واهیك باغداساریان

تاریخ انتشار : دسامبر 24, 2020
واهیك باغداساریان
شهید «واهیك باغداساریان»، چهارمین فرزند ذكور «تیمور» و «آرپِنیك»، در نوروز ١٣٤٠ در تهران چشم به جهان گشود. پس از پایان تحصیلات دوره ابتدایی در دبستان «نصیر»، دروس راهنمایی و متوسطه را نیز تا سال سوم دبیرستان، در مجتمع آموزشی ارامنه «سوقومونیان» ادامه داد. تحصیل، وی در كنار برادرش «سیمون»، به كار فنی- حرفه ای […]
شهید «واهیك باغداساریان»، چهارمین فرزند ذكور «تیمور» و «آرپِنیك»، در نوروز ١٣٤٠ در تهران چشم به جهان گشود. پس از پایان تحصیلات دوره ابتدایی در دبستان «نصیر»، دروس راهنمایی و متوسطه را نیز تا سال سوم دبیرستان، در مجتمع آموزشی ارامنه «سوقومونیان» ادامه داد.
تحصیل، وی در كنار برادرش «سیمون»، به كار فنی- حرفه ای پرداخت. در سال ١٣٦٠ برای اعزام به جبهه، خود را به مركز نظام وظیفه معرفی نمود. پس از ١٨ ماه حضور در خط مقدم (جبهه مریوان)، وی به منطقه «دارخوین» منتقل گردید. منطقه استقرار وی، قبلاً به وسیله دشمن بعثی مین گذاری شده بود. البته پس از آزادسازی این مناطق از دست دشمن، بخش هایی از منطقه پاكسازی گردیده بود. متأسفانه اتومبیل حامل شهید «باغداساریان» از قسمت پاكسازی خارج و بر روی مین ضد تانك رفت. بر اثر انفجار، «واهیك» نیز به همراه دوستان همرزم خود در چهاردهم اسفند ١٣٦٢ در سن ٢٢ سالگی به شهادت رسید. پیكر مطهر شهید «واهیك باغداساریان» بعد از انتقال به تهران و پس از انجام تشریفات مذهبی در میان بدرقه صدها نفر از اهالی مسیحی و مسلمان در قطعه شهدای ارمنی دوران ٨ سال دفاع مقدس در تهران به خاك سپرده شد.

خاطرات
شهید به روایت برادر ش:
« آخرین باری كه با او صحبت كردم زمانی بود كه «واهیك» به سنندج آمده بود و با من تماس تلفنی گرفت و اطلاع داد كه نگران حال او نباشیم. زمانی كه خبر شهادت برادرم را شنیدم بسیار تعجب كردم، چون اصلاً انتظار این خبر را نداشتم. چند روز بعد از شهادت برادرم، جنازه ایشان را به ما تحویل دادند. همه ما انتظار پیكر پاك او را میكشیدیم. دیدن پیكر او برایمان نعمت بزرگی بود. یك نوع شانس بود و برای دیدن او، بی طاقت بودیم. میتوانم در عین واقعیت بگویم كه در مدت چند روز، در خیابان و منزل ما هزاران دوست، آشنا و غریبه تردد كردند و مانند ما، آن ها نیز انتظار او را میكشیدند. انتظار سه روزه ما مانند این بود كه گویا منتظر آزاد شدن یا رهایی او باشیم! حس عجیبی بود. هر كس سعی داشت تا كاری انجام دهد. انگار منتظر دامادی بودیم كه بایستی با آمدنش، ما را خوشحال میكرد!
