مشخصات شهید

X

"(ضروری)" indicates required fields

شهيدعباس صفري

189
  • bale
  • eita
  • gap
  • soroush
  • telegram
  • whatsapp
نام عباس
نام خانوادگی صفري
نام پدر حسين
تاریخ تولد 1344
محل تولد بوشهر - بوشهر
تاریخ شهادت 4/10/1365
محل شهادت ام‌المرصاص
تحصیلات راهنمايي
مدفن امامزاده شهسوار عامري
  • زندگینامه
  • وصیت نامه
  • مصاحبه
  • خاطرات
  • زندگي‌نامه شهيد عباس صفري


    شهيد در سال 1344 در روستاي عامري از توابع بخش ساحلي ديده به جهان گشود. وي در خانواده اي مذهبي بدنيا آمد و در فضايي سرشار از دين وديانت پرورش داده شد. در ابتداي كودكي پدر خود را از دست داد. شهيد در كودكي علاوه بر فراگيري درس ،جهت تأمين مخارج زندگي خود وخانواده به كار مشغول شد. شكوفايي استعداد هاي شهيد در هنگام پيروزي انقلاب اسلامي يعني در سال 1357 شروع ‌شد. وي فعاليت‌هاي خود را در سال 1357 همزمان با اوج‌گيري تظاهرات وراهپيمايها عليه حكومت ستم‌شاهي آغاز مي‌نمايد وخود از پيشگامان ودست اندركاران اين فعاليتها مي شود وبه وظيفه خود كه آگاهي دادن به مردم ديار خويش مي‌پردازد ودر ضمن دادن آگاهي وشناختهاي سياسي، اجتماعي و فرهنگي افراد، خود هم در عمل به آن پيشقدم ومقيد بود.

    حركات ديني تبليغي شهيد در بدو انقلاب موجب شد، جنبش‌هاي محلي كوچك پاي به پاي نهضت اسلامي مردم ستمديده از رژيم طاغوت در ديار تنگستان سرزمين دليران تشكيل گردد وبار ديگر دست استعمارگران غرب را از دامان پاك اين مرزبوم كوتاه نمايد. پس از پيروزي انقلاب در عرصه اي ديگر اداي تكليف نمود و در جبهه‌هاي حق عليه باطل شركت نمود. در كسوت پاسداري با مسئوليت پايگاه مقاومت روستاي خور شهاب در سازمان دهي واعزام نيروهاي بسيجي به جبهه ها نقش فعال ومستمري ايفا نمود. نوبت به اونيز رسيد بار ديگر به جبهه اعزام شد وبه عنوان فرماندهي دسته در عمليات كربلاي 4 فعالانه شركت كرد ودر همين عمليات خداوند دعايش را مستجاب نمود وبه ناظران وجه الله پيوست.

     
    ادامه مطلب
    شعر شهيد عباس صفري

    (آخرين ديدار)

    اي كودك شيرين من ياد آّر

    شبهاي دور قصه خوردن را

    در كوچه هاي صبح مي خوانيم

    بي او حديث تلخ خواندن را

    ***

    هنگام پرواز شتابانت

    در لانه اّغوش ما رفتي

    زين وادي و هم الود

    يكباره تا اوج خدا رفتي

    ***

    دور سفر با كوله بار عشق

    همراه همرزمان تو را ديدم

    گفتي: پدر اين آخرين بار است

    پيشانيت را گرم بوسيدم

    ***

    در آن شكوه واپسين بدرود

    رود خروشان لبت خاموش

    لبخند تو ،شط سخاوت بود

    چشمان گويايت سراپا گوش

    ***

    وقتي فرارت تنگ در آغوش

    گلبرگ زرد گونه اش تر بود

    سيماي پاكت تيره شد000 اي مرد

    اين آخرين ديدار فرزند بود!

     

     
    ادامه مطلب

    پيام دختر شهيد عباس صفري


    بابا سلامت ميكنم حالت چطــــور است


    من سخت غمگينم تو احوالت چطور است

    اكنــــون كه در جمع شهيدان شاد هستي

    از رنجهاي اين جهــــــــان آزاد هستي

     

    اما نـمي‌دانـي خون مي بارد امروز بابا نمي‌داني چه دردي دارم امروز.

    پدرجان سلام. پدرم اي لاله گلگونم! اي ايثارگر مجاهد كه با خون خود درخت اسلام را آبياري كردي و پاي بيگانگان بي شرم را از وطن دور ساختي.

