زوریك مرادیان

تاریخ انتشار : دسامبر 24, 2020
زوریك مرادیان
شهید «زوریك مرادیان» تنها فرزند ذكور زوج زحمتكش «واهان» و «كاتاری» در هفتم تیرماه ١٣٣٩ در تهران چشم به جهان گشود. در سال های تحصیل دوران ابتدایی در دبستان «ساهاكیان»،با اینكه به اتفاق والدین و چهار خواهر خویش:«دیانا»، «اُفیك»، «ژانت» و «روبینا» در یك اطاق زندگی میكرد، لیكن همیشه شاگرد اول بود. تحصیلات دوره راهنمایی […]
شهید «زوریك مرادیان» تنها فرزند ذكور زوج زحمتكش «واهان» و «كاتاری» در هفتم تیرماه ١٣٣٩ در تهران چشم به جهان گشود.
در سال های تحصیل دوران ابتدایی در دبستان «ساهاكیان»،با اینكه به اتفاق والدین و چهار خواهر خویش:«دیانا»، «اُفیك»، «ژانت» و «روبینا» در یك اطاق زندگی میكرد، لیكن همیشه شاگرد اول بود. تحصیلات دوره راهنمایی و متوسطه را در دبیرستان ارامنه «كوشش داوتیان» ادامه داد، اما در عین ناباوری خویشاوندان و دوستان و با وجود قبولی در امتحانات اعزام به خارج، این جوان با استعداد، سال آخر دبیرستان را ناتمام گذارده و داوطلبانه چند ماه پیش از شروع جنگ تحمیلی عراق علیه ایران به خدمت سربازی رفت. پس از طی سه ماه دوره آموزشی در «شاهرود» به لشگر ٦٤ ارومیه منتقل گردید. سر انجام بعد از هشت ماه خدمت و در حدود سه ماه پس از اینكه همرزمانش با استفاده از باقیمانده پلو و چوب كبریت، برایش كیك آماده كرده و جشن تولد او را در سنگر برگزار نمودند، بر اثر اصابت تركش خمپاره و جراحت شدید، تقریباً ١٩ روز بعد از شروع جنگ تحمیلی به خیل عظیم شهدای دوران هشت سال دفاع مقدس پیوست. وی اولین شهید نظامی ارمنی تاریخ جنگ تحمیلی عراق علیه ایران محسوب میگردد. با شهادت «زوریك» كوچه ای كه وی در محله «حشمتیه» (سردارآباد) در آن ساكن بود، در سوگ فرو رفت. همسایگان مسلمان اطراف منزل خانواده «مرادیان» دسته دسته با گریه همدردی خود را اعلام میكردند. آن ها، دو حجله نیز برای شهید «مرادیان» در سر كوچه قرار دادند.
پیكر اولین شهید نظامی ارمنی «زوریك مرادیان»،پس از انجام مراسم مذهبی در روز بیست و چهارم مهر ١٣٥٩ در گورستان ارامنه (در جاده خراسان) در میان حزن و اندوه جمعیت كثیری به خاك سپرده شد.

خاطرات
شهید «زوریك مرادیان» به روایت مادر ش:
بعد از سه ماه (از شروع خدمت زوریك) ما نمیدانستیم كه جنگ شروع خواهد شد. نزدیك بهار بود كه او{زوریك} به دخترم زنگ زد و گفت كه میخواهند ما را ببرند اطراف ارومیه. ایام «عید پاك» بود و گفت كه با قطار ما را میبرند. ما هم جمع شدیم، آجیل و تخم مرغ رنگ شده و چیزهای دیگر با خود بردیم. رفتیم پیش «زوریك». گفتند: آماده باش میباشد. ما آن موقع نمیفهمیدیم كه آماده باش یعنی چه؟ بالاخره آن ها را از آنجا بردند. در نامه نوشته بود كه مادرجان تمام دوستانم از چیزهایی كه داده بودی، خوردند، تخم مرغ های رنگ شده را نیز همین طور. همیشه نامه میداد كه خوب هستند تا اینكه خبر دادند كه ما را به «پیرانشهر» میبرند. هر وقت كه به مرخصی میآمد میگفت: مادر جان، نگران من نباش، مرا خیلی دوست دارند، (اعضای اصلی) خانواده، همه اینجا هستند. ولی مثل اینكه به من الهام میشد، میگفتم: «زوریك» جان خیلی مواظب خودت باش. او ٩ ماه خدمت كرده بود. پدرش روی تریلی كار