بعد از اینكه پیكرهای پاك شهدا را به پزشكی قانونی آوردند، به ما اطلاع دادند كه میتوانیم جنازه برادرمان را با خود ببریم. به پزشكی قانونی رفتم. در بیمارستان ما را به سالنی كه مملوّ از شهدا بود، بردند. در آنجا احساس كردم كه من تنها نیستم ، برادران شیمیایی را كه به شهادت رسیده بودند، دیدم. وقتی برادرم را دیدم، خدا را شكر كردم. خدایا، برادرم چقدر آرام و معصوم در خواب عمیقی فرو رفته بود. بی اراده به طرف او خم شده و او را در آغوش گرفتم و بی اراده، بوسه ای بر گونه اش زدم... یكی از برادران، لوازم شخصی او را كه در یك كیسه نایلونی قرار داشت، به دستم داد. من بی اختیار آن بسته را به طرف قلبم برده و آنقدر آن را بر روی قلبم فشردم كه هنوز هم بعد از این همه سال، درد شدیدی را احساس میكنم!
وقتی برادرم به مرخصی میآمد، به او پیشنهاد پول میكردند. او لبخندی میزد و میگفت: در جبهه نیاز به پول ندارم. همه چیز در اختیار داریم. پیش از عزیمت به جبهه برادرم با من در مغازه كار میكرد و دیگر برای خود استادی شده بود. در پاركینگ منزل پدری ام برای او كارگاهی تدارك دیده بودیم تا مشغول كار شود. با دختری آشنا شده و تصمیم ازدواج داشت. روزی وارد مغازه شد و همان طور سر به زیر به من گفت: میخواهم به خدمت بروم. رفت و خود را معرفی كرد. در آخرین مرخصی خود، زمانی كه برای خداحافظی به منزل من آمده بود در حیاط به من نگاه كرد و برایم دست تكان داد. در آن لحظه احساس كردم كه او پشت ابرها ناپدید شد. در آخرین مرخصی خودش نیز حس غریبی داشت. روزی وارد مغازه شد و گفت كه میخواهد ماشین خودش را به نام من كند. با تعجب پرسیدم چرا میخواهد این كار را بكند. در جواب به من گفت: اگر برایم اتفاقی افتاد، بتوانید این ماشین را بفروشید. گفتم: یعنی چه پسر، خودت لازم داری و بعد از برگشتن، از آن استفاده خواهی كرد. اما حرفم را نپذیرفت و از من خواهش كرد تا به حرفش گوش دهم. نمیدانم شاید خودش چیزی را كه ما درك نمیكردیم، احساس میكرد. «واهیك» هرگز از جبهه و از مشكلاتی كه داشتند، ناراضی و گله مند نبود. وقتی به جبهه باز میگشت، مثل این بود كه به سر كار میرفت! خدمت سربازی را كار عادی میدانست. نظر مثبتی به جنگ داشت. هیچگاه از آن جا چیز زیادی برایمان تعریف نمیكرد. وی اصولاً نگاه عادی به مسائل داشت. فقط در آخرین مرخصی، حس عجیبی داشت. رفتارش این را نشان میداد. او اخلاق خاصی داشت. هیچ وقت راجع به رؤیاهایش صحبت نمیكرد. او نیز حتماً میخواسته بعد از سربازی، زندگی ساده ای برای خودش دست و پا كند. در كارش نیز، برای خودش استادی بود. مسلماً آدم موفقی در زندگی میشد. هیچ وقت راجع به خودش و آینده اش با من صحبت نمیكرد. اخلاق خاصی داشت. سعی میكرد افراد را خوشحال كند. پسری شاد بود. او از سنش، بزرگتر بود. انسانی باگذشت بود. هر ساعتی كه با او تماس میگرفتی و از او چیزی میخواستی، «نه» نمیگفت و به كمكت میشتافت. برای خیلی از مشتریان، بدون دریافت دستمزد كار میكرد، چون میدانست اگر آن شخص پول داشت، حتماً به او پرداخت میكرد!
برادرم «واهیك»، انسان والایی بود، با شخصیتی بزرگ. او میخواست با تلاش و كوشش خود، موفقیت كسب كرده و با زحمت خود،آن را به دست آورد.
منبع: گل مریم ، نوشته ی دکتر آرمان بوداغیانس، نشر تسنیم حیات، با همکاری نشر صریر- ١٣٨٥