نام صفر
نام خانوادگی بادفر
نام پدر رضا
تاریخ تولد 1341/07/02
محل تولد بوشهر - بوشهر
تاریخ شهادت 1365/10/02
محل شهادت آبادان
مسئولیت تک تيرانداز
نوع عضویت پاسدار وظيفه
شغل -
تحصیلات سوم راهنمايی
مدفن بصری
شهيد صفر بادفر در سال 1346 در روستاي بصري از توابع بخش شبانكارهي شهرستان دشستستان ـ كه در نزديكي روستاي كرهبند قرار دارد ـ ، متولد شد.
دوران خردسالي را در آغوش گرم مادرش «منيژه» و در كنار پدرش «رضا» سپري كرد. پدرش، فردي با ايمان و زحمتكش بود و براي گذراندن زندگي و امرار معاش خانواده، با تراكتوري كه داشت زمينها را شخم ميزد و كشاورزي ميكرد.
مادرش زني مهربان و بسيار مهماننواز بود و به همين دليل، دوستان و آشنايان براي او احترام خاصي قائل بودند. او علاوه بر انجام كارهاي خانه و تربيت فرزندان، در كار كشاورزي نيز به همسرش كمك ميكرد و صفر در دامان چنين زني بود كه پا گرفت و تربيت يافت.
وي با بازيهاي شيرين و كودكانهاش، بذر محبت در دل همه ميكاشت و روز به روز محبوبتر و عزيزتر ميشد. تا اينكه به سن مدرسه رسيد و وارد دبستان شد. تحصيلات ابتدايي خود را در مدرسهي همان روستاي محروم با موفقيت و نمرات خوب پشت سر گذاشت و براي ادامه تحصيل در مقطع راهنمايي، راهي روستاي همجوار ـ كرهبند ـ شد.
او گاهي با پاي پياده و گاهي با دوچرخه، در سرما و گرما و زير بارش باران و سوزش آفتاب، به روستاي همجوار ميرفت و به كسب علم و دانش ميپردخت.
صفر ميخواست با كسب موفقيت در درس و تحصيل (به قول خودش) زحمتهاي پدر و مادرش را جبران كند.
تمام اهالي روستا مي دانستند كه پدر زحمتكش صفر، با چه سختي و زحمتي كار ميكند تا فرزندانش به تحصيل علم و دانش بپردازند و بتوانند به آرزوهاي او جامهي عمل بپوشانند.
اما مسير زندگي هميشه آنطور كه انسان ميخواهد پيش نمي رود. صفر، شاهد زحمات طاقتفرساي پدر بود و نميتوانست از كنار اين همه تلاش و كوشش، ساده و بيتفاوت بگذرد. او، پس از پايان دوران راهنمايي تحصيلي، از روي حسن همياري و همكاري، از ادامهي تحصيل منصرف شد و در كشاورزي به پدرش كمك نمود. وي با تراكتور پدرش، شبانهروز همراه با پدر و برادرانش كار ميكرد، تا در تأمين معيشت خانواده ـ كه خود كمتر از جهاد در راه خدا نيست ـ ، آنها را ياري دهد.
شهيد بادفر، به امام حسين (ع) عشق ميورزيد و در تمام مراسم مربوط به ايام سوگواري محرم و صفر شركت مينمود.
در ارديبهشت ماه سال 1365 بود كه مادرش براي او همسري خوب و نمونه انتخاب كرد و چند روز بعد هم آن دو، عاشقانه با هم ازدواج كردند.
هنوز چند ماهي از ازدواج آن دو نگذشته بود كه وي به خدمت مقدس سربازي اعزام شد. و پس از گذراندن دوران آموزشي، كه ابتدا در پادگان دير و بعدها در پادگان امام حسين (ع) شيراز بود ـ به پادگان ضد شيميايي در شادگان اعزام شد و براي نبرد با كفار آماده گرديد.
حدود 4 ماه بيشتر از حضور او در جبهه نگذشته بود كه در يكي از عمليات مهم كربلاي 4 كه در منطقهي شلمچه و به منظور انهدام نيروهاي دشمن صورت گرفت، شركت نمود و رشادتها و دليريهاي زيادي از خود نشان داد.
آري! عشق به امام حسين (ع) بالاخره كار خودش را كرد و صفر را كه در انتظار شهادت به سر ميبرد، به لقاي دوست رساند.
