نام عنايت
نام خانوادگی نجيبی
نام پدر رحمان
تاریخ تولد 1345/11/01
محل تولد بوشهر - بوشهر
تاریخ شهادت 1361/01/04
محل شهادت دشت عباس
مسئولیت رزمنده
نوع عضویت بسيج
شغل دانش آموز
تحصیلات دوره دبيرستان
مدفن بوشهر
در سال 1345 هجري شمسي در شهرستان كازرون ديده به جهان گشود. نامش را «عنايت» گذاشتند تا هميشه مورد لطف و عنايت پروردگار واقع شود. وي در خانوادهاي مذهبي و متدين پرورش يافت و در محيطي سرشار از عشق به خدا و قرآن بزرگ شد.
سال چهارم ابتدايي بود كه با خانوادهاش به بوشهر عزيمت نمودند. او بقيهي دوران ابتدايي را در مدرسهي «فروغي بسطامي» و دورهي راهنمايي را در مدرسهي «حكيم نظامي» گذراند. الحق كه «نجيبي» نام خانوادگي مناسبي براي او بود. از آنجا كه خيلي زود با همه ارتباط برقرار ميكرد دوستان زيادي داشت. او آن قدر دلسوز و مهربان بود كه به بچههاي بيبضاعت در مدرسه كمك ميكرد. از بچّگي در مقابل خانوادهاش احساس مسئوليت مينمود و به همراه حسين عرب ـ يكي از اقوام پدرياش ـ در مغازهي پدرش كار ميكرد. وي نسبت به اداي فرايض و واجبات شرعي بسيار وسواس داشت و هميشه سعي ميكرد نمازش را سر وقت بخواند و روزهاش را تمام و كمال بگيرد. معمولاً اوقات فراغتش را در مسجد يا پايگاه مقاومتي كه با بچهها تشكيل داده بودند ميگذراند و هميشه به خانوادهاش سفارش ميكرد كه به مسجد بروند و در آنجا به عبادت و راز و نياز با خدا بپردازند.
در زمان شكلگيري انقلاب اسلامي، او نوجواني دوازده ساله بود و به همراه مادرش در تظاهرات و راهپيماييها شركت ميكرد. چون در آن زمان با حجتالاسلام بحراني همسايه بودند، مرتب نزد ايشان ميرفت و از معلومات ديني و سياسي آن بزرگوار بهره ميجست و در نماز جماعتي كه ايشان در مسجد الزهرا (س) برگزار ميكرد نيز شركت مينمود. به دليل اينكه مسجد پايگاه محكم و استواري براي فعاليتهاي سياسي و مذهبي بچهها بود، وي به همراه برادراني چون افراسيابزاده، افشون، عبدالعلي بختياري و چند تن ديگر از بچههاي باغزهرا به فعاليتهايش در آن مكان مقدس ادامه ميداد.
پس از پيروزي انقلاب اسلامي با اصرار زياد، رضايت پدر و مادرش را جلب كرد و عضو بسيج شد. در تابستان سال 1360 در حالي كه 15 سال بيشتر از سنش نميگذشت، داوطلب اعزام به جبهههاي نبرد حق عليه باطل شد و به برادر بزرگش قول داد كه زمستان درسهايش را بخواند و تعطيلات تابستان رهسپار جبهههاي نبرد شود، تا بتواند سهمي هر چند ناچيز در دفاع از خاك ميهنش داشته باشد.
چند روزي پس از ثبتنام، او را به همراه داوطلبان ديگر به شيراز فرستادند و به مدت چهل و پنج روز در آنجا آموزشهاي اوليه را گذراند. ايشان سپس به سرپرستي حاجرضا محمديباغملايي عازم جبههي جنوب كشور شد و پس از يك ماه و نيم حضور در جبهه، چند روز مرخصي گرفت و به بوشهر برگشت.
