نام ابراهیم
نام خانوادگی حور اسفند
نام پدر محمد
تاریخ تولد 43/5/2
محل تولد بوشهر - بوشهر
تاریخ شهادت 65/4/29
محل شهادت فاو
مسئولیت بیسجی
نوع عضویت بیسجی
شغل معلم
تحصیلات لیسانس
مدفن دشتستان
شهيد ابراهيم حوراسفند در دوم مرداد ماه سال 1343 در روستاي بنداروز در خانوادهاي مذهبي چشم به جهان گشود. دوران كودكي را تحت نظارت و تعليم پدر روحاني خود به آشنايي با الفباي اوليه اسلام گذراند.با قدم گذاشتن به ششمين بهار عمر گرانبارش پا به سنگر تعليم يعني مدرسه گذاشت و دوران تحصيلات ابتدائي را در دبستان خضر برازجان با موفقيت سپري نمود. سپس مقطع راهنمايي را با تحصيل در مدرسه راهنمايي دانش برازجان آغاز نمود. در همين دوران بود كه در محضر درس پدر روحاني خود درس مبارزه با مشكلات زندگي و بيباكي در مقابل ترس و خوف و درس مخالفت با دستآوردهاي مبتذل رژيم ستم شاهي(پهلوي) را به نحوي بنيادي فرا گرفت. آن گاه با توجه به علاقه وافري كه نسبت به فراگيري كتاب انسانساز آسماني يعني قرآن كريم داشت در كنار پر مهر پدر طريق قرائت و آشنايي با مفاهيم سعادت آفرين اين كتاب بزرگ را آموخت. پس از سپري نمودن اين دوران پر بار با كوله باري از آگاهي و شناخت قدم به عرصه دبيرستان گذاشت. در اين هنگام بود كه مبارزات پيگير و خستگي ناپذير قاري شهيد ابراهيم حوراسفند عليه گروهكهاي ملحد و منافقي كه با دستاويز ساختن اسلام و شعارهاي پوشالي ميخواستند مردم را از انقلاب و امام جدا نمايند. بطور آشكار و پنهاني شروع شد. وي در محيط دبيرستان با عوامل سر سپرده و مزدور استكبار جهاني كه ميخواستند صحنه درس و كلاس را به ميدان بلوا و آشوب بدل سازند با قامتي استوار مبارزه علني داشت و در اين راه از طعن و ضرب و شتم اين از خدا بيخبران كوچكترين ترسي و حزني بدل راه نميداد. آنگاه جهت زدن ضربات كاريتر بر پيكره پوسيده منافقين مزدور به طور پنهاني همگام با ساير دوستان مبارزش در برنامههائي كه جهت خنثي كردن توطئههاي عوامل كفر و نفاق طرح ريزي ميشد شركت فعال داشت و در اين رابطه مأموريتهاي محوله را بدون كمترين خوف و ريا به نحو احسن و رجاء به انجام ميرسانيد. دوران دبيرستان را در دو بُعد تحصيل و مبارزه با گروهكهاي محارب با كارنامهاي درخشان پشت سر گذاشت و با اخذ ديپلم در رشته اقتصاد در كنكور سراسري همان سال شركت نمود و موفق به گرفتن رشته تربيت معلم شد و از آن طريق آموزگاري مهربان شد براي فرزندان شهرش.
ايشان بسيار متواضع و كم حرف و سر به زير بود او فرزندي نمونه براي والدينش بود پدر ايشان تعريف ميكند كه من هيچگاه راز و نيازش را در دل تاريكي شبها از ياد نميبرم بعضي اوقات كه از خواب بلند ميشدم احساس ميكردم كه شايد ابراهيم سر جايش نخوابيده باشد و يك بار دنبال الهام دلم رفتم و به عينه ديدم كه ابراهيم در دل تاريكي شب همراه با ناله التماس ميكند خدا از عذابت ميترسم، از آخرتت، از گور تنگ و ظلمت قبر، نجاتم ده.
