![](https://raisali.ir/wp-content/uploads/2024/03/noimg.jpg)
نام علی
نام خانوادگی نادری
نام پدر ميرزا
تاریخ تولد 1318/03/02
محل تولد بوشهر - بوشهر
تاریخ شهادت 1363/04/14
محل شهادت دارخوين
مسئولیت جهادگر
نوع عضویت جهادگر
شغل راننده
تحصیلات مقدماتی
مدفن کنگان-بنک
![](https://raisali.ir/wp-content/themes/raisali/img/zendegi.png)
![](https://raisali.ir/wp-content/themes/raisali/img/memories.png)
![](https://raisali.ir/wp-content/themes/raisali/img/memories.png)
زندیگنامه شهید
ادامه مطلب
راوي : همسر شهيد
زماني كه حاجي مي خواست به جبهه اعزام شود، مقداري خواربار از طرف سپاه بار ماشين خود كرد تا به طرف منطقه جنگي برود. در راه به پيرمردي كه دست دختر 12 سالهاش را در دست داشت را ميبيند. از او مي پرسد كه چه مشكلي داري؟ پيرمرد ميگويد دخترم مريض است و بايد او را جهت مداوا به بوشهر ببرم، جايي را هم بلد نيستم. آنها را به خانه آورد. از او سؤال كردم اينها كيستند؟ گفت: آنها از جم آمده اند و ميخواهند به بوشهر بروند. من آنها را ميبرم. خداحافظي كرد و رفت، اما پس از 15 روز انتظار، خبري از حاجي نشد.
يك روز به كنگان براي خريد شير رفتم. يكي از دوستان قديمي او را ديدم. پرسيدم چرا حاج علي نيامده است؟
ساعت 12 ظهر در خانه نشسته بوديم كه پسرم رضا، آمد و گفت، پدرم در منطقه جنگي تصادف كرده و طرف مقابل هم كشته شده و پدر در زندان است. با رضا به منزل آقاي حيدري رفتيم تا از او سراغ بگيريم. آنها از شهادتش مطلع بودند، ولي به ما چيزي نميگفتند. پرسيدم آنچه رضا ميگويد صحيح است، گفت: نه، شما برگرديد. 17 روز گذشت كه اعلام كردند حاج علي شهيد شده و شما بايد جهت شناسايي او به اهواز برويد. برادرهايش رفتند و پس از سه چهار روز، پيكر حاجي را آوردند.
هميشه در نماز جماعت شركت ميكرد. بچههايم خيلي كوچك بودند كه پدرشان شهيد شد. هرگاه ميديدند كه ماشين پدرشان درب خانه پارك شده است، ميگفتند: چرا ماشين پدرمان همينطور درب خانه گذاشته است؟ دائماً از من سراغ پدرشان را مي گرفتند و من هم به آنها ميگفتم كه پدرتان به مسافرت رفته و ... نمي گذاشتم ناراحت شوند. بعدها به آنها گفتم كه پدرتان شهيد شده است.
دو سال پيش درمرداد ماه بر اثر نوسانات برق، كولر و تلويزيونمان سوخت. روز بعد يكي از دوستانش به نام ناصر بازياري نزد من آمد و گفت، خواب ديدهام كه شهيد با شالگردن سبزي كنار شهرك پريشاني ايستاده است. به او گفتم، حاج آقا! شما براي چه اينجا ايستادهايد؟ گفت من اينجا نگهبان خانواده ام هستم، آنها كولر ندارند و خيلي ناراحت هستم. به او گفتم بيا تا با ماشين ببريمت. گفت: نه بچه هايم خيلي گرمشان است.
روزي، پسرم آمد و گفت، مادر بيا كه پدرمان آمده است. گفتم ماشين اوست، ولي شريكش آن را آورده است. به شريك شهيد گفتم: تو ماشين را جلو آنها نياور كه ياد پدرشان ميافتند و ناراحت ميشوند.