هنوز چند روز از برگشتنش نگذشته بود كه بسيج به او اعلام كرد كه سن او براي رفتن به جبهه خيلي كم است و به همين خاطر مانع برگشتن او به جبهه شدند. با اينكه خيلي ناراحت ميشود ولي اطاعت امر ميكند. پاييز فرا ميرسد و او در كلاس اول دبيرستان مشغول به تحصيل ميشود. هنوز 2-3 ماه بيشتر از شروع سال تحصيلي نگذشته بود كه با شنيدن فتواي امام يك روز صبح به منزل ميآيد و بدون اينكه كسي متوجه شود وسايلش را جمع ميكند و به منطقهي عملياتي شوش كه قبلاً در آنجا خدمت ميكرد، ميرود. او به محض رسيدن به منطقه به برادرش نامه مينويسد و در آن از اين كه به قول خود عمل نكرده و درس و مدرسه را رها كرده و به جبهه رفته عذرخواهي ميكند و همچنين در نامهاي متذكر ميشود كه دفاع از دين و ميهن را از درس خواندن واجبتر ديده براي همين جبهه رفتن را به درس خواندن ترجيح داده است. تنها عملياتي كه ايشان مجال شركت در آن را داشت عمليات فتحالمبين بود. هنگامي كه گويندهي راديو اعلام كرد كه عملياتي به نام «فتحالمبين» در منطقهي شوش آغاز شده، نگراني در چهرهي تك تك اعضاي خانواده موج ميزد. انگار به همه الهام شده بود كه قرار است اتفاقي بيفتد. درست همان شب آغاز عمليات مادر عنايت خواب پسرش را ميبيند كه او را صدا ميزند هر چه به اطراف نگاه ميكند پسرش را نميبيند ولي صداي عصا زدن او را ميشنود. يكدفعه براي لحظهاي او را ميبيند كه عصا زنان به طرفش ميآيد و دوباره محو ميشود. چند روز ميگذرد و عمليات با موفقيت به پايان ميرسد ولي هيچ خبري از او نميشود. مادرش كه صبر و طاقتش به سر رسيده به منزل حاجرضا محمديباغملايي، سرپرست گردان ميرود شايد بتواند در آنجا از احوال پسرش باخبر شود! ولي وقتي به آنجا ميرسد با ديدن مراسم عزاداري متوجه ميشود كه حاجرضا به شهادت رسيده است. بياختيار پاهايش سست ميشود و همانجا روي زمين مينشيند آخر پسر او همه جا با حاجرضا همراه بود! وقتي مادر حاجرضا به طرفش ميآيد و با او ابراز همدردي ميكند مطمئن ميشود كه پسرش به شهادت رسيده است. هنگامي كه از چگونگي به شهادت رسيدن پسرش ميپرسد به او ميگويند كه او با رفتن به روي مين پاهايش قطع ميشود و پس از آن به شهادت ميرسد. و اينگونه خواب مادر آن بزرگوار به حقيقت ميپيوندد.
حدود ده روز از شنيدن خبر شهادت عنايت گذشته بود كه پيكر شهداي عمليات فتحالمبين را از منطقه به بوشهر فرستاند. از آنجايي كه جسدها متلاشي شده بودند به مادرش اجازه ندادند كه جسد پسرش را ببيند فقط از برادر بزرگش خواستند كه جسد را شناسايي كند و بلافاصله پس از شناسايي، آن پيكر مطهر را به خاك سپردند. آن شب مادرش، عنايت را در خواب ديد كه گويي تازه متولد شده بود و عطر بسيار خوشبويي از او به مشام ميرسيد.
طبق توصيهاي كه قبلاً به خانوادهاش كرده بود او را در كنار مزار شهيد حسين عربزاده در كازرون به خاك سپردند و تنها عكس او در كنار عكس شهيد حاجرضا محمديباغملايي در گلزار شهداي بوشهر ديده ميشود.