مصاحبه با مادر شهيد:
شهيد ابراهيم حوراسفند فرزند شيخ محمد در سال 43 در بنداروز متولد شد فرزند اول خانواده بود، مادرش قبل از او 2 سال بود كه باردار نشده بود، او با دلي شكسته نذر شاهزاده ابراهيم ميكند كه خداوند او را فرزندي سالم عطا كند و او با همان فرزند پياده تا شاهزاده ابراهيم رود. در دي سال 43 پسري به دنيا آمد پدرش تصميم گرفت نام جدشان را بر روي او گذارند بنابراين ابراهيم را بر روي او نهادند و مادر ابراهيم در يك ماهگي او را بغل كرد و پياده به شاهزاده ابراهيم رفت تا اداي نذر كرده باشد. ابراهيم در سن 6 سالگي وارد دنياي تازهاي شد او را در مدرسه ابتدايي خضر ثبت نام كردند، راهنمايي را نيز در شيفت ديگر همان مدرسه به پايان رساند و وارد دبيرستان شهيد بهشتي شد ايشان در رشته تجربي در اين دبيرستان مشغول تحصيل شد بعد از گرفتن ديپلم كنكور داد و در دو رشته يعني رشته پزشكي و تربيت معلم شهركرد قبول شد چون تربيت معلم بورسيه بود ايشان معلمي را انتخاب كرد و پا به اين رشته گذاشت.مادر شهيد تعريف ميكند، كه براي اولين بار بود ميديدم ابراهيم نيمههاي شب از خواب بيدار ميشود و پاورچين پاورچين از اتاق بيرون ميرود دلم شور مي زند كه آن وقت شب كجا ميرود. آن شب من هم پشت سر او بلند شدم و آرام دنبال او رفتم، ديدم وضو گرفت و در اتاقي كه خيلي از اتاقهايي كه ما در آن خوابيده بوديم دور بود، رفت. من پشت پنجره نگاهي به داخل انداختم ديدم جانماز را پهن ميكند و قرآن را در كنار آن گذاشت و همين كه بلند شد كه اقامه بگويد سرش را چرخاند و به من نگاهي انداخت و گفت « و لا تَجَسَّسوا» مادر جانم چرا در كار ديگران تجسس ميكني من كه فهميده بودم تمام حركات آهستهي مرا ديده و فهميده در را باز كردم و گفتم مادر چرا نميخوابي، اين نصف شبي بلند شدي چيكار كني؟ بازوي مرا گرفت و گفت: «خب حالا هيس! شما حالا برو بعداً بهت ميگم.»
او شبها بلند ميشد و بعد از قدري نماز شب قرآن ميخواند تا اذان صبح، او قاري قرآن بود، صدايش بسيار رسا و دلنشين بود حتي در مسابقات مقام ممتاز را كسب كرده بود.
موقعي كه از جايي برميگشت تمام بچهها به دورش جمع ميشدند او بچهها را روي دوش خود سوار ميكرد و با آنها بازي ميكرد. اگر در درس ضعيف بودند آنها را در همان درس تقويت ميكرد، به كمك همه ميشتابيد، حتي به بعضي از بچههاي فقير يك تومان و يا پنج قراني ميداد و ميگفت بچهها من به شما پول ميدهم شما با من بيائيد مسجد تا من تنها نباشم بعد از اينكه نماز خوانديم بعد برميگرديم. بسياري از بچههاي محلهي ما بوسيله ابراهيم نمازخوان، مسجد رو و بسيجي شدند، بچهها را به مسجد محمد حسن، پايگاه ابا عبدالله الحسين(ع) ميبرد.
