نام محمد امين
نام خانوادگی بكمی
نام پدر ناصر
تاریخ تولد 1338/06/05
محل تولد بوشهر - بوشهر
تاریخ شهادت 1361/08/18
محل شهادت موسيان
مسئولیت راننده
نوع عضویت جهادگر
شغل جهادگر
تحصیلات بي سواد
مدفن خورموج
زندیگنامه شهید
ادامه مطلب
بسم رب الشهداء و الصديقين
بنام خداي مهربان كه آفرينندهي همه ما است . ما همه از اوئيم و بازگشت همه ما بسوي اوست .
با سلام و درود به امام زمان و نائب برحقش امام خميني و سلام به رئيسجمهور محبوب و روحانيت مبارز .
سلام به خانواده عزيزم .
اگر سعادت نصيبم شد و در راه خدا شهيد شدم و به اين فوز عظيم نائل گشتم ، از شما ميخواهم كه صبور و بردبار باشيد ، كه خداوندصابرين را دوست دارد .
از شما انتظار دارم كه تا آخرين نفس از ولايت فقيه پشتيباني كنيد ، كه سعادت دنيا و آخرت شما در پيروي از همين راه ميسّر ميگردد . از همسر عزيزم ميخواهم تا در تربيت فرزندانم نهايت دقت به عمل آورد تا بتوانند هركدام در آينده سرباز امام زمان باشند و راه حسين و زينب را ادامه دهند . از شما خواهش ميكنم بجاي گريه و زاري و عزا ، راه زينب را ادامه دهيد . پيامرسان خون شهيداني كه در راه اعتلاي اسلام خونشان را در راه دفاع از حريم اين مملكت اسلامي ، هر روز و هر ساعت بر زمين ميريزدباشيد .
خدايا از تو ميخواهم مرگم را شهادت در راه خودت و رضايت رسولت قرار بده
خدايا خدايا ، تا انقلاب مهدي خميني را نگهدار
محمد امين بكمي
ادامه مطلب
بنام خداي مهربان كه آفرينندهي همه ما است . ما همه از اوئيم و بازگشت همه ما بسوي اوست .
با سلام و درود به امام زمان و نائب برحقش امام خميني و سلام به رئيسجمهور محبوب و روحانيت مبارز .
سلام به خانواده عزيزم .
اگر سعادت نصيبم شد و در راه خدا شهيد شدم و به اين فوز عظيم نائل گشتم ، از شما ميخواهم كه صبور و بردبار باشيد ، كه خداوندصابرين را دوست دارد .
از شما انتظار دارم كه تا آخرين نفس از ولايت فقيه پشتيباني كنيد ، كه سعادت دنيا و آخرت شما در پيروي از همين راه ميسّر ميگردد . از همسر عزيزم ميخواهم تا در تربيت فرزندانم نهايت دقت به عمل آورد تا بتوانند هركدام در آينده سرباز امام زمان باشند و راه حسين و زينب را ادامه دهند . از شما خواهش ميكنم بجاي گريه و زاري و عزا ، راه زينب را ادامه دهيد . پيامرسان خون شهيداني كه در راه اعتلاي اسلام خونشان را در راه دفاع از حريم اين مملكت اسلامي ، هر روز و هر ساعت بر زمين ميريزدباشيد .
خدايا از تو ميخواهم مرگم را شهادت در راه خودت و رضايت رسولت قرار بده
خدايا خدايا ، تا انقلاب مهدي خميني را نگهدار
محمد امين بكمي
در محضر همسر شهيد بكمي از خواستگاري تا شهادت
چگونگي ازدواج
شهيد بكمي پسرعمهي من بود . جواني صادق ، عارف ، عاشق و خاشع بود . صادقانه ميگفت ، عارفانه ميخواند ، عاشقانه ميديد و خاشعانه زندگي ميكرد او ميگفت : عشق هزار معناست و هزارمين معناي عشق زندگيست ، انساني كه عشق به معشوقش نداشته باشد نه عاطفه دارد ، نه زندگي . او به من فهماند كه بايد عاشق بود . روزي با نگاه، حرفش را زد ، با لب سخن نگفت ، با چشمانش گفت كه دوستت دارم . من از ترس پدرم هيچگاه جرأت نداشتم چيزي در مورد عشق به او بگويم . اما جوشش قلبم را نسبت به محمدامين احساس ميكردم . او چيزي به من نگفت . روزي كه به صحرا رفته بودم ، بعد ازبرگشت از صحرا پدرم رو به من كرد و گفت : دوست داري با محمدامين ازدواج كني؟ من كه از خجالت سرخ شده بودم ، چيزي به لب نياوردم . پدرم خندهاي كرد و گفت : سكوت نشأت گرفته از رضايت است . به هر طريق بعد ازاينكه به خواستگاري آمدند و سنتهايي كه وجود داشت انجام دادند ، من را به عقد رسمي وي درآوردند .
بعد از ازدواج
چند روزي ميگذشت كه ازدواج ما صورت گرفته بود . روزي كه ميخواست به خدمت مقدس سربازي اعزام شود ، به او گفتم : ما هنوز با هم حرفي نزدهايم . تا به كي بايد انتظار بنشينم ؟ شاخه گل سرخي به من داد و گفت : خيلي از عقايد در ذهنيت ما وجود دارد كه نميشود بيان كرد .
گفتم : چرا دوستم داري ؟
گفت : چونكه دوستت دارم . او صادقانه رفت ، عاشقانه گفت كه دوستت دارم . او رفت ولي بعد از مدت يكماه نامهاي بدستم رسيد كه گفته بود در تهران مشغول به خدمت هستم .
انتظار و انتظار و . . .
روزها ميآمد و ميرفت اما من هنوز در انتظار بودم . درخانه راديوئي داشتم كه بعضي وقتهاكه كارهاي منزل را با خواهرانم انجام ميداديم ، به راديو گوش ميداديم . حدود 10 ماه بود كه محمدامين به سربازي رفته بود و فقط هر از چند گاهي نامهاي مينوشت . ما ازراديو شنيديم كه امام خميني قصد ورود به وطن دارد . اوج تظاهرات درتهران بود . بهمنماه بود راديو به دست نيروهاي مردمي افتاده بود . به راديو گوش ميداديم كه از راديو پيام شنيديم كه ارتش نيز به مردم پيوسته است . در اواخر روزهاي بهمنماه بود كه محمدامين به خانه بازگشت و انتظار ما به پايان رسيد .
زيباترين شب زندگي ام
وقتي محمدامين به خانه آمد ، در يكي از روزها رو به من كرد و گفت : هنوز هم مرا دوست داري ؟ گفتم : چرا كه نه ! قبل از اينكه به سربازي برود شاخه گل سرخي به من هديه داده بود آن شاخه گل را درون پارچه اطلسي پيچيده بودم . آن پارچه با گل را به او دادم . يكباره به گريه افتاد . وقتي علت گريه اش را پرسيدم ، گفت : چرا اينقدر دوستم داري ؟ در جوابش گفتم : مگر احساس اشتباهي در اين قضيه داري ؟ گفت : نه اما دنيايي كه فردايش را نميدانيم هستيم يا نيستيم چرا اينقدر بايد احساس دوستي باشد . آخر من فكر نميكنم كه مرا عمري طولاني باشد به او گفتم : از اين حرفها نزن . به هر صورت ما روزي به خاك برميگرديم . آن شب را زيباترين شب زندگيم ميدانم . زيرا بعد از ماهها انتظار كسي را كه با تمام احساسم دوستش داشتم به خانه آمده بود و اين برايم زيبا بود .
مهماني به كباب
فرداي آنشب محمدامين گفت : خواهرم ما را دعوت كرده و بايد نهار به منزل آنها برويم. گفتم : من كباب را آماده كردهام . لحظهاي فكر كرد و گفت : كاري ميكنم كه « نه سيخ بسوزه نه كباب » اول مقداري كباب پيش شما ميخورم و سپس به منزل خواهرم ميرويم . مقداري ازكبابهايي كه من آماده كرده بودم خورد و به منزل خواهرش رفتيم .
لحظات شهيد هنگام ورود امام به وطن به نقل از همسر شهيد
روزي كه امام ميخواست به وطن بيايد مردم در خيابانها موج ميزدند . ما نيز آماده بوديم كه امام فرمان پيوستن ارتش به نيروهاي مردمي را دادند . ساعت 3 شب بود كه مردم به آسايشگاه ما حمله كردند و ما فرار كرديم . مجبور شديم با لباس زير و پاي برهنه فرار كنيم . صبح كه هوا مقداري روشن شد از ترس اينكه مرا پيدا كنند ، درب حياطي را كوبيدم . خانمي درب را باز كرد و گفت : امري داريد ؟ گفتم من از آسايشگاه فرار كردم . مرا به داخل دعوت كرد ، بعد از كمي استراحت ، 100 تومان پول به من داد . از آن خانم تشكر كردم و از خانه بيرون رفتم و با 30 تومان آن يك دست لباس خريدم و به مردم پيوستم . اولين باري بود كه در عمرم احساس آزادي ميكردم .
مراسم عروسي
ده روز بعد از آمدن محمدامين ، مقدمات عروسي را فراهم كردند . در آن زمان رسم بود كه عروس و داماد را سوار بر اسب ميكردند . من سوار اسب سفيدي و محمد سوار بر اسب سياهي ، روستا را دور زديم و بعد به جلوي خانهي ما كه محوطهي بزرگي بود رسيديم . محمدامين پياده شد و به طرف خانه خودشان رفت . چون در آن زمان رسم بود كه عروس را بدون داماد به خانه بخت ميبردند . با شادي و هلهله مرا به خانه محمدامين بردند . من سوار بر اسب بودم و افسار اسب در دست دختران بود و هرچند متري يكي از دختران افسار را بدست ميگرفتند تا به خانه داماد رسيديم .
چگونگي رفتن به جبهه
محمدامين كه براي كاركردن به خورموج رفته بود ، نامهاي به من نوشت كه به جبهه رفته است . بعد از سه ماه از جبهه برگشت تا صاحب 2 فرزند دوقلو به نامهاي يدالله و محمدحسين شده است .
شهيد خبر از شهادت خود داشت
وقتي كه بار ديگر به جبهه رفت و بعد از 3 ماه به خانه آمد ، به داخل اتاقي رفت و مدتي بيرون نيامد . به دنبالش رفتم ديدم دارد گريه ميكند . سبب را پرسيدم . چيزي نگفت . با اصرار از او خواستم كه علت گريهاش را بيان كند . گفت : چند آرزو دارم كه اميدوارم خدا آرزوهايم را برآورده كند . يكي اينكه دو فرزندم به مدرسه بروند ـ دوم اينكه دو فرزندم جوان شوند و با هم همسفر شويم . گفتم اينها كه از نظر خداوند سخت نيست . در جواب گفت: درست ميگويي ولي عمر من كوتاه است . گفتم : مگر شما از آينده خبر داريد ؟ گفت : نه ، ولي من اين بار كه به جبهه ميروم برگشتي دركار نيست . اين را گفت و اشك از چشمان من سرازير شد و همانطور كه گفته بود نيز اتفاق افتاد .
كلام پدر هنگام شنيدن خبر شهادت شهيد
« خدايا پسر شهيد مرا قبول بفرما » اين جمله را گفت و از هوش رفت .
