بر دوش زمانه لحظهها سنـگين بـود
خورشيد و زمين و آسمان رنگين بود
از خون و گل و شكوفه تابوت شهيد
بر مــوج بلند دســتها رنگين بود
عبدالمحمد (مهران) توكليريشهري در 12 تير ماه 1344 در كوي بهمني بوشهر چشم به جهان گشود. از كودكي روحيهاي والا و قوي داشت. در سالهاي 56 و 57 با شروع اعتراض عمومي مردم به رژيم پهلوي، فعالانه در راهپيماييها و تظاهرات ضد رژيم شركت ميكرد. با پيروزي انقلاب اسلامي به همراه ساير دوستداران انقلاب، سلاح به دست گرفت و به پاسداري از كيان كشور مشغول شد.
تحصيلاتش را در هنرستان حاج جاسم بوشهري تا سال چهارم متوسطه ادامه داد و با آغاز جنگ تحميلي عراق عليه ايران در سن 16 سالگي بنا به تكليف شرعي و انقلابي خود، به صف مبارزان و رزمندگان جبهههاي نور پيوست. عاقبت در تاريخ 2/1/61 بعد از ماهها نبرد با دشمنان بعثي در صبحي خونين به همراه عدهاي از همرزمانش در عمليات فتحالمبين شربت شهادت نوشيد و به جوار حق شتافت. پيكر مطهرش پس از هفت روز كه زير آتش مستقيم دشمن قرار داشت، سرانجام به استان منتقل و در گلزار شهداي بوشهر به خاك سپرده شد.
و حال سخني دارم با ملت و خانوادهام كه جز خط راستين امام كه همانا فرمان خداوند است، راهي ديگر در پيش نگيرند. اگر سعادت شهادت نصيبم شد، با گريه و زاري دل دشمن را شاد نكنيد و مرا ناكام نگذاريد؛ زيرا من با كام شيرين از اين دنيا ميروم و هيچگونه غمي ندارم، جز اين كه ميبينم همنوعان من در زير چكمهپوشان امپرياليستي هستند و دارند استعمار ميشوند.
هان! اي ملت! خميني اين نائب بر حق امام زمان را تنها نگذاريد؛ به خط انحرافي دولتهاي شرق و غرب گوش ندهيد و حرفهاي امام را به جان و دل بخريد. اگر شهيد شدم مرا در قبرستان شهدا خاك كنيد. راه من راه امام حسين(ع) و فرزند او، شهيد چمران، اين سردار برزگ اسلام است؛ اگر از من قبول كنند. بعد از چمرانها و رستميها ماندن ديگر ارزشي ندارد؛ به اين دنياي فاني فكر نكنيد كه چيزي جز فنا شدن نيست. راهتان راه شهيد چمران و امثال او كه رهروان پاك امام حسين(ع) هستند، باشد.
تا جان داريد براي باز پس گرفتن سرزمينهاي اسلامي از پاي ننشينيد. از مال دنيا هيچ ندارم جز دوچرخهاي كه آن را به راه خير دهيد.
به اميد ديدار در آن دنياي خاكي
«عبدالمحمد توكلي»
راوي: پدر شهيد
در سال 1334 ازدواج كردم و در آن زمان در گمرك بوشهر مشغول به خدمت بودم. ابتدا در كوي مخبلند زندگي ميكرديم و سپس به محلهي سنگي نقل مكان نموديم.
معنويت، تقوي و شجاعت از ويژگيهاي بارز پسرم مهران كه چهارمين فرزند خانواده بود، به شمار ميرفت. در سالهاي اوج انقلاب اسلامي، فعالانه در راهپيماييها و تظاهرات ضد رژيم پهلوي شركت ميكرد. چه در محلهي مخبلند كه مسجد كنار منزلمان بود و چه در سنگي هميشه در نمازهاي جماعت و مراسم مذهبي شركت فعال داشت. با همهي شجاعت و نجابتي كه در محافل عمومي از خود نشان ميداد، در منزل نيز حضوري چشمگير و محسوس داشت؛ به همه كمك ميكرد و به اعضاي خانواده احترام ميگذاشت.
در طول تحصيل هميشه شاگرد زرنگ و درسخواني بود. سال چهارم دبيرستان به دليل حضور در جبهه موفق به ادامهي تحصيل نشد، اما از طرف اداره آموزش و پرورش بعد از شهادت ايشان، گواهينامهي افتخاري دورهي متوسطه به او اعطاء گرديد.
در زمان اوجگيري جريانهاي انقلاب، مهران نيز مانند ساير جوانان پرشور ايران سر از پا نميشناخت. با تلاشي خستگيناپذير در همهي فعاليتها شركت ميكرد و گوش جان به فرمان امام خميني(ره) سپرده بود.
روزي در درگيريهاي خياباني با مأموران رژيم شاه، مهران لاستيكي را آتش زده و به سمت خودروي آنان پرتاب ميكند. مأموران او را تا منزل تعقيب كردند؛ ولي مهران از ديوار منزل فرار كرد و آنها موفق به دستگيري او نشدند. يك بار نيز در حين درگيري، مأموران رژيم او را به شدت مجروح كرده بودند.
وقتي به منزل آمد، تمام بدنش كبود و زخمي شده بود. با اين حال فعالتر و پرشورتر از هميشه به مبارزه ادامه داد.
از زمان شروع جنگ تا لحظهي شهادتش حدود 6 ماه در جبهه به نبرد با متجاوزان اشغالگر پرداخت و به همراه ديگر همرزمانش در جنگهاي نامنظم شهيد چمران و عملياتهاي متعدد بسيج از جمله «طراح شكست حصر آبادان، طريقالقدس، سوسنگرد و فتحالمبين» شركت نمود.
هر وقت به مرخصي ميآمد، به خاطر از دست دادن همرزمانش ناراحت بود و از اين كه سعادت شهادت پيدا نكرده است، احساس شرم ميكرد. بعد از شهادت فرماندهاش ـ شهيد عليرضا ماهيني ـ زياد گريه ميكرد و پيوسته از رشادتها و دلاوريهايش سخن ميگفت.