در ماههاي رمضان، موقع افطار بعد از اينكه نمازش را در مسجد ميخواند به خانه ميآمد، مادرش سفره را جلوي او پهن ميكرد ولي او غذايش را برميداشت و ميگفت ميخواهم به مسجد ببرم و با بچهها بخوريم. از قبل يكي از بچههاي فقير را دعوت ميكرد و به او ميگفت كه تو بعد از نماز در مسجد بمان من غذايت را ميآورم، مهمان من، غذا را به او ميداد و خود ميگفت من غذايم را خوردهام، بابا من خيلي شكمو هستم ميتوانم تا اين موقع صبر كنم و يك جوري آنها را قانع ميكرد تا باور كنند كه او غذايش را سريع در خانه خورده بعد از اينكه به خانه برميگشت هر چه بود ميخورد مادرش از او ميپرسيد ابراهيم ماشاء الله چقدر غذا ميخوري تو كه همين الان يك بشقاب بردي مسجد و او با خنده گفت مادر به حساب مردم من حالا جوونم بايد خيلي بخورم، پس بايد به اندازهي شما پيرها بخورم.در سال 64 كه موفق به دريافت مدرك فوق ديپلم در رشته الهيات فارسي از تربيت معلم شهيد رجائي شهركرد گرديد بود در مهرماه همان سال در ادارهي آموزش و پرورش منطقه شبانكاره مشغول به تدريس گرديد.پس از ورود به خدمت، كار صادقانهي خود را در امور تربيتي و مدارس راهنمايي و دبيرستان اين منطقه شروع كرد.با سطح فكري كه داشت عموم را در نظر ميگرفت، با بديهايشان مخالف بود و جنبههاي كششي و جذابيتش آن چنان بود كه همه را به سوي اسلام ميكشاند، دست رد به سينه هيچ كس نزد، با نصيحت و موعظه و بخشش آنها را در راه اسلام و انقلاب ميآورد. بسياري از دوستانش من جمله حسين علوي، محمد معلم و حتي پيرمردها ميگويند همينكه ما صحبت كرده بوديم و ميخواستيم به غيبت نزديك شويم، جلوي ما را ميگرفت و با شوخي و زبان خوش ميگفت: آقا، آقا صبر كن ببينم مثل اينكه شما سفارش گوشت مرده به يك نفر داديد آره، آن طرف هم اگر اولين بارش بود ميگفت برو بابا جان ما را گرفتيها، مگه كسي گوشت مرده هم ميخوره. يكدفعه ميپريد و ميگفت، آها به خيالم من گفتم شما انسان متديني هستي و غيبت نمي كني....
در پنهاني به همگان كمك ميرساند. در مراسم فاتحه ابراهيم پدر شهيد يك نفري را ميبيند كه پاي عكس ابراهيم آمد و به شدت گريه ميكرد، مراسم ايشان در مسجد قلعه برازجان بود، تقريباً تمامي حاضرين متوجه گريه آن شخص شدند او هر چند دقيقهاي سرش را بلند ميكرد و به صورت نوراني ابراهيم نگاهي ميانداخت و بلند بلند ميگفت ها،ها همين خودشه و دوباره ميزد زير گريه. پدر شهيد حجت الاسلام شيخ محمد بلند شدند و زير بغل مرد را گرفت و او را به جايي نزد خود نشاند به او گفت من كم خدمت شما رسيدهام، مرد خم شد و دست آقا را بوسيد و گفت: شرمندهام نكنيد پسر شما بسيار به من خدمت كرد من جوهر هستم، يك اوستاي بنايي، چند روزي در محله قلعه كار داشتم ميديدم صبحها پسري ميآيد و آستينهايش را بالا ميزند و پا به پاي من كمكم ميكند و ظهرها وقت نهار ناپديد ميشد.حالا كه اين عكس را ميبينم همان است، او شهيد شده، كاش من به جاي او رفته بودم.
مادر شهيد ميافزايد: مرتبهي آخري كه ابراهيم ميخواست به جبهه برود خيلي روشن يادم است: دو، سه بار بعد از خداحافظي برگشت و ما را نگاه كرد، انگار ميخواست دل بكند، مادرش با دلشوره اشك ميريخت و ميگفت: ابرايه ميترسم شهيد شوي، مدام ميگفت: خدا كند زودتر جنگ تمام شود و ابراهيم هم سالم برگردد، موقع رفتن و وقتي كه از همه خداحافظي كرد انگار كمي عجله داشت، راه افتاد برود كه مادر صدايش كرد، صبر كن ابراهيم، صبر كن، با من خداحافظي نميكني، ابراهيم سرش را چرخاند و مادرش را ديد كه جلوي در ايستاده، با خنده گفت: من خداحافظي كردم، اصلاً نگران نباش، من هر جا باشم برميگردم.