راوي : رضا نادري (پسر شهيد)
زمان اعزام پدرم، 12 سال داشتم موقعي كه از فوتبال بازي آمدم منزل، مادرم گفت كه پدرت براي 45 روز به جبهه اعزام شده است. يادم ميآيد كه 600 تومان پول براي من گذاشته بود. پس از 20 روز به بسيج رفتم و سراغ ايشان را گرفتم. دوستان گفتند، پدرت زخمي شده است. تابستان سال 63 ه. ش بود. به مادرم گفتم و او اين طرف وآن طرف پرس و جو كرد. عمويم به بوشهر رفت جهت پيگيري موضوع. وقتي برگشت گفت حاج علي زخمي شده و در اهواز است. به اهواز رفتند كه پدرم را برگردانند. پس از دو روز عمويم آمد و ما را دلداري داد و گفت كه هيچ مشكلي نيست، شما ناراحت نشويد. پس از آن جسد پدرم را را به كنگان انتقال دادند. تحمل اين امر برايمان بسيار دشوار بود و به اندازه يك عمر برما گذشت.
راوي : برادر شهيد
در يكي از اعزامها، ما را به پادگان آموزشي شهيد صدوقي بوشهر انتقال دادند از آنجا به مارد فرستادند. صبح آن روز به بقيه مرخصي دادند ولي به من مرخصي ندادند عصر يكي از بچهها آمد و گفت سنگر فرماندهي با تو كار دارند وقتي رفتم، از من پرسيدند، آيا از بستگانت كسي غير از خودت در جبهه حضور دارد؟ من گفتم هم پدرم و هم برادرم در جبهه هستند. كسي از خانه به تو زنگ نزده است؟ گفتم نه. گفتند شما بايد به مرخصي برويد. گفتم در اين موقع شب كجا بروم؟ گفتند: حتماً بايد بروي، خودمان تو را تا سه راهي آبادان ميبريم و از آنجا برايت ماشين ميگيريم. حوالي غروب بود كه مرا به سه راهي آوردند. در راه به رفتم به سپاه برازجان، يكي ازبرادران پاسدار آنجا گفت كه دو شهيد آوردهاند يكي از آنها همين جاست و ديگري را به كنگان انتقال دادهاند. هر دو جهادگر بودهاند: وقتي كه به شهر كنگان رسيدم، ديدم پرچم سياهي برروي درب جهاد زدهاند. عمويم به طرفم آمد. وقتي فهميدم حاجي شهيد شده ناراحت شدم.
شبي خواب ديدم، حاج علي در انبوهي از درختان سرسبز ايستاده و امام خميني (ره)به طرف او مي رود. شهيد به من گفت، تا اينجا كه ايستاده اي بيشتر نميتواني بيايي. خانهاي در آنجا بود؛ گفت خانه مادرم است. در همين حين بيدار شدم.
ادامه مطلب
زماني كه حاجي مي خواست به جبهه اعزام شود، مقداري خواربار از طرف سپاه بار ماشين خود كرد تا به طرف منطقه جنگي برود. در راه به پيرمردي كه دست دختر 12 سالهاش را در دست داشت را ميبيند. از او مي پرسد كه چه مشكلي داري؟ پيرمرد ميگويد دخترم مريض است و بايد او را جهت مداوا به بوشهر ببرم، جايي را هم بلد نيستم. آنها را به خانه آورد. از او سؤال كردم اينها كيستند؟ گفت: آنها از جم آمده اند و ميخواهند به بوشهر بروند. من آنها را ميبرم. خداحافظي كرد و رفت، اما پس از 15 روز انتظار، خبري از حاجي نشد.
يك روز به كنگان براي خريد شير رفتم. يكي از دوستان قديمي او را ديدم. پرسيدم چرا حاج علي نيامده است؟
ساعت 12 ظهر در خانه نشسته بوديم كه پسرم رضا، آمد و گفت، پدرم در منطقه جنگي تصادف كرده و طرف مقابل هم كشته شده و پدر در زندان است. با رضا به منزل آقاي حيدري رفتيم تا از او سراغ بگيريم. آنها از شهادتش مطلع بودند، ولي به ما چيزي نميگفتند. پرسيدم آنچه رضا ميگويد صحيح است، گفت: نه، شما برگرديد. 17 روز گذشت كه اعلام كردند حاج علي شهيد شده و شما بايد جهت شناسايي او به اهواز برويد. برادرهايش رفتند و پس از سه چهار روز، پيكر حاجي را آوردند.