میكرد. یك روز صبح بیدار شدم به پدرش گفتم: خیلی نگران و دلواپس هستم. شب خواب دیدم، مثل اینكه زانوی «زوریك» تیر خورده و خونی شده بود. جیغ كشیدم، ولی «زوریك» دست گذاشت روی پایش و گفت چیزی نشده است. روز بعد توی كوچه دو سرباز را دیدم كه همین طور به درب ما نگاه میكردند، مثل اینكه دنبال آدرسی باشند. نگاه كردم و گفتم: مادر به فدایتان، خدایا اینها كی هستند؟. چند قدم نرفته، باز ایستادم. همسایه های ما همه مسلمان بودند. ما در «حشمتیه» زندگی میكردیم و درآن موقع همسایه روبرویی ما ازآن طرف آمد. از زبان سربازها فقط نام «مرادی» را شنیدم: سرباز «زوریك مرادی» خانه شان كجاست ؟ برگشتم، گفتم: بله پسرم است، من مادرش هستم. چیه، شما دوستان «زوریك» هستید؟. یك كاغذ در دستش بود و هی آن كاغذ را توی دستش جمع میكرد. گفت: مادر، تو خونتون مرد هست؟. این را كه گفت، من جیغ كشیده و از هوش رفتم و دیگر چیزی نفهمیدم. چشم باز كردم و دیدم تمام همسایه ها و فامیل جمع شده اند. فهمیدم كه پسرم شهید شده است.
ازآن روز به بعد شوهرم زمینگیر شد. فقط ٩ نوبت در بیمارستان بستری شده است. او نتوانست سر كار برود. دوستان مسلمان «زوریك» برایش حجله گذاشتند، بالا و پائین كوچه و خیلی زیاد با ما همدردی و نسبت به ما ابراز محبت كردند. برای «زوریك» در مسجد ختم گرفتند. بعد از چهلم «زوریك» یكی از دوستان مسلمان او نیز در كوچه ما به شهادت رسید. به ما گفتند چون «زوریك» اول شهید شده، اسم كوچه را به نام «زوریك مرادی»می گذاریم، ولی شوهرم نپذیرفت: «حسین» نیز از دوستان «زوریك» بوده و آن دو همبازی بوده اند. اسم كوچه را به نام «حسین» بگذارید. و اسم كوچه را به نام «حسین گرامی»، نامگذاری نمودند.
آقای مهندس «وارطانیان»، نماینده سابق ارامنه تهران و شمال مجلس شورای اسلامی برای هفتم و چهلم فوت پدر «زوریك» به منزل ما آمده اند. برای خرید این خانه هم، آقای «وارطانیان» به ما كمك كردند. به بنیاد شهید رفتم. كمی، آن ها به ما كمك كرده اند و كمی هم ما گذاشتیم و این خانه را خریدیم. موقع بیماری شوهرم، آقای مهندس «وارطانیان» هر ماه یا ١٥ روز یك بار به دیدن شوهرم میآمد.
«زوریك» علاقه خاصی به بچه های خواهرش داشت و هروقت كه به مرخصی میآمد به دیدن آنها میرفت. «زوریك» خوب خدمت میكرد. او از دوران سربازی به خوبی یاد كرده و میگفت: خیلی خوب است. اگر ما تنها بودیم، اصلاً نمیدانستیم كه چكار باید میكردیم. اگر این همدردی و كمك مردم نبود، ما نمیتوانستیم داغ از دست دادن فرزند خود را تحمل كنیم. پدرش دو بار «زوریك» را در خواب دیده است: «زوریك» به پدرش نزدیك شده و میگوید: پدر چرا اینجا ایستاده ای؟ پدرش گفت: پس چكار كنم؟ گفت: بیا این جا پیش من، ببین چه باغ بزرگی خریده ام، ببین چه باغی است، وسط آن، درخت سیب قرمز است. پدرش بعد از شهادت «زوریك» مریض شد و فوت كرد و دخترم نیز به M.S دچار گردید. ما تمام وسایل «زوریك» را حفظ میكنیم، حتی لباسی را كه آخرین بار به تن داشته است.
با مادر شهید «حسین گرامی»، دوست دوران كودكی «زوریك» كه او هم شهید شده و مسلمان است، دوست بوده و سالها است كه با هم رفاقت داریم.
منبع: گل مریم ، نوشته ی دکتر آرمان بوداغیانس، نشر تسنیم حیات، با همکاری نشر صریر- ١٣٨٥