آخرين لحظات شهيد در جبهه (به نقل از يكي از همسنگران شهيد)
شب قبل از شهادت ، شهيد بكمي به همراه شهيد سليماني و شهيد حاج همت كه فرمانده آنها بود نشسته بودند ، كه محمدامين يكباره به گريه ميافتد . وقتي حاج همت پرسيد چرا اينقدرگريه ميكني ؟ شهيد بكمي جواب داد فردا من شهيد ميشوم . دست به جيب برد و مقداري پول و يك قرآن در جيبش بود بيرون آورد و به بچهها داد و گفت : اينها را به همسرم بدهيد و از طرف من فرزندانم را ببوسيد وقتي ميخواهيد مرا به خاك بسپاريد . . . تا اينجا رسيد حاج همت بلند شد و رفت . هر كاري كرديم حاج همت برنگشت كه غذا بخورد. همانطور كه شهيد گفته بود به زيارت دوست شتافت .
(به نقل از همسر شهيد از زبان يكي از همسنگران شهيد كه از اهواز به منزل آنها آمده بود)
لحظات بعد از شهادت شهيد از زبان همسرش
وقتي كه شهيد را به خاك سپردند ، شب آنروز خواب ديدم كه تا آنجايي كه چشم كار ميكند نور بود و نور . آنقدر درخشان بود كه نميتوانستم نگاه كنم. در همين هنگام يك جوان بلندقامت كه پارچهاي سبز بر سر داشت آمد به او گفتم : اين نور از چيست ؟ گفت نور شهيد است .
گفتم : پس شما كي هستيد ؟ چيزي نگفت و رفت . . .
ادامه مطلب
چگونگي ازدواج
شهيد بكمي پسرعمهي من بود . جواني صادق ، عارف ، عاشق و خاشع بود . صادقانه ميگفت ، عارفانه ميخواند ، عاشقانه ميديد و خاشعانه زندگي ميكرد او ميگفت : عشق هزار معناست و هزارمين معناي عشق زندگيست ، انساني كه عشق به معشوقش نداشته باشد نه عاطفه دارد ، نه زندگي . او به من فهماند كه بايد عاشق بود . روزي با نگاه، حرفش را زد ، با لب سخن نگفت ، با چشمانش گفت كه دوستت دارم . من از ترس پدرم هيچگاه جرأت نداشتم چيزي در مورد عشق به او بگويم . اما جوشش قلبم را نسبت به محمدامين احساس ميكردم . او چيزي به من نگفت . روزي كه به صحرا رفته بودم ، بعد ازبرگشت از صحرا پدرم رو به من كرد و گفت : دوست داري با محمدامين ازدواج كني؟ من كه از خجالت سرخ شده بودم ، چيزي به لب نياوردم . پدرم خندهاي كرد و گفت : سكوت نشأت گرفته از رضايت است . به هر طريق بعد ازاينكه به خواستگاري آمدند و سنتهايي كه وجود داشت انجام دادند ، من را به عقد رسمي وي درآوردند .
بعد از ازدواج
چند روزي ميگذشت كه ازدواج ما صورت گرفته بود . روزي كه ميخواست به خدمت مقدس سربازي اعزام شود ، به او گفتم : ما هنوز با هم حرفي نزدهايم . تا به كي بايد انتظار بنشينم ؟ شاخه گل سرخي به من داد و گفت : خيلي از عقايد در ذهنيت ما وجود دارد كه نميشود بيان كرد .
گفتم : چرا دوستم داري ؟
گفت : چونكه دوستت دارم . او صادقانه رفت ، عاشقانه گفت كه دوستت دارم . او رفت ولي بعد از مدت يكماه نامهاي بدستم رسيد كه گفته بود در تهران مشغول به خدمت هستم .
انتظار و انتظار و . . .
روزها ميآمد و ميرفت اما من هنوز در انتظار بودم . درخانه راديوئي داشتم كه بعضي وقتهاكه كارهاي منزل را با خواهرانم انجام ميداديم ، به راديو گوش ميداديم . حدود 10 ماه بود كه محمدامين به سربازي رفته بود و فقط هر از چند گاهي نامهاي مينوشت . ما ازراديو شنيديم كه امام خميني قصد ورود به وطن دارد . اوج تظاهرات درتهران بود . بهمنماه بود راديو به دست نيروهاي مردمي افتاده بود . به راديو گوش ميداديم كه از راديو پيام شنيديم كه ارتش نيز به مردم پيوسته است . در اواخر روزهاي بهمنماه بود كه محمدامين به خانه بازگشت و انتظار ما به پايان رسيد .
زيباترين شب زندگي ام
وقتي محمدامين به خانه آمد ، در يكي از روزها رو به من كرد و گفت : هنوز هم مرا دوست داري ؟ گفتم : چرا كه نه ! قبل از اينكه به سربازي برود شاخه گل سرخي به من هديه داده بود آن شاخه گل را درون پارچه اطلسي پيچيده بودم . آن پارچه با گل را به او دادم . يكباره به گريه افتاد . وقتي علت گريه اش را پرسيدم ، گفت : چرا اينقدر دوستم داري ؟ در جوابش گفتم : مگر احساس اشتباهي در اين قضيه داري ؟ گفت : نه اما دنيايي كه فردايش را نميدانيم هستيم يا نيستيم چرا اينقدر بايد احساس دوستي باشد . آخر من فكر نميكنم كه مرا عمري طولاني باشد به او گفتم : از اين حرفها نزن . به هر صورت ما روزي به خاك برميگرديم . آن شب را زيباترين شب زندگيم ميدانم . زيرا بعد از ماهها انتظار كسي را كه با تمام احساسم دوستش داشتم به خانه آمده بود و اين برايم زيبا بود .
مهماني به كباب
فرداي آنشب محمدامين گفت : خواهرم ما را دعوت كرده و بايد نهار به منزل آنها برويم. گفتم : من كباب را آماده كردهام . لحظهاي فكر كرد و گفت : كاري ميكنم كه « نه سيخ بسوزه نه كباب » اول مقداري كباب پيش شما ميخورم و سپس به منزل خواهرم ميرويم . مقداري ازكبابهايي كه من آماده كرده بودم خورد و به منزل خواهرش رفتيم .
لحظات شهيد هنگام ورود امام به وطن به نقل از همسر شهيد
روزي كه امام ميخواست به وطن بيايد مردم در خيابانها موج ميزدند . ما نيز آماده بوديم كه امام فرمان پيوستن ارتش به نيروهاي مردمي را دادند . ساعت 3 شب بود كه مردم به آسايشگاه ما حمله كردند و ما فرار كرديم . مجبور شديم با لباس زير و پاي برهنه فرار كنيم . صبح كه هوا مقداري روشن شد از ترس اينكه مرا پيدا كنند ، درب حياطي را كوبيدم . خانمي درب را باز كرد و گفت : امري داريد ؟ گفتم من از آسايشگاه فرار كردم . مرا به داخل دعوت كرد ، بعد از كمي استراحت ، 100 تومان پول به من داد . از آن خانم تشكر كردم و از خانه بيرون رفتم و با 30 تومان آن يك دست لباس خريدم و به مردم پيوستم . اولين باري بود كه در عمرم احساس آزادي ميكردم .
مراسم عروسي
ده روز بعد از آمدن محمدامين ، مقدمات عروسي را فراهم كردند . در آن زمان رسم بود كه عروس و داماد را سوار بر اسب ميكردند . من سوار اسب سفيدي و محمد سوار بر اسب سياهي ، روستا را دور زديم و بعد به جلوي خانهي ما كه محوطهي بزرگي بود رسيديم . محمدامين پياده شد و به طرف خانه خودشان رفت . چون در آن زمان رسم بود كه عروس را بدون داماد به خانه بخت ميبردند . با شادي و هلهله مرا به خانه محمدامين بردند . من سوار بر اسب بودم و افسار اسب در دست دختران بود و هرچند متري يكي از دختران افسار را بدست ميگرفتند تا به خانه داماد رسيديم .
چگونگي رفتن به جبهه
محمدامين كه براي كاركردن به خورموج رفته بود ، نامهاي به من نوشت كه به جبهه رفته است . بعد از سه ماه از جبهه برگشت تا صاحب 2 فرزند دوقلو به نامهاي يدالله و محمدحسين شده است .
شهيد خبر از شهادت خود داشت
وقتي كه بار ديگر به جبهه رفت و بعد از 3 ماه به خانه آمد ، به داخل اتاقي رفت و مدتي بيرون نيامد . به دنبالش رفتم ديدم دارد گريه ميكند . سبب را پرسيدم . چيزي نگفت . با اصرار از او خواستم كه علت گريهاش را بيان كند . گفت : چند آرزو دارم كه اميدوارم خدا آرزوهايم را برآورده كند . يكي اينكه دو فرزندم به مدرسه بروند ـ دوم اينكه دو فرزندم جوان شوند و با هم همسفر شويم . گفتم اينها كه از نظر خداوند سخت نيست . در جواب گفت: درست ميگويي ولي عمر من كوتاه است . گفتم : مگر شما از آينده خبر داريد ؟ گفت : نه ، ولي من اين بار كه به جبهه ميروم برگشتي دركار نيست . اين را گفت و اشك از چشمان من سرازير شد و همانطور كه گفته بود نيز اتفاق افتاد .
كلام پدر هنگام شنيدن خبر شهادت شهيد
« خدايا پسر شهيد مرا قبول بفرما » اين جمله را گفت و از هوش رفت .
آخرين لحظات شهيد در جبهه (به نقل از يكي از همسنگران شهيد)
شب قبل از شهادت ، شهيد بكمي به همراه شهيد سليماني و شهيد حاج همت كه فرمانده آنها بود نشسته بودند ، كه محمدامين يكباره به گريه ميافتد . وقتي حاج همت پرسيد چرا اينقدرگريه ميكني ؟ شهيد بكمي جواب داد فردا من شهيد ميشوم . دست به جيب برد و مقداري پول و يك قرآن در جيبش بود بيرون آورد و به بچهها داد و گفت : اينها را به همسرم بدهيد و از طرف من فرزندانم را ببوسيد وقتي ميخواهيد مرا به خاك بسپاريد . . . تا اينجا رسيد حاج همت بلند شد و رفت . هر كاري كرديم حاج همت برنگشت كه غذا بخورد. همانطور كه شهيد گفته بود به زيارت دوست شتافت .
(به نقل از همسر شهيد از زبان يكي از همسنگران شهيد كه از اهواز به منزل آنها آمده بود)
لحظات بعد از شهادت شهيد از زبان همسرش
وقتي كه شهيد را به خاك سپردند ، شب آنروز خواب ديدم كه تا آنجايي كه چشم كار ميكند نور بود و نور . آنقدر درخشان بود كه نميتوانستم نگاه كنم. در همين هنگام يك جوان بلندقامت كه پارچهاي سبز بر سر داشت آمد به او گفتم : اين نور از چيست ؟ گفت نور شهيد است .
گفتم : پس شما كي هستيد ؟ چيزي نگفت و رفت . . .
خاطرهاي باورنكردني از شهيدبه نقل از همسر شهيد
يك روز به او اصرار كردم يكي از خاطرات جبهه را برايم تعريف كند . گفت : خاطرهاي دارم كه باورش براي شما غيرممكن است .
محمدامين گفت : يادت ميآيد در شبي كه امام ميخواست فرداي آنروز به تهران بيايد و من گفتم از آسايشگاه فرار كردم . و درب خانهاي كوبيدم و زني مرا در خانه پذيرفت و 100 تومان پول به من داد . گفتم : آري .