تمام لحظات زندگي با اين شهيد بزرگوار پر از خاطره است. او در هر كاري فعال و كوشا بود. از فعاليتهاي علمياش در مدرسه گرفته تا فعاليتهاي سياسي و مذهبياش در مسجد و بسيج. با وجود اينكه قبل از انقلاب امكانات زيادي براي فعاليتهاي علمي نوجوانان و جوانان وجود نداشت ولي او با استفاده از مطالعات خود و همچنين راهنماييهاي معلمان اقدام به ساختن وسايلي مينمود كه ميتوان گفت با توجه به شرايط آن زمان و كم سن و سال بودن او، كار قابل توجهي بود. براي مثال جعبهاي چوبي ساخته بود كه در وسط آن تختهاي قرار داشت و ميان آن تخته را سوراخ كرده بود و در آن فيلمهايي كوچك قرار ميداد. در يك طرف جعبه لامپ و در طرف ديگر لنزي قرار داده بود و وقتي در يك محل كاملاً تاريك چراغ جعبه را روشن ميكرد تصوير قيلم كوچك، خيلي بزرگتر بر روي ديوار منعكس ميشد. او همچنين قصد داشت آن تصاوير را به حالت ثابت خارج كرده و به حالت متحرك درآورد كه متأسفانه فرصت كافي پيدا نكرد و كارش نيمه تمام ماند. از آنجايي كه در رشتهي برق تحصيل ميكرد يك فرستنده و گيرنده با بُرد كوتاه نيز درست كرده بود كه با آن ميشد از فاصلهي چند متري صدا دريافت نمود. چنانچه اين وسيلهي الكترونيكي تقويت ميشد در فاصلهي زياد نيز قابل استفاده بود. او علاوه بر كارهاي علمي به كارهاي هنري نيز علاقه داشت. به طور مثال اشكالي را بر روي چوب طراحي ميكرد و پس از خالي كردن داخل آن، سرب آب شده در آن مي ريخت و پس از سرد شدن سرب، آن را از قالب بيرون ميآورد و سرب شكل طراحي شده را به خود ميگرفت.
اوايل انقلاب بود. در روز ارتش، نظاميان تصميم گرفته بودند به ملت بپيوندند. آنها با تانكها و اسلحههايشان به ميان مردم آمدند و در مقابل همه رژه رفتند تا بدين طريق همبستگي خود را با ملّت مسلمان ايران اعلام كنند. آنها با تمام تجهيزاتي كه تا چند روز قبل به وسيلهي آن تجهيزات به مردم حمله ميكردند و به طرف آنها آتش ميگشودند به ميان مردم آمده و به جشن سرور مشغول بودند. عنايت آن روز با عجله خود را به خيابانها رساند و با مشاهدهي يكي شدن ارتش و ملّت و شور و شوق وصفناپذيري سراپاي وجودش را فرا گرفت و از خوشحالي يك شاخه گل از جدول وسط خيابان كند و به سربازي كه بر روي تانك نشسته بود هديه داد. آن سرباز كه تحت تأثير محبت او قرار گرفته بود همهي گلهايي را كه در دستش بود به وي داد. عنابت هميشه از به ياد آوردن اين خاطره مسرور ميشد و دلش مي خواست براي يكبار هم كه شده آن سرباز مهربان را دوباره ببيند.
هنگامي كه براي آخرين بار به مرخصي آمده بود كلّيهي وسايل شخصي خود را بين اقوام و دوستان تقسيم كرد و لباس نظامياش را به صميميترين دوستش امير فرج زاده بخشيد و پس از تقسيم كردن وسايلش به ديدن اقوام و بستگانش رفت و از همهي آنها حلاليت طلبيد و به جبهه برگشت. هنگامي كه به شهادت رسيد تنها چيزي كه از او باقي ماند، قرآني بود كه در آخر آن نوشته شده بود. « اگر من شهيد شدم، گريه نكنيد فقط در تشييع جنازهام بگوئيد: اين گل پر پر از كجا آمده از سفر كربُ بلا آمده.» و تكهاي كاغذ لاي قرآن بود كه بر روي آن نوشته شده بود «مادر و پدر عزيزم چيزي را كه در راه خدا دادهايد ديگر انتظار پس گرفتنش را نداشته باشيد!»
او همچون شهيد حسين فهميده با وجود سن كمي كه داشت مسائل انقلاب و جبهه و جنگ را به خوبي درك ميكرد و هميشه سعي مينمود براي حفظ اسلام هر كاري كه از دستش بر ميآيد انجام بدهد و بالاخره در دومين روز از سال جديد 1361 در عمليات فتحالمبين در منطقهي شوش شربت شهادت را نوشيد و به لقاءالله پيوست.
