گرگم و ایمون می برم

تاریخ انتشار : دسامبر 24, 2020
گرگم و ایمون می برم
بهمن شیر- منطقۀ عملیاتی كربلای؛ همه سعی می كردند خودشان را هرطور شده سرگرم كنند. یك بار از جلوی ساختمان یكی از گروهان ها رد می شدم كه صحنه ی جالبی دیدم. حدود بیست، سی نفر به ترتیب در ستونی ایستاده بودند. هركس پشت پیراهن نفر جلویی را گرفته بود و بع بع می كرد. […]
بهمن شیر- منطقۀ عملیاتی كربلای؛ همه سعی می كردند خودشان را هرطور شده سرگرم كنند. یك بار از جلوی ساختمان یكی از گروهان ها رد می شدم كه صحنه ی جالبی دیدم. حدود بیست، سی نفر به ترتیب در ستونی ایستاده بودند. هركس پشت پیراهن نفر جلویی را گرفته بود و بع بع می كرد. درمقابل ستون بنده خدایی كه صورتش را سیاه كرده بود و كلاه كاسكت سرش گذاشته بود مثل گرگ ها این طرف و آن طرف می پرید و زوزه می كشید. رفتم نزدیك تر. آقا گرگه همان طور كه زوره می كشید و صدایش را كلفت كرده بود ومی گفت:“ گرگم و ایمون می برم“ و بچه هایی كه درستون بودند جواب می دادند:“ بسیجی ام نمی ذارم“. دوباره كسی كه نقش گرگ را داشت می گفت:“ دندون من تیزتره“ وبچه ها درپاسخش می گفتند:“ ایمون من قوی تره!“ دوبـاره گرگه می گفت: “چنگول من تیزتره“ و بچه ها جواب می دادند:“ هیكل تو قناص تره“ وتا آخر. آقا گرگه چرخ می زد و این جملات را می گفت. بچه ها هم می چرخیدند وبا او برخورد می كردند. تا این كه زورۀ محكمی می كشید و به ستون حمله می كرد و هر كس هرچه به دستش می رسید برمی داشت و می كوبید به كلاه كاسكت آقا گرگه. آقا گرگه دیگر راستی راستی داشت عصبانی می شد وسرش گیج می رفت اما فرار را برقرار ترجیح می داد و در می رفت و بچه ها هلهله كنان دنبالش می دویدند.