محمدامين گفت : درجبهه با جواني به نام علي با هم آشنا شديم و در يك سنگر بوديم . علي در يكي از عملياتها شهيد شد . فرمانده به من گفت : كه شما به اين آدرس برويد و خبر شهادتش را به خانوادهاش بدهيد . آدرس را گرفتم و راهي تهران شدم . وقتي كه به تهران رسيدم و آدرس موردنظر را يافتم درب حياط را به صدا درآوردم . در كمال تعجب همان خانمي كه به من 100 تومان پول در آنروز داده بود ، درب را باز كرد . تا آن خانم را ديدم از هوش رفتم . بعد از اينكه چشمانم را بازكردم ديدم در خانه آن خانم هستم . او نيز تعجب كرده بود . درهر صورت قضيه شهادت فرزندش را به او گفتم و از خانه بيرون آمدم . باور كن عجيبترين حادثهاي كه درزندگي براي من رخ داده بود اين قضيه بود .
راوي: حاج ابراهيم عظيميان(عمو و همرزم شهيد)
اگر بخواهم خاطرات شهيد را در ايام كودكي و نوجواني و پس از آن در دوران دفاع مقدس تعريف كنم بسيار طولاني ميشود. محمد بسيار با جرأت بود از همه بچههاي محل جلوتر و با سخاوتتر بود. دنبال كارهاي روزمره و معاش هم بيشتر بود. گاهگاهي به نوبت دنبال گاوها ميرفتيم نوبت او كه مي شد ميرفت در كوه و زغال آماده ميكرد. آنها را به خورموج ميبرد و ميفروخت. نيمه سال 56 پس از اتمام خدمت سربازي شهيد را ديدم كه با عدهاي از دوستانمان در يك شركت ساختماني در بوشهر مشغول به كار هستند، براي من هم كاري پيدا كرد.
تا پيروزي انقلاب با هم بوديم انقلاب كه شروع شد با شهيد و عده اي از دوستان به شهر مي رفتيم و در راهپيماييها شركت ميكرديم بالاخره پس از مدتي انقلاب پيروز شد. شركت تعطيل شد و ما بيكار شديم و به روستا برگشتيم. سال 58، يك شركت راه سازي از روستاي معريس تا روستاي سرمك شروع به جاده سازي كرد. محمد به عنوان راننده بلدوزر مشغول كار شد.
سال 59 كليه متقاضيهاي متولد 37 را براي گذراندن دوره احتياط فراخواندن بنده در آن سال به كردستان رفتم و همزمان با من شهيد بكمي به استخدام به جهاد سازندگي در آمد. پس از آن به خانه برگشتم سؤال كردم، محمد كجاست؟ گفتند: جبهه رفته، دو هفتهاي ماندم.
در جهاد استان اعزام نيرو بود به آنجا مراجعه كردم و دوباره به جبهه اعزام شدم. با برادران مشكل گشا، رمضان علي پور، محمدي و ساير دوستان به فكه رفتيم. شهيد بكمي حالش خوب بود. در فكه، همان جايي كه قبلاً مجروح شده بودم، كارمشكل بود بالاخره با محمد شروع به كار كرديم. روزها استراحت ميكرديم و شبها هم كنار خط مقدم ميرفتيم. هر روز 800 يا 900 متري دشمن خاكريز مـيزديم. سنگـر مـي ساختيم، ادامه مرحلـه سوم يا چهارم عمليات فتح المبيـن بود
(در محدودهي پاسگاه فكه كه توسط عراقيها اشغال شده بود) چند روزي كار مشكل بود. با چند نفر از دوستان و محمد به آنجا رفتيم و سنگر ساختيم.
با شهيد بكمي در فكه، رقابيه و تنگه ميش داغ كاري كرديم كه براي انجام مأموريتي محرمانه بچه هاي سپاه از تهران آمدند. برادر رشيدزاده مرا صدا زد و گفت: بكمي. گفتم: بله گفت: كه با پسر برادرت محمد بيا اينجا كار كن. ما رفتيم، گفت: مي خواهم يك چيزي به تو بگويم، محرمانه است، هيچ كس نبايد بفهمد تنها خودت و محمد بفهمد. ما گفتيم: خوب، بفرماييد گفت: دو نفر از بچههاي سپاه از تهران آمدهاند، عملياتي در پيش داريم شما را براي شناسائي به همراه آنها منطقه ميفرستم. راه را بلد نيستند. جاهاي حساس و مشكل ببريدشان، دارند نقشه مي كشند تا ما به مشكل برنخوريم گفتيم بسيار خوب ما در خدمت هستيم. يادم مي آيد يك لندكروز تحويل ما بود دو نفر از بچههاي سپاه جلو سوار شدند شهيد بكمي هم در كنارم نشست. به سوي موسيان در دشت عباس كه تا آن زمان در اشغال عراقيها بود حركت كرديم. ما برادران پاسدار را به جاهايي كه حدود 500 متر با دشمن بيشتر فاصله نداشتيم ميبرديم.
ماشين را دو سه كيلومتري ميگذاشتيم و بوسيله سينه خيز با هم به شناسايي ميرفتيم پس از مدتي كه گذشت عمليات محرم آغاز شد. من و شهيد بكمي در عمليات شركت داشتيم. مرحله اول آن با موفقيت به پايان رسيد. جاي بسيار خطرناكي بود. در آنجا با لودر،گريدر و بلدوزر جاده سازي ميكرديم و دوشادوش رزمندگان اسلام خاكريز ميساختيم. در طول مسير بچهها زخمي و شهيد ميشدند. در حين عمليات مجروحاني اگر كنارمان بود سريعاً آنها را بوسيله آمبولانس انتقال ميداديم.
عمليات محرم ساعت 12 شب از جبهه موسيان آغاز شد فاصلـه ما و
ديگر رزمندگان به هم نزديك بود. من راننده بلدوزر بودم و شهيد بكمي راننده يك دستگاه لودر كاوازكي 80 دو خرجينه غنيمتي بود. دشمن از موسيان تنها يك مسجدي سالم باقي گذاشته بود. تا ساعت 12 شب كنار مسجد نزد ديگر رزمندهها بوديم. پس از آن حركت كرديم. خاكريز و سنگر ميساختيم رو به جلو در حركت بوديم. به يك ميدان مين برخورد كرديم. تخريبچيهاي سپاه آمدند بوسيله طنابي سفيد مسير را براي ما مشخص كردند. نيروها بايد از ميان آن حركت ميكردند و اگر از جاي ديگري ميرفتيم، مينها منفجر ميشدند. تقريباً ساعت 4 صبح بود كه به خط دشمن رسيديم. درگيري شروع شد، آنها نميتوانستند زياد در مقابل رزمندههاي ما مقاومت كنند.
رزمندگان با تيرو تانك و اسلحههايشان شليك مي كردند. ما هم با دستگاههايي كه در اختيارمان بود براي آنان سنگر ميساختيم تا در سنگر پناه گرفته و پيشروي كنند. شهيد بكمي حوالي ساعت 5 صبح، گفت خيلي خسته شدهام پرسيدم چرا؟ گفت: از شدت گرما، دود تانك، شهيد بكمي كسالتي داشت. ديدم مقداري بدنش سرد شده است حالش اصلاً خوب نبود با خود گفتم خدايا ما الآن در عمليات هستيم خودت كمكمان كن. بالاخره يكي از جهاد گران را كه از بچههاي قرارگاه كربلا بود را در جريان گذاشتم. به او گفتم تو بلدوزر را تحويل بگير تا شهيد بكمي بيايد كنار من، او هم تحويل گرفت. شهيد بكمي همين طور كه داشتيم كار ميكرديم حالش بدتر شد، آمبولانس به موقع رسيد. دشمن ساعت 30 : 5 صبح شكست خورده به طرف شهر زبيدات عراق فرار كرد. منطقه اي كه عمليات شده بود نزديك زبيدات و شهر علي شرقي عراق است. بهيار آمبولانس دو سه تا آمپول به محمد زد كه خوشبختانه حالش بهتر شد. تقريباً ساعت 7 صبح منطقه آزاد بود حتي صداي يك گلوله هم نميآمد. دشمن عقبنشينـي كرده بود ما جاي آنها مستقر شده
بوديم بچهها داشتند سنگرهاي عراقي را پاك سازي مي كردند. ديديم كه چندين راس گوسفند و الاغ آوردهاند تا روي مين بفرستند. من و شهيد بكمي به حيوانات نگاه كرديم. با خود گفتيم كه اين زبان بستهها چكار كرده اند كه صدام اينها را روي مين مي فرستد.
استراحت كوتاهي كرديم ساعت 8 صبح بود كه به ما دستور احداث خاك ريزي را دادند خاكريز بسيار وسيعي را تا ساعت 12 شب ساختيم. براي مرحله دوم عمليات در شب دوم آماده كرديم. مرحله دوم را نيز با موفقيت تا صبح روز بعد به پايان رسانديم. چند تن از جهاد گران نيز مجروح شدند.
يكي از بچهها كه كاشاني بود، شهيد شد. او را با آمبولانس به عقب فرستاديم. در اين منطقه از كثرت ماسههاي بادي، خسته ميشديم. به محمد گفتم ميروم اهواز دوش بگيرم. يك شب آنجا ميمانم و برميگردم. گفت: شما برويد. به خاطر حساس بودن عمليات نميتوانستيم با هم برويم. با برادران رمضان عليپور و محمد مشكلگشا بوديم. به اهواز آمديم شب را مانديم و حمام كرديم. استراحت كه كرديم، گفتم: برويم تا شهيد بكمي و عدهاي ديگر از بچهها بيايند و استراحت كوتاهي كنند. ميرفتيم ناگهان يك گلوله خمپاره، هشتاد نود متري ما به وسط جاده اصابت كرد. ماشين از مسير اصلي منحرف شد و از جاده پائين رفت. حسين شهيد شد همه امان به جز برادر علي پور زخمي شديم. او به خط رفت و ما به دزفول برگشتيم. دستگاه عكسبرداري بيمارستان بر اثر بمباران از كار افتاده بود. ما را به تهران اعزام كردند نزديك به يك هفته بستري بوديم پس از بهبودي به خانه آمديم. ميخواستيم پس از يكي دو روز به منطقه برگرديم كه برادر سيد محمد حسين راستخواه كه از دوستان پدر شهيد بكمي بود به صورت محرمانه خبر شهادت محمد را به ما داد.
همان روز به طور غيرمترقبهاي پدر شهيد بكمي با برادر راستا در طول مسير خورموج-لاور با هم برخورد ميكنند كه در حين پيمودن راه خبر شهادت محمد را به پدرش ميدهد. همان روز در حال ساختن خانه براي پدر شهيد بوديم، ناگهان ايشان با آه و ناله و زاري وارد منزل شد. گفتيم چه خبر شده است؟ گفت محمد شهيد شده. خودمان را براي تشييع شهيد آماده كرديم صبح روز تشييع با پدر و برادرانم و هم محليها رفتيم جلوي جهاد سازندگي ايستاديم. پيكر مطهر شهيد را جمعي از دوستان و همرزمانش از منطقه آوردند، مراسم با شكوهي برگزار گرديد. سه چهار دستگاه مينيبوس پر از رزمندگان از اهواز آمده بودند.
پس از تشييع، محمد را در روستا به خاك سپردند. برادر حاجي زاده كه از بچههاي بردخون بود (خدا رحمتش كند) به من گفت وقتي مجروح شديد و شما را به تهران بردند، دو سه شب بعد از آن مرحله سوم عمليات محرم شروع شد و ما طبق معمول كارمان را ساعت 12 شب شروع كرديم.