    پدرم ، هنگامي كه كلاس اول دبستان رفتم هيچ كس نبود كتابهايم را جلد بگيرد و در صفحه اول كتابهايم هيچ گواهي از تو نبود . پدر در روز اول وقتي پدران و مادرانـي را مي ديدم كه دست فرزندانشان را گرفته بودند ،

    داشتم به آنها غبطه مي خوردم چون هيچكس را نداشتم كه دستانم را بگيرد و بتوانم دستانش را در دستانم لمس كنم .

    در زنگ املاء هر وقت مي خواستم بنويسم «بابا آب داد» نوك مدادم شكسته مي شد وحال با يادي از تو قلبم شكسته مي شود .

    در زنگ ورزش هر وقت توپ قلقلي سرخ و سفيد و آبي ام مي‌زدم زمين اما هوا نمـي رفت بعدها كه از عروسكم سوال گرفتم در جواب گفت: آخر اين توپ كه عيدي بابايت نيست و در زنگ ديني با شنيدن سرگذشت يتيمي فرزندان حسين(ع) اشك تمام صفحات كتابم را خيس مي كرد .

    در زنگ جغرافيا مرزهاي شرق و غرب جستجو مي كردم . در زنگ انشاء هميشه دوست داشتم درباره تو بنويسم وبا تخيلاتي كه در ذهنم مي پرورانيدم .

    در زنگ نقاشي تصويري از تو مي كشيدم كه هزاران پرنده به استقبال تو آمده بودند و تو را نيز با لباسي سفيد در آن طرف مي كشيدم.

    پدر جان هيچ تصويري از تو ندارم دل خوشي من همان آن قاب عكسي است كه در تاقچه اتاقمان منتهي ميشود هر وقت از مادرم مي پرسيدم كه پدر كجاست؟ او مرا در بغل مي گرفت و مي‌گفت به همبن زوديها بر مي گردد اما آن كدام سفر بود كه همين زوديها به سيزده سال تبديل شد. آري سيزده سال: سيزده سالي كه درآن سالهاي بي تو بودن را با چشمهائي از اشك و انتظاري سخت سپري و هميشه چشم براهت بودم تا برگردي بله تو برگشتي اما چرا مرا در بغلت نگرفتي تا رنج سالهاي فراق از تورا از دلم دور كنم . چرا مرا در جلوي چشمهايت نظاره نكردي آري تو آمدي اما با جعبه اي كه در آن استخوان‌ها و پلاكي گواه تو را داشت و تو را در پرچم سه رنگ وطنت كه جان پاكت براي پايدار نگه‌داشتن خاك عزيزمان ايران از دست دادي و به مقام بزرگ شهادت دست يافتي. در آن روز هزاران پرنده و فرشته ها اطراف تو جمع شده بودند به خودم مي باليدم كه چه پدري دارم جانش را فداي ملتش ايران كرد. پدرجان سكوت را باور دارم اما سكوت تو هرگز، مرگ را باور دارم اما در بوستان تو هيچ وقت ، فراق را باور دارم اما براي تو هيچ وقت. دوستت دارم اما بي تو هرگز و بدون نام و ياد تو هرگز نمي توان زندگي كرد پدرم تورا دوست دارم همچون پدر پيرم امام خميني (ره) .

    خدا به حرمت خون پدر شهيدم به من نيروئي اعطا كن تا بتوانم در راه تو قدم به جلو گذارم و بتوانم پيرو خط و راه تو باشم.

    پدر جان بعد از كلي انتظار آخر تو نيامدي فقط در آخر بگويم كه بخوابم بيا تا مردم نگويند اسما دختري است پدر نديده.

    ديگران رهسپر ثــــــــابت سياره شدن        

    ما در اين خاك غريب مست غروريم هنوز

     