تنها فرزند او يك روز قبل از مراسم چهلمين روز شهادتش، به دنيا آمد و نام او را به ياد پدرش، «صفر» گذاشتند. يلدش گرامي و راهش مستدام!
ادامه مطلب
دوران خردسالي را در آغوش گرم مادرش «منيژه» و در كنار پدرش «رضا» سپري كرد. پدرش، فردي با ايمان و زحمتكش بود و براي گذراندن زندگي و امرار معاش خانواده، با تراكتوري كه داشت زمينها را شخم ميزد و كشاورزي ميكرد.
مادرش زني مهربان و بسيار مهماننواز بود و به همين دليل، دوستان و آشنايان براي او احترام خاصي قائل بودند. او علاوه بر انجام كارهاي خانه و تربيت فرزندان، در كار كشاورزي نيز به همسرش كمك ميكرد و صفر در دامان چنين زني بود كه پا گرفت و تربيت يافت.
وي با بازيهاي شيرين و كودكانهاش، بذر محبت در دل همه ميكاشت و روز به روز محبوبتر و عزيزتر ميشد. تا اينكه به سن مدرسه رسيد و وارد دبستان شد. تحصيلات ابتدايي خود را در مدرسهي همان روستاي محروم با موفقيت و نمرات خوب پشت سر گذاشت و براي ادامه تحصيل در مقطع راهنمايي، راهي روستاي همجوار ـ كرهبند ـ شد.
او گاهي با پاي پياده و گاهي با دوچرخه، در سرما و گرما و زير بارش باران و سوزش آفتاب، به روستاي همجوار ميرفت و به كسب علم و دانش ميپردخت.
صفر ميخواست با كسب موفقيت در درس و تحصيل (به قول خودش) زحمتهاي پدر و مادرش را جبران كند.
تمام اهالي روستا مي دانستند كه پدر زحمتكش صفر، با چه سختي و زحمتي كار ميكند تا فرزندانش به تحصيل علم و دانش بپردازند و بتوانند به آرزوهاي او جامهي عمل بپوشانند.
اما مسير زندگي هميشه آنطور كه انسان ميخواهد پيش نمي رود. صفر، شاهد زحمات طاقتفرساي پدر بود و نميتوانست از كنار اين همه تلاش و كوشش، ساده و بيتفاوت بگذرد. او، پس از پايان دوران راهنمايي تحصيلي، از روي حسن همياري و همكاري، از ادامهي تحصيل منصرف شد و در كشاورزي به پدرش كمك نمود. وي با تراكتور پدرش، شبانهروز همراه با پدر و برادرانش كار ميكرد، تا در تأمين معيشت خانواده ـ كه خود كمتر از جهاد در راه خدا نيست ـ ، آنها را ياري دهد.
شهيد بادفر، به امام حسين (ع) عشق ميورزيد و در تمام مراسم مربوط به ايام سوگواري محرم و صفر شركت مينمود.
در ارديبهشت ماه سال 1365 بود كه مادرش براي او همسري خوب و نمونه انتخاب كرد و چند روز بعد هم آن دو، عاشقانه با هم ازدواج كردند.
هنوز چند ماهي از ازدواج آن دو نگذشته بود كه وي به خدمت مقدس سربازي اعزام شد. و پس از گذراندن دوران آموزشي، كه ابتدا در پادگان دير و بعدها در پادگان امام حسين (ع) شيراز بود ـ به پادگان ضد شيميايي در شادگان اعزام شد و براي نبرد با كفار آماده گرديد.
حدود 4 ماه بيشتر از حضور او در جبهه نگذشته بود كه در يكي از عمليات مهم كربلاي 4 كه در منطقهي شلمچه و به منظور انهدام نيروهاي دشمن صورت گرفت، شركت نمود و رشادتها و دليريهاي زيادي از خود نشان داد.
آري! عشق به امام حسين (ع) بالاخره كار خودش را كرد و صفر را كه در انتظار شهادت به سر ميبرد، به لقاي دوست رساند.
تنها فرزند او يك روز قبل از مراسم چهلمين روز شهادتش، به دنيا آمد و نام او را به ياد پدرش، «صفر» گذاشتند. يلدش گرامي و راهش مستدام!
راوي: مادر شهيد
صفر، پسر عزيز و دوستداشتني من بود. وقتي به جبهه رفت، بخاطر اينكه پسر من هم نقشي در دفاع از دين و ميهنش داشت، به خود ميباليدم و به داشتن او افتخار ميكردم.
