نام محمدرضا
نام خانوادگی اسپرغم
نام پدر علی
تاریخ تولد 1329/02/13
محل تولد بوشهر - بوشهر
تاریخ شهادت 1363/12/17
محل شهادت آبادان
مسئولیت جهادگر
نوع عضویت جهادگر
شغل كارمند جهاد
تحصیلات ديپلم
مدفن بوشهر
شهيد محمدرضا اسپرغم در سال 1329 در شهر آبادان، در خانواده اي مذهبي ديده به جهان گشود و تحصيلات خود را در همان شهر به پايان رسانيد. ايشان به دليل اينكه در خانواده اي مؤمن بدنيا آمده بود، از روح پاكي برخوردار بود و هميشه در بين دوستان و برادران به پاكي و راستگوئي معروف بود. پدر ايشان كه يكي از معتمدان و مؤمنين آن شهر بود، معلم ايشان بشمار مي رفت و هميشه ايشان را با خود به مسجد مي برد و در جلسات مختلف شركت مي داد. محمد رضا واجبات خود را از همان جواني انجام ميداد و در آن زماني كه طاغوت بال و پر مسموم خويش را بر تمام ميهن ما گسترده بود و فساد وفحشاء بيداد مي كرد، او روح خود را به ايمان آراسته كرده بود و هيچگاه خود را به گناه آلوده نمي كرد.
در كودكي، اگر دوستان او مسئله اي بر ايشان پيش مي آمد، از او نظرخواهي مي كردند، چون مي دانستند كه ايشان حق را در نظر دارد ودروغ نمي گويد. آري خداوند عالم ايشان را در آن شرايط كمك كرد تا ازگناهان دور باشد تا براي اهداف بزرگتري در آينده آماده گردد.
محمدرضا اسپرغم، اسوه تقوا و ايمان و مجاهد خستگي ناپذيري بود. در آغاز اوج گيري انقلاب اسلامي، همراه امت اسلامي، مبارزه عليه رژيم ستمشاهي آغاز كرد. پخش اعلاميه هاي امام و شركت در جلسات و تظاهرات، از كارهائي بود كه شهيد در اول انقلاب، بطور جدي پيگيري مي كرد.
ايشان از روح بزرگي برخوردار بود و ايماني استواري داشت. به همين دليل به هنگام پيروزي انقلاب كه كميته هاي انقلاب اسلامي تشكيل شده شهيد محمدرضا اسپرغم بود، مسئول كميتهي كلانتري 2 شده بود و شب و روز خود را، صرف پاسداري از انقلاب اسلامي مي نمود.
با تشكيل سپاه پاسداران انقلاب اسلامي، ايشان بعنوان يك عنصر فعال در سپاه پاسداران آبادان مشغول خدمت شد و در دستگيري ضدانقلاب در آن شهر نقش بسزائي داشت.
عشق به انقلاب و مردم محروم و مستضعف، باعث شد كه با تشكيل جهاد سازندگي، به خدمت اين نهاد انقلابي درآيد و نقش سازنده اي را در جهادايفاء كند. در ضمن اينكه با اين نهاد انقلابي همكاري مي كرد، رابطه خود را با سپاه پاسداران انقلاب اسلامي نيز قطع نكرد.
محمدرضا، خدمات ارزنده اي را در جهاد از خود به ياد گار گذاشت و لذا مورد توجه كليه برادران جهاد و روستائيان بود. با شروع جنگ تحميلي، ايشان احساس مسئوليت مي كرد و با ايثارگري و دلاوري در دو جبهه روستا و جنگ، نشان مي داد كه از چه قدرت ايماني برخوردار مي باشد.
ايشان پس از يادگيري آموزشهاي لازم امدادگري و پزشكي، نزد برادران مؤمن به انقلاب در بيمارستان شركت نفت، به خدمت رزمندگان در جبهه شتافت. خدماتي كه ايشان در طي 4 سال جنگ تحميلي در جبهه هاي مختلف انجام داده، زبانزد كليه رزمندگان دلير اسلام مي باشد.
او 4 سال در زير شديدترين گلوله بارانها، در شهر مقاوم آبادان به خدمت پرداخت. در اين اثناء جبهه روستا را از دست نداد و مرتب به روستائيان سر ميزد. حتي در بيشتر مواقع، تا پاسي از شب در روستا به خدمت ميپرداخت. روستائيان محروم آبادان نام شهيد اسپرغم، اين مرد ارزشمند اسلام را با نيكوئي و بزرگي ياد ميكنند. خداوند ايشان را 4 سال تمام در سختترين شرايط جنگ حفظ كرد، تا به خدمت بپردازد، ولي سرانجام در واقعه خونين 17 اسفند ماه سال ،1363 توسط بمباران هوائي مزدوران بعث عراق كه منجر به خاك و خون كشيده شدن مقر جهاد سازندگي آبادان شد، با 8 تن ديگر از ياران باوفاي خود، كه تمام زندگيشان را صرف انقلاب اسلامي كرده بودند، به شرف شهادت نائل آمدند و با خون وضو ساختند و به سوي معبود خويش شتافتند.
ادامه مطلب
در كودكي، اگر دوستان او مسئله اي بر ايشان پيش مي آمد، از او نظرخواهي مي كردند، چون مي دانستند كه ايشان حق را در نظر دارد ودروغ نمي گويد. آري خداوند عالم ايشان را در آن شرايط كمك كرد تا ازگناهان دور باشد تا براي اهداف بزرگتري در آينده آماده گردد.
محمدرضا اسپرغم، اسوه تقوا و ايمان و مجاهد خستگي ناپذيري بود. در آغاز اوج گيري انقلاب اسلامي، همراه امت اسلامي، مبارزه عليه رژيم ستمشاهي آغاز كرد. پخش اعلاميه هاي امام و شركت در جلسات و تظاهرات، از كارهائي بود كه شهيد در اول انقلاب، بطور جدي پيگيري مي كرد.
ايشان از روح بزرگي برخوردار بود و ايماني استواري داشت. به همين دليل به هنگام پيروزي انقلاب كه كميته هاي انقلاب اسلامي تشكيل شده شهيد محمدرضا اسپرغم بود، مسئول كميتهي كلانتري 2 شده بود و شب و روز خود را، صرف پاسداري از انقلاب اسلامي مي نمود.
با تشكيل سپاه پاسداران انقلاب اسلامي، ايشان بعنوان يك عنصر فعال در سپاه پاسداران آبادان مشغول خدمت شد و در دستگيري ضدانقلاب در آن شهر نقش بسزائي داشت.
عشق به انقلاب و مردم محروم و مستضعف، باعث شد كه با تشكيل جهاد سازندگي، به خدمت اين نهاد انقلابي درآيد و نقش سازنده اي را در جهادايفاء كند. در ضمن اينكه با اين نهاد انقلابي همكاري مي كرد، رابطه خود را با سپاه پاسداران انقلاب اسلامي نيز قطع نكرد.