من با شهيد بكمي تا ساعت 7 صبح، در كنار هم بوديم دستگاههايمان را گذاشته بوديم كنار خط. دشمن عقب نشيني كرده بود خسته بوديم استراحتي كرديم، صبحانه خورديم و باز شروع به كار كرديم. يك جاده بين نيروهاي خودي و در كنار خاكريز دشمن احداث كرديم. تا ساعت 12 ظهر مقداري از اين جاده تمام شد تعدادي از دستگاه ها آمدند پشت خاكريز مستقر شدند. وقتي داشتم با شهيد بكمي در پشت خاكريز استراحت ميكرديم يك خمپاره 60 وسط من و شهيد به زمين خورد پس از مدتي من بلند شدم، اما از شهيد صدائي به گوش نرسيد و روي زمين دراز كشيد. حركت كردم شهيد زخمي شده بود. سرش را روي زانوي خودم گذاشتم و بچهها را صدا زدم.
آمبولانس آنجـا بود، سريع آمد. شهيـد را در آن گذاشتيـم تا به اورژانـس
ببرند كه در بين راه به شهادت رسيد. فقط يك تركش به قلبش خورده بود و جاهاي ديگر بدنش صحيح و سالم بود.
«همسر شهيد»
زماني كه او سرباز بود ما هنوز ازدواج نكرده بوديم قبل از انقلاب 15 روز آمد به خانه، 10 روز از مرخصي او گذشته بود و 5 روز ديگر آن باقي مانده بود كه ما با هم ازدواج كرديم.
در اين 5 روزي كه پيش من بود به محل خدمتش برگشت و در تهران ماند 5 ماه بعد برگشت. او ميگفت مرخصي به ما نمي دهند. مخارج زياد است و درآمدي نيست تا من بخواهم از تهران، بعد تا لاور(لاور دهي از توابع شهرستان دشتي) بيآيم آن طرفتر جاده اي نبود بايد با پاي پياده ميآمد مي گفت: برايم دور است. يكسال از خدمتش گذشته بود و يكسال ديگر مانده بود كه سربازها متفرق شدند اول انقلاب بود و امام آمد يك سال هم بعد از انقلاب سربازي كرد.
محمد سرباز شهرباني تهران بود. با توجه به اينكه نيروهاي شهرباني در مقابله با راهپيمائيها شركت ميكردند اما او از اولين كساني بود كه بنا به فرمايش حضرت امام محل خدمت خود را ترك كرد و به زادگاهش آمد. مدتي آنجا بود. پس از اينكه حضرت امام (ره) تمام نيروهاي انقلابي و سربازها را به محل خدمتشان فرا خواند مجدداً به محل خدمتش رفت و خدمتش را تمام كرد و برگشت. در آن زمان به فرمايشات ولي فقيه مقيد بود در وصيتنامهاش قيد كرده است كه اگر ميخواهيد به سعادت دنيا و آخرت برسيد از ولايت فقيه پيروي كنيد. هرگاه به مرخصي ميآمد با اينكه وضعيت مالي خوبي نداشت اما
مرحوم حاج احمد حاجيزاده را كه روضهخوان بود دعوت ميكرد تا مجلس روضهاي در منزلش اقامه نمايد.
«پرنده قاصد»
محمد دفعه آخر 7 روز مرخصي داشت كه سه روز از آن را گذاشته بود براي برگشت و چهار روزهم در خانه بود. مرخصي كه آمد، شب در كنار هم بوديم. موقعي كه شام ميخورديم، پرندهاي آمد روي پشتي نشست. به «محمد» گفتم: يك پرنده پشت سرت نشسته است، آن را بگير، گفت: پرنده حامل خبري است، كارش نداشته باشيد تا از اين جا برود. خيلي نشست. گفتم آن را ميگيرم. اين پرنده نميخواهد برود. گفت نه كاري به كارش نداشته باش پرنده خبري دارد. من تا خواستم آن را بگيرم، پر زد و رفت. شب بياد ماندنياي بود به ما خوش گذشت. از جبهه ميگفت از اين كه چقدر شوق به جبهه رفتن را دارم و خيلي دلم مي خواهد كه بيايم پيش بچه هايم و بسيار دوست دارم كه برگردم ولي به حدي شوق جبهه را دارم كه نمي توانم برگردم.
«آخرين وداع»
در طول مدتي كه جبهه بود، سه مرحله بيشترخانه نيامد. هر بار كه مي آمد سه روز ميماند، ولي بار آخر چهار روز ماند. شب دومي كه اينجا بود، پسر كوچكم را روي سينه خود و پسر ديگرم را در گهواره گذاشته بود و تكان ميداد. محمد هم گريه ميكرد. به او گفتم: چرا گريه ميكني؟ گفت: چيزي نيست. گفتم چرا، تو بدون دليل گريه نميكني. حتماً ناراحت هستي كه گريه ميكني. گفت وقتي در جبهه هستم، دلم براي بچه هايم تنگ ميشود و دوست دارم آنها را ببينم به خاطر همين دارم گريه مي كنم. بعد او را زياد قسم دادم كه چرا گريه ميكني؟ بخدا
راستش را بگو گفت: براي اين گريه ميكنم كه اين دفعه آخري است و ديگر هيچوقت پيش اين بچه ها برنميگردم. گفتم: چرا اين حرفها را ميزني؟ گفت: نميخواستم اين حرفها را بزنم ولي چون مرا قسم دادي گفتم. تورا قسم ميدهم كه هيچ وقت بچهها را اذيت نكني. دوست دارم بچهها را طوري تربيت كني كه در مسير اسلام باشند و به اسلام خدمت كنند. سپس افزود: هر گاه پدر و مادرم كاري داشتند، برايشان انجام بده. اگر شهيد شدم، اين بچهها را زير بال و پر خودت بگير، تا آوارگي نكشند. گفتم مادرت دارد ميآيد اينجا، جلوي او گريه نكن. رفت و صورتش را شست. من هم ديگر به داخل اتاق برنگشتم، تا مبادا مادرش از من سوال كند كه چرا گريه ميكني. مدتي گذشت. همسايه مان آمد. من قليان را آماده كردم. چاي و غذا را هم جلوي محمد گذاشتم. «محمد»، پسر بزرگم روح الله را كنار خود نشاند، اما هر كاري كرد ننشست. گفت: خدايا من سه تا آرزو داشتم، گفتم پيش خدا آرزوهاي شما دور نيست.
گفت گرچه پيش خدا دور نيست ولي به خاطر اينكه عمر من كوتاه است، دور است. هر چه كرد كه پسرم بنشيند، چون كوچك بود ننشست. گفت: بيا بردارش، مثل اينكه دوست ندارد در كنار من بنشيند. بعد به مادرش گفت: بيا شام بخور؟، اما نيآمد. در چشمهاي محمد آب جمع شده بود. از زن همسايهمان كه دو تا بچه يتيم داشت، خواهش كرد كه به همراه مادرش بيايند سر سفره و با او شام بخورند. آمدند، هر كدام يك قاشق غذا خوردند و گفتند ما شام خوردهايم. شب آخر بود مادرش هر شب نزد او مينشست او هم پيش مادرش ميرفت مادرش ميگفت تا زماني كه اينجايي و بيداري پيش تو ميآيم. مادرش خيلي اظهار ناراحتي ميكرد. به محمد ميگفت مدتي اينجا بمان، زن و بچهات گنـاه دارند، تنهـا هستنـد. تـوي اين دو سه سـالي كه ازدواج كـردهاي اول كـه
سربازي بودهاي بعد هم كه در يك شركت و دور از خانوادهات بودهاي، زن و بچهات تنها هستند، گناه دارند. محمدگفت: خودم هم خيلي دوست دارم بيايم، ولي به حدي شوق خدا را دارم كه نميتوانم بيايم و بمانم. موقعي كه رفت از همه فاميل خداحافظي كرد. دستش را دور گردن مادرش انداخت و گفت: مادر مرا حلال ميكني؟ گفت: چرا حلال نكنم! هر كاري برايت كردهام، حلالت باشد. شيرم حلالت باشد. چرا اينطور به سر من ميآوري و مرا ناراحت ميكني؟ گفت خوب مادر جنگ است ديگر، شما بايد من را حلال كنيد. مادرش گفت من تو را حلال كردهام؛ چيزي برايت نكردهام كه حلالت نكنم. از پدرش هم خداحافظي كرد.
پس از آن به خانه خودمان برگشت. تا خداحافظي كند. هفت مرتبه از خانه بيرون رفت و دوباره برگشت و بچه ها را بوسيد و گريه كرد. گفت: نميتوانم از بچههايم جدا شوم. خيلي براي بچهها گريه كرد. هنگامي كه از من جدا شد گفت: تو را به خدا و بچهها را هم به تو مي سپارم. هيچ گاه به ذهنت نيايد كه من پيش تو زندگي نكردم تا تو خاطرهاي از من داشته باشي. مسافرتي هم با هم نرفتيم. اما براي رضاي خدا، به اين بچهها محبت كن تا من اذيت نشوم. گفتم: چشم. حتي در وصيتنامهاش نوشته بود كه بچههاي من را اذيت نكنيد.
همينطور كه دور ميشد به ما نگاه ميكرد و دست تكان ميداد. صدا زد بچههايم را به خدا و به تو ميسپارم. من اين بچهها را خيلي دوست دارم، شما هيچ وقت بچههاي من را ناراحت نكنيد. خدا كند كه شما پايدار باشيد. به حق خداي بزرگ اسلام پايدار باشد و مردم از راهي كه رفتهاند منصرف نشوند. از دينشان منحرف نشوند، نمازشان را بخوانند، از آن خدائي كه به آن دل بستهاند به آن امامي كه دل دادهاند جدا نشوند.
«نور شهيد»
تقريباً يك هفته بعد از شهادت ايشان بود كه يك شب در خواب ديدم كه خيلي گريه ميكنم در خرابهاي نشسته بودم. جواني كه شال سبز داشت آمد و صدايم كرد، به من گفت: بيا بيرون. من از خرابه بيرون رفتم. گفت: چرا گريه ميكني؟ گفتم: تنها شدهام، شوهرم شهيد شده است. گفت: سرت را بلند كن و چشمهايت را باز كن. سرم را بلند كردم، ديدم امامزاده ابوالفضل العباس- كه در منطقه مان است- ميدرخشد. گفت: ميبيني كه چقدر كوه و امامزاده ميدرخشد؛ گفتم: آري. مثل بيداري بود. گفت اين درخشش بخاطر نور شهيد است، براي چه اظهار ناراحتي و گريه ميكني شهيد اينقدر مقام دارد كه كوهها و زمين و حتي اين امامزاده هم كه اينقدر در اين منطقه ميدرخشد، بخاطر مقام شهيد است. گريه و ناراحتي نكن در كنار اين بچهها شاد باش تا بچهها پيش تو راحت باشند. وقتي كه بيدار شدم احساس كردم كه آن جوان پيش چشمم ايستاده دستم را دراز كردم و گفتم يك هديه به من بده اما متوجه شدم كه كسي در كنارم نيست و خواب ديدهام.
«گذشتن از آب و آتش»
بار ديگر خواب ديدم تا پدر شهيد مرحوم شده است.پس از آن زمين شكاف خورد و از زير خاك بيرون آمد. امام خميني هم آنجا بود؛ خطاب به پدر شهيد فرمودند: بيا تعريف كن، تو كه رفتهاي به آن دنيا آنجا چه خبر است؟ گفت: من وقتي كه مردم و به آن دنيا رفتم، ديدم مقدار بسيار زيادي آب و آتش هست. به من گفتند بايد از اين آب و آتش بگذري. گفتم چطور ممكن است كه من از اين آب و آتش بگذرم. گفت: دو چشمت را ببند چشمم را بستم سپس گفت: چشمت را باز كن وقتي كه چشمم را باز كردم ديدم از آب و آتش دور
شدم و جاي ديگري هستم. گفتم چگونه از اين آب و آتش عبور كردهام؟ به من گفتند چطور آمدي گفتم جواني دست من را گرفت و به من گفت چشمت را ببند، حالا كه چشمم را باز ميكنم مي بينم از آب و آتش عبور كرده ام و جاي ديگري هستم. گفتم چطور رد شدهام؟ گفتند: جواني كه دست تو را گرفت، پسرت است. پدر شهيد همين طور براي امام خميني تعريف ميكرد. حتي امام خميني(ره) سوال كردند آنجا چه نوع ميوههائي هست؟ گفت ميوههائي كه آنجا هست، اينجا نيست. چيزهائي كه آنجا هست اينجا نيست.