بارها از ايشان درخواست كردم كه مدتي به جبهه نرود و درسش را ادامه دهد؛ ولي او دفاع از ناموس و سرزمينش را مهمتر و باارزشتر از مدرسه و تحصيل ميدانست. زماني كه زخمي شده و به مرخصي آمده بود، از او خواستم براي مدتي از رفتن به جبهه صرفنظر كند و درسش را به پايان برساند. وقتي متوجه شد، رفتن به منطقه را به صلاح او نميدانم، روزي دوچرخهاش را به دوستش آقاي اصغر شريفي سپرد و از راه مدرسه راهي منطقه شد. به دوستانش سفارش كرده بودم كه اگر به جبهه رفت، او را برگردانند تا هم زخمهايش بهتر شود و هم در امتحانات آخر سال شركت كند. اما بعد از چند روز نامهاي از مهران به اين مضمون دريافت كرديم:
پدر و مادر عزيزم ! من براي رضاي خدا قدم به جنگ با دشمنان اسلام و قرآن، گذاشتهام و آن را فريضهاي بزرگ و تكليفي شرعي ميدانم. كسي نميتواند جلو مبارزه و جهادم را با دشمنان خدا بگيرد.
در آخرين سفرش در عمليات فتحالمبين شركت كرد و با ديگر همرزمانش شجاعانه به سنگرهاي دشمن اشغالگر يورش بردند. در همان عمليات، جان پاكش را به پيشگاه حضرت دوست تقديم كرد و مثل همهي شهيدان توانست با خون سرخش اسلام را بيمه كند. بعد از شهادت مهران، فرزند ديگرم را كه 19 ساله بود نيز از دست دادم؛ اما خداوند بزرگ را شاكرم و راضي به رضاي او هستم.
مهران در زمان شهادت 17 ساله بود؛ ولي با وجود سن كم، بدني قوي و اندامي رشيد داشت. دوستانش ميگفتند در زمان نبرد بسيار دلير و شجاع بوده است. هر وقت ميخواست به منطقهي عملياتي برود او را بدرقه ميكردم. يادم هست يك بار كه از نيروها عقب مانده بود، ايشان را به ترمينال رساندم و با اتوبوس آبادان روانه شد.
در آخرين سفر كه منجر به شهادتش گرديد، به منطقهي شوش اعزام شده بود. شب عمليات فتحالمبين در تاريخ 2/1/61 با عدهاي ديگر از رزمندگان در ميدان مين به شهادت ميرسند. وقتي به ما خبر دادند، گفتند پيكرش در زير آتش مستقيم دشمن قرار دارد و فعلاً نميشود او را به عقب منتقل كرد. طاقت نياوردم و چون عضو انجمن اسلامي گمرك بودم، اجازه گرفتم و با ماشينهايي كه كمكهاي مردمي را به جبهه منتقل ميكردند، به اهواز و سپس به سوسنگرد و بستان رفتم. هر چه گشتم موفق به پيدا كردن او نشدم. در همين زمان كه در جبهه در جستجوي فرزندم بودم، پيكر پاكش را با تعدادي از همرزمانش به بوشهر منتقل كرده و با اجازهي مرحوم برادرم، مهران نيز تشييع شده و در گلزار شهدا به خاك سپرده ميشود. وقتي به بوشهر رسيدم، ابتدا به گلزار شهدا رفتم و بعد در مراسم سوگواريش شركت كردم. به راستي كه شهدا باعث افتخار و عزت همه هستند.مهران بعد از شهادت عليرضا ماهيني ميگفت: با از دست دادن فرماندهي خوبي مثل او كه خيلي مورد علاقهي همهي ما بود، ديگر زندگي برايم معنا ندارد.
راوي: عباس توكلي (برادر شهيد)
چهار سال از برادر شهيدم بزرگتر هستم و در زمان شهادت ايشان در ژاندارمري آبادان خدمت ميكردم. وقتي براي عمليات فتحالمبين آمادهباش اعلام كردند، بسيار نگران مهران بودم و دلم خيلي شور ميزد. در نهايت نيز بعد از چند روز خبر شهادت ايشان را دريافت نمودم.
مهران قبل از پيروزي انقلاب، فعاليتهاي سياسي ـ نظامي خود را آغاز كرده بود و با پيروزي شكوهمند انقلاب اسلامي به رهبري امام خميني(ره) دامنهي فعاليتش را گسترش داد. روز و شب خود را وقف خدمت به اسلام ميكرد و در بسيج مستضعفين حضور فعال داشت. فردي بااخلاص بود و اعمالش را بيريا تنها براي رضاي خدا انجام ميداد. سادگي و سادهزيستي را دوست داشت و رفتارش با همه خوب و صميمي بود.
در دورهي ابتدايي در يك مدرسه درس ميخوانديم و خاطرات زيادي از آن دوران به ياد دارم. بعد از تحصيلات ابتدايي، با توجه به رشتهي تحصيلي، من به دبيرستان شريعتي رفتم و مهران در هنرستان مشغول به تحصيل شد.
با توجه به اين كه با نيروهاي حزبالهي مسجد توحيد از جمله شهيدان شكريان، ناصري، ميرسنجري، رنجبر، خسروي، محمديباغملايي و ميگلينژاد رابطهي خوبي داشت، در اكثر اعزامها با اين عزيزان كه اكثراً جزو نيروهاي جنگهاي نامنظم به فرماندهي شهيد چمران بودند، همراه ميشد.
زماني كه مهران در عمليات فتحالمبين شركت نمود، من در جبههي آبادان مشغول به خدمت بودم. 48 ساعت بعد از شروع عمليات، خبر شهادت برادرم را از زبان فرماندهي پادگان شنيدم. با وجود اين كه همهي نيروها در آمادهباش كامل به سر ميبردند، اجازهي مرخصي براي شركت در مراسم شهيد به من داده شد و به سرعت خود را به منزل رساندم.
