آفتاب نیمه شب
تاریخ انتشار : دسامبر 24, 2020
وقتی بی خوابی می افتاد به سرمان، دلمان نمی آمد كه بگذاریم راحت بخوابند، خصوصاً دوستان نزدیك. به هر بهانه ای بود بالا سرشان می رفتیم و آنها را از جا بلند می كردیم؛ رفیقی داشتیم كه خیلی رك و بی رودربایستی بود. شبی حوالی اذان صبح رفتم به بالینش، شانه اش را چند بار […]
وقتی بی خوابی می افتاد به سرمان، دلمان نمی آمد كه بگذاریم راحت بخوابند، خصوصاً دوستان نزدیك. به هر بهانه ای بود بالا سرشان می رفتیم و آنها را از جا بلند می كردیم؛ رفیقی داشتیم كه خیلی رك و بی رودربایستی بود. شبی حوالی اذان صبح رفتم به بالینش، شانه اش را چند بار تكان دادم و آهسته به نحوی كه دیگران متوجه نشوند گفتم:«هی هی بلند شو آفتاب زد». آقا چشمت روز بد نبیند، یك مرتبه پتو را كنار زد و با صدای بلند گفت:«مرد حسابی بگذار بخوابم، به من چه كه آفتاب می زند، شاید آفتاب بخواد نیمه شب در بیاید، من هم باید نیمه شب بلند بشوم. عجب گیری افتادیم ها!».