پدر شهيد
دوران كودكي محمدامين، در روستا بوديم و گله دادي ميكرديم. بچه خوب و با ادبي بود. يكبار كه من مريض شدم، از روستا تا خورموج كه فاصله بسيار زيادي هم دارد، براي اينكه برايم دارو و ميوه بياورد با چهار پاطي نمود و همان شب نيز به روستا برگشت.
هميشه به ما كمك مي كرد گوسفندان را نگه ميداشت كم سن و سال بود كه برايش زن گرفتيم. وقت سربازياش آمديم او را معاف كنيم، اما وضع ماليمان خوب نبود. ولي باز حاضر بوديم كه دوازده هزار تومان بدهيم و معافش كنيم تا به سربازي نرود. يك سرواني كه دوست ما بود گفت: آقاي بكمي به ما گزارش دادهاند كه وضعيت ماليات خوب است و سرمايه دار هستي، ولي بچهات را نميتواني معاف كني. خدا راضي نيست كه ما اينقدر پول از تو بگيريم كه بچهات به سربازي نرود. محمد سربازي رفت. تا اينكه انقلاب شد و امام خميني (ره) فرمان داد كه سربازها فعلاً به سربازي نروند. محمد از تهران كه آمد، به ما گفت كه در خيابانهاي تهران هنگام تظاهرات خون زيادي ريخته شده است. وقتي آمد گفت: برايم زن بگير.
با دختر دائي اش ازدواج كرد. يك سال پيش ما بود. جنگ كه شروع شد مرتب به جبهه ميرفت. مادرش به او ميگفت كمتر به جبهه برو و پيش خانوادهات باش، او قبول نميكرد. سال بعد هم بچه اش به دنيا آمد. يك روز آمده بودم لاور، مقدار زيادي گندم را آرد كرده بودم، سر جاده منتظر ماشين بودم. ماشين گيرمان نيامد. ايستاده بودم كه يكي از بچههاي روستا از اهواز آمد، مرا ديد و آردهائي كه تهيه كرده بودم. در ماشين گذاشت. گفتيم چيزي شده كه محمد همراه شما نيست گفت تركش خورده و زخمي شده است. گفتم راستش را بگو، بچه ما هم مثل بچه مردم، اگر اتفاقي افتاده بگوئيد. گفت: محمد شهيد شده است. شب در روستا مانديم. از «چغادك» پيكر پاك شهيد را تشييع نموديم. مادرش هم وقتي فوت كرد، گفت من را پيش بچهام دفن كنيد.
محمد پنج شش ماه در جبهه بود كه به او گفتم: سري به خانه بزن. ولي او ميگفت پدرجان وقتي كه ميبينم نواميس ما در دست عراقيها اسيرند، نميتوانم اينجا بمانم و به جبهه نروم. هيچ گاه زياد خانه نميماند دو سه روزي ميماند، سپس ميرفت. هر چه مادرش به او ميگفت، اينقدر مرتب به جبهه نرو، قبول نميكرد. مادرش ميگفت: خواب ديدم كه در امامزاده شاهزاده محمد، يك باغ خيلي بزرگي است. خادم امامزاده هم باغبان آن است. به خادم گفته بود: اين باغ مال چه كسي است؟ گفته بود: اين باغ مال محمد است. چند تا آپارتمان هم داخل آن باغ بود خادم گفته بود: اين باغ مال شهيد محمد است و من باغبان آن هستم و آن را آبياري ميكنم. خواب ديدم محمد و دايياش نزديكي مقبرهاشان كه به هم نزديك است، قدم ميزنند؛ لباس هر دو آنها سفيد بود. چاق و سفيدرو بودند. به او گفتم محمد اينجا چكار ميكني؟ گفت قدم ميزنم.
كريم عظيميان (برادر شهيد)
قبل از اينكه محمد به جبهه و جنگ برود، در بندرعباس كار مي كرد. در آن زمان هيچ كدام از بچههاي روستاي اطراف ما، براي كار به آنجا نرفتند، ولي شهيد اينگونه نبود. بسيار پر تلاش، زحمت كش و صبور بود. در روستاي ما هيچ آبي وجود نداشت، جز آبي كه به وسيله جويهاي قديمي، به سمت روستا كشيده شده بود ما بر اثر طغيان رودخانه قطع شده بود. اين جوي آب مربوط به پدرم و چند تا از فاميل بود.
جهاد سازندگي، در سال 59 پي گير اين بود كه از پدرم رضايت بگيرد كه آب را براي آشاميدن اهالي روستا مورد استفاده قرار دهد. محمد يكي از كساني بود كه بسيار جدي پيگير اين موضوع بود، تا موافقت پدرم را جلب نمايد ميگفت: مگر ميشود كه شما خودتان آب داشته باشيد و كشاورزي كنيد، ولي مردم روستا تشنگي بكشند؛ اين انصاف نيست. بالاخره پدرم رضايت داد. 20 سال پيش، سال 63، دو سال قبل از شهادت محمد يك خانواده از اهالي امامزاده شاه پسرمرد از روستاي درنگ به خانه ما در خورموج، آمد.
«هديه پسر شهيد»
يدالله پسر شهيد، سه چهار ساله بود. آنها گفتند از شاه پسرمرد آمدهايم تا دير دكتر برويم. 18 سال است ازدواج كردهايم، اما بچه دار نميشويم. خيليها رفتهاند و بچهدار شدهاند، ما هم ميخواهيم برويم تا شايد بچهدار شويم. يدالله گفت: اين همه راه را تا دير نرويد. من خودم به تو هديهاي ميدهم تا بچهدار شويد. پسر برادرم (يدالله) هديهاي به آن زن و مرد داد و گفت: دو پسر خداوند به شما ميدهد اسم اولي را مهدي و دومي را هادي بگذار. آنها گفتند چشم، كمتر از دو ماه نگذشته بود كه زنش حامله شد و هم اكنون سه فرزند دارند.
«فرار از سربازي»
محمد ميگفت وقتي كه انقلاب شد، شب سربازها متفرق شدند همگي به خيابانها ريختند. من هم رفتم در گوشهاي ماندم تا صبح شد. با لباس زير بودم و لباس مناسب نداشتم. خانمي مرا با اين وضعيت ديد. گفت: بيا، 100 تومان پول به من داد. من در آن شهر، غريب بودم. نه لباس نه كفش داشتم كه بپوشم. با 100 توماني كه آن زن به من داده بود، رفتم بازار تا با آن براي خودم لباس بخرم. كفش و پيراهن و زيرپيراهن و يك جوراب خريدم. لباس مرتبي براي خودم گرفتم هفتاد تومان مانده بود. دو روز هم آنجا ماندم. بعد كه آمدم خورموج، پولي را كه به همراه داشتم، ده يا بيست تومانش باقي مانده بود. حتي پيراهني كه با آن پول خريده بود را ميگفت براي اينكه آن زن دست مادري به سوي من دراز كرده است و به من محبت نموده اين پيراهن را هميشه نگهداري كن.
محمد سرباز شهرباني تهران بود. با توجه به اينكه نيروهاي شهرباني در مقابله با راهپيمائيها شركت ميكردند اما او از اولين كساني بود كه بنا به فرمايش حضرت امام محل خدمت خود را ترك كرد و به زادگاهش آمد. مدتي آنجا بود. پس از اينكه حضرت امام (ره) تمام نيروهاي انقلابي و سربازها را به محل خدمتشان فرا خواند مجدداً به محل خدمتش رفت و خدمتش را تمام كرد و برگشت. در آن زمان به فرمايشات ولي فقيه مقيد بود در وصيتنامهاش قيد كرده است كه اگر ميخواهيد به سعادت دنيا و آخرت برسيد از ولايت فقيه پيروي كنيد. هرگاه به مرخصي ميآمد با اينكه وضعيت مالي خوبي نداشت اما مرحوم حاج احمد حاجيزاده را كه روضهخوان بود دعوت ميكرد تا مجلس روضهاي در منزلش اقامه نمايد.
عبدالله بكمي(فرزند شهيد)
بايد در رفتار،اخلاق،فعاليتهاي اجتماعي و تا آنجا كه مي توانم از پدرم الگو بگيرم و براي ديگران سرمشق خوبي باشم.
به او افتخار ميكنم. مسيري را كه رفته است و در آن بشهادت رسيده فقط بخاطر اين بوده است كه انقلابش را حفظ كند. او باعث سرفرازي ما است.
مسئولين بايد طوري به خانواده شهداء بهاء دهند كه فرهنگ شهادت كمرنگ نشود. بايد تا آنجا كه مي توانند به خانواده شهدا رسيدگي كنند. برگزاري يادوارهها، چاپ كتاب، رزمايش، نمايشگاه عكس شهدا و... از جمله كارهايي است كه ياد و خاطره شهدا را زنده نگه مي دارد.
حاج ابراهيم عظيميان (عمو و همرزم شهيد)
«شهيد در بغل شهيد»
از تلخترين خاطراتي كه دارم اين است كه يك روز ظهر سفره بزرگي را پهن كرده بوديم ميخواستيم نهار بخوريم كه ناگهان يك گلوله خمپاره 60 چند متري ما به زمين خورد همان جا دراز كشيديم. برادر يوسفي، از بچههاي تنگ ارم كنار من بود، تركش ريزي به سرش خورد. شهيد بكمي سريعاً او را بغل كرد و به طرف آمبولانس برد. تقريباً 30 متر با آمبولانس فاصله داشتيم. برادر يوسفي به آمبولانس نرسيده شهيد شد.
مرحله بعدي عمليات محرم به سمت شهرك طيب عراق، حركت كرديم. شب هنگام شهيد بكمي تب شديدي گرفته بود از او خواستم كه نيايد، ولي قبول نكرد. حركت كرديم. ما با بچه هاي سپاه بوديم، دستور داده شد كه خاكريز بزنيد.
محمد نيز با وجود تب شديدي كه داشت تا صبح مشغول خاكريز زدن شد. فرداي آن شب ما به همراه وي و چند نفر ديگر از بچه ها از فرط خستگي،
همانجا پشت خاكريز خوابيديم. در همان حين گلوله خمپاره اي در نزديكي ما به زمين خورد كه گرد و خاك شديدي ايجاد شد وقتي گرد و خاكها خوابيد ديديم كه شهيد بكمي هنوز در همان حالت دراز كشيده و تكان نميخورد. او را صدا زديم، خيال كرديم شوخي ميكند، اما متوجه شديم كه زير بدن ايشان خوني است در همان لحظه اول به فوز عظيم شهادت نايل آمده بود.
ادامه مطلب
يك روز به او اصرار كردم يكي از خاطرات جبهه را برايم تعريف كند . گفت : خاطرهاي دارم كه باورش براي شما غيرممكن است .
محمدامين گفت : يادت ميآيد در شبي كه امام ميخواست فرداي آنروز به تهران بيايد و من گفتم از آسايشگاه فرار كردم . و درب خانهاي كوبيدم و زني مرا در خانه پذيرفت و 100 تومان پول به من داد . گفتم : آري .