مادرش گفت: نه آن طوري فايده ندارد ميخواهم درست و حسابي ببوسمت! مادرش او را در آغوش كشيد آن لحظههاي آخر انگار ميخواست به مادرش چيزي بگويد، دوباره تا وسط كوچه رفت و برگشت. آمد جلو و خيلي شاد از نو همه را بوسيد به مادرش كه رسيد، در گوشي گفت: مادر! حلالم كن شايد ديدارمان به قيامت بيفتد...
خداحافظي كرد و تقريباً دوان دوان قامت رعناي خود را انتهاي كوچه دورتر و دورتر كرد.
ابراهيم هفت روز بعد از شهادتش تشييع شد ايشان در درياچه نمك در منطقه فاو به شهادت رسيد و در 5/5/65 يعني هفت روز بعد از شهادتش بر روي دوش عاشقان تشييع شد و شهري را در سوگ خود ماتم زده گردانيد.در وصيت خود به خانوادهاش گفته بود كه من قصد داشتم يك سال براي يك مرده نماز بخوانم، شما نماز مرا ادا كنيد و شيخ محمد وصيت پسر شهيدش را ادا كرد.
تنـهايم و افـسوس نــدارم پـر و بالـي
انــدر غــم تـــو روز پــي شــب
تركم مكن اي دوست به يك طرفه عيني
بر چشـم دلـم گام گذاري سحـر شـوق
اشعار فوق از برادر شهيد ابراهيم حوراسفند سروده شده است روحشان شاد و راهشان پر رهرو باد
ادامه مطلب
ايشان بسيار متواضع و كم حرف و سر به زير بود او فرزندي نمونه براي والدينش بود پدر ايشان تعريف ميكند كه من هيچگاه راز و نيازش را در دل تاريكي شبها از ياد نميبرم بعضي اوقات كه از خواب بلند ميشدم احساس ميكردم كه شايد ابراهيم سر جايش نخوابيده باشد و يك بار دنبال الهام دلم رفتم و به عينه ديدم كه ابراهيم در دل تاريكي شب همراه با ناله التماس ميكند خدا از عذابت ميترسم، از آخرتت، از گور تنگ و ظلمت قبر، نجاتم ده.
مصاحبه با مادر شهيد:
شهيد ابراهيم حوراسفند فرزند شيخ محمد در سال 43 در بنداروز متولد شد فرزند اول خانواده بود، مادرش قبل از او 2 سال بود كه باردار نشده بود، او با دلي شكسته نذر شاهزاده ابراهيم ميكند كه خداوند او را فرزندي سالم عطا كند و او با همان فرزند پياده تا شاهزاده ابراهيم رود. در دي سال 43 پسري به دنيا آمد پدرش تصميم گرفت نام جدشان را بر روي او گذارند بنابراين ابراهيم را بر روي او نهادند و مادر ابراهيم در يك ماهگي او را بغل كرد و پياده به شاهزاده ابراهيم رفت تا اداي نذر كرده باشد. ابراهيم در سن 6 سالگي وارد دنياي تازهاي شد او را در مدرسه ابتدايي خضر ثبت نام كردند، راهنمايي را نيز در شيفت ديگر همان مدرسه به پايان رساند و وارد دبيرستان شهيد بهشتي شد ايشان در رشته تجربي در اين دبيرستان مشغول تحصيل شد بعد از گرفتن ديپلم كنكور داد و در دو رشته يعني رشته پزشكي و تربيت معلم شهركرد قبول شد چون تربيت معلم بورسيه بود ايشان معلمي را انتخاب كرد و پا به اين رشته گذاشت.مادر شهيد تعريف ميكند، كه براي اولين بار بود ميديدم ابراهيم نيمههاي شب از خواب بيدار ميشود و پاورچين پاورچين از اتاق بيرون ميرود دلم شور مي زند كه آن وقت شب كجا ميرود. آن شب من هم پشت سر او بلند شدم و آرام دنبال او رفتم، ديدم وضو گرفت و در اتاقي كه خيلي از اتاقهايي كه ما در آن خوابيده بوديم دور بود، رفت. من پشت پنجره نگاهي به داخل انداختم ديدم جانماز را پهن ميكند و قرآن را در كنار آن گذاشت و همين كه بلند شد كه اقامه بگويد سرش را چرخاند و به من نگاهي انداخت و گفت « و لا تَجَسَّسوا» مادر جانم چرا در كار ديگران تجسس ميكني من كه فهميده بودم تمام حركات آهستهي مرا ديده و فهميده در را باز كردم و گفتم مادر چرا نميخوابي، اين نصف شبي بلند شدي چيكار كني؟ بازوي مرا گرفت و گفت: «خب حالا هيس! شما حالا برو بعداً بهت ميگم.»
