رازمیك داودیان

تاریخ انتشار : دسامبر 24, 2020
رازمیك داودیان
شهید «رازمیك داودیان»، فرزند چهارم خانواده خانواده در تابستان ١٣٣٩ در روستای «میلاگرد» از توابع شهر «فریدن» در استان اصفهان چشم به جهان گشود. دوران طفولیت وی در زادگاهش گذشت. تحصیلات ابتدایی «رازمیك» در مدرسه ارامنه «تونیان» تهران سپری گشت. او سپس وارد مقطع راهنمایی گردید، لیكن به علت علاقه شدید به كار، دست از […]
شهید «رازمیك داودیان»، فرزند چهارم خانواده خانواده در تابستان ١٣٣٩ در روستای «میلاگرد» از توابع شهر «فریدن» در استان اصفهان چشم به جهان گشود.
دوران طفولیت وی در زادگاهش گذشت. تحصیلات ابتدایی «رازمیك» در مدرسه ارامنه «تونیان» تهران سپری گشت. او سپس وارد مقطع راهنمایی گردید، لیكن به علت علاقه شدید به كار، دست از تحصیلات كشیده و در یك كارگاه آهنگری به كار مشغول گردید. «رازمیك» در انقلاب اسلامی بزرگ اسلامی شركت داشت و پس از پیروزی انقلاب به عنوان پاسدار، پانزده ماه به خدمت پرداخت. او در ابتدای سال ١٣٥٩ به خدمت رفت. بعد از طی سه ماه دوره آموزشی در «بیرجند»، به تهران منتقل و مدت سه ماه را نیز در تهران خدمت نمود. پس از آن به «خرمشهر» و «آبادان» منتقل شده و به نبرد با نیروهای متجاوز بعثی پرداخت. در روز شنبه ٢٦ اردیبهشت ١٣٦٠، حین درگیری شدید با سربازان دشمن چند گلوله به پهلو و سینه اش اصابت كرده و این سرباز شجاع «سپاه اسلام» بر اثر شدت جراحت وارده و خونریزی شدید به شهادت رسید. پیكر مطهر شهید «رازمیك داودیان» بعد از انتقال به تهران و انجام تشریفات مذهبی با بدرقه هزاران نفر از ارامنه تهران، سایر هموطنان مسلمان، نمایندگان ارتش و سایر نهاد های دولتی در قطعه شهدای ارمنی جنگ تحمیلی در تهران به خاك سپرده شد.

خاطرات
شهید به روایت برادر ش:
« من برادر كوچكتر او بودم. روز آخر كه به همراه دو برادر دیگرم او را به میدان راه آهن میرساندیم، نزدیك به «عید پاك» مسیحی بود و مادرم اصرار داشت كه «رازمیك» بماند و همراه خانواده باشد. اما او اصرار به رفتن نمود و میگفت: همرزمانم منتظر من هستند و حتماً بایستی برگردم. روز عاشورا بود و خیابان ها مملوّ از جمعیت. به خاطر دارم كه چقدر ناراحت بود از ترس اینكه مبادا به قطار نرسد. سرانجام از كوچه پس كوچه ها توانست خود را به موقع به قطار برساند. توصیه او به ما كه برادروخواهر كوچكترش بودیم این بود كه درس بخوانیم. وی به تحصیلات اهمیت میداد و از ما میخواست تا آن چیزی را كه او نتوانسته بود به دست آورد، بدست آوریم. نمیتوان فردی را پیدا نمود كه از «رازمیك» دلگیر یا ناراحت باشد. جداً پسری بود كه همه از او راضی بودند. او هیچگاه از سختی های جبهه برایمان چیزی نمیگفت. از شبهایی كه با همرزمانش در سنگر میگذراند، تعریف مینمود. «رازمیك» همیشه میگفت: من به لباس مقدس سربازی ام افتخار میكنم. او از این كه لباس پر افتخار سربازی را به تن داشت، بسیار خرسند بود. كار همیشگی من این بود كه هرگاه از مدرسه به خانه باز میگشتم، درب جعبه پست را باز كنم تا ببینم از «رازمیك» نامه ای آمده یا خیر؟
پسر همسایه ای داشتیم كه «رازمیك» همیشه او را به خانه میآورد. وقتی از او دلیل این كار را میپرسیدیم، جواب میداد: گناه دارد، او پدر ندارد. نمیدانید چقدر سخت است وقتی پسر بچه ای پدر نداشته باشد . حالا آن پسر كوچك بزرگ شده و صاحب خانه و زندگی است و مرتباً به مادرم سر میزند».
« وقتی برادرم به مرخصی میآمد، مادرم به زور لباس ها و كفش هایش را از تنش بیرون میآورد. او میگفت: با این لباس ها، احساس دیگری دارم. او به مرخصی میآمد، اما تمام فكر و ذكرش، دوستانش در جبهه بودند...».

وصیت نامه
هموطنان عزیز، من هم در راه استقلال وطن جان باختم. دوستان، در شهادتم ناراحتی نكنید، زیرا از بدو انقلاب، جانبازی در راه وطن و حفظ این آب و خاك، هدف نهایی من بود. در لباس سربازی به این افتخار رسیدم تا نامم در زمره وطن دوستان ثبت شود...»
منبع: گل مریم ، نوشته ی دکتر آرمان بوداغیانس، نشر تسنیم حیات، با همکاری نشر صریر- ١٣٨٥