     
    ادامه مطلب

    سجاياي اخلاقي شهيد عباس صفري


    شهيدصفري در خانواده‌اي پرورش يافت كه خود باني امورات خير همچون ساختن مسجد بودند. لذا در كودكي با مسجد وتعليمات اسلامي آن آشنا گرديد وبه علت همجواري با مسجد در همان جا درس توحيد ،معرفت ،رستگاري وحركت به سوي عمل خير را آموخت وبا صداي اذان و قرآن مأنوس گشت وكلمات آسماني آن با روح ايشان پيوند خورد…… همين امور باعث شد تا وي از روحي پاك برخوردار گردد و رزمنده بار آيدودر واقع عباس يك شهيد ساخته شد،شهيدي كه هيچ كس به جايگاه خاص او نزد خداوند دست نخواهد يافت .با وجودي كه از نعمت پدر محروم بود هيچ گاه جاي خالي او را،خالي تر نكرد وهميشه كوشش وسعي فراوان وصف ناپذيري در كمك به خانواده از خود نشان مي داد. وي از همان كودكي مشغول به كار شد وچون به آن نيازمند بود لب از لب براي شكوه باز نكرد .شهيد با اين روحيات آميخته در مذهب اسلام ،پابه عرصه نبرد با دشمنان اسلام نهاد ودر اين مورد شمشير خود را از رو بست :ابتدا در راهپيمايي هاي بر عليه رژيم ستم شاهي شركت كرد ومردم را بر ضد آن رژيم زورگو مي‌شوراند وسرانجام پس از تلاش فراوان همراه با مردم ايران پيروزي بزرگ را جشن گرفتند. پس از اداي اين دين  نوبت به جبهه وجنگ تحميلي رسيد تا شهيد رسالت خويش را در جبهه ادامه دهد. او  ابتدا در پشت جبهه به فعاليت پرداخت واز آنجا جوانان بسيجي را آماده اعزام به جبهه مي‌نمود وهنگامي كه احساس كرد جبهه به نيروي بيشتري نياز دارد خود نيز هم به سوي جبهه روانه شد ودر اولين حضور در جبهه، در عمليات آزاد سازي بستان شركت نمود وپس از آن نيز در چندين عمليات مختلف در عرصه دفاع مقدس شركت كرد.شهيد آنزمان دست از جان كشيده بود وفقط به كمك به همرزمان خود در جبهه‌هاي جنگ عليه طاغوت زمان فكر مي‌كرد و حاضر نبود لحظه‌اي اين دلاور مردان را تنها بگذارد. وي پس از پيوستن به سپاه پاسداران انقلاب اسلامي موفق به راه اندازي بسيج مردمي خور شهاب گرديد ودر اين زمينه تلاش بسياري از خودنشان داد .شهيد صفري هميشه جوانان ونوجوانان را تشويق به حضور در جبهه مي نمود. او آنقدر با روحيه ومردم دار بود كه تا امروز از او به نيكي ياد مي كنند اثرات وفعاليتهاي عمده اين جوان غيور مانده است. شهيد فرزندي به نام اسماء دارد كه فقط يكبار آنرا به چشم ديد وحضور در جبهه هاي جنگ مانع از ديدن بيشتر فرزندش شده وي در «عمليات رمضان» در حال پيشروي به سوي دشمن در سال 1363 به لقاءالله مي پيوندد براي ايشان رحمت لايتناهي از خداوند مي خواهيم وصبري عظيم براي خانواده گرامي آن بزرگوار خواستاريم.

     

     خاطرات شهيد عباس صفري


    سنگر


    دائي شهيد نقل مي‌كند در سال 1352 به اتفاق عباس به يكي از روستاهاي همجوار مي‌رفتيم، به خاطر دور بودن راه هر روز مجبور بوديم مسافتي را با موتور سيكلت طي كنيم از آنجايي كه عباس از كودكي علاقه زيادي به مناظر طبيعت داشت با من همراه مي شد من نيز بخاطر اينكه ناراحتيش  را نبينم او را با خود مي‌بردم. به چند كيلو متري روستاي مورد نظر كه رسيديم ،پيرمردي با پاي پياده به سمت روستا در حال حركت بود،عباس از من خواست تا بايستم، يك لحظه  با خود فكر كردم كه شايد چيزي شده از اين جهت به سرعت توقف كردم، عباس پياده شد وگفت: «دائي جان ! اين پيرمرد را با خود ببريد او خسته است وديگر نمي تواند راه برود. من خودم مي آيم.» چون جاده سربالايي بود موتور هم بيشتر از دو نفر ظرفيت نداشت، ماشين هم در جاده به ندرت يافت مي شد من مانده بودم كه چگونه عباس را تنها در جاده رها كنم به او گفتم: «من مي‌روم توقدم زنان بدنبالمان بيا،وقتي پيرمرد را به مقصد رساندم مي‌آيم وتو را با خود مي برم.» پيرمرد را سوار موتور كردم ودر حالي كه نگران عباس بودم او را به مقصد رسانيدم وبه سرعت برگشتم تا او را بياورم ،ولي او براي اينكه به من زحمت ندهد آنقدر دويده بود كه به نزديكيهاي روستا رسيده بود.

    ودر جاي ديگر خواهر شهيد در بيان خاطره اي از برادر چنين مي گويد: «اوايل انقلاب در مناطق عكس امام (ره) بندرت يافت مي شد .روزي خودرويي به روستاي ما آمد كه عكس امام (ره) جلوي آن نصب شده بود ،عباس از راننده خواست كه عكس را به او ببخشد ،ولي راننده نپذيرفت،بالاخره با اصرار زياد عباس راننده، قانع شد و عكس را به وي بخشيد.عكس را به شهر برد وتعداد زيادي كپي از آن تهيه كرد سپس در اختيار اهالي روستا قرار داد .»

