نام محمد
نام خانوادگی صمصامي
نام پدر عبدالله
تاریخ تولد 1349/01/01
محل تولد بوشهر - بوشهر
تاریخ شهادت 1365/10/04
محل شهادت ام الرصاص
مسئولیت رزمنده
نوع عضویت بسيج
شغل -
تحصیلات پنجم ابتدايي
مدفن بهرام آباد
زندیگنامه شهید
شهيد محمدصمصامي درسال 1349 در شهر آبپخش(محله بهرامآباد) ديده به جهان گشود. درسال 1355 وارد دبستان شهيدصمصامي زادگاهش شد. پايان تحصيلات دوران ابتدايي مقارن بود با انتقال خانواده ايشان ازبهرام آباد به محله درواهي آب پخش. لذا وارد مدرسه راهنمايي امام خميني آبپخش شد و به مدت دوسال درآن آموزشگاه به تحصيل پرداخت. ورود ايشان به مدرسه راهنمايي با آغازجنگ تحميلي عراق عليه ايران همزمان بود. پس به نداي امام ومقتداي خويش لبيك گفت و وارد پادگان آموزشي يزد جهت آموزش واعزام به مناطق جنگي شد. وي درخانواده داراي اخلاقي حسنه بود به طوري كه خانواده وهمسايهها از وي خوشنود بوده و تمجيدميكردند. درسن 13 سالگي عازم جبهههاي نبرد درمنطقه آبادان شد و با بعثيون به مبارزه پرداخت. او به عنوان تخريب چي و غوّاص درجبهه فعاليت ميكرد و با آنكه سن بساركمي داشت، بنابرنقل قول همرزمانش از جنب وجوش بسياري برخوردار بود. سرانجام پس ازقريب به 3سال مبارزه شجاعانه درمورخه 4/10/65 درمناطق آبادان درعمليات كربلاي 4 به درجه رفيع شهادت نائل آمد. روحش شاد.
ادامه مطلب
شهيد محمدصمصامي درسال 1349 در شهر آبپخش(محله بهرامآباد) ديده به جهان گشود. درسال 1355 وارد دبستان شهيدصمصامي زادگاهش شد. پايان تحصيلات دوران ابتدايي مقارن بود با انتقال خانواده ايشان ازبهرام آباد به محله درواهي آب پخش. لذا وارد مدرسه راهنمايي امام خميني آبپخش شد و به مدت دوسال درآن آموزشگاه به تحصيل پرداخت. ورود ايشان به مدرسه راهنمايي با آغازجنگ تحميلي عراق عليه ايران همزمان بود. پس به نداي امام ومقتداي خويش لبيك گفت و وارد پادگان آموزشي يزد جهت آموزش واعزام به مناطق جنگي شد. وي درخانواده داراي اخلاقي حسنه بود به طوري كه خانواده وهمسايهها از وي خوشنود بوده و تمجيدميكردند. درسن 13 سالگي عازم جبهههاي نبرد درمنطقه آبادان شد و با بعثيون به مبارزه پرداخت. او به عنوان تخريب چي و غوّاص درجبهه فعاليت ميكرد و با آنكه سن بساركمي داشت، بنابرنقل قول همرزمانش از جنب وجوش بسياري برخوردار بود. سرانجام پس ازقريب به 3سال مبارزه شجاعانه درمورخه 4/10/65 درمناطق آبادان درعمليات كربلاي 4 به درجه رفيع شهادت نائل آمد. روحش شاد.
مصاحبه با خانواده شهيد
- قبل از شهادت فرزند عزيزتان ،آيا فكر مي كرديد كه شما هم پدر يا مادر يا مادر شهيد باشيد ،يعني تا چه حد اين موضوع به شما الهام شده بود؟
به ما الهام نشده بود اما وقتي فرزندم 3 ساله بود پيشگويي به منزلمان آمد به ما گفت كه اين فرزند شما در سنين كمتر از 20 سال از بين خواهند رفت و خدا امانت خود را از شما پس خواهد گرفت و ما بخاطر اين پيشگويي به او پول پيشنهاد كرديم ،از ما پولي نگرفت و رفت و ديگر هم او را نديديم.
- شهيد بزرگوار چه ويژگي هايي ،متفاوت با ديگر فرزندان شما داشتند؟
فرزند ارشد خانواده ما بود و خيلي باهوش بود.
