نام عباسقلي
نام خانوادگی يوسفي
نام پدر حسین
تاریخ تولد 1348/4/9
محل تولد بوشهر - بوشهر
تاریخ شهادت 1365/2/12
محل شهادت فاو
مسئولیت پیک گردان
مدفن وحدتيه
زندگینامه شهید
در يكي از روزهاي گرم تابستان سال چهل و هشت ، فرزند پنجم خانواده « حسين يوسفي » در وحدتيه ( بي براء ) چشم به دنياي خاكي باز مي كند . او را « عباسقلي » نام مي نهند . پدر به شغل چوپاني مشغول و وي در دوران سربازي از « بزين » كازرون . به وحدتيه مي آيد و به كار كشاورزي و چوپاني مي پردازد و در همانجا ، زندگي مشترك خود را با خانم « فاطمه شيخي » آغاز مي كند .
روحيه ي قوي و سخت كوشي پدر بين مردم زبانزد بود . در چنين فضاي ساده ، صميمي و پر از معنويت « عباسقلي » پرورش مي يابد و از همان كودكي با احكام و فرايض مسلماني آشنا مي شود . وي بسيار خوشرو بود و توجه بسياري به انجام واجبات خود داشت . مردم دوستي و همسايه داري از صفات بسيار درخشان او محسوب مي شد .
در سن شش سالگي به دوره ي تحصيل ابتدايي وارد شد . ، پس از پنج سال تلاش ، موفق شد اين دوره را به پايان برساند . اين مقطع تحصيلي براي او خاطرات شيريني به همراه داشت ؛ پيروزي انقلاب اسلامي به رهبري خميني كبير . چنان انقلابي در درونش ايجاد گرديده بود كه نام « خميني » ، هميشه ورد زبانش بود و ارادتي خاص نسبت به آن بزرگوار داشت .
با شكل گيري بسيج ، امر رهبر از جان عزيزترش را گردن نهاد و با علاقه و پشتكار به فعاليت در پايگاه شهيد باهنر وحدتيه پرداخت . طي چهار سال عضويت فعال ، در سال شصت و چهار با آن كه سنين شانزده سالگي خود را پشت سر مي گذاشت به جبهه ي جنوب اعزام شد و در ناوتيپ كوثر در خط اروند رود به عنوان تك تيرانداز به جنگ با كفار بعثي پرداخت .
بهار سال شصت و پنج ، گردان حضرت زينب (س) مسئوليت خطير و حساس پيك گردان به وي محول شد . دوازدهم ارديبهشت پس از مراسم پر فيض دعاي كميل كه به وسيله ي وي در خط مقدم تشكيل شده بود در ساعت 1:30 با اصابت تركش موشك كاتيوشا به درجه ي رفيع شهادت نايل گرديد و با لباس سرخ عشق پا به حجله ي شهادت گذارد
ادامه مطلب
در يكي از روزهاي گرم تابستان سال چهل و هشت ، فرزند پنجم خانواده « حسين يوسفي » در وحدتيه ( بي براء ) چشم به دنياي خاكي باز مي كند . او را « عباسقلي » نام مي نهند . پدر به شغل چوپاني مشغول و وي در دوران سربازي از « بزين » كازرون . به وحدتيه مي آيد و به كار كشاورزي و چوپاني مي پردازد و در همانجا ، زندگي مشترك خود را با خانم « فاطمه شيخي » آغاز مي كند .
روحيه ي قوي و سخت كوشي پدر بين مردم زبانزد بود . در چنين فضاي ساده ، صميمي و پر از معنويت « عباسقلي » پرورش مي يابد و از همان كودكي با احكام و فرايض مسلماني آشنا مي شود . وي بسيار خوشرو بود و توجه بسياري به انجام واجبات خود داشت . مردم دوستي و همسايه داري از صفات بسيار درخشان او محسوب مي شد .