اولين باري كه به مرخصي آمد، باران شديدي باريده و با جاري شدن سيل، خسارت زيادي به روستاي ما وارد شده بود. آن موقع، همهي راههايي كه به روستاي ما منتهي ميشد، بسته بود و حتي راه اصلي روستا كه از آپخش ميگذشت نيز سراسر زير آب رفته بود. هيچ ماشيني نميتوانست از آن مسير عبور كند و لحظه به لحظه نيز آب بالاتر ميآمد و روستاها شديداً در خطر بودند.
صفر وقتي به آپخش رسيده و اوضاع را ديده بود، آنقدر نگران شده بود كه خود را به آب زده و با هزار زحمت، شناكنان خود را به روستا رسانده بود. او وقتي همهي خانواده را در سلامت كامل ديد، خيالش راحت شد.
يك شب قبل از رفتنش، همه اهل خانه را دور خودش جمع كرد و تا پاسي از شب مشغول شوخي و خنده بود. نميدانم چرا من همان شب، دلشورهي عجيبي داشتم و خيلي نگران بودم.
صفر كه متوجه نگراني من شده بود، سعي كرد مرا دلداري بدهد. او به من گفت: «مادر! نگران نباش، هر چه خدا بخواهد همان ميشود!» و صبح روز بعد، هنگاميكه ميخواست به جبهه برگردد، يك حس مادرانه به من ميگفت كه ديگر او را نميبينم.
آنروز خيلي گريه كردم و هنگام وداع، او را در آغوش گرفتم و بوسيدم و وقتي رفت، كاسهي آبي به دنبالش ريختم؛ به اميد اينكه بار ديگر به خانه بيايد و همه با هم دوباره بگوييم و بخنديم.
ولي افسوس كه نميشود با تقدير و سرنوشت جنگيد!
پس از رفتن صفر، از آن جايي كه او هميشه به محض رسيدن، براي ما نامه مينوشت، چند روزي منتظر نامهاش شديم، ولي هيچ خبري از او نشد كه نشد.
خيلي دلواپس شده بودم. وقتي يكي از همسنگران پسرم به نام مصطفي بحراني را ديدم، از او پرسيدم: «خبري از پسر من نداري؟ اگر شهيد شده به من بگو!»
او خنديد و گفت: «نه، همه چيز رو به راه است!»
تا اينكه يك روز صبح، صداي شيون همسر صفر از خانهشان بلند شد. دوان دوان خود را به آن جا رساندم و با ديدن بچههاي سپاه، متوجه شدم كه پسرم، صفر عزيزم به سوي حق شتافته و به درجهي رفيع شهادت رسيده است.
راوي: همسر شهيد
او يكپارچه خوبي و پاكي بود و آن چنان ساده و بيريا بود كه در همان نگاه اول، همه را مجذوب سادگي و بيآلايشي خود ميكرد. عاشق جبهه و جنگ بود و شيفتهي امام حسين (ع) و شهادت.
وي در سپاه پاسداران انقلاب اسلامي خدمت ميكرد و هنوز مدتي از ازدواجمان نگذشته بود كه داوطلبانه به سوي جبهههاي نبرد شتافت.
صفر، وقتي از جبهه برميگشت، يك دنيا خوبي و ممحبت با خود به خانه ميآورد و بسيار خوش رفتار و مهربان بود. پس از عمليات كربلاي 4، خبر شهادتش را به من دادند.
پسرم بعد از شهادت پدرش و يك روز قبل از مراسم چهلم او به دنيا آمد و به پاسداشت نام او، نامش را «صفر» گذاشتيم كه هم اكنون در برازجان مشغول درس خواندن است.
فرزندم صفر، تمام خصايص پدرش را به ارث برده و من تمام خصلتهاي نيكوي پدرش را در او ميبينم. خدا را شاكرم كه اين فرزند را به من عطا كرد تا قدري جاي خالي آن بزرگوار را كمتر حس كنم. من تا زنده هستم، مديون مهربانيهاي بيدريغ صفر هستم و هيچگاه نميتوانم او را فراموش كنم.
ادامه مطلب
صفر، پسر عزيز و دوستداشتني من بود. وقتي به جبهه رفت، بخاطر اينكه پسر من هم نقشي در دفاع از دين و ميهنش داشت، به خود ميباليدم و به داشتن او افتخار ميكردم.