محمدرضا، خدمات ارزنده اي را در جهاد از خود به ياد گار گذاشت و لذا مورد توجه كليه برادران جهاد و روستائيان بود. با شروع جنگ تحميلي، ايشان احساس مسئوليت مي كرد و با ايثارگري و دلاوري در دو جبهه روستا و جنگ، نشان مي داد كه از چه قدرت ايماني برخوردار مي باشد.
ايشان پس از يادگيري آموزشهاي لازم امدادگري و پزشكي، نزد برادران مؤمن به انقلاب در بيمارستان شركت نفت، به خدمت رزمندگان در جبهه شتافت. خدماتي كه ايشان در طي 4 سال جنگ تحميلي در جبهه هاي مختلف انجام داده، زبانزد كليه رزمندگان دلير اسلام مي باشد.
او 4 سال در زير شديدترين گلوله بارانها، در شهر مقاوم آبادان به خدمت پرداخت. در اين اثناء جبهه روستا را از دست نداد و مرتب به روستائيان سر ميزد. حتي در بيشتر مواقع، تا پاسي از شب در روستا به خدمت ميپرداخت. روستائيان محروم آبادان نام شهيد اسپرغم، اين مرد ارزشمند اسلام را با نيكوئي و بزرگي ياد ميكنند. خداوند ايشان را 4 سال تمام در سختترين شرايط جنگ حفظ كرد، تا به خدمت بپردازد، ولي سرانجام در واقعه خونين 17 اسفند ماه سال ،1363 توسط بمباران هوائي مزدوران بعث عراق كه منجر به خاك و خون كشيده شدن مقر جهاد سازندگي آبادان شد، با 8 تن ديگر از ياران باوفاي خود، كه تمام زندگيشان را صرف انقلاب اسلامي كرده بودند، به شرف شهادت نائل آمدند و با خون وضو ساختند و به سوي معبود خويش شتافتند.
فرزندان شهيد:
با توكل به خداي بزرگ سعي ميكنيم الگويي بـراي هـم سـن و سـالهاي خـودمان باشيم پدر راه و روشي را كه تو انتخاب كردي مايهي افتخار ما است. و جا دارد از زحمات 20 ساله مادر عزيزمان كه هم پدر بوده و هم مادر، تشكر كنيم و تلاش مي كنيم با موفقيتهايي كه در امر تحصيل و زندگي كسب مي نمائيم بتوانيم گوشههايي از محبتهاي او را جبران كنيم و خستگي اين سالهاي پر از رنج و محنت را از تنش بيرون آوريم.
فاطمه تراكمی (همسر شهيد)
عمويم با پدرمحمد رضا، در مسجد آبادان آشنا شد. ما در منطقه پهلوان مينشستيم. پدرش به عموي من گفته بود يك دختر خوب، از خانوادهاي متدين ميخواهم براي پسرم. عمويم مرا معرفي كرده بود. با هم آشنا شديم، خانواده ما مذهبي و پدر و مادر محمدرضا و مخصوصاً خود وي مذهبي بودند. اول انقلاب با هم ازدواج كرديم همسرم، بيكار بود. تحصيلاتش ديپلم ناقص بود. او را تشويق كردم تا ديپلمش را بگيرد درس خواند و ديپلمش را گرفت و به استخدام سپاه درآمد. در آنجا فعاليتهاي زيادي انجام مي داد. غروب كه ميرفت، اذان صبح به خانه ميآمد. نميگفت كه آنجا به چه كاري مشغول است، فقط ميديدم هميشه لباسهايش خوني است.
پس از مدتي از سپاه بيرون آمد و به جمع سنگر سازان بي سنگر پيوست. در آن زمان، حقوقش خيلي كم بود وقتي كه حقوقش را ميگرفت، مقداري را به فقرا و مقداري از آن را به مسجد ميداد و مابقي را به خانه ميآورد. باهمان ميساختيم. در آن زمان با پدر و مادرش يكجا زندگي مي كرديم.
وقتيكه وارد جهاد شد فعاليت او درقسمت بهداشت و درمان جهاد بود. در راهپيماييها هميشه شركت ميجست اگر من ويا خواهرهايش به راهپيمايي نميرفتيم، ميگفت: شما بايد شركت داشته باشيد الان مقداري از شعارهايي را كه در آن زمان مينوشت نزد من موجود است. در جهاد هم كارهايي را كه انجام ميداد، به ما نمي گفت. با ما هيچ حرفي راجع به كارش نمي زد. جنگ كه شروع شد همه به بوشهر آمدند، اما من و او در آبادان مانديم. او را تنها نگذاشتم كنارش ماندم. ما در آنجا خيلي سختي كشيديم.
خانواده هر چه اصرا كردند كه من هم به بوشهر بيايم، قبول نكردم و نيآمدم. حامله بودم، مادرش هم نزد ما بود. مادرش را كه آوردند مرا هم به اجبار آوردند. كسي در آبادان نبود. وقتي كه محمد رضا به جبهه ميرفت؟، برادرش كه در مخابرات آبادان بود، شبها سري به ما ميزد. پنج دقيقه ميماند و باز برميگشت و ميرفت. او در جبهه فعاليت زيادي داشت. نمازش را هيچگاه در خانه نميخواند. اگر ساعت ده شب هم از كار ميآمد، ميرفت مسجد و در آنجا نمازش را ميخواند. خيلي به مأموريت ميرفت. برگهاي ماموريتش هم بايد بين كتابهايش باشد. هر چه از فعاليتهاي او بگويم،كم گفتهام. كساني كه بر سر مزار او ميآيند، ميگويند نزديك بود من كشته شوم، شهيد جان من را نجات داد. كساني سر خاك او ميآيند كه ما آنها را نميشناسيم. آنان در مورد كارها و فعاليتهاي شهيد برايمان نقل ميكنند.
