به گردنم است برايت بگويم گفت هفت و هشت توماني طلب يكي از دوستان دارم بهش نگوييد خودش مي آوردو شب آن روز خواب ديدم كه يك چراغي سيمي بدست دارد و تخته هاي سقف بالاي خانه را نگاه مي كرد و گفتم محمد حسن چكار مي كني بگذار من خواب روم گفت مي خواهم چراغ را برايت وصل كنم گفتم مادر اگر تاريك باشد بهتر خواب مي روم پنكه روشن بود يكي از پره هاي آن را گرفت و چراغ را آويزان كرد و خواب را كه تعريف كردم گفتند محمد حسن شهيد مي شود. مي خواستيم برايش زن بگيريم خاله اش آمد به ما گفت كه براي دخترم خواستگار آمده اگر محمد مي خواهد جواب رد بدهم گفت من زن نمي خواهم و مي خواهم بروم جبهه گفتيم رضايت نمي دهيم گفت مي روم مشهد تاد احتياجي به رضايت نداشته باشم مي گفت زن من سنگر است و اگر شهيد شوم ناراحتي نكيند كهدشمن خوشحال مي شود . بعد از شهادت پسرم وي را به من نشان نداند در خواب ديدم كه دوزاده شتر و زني كه جلو ي شترها بود نقاب زده بود و تا خانه خشتي كه خوابيده بودم و دست كرد توي ساكي بنياد شهيد به ما داده بود و دفترچه را در آورد و به دخترم منيژه داد و گفت دخترم اين را براي مادرت بخوان تا ناراحت نباشد و گفت منم زينب منم زينب وقتي از خواب بلند شدم در  نيروي خود زيادي احساس مي كردم.

     

    برادر:

    من يكسال با برادرم اختلاف سني دارم ايشان بعد از سيكل مدرسه را رها كردندو بعد از طريق پايگاه طريق والفجر به جبهه رفت و بعد از يك هفته خبر شهادت وي را به ما دادند آن سال من سرباز بودم و به من خبر ندادند تا موقع چهلم ولي به مدت يك هفته خواب مي ديدم كه در منزل عروسي است ولي لباس همه سياه است. و بعد از يكي از زن عمو هايم را ديدم گفتم اينجا چه خبر است گفت عروسي است و گفتم عروسي لباس رنگارنگ است ولي اينجا همه لباس سياه پوشيده اند و فقط مكي گفت عروسي است وروز هفتم پادگان گفت بيا و گفت نترس ووسايلت را جمع كن وبرومرخصي برادرت زخمي شده است من به وي گفتم من هفت شب خواب ديده ام و برادرم شهيد شده است .7
    ادامه مطلب
    ادامه مطلب
    ادامه مطلب
    اطلاعات مزار
    محل مزاربرازجان
    تصویر مزار
    موقعیت مکانی مزار
    در صورتی که تصویر، اطلاعات و یا خاطره ای مرتبط با شهید در اختیار دارید با ما به اشتراک بگذارید

    فایل ها را به اینجا بکشید
    Max. file size: 64 MB, Max. files: 10.
      your comments
      guest
      0 دیدگاه ها و دلنوشته ها
      بازخورد (Feedback) های اینلاین
      مشاهده همه دلنوشته ها
      0
      ما را از دلنوشته های خود محروم نکنید ...x