مشخصات شهید

X

"(ضروری)" indicates required fields

شهید محمود معماری

789
  • bale
  • eita
  • gap
  • soroush
  • telegram
  • whatsapp
نام محمود
نام خانوادگی معماري
نام پدر علي
تاریخ تولد 1338/01/01
محل تولد بوشهر - بوشهر
تاریخ شهادت 1361/01/02
محل شهادت دشت عباس
مسئولیت رزمنده
نوع عضویت بسيج
شغل مكانيك
تحصیلات سوم راهنمايي
مدفن بوشهر
  • خاطرات
  • ادامه مطلب
    ادامه مطلب
    ادامه مطلب
    راوي: مدينه قنواتي (مادر شهيد)
    من مادر دو شهيد به نام‌هاي محمود و محمدعلي معماري هستم. پدر من كارگر شركت نفت بود و من بعد از اينكه ازدواج كردم به بوشهر آمدم. من و همسرم ، پسرعمو و دخترعمو هستيم. ما همان زمان كه از روستا به شهر بوشهرآمديم در محله‌ي شكري ساكن شديم.
    پسرم، محمود بسيار مهربان و خوش اخلاق بود. او به ما خيلي احترام مي‌گذاشت و هميشه به حرف‌هاي ما گوش مي‌كرد. محمود ضمن اينكه به ما كمك مي‌كرد به ياري همسايه‌ها و دوستان خود نيز مي‌شتافت. مثلاً اگر وسيله‌ي كسي خراب مي‌شد و نياز به تعمير داشت محمود بلافاصله آن را تعمير مي‌كرد. او خيلي سرسخت و كوشا بود و در دوران انقلاب نيز بسيار فعال و پرجنب وجوش بود. در تظاهرات‌ها شركت مي‌كرد، شعار مي‌داد، اعلاميه پخش مي‌كرد تا بالاخره انقلاب به پيروزي رسيد . وي به محض تشكيل شدن بسيج به آن پيوست و جزء يكي از اعضاي فعال آن شد. پس از مدتي محمود به سربازي رفت و پس از پايان دوره‌ي آموزشي به جبهه اعزام شد. هنوز مدت زيادي از اعزام او نگذشته بود كه در عمليات «فتح المبين» به شهادت رسيد.
    قبل از اينكه از شهادت پسرم باخبر شوم يك‌شب خواب ديدم كه محمود به شهادت رسيده است و همسايگان و دوستان نيز درخانه‌ي ما هستند وگريه مي‌كنند. صبح كه از خواب بيدار شدم به بسيج رفتم تا خبري از پسرم به دست آورم. يكي از مسؤلين آن ناحيه را ديدم و به او گفتم: اگر محمود زخمي‌شده بگوييد من ناراحت نمي‌شوم و ايشان سوگند ياد كردند كه هيچ خبري از مجروح يا شهيد شدن محمود به دست آنها نرسيده است. با شنيدن اين خبر كمي خيالم آسوده شد و به خانه برگشتم. همان شب مهمان داشتيم و من در حال فراهم كردن وسايل پذيرايي و شام بودم ناگهان پسر دايي‌ام به خانه‌ آمد و گفت:
    - محمود شهيد شده است آن وقت شما اينجا نشسته‌ايد و مهماني مي‌دهيد!
    اول فكر كردم دارد شوخي مي‌كند. براي همين با خنده به او گفتم:
    - خودم امروز به بسيج رفتم و آنها گفتند محمود سالم است.
    ولي او گفت:
    - من همين الان اسم محمود را از بلندگوي مسجد شنيدم.
    به محض شنيدن اين خبر به سرعت آماده شدم و سراسيمه با او به بسيج رفتم. وقتي همان مأموري كه صبح با او حرف زده بودم را ديدم، به او گفتم:
    - مگر شما قسم نخورديد كه محمود شهيد نشده است؟
    ايشان كه سرشان را به زير انداخته بودند، گفتند:
    - چرا مادر، من امروز صبح قسم خوردم ولي آن موقع خودم هم هنوز اطلاع نداشتم. حدود چند دقيقه پيش يك هليكوپتر پيكر 26 شهيد را كه همگي اهل بوشهر بودند براي ما آورد و محمود هم جزء آنها بود.