در آبادان تنها بودم. شش هفت روزي يكبار، ميآمد. همكارهايش هم ميآمدند و سر ميزدند. هيچوقت به شهيد اعتراضي نداشتم. كساني كه ميآمدند اسباب و اثاثيهشان را از آبادان ببرند، ميگفتند: آقاي اسپرغم، خانم شما خيلي جرأت دارد. روز اول كه در آبادان سر و صدا بلند شد، خانمهاي ما فرار كردند. يكي از همكاران شهيد گفت: اسلحهام را به خانمم ميدادم و به جبهه ميرفتم. اما من هيچ سلاحي نداشتم، خودم بودم و دخترم كه خيلي كوچك بود. هيچ وسيلهاي با خودم نبرده بودم بچههاي جهاد، شام و صبحانه را با هم ميآوردند. غروب كه شده بود در منزل را روي خودم قفل ميكردم و با بچهام تنها، فقط با يك راديوي كوچك كه پيش خودم ميگذاشتم تا خوابم نبرد و چشم براهش بودم. بعضي شبها ميآمد. هر گاه كه نميآمد، تا صبح تنها بودم. در آبادان و با آن شلوغي، خيلي سختي كشيدم. در روستا كه بوديم، خيلي زحمت ميكشيد بيمارهايي كه ميآمدند خانه، كمكشان ميكرد اگر زن بود، براي دستشويي، براي غذا دادن، لباس عوض كردن، خودم به او كمك ميكردم. يک آمبولانس در اختيارش بود، هر گاه ميآمد خانه پدرم، شش هفت نفر مريض همراه خود داشت. چراغ علاالدين را از مادرم ميگرفت و در آمبولانس براي آنها روشن ميكرد تا گرم شوند. تا صبح پهلوي مريضها ميخوابيد. هنگامي كه آبادان را بمباران كردند، ما رفته بوديم اهواز خانه دايي شوهرم، محمدرضا در ماموريت اهواز ما را هم با خودش برده بود. در مسير برگشت، به من گفت بگذار ببرمت خانه پدرت. سؤال كردم گفتم چرا؟ گفت: قرار است آبادان بمباران شود. با اين بچهها، درست نيست كه اينجا بماني من نمي توانم بيايم. به ما گفتهاند هر كس بخواهد، ميتواند زن و بچهاش را بفرستد؛ تا در آبادان سرو صدايي ميشد من را به خانه پدرم در هنديجان مي برد و شهر كه آرام ميشد، من را بر ميگرداند. من ناراحت ميشدم و ميگفتم اگر تو شهيد شوي، من هم با تو هستم و هر بلايي كه مي خواهد سر تو بيايد من هم با تو ميباشم و به اين وضعيت راضي هستم. ميگفت جواب خانوادهات را چه بدهم. گفتم: هيچ! تا اينجا با توبودهام تا آخر هم ميمانم. من نميترسم. من ميديدم كه هواپيماهاي عراقي ميآمد و بمباران ميكردند، ولي خدا من را طوري كرده بود كه از هيچ چيز نميترسيدم و موقعي كه هواپيماهاي عراقي بالاي سر ما رد ميشدند ما بايد گوش خودمان را ميگرفتيم دختر بزرگ و دختر وسطيام كوچك بودند. يك روشويي استيلي در حياط مان بود كه آنها مي رفتند زير آن و پناه مي گرفتند من هم در حياط مشغول كارهاي خودم بودم و به اين كارها ميخنديدم.
«اولين فراغ»
از اهواز كه آمديم، رفتيم خانه خودمان. همسرم به ما گفت براي خودتان غذا درست كنيد. ميخواهم بروم جهاد حساب و كتاب دارم. بلند شدم غذا را تهيه كردم، خورديم و با بچههايم در اتاق دراز كشيديم. هنوز لباسهايمان را عوض نكرده بوديم كه صداي بوق آمبولانس به گوش رسيد. فهميدم آمده است ما را ببرد. آمد و گفت: بلند شويد لباسهايتان را جمع كنيد، ميخواهم شما را به خانه پدرت ببرم. گفتم: من توي راه به تو گفتم كه خانه پدرم نميروم. گفت، نه بايد برويد. هر كاري كرد، قبول نكردم. برگشت جهاد آقاي ابراهيمي كه پسردايي و همكارش در جهاد بود را با خودش آورد. گفت من كه حريف زنم نميشوم او را ببرم، تو بيا شايد حرف تو را قبول كند. آقاي ابراهيمي گفت: بلند شو برو حامله هستي، اگر اتفاقي برايت پيش آمد، ما جواب خانواده ات را چه بدهيم؟ گفتم :راضيم، دوست دارم اينجا بمانم. دو تايي خيلي اصرار كردند. من هم دست بچههايم را گرفتم و آمدم سر خيابان، اصلاً ماشيني نبود كه با آن برويم.
ناراحت بودم، گريه ميكردم. ماشين نبود كه ما با آن برويم. پسر دايياش گفت ماشين را بردار و زن و بچههايت را ببر و خودت سريع برگرد. او گفت اين كار را نميكنم دو سال زحمت كشيدهام حالا اگر زن و بچهام را ببرم فكر ميكنند، ترسيدهام و فرار كردهام. اصلاً چنين كاري را نمي كنم. يكي از همكارانش به نام ابراهيم كياني، كه خانوادهاش در هنديجان بودند، ميخواست برود. ما را تا ايستگاه هفت سوار ماشين كرد به همكارش گفت: خانمم را ميرساني، دست شما امانت است بايد ببري خانه پدرش. سفارش كرد كه مواظب بچهها باش هر چه خداحافظي كرد به او نگاه نكردم. ناراحت بودم، بغض گلويم را گرفته بود. همين كه از ماشين پياده شد ديگر من او را نديدم. وقتي رسيديم به خانه پدرم، غروب عصر پنجشنبه بود هيچ وقت تنها به خانه پدرم نميرفتم. هميشه با او بودم. مادرم تا مرا ديد پرسيد: چيزي شده؟ گفتم نه كار داشتند و آبادان امشب حمله ميشود يكي از همكارانش من را آورد. حوصله نداشتم، نه با پدرم حرف ميزدم نه با خواهرهايم. شام كه خوردم، نمازم را خواندم و خوابيدم. پدرم گفت بيا بنشين پيش ما. گفتم حوصله ندارم، دلم گرفته است. صبح جمعه مادرش تماس گرفته بود. گفته بودند اينجا نيست، ساعت 12 تماس بگير، دوباره مادرش ميرود و صحبت ميكند، ميگويند ديگر جهادي در كار نيست. ساعت 2 اتفاق افتاده بود: شب قبل صحنههايي را از تلويزيون نشان داد بودند ولي من خوابيده بودم و نديدم. دختر بزرگم ديده بود، ميگفت جهاد خراب شده، خانمي قرآن به سر گذاشته بود.
