مگردیچ طوماسیان

تاریخ انتشار : دسامبر 24, 2020
مگردیچ طوماسیان
شهید «مگردیچ طوماسیان» در تابستان ١٣٤٢ در یك خانواده كارگری شركت نفت در مسجد سلیمان به دنیا آمد. دوران كودكی را در مسجد سلیمان گذراند. بعد از آن، خانواده «مگردیچ» به اهواز منتقل گردید. دوران ابتدایی را در مدرسه «كارون» ارامنه و سه سال دوره راهنمایی را در مدرسه ارامنه «رافی» به پایان رساند. پس […]
شهید «مگردیچ طوماسیان» در تابستان ١٣٤٢ در یك خانواده كارگری شركت نفت در مسجد سلیمان به دنیا آمد. دوران كودكی را در مسجد سلیمان گذراند.
بعد از آن، خانواده «مگردیچ» به اهواز منتقل گردید. دوران ابتدایی را در مدرسه «كارون» ارامنه و سه سال دوره راهنمایی را در مدرسه ارامنه «رافی» به پایان رساند. پس از آن تا كلاس سوم دبیرستان، به درسش ادامه داده و بعد، ترك تحصیل نمود. در بهمن ماه ١٣٦٣ به خدمت زیر پرچم اعزام و بیست ماه از خدمتش را در تهران گذراند. اول مهر ماه سال ١٣٦٥ به جبهه «سومار» منتقل گردید. در روز دوازدهم آبان ماه، پس از سی و شش روز حضور در جبهه، هنگام دیده بانی، بر اثر برق گرفتگی ناشی از صاعقه شدید به شدت مجروح گردید. بعد از این حادثه بلافاصله «مگردیچ» را برای مداوا با آمبولانس به بیمارستان منتقل نموده، لیكن وی در آمبولانس به شهادت رسید. پیكر مطهر شهید «مگردیچ طوماسیان» در قبرستان ارامنه اهواز به خاك سپرده شد.

خاطرات
شهید به روایت مادرش:
«او جوان فعالی بود، هم در زمینه ورزش و هم در زمینه فرهنگی. همرزمان و فرمانده او تعریف میكردند كه او پسری شجاع و خوبی بوده و هرگز از او گله مند نبودند. «بچه ی» مرتب و منظمی بود. در حادثه شهادتش، البته دوستش نیز از ناحیه چشم آسیب دیده، اما معالجه شد. «مگردیچ» من آسیب شدیدتری دید. ساعتش از بین رفته بود و صلیبی را كه در گردن داشت، سیاه شده بود. وقتی برق او را گرفت، فریاد كشیده و روی زمین غلطیده و همچنان مرا صدا زده و میگفت كه اگر مادرم بیاید، من خوب میشوم. فقط مادرم را صدا كنید. اما متاسفانه من در كنار او نبودم... رعد و برق مستقیماً به قلب او آسیب رسانده بود. پیكر او را به تهران آورده بودند، اما ما در اهواز زندگی میكردیم و از وضعیت او هیچ اطلاعی نداشتیم. تا اینكه دوباره او را به اهواز انتقال دادند. شبی كه جسد او را به نزدیك درب منزل ما آورده بودند، همسایه ها اطلاع دادند كه مادر شهید با پسر یازده ساله اش «آلِن» در خانه تنهاست و همسرش، مرحوم «آلبرت» نیز شیفت شب دارد. این بود كه او را دومرتبه به سردخانه بیمارستان منتقل مینمایند. پسرم «آلِن»، برادرش را بسیار دوست داشت و خیلی به او وابسته بود. همان شب مكرراً به من میگفت كه مادر برو در را باز كن، «مگردیچ» پشت در است. چرا در را باز نمیكنی. من بوی عطر «مگردیچ» را احساس میكنم، صدای پای مگردیچ را میشنوم.... مدام تكرار كرده و گریه میكرد. من هم تصور میكردم اگر پشت در باشد، زنگ میزند و این بچه، ناطاقتی كرده و نمیخوابد. صبح ما منتظر «مگردیچ» بودیم، چون دوستانش خبر داده بودند كه وی به مرخصی خواهد آمد. وقتی همسرم به خانه برگشت از «مگردیچ» پرسید.گفتم: تعجب میكنم، چرا این بار فرزندم دیر كرده، نكند خدای ناكرده برایش اتفاقی افتاده باشد؟ زنگ در را زدند و همسرم رفت و در را باز كرد. چند نفر جلوی در منزل ایستاده بودند. همسرم گفت كه كاری پیش آمده و من بایستی برگردم سر كار! هر چه از او خواهش كردم كه چه اتفاقی افتاده كه از خانه خارج میشود و آنها چه كسانی هستند؟ او مرا آرام كرد و گفت كه از هیچ چیز ناراحت نباشم و خیلی زود برخواهد گشت. دلم شور میزد. مرا تنها گذاشت و رفت. «آلِن» را به زور به مدرسه فرستادم، چون امتحان داشت. اما به او قول دادم كه وقتی برادرش آمد، حتماً او را میفرستم به مدرسه تا خیالش راحت شود. پس از مدتی همسرم به خانه برگشت. پرسیدم چه شده؟ گفت: هیچ چیز، پسرت را داماد كرده اند و به خانه فرستاده اند. فقط این را به خاطر میآورم كه شب شده بود و از آن ها تقاضا كردم كه حداقل برای آخرین بار پسرم را ببینم. مرا به بیمارستان بردند. او را آوردند. او را بوسیدم...، چهره ای مظلوم داشت، با آرامش كامل خوابیده بود. اصلاً معلوم نبود ده روز است كه او شهید شده بود. همه لباسهای او سوخته و پاره پاره شده بود. رعد و برق لباسهای او را سوزانده بود. من پوتین ها و شلوار او را كه سوراخ و پاره پاره شده بود، دیدم. هیچ زخمی روی بدنش نبود. او را غرق بوسه نمودم، هر چند نگذاشتند كه زیاد در كنار او بمانم.
«مگردیچ» پسری نبود كه بیكار بنشیند. تابستانها كار میكرد. او همیشه دوست داشت كه بعد از پایان خدمتش شغل خوبی داشته و برادرش را به دانشگاه بفرستد. البته برادرش آرزوی او را برآورده كرده و اینك مهندس برق میباشد. «مگردیچ» مطالعه كردن را بسیار دوست داشت و همیشه، حتی در خدمت نیز كتاب میخواند. همیشه میگفت كه انسان بایستی راجع به خوبی ها فكر كند تا همیشه خوب باشد. از هیچ چیزی ناراضی نبود. او معتقد بود كه انسان بایستی به همه احترام بگذارد. هیچ وقت با والدینش با بی احترامی صحبت نكرده بود. او دوست داشت معلومات خود را بیشتر نماید. در كارهای فرهنگی، شركت فعال داشت. هر چه از خوبی های او بگویم، باز هم كم گفته ام».
منبع: گل مریم ، نوشته ی دکتر آرمان بوداغیانس، نشر تسنیم حیات، با همکاری نشر صریر- ١٣٨٥