محمدامين گفت : درجبهه با جواني به نام علي با هم آشنا شديم و در يك سنگر بوديم . علي در يكي از عملياتها شهيد شد . فرمانده به من گفت : كه شما به اين آدرس برويد و خبر شهادتش را به خانوادهاش بدهيد . آدرس را گرفتم و راهي تهران شدم . وقتي كه به تهران رسيدم و آدرس موردنظر را يافتم درب حياط را به صدا درآوردم . در كمال تعجب همان خانمي كه به من 100 تومان پول در آنروز داده بود ، درب را باز كرد . تا آن خانم را ديدم از هوش رفتم . بعد از اينكه چشمانم را بازكردم ديدم در خانه آن خانم هستم . او نيز تعجب كرده بود . درهر صورت قضيه شهادت فرزندش را به او گفتم و از خانه بيرون آمدم . باور كن عجيبترين حادثهاي كه درزندگي براي من رخ داده بود اين قضيه بود .
راوي: حاج ابراهيم عظيميان(عمو و همرزم شهيد)
اگر بخواهم خاطرات شهيد را در ايام كودكي و نوجواني و پس از آن در دوران دفاع مقدس تعريف كنم بسيار طولاني ميشود. محمد بسيار با جرأت بود از همه بچههاي محل جلوتر و با سخاوتتر بود. دنبال كارهاي روزمره و معاش هم بيشتر بود. گاهگاهي به نوبت دنبال گاوها ميرفتيم نوبت او كه مي شد ميرفت در كوه و زغال آماده ميكرد. آنها را به خورموج ميبرد و ميفروخت. نيمه سال 56 پس از اتمام خدمت سربازي شهيد را ديدم كه با عدهاي از دوستانمان در يك شركت ساختماني در بوشهر مشغول به كار هستند، براي من هم كاري پيدا كرد.
تا پيروزي انقلاب با هم بوديم انقلاب كه شروع شد با شهيد و عده اي از دوستان به شهر مي رفتيم و در راهپيماييها شركت ميكرديم بالاخره پس از مدتي انقلاب پيروز شد. شركت تعطيل شد و ما بيكار شديم و به روستا برگشتيم. سال 58، يك شركت راه سازي از روستاي معريس تا روستاي سرمك شروع به جاده سازي كرد. محمد به عنوان راننده بلدوزر مشغول كار شد.
سال 59 كليه متقاضيهاي متولد 37 را براي گذراندن دوره احتياط فراخواندن بنده در آن سال به كردستان رفتم و همزمان با من شهيد بكمي به استخدام به جهاد سازندگي در آمد. پس از آن به خانه برگشتم سؤال كردم، محمد كجاست؟ گفتند: جبهه رفته، دو هفتهاي ماندم.
در جهاد استان اعزام نيرو بود به آنجا مراجعه كردم و دوباره به جبهه اعزام شدم. با برادران مشكل گشا، رمضان علي پور، محمدي و ساير دوستان به فكه رفتيم. شهيد بكمي حالش خوب بود. در فكه، همان جايي كه قبلاً مجروح شده بودم، كارمشكل بود بالاخره با محمد شروع به كار كرديم. روزها استراحت ميكرديم و شبها هم كنار خط مقدم ميرفتيم. هر روز 800 يا 900 متري دشمن خاكريز مـيزديم. سنگـر مـي ساختيم، ادامه مرحلـه سوم يا چهارم عمليات فتح المبيـن بود
(در محدودهي پاسگاه فكه كه توسط عراقيها اشغال شده بود) چند روزي كار مشكل بود. با چند نفر از دوستان و محمد به آنجا رفتيم و سنگر ساختيم.
با شهيد بكمي در فكه، رقابيه و تنگه ميش داغ كاري كرديم كه براي انجام مأموريتي محرمانه بچه هاي سپاه از تهران آمدند. برادر رشيدزاده مرا صدا زد و گفت: بكمي. گفتم: بله گفت: كه با پسر برادرت محمد بيا اينجا كار كن. ما رفتيم، گفت: مي خواهم يك چيزي به تو بگويم، محرمانه است، هيچ كس نبايد بفهمد تنها خودت و محمد بفهمد. ما گفتيم: خوب، بفرماييد گفت: دو نفر از بچههاي سپاه از تهران آمدهاند، عملياتي در پيش داريم شما را براي شناسائي به همراه آنها منطقه ميفرستم. راه را بلد نيستند. جاهاي حساس و مشكل ببريدشان، دارند نقشه مي كشند تا ما به مشكل برنخوريم گفتيم بسيار خوب ما در خدمت هستيم. يادم مي آيد يك لندكروز تحويل ما بود دو نفر از بچههاي سپاه جلو سوار شدند شهيد بكمي هم در كنارم نشست. به سوي موسيان در دشت عباس كه تا آن زمان در اشغال عراقيها بود حركت كرديم. ما برادران پاسدار را به جاهايي كه حدود 500 متر با دشمن بيشتر فاصله نداشتيم ميبرديم.
ماشين را دو سه كيلومتري ميگذاشتيم و بوسيله سينه خيز با هم به شناسايي ميرفتيم پس از مدتي كه گذشت عمليات محرم آغاز شد. من و شهيد بكمي در عمليات شركت داشتيم. مرحله اول آن با موفقيت به پايان رسيد. جاي بسيار خطرناكي بود. در آنجا با لودر،گريدر و بلدوزر جاده سازي ميكرديم و دوشادوش رزمندگان اسلام خاكريز ميساختيم. در طول مسير بچهها زخمي و شهيد ميشدند. در حين عمليات مجروحاني اگر كنارمان بود سريعاً آنها را بوسيله آمبولانس انتقال ميداديم.
عمليات محرم ساعت 12 شب از جبهه موسيان آغاز شد فاصلـه ما و
ديگر رزمندگان به هم نزديك بود. من راننده بلدوزر بودم و شهيد بكمي راننده يك دستگاه لودر كاوازكي 80 دو خرجينه غنيمتي بود. دشمن از موسيان تنها يك مسجدي سالم باقي گذاشته بود. تا ساعت 12 شب كنار مسجد نزد ديگر رزمندهها بوديم. پس از آن حركت كرديم. خاكريز و سنگر ميساختيم رو به جلو در حركت بوديم. به يك ميدان مين برخورد كرديم. تخريبچيهاي سپاه آمدند بوسيله طنابي سفيد مسير را براي ما مشخص كردند. نيروها بايد از ميان آن حركت ميكردند و اگر از جاي ديگري ميرفتيم، مينها منفجر ميشدند. تقريباً ساعت 4 صبح بود كه به خط دشمن رسيديم. درگيري شروع شد، آنها نميتوانستند زياد در مقابل رزمندههاي ما مقاومت كنند.
رزمندگان با تيرو تانك و اسلحههايشان شليك مي كردند. ما هم با دستگاههايي كه در اختيارمان بود براي آنان سنگر ميساختيم تا در سنگر پناه گرفته و پيشروي كنند. شهيد بكمي حوالي ساعت 5 صبح، گفت خيلي خسته شدهام پرسيدم چرا؟ گفت: از شدت گرما، دود تانك، شهيد بكمي كسالتي داشت. ديدم مقداري بدنش سرد شده است حالش اصلاً خوب نبود با خود گفتم خدايا ما الآن در عمليات هستيم خودت كمكمان كن. بالاخره يكي از جهاد گران را كه از بچههاي قرارگاه كربلا بود را در جريان گذاشتم. به او گفتم تو بلدوزر را تحويل بگير تا شهيد بكمي بيايد كنار من، او هم تحويل گرفت. شهيد بكمي همين طور كه داشتيم كار ميكرديم حالش بدتر شد، آمبولانس به موقع رسيد. دشمن ساعت 30 : 5 صبح شكست خورده به طرف شهر زبيدات عراق فرار كرد. منطقه اي كه عمليات شده بود نزديك زبيدات و شهر علي شرقي عراق است. بهيار آمبولانس دو سه تا آمپول به محمد زد كه خوشبختانه حالش بهتر شد. تقريباً ساعت 7 صبح منطقه آزاد بود حتي صداي يك گلوله هم نميآمد. دشمن عقبنشينـي كرده بود ما جاي آنها مستقر شده
بوديم بچهها داشتند سنگرهاي عراقي را پاك سازي مي كردند. ديديم كه چندين راس گوسفند و الاغ آوردهاند تا روي مين بفرستند. من و شهيد بكمي به حيوانات نگاه كرديم. با خود گفتيم كه اين زبان بستهها چكار كرده اند كه صدام اينها را روي مين مي فرستد.
استراحت كوتاهي كرديم ساعت 8 صبح بود كه به ما دستور احداث خاك ريزي را دادند خاكريز بسيار وسيعي را تا ساعت 12 شب ساختيم. براي مرحله دوم عمليات در شب دوم آماده كرديم. مرحله دوم را نيز با موفقيت تا صبح روز بعد به پايان رسانديم. چند تن از جهاد گران نيز مجروح شدند.
يكي از بچهها كه كاشاني بود، شهيد شد. او را با آمبولانس به عقب فرستاديم. در اين منطقه از كثرت ماسههاي بادي، خسته ميشديم. به محمد گفتم ميروم اهواز دوش بگيرم. يك شب آنجا ميمانم و برميگردم. گفت: شما برويد. به خاطر حساس بودن عمليات نميتوانستيم با هم برويم. با برادران رمضان عليپور و محمد مشكلگشا بوديم. به اهواز آمديم شب را مانديم و حمام كرديم. استراحت كه كرديم، گفتم: برويم تا شهيد بكمي و عدهاي ديگر از بچهها بيايند و استراحت كوتاهي كنند. ميرفتيم ناگهان يك گلوله خمپاره، هشتاد نود متري ما به وسط جاده اصابت كرد. ماشين از مسير اصلي منحرف شد و از جاده پائين رفت. حسين شهيد شد همه امان به جز برادر علي پور زخمي شديم. او به خط رفت و ما به دزفول برگشتيم. دستگاه عكسبرداري بيمارستان بر اثر بمباران از كار افتاده بود. ما را به تهران اعزام كردند نزديك به يك هفته بستري بوديم پس از بهبودي به خانه آمديم. ميخواستيم پس از يكي دو روز به منطقه برگرديم كه برادر سيد محمد حسين راستخواه كه از دوستان پدر شهيد بكمي بود به صورت محرمانه خبر شهادت محمد را به ما داد.
همان روز به طور غيرمترقبهاي پدر شهيد بكمي با برادر راستا در طول مسير خورموج-لاور با هم برخورد ميكنند كه در حين پيمودن راه خبر شهادت محمد را به پدرش ميدهد. همان روز در حال ساختن خانه براي پدر شهيد بوديم، ناگهان ايشان با آه و ناله و زاري وارد منزل شد. گفتيم چه خبر شده است؟ گفت محمد شهيد شده. خودمان را براي تشييع شهيد آماده كرديم صبح روز تشييع با پدر و برادرانم و هم محليها رفتيم جلوي جهاد سازندگي ايستاديم. پيكر مطهر شهيد را جمعي از دوستان و همرزمانش از منطقه آوردند، مراسم با شكوهي برگزار گرديد. سه چهار دستگاه مينيبوس پر از رزمندگان از اهواز آمده بودند.
پس از تشييع، محمد را در روستا به خاك سپردند. برادر حاجي زاده كه از بچههاي بردخون بود (خدا رحمتش كند) به من گفت وقتي مجروح شديد و شما را به تهران بردند، دو سه شب بعد از آن مرحله سوم عمليات محرم شروع شد و ما طبق معمول كارمان را ساعت 12 شب شروع كرديم.