دختر بزرگم ميگويد، مادر بزرگ نگاه كن، جهاد را زدند نكند بابا هم شهيد شده باشد. مادرم ميگويد چرا اين حرف را ميزني؟ خوابيده بوديم كه پدر و مادر و پسر داييش آمدند. گويا به پدرش گفته بودند كه محمدرضا شهيد شده ولي به مادرش گفته بودند، زخمي شده و در بيمارستان بستري است. خواهرم مرا صدا زد و گفت: پدر شوهرت و پسر دايياش آمدهاند و سراغ تو را ميگيرند. وقتي حرفهاي آنها را شنيدم تمام بدنم سرد شد. خواستم بلند شوم و نزد آنها بروم ديدم به هيچ وجه نميتوانم، زبانم بند آمده بود. نمي توانستم صحبت كنم. هر طوري بود خودم را رساندم. سلام كردم و گفتم: چه شده؟ محمدرضا شهيد شده؟ پسر دايياش گفت: اين چه حرفي است كه مي زني؟ انگشت كوچكش قطع شده و حالا هم در بيمارستان است آمدهايم تا فردا تو را به ديدنش ببريم. مادرم شك كرده بود، از پدرش سئوال ميكند. كه اگر فردا خواستيم بياييم ملاقاتي محمدرضا، كجا برويم. او هم به مادرم ميگويد: چيزي به خانم و مادرش نگو، محمدرضا شهيد شده است شما اگر ميخواهيد بيائيد بايد به ماهشهر بيائيد. چون جسدش در سردخانه ماهشهر است. مادرم با خواهرهايم رفتند توي اتاق تا ما صداي آنها را نشنويم. از ساعت 10 شب كه پدر و مادر شوهرم آمدند، تا صبح آرام آرام گريه مي كردند. من و بچهها نفهيميديم. تا صبح نشسته بودم. خوابم نمي برد. صبح پس از صرف صبحانه، آنها ميخواستند بروند. ماشين هم در حياط پدرم بود. به تنهايي راه افتادم. مادرم پرسيد كجا ميخواهي بروي؟ گفتم: شوهرم زخمي شده ميخواهم بروم. گفت ما خودمان ساعت 11 ميخواهيم برويم با خودمان بيا گفتم من مي خواهم بروم، اصلاً حرفش را نزن. رفت به برادرم گفت، من حريف او نمي شوم. حامله است تا ما بخواهيم برسيم، او خودش را تكه تكه كرده است. پدر شوهر و مادر شوهرم در ماشين نشسته بودند، ماشين را روشن كردند. در حياط ايستاده بودم كه برادرم آمد و گفت نرو. گفتم: چرا؟ گفت: با خودمان بيا، مادرم هم آمد و گفت ميخواهي بروي چكار كني؟ با خودمون بيا شك كردم. مادرم آمد كه جلوي من را بگيرد ولي من دست دختر بزرگم را گرفتم و خودم را داخل ماشين پرت كردم. ما رفتيم. از همان جا گريه و زاري كرديم تا رسيديم به ماهشهر. وقتي ميخواستيم از ماشين پياده شويم، پسر دايياش نگذاشت. گفت ميخواهيد بيائيد چه كار؟ همين جا بنشينيد. من گفتم ميخواهم بروم براي دخترم آب بياورم. گفت خودم ميآورم. گفتم نه، خودم ميخواهم بروم. تا در ماشين را باز كردم من خودم را به بيرون پرت كردم كه ناگهان ديدم به همراه آمبولانسي كه محمدرضا رننده آن بود، همة همكارانش با لباس مشكي حاضرند.
دقت كردم ديدم برادرهايش هم هستند. من به مادر شوهرم گفتم، زن عمو نگاه كن همه لباس مشكي پوشيدهاند، محمدرضا شهيد شده است. به سر صورت خودمان زديم. من و مادر شوهرم را داخل بنياد شهيد بردند و در را روي ما بستند، تا بيرون نيائيم. تا اينكه خانوادهام آمدند. ديگر حالي نداشتم، وسط خانمها افتاده بودم. پدر و مادرم مرا با خودشان بردند. خانواده محمدرضا هم به بوشهر آمدند. شب از ماهشهر پيكر پاكش را آوردند. شهيد دو تا قبر دارد. يكي اصلي كه در بوشهر است و ديگري كه در آبادان است. مادرش هنگام دفن، تقاضا كرده بود تا محمدرضا را ببيند، اما به دليل تكه تكه شدن دستها و پاهاي شهيد اسپرغم، به او اين اجازه را نميدهند.
محمدرضا و همكارانش در نمازخانه در حال رسيدگي به حساب و كتابها بودهاند.سنگرمسئول آنها هم روبروي نمازخانه بوده است. مسئولشان شهيد كياني بود. شهيد كياني ساك بدست به قصد مرخصي به سمت خودرو خود حركت ميكند تا سوار شود كه ناگهان هشت جنگنده بمب افكن دشمن بعثي، آنجا را بمباران ميكنند. اولين راكت كنار شهيد كياني اصابت ميكند. بچهها از درون نمازخانه بيرون ميآيند تا درون سنگر بروند، كه بمب و ديگري كنار آنها منفجر ميشود و به فيض شهادت نايل ميگردند. اين اتفاق در تاريخ 17 اسفند ماه 63 ه.ش پيش آمد.
پس از آن همكاران شهيد من و پدر شوهرم را به محل شهادت شهيد بردند. آنجا را كه ديدم حالم بد شد. رفتم بيرون نشستم. تير آهن مثل آدامس آب شده بود.
«بهانهي پدر»
بچهها در درسهايشان قبول شده بودند. خواب ديدم كه در حياطي، همه خانوادهام جمع بودند. يادم نيست كه چه مراسمي بود. من هم نشسته بودم. سفرهاي بزرگ پهن بود و ما همه سر سفره نشسته بوديم. محمدرضا هم وارد شد و نشست كنار سفره رفته بودم دستم را بشويم. او بازهم آمد پيش من و سلام كرد. با لبخندي گفت:خيلي ممنون دستت درد نكند، نگاهي بهش كردم و سرم را برگرداندم.
پس از شهادت همسرم، دختر بزرگم خيلي بهانه پدرش را ميگرفت. زماني كه شوهرم به شهادت رسيد، چيزي نميگفتم. خيلي سختي كشيدم به خصوص كه دور از خانوادهام بودم. وقتي به بوشهرآمدم، بنياد شهيد در محلهي صلح آباد به ما خانهاي داد خانه را رها كردم و رفتم خانه پدرم. هنگامي كه زايمان كردم، خيلي ناراحت بودم و گريه ميكردم. خانوادهام هم ناراحت شدند. چون شهيد خيلي دوست داشت پسر داشته باشد، وقتي هم كه زنده بود گفت: من خواب ديدهام كه تو پسر به دنيا ميآوري، وقتي متولد شد اسم او را علي رضا بگذار. زماني كه بچهام به دنيا آمد، من گفتم اسمش را علي رضا بگذاريم پدر شوهرم گفت: اسم خودش را بايد بگذاريم من گفتم محمدرضا را در شناسنامهاش بگذاريم و او را علي رضا را صدا بزنيم. زماني كه وسايلمان را از آبادان برده بودم، همين طور در خانه ريخته بودم. هر چيزي يكجايي افتاده و خيلي ريخت و پاش بود. وقتي برادر شوهرم دنبالم آمد، پدر و خواهرم نيز همراه من بودند. خواهرم پيش من ماند ولي پدرم رفت. سختيها را تحمل كردم. دختر بزرگم خيلي بهانه ميگرفت، ميگفت زنگ بزن، ميخواهم با پدرم صحبت كنم. عمويش با همكارهايش هماهنگ كرده بود كه دختر شهيد ميخواهد با پدرش صحبت كند. وقتي ما به جهاد زنگ ميزديم آنها ميگفتند بابايت ماموريت رفته و يا بهانههاي ديگر ميآوردند. هنگامي كه آمديم بوشهر، چون بچهها كمي بزرگتر شده بودند، به آنها گفتم كه: پدرتان پيش خدا رفته است، ما هم پيش او ميرويم و هر چيزي كه شما بخواهيد، من براي شما فراهم ميكنم. گذشت و گذشت تا اينكه دخترم آرام شد. براي بچههايم، هم پدري و هم مادري كردهام و چيزي براي آنها كم نگذاشتهام.