قبل از شهادتش، او را در حالي كه لباس سفيد زيبايي پوشيده و بسيار خوشحال و خندان بود، به خواب ديدم. با چهرهاي متبسم گفت: برادر، من زنده و در كنار شما هستم؛ دارم از جبهه به خانه برميگردم.
راوي: برادر جانباز و آزادهي سرافراز «يوسف بختياري»
مدتي با هم در جنگهاي نامنظم در كنار سردار شهيد عليرضا ماهيني با دشمنان جنگيديم. در اولين اعزام به جبهه، به مدرسهي شهيد جلالي اهواز منتقل شده و مدت دو ماه براي تمرين و آموزش نظامي در آن جا مانديم. سپس جهت جلوگيري از پيشروي دشمن به خط مقدم «طراح» فرستاده شديم.
چند روز بعد، اقدام به فراهمسازي مقدمات انجام عمليات نموديم و در چند نوبت به مواضع عراقيها براي شناسايي و كسب اطلاعات بيشتر نفوذ كرديم. فرماندهان مرحلهي شناسايي عمليات، شهيد عليرضا ماهيني، شهيد اسماعيل كمان و حاج اسماعيل ماهيني بودند. كار شناسايي را از غروب آغاز ميكرديم و تا ساعت 2 الي 3 بامداد به پايان ميرسانديم. 24 ساعت قبل از عمليات طراح آمادهباش اعلام كردند. من و شهيد توكلي در يك برگ كاغذ مشتركاً وصيتنامه نوشتيم و هر دو آن را امضا كرديم. قرار بود در اين عمليات با پشتيباني توپخانهي ارتش به دشمن حمله كنيم. ساعت 10 شب همه با آرايش نظامي در سكوت و نظم به سمت مواضع دشمن حركت كرديم. به ميدان مين و مواضع عراقيها كه رسيديم، نيروهاي تخريبچي مشغول باز كردن ميدان مين شدند. همه پشت سر هم در يك ستون در انتظار دستور حمله بوديم. شهيد ماهيني جلوتر از همه و نزديك عراقيها مستقر شده بود. ساعت حدود 4 صبح بود كه دستور حمله صادر شد و رزمندگان شجاعانه به سنگرهاي دشمن هجوم بردند.
من در اين عمليات مجروح شدم و دوستان مرا به عقب منتقل كرده بودند. وقتي به بوشهر آمدم، مهران به عيادتم آمد. گريه ميكرد و ميگفت: ميترسيدم شهيد شوي؛ در آن صورت چه جوابي بايد به خانوادهات ميدادم؟
راوي: عليرضا شكريان
در تاريخ 4/11/61 در زماني كه عضو رسمي سپاه بودم، در قالب يك گردان رزمي از بوشهر به شيراز اعزام شديم. مدت 4 روز در مقر اعزام نيرو (پادگان شهيد عبدالله مسگر) مستقر بوديم كه به كار سازماندهي نيروها پرداخته شد. سپس به سمت اهواز حركت كرديم و مدت يك هفته در پادگان شهيد بهشتي استقرار يافتيم.در سازماندهي، گردان ما جزو تيپ 17 قم (علي بن ابيطالب(ع)) قرار گرفت. در اين يك هفته ضمن تجهيز، به فراگيري و تمرينات نظامي مشغول بوديم. اكثر بچهها در اوقات فراغت فوتبالبازي ميكردند. مهران نيز وقت فراغتش را با اين ورزش ميگذراند و به آن علاقه داشت.
شهيد توكلي جزو گردان ما بود؛ اما بعد در دستههاي جداگانه به شهر شوش كه به شدت زير آتش توپخانه و خمپارهانداز دشمن قرار داشت، منتقل شديم. از همان زمان بود كه ارتباط من با شهيد بيشتر شد. سپس ما را سريعاً به خط مقدم كه در 5 كيلومتري شهر شوش و كنار رودخانه واقع شده بود، اعزام و در سنگرهاي جمعي و نگهباني مستقر كردند. با سنگرهاي دشمن حدود 100 متر فاصله داشتيم؛ لذا در خط پدافندي شلوغ و خطرناكي به سر ميبرديم.
به همراه مهران و چند تن از ديگر دوستان تا قبل از عمليات چند بار به شهر شوش و به زيارت حضرت دانيال رفتيم. شهيد توكلي در مقبرهي دانيال نبي زياد نماز ميخواند. وقتي پرسيدم چرا اين قدر در اين زيارتگاه نماز ميخواني؟ جواب داد: آرزو دارم در اين مأموريت شهادت نصيبم شود و در نماز، اين حاجت را از خدا ميخواهم.
فرماندهي گردان ما كه شهيد سلطاني از نيروهاي سپاه شيراز و بسيار باايمان و شجاع بود. فرماندهي گروهان نيز حاج عباس حسنزاده و معاونش حاج اسماعيل ماهيني بودند. در خط مقدم جبهه، سنگر شهيد توكلي مقداري از سنگر ما دورتر بود؛ به همين علت نميتوانستيم زياد همديگر را ببينيم.
شبي حوالي ساعت 10 كنار سنگر با شهيدان خداخواست شكريان، خضر رنجبر، ماشاالله تنگستاني و حسن برادن نشسته بوديم و شهيد تنگستاني در حال صحبت كردن بود كه مهران با چند تن از دوستانش نزد ما آمدند. مدتي با هم گفتگو كرديم؛ در ضمن صحبتها از او سؤال كردم كه نماز شب ميخواني يا نه؟ با حالتي از وقار و تقوي به قدري آهسته و آرام جواب داد كه متوجهي عبادت شبانه و راز و نياز او با خداوند نشوم؛ ولي چهرهي روحاني و پر از صفاي او حكم ميكرد كه با وجود سن كم، جزو عابدان و شبزندهداران جبههي اسلام است. هميشه در حرفهايش ميگفت خيلي دوست دارم شهيد شوم. هميشه در فكر عمليات بود و براي آغاز آن روزشماري ميكرد.