ادامه مطلب
سال چهارم ابتدايي بود كه با خانوادهاش به بوشهر عزيمت نمودند. او بقيهي دوران ابتدايي را در مدرسهي «فروغي بسطامي» و دورهي راهنمايي را در مدرسهي «حكيم نظامي» گذراند. الحق كه «نجيبي» نام خانوادگي مناسبي براي او بود. از آنجا كه خيلي زود با همه ارتباط برقرار ميكرد دوستان زيادي داشت. او آن قدر دلسوز و مهربان بود كه به بچههاي بيبضاعت در مدرسه كمك ميكرد. از بچّگي در مقابل خانوادهاش احساس مسئوليت مينمود و به همراه حسين عرب ـ يكي از اقوام پدرياش ـ در مغازهي پدرش كار ميكرد. وي نسبت به اداي فرايض و واجبات شرعي بسيار وسواس داشت و هميشه سعي ميكرد نمازش را سر وقت بخواند و روزهاش را تمام و كمال بگيرد. معمولاً اوقات فراغتش را در مسجد يا پايگاه مقاومتي كه با بچهها تشكيل داده بودند ميگذراند و هميشه به خانوادهاش سفارش ميكرد كه به مسجد بروند و در آنجا به عبادت و راز و نياز با خدا بپردازند.
در زمان شكلگيري انقلاب اسلامي، او نوجواني دوازده ساله بود و به همراه مادرش در تظاهرات و راهپيماييها شركت ميكرد. چون در آن زمان با حجتالاسلام بحراني همسايه بودند، مرتب نزد ايشان ميرفت و از معلومات ديني و سياسي آن بزرگوار بهره ميجست و در نماز جماعتي كه ايشان در مسجد الزهرا (س) برگزار ميكرد نيز شركت مينمود. به دليل اينكه مسجد پايگاه محكم و استواري براي فعاليتهاي سياسي و مذهبي بچهها بود، وي به همراه برادراني چون افراسيابزاده، افشون، عبدالعلي بختياري و چند تن ديگر از بچههاي باغزهرا به فعاليتهايش در آن مكان مقدس ادامه ميداد.
پس از پيروزي انقلاب اسلامي با اصرار زياد، رضايت پدر و مادرش را جلب كرد و عضو بسيج شد. در تابستان سال 1360 در حالي كه 15 سال بيشتر از سنش نميگذشت، داوطلب اعزام به جبهههاي نبرد حق عليه باطل شد و به برادر بزرگش قول داد كه زمستان درسهايش را بخواند و تعطيلات تابستان رهسپار جبهههاي نبرد شود، تا بتواند سهمي هر چند ناچيز در دفاع از خاك ميهنش داشته باشد.
چند روزي پس از ثبتنام، او را به همراه داوطلبان ديگر به شيراز فرستادند و به مدت چهل و پنج روز در آنجا آموزشهاي اوليه را گذراند. ايشان سپس به سرپرستي حاجرضا محمديباغملايي عازم جبههي جنوب كشور شد و پس از يك ماه و نيم حضور در جبهه، چند روز مرخصي گرفت و به بوشهر برگشت.