دختر بزرگم ميگفت، مامان اگر پدر بود مي آمد مدرسه. چون پدر دوستهايش ميآمدند دنبال بچههايشان. دخترم ميگفت: مادر اگر پدر هم زنده بود، با ماشين خودش دنبال ما ميآمد. به او ميگفتم مادر جان اشكال ندارد. بنياد شهيد كه براي شما سرويس قرار داده است. الآن هم كه بزرگ شدهاند حرفهايي ميزنند. مثلاً ميگويند: مادر چه مي شود يكبار ديگر پدر زنده بشود تا ما او را ببينيم. ميگويم اينطور كه نمي شود، پدرتان رفته پيش خدا، آنجا براي خودش مقامي دارد.
در آخر درخواستم اين است كه زحماتي را كه براي بچهها كشيدهام، فرداي قيامت در آن دنيا، هسرم مرا شفاعت كند. واقعاً خيلي سختي كشيدهام.
ادامه مطلب
با توكل به خداي بزرگ سعي ميكنيم الگويي بـراي هـم سـن و سـالهاي خـودمان باشيم پدر راه و روشي را كه تو انتخاب كردي مايهي افتخار ما است. و جا دارد از زحمات 20 ساله مادر عزيزمان كه هم پدر بوده و هم مادر، تشكر كنيم و تلاش مي كنيم با موفقيتهايي كه در امر تحصيل و زندگي كسب مي نمائيم بتوانيم گوشههايي از محبتهاي او را جبران كنيم و خستگي اين سالهاي پر از رنج و محنت را از تنش بيرون آوريم.
فاطمه تراكمی (همسر شهيد)
عمويم با پدرمحمد رضا، در مسجد آبادان آشنا شد. ما در منطقه پهلوان مينشستيم. پدرش به عموي من گفته بود يك دختر خوب، از خانوادهاي متدين ميخواهم براي پسرم. عمويم مرا معرفي كرده بود. با هم آشنا شديم، خانواده ما مذهبي و پدر و مادر محمدرضا و مخصوصاً خود وي مذهبي بودند. اول انقلاب با هم ازدواج كرديم همسرم، بيكار بود. تحصيلاتش ديپلم ناقص بود. او را تشويق كردم تا ديپلمش را بگيرد درس خواند و ديپلمش را گرفت و به استخدام سپاه درآمد. در آنجا فعاليتهاي زيادي انجام مي داد. غروب كه ميرفت، اذان صبح به خانه ميآمد. نميگفت كه آنجا به چه كاري مشغول است، فقط ميديدم هميشه لباسهايش خوني است.
پس از مدتي از سپاه بيرون آمد و به جمع سنگر سازان بي سنگر پيوست. در آن زمان، حقوقش خيلي كم بود وقتي كه حقوقش را ميگرفت، مقداري را به فقرا و مقداري از آن را به مسجد ميداد و مابقي را به خانه ميآورد. باهمان ميساختيم. در آن زمان با پدر و مادرش يكجا زندگي مي كرديم.
وقتيكه وارد جهاد شد فعاليت او درقسمت بهداشت و درمان جهاد بود. در راهپيماييها هميشه شركت ميجست اگر من ويا خواهرهايش به راهپيمايي نميرفتيم، ميگفت: شما بايد شركت داشته باشيد الان مقداري از شعارهايي را كه در آن زمان مينوشت نزد من موجود است. در جهاد هم كارهايي را كه انجام ميداد، به ما نمي گفت. با ما هيچ حرفي راجع به كارش نمي زد. جنگ كه شروع شد همه به بوشهر آمدند، اما من و او در آبادان مانديم. او را تنها نگذاشتم كنارش ماندم. ما در آنجا خيلي سختي كشيديم.
خانواده هر چه اصرا كردند كه من هم به بوشهر بيايم، قبول نكردم و نيآمدم. حامله بودم، مادرش هم نزد ما بود. مادرش را كه آوردند مرا هم به اجبار آوردند. كسي در آبادان نبود. وقتي كه محمد رضا به جبهه ميرفت؟، برادرش كه در مخابرات آبادان بود، شبها سري به ما ميزد. پنج دقيقه ميماند و باز برميگشت و ميرفت. او در جبهه فعاليت زيادي داشت. نمازش را هيچگاه در خانه نميخواند. اگر ساعت ده شب هم از كار ميآمد، ميرفت مسجد و در آنجا نمازش را ميخواند. خيلي به مأموريت ميرفت. برگهاي ماموريتش هم بايد بين كتابهايش باشد. هر چه از فعاليتهاي او بگويم،كم گفتهام. كساني كه بر سر مزار او ميآيند، ميگويند نزديك بود من كشته شوم، شهيد جان من را نجات داد. كساني سر خاك او ميآيند كه ما آنها را نميشناسيم. آنان در مورد كارها و فعاليتهاي شهيد برايمان نقل ميكنند.