مدتي در خط پدافندي شوش مستقر بوديم و با نيروهاي اشغالگر بعثي جنگيديم. بچهها براي شروع حمله و آغاز عمليات لحظهشماري ميكردند. تا اين كه سرانجام در روز يكم فروردين ماه 1361 فرماندهي گردان جلسهي مهمي با فرماندهان گروهانها و دستهها برگزار كرد و در مورد نحوهي اجراي عمليات توضيحاتي داد. همه خوشحال بوديم؛ زيرا بوي حمله و عمليات ميآمد و ديگر انتظار به پايان رسيده بود.
فرداي آن روزساعت 12 شب همهي نيروها به حالت آمادهباش به سر ميبردند و در اين ميان تعدادي از عزيزان در هالهاي از نور، نماز آخر را ميخواندند. همه از هم خداحافظي ميكردند و حلاليت ميطلبيدند. نيم ساعت بعد دستور آرايش نظامي و حركت به سمت شيارها صادر شد. طبق سازماندهي زرهي به ستون، آرام و منظم در حالي كه خود را مسلح كرده بوديم به سمت دشمنان اسلام حركت كرديم. در آن لحظات با خود زمزمه ميكردم: خداوندا! به چه جرم و گناهي اشغالگران به كشورمان يورش بردند و كيلومترها خاك اين سرزمين را تصرف كردند. در اين راه چه جنايتها كه نكردهاند. امشب گور اين متجاوزان را خواهيم كند تا درسي براي همهي دشمنان اسلام باشد و ديگر فكر تجاوز به كشور امام زمان(عج) را در سر نپرورانند.
ساعت 1:30 بامداد عمليات فتحالمبين با رمز «يا زهرا» آغاز شد و دستور حمله صادر گرديد. رزمندگان اسلام از سه محور پيشروي ميكردند و در سنگرهاي كمين دشمن با عراقيها درگير ميشدند. از شروع عمليات تا صبح شاهد آوردن پيكرهاي مجروح بچهها يا شهيدان عزيز به عقب بوديم. از پيشروي نيروها خبر نداشتم؛ تا اين كه هوا روشن شد و متوجه شدم كه در هر سه محور، تعداد زيادي از رزمندگان در ميادين مين و پشت موانع دشمن گرفتار شدهاند؛ به شدت با سنگرهاي كمين و ديدهباني دشمن درگيرشده بودند؛ از جمله شهيد توكلي كه مجروح در ميدان مين افتاده بود. با پيشروي تعدادي از نيروها درگيري در سنگرهاي دشمن به سختي ادامه يافت؛ اما امكان انتقال شهدا و مجروحين به عقب وجود نداشت. خط پدافندي ما و ميدان مين به شدت زير آتش سلاحهاي سبك و سنگين دشمن بود و طبق خبري كه به دست آوردم، مهران نيز در ميدان مين در كنار ساير همرزمانش به شهادت رسيده بود.
در مرحلهي اول عمليات فتحالمبين، نيروهاي اسلام در بسياري از مناطق به خوبي پيشروي كرده بودند و نقاط زيادي از خاك كشور از دست دشمن آزاد شده بود. در منطقهي عملياتي گردان ما نيز بچهها ضمن يورش به مواضع عراقيها با وارد كردن تلفات سنگين به آنان، از تقويت جناحهاي ديگر دشمن جلوگيري نمودند و به شدت به دفاع و مقاومت پرداختند.
در اين عمليات عزيزان زيادي در محورهاي «شيخي، شليكا و المهدي» به شهادت رسيدند كه امكان انتقال پيكرهاي مطهر ايشان به عقب نبود. بنابراين تا مرحلهي بعدي عمليات صبر كرديم. بعد از چند روز (حدود يك هفته) مرحلهي دوم عمليات فتحالمبين آغاز شد و اين بار كل مناطق آزاد گرديد. به سرعت پيكرهاي شهيدان كه مهران توكلي نيز جزو آنان بود به عقب منتقل شد. سپس اين شهيد بزرگوار و عدهاي ديگر از عزيزان را تا آرامگاه ابديشان در بهشت صادق بوشهر بدرقه كرديم تا به زيارت حضرت دوست نائل شوند.
راوي: برادر آزاده و جانباز «محمدباقر رنجبربوشهري»
با شهيد توكلي از كودكي دوست بودم. در يك مدرسه و پشت يك نيمكت دورهي ابتدايي را گذرانديم. دورهي راهنمايي نيز با هم در مدرسهي 22 بهمن تحصيل كرديم.
در سال 1360 هر دو در عمليات «طراح و كرخه نور» شركت نموديم. نيروهاي جنگهاي نامنظم به فرماندهي شهيد عليرضا ماهيني چه از نظر اخلاقي و معنوي و چه از نظر نظامي واقعاً نمونه بودند و مهران نيز جزو اين نيروها بود.
عمليات طراح در منطقهي «طراح» كه بين شهرهاي حميديه و سوسنگرد قرار داشت، با موفقيت صورت گرفت و نيروها بسيار خوب عمل كردند. مهران در اين عمليات تكتيرانداز بود. مدت 4 روز در مواضع فتح شده مستقر بوديم. سپس با آمدن نيروهاي جديد، گروهي براي استراحت به مقرمان در اهواز برگشتيم و عدهاي نيز از جمله شهيد توكلي در آن جا ماندند. در اين مأموريت عزيزان زيادي از جمله شهيدان مختار بديه، عباس مرادي، عبدالرضا جواهري، جلال محمدي، محسن محمدي، جعفر محمدي، حسين مقاتلي و سردار جنگهاي نامنظم شهيد چمران را از دست داديم.