هميشه در نماز جماعت شركت ميكرد. بچههايم خيلي كوچك بودند كه پدرشان شهيد شد. هرگاه ميديدند كه ماشين پدرشان درب خانه پارك شده است، ميگفتند: چرا ماشين پدرمان همينطور درب خانه گذاشته است؟ دائماً از من سراغ پدرشان را مي گرفتند و من هم به آنها ميگفتم كه پدرتان به مسافرت رفته و ... نمي گذاشتم ناراحت شوند. بعدها به آنها گفتم كه پدرتان شهيد شده است.
دو سال پيش درمرداد ماه بر اثر نوسانات برق، كولر و تلويزيونمان سوخت. روز بعد يكي از دوستانش به نام ناصر بازياري نزد من آمد و گفت، خواب ديدهام كه شهيد با شالگردن سبزي كنار شهرك پريشاني ايستاده است. به او گفتم، حاج آقا! شما براي چه اينجا ايستادهايد؟ گفت من اينجا نگهبان خانواده ام هستم، آنها كولر ندارند و خيلي ناراحت هستم. به او گفتم بيا تا با ماشين ببريمت. گفت: نه بچه هايم خيلي گرمشان است.
روزي، پسرم آمد و گفت، مادر بيا كه پدرمان آمده است. گفتم ماشين اوست، ولي شريكش آن را آورده است. به شريك شهيد گفتم: تو ماشين را جلو آنها نياور كه ياد پدرشان ميافتند و ناراحت ميشوند.
راوي : رضا نادري (پسر شهيد)
زمان اعزام پدرم، 12 سال داشتم موقعي كه از فوتبال بازي آمدم منزل، مادرم گفت كه پدرت براي 45 روز به جبهه اعزام شده است. يادم ميآيد كه 600 تومان پول براي من گذاشته بود. پس از 20 روز به بسيج رفتم و سراغ ايشان را گرفتم. دوستان گفتند، پدرت زخمي شده است. تابستان سال 63 ه. ش بود. به مادرم گفتم و او اين طرف وآن طرف پرس و جو كرد. عمويم به بوشهر رفت جهت پيگيري موضوع. وقتي برگشت گفت حاج علي زخمي شده و در اهواز است. به اهواز رفتند كه پدرم را برگردانند. پس از دو روز عمويم آمد و ما را دلداري داد و گفت كه هيچ مشكلي نيست، شما ناراحت نشويد. پس از آن جسد پدرم را را به كنگان انتقال دادند. تحمل اين امر برايمان بسيار دشوار بود و به اندازه يك عمر برما گذشت.
راوي : برادر شهيد
در يكي از اعزامها، ما را به پادگان آموزشي شهيد صدوقي بوشهر انتقال دادند از آنجا به مارد فرستادند. صبح آن روز به بقيه مرخصي دادند ولي به من مرخصي ندادند عصر يكي از بچهها آمد و گفت سنگر فرماندهي با تو كار دارند وقتي رفتم، از من پرسيدند، آيا از بستگانت كسي غير از خودت در جبهه حضور دارد؟ من گفتم هم پدرم و هم برادرم در جبهه هستند. كسي از خانه به تو زنگ نزده است؟ گفتم نه. گفتند شما بايد به مرخصي برويد. گفتم در اين موقع شب كجا بروم؟ گفتند: حتماً بايد بروي، خودمان تو را تا سه راهي آبادان ميبريم و از آنجا برايت ماشين ميگيريم. حوالي غروب بود كه مرا به سه راهي آوردند. در راه به رفتم به سپاه برازجان، يكي ازبرادران پاسدار آنجا گفت كه دو شهيد آوردهاند يكي از آنها همين جاست و ديگري را به كنگان انتقال دادهاند. هر دو جهادگر بودهاند: وقتي كه به شهر كنگان رسيدم، ديدم پرچم سياهي برروي درب جهاد زدهاند. عمويم به طرفم آمد. وقتي فهميدم حاجي شهيد شده ناراحت شدم.