در سن شش سالگي به دوره ي تحصيل ابتدايي وارد شد . ، پس از پنج سال تلاش ، موفق شد اين دوره را به پايان برساند . اين مقطع تحصيلي براي او خاطرات شيريني به همراه داشت ؛ پيروزي انقلاب اسلامي به رهبري خميني كبير . چنان انقلابي در درونش ايجاد گرديده بود كه نام « خميني » ، هميشه ورد زبانش بود و ارادتي خاص نسبت به آن بزرگوار داشت .
با شكل گيري بسيج ، امر رهبر از جان عزيزترش را گردن نهاد و با علاقه و پشتكار به فعاليت در پايگاه شهيد باهنر وحدتيه پرداخت . طي چهار سال عضويت فعال ، در سال شصت و چهار با آن كه سنين شانزده سالگي خود را پشت سر مي گذاشت به جبهه ي جنوب اعزام شد و در ناوتيپ كوثر در خط اروند رود به عنوان تك تيرانداز به جنگ با كفار بعثي پرداخت .
بهار سال شصت و پنج ، گردان حضرت زينب (س) مسئوليت خطير و حساس پيك گردان به وي محول شد . دوازدهم ارديبهشت پس از مراسم پر فيض دعاي كميل كه به وسيله ي وي در خط مقدم تشكيل شده بود در ساعت 1:30 با اصابت تركش موشك كاتيوشا به درجه ي رفيع شهادت نايل گرديد و با لباس سرخ عشق پا به حجله ي شهادت گذارد
وي ، خود را وصيت خود را اينگونه مي نويسد :
« بسم الله الرحمن الرحيم .
ولا تحسبن الذين قتلوا في سبيل الله امواتاً بل احياء عند ربهم يرزقون .
هرگز مپندار كساني كه در راه خدا كشته شدهاند مرده اند ، بلكه آنها زندگانند و نزد پروردگارشان روزي داده مي شود .
درود خدا بر محمد (ص) . درود بر مهدي (عج) و سلام بر نائب بر حقش حضرت امام روح الله و سلام و درود بر امت شهيد پرور ايران .
شهادت ، هديه اي است الهي براي كساني كه لايق و شايسته ي آن باشند . ( امام خميني ) . و اين راهي است كه بايد طي شود . و سفري است كه بايد به پايان برسد . چرا مانند امام حسين شهيد نشويم . چرا زندگي ننگين و زودگذر را ترجيح دهيم بر مرگ سرخ . بلي شهادت يك انتخاي است و نه يك اتفاق . شهيد آزمايش مي شود . امتحان مي دهد .
پدر و مادر و خانواده ي عزيز ! اول سخنم با شما اين است كه براي من گريه نكنيد و طاقت و صبر داشته باشيد . بايد مثل امام بود كه با از دست دادن فرزند عزيزش ، اراده ي او آهنين و استوارتر گشت . مكتب ما ، سراسر مبارزه مي باشد ، از زمان آدم و هوا وجود داشته و تا روز قيامت ادامه خواهد داشت . پس بهتر است كه انسان قدمي در راه حق و حقيقت بردارد و براي آخرت خود توشه اي فراهم كند.
پدر و مادر ، خلاصه ناراحت نباشيد ؛ زيرا راه خود را شناخته بودم . زيرا حضرت علي (ع) مي فرمايد : « شهادت دري مي باشد از درهاي بهشت كه فقط به روي اولياء خاص خدا باز مي شود . » البته اگر خداوند ما را از اوليا خود قرار دهد . در آخر شما را به تقواي بيشتر و تزكيه ي نفس ، سفارش مي كنم . برادر كوچك شما ، عباسقلي يوسفي 8/2/65 . »
ادامه مطلب
« بسم الله الرحمن الرحيم .
ولا تحسبن الذين قتلوا في سبيل الله امواتاً بل احياء عند ربهم يرزقون .
هرگز مپندار كساني كه در راه خدا كشته شدهاند مرده اند ، بلكه آنها زندگانند و نزد پروردگارشان روزي داده مي شود .
درود خدا بر محمد (ص) . درود بر مهدي (عج) و سلام بر نائب بر حقش حضرت امام روح الله و سلام و درود بر امت شهيد پرور ايران .
