رفتی تو هال

تاریخ انتشار : دسامبر 24, 2020
رفتی تو هال
آدم عجیبی بود. انگار خدا او را آفریده بود برای همین كارها. وقت دعا كه صدای ناله و ندبۀ همه بلند و هر كس مشغول راز و نیاز و استغاثه با خدای خودش و سعی می كرد از وقت و حال خوشی كه پیدا كرده بود بیش ترین استفاده را بكند، او باز هم راه […]
آدم عجیبی بود. انگار خدا او را آفریده بود برای همین كارها. وقت دعا كه صدای ناله و ندبۀ همه بلند و هر كس مشغول راز و نیاز و استغاثه با خدای خودش و سعی می كرد از وقت و حال خوشی كه پیدا كرده بود بیش ترین استفاده را بكند، او باز هم راه خودش را می رفت و بساط خودش را داشت. سعی می كرد كاری بكند كه هیچ كس نمی كرد. برای همین، بچه هایی كه می شناختندش، سعی می كردند لااقل شب ها و در مراسم دعا از او فاصله بگیرند. دست بر قضا آن شب كنار من نشسته بود؛ منی كه در شرایط دعایش هم نمی توانستم از دعا استفاده بكنم. صدای الهی العفو الهی العفو همه بلند بود و او كه می دید من هم مثل خودش حالی پیدا نكرده ام، مرتب با آرنج به پهلوی من می زد كه توجه من را به خودش جلب كند تا بعد چیزی بگوید و من سعی می كردم اعتنا نكنم، اما ولكن نبود با تندی گفتم:«چیه بابا چی می گی؟» سرش را آورد نزدیك گوشم و طوریكه فقط خودم بفهمم گفت:«تو رو خدا رفتی تو حال(=هال)» بعد مكثی كرد و گفت:«لنگه دمپایی منو بیاور!»