- يكي از بهترين خاطرات خود را از شهيد نقل بفرماييد؟
خاطرات زياد و زيبايي از اين شهيد بزرگوار داريم ولي من به يكي از اين خاطرات اشاره مي كنم: روزي من و پسرم محمد داشتيم از كار برمي گشتيم ساعت نزديك به 5:20 بعد از ظهر بود وقتي از كنار چهار راه مسجد نبي گذشتيم ديديم چند نفر دارند براي دانش آموزان دختر مزاحمت ايجاد مي كنند.دختر ها با حجاب بودند و آن سه نفر بيخودي به دنبال آنها راه افتاده بودند. پسرم مرا كمي جلوتر برد و پياده كرد و خودش با موتور برگشت و با آن سه جوان درگير شد. با اينكه سنش كمتر از آنها بود اما چنان درسي به آنها داد كه فراري شدند.
ادامه مطلب
- قبل از شهادت فرزند عزيزتان ،آيا فكر مي كرديد كه شما هم پدر يا مادر يا مادر شهيد باشيد ،يعني تا چه حد اين موضوع به شما الهام شده بود؟
به ما الهام نشده بود اما وقتي فرزندم 3 ساله بود پيشگويي به منزلمان آمد به ما گفت كه اين فرزند شما در سنين كمتر از 20 سال از بين خواهند رفت و خدا امانت خود را از شما پس خواهد گرفت و ما بخاطر اين پيشگويي به او پول پيشنهاد كرديم ،از ما پولي نگرفت و رفت و ديگر هم او را نديديم.
- شهيد بزرگوار چه ويژگي هايي ،متفاوت با ديگر فرزندان شما داشتند؟
فرزند ارشد خانواده ما بود و خيلي باهوش بود.
- يكي از بهترين خاطرات خود را از شهيد نقل بفرماييد؟
خاطرات زياد و زيبايي از اين شهيد بزرگوار داريم ولي من به يكي از اين خاطرات اشاره مي كنم: روزي من و پسرم محمد داشتيم از كار برمي گشتيم ساعت نزديك به 5:20 بعد از ظهر بود وقتي از كنار چهار راه مسجد نبي گذشتيم ديديم چند نفر دارند براي دانش آموزان دختر مزاحمت ايجاد مي كنند.دختر ها با حجاب بودند و آن سه نفر بيخودي به دنبال آنها راه افتاده بودند. پسرم مرا كمي جلوتر برد و پياده كرد و خودش با موتور برگشت و با آن سه جوان درگير شد. با اينكه سنش كمتر از آنها بود اما چنان درسي به آنها داد كه فراري شدند.
خاطراتي از زبان همسنگرش كرامت كشاورز :
درتاريخ 24/6/65 ازطريق بسيج سپاه دشتستان به جبهه جنوب اعزام شديم و بهعنوان تخريبچي وارد ناوتيپ اميرالمومنين گرديدم. درآنجا تعداد زيادي از بچه هاي فداكارگردان تخريب ازجمله شهيدصمصامي حضورداشتند. ازطرف ناوتيپ ده نفر از بچههاي تخريب كه اينجانب و شهيدصمصامي هم جزء آن گروه بوديم به بندرامام خميني اعزام شديم و درآنجا دوره فشرده غواصي را به مدت 15 روز گذرانديم و مجدداً به ناوتيپ برگشتيم .
شهيدصمصامي بخاطر ورزيدگي خاصي كه داشت هميشه 50-60 متر ازديگرنيروها درهنگام غواصي و شنا جلوتربود . 7 روز مانده به عمليات كربلاي 4 مارا به آبادان برده وعملاآموزش قطع درخت نخل وانفجارموانع خورشيدي به وسيله موادمنفجره را تجربه كرديم، تا اينكه زمان عمليات فرارسيد ودرسنگرفرماندهي كه نزديك اروندبود توسط برادران حاج كارگر و قاسمي و… توجيه شديم. هنگامي كه شهيدصمدي فرمانده محورعملياتي نيروهاي تخريب راتحويل مي گرفت ، چشمش به قيافه ريز شهيدصمصامي افتادوبااشاره به اوگفت: اين فردبايدامتحان شود، اگرموفق شد ميتوانددر عمليات شركت كندوگرنه، نه! من به عنوان فرمانده گروه تخريب گفتم اين شخص آزمايش شده و در اين زمينه مهارت كافي دارد. اما شهيدصمدي نپذيرفت. شهيد صمصامي لباس اوراگرفت وشناكنان باخود به اروند برد دراين موقع فرمانده عمليات برجسارت وچابكي او احسنت گفت و او را ستود. طلبه جواني كه مشغول تقسيم خرما بين رزمندگان بود پيشاني شهيدصمصامي را بوسيد و با اوخداحافظي كرد. لحظه موعود فرا رسيد، به اتفاق ديگرغواصان كه جزء گروه تخريب بودند باتوكل برخدا خودرا به اروند زديم، سرعت آب خيلي زياد بود و هنگامي كه از اروند عبورميكرديم گلولههاي خمپاره دركنار ما شيرجهكنان برآب فرود مي آمدند. بهخاطر سرعت آب تقريباً 100 متري پايينتر از نقطه موردنظر به ساحل دشمن رسيديم و با احتياط دركنارسيم خاردار وموانع دشمن درگل ولاي خودرابه نقطه موردنظر رسانيديم ، عراقيها هنوز متوجه حضورما نشده بودند، اما ناگهان فرياد ايراني! ايراني! سربازان عراقي بلندشد و به دنبال آن رگبارتيربار وگلوله هاي مختلف درنزديكي هاي ما به گل نشست. تقريبا 40 متر با عراقي ها كه درپشت ديوار بتوني مستقربودند فاصله داشتيم .