شهادت ، هديه اي است الهي براي كساني كه لايق و شايسته ي آن باشند . ( امام خميني ) . و اين راهي است كه بايد طي شود . و سفري است كه بايد به پايان برسد . چرا مانند امام حسين شهيد نشويم . چرا زندگي ننگين و زودگذر را ترجيح دهيم بر مرگ سرخ . بلي شهادت يك انتخاي است و نه يك اتفاق . شهيد آزمايش مي شود . امتحان مي دهد .
پدر و مادر و خانواده ي عزيز ! اول سخنم با شما اين است كه براي من گريه نكنيد و طاقت و صبر داشته باشيد . بايد مثل امام بود كه با از دست دادن فرزند عزيزش ، اراده ي او آهنين و استوارتر گشت . مكتب ما ، سراسر مبارزه مي باشد ، از زمان آدم و هوا وجود داشته و تا روز قيامت ادامه خواهد داشت . پس بهتر است كه انسان قدمي در راه حق و حقيقت بردارد و براي آخرت خود توشه اي فراهم كند.
پدر و مادر ، خلاصه ناراحت نباشيد ؛ زيرا راه خود را شناخته بودم . زيرا حضرت علي (ع) مي فرمايد : « شهادت دري مي باشد از درهاي بهشت كه فقط به روي اولياء خاص خدا باز مي شود . » البته اگر خداوند ما را از اوليا خود قرار دهد . در آخر شما را به تقواي بيشتر و تزكيه ي نفس ، سفارش مي كنم . برادر كوچك شما ، عباسقلي يوسفي 8/2/65 . »
پدر مي گويد : « در منزلمان داشتيم كار بنايي مي كرديم . همسايه مان هم داشتند كار مي كردند با آن كه نياز به كمك پسرم داشتم او را ديدم بدون آن كه چيزي بگويد رفت . گفتم ، كجا ؟ گفت : منزل آقاي … ….. گفتم ، عجب آدمي است . من خودم كار دارم رفته به همسايه كمك مي كند ! بعد از اتمام كار ، برگشت . از او عصباني بودم . گفتم ، اين چه وضعي است ؟ با لبخند جوابم داد : « پدر جان ! تو و برادرانم تعدادتان زياد بود اما ، آنها كسي را نداشتند . پس همسايه كي بايد به درد بخورد مگر معصوم نفرموده : « الجار ثم الدار »
سال بعد كه مي خواست به جبهه اعزام گردد ، برادرش « حسن » به او مي گويد : « عباس جان ! مي دانم علاقه داري ، مي دانم فرموده ي امام را با هيچ چيزي عوض نمي كني اما ، درست را ادامه بده . بعد از آن كه بزرگ تر شدي برو . تو كه لااقل يك بار وظيفه ي خودت را انجام داده اي . » در پاسخ برادر اين طور بيان مي كند : « تحصيل من در جاي ديگر است . انشاءالله مدرسه من در بهشت است ؟ »
مادر نيز از بار آخري كه عباس مي خواهد به جبهه برود خاطره اي دارد :
« منزل يكي از همسايگان نشسته بودم . مرا صدا زدند و گفتند ، عباس با تو كار دارد بلند شدم كه بروم كه خودش وارد شد . خيلي عجله داشت . مثل هميشه لبخند بر لبانش جاري بود . گفتم ، چه شده عزيزم !؟ گفت : « وسايلم را آماده كن مي خواهم بروم . » كجا مي خواهي بروي ؟ باز هم جبهه ؟ « بله ، مادر جان ! قول مي دهم اين بار بار آخرم باشد !
همراه او به منزل آمديم . وسايلش را آماده كردم و او را بوسيدم و گفتم خدا پشت و پناهت باشد . »
و عباس به جبهه اعزام شد . به جبهه ي « فاو» .