آخرين باري كه در اعزام به منطقه با مهران همراه بودم، همگي در قالب گرداني سازماندهي شده، ابتدا به شيراز و سپس به خوزستان اعزام شديم. از اهواز به عنوان نيروهاي تيپ 17 قم به شوش عزيمت نموديم. بعد از ورود به شهر شوش كه به شدت زير آتش دشمن بود، هنگام غروب از رودخانهي كرخه عبور كرده و به خط اول جبهه رسيديم. خط زعن يا خط «شهادت» را تحويل
گرفتيم و طبق سازماندهي در سنگرها مستقر شديم.در سنگر ما شهيدان فرهاد حيدري و مصطفي شمساي و چند نفر ديگر، در سنگر مجاور شهيدان عبدالحسين اردشيري، خضر رنجبر و محمد رنجبر و در سنگرديگر، شهيدان مهران توكلي، يوسف ناصري و ساير دوستان مستقر بودند. در سنگر پشت سر نيز تعدادي از عزيزان از جمله حاج اسماعيل ماهيني، شهيد كمان، شهيد نبيپور، شهيد ابراهيم ماهيني و شهيد بشكوه حضور داشتند.قريب به 20 روز در آن منطقه با دشمنان بعثي كه حدود 100 متر با ما فاصله داشتند و از نظر امكانات و موقعيت جغرافيايي و نظامي خيلي از نيروهاي ما مجهزتر بودند، ايثارگرانه و با شجاعت نبرد كرديم و پايداري نموديم. در اين مدت، تعدادي شهيد و مجروح از جمله شهيد حاج باقر ميگلينژاد به اسلام و امت مسلمان تقديم شد.
با وجود حجم زياد آتش دشمن و ديد خوبي كه روي مواضع ما داشتند، ارتباط با يكديگر و سركشي به سنگرهاي همجوار را از دست نميداديم. مهران از جمله كساني بود كه دائم به بچهها سر ميزد و با دوربين عكاسي كه به همراه داشت، از بچهها عكس يادگاري ميگرفت.
ساعت 12 شب بود كه براي حركت به سمت دشمن آماده شديم. هر كس با توجه به سازماندهي از پيش تعيين شده در دسته و گروهان خود قرار ميگرفت. گروهان ما به سمت محور و شيارهاي مشخص شده حركت كرد و دقايقي بعد در ساعت 1:30 بامداد عمليات آغاز شد. دو ساعت از لحظهي شروع عمليات گذشت و در اين مدت تعدادي از عزيزان مجروح و شهيد شدند.
با توجه به اين كه ما به عنوان نيروهاي پشتيباني در انتظار دستورحركت و رفتن به جلو به سر ميبرديم، تا ساعت 4 صبح خبري از ساير نيروها نداشتيم. در همين زمان، فرماندهي گردان كه به شدت براي ارتباط با محورهاي عملياتي در تلاش بود، دستور پيشروي براي كمك به نيروها را صادر كرد. بايداز كنار شيار شيخي حركت كرده و دشمن را دور ميزديم. به سرعت راه افتاديم و در طول مسير در سنگرهاي دشمن با نيروهاي عراقي درگير ميشديم. همچنان به پيشروي ادامه ميداديم و با ديگر همرزمانم در حالي كه مجروح شده بودم، تا عمق مواضع دشمن پيش رفتيم.نزديك ظهر بود كه به دست دشمن اسير شدم. در زمان اسارت با خانوادهام از طريق نامه ارتباط داشتم و جوياي وضعيت دوستانم در عمليات مي شدم. خبر شهادت مهران نيز به اين وسيله به دستم رسيد. بسيار ناراحت شدم و خيلي گريه كردم. شبي خواب او را ديدم. در بهشت صادق ايستاده بودم و مهران و ديگر شهيدان با چهرهاي خندان برايم دست تكان ميدادند.
بعد از پايان اسارت، وقتي به گلزار شهداي بوشهر رفتم، آرامگاه شهيد توكلي و ساير شهداي عمليات فتحالمبين دقيقاً همان جايي قرار داشت كه در خواب ديده بودم.
برادر جانباز حاج رضا قادريان
در نخستين دقايق عمليات فتحالمبين و زماني كه همگي در يك ستون به سمت دشمن حركت ميكرديم، شهيد توكلي هنگام عبور از كنار نيروها، ميگفت: دائم اسم آقا امام زمان(عج) را بر زبان بياوريد و از او طلب ياري كنيد.
دهيد و نگذاريد اول پدر و مادرم متوجه شوند؛ زيرا مادرم مريض است.
وقتي به مواضع دشمن نزديك شديم، درگيري در سنگرهاي ديدهباني و كمين آنها شدت گرفت. هنوز در ميدان مين بوديم و طولي نكشيد كه ناگهانتعداد تلفات زياد شد. با وجود اين كه عدهاي شهيد و مجروح شده بودند، ولي بقيه توانستند به كانالها و سنگرهاي دشمن وارد شده و به پيشروي ادامه دهند. من در ميدان مين به وسيلهي يكي از مينهاي دشمن به سختي مجروح شدم. مهران و حدود 25 نفر ديگر نيز همان جا به شهادت رسيدند. بعد از مرحلهي دوم عمليات، پيكرهاي خونين اين عزيزان به عقب منتقل شد.
با خاطرات شهيد
عزيمت به خط مقدم ـ 11/12/1360
«اقراء باسم ربك الذي خلق/ خلق الانسان من علق»
«بخوان به نام پروردگارت كه تو را خلق كرد/ خلق كرد انسان را از خون بسته»
آري، به نام خداي شهيدان، به نام خداي علي(ع)، حسين(ع) و به نام خداي شهيدان كربلاي خوزستان. كربلا بعد از 1400 سال دوباره نمايان شد. كربلاي خونين ايران داراي هزاران شهيد است؛ شهيداني كه با خون خود درخت تنومند و سرسبز اسلام را آبياري كردند و با رفتن خود براي ما خزاني و براي خود بهاري را آغاز نمودند؛ شهيداني كه در زمان حيات خود نيز نمونهاي از يك شهيد زنده بودند.