هنوز چند روز از برگشتنش نگذشته بود كه بسيج به او اعلام كرد كه سن او براي رفتن به جبهه خيلي كم است و به همين خاطر مانع برگشتن او به جبهه شدند. با اينكه خيلي ناراحت ميشود ولي اطاعت امر ميكند. پاييز فرا ميرسد و او در كلاس اول دبيرستان مشغول به تحصيل ميشود. هنوز 2-3 ماه بيشتر از شروع سال تحصيلي نگذشته بود كه با شنيدن فتواي امام يك روز صبح به منزل ميآيد و بدون اينكه كسي متوجه شود وسايلش را جمع ميكند و به منطقهي عملياتي شوش كه قبلاً در آنجا خدمت ميكرد، ميرود. او به محض رسيدن به منطقه به برادرش نامه مينويسد و در آن از اين كه به قول خود عمل نكرده و درس و مدرسه را رها كرده و به جبهه رفته عذرخواهي ميكند و همچنين در نامهاي متذكر ميشود كه دفاع از دين و ميهن را از درس خواندن واجبتر ديده براي همين جبهه رفتن را به درس خواندن ترجيح داده است. تنها عملياتي كه ايشان مجال شركت در آن را داشت عمليات فتحالمبين بود. هنگامي كه گويندهي راديو اعلام كرد كه عملياتي به نام «فتحالمبين» در منطقهي شوش آغاز شده، نگراني در چهرهي تك تك اعضاي خانواده موج ميزد. انگار به همه الهام شده بود كه قرار است اتفاقي بيفتد. درست همان شب آغاز عمليات مادر عنايت خواب پسرش را ميبيند كه او را صدا ميزند هر چه به اطراف نگاه ميكند پسرش را نميبيند ولي صداي عصا زدن او را ميشنود. يكدفعه براي لحظهاي او را ميبيند كه عصا زنان به طرفش ميآيد و دوباره محو ميشود. چند روز ميگذرد و عمليات با موفقيت به پايان ميرسد ولي هيچ خبري از او نميشود. مادرش كه صبر و طاقتش به سر رسيده به منزل حاجرضا محمديباغملايي، سرپرست گردان ميرود شايد بتواند در آنجا از احوال پسرش باخبر شود! ولي وقتي به آنجا ميرسد با ديدن مراسم عزاداري متوجه ميشود كه حاجرضا به شهادت رسيده است. بياختيار پاهايش سست ميشود و همانجا روي زمين مينشيند آخر پسر او همه جا با حاجرضا همراه بود! وقتي مادر حاجرضا به طرفش ميآيد و با او ابراز همدردي ميكند مطمئن ميشود كه پسرش به شهادت رسيده است. هنگامي كه از چگونگي به شهادت رسيدن پسرش ميپرسد به او ميگويند كه او با رفتن به روي مين پاهايش قطع ميشود و پس از آن به شهادت ميرسد. و اينگونه خواب مادر آن بزرگوار به حقيقت ميپيوندد.
حدود ده روز از شنيدن خبر شهادت عنايت گذشته بود كه پيكر شهداي عمليات فتحالمبين را از منطقه به بوشهر فرستاند. از آنجايي كه جسدها متلاشي شده بودند به مادرش اجازه ندادند كه جسد پسرش را ببيند فقط از برادر بزرگش خواستند كه جسد را شناسايي كند و بلافاصله پس از شناسايي، آن پيكر مطهر را به خاك سپردند. آن شب مادرش، عنايت را در خواب ديد كه گويي تازه متولد شده بود و عطر بسيار خوشبويي از او به مشام ميرسيد.
طبق توصيهاي كه قبلاً به خانوادهاش كرده بود او را در كنار مزار شهيد حسين عربزاده در كازرون به خاك سپردند و تنها عكس او در كنار عكس شهيد حاجرضا محمديباغملايي در گلزار شهداي بوشهر ديده ميشود.