من با شهيد بكمي تا ساعت 7 صبح، در كنار هم بوديم دستگاههايمان را گذاشته بوديم كنار خط. دشمن عقب نشيني كرده بود خسته بوديم استراحتي كرديم، صبحانه خورديم و باز شروع به كار كرديم. يك جاده بين نيروهاي خودي و در كنار خاكريز دشمن احداث كرديم. تا ساعت 12 ظهر مقداري از اين جاده تمام شد تعدادي از دستگاه ها آمدند پشت خاكريز مستقر شدند. وقتي داشتم با شهيد بكمي در پشت خاكريز استراحت ميكرديم يك خمپاره 60 وسط من و شهيد به زمين خورد پس از مدتي من بلند شدم، اما از شهيد صدائي به گوش نرسيد و روي زمين دراز كشيد. حركت كردم شهيد زخمي شده بود. سرش را روي زانوي خودم گذاشتم و بچهها را صدا زدم.
آمبولانس آنجـا بود، سريع آمد. شهيـد را در آن گذاشتيـم تا به اورژانـس
ببرند كه در بين راه به شهادت رسيد. فقط يك تركش به قلبش خورده بود و جاهاي ديگر بدنش صحيح و سالم بود.
«همسر شهيد»
زماني كه او سرباز بود ما هنوز ازدواج نكرده بوديم قبل از انقلاب 15 روز آمد به خانه، 10 روز از مرخصي او گذشته بود و 5 روز ديگر آن باقي مانده بود كه ما با هم ازدواج كرديم.
در اين 5 روزي كه پيش من بود به محل خدمتش برگشت و در تهران ماند 5 ماه بعد برگشت. او ميگفت مرخصي به ما نمي دهند. مخارج زياد است و درآمدي نيست تا من بخواهم از تهران، بعد تا لاور(لاور دهي از توابع شهرستان دشتي) بيآيم آن طرفتر جاده اي نبود بايد با پاي پياده ميآمد مي گفت: برايم دور است. يكسال از خدمتش گذشته بود و يكسال ديگر مانده بود كه سربازها متفرق شدند اول انقلاب بود و امام آمد يك سال هم بعد از انقلاب سربازي كرد.
محمد سرباز شهرباني تهران بود. با توجه به اينكه نيروهاي شهرباني در مقابله با راهپيمائيها شركت ميكردند اما او از اولين كساني بود كه بنا به فرمايش حضرت امام محل خدمت خود را ترك كرد و به زادگاهش آمد. مدتي آنجا بود. پس از اينكه حضرت امام (ره) تمام نيروهاي انقلابي و سربازها را به محل خدمتشان فرا خواند مجدداً به محل خدمتش رفت و خدمتش را تمام كرد و برگشت. در آن زمان به فرمايشات ولي فقيه مقيد بود در وصيتنامهاش قيد كرده است كه اگر ميخواهيد به سعادت دنيا و آخرت برسيد از ولايت فقيه پيروي كنيد. هرگاه به مرخصي ميآمد با اينكه وضعيت مالي خوبي نداشت اما
مرحوم حاج احمد حاجيزاده را كه روضهخوان بود دعوت ميكرد تا مجلس روضهاي در منزلش اقامه نمايد.
«پرنده قاصد»
محمد دفعه آخر 7 روز مرخصي داشت كه سه روز از آن را گذاشته بود براي برگشت و چهار روزهم در خانه بود. مرخصي كه آمد، شب در كنار هم بوديم. موقعي كه شام ميخورديم، پرندهاي آمد روي پشتي نشست. به «محمد» گفتم: يك پرنده پشت سرت نشسته است، آن را بگير، گفت: پرنده حامل خبري است، كارش نداشته باشيد تا از اين جا برود. خيلي نشست. گفتم آن را ميگيرم. اين پرنده نميخواهد برود. گفت نه كاري به كارش نداشته باش پرنده خبري دارد. من تا خواستم آن را بگيرم، پر زد و رفت. شب بياد ماندنياي بود به ما خوش گذشت. از جبهه ميگفت از اين كه چقدر شوق به جبهه رفتن را دارم و خيلي دلم مي خواهد كه بيايم پيش بچه هايم و بسيار دوست دارم كه برگردم ولي به حدي شوق جبهه را دارم كه نمي توانم برگردم.
«آخرين وداع»
در طول مدتي كه جبهه بود، سه مرحله بيشترخانه نيامد. هر بار كه مي آمد سه روز ميماند، ولي بار آخر چهار روز ماند. شب دومي كه اينجا بود، پسر كوچكم را روي سينه خود و پسر ديگرم را در گهواره گذاشته بود و تكان ميداد. محمد هم گريه ميكرد. به او گفتم: چرا گريه ميكني؟ گفت: چيزي نيست. گفتم چرا، تو بدون دليل گريه نميكني. حتماً ناراحت هستي كه گريه ميكني. گفت وقتي در جبهه هستم، دلم براي بچه هايم تنگ ميشود و دوست دارم آنها را ببينم به خاطر همين دارم گريه مي كنم. بعد او را زياد قسم دادم كه چرا گريه ميكني؟ بخدا
راستش را بگو گفت: براي اين گريه ميكنم كه اين دفعه آخري است و ديگر هيچوقت پيش اين بچه ها برنميگردم. گفتم: چرا اين حرفها را ميزني؟ گفت: نميخواستم اين حرفها را بزنم ولي چون مرا قسم دادي گفتم. تورا قسم ميدهم كه هيچ وقت بچهها را اذيت نكني. دوست دارم بچهها را طوري تربيت كني كه در مسير اسلام باشند و به اسلام خدمت كنند. سپس افزود: هر گاه پدر و مادرم كاري داشتند، برايشان انجام بده. اگر شهيد شدم، اين بچهها را زير بال و پر خودت بگير، تا آوارگي نكشند. گفتم مادرت دارد ميآيد اينجا، جلوي او گريه نكن. رفت و صورتش را شست. من هم ديگر به داخل اتاق برنگشتم، تا مبادا مادرش از من سوال كند كه چرا گريه ميكني. مدتي گذشت. همسايه مان آمد. من قليان را آماده كردم. چاي و غذا را هم جلوي محمد گذاشتم. «محمد»، پسر بزرگم روح الله را كنار خود نشاند، اما هر كاري كرد ننشست. گفت: خدايا من سه تا آرزو داشتم، گفتم پيش خدا آرزوهاي شما دور نيست.
گفت گرچه پيش خدا دور نيست ولي به خاطر اينكه عمر من كوتاه است، دور است. هر چه كرد كه پسرم بنشيند، چون كوچك بود ننشست. گفت: بيا بردارش، مثل اينكه دوست ندارد در كنار من بنشيند. بعد به مادرش گفت: بيا شام بخور؟، اما نيآمد. در چشمهاي محمد آب جمع شده بود. از زن همسايهمان كه دو تا بچه يتيم داشت، خواهش كرد كه به همراه مادرش بيايند سر سفره و با او شام بخورند. آمدند، هر كدام يك قاشق غذا خوردند و گفتند ما شام خوردهايم. شب آخر بود مادرش هر شب نزد او مينشست او هم پيش مادرش ميرفت مادرش ميگفت تا زماني كه اينجايي و بيداري پيش تو ميآيم. مادرش خيلي اظهار ناراحتي ميكرد. به محمد ميگفت مدتي اينجا بمان، زن و بچهات گنـاه دارند، تنهـا هستنـد. تـوي اين دو سه سـالي كه ازدواج كـردهاي اول كـه
سربازي بودهاي بعد هم كه در يك شركت و دور از خانوادهات بودهاي، زن و بچهات تنها هستند، گناه دارند. محمدگفت: خودم هم خيلي دوست دارم بيايم، ولي به حدي شوق خدا را دارم كه نميتوانم بيايم و بمانم. موقعي كه رفت از همه فاميل خداحافظي كرد. دستش را دور گردن مادرش انداخت و گفت: مادر مرا حلال ميكني؟ گفت: چرا حلال نكنم! هر كاري برايت كردهام، حلالت باشد. شيرم حلالت باشد. چرا اينطور به سر من ميآوري و مرا ناراحت ميكني؟ گفت خوب مادر جنگ است ديگر، شما بايد من را حلال كنيد. مادرش گفت من تو را حلال كردهام؛ چيزي برايت نكردهام كه حلالت نكنم. از پدرش هم خداحافظي كرد.
پس از آن به خانه خودمان برگشت. تا خداحافظي كند. هفت مرتبه از خانه بيرون رفت و دوباره برگشت و بچه ها را بوسيد و گريه كرد. گفت: نميتوانم از بچههايم جدا شوم. خيلي براي بچهها گريه كرد. هنگامي كه از من جدا شد گفت: تو را به خدا و بچهها را هم به تو مي سپارم. هيچ گاه به ذهنت نيايد كه من پيش تو زندگي نكردم تا تو خاطرهاي از من داشته باشي. مسافرتي هم با هم نرفتيم. اما براي رضاي خدا، به اين بچهها محبت كن تا من اذيت نشوم. گفتم: چشم. حتي در وصيتنامهاش نوشته بود كه بچههاي من را اذيت نكنيد.
همينطور كه دور ميشد به ما نگاه ميكرد و دست تكان ميداد. صدا زد بچههايم را به خدا و به تو ميسپارم. من اين بچهها را خيلي دوست دارم، شما هيچ وقت بچههاي من را ناراحت نكنيد. خدا كند كه شما پايدار باشيد. به حق خداي بزرگ اسلام پايدار باشد و مردم از راهي كه رفتهاند منصرف نشوند. از دينشان منحرف نشوند، نمازشان را بخوانند، از آن خدائي كه به آن دل بستهاند به آن امامي كه دل دادهاند جدا نشوند.
«نور شهيد»
تقريباً يك هفته بعد از شهادت ايشان بود كه يك شب در خواب ديدم كه خيلي گريه ميكنم در خرابهاي نشسته بودم. جواني كه شال سبز داشت آمد و صدايم كرد، به من گفت: بيا بيرون. من از خرابه بيرون رفتم. گفت: چرا گريه ميكني؟ گفتم: تنها شدهام، شوهرم شهيد شده است. گفت: سرت را بلند كن و چشمهايت را باز كن. سرم را بلند كردم، ديدم امامزاده ابوالفضل العباس- كه در منطقه مان است- ميدرخشد. گفت: ميبيني كه چقدر كوه و امامزاده ميدرخشد؛ گفتم: آري. مثل بيداري بود. گفت اين درخشش بخاطر نور شهيد است، براي چه اظهار ناراحتي و گريه ميكني شهيد اينقدر مقام دارد كه كوهها و زمين و حتي اين امامزاده هم كه اينقدر در اين منطقه ميدرخشد، بخاطر مقام شهيد است. گريه و ناراحتي نكن در كنار اين بچهها شاد باش تا بچهها پيش تو راحت باشند. وقتي كه بيدار شدم احساس كردم كه آن جوان پيش چشمم ايستاده دستم را دراز كردم و گفتم يك هديه به من بده اما متوجه شدم كه كسي در كنارم نيست و خواب ديدهام.