با دستور برادر صمدي فرمانده عمليات شروع به انفجارهشت پر(خورشيدي) و نيز قطع سيم خاردار و بازكردن معبر شديم و براي اينكه بتوانيم با سرعت بيشتري معبر را بازكنيم ، يك نفر ميبايست چندقدم جلوترميرفت، و براي اين كارمن به پشت خوابيدم و با اصرارمن شهيدصمصامي پا روي بدنم گذاشته، جلوتر رفت و با خونسردي و جديت تمام به كارخود ادامهداد و هيچگاه فراموش نميكنم كه ايشان كمرخود را به سيم خاردار تكيه داده بود و با پا سيم خاردار را براي عبورگردان باز و جابهجا ميكرد. با هرمشقتي بود معبررا تا فاصله چندمتري ديوار بتوني كه دشمن درپشت آن مستقربود بازكرديم،اما ناگهان صداي آشنايي به گوشم رسيد كه ميگفت بچهها من زخمي شدم ، درتاريكي به خوبي اورا نميديدم ، بادقت نگاه كردم ديدم شهيدصمصامي دريك قدمي ديوار افتاده و قادر به هيچ حركتي نيست. تلاش كردم خود را به او برسانم اما تيربار دشمن لحظهاي امان نميداد لذا بادستور برادرصمدي به جلوحركت كرده تا توپ 23 ميليمتري را كه بوسيله آن بسياري ازبچهها زخمي يا شهيدشده بودند، خفه كنيم پس از ديواربتوني بالارفتيم كه برادرصمدي هم با گلوله دشمن نقش برزمين شد درتاريكي شب ودرميان درندگان بعثي خود مانده بودم باخدايم تنها. درگوشهاي مخفي شدم و منتظررسيدن نيروهاي خودي بودم. صداي حركت نيروهايي كه ازخط دوم به كمك نيروهاي عراقي ميآمدند توجه مرا به خودجلب كرد. آنها هرلحظه نزديكتر ميشدند و به محض رسيدن به ديوار بتوني شروع به شليك آر.پي.جي و تيرباركردند. بعداز چنددقيقه ديدم فرمانده آن گروهان عراقيها راجمع كرده ومشغول توجيه كردن نيروهاي خودمي باشد، ضامن نارنجك راكشيده ودروسط آنها پرتاب كردم ، با انفجار نارنجك تعداد زيادي هلاك شدند وبقيه ازشدت جراحت شروع به فرياد و ناله كردند، بلافاصله محل اختفاي خودرا تغييرداده و در لابلاي بيشهها تقريباً در50 متري پشت خط دشمن پنهان شدم وساعتي به همين حال سپري شد. ناگاه متوجه شدم يك گروه هفت نفره درميان بيشهها دركنارهم بطرف من ميآيند، ترس سراپايم را فراگرفته بود و تنهاچيزي كه به من آرامش ميداد ذكر خداوند بود. مرتب اين آيه را زمزمه ميكردم و جعلنا من بين ايديهم سدّاً و من خلفهم سدّاً فاغشيناهم فهم لايبصرون . دست به نارنجك بردم اما ازشدت سرما قادر به كشيدن ضامن نارنجك نبودم ، بهناچار با دندان ضامن نارنجك راكشيده و وسط زانوهايم گذاشتم ومصمم به انفجارنارنجك به صورت انتحاري بودم. آنها قدم به قدم نزديكترميشدند، انگار پاي خودرا بروي سينهام ميگذاشتند، نفس درسينهام حبس شده بود و لحظات به كندي ميگذشت، با ناباوري ديدم آنها ازيك قدمي من گذشتند ولي انگارآنها به