آقاي باقر راشدي همرزم آن شهيد والامقام ، چگونگي شهادت ايشان را اينگونه بيان مي دارد : « شب جمعه تاريخ 12/2/65 با هماهنگي شهيد يوسفي ، مراسم دعاي كميل در سنگر بهداري كه بزرگتر از سنگر فرماندهي بود ، برگزار شد . شبي به ياد ماندني بود . بچه ها مجذوب دعا شده بود ؛ حالتها بسيار روحاني و فضا پر از اخلاص و معنويت شده بود . پس از اتمام دعا ، شهيد يوسفي ، شربت آبليمويي تهيه كرد و بچه ها ميل كردند . بي اختيار نگاهم به چهره ي نوراني او دوخته شد . دستي به موهاي نرم و لطيفش كشيدم و گفتم : « عباس جان ! چهره ات خيلي نوراني شده ! بي اختيار زد زير گريه و گفت : « امروز « غسل شهادت ؛ كرده ام ولي شهادت لياقت مي خواهد ! » همه گريه كرديم و همان فضاي روحاني حاكم بود .
نيمه شب بود كه آقاي مينايي يكي از همرزمان ، صدا زد : « نوبت نگهباني شماست . » من و آقاي « سيادت » جهت انجام وظيفه رفتيم پشت دستگاه بيسيم . ساعتي از نيمه شب نگذشته بود كه توپخانه دشمن شروع به آتش ريزي كرد . گلوله هاي توپ و كوتيوشاهاي دشمن پشت سر هم شليك مي شد . و ما مي شمرديم . يك ، دو ، … بيست . غوغايي بود . خواستيم با قرارگاه تماس بگيريم و وضعيت را گزارش دهيم ؛ اما بي سيم زير خاك رفته بود و … گلوله اي ديگر ….
اين بار خيلي مهيب از هوش رفتم . فقط ، صدايي آشنا به گوشم مي خورد كه صدايم مي كرد . نگاه كردم ديدم برادر « سيد حسين مزارعي » است به كمك برادران از زير گرد و خاك بيرون كشيده شدم همين لحظه ، آقاي عرب زاده سراسيمه جلوي سنگر آمد و گفت : « بچه ها ! عباس پرواز كرد » نفهميديم چگونه از سنگر خارج شديم در سنگر بهداري كه رسيديم ، عباس با همان چهره نوراني و خندان شرب شهادت نوشيده بود و لياقتي كه مي خواست پيدا كرد . »
از شهيد نيمه شب در كوي سرد فاو گو
از عروج « يوسفي » با آن عزيزان ياد باد .
مادر قبل از ، شهادت فرزندش چندين بار او را در خواب مي بيند : « شبي در عالم خواب ديدم كه به همراه عباسقلي براي آوردن آب به كوه رفته ايم . سيدي نوراني جلويمان ايستاده بود به ما اشاره كرد و گفت: « راه اينجا ، هموار تر است . از اين طرف برويد . » رفتيم به جايي رسيديم كه پر از گل و سبزي بود . خانه محقر و چشمه ابي زلال . آقا گفت : « از اين آب وضو بگيريد براي اقامه نماز . » عباس آمد تاشيع سبز رنگ زيبايي در دست دارد . گفتم ، چرا اين را برداشته اي ؟ مي خواستم او را دعوا كنم كه اقا جلو آمد و فرمود : « با او كاري نداشته باش اين سهم اوست ! »
شبي ديگر نيز در عالم خواب او را مشاهده كردم . منزل يكي از همسايگان مراسم شادي بود . در حياط ما به صدا در آمد . در را باز كردم . ديدم سيدي جليل قدر . با چهره اي نوراني پشت در ايستاده است . بفرمائيد تو . فرمود : امام خميني ، منزل همسايه شماست . مي خواهم آن جا بروم دست در جيبش كرد و قرآني در آورد و به من هديه داد و فرمود بخوان و امام زمان را ياد كن . »
همان لحظه عباس آمد . قرآن را به او دادم . »
مادر ، وقتي با خبر مي شود كه همرزمان پسرش از جبهه برگشته اند ولي عباس با آنها نيست ، ناراحت مي شود : « عباس نيامده بود ، چادر م را سر زدم و رفتم پيش آقاي « صفر سيامنصوري » . همين كه مرا ديد حالش دگرگون شد . خير مقدمي گفتم و بدون اين كه بنشينم از عباس پرسيدم . گفت : « مي آيد ، عجله نكن ! » شك برده بودم انگار به من الهام شده بود كه ديگر او را نمي بينم !
