ژوزف شاهی

تاریخ انتشار : دسامبر 24, 2020
ژوزف شاهی
شهید «ژوزف شاهی» (شاهینیان) در سال ١٣٤١ در تهران چشم به جهان گشود. پدر وی كارگر و مادرش، مستخدم مدرسه بود. «ژوزف» دارای دو برادر و دو خواهر نیز بود. وی تا كلاس سوم ابتدایی در مدرسه ارامنه «گوهر» درس خواند. پس از آن نیز، تا پایان دوره راهنمایی در مدرسه ارامنه «تونیان» درس خواند. […]
شهید «ژوزف شاهی» (شاهینیان) در سال ١٣٤١ در تهران چشم به جهان گشود. پدر وی كارگر و مادرش، مستخدم مدرسه بود.
«ژوزف» دارای دو برادر و دو خواهر نیز بود. وی تا كلاس سوم ابتدایی در مدرسه ارامنه «گوهر» درس خواند. پس از آن نیز، تا پایان دوره راهنمایی در مدرسه ارامنه «تونیان» درس خواند. به علت علاقه بیش از حد به امور فنی، تحصیلات دبیرستان را در یكی از هنرستان های فنی منطقه «تهرانپارس» به اتمام رساند. در پست دفاع تیم های فوتبال «شاه عزیز» و «ماسیس» توپ میزد. آرزوی بزرگ شهید «شاهینیان»، پیشرفت در ورزش و عضویت در تیم ملی فوتبال جمهوری اسلامی ایران بود. وی بعد از طی دوره آموزش سه ماهه، به جبهه اعزام شد. «ژوزف» آن قدر محجوب و متین بود كه در زمان اعزام به جبهه، حتی مادرش را نیز از خواب بیدار نكرد، و در جواب سؤال پدرش كه از او پرسید: پسر جان، صبح به این زودی كجا میروی؟، جواب داد: بر میگردم. یك ماه در جبهه بود كه به فیض شهادت نائل گردید.
ژوزف در تاریخ ٢٥/٠٦/١٣٦٤ در جبهه عملیاتی حسینیه به دست نیروهای رژیم بعث عراق به شهادت رسید .
حضرت آیت الله خامنه ای رهبر معظم انقلاب پس از شهادت «ژوزف شاهینیان» با حضور خود در جمع خانواده شهید گرانقدر، خانواده دل سوخته و زحمتكش «شاهینیان» را مورد تفقد خاص قرار دادند.

خاطرات
شهید «شاهینیان» به روایت پدرومادرش:
««ژوزف» عزیز دارای اراده ای قوی و پشتكاری عجیب بود، به طوری كه از ادای هیچ كاری كه به عهده او گذاشته میشد، سر باز نمیزد. از طرفی، ورزشكار هم بوده و دارای روحیه ورزشكاری، لذا قاطعیت و قدرت را همراه با لبخندی همیشگی در چهره داشت تا جایی كه در بسیاری اوقات، این چهره و اراده او به من قوت قلب میبخشید. ایشان در جبهه تركش خورده و در همان جا قرار میشود كه روی ایشان عمل جراحی صورت گیرد. اصرار شهید این بوده كه با چشم باز و بدون بی هوشی، این كار را صورت گیرد. یعنی این قدر به خودش اعتماد به نفس داشت...».
«وی پسر زرنگ، خاكی و بی شیله و پیله ای بود. قهر كردن نداشت. در كارها خیلی به من{مادر} كمك میكرد. تمام كارهای دوخت و دوز خود و برادرش «ژیریك» را كه از ناحیه پاهایش فلج بوده و توان راه رفتن را ندارد، انجام داده و اجازه نمیداد كه مادر خسته و تازه از كار برگشته، این كارها را انجام دهد. «ژوزف» علاقه خاصی به ساختن ابزار داشت و وسایلی مانند چكش و پیچ گوشتی درست كرده بود. او یك سندان خریده و روی آن، كفش های ما را تعمیر میكرد. یك روز به مرخصی آمد و به ما گفت: شاید ما را به جبهه ببرند. به او گفتیم: اگر رفتی، مواظب خودت باش. «ژوزف» وقتی از مرخصی به خانه میآمد، چیز خاصی ازآن جا تعریف نمیكرد. فقط از تیراندازی و كارهای روزمره خود صحبت كرده و میگفت كه در تیراندازی، همیشه نفر اول بوده است. فرماندهان «ژوزف» خیلی از او راضی بوده و میگفتند: «ژوزف» همیشه كارها را قبل ازاینكه از او خواسته شود، انجام داده و منتظر دستور نمیماند.»