قول قرآن كور و كر شده بودند، چند قدمي كه فاصله گرفتند، نارنجك را دروسط آنها پرتاب كردم، همه به درك واصل شدند. بدون درنگ تغيير موضع داده ودرفاصله 20 متري درميان انبوه بيشهها پناه گرفتم. خستگي عبور از اروند وجنگ وگريزهاي درآب وگل ولاي وسرماي شديد دي ماه توانم را ربوده بود، هنوز چند دقيقه اي آرام نگرفته بودم كه صداي خش خش بيشه ها وتلپ وتلپ پاي چند نفر آرامشم را به هم زد، نگاهي به اطراف انداختم ، ديدم درتاريكي چند شبح به طرفم ميآيند، به آن نقطه خيره شدم ديدم چند سرباز عراقي درحاليكه مسلسلهاي خودرا به طرف جلونشانه گرفتهاند ، به طرفم ميآيند،آرام اسلحه را ازضامن خارجكرده وبه فرمايش امام علي (ع) جمجمهام را به خداسپردم. فاصله آنها كه دقيقا روبروي من ميآمدند نزديك و نزديكترميشد، گويي قلبم از تپش ايستاده بود، آنها دريك متري من رسيده بودند كه ناگهان سرباز وسطي با صدايي شبيه به نعره فرياد زد: هذا هذا . انگشتم را كه ازسرما يخ زده بود باسختي روي ماشه گذاشتم ولحظهاي بعد رگبار گلوله سينه پليدآن سرباز را دريد و به زانو درجلويم افتاد. دونفرديگر نيز بدون آنكه تيري به آنها اصابت كند، خود را برزمين انداخته بودند . فشنگ خشابم تمام شده بود و فرصت عوض كردن خشاب را نداشتم ، چشمم را برهم گذاشتم وخود را شهادت دادم وهرلحظه انتظار رگبار مسلسل آن دو سرباز را ميكشيدم كه بدنم راسوراخ سوراخ كنند، اما لحظاتي گذشت و با ناباوري ديدم كه آنها ازترس قادربه انجام هيچ كاري نيستند اسلحه رابرداشته وبطرف ديواربتوني حركت كردم، از كنارسنگر تيربار آرام گذشتم و ازديوارپايين رفتم كه ناگهان صداي پايم تيربارچي را متوجه خودكرد، لوله توپ رابه سمت من چرخاند اما درهمين لحظه صداي مجروحي كه التماس ميكرد، مرا باخود به عقب ببريد، بلندشد. تيربارچي سنگدل امانش نداد و جوابش را با گلوله توپ ضدهوايي داد. درهمان لحظه ودرتاريكي شب جسد مظلوم سه شهيد را كه يكي از آنها شهيدصمصامي بود، دركنارديواربتوني دشمن مشاهده كردم وچون نمي توانستم هيچ كاري براي آنها انجام دهم لذا چندلحظهاي با چشماني اشك بار به آنها نگاه كردم و با حسرت واندوه آنها را وداع گفتم و…
ادامه مطلب
درتاريخ 24/6/65 ازطريق بسيج سپاه دشتستان به جبهه جنوب اعزام شديم و بهعنوان تخريبچي وارد ناوتيپ اميرالمومنين گرديدم. درآنجا تعداد زيادي از بچه هاي فداكارگردان تخريب ازجمله شهيدصمصامي حضورداشتند. ازطرف ناوتيپ ده نفر از بچههاي تخريب كه اينجانب و شهيدصمصامي هم جزء آن گروه بوديم به بندرامام خميني اعزام شديم و درآنجا دوره فشرده غواصي را به مدت 15 روز گذرانديم و مجدداً به ناوتيپ برگشتيم .