تمام لحظات زندگي با اين شهيد بزرگوار پر از خاطره است. او در هر كاري فعال و كوشا بود. از فعاليتهاي علمياش در مدرسه گرفته تا فعاليتهاي سياسي و مذهبياش در مسجد و بسيج. با وجود اينكه قبل از انقلاب امكانات زيادي براي فعاليتهاي علمي نوجوانان و جوانان وجود نداشت ولي او با استفاده از مطالعات خود و همچنين راهنماييهاي معلمان اقدام به ساختن وسايلي مينمود كه ميتوان گفت با توجه به شرايط آن زمان و كم سن و سال بودن او، كار قابل توجهي بود. براي مثال جعبهاي چوبي ساخته بود كه در وسط آن تختهاي قرار داشت و ميان آن تخته را سوراخ كرده بود و در آن فيلمهايي كوچك قرار ميداد. در يك طرف جعبه لامپ و در طرف ديگر لنزي قرار داده بود و وقتي در يك محل كاملاً تاريك چراغ جعبه را روشن ميكرد تصوير قيلم كوچك، خيلي بزرگتر بر روي ديوار منعكس ميشد. او همچنين قصد داشت آن تصاوير را به حالت ثابت خارج كرده و به حالت متحرك درآورد كه متأسفانه فرصت كافي پيدا نكرد و كارش نيمه تمام ماند. از آنجايي كه در رشتهي برق تحصيل ميكرد يك فرستنده و گيرنده با بُرد كوتاه نيز درست كرده بود كه با آن ميشد از فاصلهي چند متري صدا دريافت نمود. چنانچه اين وسيلهي الكترونيكي تقويت ميشد در فاصلهي زياد نيز قابل استفاده بود. او علاوه بر كارهاي علمي به كارهاي هنري نيز علاقه داشت. به طور مثال اشكالي را بر روي چوب طراحي ميكرد و پس از خالي كردن داخل آن، سرب آب شده در آن مي ريخت و پس از سرد شدن سرب، آن را از قالب بيرون ميآورد و سرب شكل طراحي شده را به خود ميگرفت.
اوايل انقلاب بود. در روز ارتش، نظاميان تصميم گرفته بودند به ملت بپيوندند. آنها با تانكها و اسلحههايشان به ميان مردم آمدند و در مقابل همه رژه رفتند تا بدين طريق همبستگي خود را با ملّت مسلمان ايران اعلام كنند. آنها با تمام تجهيزاتي كه تا چند روز قبل به وسيلهي آن تجهيزات به مردم حمله ميكردند و به طرف آنها آتش ميگشودند به ميان مردم آمده و به جشن سرور مشغول بودند. عنايت آن روز با عجله خود را به خيابانها رساند و با مشاهدهي يكي شدن ارتش و ملّت و شور و شوق وصفناپذيري سراپاي وجودش را فرا گرفت و از خوشحالي يك شاخه گل از جدول وسط خيابان كند و به سربازي كه بر روي تانك نشسته بود هديه داد. آن سرباز كه تحت تأثير محبت او قرار گرفته بود همهي گلهايي را كه در دستش بود به وي داد. عنابت هميشه از به ياد آوردن اين خاطره مسرور ميشد و دلش مي خواست براي يكبار هم كه شده آن سرباز مهربان را دوباره ببيند.
هنگامي كه براي آخرين بار به مرخصي آمده بود كلّيهي وسايل شخصي خود را بين اقوام و دوستان تقسيم كرد و لباس نظامياش را به صميميترين دوستش امير فرج زاده بخشيد و پس از تقسيم كردن وسايلش به ديدن اقوام و بستگانش رفت و از همهي آنها حلاليت طلبيد و به جبهه برگشت. هنگامي كه به شهادت رسيد تنها چيزي كه از او باقي ماند، قرآني بود كه در آخر آن نوشته شده بود. « اگر من شهيد شدم، گريه نكنيد فقط در تشييع جنازهام بگوئيد: اين گل پر پر از كجا آمده از سفر كربُ بلا آمده.» و تكهاي كاغذ لاي قرآن بود كه بر روي آن نوشته شده بود «مادر و پدر عزيزم چيزي را كه در راه خدا دادهايد ديگر انتظار پس گرفتنش را نداشته باشيد!»
او همچون شهيد حسين فهميده با وجود سن كمي كه داشت مسائل انقلاب و جبهه و جنگ را به خوبي درك ميكرد و هميشه سعي مينمود براي حفظ اسلام هر كاري كه از دستش بر ميآيد انجام بدهد و بالاخره در دومين روز از سال جديد 1361 در عمليات فتحالمبين در منطقهي شوش شربت شهادت را نوشيد و به لقاءالله پيوست.