پدر نيز مي گويد : « مادر عباس گفت : « حسين اگر ممكن است سراغي از عباس بگير بچه ام با همرزمانش بر نگشته . خيلي ناراحتم . » من كه كمردرد شديدي داتشتم ، شور عجيبي به دلم افتاد . با همان وضعيت رفتم پيش آقاي كارگر كه يكي از همرزمانش بود بدون تقدم گفتم : اگر عباس شهيد شده بگو . در اثر اصرار من بيان كرد كه « عباس » زخمي شده . گفتم نه ، راستش را بگو . چه شده . الان كجاست ؟ حال زار من با آن همه پافشاري ، باعث شد كه به حرف بيايد و راستش را بگويد : « شهيد شده و در آبادان است .»
ادامه مطلب
سال بعد كه مي خواست به جبهه اعزام گردد ، برادرش « حسن » به او مي گويد : « عباس جان ! مي دانم علاقه داري ، مي دانم فرموده ي امام را با هيچ چيزي عوض نمي كني اما ، درست را ادامه بده . بعد از آن كه بزرگ تر شدي برو . تو كه لااقل يك بار وظيفه ي خودت را انجام داده اي . » در پاسخ برادر اين طور بيان مي كند : « تحصيل من در جاي ديگر است . انشاءالله مدرسه من در بهشت است ؟ »
مادر نيز از بار آخري كه عباس مي خواهد به جبهه برود خاطره اي دارد :
« منزل يكي از همسايگان نشسته بودم . مرا صدا زدند و گفتند ، عباس با تو كار دارد بلند شدم كه بروم كه خودش وارد شد . خيلي عجله داشت . مثل هميشه لبخند بر لبانش جاري بود . گفتم ، چه شده عزيزم !؟ گفت : « وسايلم را آماده كن مي خواهم بروم . » كجا مي خواهي بروي ؟ باز هم جبهه ؟ « بله ، مادر جان ! قول مي دهم اين بار بار آخرم باشد !
همراه او به منزل آمديم . وسايلش را آماده كردم و او را بوسيدم و گفتم خدا پشت و پناهت باشد . »
و عباس به جبهه اعزام شد . به جبهه ي « فاو» .
آقاي باقر راشدي همرزم آن شهيد والامقام ، چگونگي شهادت ايشان را اينگونه بيان مي دارد : « شب جمعه تاريخ 12/2/65 با هماهنگي شهيد يوسفي ، مراسم دعاي كميل در سنگر بهداري كه بزرگتر از سنگر فرماندهي بود ، برگزار شد . شبي به ياد ماندني بود . بچه ها مجذوب دعا شده بود ؛ حالتها بسيار روحاني و فضا پر از اخلاص و معنويت شده بود . پس از اتمام دعا ، شهيد يوسفي ، شربت آبليمويي تهيه كرد و بچه ها ميل كردند . بي اختيار نگاهم به چهره ي نوراني او دوخته شد . دستي به موهاي نرم و لطيفش كشيدم و گفتم : « عباس جان ! چهره ات خيلي نوراني شده ! بي اختيار زد زير گريه و گفت : « امروز « غسل شهادت ؛ كرده ام ولي شهادت لياقت مي خواهد ! » همه گريه كرديم و همان فضاي روحاني حاكم بود .
نيمه شب بود كه آقاي مينايي يكي از همرزمان ، صدا زد : « نوبت نگهباني شماست . » من و آقاي « سيادت » جهت انجام وظيفه رفتيم پشت دستگاه بيسيم . ساعتي از نيمه شب نگذشته بود كه توپخانه دشمن شروع به آتش ريزي كرد . گلوله هاي توپ و كوتيوشاهاي دشمن پشت سر هم شليك مي شد . و ما مي شمرديم . يك ، دو ، … بيست . غوغايي بود . خواستيم با قرارگاه تماس بگيريم و وضعيت را گزارش دهيم ؛ اما بي سيم زير خاك رفته بود و … گلوله اي ديگر ….