آنان با رفتن خود مسيري درخشان براي ما زندگان در حقيقت مرده باقي گذاردند. به نظر من كساني لياقت اين را دارند كه بر روي خود نام سرباز امام زمان را بگذارند كه واقعاً نمونهي كاملي از يك انسان كامل، از يك انسان
مسلمان و متعهد به قرآن و خط اصيل ولايت فقيه باشند. راستي آيا فكر كردهايم كه اگر ما شهيد شديم و مردم هم بنا به قدرداني جسد ما را با شكوه به زير خاك گذاشتند، آيا در آخرت هم همين طور از ما تجليل ميشود؟
آيا راستي ما شهيد هستيم در نزد خدا؟ مگر هر كسي كه هنوز بر روي هواي نفس خود خط بطلان نكشيده، ميتواند به جبهه بيايد و با زورِ اسلحه جلوي هواي نفس ـ دشمن خود ـ را بگيرد. به قول امام(ع) «بزرگترين جهاد ما، جهاد با نفس خويش است.» اين هواي نفس است كه امروز باعث شده كه اين چنين سربازان مزدور بعثي در خاك ما به خاك ميغلطند و به درك واصل ميشوند.
استكبار جهاني به سركردگي آمريكا ـ اين شيطان بزرگ ـ از ديرباز با اسلام و مسلمين مخالف بوده است و هميشه اسلام را مانعي در راه اهداف كثيف خود كه همانا به بند كشيدن خلق محروم و به يغما بردن ثروتها و منابع طبيعي سرشار ملتهاي تحت ستم ميباشد، ميديده است. منابعي كه استفادهي صحيح از آنها حق مسلم و طبيعي فرد فرد مردم آن كشور است. به راستي مگر براي همه در زمين خدا جا وجود ندارد كه آمريكا از نيمكرهاي ديگر قدم بر ممالكي
گذاشته كه نه از نظر زبان و نه رنگ پوست، هيچ وجه مشتركي با آمريكا ندارند؟
آمريكا از خون شهيدان پاسداري كنيم. اگر شد با سلاح و قلمهايمان و اگر نشد با خونمان نداي آنان را لبيك گوييم.
- خوشا آنان كه در اين عرصه در خاك
- چو خـورشيدي درخشـيدند و رفـتند
· خوشا آنان كه با ايمان و اخلاص
· حريـم دوسـت بوسيدند و رفتند
· خوشـا آنـان كه در راه حقـيقـت
· به خون خويش غلطيدند و رفتند
«به ياد فرماندهي خوب و شهيدم، فرماندهي ستاد عمليات جنگهاي نامنظم، شهيد چمران، شهيد عليرضا ماهيني.»
ساعت 18:30 ـ 13/12/1360
بله باز هم لياقت آن را داشتم كه در نبرد حق عليه باطل سهمي داشته باشم. خيلي دلم ميخواست به جبهه بازگردم. بالاخره تصميم خود را گرفتم. در اتوبوس هستم؛ دلم خيلي شور ميزند. قصد دارم در حمله اگر زخمي نشدم، حتماً تا آخرين نفس بجنگم و دشمن را نابود كنم.
آري، اين آرزوي هر مسلماني است. درست است كه به جبهه آمدن ما شايد مايهي افتخار باشد؛ ولي ما كوچكتر از آن هستيم كه بخواهيم خود را با اين كار جلوي مردم بالا ببريم. كساني بايد الآن فخر كنند كه در بين ما نيستند و جايشان در بهشت است. آري آنان هم براي خود آخرتي خوب و نوين ساختند و هم براي ما راهي پرفروغ باقي گذاشتند؛ راهي كه ما بايد آن را ادامه دهيم؛
راهي كه ثمرهي رفتن به آن، نزديكي به خدا، پاك شدن و بالاخره از امتحان خداوندي سرافراز بيرون آمدن است. راستي ما ميتوانيم مانند آنان از اين امتحان سرافراز بيرون بياييم؟ امتحاني كه واقعاً قبول شدن در آن باعث افتخار و مباهات است. اي كاش ما هم لياقت آن را داشته باشيم كه شهيد شويم و به اوج و كمال انسانيت برسيم.
راه شهيدان، راه امام است؛ راه مهدي، راه انبياء و بالاخره راه انبياء، راه خداست؛ راهي كه همه بايد يرويم. راههاي زيادي وجود دارد، ولي تنها راه درست راه خداست.
ساعت 12:30 ـ 14/12/1360
بالاخره به شهر شوش رسيديم؛ شوش شهر شهيدان گمنام؛ شوش شهري كه به صورت ويرانهاي درآمده؛ خانهها خراب شده و مردم آن نيستند.
شهر يكپارچه پوشيده از ارتشي، بسيجي و سپاهي است. در اين شهر به اين بزرگي شايد فقط دو مغازه باز است و يك حمام كه براي ما رايگان است. پيكر خانهها همه سوراخ سوراخ شده است. دگر محلي نمانده كه مورد اصابت توپ و خمپاره قرار نگرفته باشد. حتي مقبرهي دانيال پيغمبر كه حضرت علي(ع) فرمودهاند هر كس او را زيارت كند، مرا زيارت كرده است. دلم ميخواهد يك بار ديگر حال و هواي خاكريز خط مقدم را حس كنم. در اين جا آدمي فقط و فقط به فكر خدا ميباشد؛ نه فكر مدرسه، نه فكر خانه، نه فكر والدين و نه... همهي فكرها و قلبها فقط براي تقرب به خدا كار ميكند. خدايي كه همهيهستي، جانها، مالها و آخرت ما مال او است. او قدرت مطلق جهان نهان وبخواهد.
شايد امروز ساعت 2 بعدازظهر به خط مقدم برويم. صبح وقتي كه از روي تپهاي كه به شهر مسلط بود، به محل درگيري نگاه ميكردم، واقعاً احساس شور و نشاط عجيبي داشتم. دلم ميخواست اگر ميشد با پاي پياده بروم؛ زيرا در خط مقدم است كه انسان واقعاً شكوه و عظمت خداوندي را ميبيند. عظمتي كه
نهايت ندارد و فقط ما در به وجود آمدن آن يك وسيله هستيم؛ آن هم وسيلهاي بسيار كوچك.
به چشم خود ميبينم كه سپاه كفر با نداي الله اكبر سپاه اسلام راه فرار در پيش گرفته؛ الله اكبري كه چنان ترس و وحشتي در دل سپاه كفر مياندازد كه چاره را يا در فرار ميبينند يا در تسليم به نيروهاي اسلام.