اولين باري كه به مرخصي آمد، باران شديدي باريده و با جاري شدن سيل، خسارت زيادي به روستاي ما وارد شده بود. آن موقع، همهي راههايي كه به روستاي ما منتهي ميشد، بسته بود و حتي راه اصلي روستا كه از آپخش ميگذشت نيز سراسر زير آب رفته بود. هيچ ماشيني نميتوانست از آن مسير عبور كند و لحظه به لحظه نيز آب بالاتر ميآمد و روستاها شديداً در خطر بودند.
صفر وقتي به آپخش رسيده و اوضاع را ديده بود، آنقدر نگران شده بود كه خود را به آب زده و با هزار زحمت، شناكنان خود را به روستا رسانده بود. او وقتي همهي خانواده را در سلامت كامل ديد، خيالش راحت شد.
يك شب قبل از رفتنش، همه اهل خانه را دور خودش جمع كرد و تا پاسي از شب مشغول شوخي و خنده بود. نميدانم چرا من همان شب، دلشورهي عجيبي داشتم و خيلي نگران بودم.
صفر كه متوجه نگراني من شده بود، سعي كرد مرا دلداري بدهد. او به من گفت: «مادر! نگران نباش، هر چه خدا بخواهد همان ميشود!» و صبح روز بعد، هنگاميكه ميخواست به جبهه برگردد، يك حس مادرانه به من ميگفت كه ديگر او را نميبينم.
آنروز خيلي گريه كردم و هنگام وداع، او را در آغوش گرفتم و بوسيدم و وقتي رفت، كاسهي آبي به دنبالش ريختم؛ به اميد اينكه بار ديگر به خانه بيايد و همه با هم دوباره بگوييم و بخنديم.
ولي افسوس كه نميشود با تقدير و سرنوشت جنگيد!
پس از رفتن صفر، از آن جايي كه او هميشه به محض رسيدن، براي ما نامه مينوشت، چند روزي منتظر نامهاش شديم، ولي هيچ خبري از او نشد كه نشد.
خيلي دلواپس شده بودم. وقتي يكي از همسنگران پسرم به نام مصطفي بحراني را ديدم، از او پرسيدم: «خبري از پسر من نداري؟ اگر شهيد شده به من بگو!»
او خنديد و گفت: «نه، همه چيز رو به راه است!»
تا اينكه يك روز صبح، صداي شيون همسر صفر از خانهشان بلند شد. دوان دوان خود را به آن جا رساندم و با ديدن بچههاي سپاه، متوجه شدم كه پسرم، صفر عزيزم به سوي حق شتافته و به درجهي رفيع شهادت رسيده است.
راوي: همسر شهيد
او يكپارچه خوبي و پاكي بود و آن چنان ساده و بيريا بود كه در همان نگاه اول، همه را مجذوب سادگي و بيآلايشي خود ميكرد. عاشق جبهه و جنگ بود و شيفتهي امام حسين (ع) و شهادت.
وي در سپاه پاسداران انقلاب اسلامي خدمت ميكرد و هنوز مدتي از ازدواجمان نگذشته بود كه داوطلبانه به سوي جبهههاي نبرد شتافت.
صفر، وقتي از جبهه برميگشت، يك دنيا خوبي و ممحبت با خود به خانه ميآورد و بسيار خوش رفتار و مهربان بود. پس از عمليات كربلاي 4، خبر شهادتش را به من دادند.
پسرم بعد از شهادت پدرش و يك روز قبل از مراسم چهلم او به دنيا آمد و به پاسداشت نام او، نامش را «صفر» گذاشتيم كه هم اكنون در برازجان مشغول درس خواندن است.
فرزندم صفر، تمام خصايص پدرش را به ارث برده و من تمام خصلتهاي نيكوي پدرش را در او ميبينم. خدا را شاكرم كه اين فرزند را به من عطا كرد تا قدري جاي خالي آن بزرگوار را كمتر حس كنم. من تا زنده هستم، مديون مهربانيهاي بيدريغ صفر هستم و هيچگاه نميتوانم او را فراموش كنم.
اطلاعات مزار
محل مزاربصری
تصویر مزار
موقعیت مکانی مزار
گالری تصاویر
مشاهده سایر تصاویر
اسناد و مدارک
مشاهده سایر اسناد
در صورتی که تصویر، اطلاعات و یا خاطره ای مرتبط با شهید در اختیار دارید با ما به اشتراک بگذارید
0 دیدگاه ها و دلنوشته ها