شبي خواب ديدم، حاج علي در انبوهي از درختان سرسبز ايستاده و امام خميني (ره)به طرف او مي رود. شهيد به من گفت، تا اينجا كه ايستاده اي بيشتر نميتواني بيايي. خانهاي در آنجا بود؛ گفت خانه مادرم است. در همين حين بيدار شدم.
بياد جهادگر شهيد علي نادري
«هجر جگرسوز »
دوا باشد نگاهت اي علي جان تو را من از دل و جان دوست دارم
مدد كن با دل پرخونم هر شب به صحن لاله با دل پا گذارم
تو داني نادري اخلاق نادر چه گويم من ز اخلاق نكويت
تو هستي بهترين مرد مجاهد دلم خواهد بپرسم من ز رويت
بيا بر قلب پردردم نظر كن كه دارد آرزوي روي ياران
تو در دشت شقايق لاله بودي كجا رفتي كجا رفتي علي جان
عزيز دل مرامت را بنازم تو اي عاشق شهيد خوش مرامي
تو تا روز قيامت سرفرازي شهيد زنده ياد و زنده نامي
علي جان نام سرسبز تو دارد هميشه عطر و بوي پاك ايمان
تو با عشق خميني زنده هستي نمي ميري عزيز پاك قرآن
تو با خون خودت ثابت نمودي كه عاشق بر ره پاك ولائي
يقين دارم كه با روح بلندت عزيزا ساكن كرببلائي
علي جان آسمان ديده من شكوهت را تماماً قاب كرده
مرا هجر جگرسوز تو يارا در اين عالم چنين بي تاب كرده
تو بر راوي مجنون و عاشق عزيز ديده ها راهي بياموز
بيا بر قلب او هر دم مدد كن درون قلب او نوري برافروز
ادامه مطلب
«هجر جگرسوز »
دوا باشد نگاهت اي علي جان تو را من از دل و جان دوست دارم
مدد كن با دل پرخونم هر شب به صحن لاله با دل پا گذارم
تو داني نادري اخلاق نادر چه گويم من ز اخلاق نكويت
تو هستي بهترين مرد مجاهد دلم خواهد بپرسم من ز رويت
بيا بر قلب پردردم نظر كن كه دارد آرزوي روي ياران
تو در دشت شقايق لاله بودي كجا رفتي كجا رفتي علي جان
عزيز دل مرامت را بنازم تو اي عاشق شهيد خوش مرامي
تو تا روز قيامت سرفرازي شهيد زنده ياد و زنده نامي
علي جان نام سرسبز تو دارد هميشه عطر و بوي پاك ايمان
تو با عشق خميني زنده هستي نمي ميري عزيز پاك قرآن
تو با خون خودت ثابت نمودي كه عاشق بر ره پاك ولائي
يقين دارم كه با روح بلندت عزيزا ساكن كرببلائي
علي جان آسمان ديده من شكوهت را تماماً قاب كرده
مرا هجر جگرسوز تو يارا در اين عالم چنين بي تاب كرده
تو بر راوي مجنون و عاشق عزيز ديده ها راهي بياموز
بيا بر قلب او هر دم مدد كن درون قلب او نوري برافروز
![](https://raisali.ir/wp-content/themes/raisali/img/icc.png)
محل مزارکنگان-بنک
![](https://raisali.ir/wp-content/themes/raisali/img/icb.png)
![](https://raisali.ir/wp-content/uploads/2024/03/grave_alternative-300x224.png)
![](https://raisali.ir/wp-content/themes/raisali/img/icd.png)
در صورتی که تصویر، اطلاعات و یا خاطره ای مرتبط با شهید در اختیار دارید با ما به اشتراک بگذارید
![your comments](https://raisali.ir/wp-content/themes/raisali/img/your-comments.png)
0 دیدگاه ها و دلنوشته ها