من در آن دو ماه تابستان نتوانستم آن طور كه بايد و شايد به خدا نزديك شوم و باز آمدم تا اگر شد با سلاح متكي به ايمانم و اگر لياقت آن را داشتم، در اين جا به خدا برسم.
«شور و شوق ، انديشه در خط اول جبهه»
امروز كلاس داشتيم. يكي از برادران روحاني كه لباس پاسداري به تن داشت، برايمان صحبت ميكرد و ميگفت: در هر شبانهروز حداقل 10 دقيقه با خود خلوت كنيد و فكر كنيد ديروز چه بودم، امروز چه هستم و فردا چه خواهم بود...
ساعت 13:05 ـ 15/12/1360
در شهر وضع ما چندان خوب نيست؛ حال اكثر بچهها گرفته؛ همگي دلمان ميخواهد هر چه زودتر به خط برويم. دلم ميخواهد حمله هر چه زودتر آغاز شود. لااقل ما كه از مدرسه باز ماندهايم، بهتر است حداكثر استفاده را از وقتمان ببريم. در اين چند روزه از صحبتهاي بچهها خيلي چيزها دربارهي مسايلي كه قبلاً خبر نداشتهام، فهميدهام. حس كنجكاويم در اين جا گل كرده است. يكي از بچهها نظرش را دربارهي من اين چنين بيان كرد: تو فقط به فكر پول و مقام هستي و كلاً به ماديات فكر ميكني.
هميشه دلم ميخواست نظر بچهها را دربارهي خودم بدانم؛ ناراحت نشدم؛ اما انسان هميشه بايد نفس انتقادپذيري داشته باشد.
ساعت 20:00 ـ 18/12/1360
الآن كه دارم اين جملات را مينويسم يك شب مهتابي است. صداي شليك كاليبرها به گوش ميرسد. الآن من در نزديكترين نقطه به دشمن هستم و واقعاً لذتي كه از اين مكان بردهام تا حالا در هيچ نقطهي ديگري كه در آن زندگي كردهام، نبرده بودم. الآن است كه حس ميكنم آن فكري كه در خانه زجرم ميداده، همانند پر كاهي از مغزم بيرون رفته و فكر ميكنم همان رؤياي خط مقدم بود كه در بوشهر زجرم ميداد. همه جا به فكر خط بودم، در خواب، در بيداري، سر كلاس درس؛ ولي اكنون كه اين جا هستم به هيچ چيز فكر نميكنم؛ مگر اين كه بتوانم راهي پيدا كنم كه از بار گناهانم كاسته شود. شور و شوق عجيبي را در دلم احساس ميكنم. احساس ميكنم كه از هميشه سبكتر هستم؛ مگر گاه گاهي كه فكر خانواده به مغزم ميرسد.
امروز موقعي كه داشتم به عراقيها نگاه ميكردم، يك نارنجك تفنگي درست در چند متري من به زمين اصابت كرد كه تركش ريزش با صورتم همسطح شد و مقدار كمي از پوست صورتم را برد. اين اولين باري بود كه خطر را به اين نزديكي حس ميكردم. شايد اين هشداري بود كه بيشتر مواظب خود باشم.
بالاخره بعد از 7 ماه دوري از خط مقدم، باز صداي گلوله و خمپاره، باز زبوني خصم تجاوزگر، بوي عشق به خدا و احساس نزديكي به خدا به مشامم ميرسد. بالاخره اين اضطراب و نگراني و آن حالت عجيب دروني كه مدتي عذابم ميداد، از وجودم رخت بر بسته و رفته است.
ساعت 21:00 ـ 19/11/1360
امروز هم مثل روزهاي پيش است؛ معلوم نيست حمله چه موقع آغاز ميشود. اين چند روزه عجيب خواب بچهها را ميبينم و اكثراً هم كساني هستند كه پاكند و بدون هيچگونه آلودگي. فقط براي رضاي خداست كه در اين جا گرد آمدهاند. صحبت از پاكان است؛ جواناني كه به آنها تهمتهاي گوناگون زدند؛ ولي باز هم دست از حمايت از انقلاب برنداشتند و حتي جان خود را هم در اين راه دادند. اي كاش من هم مثل آنان بودم.
ساعت 20:00 ـ 20/12/1360
ديشب منطقه را به شدت زير آتش آرپيجي گرفتند و ما هم تا ساعت 2 بيدار بوديم؛ ولي هيچكس نميدانست هدف از اين كار آنان چيست. عدهاي ميگفتند به خاطر ترساندن ما اين كار را ميكنند. ولي شايد هدف اصلي تغيير
موضع تانكها يا افراد باشد.
وضع اين جا تقريباً عادي است. دلم ميخواهد هر چه زودتر حمله شروع شود. زمان حمله معلوم نيست؛ ولي به نظر من بستگي به وضع مهتاب دارد. هر وقت مهتاب نمايان ميگردد، حمله شروع ميشود. اگر به اين طريق باشد، شايد حمله تا ده روز ديگر آغاز شود. كم كم قدر همديگر را ميدانيم. رفتار بچهها با هم خيلي بهتر شده؛ شايد روز به روز هم بهتر شود.
ساعت 00: 7 ـ 22/12/1360
ديشب آرام بود و ما به صورت آمادهباش خوابيده بوديم. اين واقعاً قدرت خدايي است كه در دل دشمن ضد خدا چنان ترس و وحشتي مياندازد كه ديوانهوار منطقه را به آرپيجي و سلاح سنگين ميبندد. قرار است امروز به پشت جبهه برويم و شايد تا روز حمله پشت جبهه بمانيم. دلم ميخواهد هر چه زودتر حمله آغاز شود. شايد بتوانيم با اين حمله از زير دين بزرگ ملت ايران بيرون بياييم و عيدي خوبي در اين سال به امام و امت بدهيم.
خدايا! خودت به ما قدرتي عطا كن تا بتوانيم بر اين نفس شيطاني فائق شويم و خالصانه در بيرون راندن دشمن از خاك خود بكوشيم.