بنا به روایت مادر شهید، چند شب قبل از به شهادت رسیدن «ژوزف»، وی در خواب دید كه شخصی درب خانه آن ها را میبندد! مادر «ژوزف» میگوید: نگذاشتم، رفتم و او را راندم. در را باز كردم، بعد، آن مرد رفته و چوب بلندی آورد و با آن، چراغ خانه مرا خاموش كرد. صبح كه از خواب بیدار شدم، مدام دلواپس بودم. آرام و قرار نداشتم. در همین موقع سربازی در جلوی من ظاهر شد و گفت: مادر «ژوزف شاهی»؟. رفتم دنبال پدرش و گفتم كه از «ژوزف» خبر آورده اند. شوهرم آمد. آن ها گفتند: «ژوزف» زخمی شده و در بیمارستان میباشد. بیاید برویم پیش او. «ژوزف» من شهید شده بود...
ناگفته نماند كه پیكر مطهر شهید «شاهینیان» ابتدا از پزشكی قانونی به مسجد محل منتقل و سپس روی دستان صدها نفر مسلمان ومسیحی اهل منطقه، به خانه پدری وی حمل گردید.
«قضیه شهادتش را ابتدا به ما{پدر} نگفتند، بلكه اول با دامادمان در میان گذاشته بودند. با مراجعه هیئت های سینه زنی به منزل ما،كه به مناسبت ایام محرم مشغول مراسم عزاداری بودند، متوجه قضیه شدم. انصافاً مردم مسلمان، استقبال و بدرقه خوبی از پیكر شهیدمان به عمل آوردند و ثابت كردند كه احترام آن ها{مسلمانان} به شهید، احترام به مقام و منزلت الهی بوده و این امر، مافوق تصورات عادی است.
آخرین باری كه ایشان{شهید شاهینیان}به جبهه میرفت، با اطمینان خاصی میگفت: این اعزام را، برگشتی نخواهد بود. وقتی ما میگفتیم: این چه حرفی است كه میگویی؟، میگفت: مگر خون من رنگین تر از دیگر شهداست. از مهم ترین صحبت های ایشان، كه همواره در ذهنم است، تأكید وی بر واقعی بودن ارتش ٢٠ میلیونی بود كه «امام خمینی» (ره) مطرح فرموده بودند. «ژوزف» میگفت: الان این افرادی كه مستقیماً در جنگ حضور دارند، اندكی از آن ارتش ٢٠ میلیونی است و دشمن خواهد دید كه به ازای شهادت هر رزمنده ایرانی، صد نفر جایگزین پیدا خواهند شد. لذا همیشه به این پشتوانه بزرگ افتخار میكرد. شاید برایتان جالب توجه باشد كه من{پدر شهید}، هر هفته به اتفاق یكی از دوستان، به حرم مطهر «امام خمینی» (ره) رفته و در آنجا، همه دلتنگی هایم را با ایشان در میان میگذارم. ما (ارامنه)، در زبان خودمان{ارمنی} از شهید با عنوان «ناهاتاك» یاد میكنیم، یعنی كسی كه تا آخرین لحظه، مردانه در برابر ظلم مبارزه نموده و در نهایت «نه سازش را میپذیرد و نه تسلیم را»، لذا شهادت را، كه بهترین نوع مرگ است، انتخاب میكند.
سالهای زیادی از شهادت فرزندم میگذرد. به یاد دارم كه یك بار «ژوزف» مرا خیلی نگران كرد. وقتی كه «ژوزف» بچه بود، او را روزی با خود به سر كارم بردم. در خیابان «پاسداران» فعلی، سر ساختمانی كار میكردم. «ژوزف» خیلی مرا اذیت میكرد. با او دعوا كردم كه ساكت باشد. سر ظهر هنگام ناهار دیدم كه از او خبری نیست. هرجا گشتم، او را پیدا نكردم. یك ماشین گرفته و به منزل آمدم. دیدم «ژوزف» رفته ته حیاط و از ترس، مخفی شده. فقط نمیدانم چگونه او از محل كارم در خیابان «پاسداران» تا منزل (واقع در خیابان «زَركِش») را پیاده آمده بود!».
در نامه ای كه از «ژوزف» برای خانواده باقی مانده، وی خطاب به خواهرش نوشته است: «رُزیتا»، به مادر كمك كن و به حرفهای او، گوش بده و كمك حال او باش. مادرش فكر میكند كه نامه را زمانی كه «ژوزف» زخمی بوده، نوشته است. در نامه نوشته بود: من بزودی خواهم آمد.
برادر بیمار وی مرتباً «ژوزف» را در خواب میبیند: «برادر شهیدم یك بار در خواب به من گفته: اگر میخواهی، توهم با من بیا بریم،آن جا،جای سبز و زیبایی است، پراز گل.»
«ژوزف» با برادر بیمارش «فوتبال نشسته» بازی میكرد. وی برای برادر فلج خود، دروازه كوچكی را تهیه كرده بود كه وی بتواند «دروازه بانی» كند ، او با «ویلچر»، برادرش را برای تماشای بازی فوتبال به ورزشگاه «شهید شیرودی» (امجدیه) و ورزشگاه های دیگر برده بود.
منبع: گل مریم ، نوشته ی دکتر آرمان بوداغیانس، نشر تسنیم حیات، با همکاری نشر صریر- ١٣٨٥