شهيدصمصامي بخاطر ورزيدگي خاصي كه داشت هميشه 50-60 متر ازديگرنيروها درهنگام غواصي و شنا جلوتربود . 7 روز مانده به عمليات كربلاي 4 مارا به آبادان برده وعملاآموزش قطع درخت نخل وانفجارموانع خورشيدي به وسيله موادمنفجره را تجربه كرديم، تا اينكه زمان عمليات فرارسيد ودرسنگرفرماندهي كه نزديك اروندبود توسط برادران حاج كارگر و قاسمي و… توجيه شديم. هنگامي كه شهيدصمدي فرمانده محورعملياتي نيروهاي تخريب راتحويل مي گرفت ، چشمش به قيافه ريز شهيدصمصامي افتادوبااشاره به اوگفت: اين فردبايدامتحان شود، اگرموفق شد ميتوانددر عمليات شركت كندوگرنه، نه! من به عنوان فرمانده گروه تخريب گفتم اين شخص آزمايش شده و در اين زمينه مهارت كافي دارد. اما شهيدصمدي نپذيرفت. شهيد صمصامي لباس اوراگرفت وشناكنان باخود به اروند برد دراين موقع فرمانده عمليات برجسارت وچابكي او احسنت گفت و او را ستود. طلبه جواني كه مشغول تقسيم خرما بين رزمندگان بود پيشاني شهيدصمصامي را بوسيد و با اوخداحافظي كرد. لحظه موعود فرا رسيد، به اتفاق ديگرغواصان كه جزء گروه تخريب بودند باتوكل برخدا خودرا به اروند زديم، سرعت آب خيلي زياد بود و هنگامي كه از اروند عبورميكرديم گلولههاي خمپاره دركنار ما شيرجهكنان برآب فرود مي آمدند. بهخاطر سرعت آب تقريباً 100 متري پايينتر از نقطه موردنظر به ساحل دشمن رسيديم و با احتياط دركنارسيم خاردار وموانع دشمن درگل ولاي خودرابه نقطه موردنظر رسانيديم ، عراقيها هنوز متوجه حضورما نشده بودند، اما ناگهان فرياد ايراني! ايراني! سربازان عراقي بلندشد و به دنبال آن رگبارتيربار وگلوله هاي مختلف درنزديكي هاي ما به گل نشست. تقريبا 40 متر با عراقي ها كه درپشت ديوار بتوني مستقربودند فاصله داشتيم .
با دستور برادر صمدي فرمانده عمليات شروع به انفجارهشت پر(خورشيدي) و نيز قطع سيم خاردار و بازكردن معبر شديم و براي اينكه بتوانيم با سرعت بيشتري معبر را بازكنيم ، يك نفر ميبايست چندقدم جلوترميرفت، و براي اين كارمن به پشت خوابيدم و با اصرارمن شهيدصمصامي پا روي بدنم گذاشته، جلوتر رفت و با خونسردي و جديت تمام به كارخود ادامهداد و هيچگاه فراموش نميكنم كه ايشان كمرخود را به سيم خاردار تكيه داده بود و با پا سيم خاردار را براي عبورگردان باز و جابهجا ميكرد. با هرمشقتي بود معبررا تا فاصله چندمتري ديوار بتوني كه دشمن درپشت آن مستقربود بازكرديم،اما ناگهان صداي آشنايي به گوشم رسيد كه ميگفت بچهها من زخمي شدم ، درتاريكي به خوبي اورا نميديدم ، بادقت نگاه كردم ديدم شهيدصمصامي دريك قدمي ديوار افتاده و قادر به هيچ حركتي نيست. تلاش كردم خود را به او برسانم اما تيربار دشمن لحظهاي امان نميداد لذا بادستور برادرصمدي به جلوحركت كرده تا توپ 23 ميليمتري را كه بوسيله آن بسياري ازبچهها زخمي يا شهيدشده بودند، خفه كنيم پس از ديواربتوني بالارفتيم كه برادرصمدي هم با گلوله دشمن نقش برزمين شد درتاريكي شب ودرميان درندگان بعثي خود مانده بودم باخدايم تنها. درگوشهاي مخفي شدم و منتظررسيدن نيروهاي خودي بودم. صداي حركت نيروهايي كه ازخط دوم به كمك نيروهاي عراقي ميآمدند توجه مرا به خودجلب كرد. آنها هرلحظه نزديكتر ميشدند و به محض رسيدن به ديوار بتوني شروع به شليك آر.پي.