23/12/1360
اين روزها حرف تمام بچهها دربارهي امام زمان است. خدايا! بارالها! تو را به مقربان درگاهت قسم ميدهم، به من قدرتي عطا كن تا بتوانم خالصانه در راه تو و براي تو و براي امام زمان قدم بردارم. خدايا! به من قدرتي عطا كن تا بتوانم بر هواي نفسم فائق آيم. خدايا! به من قدرتي عطا كن تا در موقع حمله درمن چنان خشمي به وجود آيد كه بتوانم انتقام خون شهيدان را از دشمنانت بگيرم. خدايا! از تو ميخواهم به من چنان ايماني دهي كه لياقت آن را داشته باشم تا با امام زمان لااقل در خواب ديدار كنم.
ساعت 13:05 ـ 24/12/1360
كم كم عطر حمله در منطقه ميپيچد؛ شايد اين آخرين نوشتههاي من باشد. چه كسي ميداند كي شهيد ميشود؟ دلم ميخواهد در حمله تا نفس دارم بجنگم و تا ميتوانم دشمنان را بكشم. خدايا! تو خودت به من قدرت ده تا بتوانم دشمن پليد را از پاي درآورم.
خدايا! خودت ميداني كه ما فقط براي تو و رضاي تو خالصانه قدم برداشتهايم و از تو ميخواهيم در اين راه، ما را ثابتقدم و استوار چون كوهي شكستناپذير در برابر دشمنانت قرار دهي و ما را ياري كني. خدايا! ما در اين جا در اين بيابان برهوت به هيچكس جز تو و وليِ تو امام زمان اميدي نداريم.
خدايا! اميد ما را از خودت قطع مكن. خدايا! صاحبالزمانت را در هر جا، در تمام زمان حمله، همراه ما بفرست تا لااقل به ياري او بتوانيم عيدي بزرگي به امام و امت بدهيم. خدايا! اماممان، اين پير جماران، اين نور چشم همهي ما را تا انقلاب مهدي از تمام بديها و گزندها مصون و محفوظ نگه دار و او را تا انقلاب مهدي براي ما و تمام مستضعفان جهان حفظ كن. آمين
ساعت 12:05 ـ 25/12/1360
باز هم بچهها موفق به ديدار امام زمان شدند. همه جا حرف امام زمان است. خدايا! ما به غير از تو هيچ تكيهگاهي نداريم؛ تو را به مقربان درگاهت
سوگند ميدهم، چشم ما را به ديدار امام زمان مفتخر گردان. خدايا! خودت ميداني خيلي سعي كردهام بر نفس خود غلبه كنم. خدايا! تمام دستوراتت را تا حدودي عمل كردهام. خدايا! براي يك بار هم كه شده به اين بندهي عاجز و ناتوانت رحم كن و چشم او را به ديدن وجود مبارك امام زمان مفتخر گردان.
خدايا! از تو كمك ميطلبم و از تو ميخواهم كه همهي مؤمنين درگاهت را سلامت داري و بيماري مادرم را شفا فرمايي.
خدايا! به فرماندهان ما عقلي و قدرتي عطا كن تا در پرتو امام زمان در حمله بتوانند با حداقل تلفات، بزرگترين نيروي دشمن را از پاي درآورند. كمكم داريم مطمئن ميشويم كه انگار حمله قبل از عيد نيست. شايد صلاح باشد و حتماً دشمن در تمام جبهه در حالت آمادهباش به سر ميبرد. بايد آنان را تا ميتوان خسته كرد و بعد همانند شيران بيشه توسط اين خداجويان جندالله بر سر آنان يورش برد تا مفتضحانه فرار را بر قرار ترجيح دهند.
خدايا! خودت ما را همه جا ياري كن. هر چه خودت بخواهي، همان ميشود.
ساعت 21:00 ـ 29/12/1360
الآن كه دارم اين يادداشت را مينويسم، در سنگر نشستهام. از ديروز تا حالا خيلي كم خوابيدهام و خيلي كارها را انجام دادهايم. دشمن در منطقهاي در نزديكي ما دست به يك ضد حمله زده و شكست خورده است و امكان اين كه شود؛ ولي به نظر من هنوز امكان حملهي ما كم است؛ چون منطقه آن طور كه بايد و شايد مجهز نشده است. رفتار بچهها با همديگر خيلي خوب شده؛ روابط بچهها با هم خيلي محكم شده.
ساعت 16:00 ـ 1/1/1361
اين اولين نوشتهام در سال 61 است. سال قبل سالي بود كه ميدان آزمايش قدرتها در كشور بود؛ قدرتهايي كه يكي پس از ديگري مطرح شدند و چون اكثراً در خط مردم نبودند، طرد شدند و بالاخره سر از پاريس درآوردند.
و حالا سال 61 است. سال تازه و نو آمده است. اينك با ما است كه در اين سال بتوانيم در جبهه براي مملكتمان كاري انجام دهيم و دين خود را نسبت به امام امت و اسلام و مردم ادا كنيم. امروز تعداد زيادي كارت تبريك براي ما از بوشهر رسيده بود؛ منظور اين است كه مردم هنوز ما ر افراموش نكردهاند.
در اين جا همه نوع آثار ايثار و ازخودگذشتگي مردم به چشم ميخورد. بسته نانهايي وجود دارد كه پيرزن روستايي از ده براي رزمندگان فرستاده است. هديههايي وجود دارد كه از طرف بچههاي مدرسهي ابتدايي فرستاده شده و روي آنها فقط دو خط آن هم با كمال سادگي و بيريايي جملاتي نوشته شده است كه حاكي از ايمان آنها به انقلاب است.
خدايا! در اين سال به ما نيرويي عطا كن تا بتوانيم هر چه زودتر متجاوزان بعثي را از كشورمان بيرون كنيم.
عبدالمحمد(مهران) توكلي در دوم فروردين ماه 61 با آغاز عمليات فتحالمبين در منطقهي جبههي شوش به شهادت ميرسد.
«مطالب مذكور از دفترچهي خاطرات او به دست آمده كه در كولهپشتي شهيد در سنگرش به جا مانده بود.»