در آبادان تنها بودم. شش هفت روزي يكبار، ميآمد. همكارهايش هم ميآمدند و سر ميزدند. هيچوقت به شهيد اعتراضي نداشتم. كساني كه ميآمدند اسباب و اثاثيهشان را از آبادان ببرند، ميگفتند: آقاي اسپرغم، خانم شما خيلي جرأت دارد. روز اول كه در آبادان سر و صدا بلند شد، خانمهاي ما فرار كردند. يكي از همكاران شهيد گفت: اسلحهام را به خانمم ميدادم و به جبهه ميرفتم. اما من هيچ سلاحي نداشتم، خودم بودم و دخترم كه خيلي كوچك بود. هيچ وسيلهاي با خودم نبرده بودم بچههاي جهاد، شام و صبحانه را با هم ميآوردند. غروب كه شده بود در منزل را روي خودم قفل ميكردم و با بچهام تنها، فقط با يك راديوي كوچك كه پيش خودم ميگذاشتم تا خوابم نبرد و چشم براهش بودم. بعضي شبها ميآمد. هر گاه كه نميآمد، تا صبح تنها بودم. در آبادان و با آن شلوغي، خيلي سختي كشيدم. در روستا كه بوديم، خيلي زحمت ميكشيد بيمارهايي كه ميآمدند خانه، كمكشان ميكرد اگر زن بود، براي دستشويي، براي غذا دادن، لباس عوض كردن، خودم به او كمك ميكردم. يک آمبولانس در اختيارش بود، هر گاه ميآمد خانه پدرم، شش هفت نفر مريض همراه خود داشت. چراغ علاالدين را از مادرم ميگرفت و در آمبولانس براي آنها روشن ميكرد تا گرم شوند. تا صبح پهلوي مريضها ميخوابيد. هنگامي كه آبادان را بمباران كردند، ما رفته بوديم اهواز خانه دايي شوهرم، محمدرضا در ماموريت اهواز ما را هم با خودش برده بود. در مسير برگشت، به من گفت بگذار ببرمت خانه پدرت. سؤال كردم گفتم چرا؟ گفت: قرار است آبادان بمباران شود. با اين بچهها، درست نيست كه اينجا بماني من نمي توانم بيايم. به ما گفتهاند هر كس بخواهد، ميتواند زن و بچهاش را بفرستد؛ تا در آبادان سرو صدايي ميشد من را به خانه پدرم در هنديجان مي برد و شهر كه آرام ميشد، من را بر ميگرداند. من ناراحت ميشدم و ميگفتم اگر تو شهيد شوي، من هم با تو هستم و هر بلايي كه مي خواهد سر تو بيايد من هم با تو ميباشم و به اين وضعيت راضي هستم. ميگفت جواب خانوادهات را چه بدهم. گفتم: هيچ! تا اينجا با توبودهام تا آخر هم ميمانم. من نميترسم. من ميديدم كه هواپيماهاي عراقي ميآمد و بمباران ميكردند، ولي خدا من را طوري كرده بود كه از هيچ چيز نميترسيدم و موقعي كه هواپيماهاي عراقي بالاي سر ما رد ميشدند ما بايد گوش خودمان را ميگرفتيم دختر بزرگ و دختر وسطيام كوچك بودند. يك روشويي استيلي در حياط مان بود كه آنها مي رفتند زير آن و پناه مي گرفتند من هم در حياط مشغول كارهاي خودم بودم و به اين كارها ميخنديدم.
«اولين فراغ»
از اهواز كه آمديم، رفتيم خانه خودمان. همسرم به ما گفت براي خودتان غذا درست كنيد. ميخواهم بروم جهاد حساب و كتاب دارم. بلند شدم غذا را تهيه كردم، خورديم و با بچههايم در اتاق دراز كشيديم. هنوز لباسهايمان را عوض نكرده بوديم كه صداي بوق آمبولانس به گوش رسيد. فهميدم آمده است ما را ببرد. آمد و گفت: بلند شويد لباسهايتان را جمع كنيد، ميخواهم شما را به خانه پدرت ببرم. گفتم: من توي راه به تو گفتم كه خانه پدرم نميروم. گفت، نه بايد برويد. هر كاري كرد، قبول نكردم. برگشت جهاد آقاي ابراهيمي كه پسردايي و همكارش در جهاد بود را با خودش آورد. گفت من كه حريف زنم نميشوم او را ببرم، تو بيا شايد حرف تو را قبول كند. آقاي ابراهيمي گفت: بلند شو برو حامله هستي، اگر اتفاقي برايت پيش آمد، ما جواب خانواده ات را چه بدهيم؟ گفتم :راضيم، دوست دارم اينجا بمانم. دو تايي خيلي اصرار كردند. من هم دست بچههايم را گرفتم و آمدم سر خيابان، اصلاً ماشيني نبود كه با آن برويم.
ناراحت بودم، گريه ميكردم. ماشين نبود كه ما با آن برويم. پسر دايياش گفت ماشين را بردار و زن و بچههايت را ببر و خودت سريع برگرد. او گفت اين كار را نميكنم دو سال زحمت كشيدهام حالا اگر زن و بچهام را ببرم فكر ميكنند، ترسيدهام و فرار كردهام. اصلاً چنين كاري را نمي كنم. يكي از همكارانش به نام ابراهيم كياني، كه خانوادهاش در هنديجان بودند، ميخواست برود. ما را تا ايستگاه هفت سوار ماشين كرد به همكارش گفت: خانمم را ميرساني، دست شما امانت است بايد ببري خانه پدرش. سفارش كرد كه مواظب بچهها باش هر چه خداحافظي كرد به او نگاه نكردم. ناراحت بودم، بغض گلويم را گرفته بود. همين كه از ماشين پياده شد ديگر من او را نديدم. وقتي رسيديم به خانه پدرم، غروب عصر پنجشنبه بود هيچ وقت تنها به خانه پدرم نميرفتم. هميشه با او بودم. مادرم تا مرا ديد پرسيد: چيزي شده؟ گفتم نه كار داشتند و آبادان امشب حمله ميشود يكي از همكارانش من را آورد. حوصله نداشتم، نه با پدرم حرف ميزدم نه با خواهرهايم. شام كه خوردم، نمازم را خواندم و خوابيدم. پدرم گفت بيا بنشين پيش ما. گفتم حوصله ندارم، دلم گرفته است. صبح جمعه مادرش تماس گرفته بود. گفته بودند اينجا نيست، ساعت 12 تماس بگير، دوباره مادرش ميرود و صحبت ميكند، ميگويند ديگر جهادي در كار نيست. ساعت 2 اتفاق افتاده بود: شب قبل صحنههايي را از تلويزيون نشان داد بودند ولي من خوابيده بودم و نديدم. دختر بزرگم ديده بود، ميگفت جهاد خراب شده، خانمي قرآن به سر گذاشته بود.