جي و تيرباركردند. بعداز چنددقيقه ديدم فرمانده آن گروهان عراقيها راجمع كرده ومشغول توجيه كردن نيروهاي خودمي باشد، ضامن نارنجك راكشيده ودروسط آنها پرتاب كردم ، با انفجار نارنجك تعداد زيادي هلاك شدند وبقيه ازشدت جراحت شروع به فرياد و ناله كردند، بلافاصله محل اختفاي خودرا تغييرداده و در لابلاي بيشهها تقريباً در50 متري پشت خط دشمن پنهان شدم وساعتي به همين حال سپري شد. ناگاه متوجه شدم يك گروه هفت نفره درميان بيشهها دركنارهم بطرف من ميآيند، ترس سراپايم را فراگرفته بود و تنهاچيزي كه به من آرامش ميداد ذكر خداوند بود. مرتب اين آيه را زمزمه ميكردم و جعلنا من بين ايديهم سدّاً و من خلفهم سدّاً فاغشيناهم فهم لايبصرون . دست به نارنجك بردم اما ازشدت سرما قادر به كشيدن ضامن نارنجك نبودم ، بهناچار با دندان ضامن نارنجك راكشيده و وسط زانوهايم گذاشتم ومصمم به انفجارنارنجك به صورت انتحاري بودم. آنها قدم به قدم نزديكترميشدند، انگار پاي خودرا بروي سينهام ميگذاشتند، نفس درسينهام حبس شده بود و لحظات به كندي ميگذشت، با ناباوري ديدم آنها ازيك قدمي من گذشتند ولي انگارآنها به قول قرآن كور و كر شده بودند، چند قدمي كه فاصله گرفتند، نارنجك را دروسط آنها پرتاب كردم، همه به درك واصل شدند. بدون درنگ تغيير موضع داده ودرفاصله 20 متري درميان انبوه بيشهها پناه گرفتم. خستگي عبور از اروند وجنگ وگريزهاي درآب وگل ولاي وسرماي شديد دي ماه توانم را ربوده بود، هنوز چند دقيقه اي آرام نگرفته بودم كه صداي خش خش بيشه ها وتلپ وتلپ پاي چند نفر آرامشم را به هم زد، نگاهي به اطراف انداختم ، ديدم درتاريكي چند شبح به طرفم ميآيند، به آن نقطه خيره شدم ديدم چند سرباز عراقي درحاليكه مسلسلهاي خودرا به طرف جلونشانه گرفتهاند ، به طرفم ميآيند،آرام اسلحه را ازضامن خارجكرده وبه فرمايش امام علي (ع) جمجمهام را به خداسپردم. فاصله آنها كه دقيقا روبروي من ميآمدند نزديك و نزديكترميشد، گويي قلبم از تپش ايستاده بود، آنها دريك متري من رسيده بودند كه ناگهان سرباز وسطي با صدايي شبيه به نعره فرياد زد: هذا هذا . انگشتم را كه ازسرما يخ زده بود باسختي روي ماشه گذاشتم ولحظهاي بعد رگبار گلوله سينه پليدآن سرباز را دريد و به زانو درجلويم افتاد. دونفرديگر نيز بدون آنكه تيري به آنها اصابت كند، خود را برزمين انداخته بودند . فشنگ خشابم تمام شده بود و فرصت عوض كردن خشاب را نداشتم ، چشمم را برهم گذاشتم وخود را شهادت دادم وهرلحظه انتظار رگبار مسلسل آن دو سرباز را ميكشيدم كه بدنم راسوراخ سوراخ كنند، اما لحظاتي گذشت و با ناباوري ديدم كه آنها ازترس قادربه انجام هيچ كاري نيستند اسلحه رابرداشته وبطرف ديواربتوني حركت كردم، از كنارسنگر تيربار آرام گذشتم و ازديوارپايين رفتم كه ناگهان صداي پايم تيربارچي را متوجه خودكرد، لوله توپ رابه سمت من چرخاند اما درهمين لحظه صداي مجروحي كه التماس ميكرد، مرا باخود به عقب ببريد، بلندشد. تيربارچي سنگدل امانش نداد و جوابش را با گلوله توپ ضدهوايي داد. درهمان لحظه ودرتاريكي شب جسد مظلوم سه شهيد را كه يكي از آنها شهيدصمصامي بود، دركنارديواربتوني دشمن مشاهده كردم وچون نمي توانستم هيچ كاري براي آنها انجام دهم لذا چندلحظهاي با چشماني اشك بار به آنها نگاه كردم و با حسرت واندوه آنها را وداع گفتم و…
اطلاعات مزار
محل مزاربهرام آباد
تصویر مزار
موقعیت مکانی مزار
گالری تصاویر
مشاهده سایر تصاویر
در صورتی که تصویر، اطلاعات و یا خاطره ای مرتبط با شهید در اختیار دارید با ما به اشتراک بگذارید
0 دیدگاه ها و دلنوشته ها