اين بار خيلي مهيب از هوش رفتم . فقط ، صدايي آشنا به گوشم مي خورد كه صدايم مي كرد . نگاه كردم ديدم برادر « سيد حسين مزارعي » است به كمك برادران از زير گرد و خاك بيرون كشيده شدم همين لحظه ، آقاي عرب زاده سراسيمه جلوي سنگر آمد و گفت : « بچه ها ! عباس پرواز كرد » نفهميديم چگونه از سنگر خارج شديم در سنگر بهداري كه رسيديم ، عباس با همان چهره نوراني و خندان شرب شهادت نوشيده بود و لياقتي كه مي خواست پيدا كرد . »
از شهيد نيمه شب در كوي سرد فاو گو
از عروج « يوسفي » با آن عزيزان ياد باد .
مادر قبل از ، شهادت فرزندش چندين بار او را در خواب مي بيند : « شبي در عالم خواب ديدم كه به همراه عباسقلي براي آوردن آب به كوه رفته ايم . سيدي نوراني جلويمان ايستاده بود به ما اشاره كرد و گفت: « راه اينجا ، هموار تر است . از اين طرف برويد . » رفتيم به جايي رسيديم كه پر از گل و سبزي بود . خانه محقر و چشمه ابي زلال . آقا گفت : « از اين آب وضو بگيريد براي اقامه نماز . » عباس آمد تاشيع سبز رنگ زيبايي در دست دارد . گفتم ، چرا اين را برداشته اي ؟ مي خواستم او را دعوا كنم كه اقا جلو آمد و فرمود : « با او كاري نداشته باش اين سهم اوست ! »
شبي ديگر نيز در عالم خواب او را مشاهده كردم . منزل يكي از همسايگان مراسم شادي بود . در حياط ما به صدا در آمد . در را باز كردم . ديدم سيدي جليل قدر . با چهره اي نوراني پشت در ايستاده است . بفرمائيد تو . فرمود : امام خميني ، منزل همسايه شماست . مي خواهم آن جا بروم دست در جيبش كرد و قرآني در آورد و به من هديه داد و فرمود بخوان و امام زمان را ياد كن . »
همان لحظه عباس آمد . قرآن را به او دادم . »
مادر ، وقتي با خبر مي شود كه همرزمان پسرش از جبهه برگشته اند ولي عباس با آنها نيست ، ناراحت مي شود : « عباس نيامده بود ، چادر م را سر زدم و رفتم پيش آقاي « صفر سيامنصوري » . همين كه مرا ديد حالش دگرگون شد . خير مقدمي گفتم و بدون اين كه بنشينم از عباس پرسيدم . گفت : « مي آيد ، عجله نكن ! » شك برده بودم انگار به من الهام شده بود كه ديگر او را نمي بينم !
پدر نيز مي گويد : « مادر عباس گفت : « حسين اگر ممكن است سراغي از عباس بگير بچه ام با همرزمانش بر نگشته . خيلي ناراحتم . » من كه كمردرد شديدي داتشتم ، شور عجيبي به دلم افتاد . با همان وضعيت رفتم پيش آقاي كارگر كه يكي از همرزمانش بود بدون تقدم گفتم : اگر عباس شهيد شده بگو . در اثر اصرار من بيان كرد كه « عباس » زخمي شده . گفتم نه ، راستش را بگو . چه شده . الان كجاست ؟ حال زار من با آن همه پافشاري ، باعث شد كه به حرف بيايد و راستش را بگويد : « شهيد شده و در آبادان است .»
اطلاعات مزار
محل مزاروحدتيه
وضعیت پیکرمشخص
تصویر مزار
موقعیت مکانی مزار
در صورتی که تصویر، اطلاعات و یا خاطره ای مرتبط با شهید در اختیار دارید با ما به اشتراک بگذارید
0 دیدگاه ها و دلنوشته ها