    بالاخره جسد را تحويل گرفتيم و همان جا پيكر بي‌جان پسرم را تا مي‌توانستم بوسيدم و اشك ريختم. در عين حال افتخار مي‌كردم كه چنين پسري دارم كه جانش را در راه وطن فدا كرده است. محمود قبل از رفتن به جبهه به من گفت:
    - مادر، اگر شهيد شوم شما ناراحت نمي‌شويد؟
    و در جوابش گفتم: نه، من افتخار مي‌كنم كه پسرم به شهادت برسد.
    وقتي جسد محمود را ديدم آن‌ قدر زيبا و مظلوم به نظر مي‌رسيد و آن‌ قدر راحت دراز كشيده بود كه من فكر كردم خواب است و به آرامي صورت پسرم را نوازش كردم و بوسيدم. هنوز لباس بسيجي‌اش تنش بود و يك قرآن سوراخ شده‌ي كوچك هم درون جيبش بود. گويا تيري كه به سويش شليك شده بود پس از سوراخ كردن قرآني كه در جيب پيراهنش قرار داشت به قلبش اصابت كرده بود.
    وقتي محمود به شهادت رسيد يك پسر سه ماهه داشتم كه خيلي درشت هيكل بود و به نظر مي‌رسيد كه يك سال داشته باشد. ولي پس از مدتي مرد. وقتي فهميدم دليل مرگش گريه‌هاي فراوان من و غافل شدن از فرزند كوچكم بوده خيلي ناراحت شدم. به طوري كه يك شب خواب ديدم شخصي كه فقط دستش نمايان بود فرزندم را به من داد و گفت:
    - اين هم پسرت بگيرش و اين همه گريه نكن.
    من با حيرت به بچه كه كبود و سياه به نظر مي‌رسيد نگاه كردم و گفتم:
    - اين فرزندم نيست. پسرم بدني سرخ و سفيد داشت. به طوري كه وقتي او را نگاه مي‌كردي دلت مي خواست ساعت‌ها بنشيني و او را تماشا كني.
    آن شخص نامرئي با لحني كه سرشار از عصبانيت بود به من گفت:
    - خودت اين بلا را سرش آوردي به خاطر آن گريه‌هايي كه كردي اين بلا به سر فرزند بي‌گناهت آمد.
    به همين دليل من پس از ديدن آن خواب، براي فرزند شهيد ديگرم گريه نكردم. وقتي پس از شهادت فرزند ديگرم همسايه‌ها به خانه‌ي ما مي‌آمدند و مي‌ديدند كه من گريه نمي‌كنم خيلي تعجب مي‌كردند و به من مي‌گفتند:
    - مگر تو مادر نيستي؟ چه طور دلت مي‌آيد براي فرزندت ساكت بنشيني و گريه نكني؟
    همه از او تعريف مي‌كردند. همه مي‌گفتند كه پسري خوب و با محبت از ميان ما رفت. پسري كه هميشه به ما احترام مي‌گذاشت و كمك حال ما بود.
    رفتار و كردار او درخانه خيلي خوب بود. خيلي به ما احترام مي‌گذاشت و هروقت به بازار مي‌رفت و برمي‌گشت با دست پر به خانه مي‌آمد. مخصوصاً براي خواهر بزرگش هميشه خريد مي‌كرد. او خواهر كوچكش فاطمه را هم خيلي دوست داشت و وقتي به خانه مي‌آمد او را بغل مي‌كرد و مي‌بوسيد و مي‌گفت:
    - مادر، فاطمه را خيلي دوست دارم.
    بعد از اينكه محمود به شهادت رسيد چند بار خواب او را ديدم. يك شب خواب ديدم كه او به در خانه‌ آمده در حالي كه پايش روي زمين نبود و بدنش خيلي نرم بود. از او پرسيدم:
    مادر، كجا بودي؟
    گفت:
    - خانه‌ي خودم بودم. حالا هم آمده‌ام سري به شما بزنم و برگردم.