    يكي از همرزمان شهيد نقل ميكند كه شهيد در آستانه رفتن به جبهه بود روزي از وي پرسيدم: «اگر شما به جبهه بروي چه كسي در پايگاه فعاليت مي‌كند؟» ايشان در جواب گفت: «مطمئن باشيد كه اين سنگرها خالي نمي ماند واين سنگر ها را ديگران پر خواهند كرد.»

    همسر شهيد گفت:چند روزي از زندگي مشتركمان گذشته بود ،قرار بود كه وي راهي جبهه شود، ديدم نامه مي‌نويسد. پرسيدم: «نامه مي نويسي؟» گفت: «بله نامه مي نويسم .گفتم: «براي چه كسي‌ نامه مي نويسي؟» ـ در جواب به شوخي گفت: «به همسرم» من هم زياد جدي نگرفتم وآنروز متوجه منظور ايشان نشدم تا بعداً فهميدم كه در حال نوشتن وصيت نامه بوده است.»

    ما بوسيله يكي از دوستانش1 مطلع شديم كه،اولين كسي كه خبر پيروزي انقلاب اسلامي را به گوش مردم روستا از طريق بلندگوي مسجد در 22 بهمن سال 1357 رسانيدشهيد صفري بوده‌اندكه در ابتدا جمله‌اي را از آيت الله خميني (ره ) بيان مي كند وسپس خبر پيروزي را با تبريك وشادباش به مردم واهالي روستا هديه مي دهد.

    مادر شهيد صفري مي گويد: «يكي از روزها عباس درحالي كه خيلي خوشحال بود به نزدم آمد، دريافتم چيزي مي‌خواهد.» گفت: «مادر خواسته اي دارم.» گفتم: «بفرما پسرم!» حدس زدم چيزي مي‌خواهد گفت: «همه جا سر زده‌ام اما جايي مناسب براي استقرار پايگاه مقاومت نيافته‌ام مي خواستم اگر شما موافقت كنيد يكي از اتاقهاي خانه را به آن اختصاص دهيم.» گفتم: «چه كاري بهتر از اين كه مادر جان اين افتخار شامل خودمان بشود.» با خوشحالي مرا در آغوش گرفت ودست مرا بوسيد وبا شور واشتياق فراوان وبا كمك خودم وبرخي از بسيجيان اطاق را آماده نموديم.»

    پرچم كشور عزيزمان وعكسهائي هم از امام (ره) بر در وديوار اطاق پايگاه نصب كرديم وعباس فعاليت خود را شروع كرد .همه چيزش بسيج بود وذكر و فكرش فعاليت در روستا وخدمت به مردم بود،با گوني هايي كه از خاك پر شده بود سنگرهايي را جلو پايگاه درست كرد، وجلوة  خاصي به پايگاه مقاومت داد. يكي از همرزمان1 شهيد نيز در  بازگو نمودن خاطرات وي به  ما چنين مي‌گويد: «در يكي ازشبها به اتفاق جاويد الاثر محمد عامري نژاد در پايگاه مقاومت به گشت ونگهباني مشغول بوديم .شهيد صفري بعنوان فرمانده پايگاه ما را تعقيب نموده بود ،در يك وضعيت غافلگيرانه از پشت سر به ما ايست داد پس از انجام بازرسي هاي قانوني ، ما را مجبور كرد كه به حالتهاي شنا ،كلاغ پر وسينه خيز حركت كنيم تا حواسمان را در موقع نگهباني جمع كنيم بعد از پايان تنبيهات با لبخندي به طرفمان آمد وكلي با هم خنديديم. او به ما گوشزد نمود كه بايد خيلي هوشيار باشيم.

    طرفمان آمد وكلي با هم خنديديم. او به ما گوشزد نمود كه بايد خيلي هوشيار باشيم.

    1- مرتضي درياپيمايي

    1-  اكبر خليلي
    ادامه مطلب
    ادامه مطلب
    ادامه مطلب
    اطلاعات مزار
    محل مزارامامزاده شهسوار عامري
    تصویر مزار
    موقعیت مکانی مزار
    در صورتی که تصویر، اطلاعات و یا خاطره ای مرتبط با شهید در اختیار دارید با ما به اشتراک بگذارید

    فایل ها را به اینجا بکشید
    Max. file size: 64 MB, Max. files: 10.
      your comments
      guest
      0 دیدگاه ها و دلنوشته ها
      بازخورد (Feedback) های اینلاین
      مشاهده همه دلنوشته ها
      0
      ما را از دلنوشته های خود محروم نکنید ...x