«گذشتن از آب و آتش»
بار ديگر خواب ديدم تا پدر شهيد مرحوم شده است.پس از آن زمين شكاف خورد و از زير خاك بيرون آمد. امام خميني هم آنجا بود؛ خطاب به پدر شهيد فرمودند: بيا تعريف كن، تو كه رفتهاي به آن دنيا آنجا چه خبر است؟ گفت: من وقتي كه مردم و به آن دنيا رفتم، ديدم مقدار بسيار زيادي آب و آتش هست. به من گفتند بايد از اين آب و آتش بگذري. گفتم چطور ممكن است كه من از اين آب و آتش بگذرم. گفت: دو چشمت را ببند چشمم را بستم سپس گفت: چشمت را باز كن وقتي كه چشمم را باز كردم ديدم از آب و آتش دور
شدم و جاي ديگري هستم. گفتم چگونه از اين آب و آتش عبور كردهام؟ به من گفتند چطور آمدي گفتم جواني دست من را گرفت و به من گفت چشمت را ببند، حالا كه چشمم را باز ميكنم مي بينم از آب و آتش عبور كرده ام و جاي ديگري هستم. گفتم چطور رد شدهام؟ گفتند: جواني كه دست تو را گرفت، پسرت است. پدر شهيد همين طور براي امام خميني تعريف ميكرد. حتي امام خميني(ره) سوال كردند آنجا چه نوع ميوههائي هست؟ گفت ميوههائي كه آنجا هست، اينجا نيست. چيزهائي كه آنجا هست اينجا نيست.
پدر شهيد
دوران كودكي محمدامين، در روستا بوديم و گله دادي ميكرديم. بچه خوب و با ادبي بود. يكبار كه من مريض شدم، از روستا تا خورموج كه فاصله بسيار زيادي هم دارد، براي اينكه برايم دارو و ميوه بياورد با چهار پاطي نمود و همان شب نيز به روستا برگشت.
هميشه به ما كمك مي كرد گوسفندان را نگه ميداشت كم سن و سال بود كه برايش زن گرفتيم. وقت سربازياش آمديم او را معاف كنيم، اما وضع ماليمان خوب نبود. ولي باز حاضر بوديم كه دوازده هزار تومان بدهيم و معافش كنيم تا به سربازي نرود. يك سرواني كه دوست ما بود گفت: آقاي بكمي به ما گزارش دادهاند كه وضعيت ماليات خوب است و سرمايه دار هستي، ولي بچهات را نميتواني معاف كني. خدا راضي نيست كه ما اينقدر پول از تو بگيريم كه بچهات به سربازي نرود. محمد سربازي رفت. تا اينكه انقلاب شد و امام خميني (ره) فرمان داد كه سربازها فعلاً به سربازي نروند. محمد از تهران كه آمد، به ما گفت كه در خيابانهاي تهران هنگام تظاهرات خون زيادي ريخته شده است. وقتي آمد گفت: برايم زن بگير.
با دختر دائي اش ازدواج كرد. يك سال پيش ما بود. جنگ كه شروع شد مرتب به جبهه ميرفت. مادرش به او ميگفت كمتر به جبهه برو و پيش خانوادهات باش، او قبول نميكرد. سال بعد هم بچه اش به دنيا آمد. يك روز آمده بودم لاور، مقدار زيادي گندم را آرد كرده بودم، سر جاده منتظر ماشين بودم. ماشين گيرمان نيامد. ايستاده بودم كه يكي از بچههاي روستا از اهواز آمد، مرا ديد و آردهائي كه تهيه كرده بودم. در ماشين گذاشت. گفتيم چيزي شده كه محمد همراه شما نيست گفت تركش خورده و زخمي شده است. گفتم راستش را بگو، بچه ما هم مثل بچه مردم، اگر اتفاقي افتاده بگوئيد. گفت: محمد شهيد شده است. شب در روستا مانديم. از «چغادك» پيكر پاك شهيد را تشييع نموديم. مادرش هم وقتي فوت كرد، گفت من را پيش بچهام دفن كنيد.
محمد پنج شش ماه در جبهه بود كه به او گفتم: سري به خانه بزن. ولي او ميگفت پدرجان وقتي كه ميبينم نواميس ما در دست عراقيها اسيرند، نميتوانم اينجا بمانم و به جبهه نروم. هيچ گاه زياد خانه نميماند دو سه روزي ميماند، سپس ميرفت. هر چه مادرش به او ميگفت، اينقدر مرتب به جبهه نرو، قبول نميكرد. مادرش ميگفت: خواب ديدم كه در امامزاده شاهزاده محمد، يك باغ خيلي بزرگي است. خادم امامزاده هم باغبان آن است. به خادم گفته بود: اين باغ مال چه كسي است؟ گفته بود: اين باغ مال محمد است. چند تا آپارتمان هم داخل آن باغ بود خادم گفته بود: اين باغ مال شهيد محمد است و من باغبان آن هستم و آن را آبياري ميكنم. خواب ديدم محمد و دايياش نزديكي مقبرهاشان كه به هم نزديك است، قدم ميزنند؛ لباس هر دو آنها سفيد بود. چاق و سفيدرو بودند. به او گفتم محمد اينجا چكار ميكني؟ گفت قدم ميزنم.
كريم عظيميان (برادر شهيد)
قبل از اينكه محمد به جبهه و جنگ برود، در بندرعباس كار مي كرد. در آن زمان هيچ كدام از بچههاي روستاي اطراف ما، براي كار به آنجا نرفتند، ولي شهيد اينگونه نبود. بسيار پر تلاش، زحمت كش و صبور بود. در روستاي ما هيچ آبي وجود نداشت، جز آبي كه به وسيله جويهاي قديمي، به سمت روستا كشيده شده بود ما بر اثر طغيان رودخانه قطع شده بود. اين جوي آب مربوط به پدرم و چند تا از فاميل بود.
جهاد سازندگي، در سال 59 پي گير اين بود كه از پدرم رضايت بگيرد كه آب را براي آشاميدن اهالي روستا مورد استفاده قرار دهد. محمد يكي از كساني بود كه بسيار جدي پيگير اين موضوع بود، تا موافقت پدرم را جلب نمايد ميگفت: مگر ميشود كه شما خودتان آب داشته باشيد و كشاورزي كنيد، ولي مردم روستا تشنگي بكشند؛ اين انصاف نيست. بالاخره پدرم رضايت داد. 20 سال پيش، سال 63، دو سال قبل از شهادت محمد يك خانواده از اهالي امامزاده شاه پسرمرد از روستاي درنگ به خانه ما در خورموج، آمد.
«هديه پسر شهيد»
يدالله پسر شهيد، سه چهار ساله بود. آنها گفتند از شاه پسرمرد آمدهايم تا دير دكتر برويم. 18 سال است ازدواج كردهايم، اما بچه دار نميشويم. خيليها رفتهاند و بچهدار شدهاند، ما هم ميخواهيم برويم تا شايد بچهدار شويم. يدالله گفت: اين همه راه را تا دير نرويد. من خودم به تو هديهاي ميدهم تا بچهدار شويد. پسر برادرم (يدالله) هديهاي به آن زن و مرد داد و گفت: دو پسر خداوند به شما ميدهد اسم اولي را مهدي و دومي را هادي بگذار. آنها گفتند چشم، كمتر از دو ماه نگذشته بود كه زنش حامله شد و هم اكنون سه فرزند دارند.
«فرار از سربازي»
محمد ميگفت وقتي كه انقلاب شد، شب سربازها متفرق شدند همگي به خيابانها ريختند. من هم رفتم در گوشهاي ماندم تا صبح شد. با لباس زير بودم و لباس مناسب نداشتم. خانمي مرا با اين وضعيت ديد. گفت: بيا، 100 تومان پول به من داد. من در آن شهر، غريب بودم. نه لباس نه كفش داشتم كه بپوشم. با 100 توماني كه آن زن به من داده بود، رفتم بازار تا با آن براي خودم لباس بخرم. كفش و پيراهن و زيرپيراهن و يك جوراب خريدم. لباس مرتبي براي خودم گرفتم هفتاد تومان مانده بود. دو روز هم آنجا ماندم. بعد كه آمدم خورموج، پولي را كه به همراه داشتم، ده يا بيست تومانش باقي مانده بود. حتي پيراهني كه با آن پول خريده بود را ميگفت براي اينكه آن زن دست مادري به سوي من دراز كرده است و به من محبت نموده اين پيراهن را هميشه نگهداري كن.
محمد سرباز شهرباني تهران بود. با توجه به اينكه نيروهاي شهرباني در مقابله با راهپيمائيها شركت ميكردند اما او از اولين كساني بود كه بنا به فرمايش حضرت امام محل خدمت خود را ترك كرد و به زادگاهش آمد. مدتي آنجا بود. پس از اينكه حضرت امام (ره) تمام نيروهاي انقلابي و سربازها را به محل خدمتشان فرا خواند مجدداً به محل خدمتش رفت و خدمتش را تمام كرد و برگشت. در آن زمان به فرمايشات ولي فقيه مقيد بود در وصيتنامهاش قيد كرده است كه اگر ميخواهيد به سعادت دنيا و آخرت برسيد از ولايت فقيه پيروي كنيد. هرگاه به مرخصي ميآمد با اينكه وضعيت مالي خوبي نداشت اما مرحوم حاج احمد حاجيزاده را كه روضهخوان بود دعوت ميكرد تا مجلس روضهاي در منزلش اقامه نمايد.
عبدالله بكمي(فرزند شهيد)
بايد در رفتار،اخلاق،فعاليتهاي اجتماعي و تا آنجا كه مي توانم از پدرم الگو بگيرم و براي ديگران سرمشق خوبي باشم.
به او افتخار ميكنم. مسيري را كه رفته است و در آن بشهادت رسيده فقط بخاطر اين بوده است كه انقلابش را حفظ كند. او باعث سرفرازي ما است.
مسئولين بايد طوري به خانواده شهداء بهاء دهند كه فرهنگ شهادت كمرنگ نشود. بايد تا آنجا كه مي توانند به خانواده شهدا رسيدگي كنند. برگزاري يادوارهها، چاپ كتاب، رزمايش، نمايشگاه عكس شهدا و... از جمله كارهايي است كه ياد و خاطره شهدا را زنده نگه مي دارد.
حاج ابراهيم عظيميان (عمو و همرزم شهيد)
«شهيد در بغل شهيد»
از تلخترين خاطراتي كه دارم اين است كه يك روز ظهر سفره بزرگي را پهن كرده بوديم ميخواستيم نهار بخوريم كه ناگهان يك گلوله خمپاره 60 چند متري ما به زمين خورد همان جا دراز كشيديم. برادر يوسفي، از بچههاي تنگ ارم كنار من بود، تركش ريزي به سرش خورد. شهيد بكمي سريعاً او را بغل كرد و به طرف آمبولانس برد. تقريباً 30 متر با آمبولانس فاصله داشتيم. برادر يوسفي به آمبولانس نرسيده شهيد شد.
مرحله بعدي عمليات محرم به سمت شهرك طيب عراق، حركت كرديم. شب هنگام شهيد بكمي تب شديدي گرفته بود از او خواستم كه نيايد، ولي قبول نكرد. حركت كرديم. ما با بچه هاي سپاه بوديم، دستور داده شد كه خاكريز بزنيد.
محمد نيز با وجود تب شديدي كه داشت تا صبح مشغول خاكريز زدن شد. فرداي آن شب ما به همراه وي و چند نفر ديگر از بچه ها از فرط خستگي،
همانجا پشت خاكريز خوابيديم. در همان حين گلوله خمپاره اي در نزديكي ما به زمين خورد كه گرد و خاك شديدي ايجاد شد وقتي گرد و خاكها خوابيد ديديم كه شهيد بكمي هنوز در همان حالت دراز كشيده و تكان نميخورد. او را صدا زديم، خيال كرديم شوخي ميكند، اما متوجه شديم كه زير بدن ايشان خوني است در همان لحظه اول به فوز عظيم شهادت نايل آمده بود.
اطلاعات مزار
محل مزارخورموج
تصویر مزار
موقعیت مکانی مزار
در صورتی که تصویر، اطلاعات و یا خاطره ای مرتبط با شهید در اختیار دارید با ما به اشتراک بگذارید
0 دیدگاه ها و دلنوشته ها