دختر بزرگم ميگويد، مادر بزرگ نگاه كن، جهاد را زدند نكند بابا هم شهيد شده باشد. مادرم ميگويد چرا اين حرف را ميزني؟ خوابيده بوديم كه پدر و مادر و پسر داييش آمدند. گويا به پدرش گفته بودند كه محمدرضا شهيد شده ولي به مادرش گفته بودند، زخمي شده و در بيمارستان بستري است. خواهرم مرا صدا زد و گفت: پدر شوهرت و پسر دايياش آمدهاند و سراغ تو را ميگيرند. وقتي حرفهاي آنها را شنيدم تمام بدنم سرد شد. خواستم بلند شوم و نزد آنها بروم ديدم به هيچ وجه نميتوانم، زبانم بند آمده بود. نمي توانستم صحبت كنم. هر طوري بود خودم را رساندم. سلام كردم و گفتم: چه شده؟ محمدرضا شهيد شده؟ پسر دايياش گفت: اين چه حرفي است كه مي زني؟ انگشت كوچكش قطع شده و حالا هم در بيمارستان است آمدهايم تا فردا تو را به ديدنش ببريم. مادرم شك كرده بود، از پدرش سئوال ميكند. كه اگر فردا خواستيم بياييم ملاقاتي محمدرضا، كجا برويم. او هم به مادرم ميگويد: چيزي به خانم و مادرش نگو، محمدرضا شهيد شده است شما اگر ميخواهيد بيائيد بايد به ماهشهر بيائيد. چون جسدش در سردخانه ماهشهر است. مادرم با خواهرهايم رفتند توي اتاق تا ما صداي آنها را نشنويم. از ساعت 10 شب كه پدر و مادر شوهرم آمدند، تا صبح آرام آرام گريه مي كردند. من و بچهها نفهيميديم. تا صبح نشسته بودم. خوابم نمي برد. صبح پس از صرف صبحانه، آنها ميخواستند بروند. ماشين هم در حياط پدرم بود. به تنهايي راه افتادم. مادرم پرسيد كجا ميخواهي بروي؟ گفتم: شوهرم زخمي شده ميخواهم بروم. گفت ما خودمان ساعت 11 ميخواهيم برويم با خودمان بيا گفتم من مي خواهم بروم، اصلاً حرفش را نزن. رفت به برادرم گفت، من حريف او نمي شوم. حامله است تا ما بخواهيم برسيم، او خودش را تكه تكه كرده است. پدر شوهر و مادر شوهرم در ماشين نشسته بودند، ماشين را روشن كردند. در حياط ايستاده بودم كه برادرم آمد و گفت نرو. گفتم: چرا؟ گفت: با خودمان بيا، مادرم هم آمد و گفت ميخواهي بروي چكار كني؟ با خودمون بيا شك كردم. مادرم آمد كه جلوي من را بگيرد ولي من دست دختر بزرگم را گرفتم و خودم را داخل ماشين پرت كردم. ما رفتيم. از همان جا گريه و زاري كرديم تا رسيديم به ماهشهر. وقتي ميخواستيم از ماشين پياده شويم، پسر دايياش نگذاشت. گفت ميخواهيد بيائيد چه كار؟ همين جا بنشينيد. من گفتم ميخواهم بروم براي دخترم آب بياورم. گفت خودم ميآورم. گفتم نه، خودم ميخواهم بروم. تا در ماشين را باز كردم من خودم را به بيرون پرت كردم كه ناگهان ديدم به همراه آمبولانسي كه محمدرضا رننده آن بود، همة همكارانش با لباس مشكي حاضرند.
دقت كردم ديدم برادرهايش هم هستند. من به مادر شوهرم گفتم، زن عمو نگاه كن همه لباس مشكي پوشيدهاند، محمدرضا شهيد شده است. به سر صورت خودمان زديم. من و مادر شوهرم را داخل بنياد شهيد بردند و در را روي ما بستند، تا بيرون نيائيم. تا اينكه خانوادهام آمدند. ديگر حالي نداشتم، وسط خانمها افتاده بودم. پدر و مادرم مرا با خودشان بردند. خانواده محمدرضا هم به بوشهر آمدند. شب از ماهشهر پيكر پاكش را آوردند. شهيد دو تا قبر دارد. يكي اصلي كه در بوشهر است و ديگري كه در آبادان است. مادرش هنگام دفن، تقاضا كرده بود تا محمدرضا را ببيند، اما به دليل تكه تكه شدن دستها و پاهاي شهيد اسپرغم، به او اين اجازه را نميدهند.
محمدرضا و همكارانش در نمازخانه در حال رسيدگي به حساب و كتابها بودهاند.سنگرمسئول آنها هم روبروي نمازخانه بوده است. مسئولشان شهيد كياني بود. شهيد كياني ساك بدست به قصد مرخصي به سمت خودرو خود حركت ميكند تا سوار شود كه ناگهان هشت جنگنده بمب افكن دشمن بعثي، آنجا را بمباران ميكنند. اولين راكت كنار شهيد كياني اصابت ميكند. بچهها از درون نمازخانه بيرون ميآيند تا درون سنگر بروند، كه بمب و ديگري كنار آنها منفجر ميشود و به فيض شهادت نايل ميگردند. اين اتفاق در تاريخ 17 اسفند ماه 63 ه.ش پيش آمد.
پس از آن همكاران شهيد من و پدر شوهرم را به محل شهادت شهيد بردند. آنجا را كه ديدم حالم بد شد. رفتم بيرون نشستم. تير آهن مثل آدامس آب شده بود.
«بهانهي پدر»
بچهها در درسهايشان قبول شده بودند. خواب ديدم كه در حياطي، همه خانوادهام جمع بودند. يادم نيست كه چه مراسمي بود. من هم نشسته بودم. سفرهاي بزرگ پهن بود و ما همه سر سفره نشسته بوديم. محمدرضا هم وارد شد و نشست كنار سفره رفته بودم دستم را بشويم. او بازهم آمد پيش من و سلام كرد. با لبخندي گفت:خيلي ممنون دستت درد نكند، نگاهي بهش كردم و سرم را برگرداندم.
پس از شهادت همسرم، دختر بزرگم خيلي بهانه پدرش را ميگرفت. زماني كه شوهرم به شهادت رسيد، چيزي نميگفتم. خيلي سختي كشيدم به خصوص كه دور از خانوادهام بودم. وقتي به بوشهرآمدم، بنياد شهيد در محلهي صلح آباد به ما خانهاي داد خانه را رها كردم و رفتم خانه پدرم. هنگامي كه زايمان كردم، خيلي ناراحت بودم و گريه ميكردم. خانوادهام هم ناراحت شدند. چون شهيد خيلي دوست داشت پسر داشته باشد، وقتي هم كه زنده بود گفت: من خواب ديدهام كه تو پسر به دنيا ميآوري، وقتي متولد شد اسم او را علي رضا بگذار. زماني كه بچهام به دنيا آمد، من گفتم اسمش را علي رضا بگذاريم پدر شوهرم گفت: اسم خودش را بايد بگذاريم من گفتم محمدرضا را در شناسنامهاش بگذاريم و او را علي رضا را صدا بزنيم. زماني كه وسايلمان را از آبادان برده بودم، همين طور در خانه ريخته بودم. هر چيزي يكجايي افتاده و خيلي ريخت و پاش بود. وقتي برادر شوهرم دنبالم آمد، پدر و خواهرم نيز همراه من بودند. خواهرم پيش من ماند ولي پدرم رفت. سختيها را تحمل كردم. دختر بزرگم خيلي بهانه ميگرفت، ميگفت زنگ بزن، ميخواهم با پدرم صحبت كنم. عمويش با همكارهايش هماهنگ كرده بود كه دختر شهيد ميخواهد با پدرش صحبت كند. وقتي ما به جهاد زنگ ميزديم آنها ميگفتند بابايت ماموريت رفته و يا بهانههاي ديگر ميآوردند. هنگامي كه آمديم بوشهر، چون بچهها كمي بزرگتر شده بودند، به آنها گفتم كه: پدرتان پيش خدا رفته است، ما هم پيش او ميرويم و هر چيزي كه شما بخواهيد، من براي شما فراهم ميكنم. گذشت و گذشت تا اينكه دخترم آرام شد. براي بچههايم، هم پدري و هم مادري كردهام و چيزي براي آنها كم نگذاشتهام.