او شبها بلند ميشد و بعد از قدري نماز شب قرآن ميخواند تا اذان صبح، او قاري قرآن بود، صدايش بسيار رسا و دلنشين بود حتي در مسابقات مقام ممتاز را كسب كرده بود.
موقعي كه از جايي برميگشت تمام بچهها به دورش جمع ميشدند او بچهها را روي دوش خود سوار ميكرد و با آنها بازي ميكرد. اگر در درس ضعيف بودند آنها را در همان درس تقويت ميكرد، به كمك همه ميشتابيد، حتي به بعضي از بچههاي فقير يك تومان و يا پنج قراني ميداد و ميگفت بچهها من به شما پول ميدهم شما با من بيائيد مسجد تا من تنها نباشم بعد از اينكه نماز خوانديم بعد برميگرديم. بسياري از بچههاي محلهي ما بوسيله ابراهيم نمازخوان، مسجد رو و بسيجي شدند، بچهها را به مسجد محمد حسن، پايگاه ابا عبدالله الحسين(ع) ميبرد.
در ماههاي رمضان، موقع افطار بعد از اينكه نمازش را در مسجد ميخواند به خانه ميآمد، مادرش سفره را جلوي او پهن ميكرد ولي او غذايش را برميداشت و ميگفت ميخواهم به مسجد ببرم و با بچهها بخوريم. از قبل يكي از بچههاي فقير را دعوت ميكرد و به او ميگفت كه تو بعد از نماز در مسجد بمان من غذايت را ميآورم، مهمان من، غذا را به او ميداد و خود ميگفت من غذايم را خوردهام، بابا من خيلي شكمو هستم ميتوانم تا اين موقع صبر كنم و يك جوري آنها را قانع ميكرد تا باور كنند كه او غذايش را سريع در خانه خورده بعد از اينكه به خانه برميگشت هر چه بود ميخورد مادرش از او ميپرسيد ابراهيم ماشاء الله چقدر غذا ميخوري تو كه همين الان يك بشقاب بردي مسجد و او با خنده گفت مادر به حساب مردم من حالا جوونم بايد خيلي بخورم، پس بايد به اندازهي شما پيرها بخورم.در سال 64 كه موفق به دريافت مدرك فوق ديپلم در رشته الهيات فارسي از تربيت معلم شهيد رجائي شهركرد گرديد بود در مهرماه همان سال در ادارهي آموزش و پرورش منطقه شبانكاره مشغول به تدريس گرديد.پس از ورود به خدمت، كار صادقانهي خود را در امور تربيتي و مدارس راهنمايي و دبيرستان اين منطقه شروع كرد.با سطح فكري كه داشت عموم را در نظر ميگرفت، با بديهايشان مخالف بود و جنبههاي كششي و جذابيتش آن چنان بود كه همه را به سوي اسلام ميكشاند، دست رد به سينه هيچ كس نزد، با نصيحت و موعظه و بخشش آنها را در راه اسلام و انقلاب ميآورد. بسياري از دوستانش من جمله حسين علوي، محمد معلم و حتي پيرمردها ميگويند همينكه ما صحبت كرده بوديم و ميخواستيم به غيبت نزديك شويم، جلوي ما را ميگرفت و با شوخي و زبان خوش ميگفت: آقا، آقا صبر كن ببينم مثل اينكه شما سفارش گوشت مرده به يك نفر داديد آره، آن طرف هم اگر اولين بارش بود ميگفت برو بابا جان ما را گرفتيها، مگه كسي گوشت مرده هم ميخوره. يكدفعه ميپريد و ميگفت، آها به خيالم من گفتم شما انسان متديني هستي و غيبت نمي كني....