اينجانب عنايت نجيبي متولد 1345 شهرستان كازرون هستم و 7 سال است كه در بوشهر اقامت دارم. بايد بگويم كه هدفم از آمدن به جبهه حمايت از اسلام و ناموس مسلمين و سپس حمايت از آب و خاكم است. حتماً اين سؤال پيش ميآيد كه مگر مدرسه خود یک سنگر نیست؟ من مدرسه ی زندگي و مدرسهی آزادگی و جوانمردی را در جنگ با صداميان كافر و تمامي كافران ضد اسلام ديدم و اميدوارم كه به زودی جنگ به پايان برسد و من به آرزوی ديرينهی خود يعنی شهادت برسم و با شهادتم راه امام حسين(ع) را ادامه بدهم. انشاءالله
چهارشنبه 60/9/4 ساعت 11:50 ستاد جنگهاي نامنظم ( مدرسهي مبارزان )
ادامه مطلب
چهارشنبه 60/9/4 ساعت 11:50 ستاد جنگهاي نامنظم ( مدرسهي مبارزان )
نمونهاي از نامهي شهيد عنايت نجيبي
بسم الله الرحمن الرحيم
حضور محترم خانوادهي عزيزم سلام عرض ميكنم. اميدوارم كه حالتان خوب باشد و به خوشي و سلامتي روزگار به سر ببريد. پدر عزيزم تمام وسالي را كه به علي داده بوديد به دستم رسيد. از لطفتان متشكرم. امّا پدرجان چون اردوگاه ما هنوز معلوم نيست آدرسي ندارم كه برايتان بفرستم. در ضمن پدرجان ديگر منتظر نامهي من نباشيد چون كسي كه چيزي را در راه خدا ميدهد ديگر انتظار پس گرفتن آن را نبايد داشته باشد. اگر خدا قبول كند كه به خدا ميپيونديم و اگر هم قبول نكرد كه باز به همين دنياي فاني بر ميگرديم.سلام مادر را حتماً برسان و بگو همانند زنان صدر اسلام و سرور زنان، فاطمهيزهرا ( س) صبر و استقامت داشته باشد و از همه مهمتر به همهي اهل خانه بگو كه به مسجد رفتن و نماز جماعت را فراموش نكنند. آخرين كاري كه با شما داشتم اين بود كه خواهش ميكنم هرگاه حيدر را ديديد او را مانند فرزند خودتان نصيحت كنيد. حيف است اين جوان به هدر رود. موفقيت شما را خواهانم. صفا و بچهها را سلام برسانيد.
عنايت نجيبي « 60/12/11 »
ادامه مطلب
بسم الله الرحمن الرحيم
حضور محترم خانوادهي عزيزم سلام عرض ميكنم. اميدوارم كه حالتان خوب باشد و به خوشي و سلامتي روزگار به سر ببريد. پدر عزيزم تمام وسالي را كه به علي داده بوديد به دستم رسيد. از لطفتان متشكرم. امّا پدرجان چون اردوگاه ما هنوز معلوم نيست آدرسي ندارم كه برايتان بفرستم. در ضمن پدرجان ديگر منتظر نامهي من نباشيد چون كسي كه چيزي را در راه خدا ميدهد ديگر انتظار پس گرفتن آن را نبايد داشته باشد. اگر خدا قبول كند كه به خدا ميپيونديم و اگر هم قبول نكرد كه باز به همين دنياي فاني بر ميگرديم.سلام مادر را حتماً برسان و بگو همانند زنان صدر اسلام و سرور زنان، فاطمهيزهرا ( س) صبر و استقامت داشته باشد و از همه مهمتر به همهي اهل خانه بگو كه به مسجد رفتن و نماز جماعت را فراموش نكنند. آخرين كاري كه با شما داشتم اين بود كه خواهش ميكنم هرگاه حيدر را ديديد او را مانند فرزند خودتان نصيحت كنيد. حيف است اين جوان به هدر رود. موفقيت شما را خواهانم. صفا و بچهها را سلام برسانيد.
عنايت نجيبي « 60/12/11 »
اطلاعات مزار
محل مزاربوشهر
تصویر مزار
موقعیت مکانی مزار
گالری تصاویر
مشاهده سایر تصاویر
در صورتی که تصویر، اطلاعات و یا خاطره ای مرتبط با شهید در اختیار دارید با ما به اشتراک بگذارید
0 دیدگاه ها و دلنوشته ها