دختر بزرگم ميگفت، مامان اگر پدر بود مي آمد مدرسه. چون پدر دوستهايش ميآمدند دنبال بچههايشان. دخترم ميگفت: مادر اگر پدر هم زنده بود، با ماشين خودش دنبال ما ميآمد. به او ميگفتم مادر جان اشكال ندارد. بنياد شهيد كه براي شما سرويس قرار داده است. الآن هم كه بزرگ شدهاند حرفهايي ميزنند. مثلاً ميگويند: مادر چه مي شود يكبار ديگر پدر زنده بشود تا ما او را ببينيم. ميگويم اينطور كه نمي شود، پدرتان رفته پيش خدا، آنجا براي خودش مقامي دارد.
در آخر درخواستم اين است كه زحماتي را كه براي بچهها كشيدهام، فرداي قيامت در آن دنيا، هسرم مرا شفاعت كند. واقعاً خيلي سختي كشيدهام.
بياد جهادگر شهيد سردار محمدرضا اسپرغم
«يوسف لاله رويان »
به بوشهر آمدم آلاله بينم كنار شاهدان يكدم نشينم
روان شد اين دلم سوي جهادش سرودم از شهيد زنده يادش
چه درياها كه در اين شهر خفته كسي اصلاً سخن از آن نگفته
به هر كس كه فقط آب است دريا برايش نقش يك خواب است دريا
كسي كه مي رسد بر شهر شاهد رود اول به قبر يك مجاهد
رود با قلب خود پيشش نشيند كه درياي حقيقت را ببيند
بگويم در حقيقت چيست دريا چرا چشم حقيقت مرده در ما
خدا بغضي گرفته اين گلويم چگونه شعر اسپرغم بگويم
چه بس اسرارها ناگفته مانده شهيد حق مرا اينجا كشانده
بيا اسپرغم تقوي و ايمان بيا اي روشني بخش دل و جان
بيا اي راستگوي راستگويان بيا اي يوسف آلاله رويان
غم هجران به جان ما نشاندي تو تا اينجا مرا يارا كشاندي
دلم خواهد كنارت برنشينم چه سان برگردم و رويت نبينم
تو كه سردار زيبا و عزيزي هميشه با سياهي مي ستيزي
تو در جنت گل زيبا و شادي تو الگوي شهيدان جهادي
تو را از مردمان من دوست دارم من از گلهاي پرپر مي نگارم
دلم خواهد تو گوئي آفرينم برادرجان برادرجان غمينم
به پيشت آمدم با قلب خسته ببينم لاله ها را دسته دسته
دلم پيش تو اسپرغم نشسته غم هجران تو دل را شكسته
مني كه وصف دريا مي شنيدم كه بي اسپرغمم دريا نديدم
چگونه روي لاله پا گذارم قدم بر ساحل دريا گذارم
كسي كه پيش او درياست ذره چرا پس، دل رود او سوي قطره
بيا اسپرغم قلبم كجائي تو كه عاشق به صحن كربلائي
تو آبادان ، گلم را پروريدي به چشمم پرده هجران كشيدي
بگو آيا كلامش را شنيدي تو او را روز بمباران نديدي ؟
نديدي پيكر او غرق خون شد غم ياران خونين دل فزون شد
نديدي رفت اسپرغم به بالا شده مونس مرا آه و دريغا
به سال شصت و سه گل غرق خون شد زخونش بس سياهي سرنگون شد
شد اسپرغم عزيز آسمانها شناسد روي او را كهكشانها
تو اي راوي بگو از عشق اين گل كه در هجران او دل گشته بلبل
ادامه مطلب
«يوسف لاله رويان »
به بوشهر آمدم آلاله بينم كنار شاهدان يكدم نشينم
به بوشهر آمدم آلاله بينم كنار شاهدان يكدم نشينم
روان شد اين دلم سوي جهادش سرودم از شهيد زنده يادش
چه درياها كه در اين شهر خفته كسي اصلاً سخن از آن نگفته
به هر كس كه فقط آب است دريا برايش نقش يك خواب است دريا
كسي كه مي رسد بر شهر شاهد رود اول به قبر يك مجاهد
رود با قلب خود پيشش نشيند كه درياي حقيقت را ببيند
بگويم در حقيقت چيست دريا چرا چشم حقيقت مرده در ما
خدا بغضي گرفته اين گلويم چگونه شعر اسپرغم بگويم
چه بس اسرارها ناگفته مانده شهيد حق مرا اينجا كشانده
بيا اسپرغم تقوي و ايمان بيا اي روشني بخش دل و جان
بيا اي راستگوي راستگويان بيا اي يوسف آلاله رويان
غم هجران به جان ما نشاندي تو تا اينجا مرا يارا كشاندي
دلم خواهد كنارت برنشينم چه سان برگردم و رويت نبينم
تو كه سردار زيبا و عزيزي هميشه با سياهي مي ستيزي
تو در جنت گل زيبا و شادي تو الگوي شهيدان جهادي
تو را از مردمان من دوست دارم من از گلهاي پرپر مي نگارم
دلم خواهد تو گوئي آفرينم برادرجان برادرجان غمينم
به پيشت آمدم با قلب خسته ببينم لاله ها را دسته دسته
دلم پيش تو اسپرغم نشسته غم هجران تو دل را شكسته
مني كه وصف دريا مي شنيدم كه بي اسپرغمم دريا نديدم
چگونه روي لاله پا گذارم قدم بر ساحل دريا گذارم
كسي كه پيش او درياست ذره چرا پس، دل رود او سوي قطره
بيا اسپرغم قلبم كجائي تو كه عاشق به صحن كربلائي
تو آبادان ، گلم را پروريدي به چشمم پرده هجران كشيدي
بگو آيا كلامش را شنيدي تو او را روز بمباران نديدي ؟
نديدي پيكر او غرق خون شد غم ياران خونين دل فزون شد
نديدي رفت اسپرغم به بالا شده مونس مرا آه و دريغا
به سال شصت و سه گل غرق خون شد زخونش بس سياهي سرنگون شد
شد اسپرغم عزيز آسمانها شناسد روي او را كهكشانها
تو اي راوي بگو از عشق اين گل كه در هجران او دل گشته بلبل
گالری تصاویر
مشاهده سایر تصاویر
اسناد و مدارک
مشاهده سایر اسناد
در صورتی که تصویر، اطلاعات و یا خاطره ای مرتبط با شهید در اختیار دارید با ما به اشتراک بگذارید
0 دیدگاه ها و دلنوشته ها