در پنهاني به همگان كمك ميرساند. در مراسم فاتحه ابراهيم پدر شهيد يك نفري را ميبيند كه پاي عكس ابراهيم آمد و به شدت گريه ميكرد، مراسم ايشان در مسجد قلعه برازجان بود، تقريباً تمامي حاضرين متوجه گريه آن شخص شدند او هر چند دقيقهاي سرش را بلند ميكرد و به صورت نوراني ابراهيم نگاهي ميانداخت و بلند بلند ميگفت ها،ها همين خودشه و دوباره ميزد زير گريه. پدر شهيد حجت الاسلام شيخ محمد بلند شدند و زير بغل مرد را گرفت و او را به جايي نزد خود نشاند به او گفت من كم خدمت شما رسيدهام، مرد خم شد و دست آقا را بوسيد و گفت: شرمندهام نكنيد پسر شما بسيار به من خدمت كرد من جوهر هستم، يك اوستاي بنايي، چند روزي در محله قلعه كار داشتم ميديدم صبحها پسري ميآيد و آستينهايش را بالا ميزند و پا به پاي من كمكم ميكند و ظهرها وقت نهار ناپديد ميشد.حالا كه اين عكس را ميبينم همان است، او شهيد شده، كاش من به جاي او رفته بودم.
مادر شهيد ميافزايد: مرتبهي آخري كه ابراهيم ميخواست به جبهه برود خيلي روشن يادم است: دو، سه بار بعد از خداحافظي برگشت و ما را نگاه كرد، انگار ميخواست دل بكند، مادرش با دلشوره اشك ميريخت و ميگفت: ابرايه ميترسم شهيد شوي، مدام ميگفت: خدا كند زودتر جنگ تمام شود و ابراهيم هم سالم برگردد، موقع رفتن و وقتي كه از همه خداحافظي كرد انگار كمي عجله داشت، راه افتاد برود كه مادر صدايش كرد، صبر كن ابراهيم، صبر كن، با من خداحافظي نميكني، ابراهيم سرش را چرخاند و مادرش را ديد كه جلوي در ايستاده، با خنده گفت: من خداحافظي كردم، اصلاً نگران نباش، من هر جا باشم برميگردم.
مادرش گفت: نه آن طوري فايده ندارد ميخواهم درست و حسابي ببوسمت! مادرش او را در آغوش كشيد آن لحظههاي آخر انگار ميخواست به مادرش چيزي بگويد، دوباره تا وسط كوچه رفت و برگشت. آمد جلو و خيلي شاد از نو همه را بوسيد به مادرش كه رسيد، در گوشي گفت: مادر! حلالم كن شايد ديدارمان به قيامت بيفتد...
خداحافظي كرد و تقريباً دوان دوان قامت رعناي خود را انتهاي كوچه دورتر و دورتر كرد.
ابراهيم هفت روز بعد از شهادتش تشييع شد ايشان در درياچه نمك در منطقه فاو به شهادت رسيد و در 5/5/65 يعني هفت روز بعد از شهادتش بر روي دوش عاشقان تشييع شد و شهري را در سوگ خود ماتم زده گردانيد.در وصيت خود به خانوادهاش گفته بود كه من قصد داشتم يك سال براي يك مرده نماز بخوانم، شما نماز مرا ادا كنيد و شيخ محمد وصيت پسر شهيدش را ادا كرد.
تنـهايم و افـسوس نــدارم پـر و بالـي
بنماي رخ اي دوست كه خورشيد كمالي
انــدر غــم تـــو روز پــي شــب
و ز حسرت و هجران تو شب را به خيالي
تركم مكن اي دوست به يك طرفه عيني
گر ترك كني نيست مرا شورش حـالي
بر چشـم دلـم گام گذاري سحـر شـوق
شــايد قـدمـت باز كـند راه وصـالي
اشعار فوق از برادر شهيد ابراهيم حوراسفند سروده شده است روحشان شاد و راهشان پر رهرو باد
اطلاعات مزار
محل مزاردشتستان
تصویر مزار
موقعیت مکانی مزار
در صورتی که تصویر، اطلاعات و یا خاطره ای مرتبط با شهید در اختیار دارید با ما به اشتراک بگذارید
0 دیدگاه ها و دلنوشته ها