    قدمت روي چشم، بيا داخل خانه تا برايت غذا بياورم.
    - نه، غذا خورده‌ام. نگران من نباشيد.
    جالب اينجاست كه در خواب اصلاً حواسم نبود كه محمود شهيد شده است.
    يك شب ديگر خواب ديدم كه محمود به همراه برادرش محمد علي نزد من آمده‌اند. پس از سلام و احوالپرسي از آنها پرسيدم:
    - كجا رفته بوديد؟
    محمود گفت:
    - با محمد علي و مصطفي (پسر عمويش) به صحراگردي رفته بوديم.
    نمي‌دانم چه شد كه از خواب پريدم و پسرانم از نظرم ناپديد شدند.
    محمود دوستي داشت به نام آقاي عدالت پروركه خانه‌ي آنها در محله‌ي ما بود او ازجمله كسا‌‌ني بود كه با پسرم شهيد شد و به سوي معبود ابدي شتافت.
    محمود هم آرپي‌جي‌زن بود و هم با تيربار سروكار داشت. او سرانجام درعمليات فتح المبين به شهادت رسيد. چند نفر از دوستان محمود كه بعد از شهيد شدنش نزد ما آمدند، گفتند كه محمود قبل از شهيد شدنش به آنها گفته خواب ديده كه عمويش به ديدنش آمده (البته عمويش زماني‌كه خيلي كوچك بود در دريا غرق شد.) و او به عمويش گفته كار خوبي كردي پيش من آمدي چون خيلي تنها هستم. وي پس از تعريف كردن خوابش به دوستانش گفته بود كه تعبير اين خواب اين است كه او به زودي به شهادت مي‌رسد. محمود از آنها خواسته بود كه به من بگويند نگران او نباشم چون جايش خيلي خوب است و سفارش كرده بود كه هيچوقت نماز جمعه را ترك نكنيم.
    محمود قبل از شهادتش به يكي از دوستانش به نام اسماعيل غريبي گفته بود:
    « من شهيد مي‌شوم ولي مي‌دانم كه تو تا روز چهلم من يادت مي‌رود كه خبر شهادتم را به مادرم بدهي.»
    همين طور هم شد. چهل روز پس از شهادت محمود، يك روز من كنار مزار ايشان بودم كه دوستش به آنجا آمد و شروع كرد با صداي بلند گريستن. او پس از اين كه كمي آرامتر شد، جريان را براي ما تعريف كرد و ما را به حيرت واداشت. چندي بعد او نيز به شهادت رسيد و به ديار باقي شتافت.
    راوي: علي معماري (پدر شهيد)
    من در سال 1304 متولد شدم و شغل من كشاورزي بود. اما بعد از اين كه به بوشهر آمدم به حرفه‌ي درودگري روي آوردم.
    محمود از 10 سالگي نماز خواندن را به كمك من و مادرش فرا‌گرفت و از 14 سالگي روزه مي‌گرفت. زمان افطار كه مي‌شد هر چيزي سر سفره داشتيم با هم مي‌خورديم و او هيچوقت از ساده بودن غذا شكايت نمي‌كرد. تازه اگر يك روز غذا زياد بود به مادرش مي‌گفت:
    - من چند خانواده‌ي فقير سراغ دارم. مقداري از غذا را بده تا به آنها بدهم.
    او هميشه از مادرش پول مي‌گرفت و به مادر بزرگش مي‌داد و از او مي‌خواست كه برايش دعا كند. ايشان خيلي به موتور و ماشين و تعمير آنها علاقه داشت و در فرا‌گرفتن اين‌كار، از هوش و ذكاوت عجيبي برخوردار بود. وي در مدرسه هم خوب درس مي‌خواند ولي متأسفانه نتوانست بيشتر از كلاس پنجم درس بخواند و پس از ترك تحصيل به شغل مكانيكي روي آورد.
    او در تظاهرات و راهپيمايي‌هايي كه عليه حكومت شاه ملعون، صورت مي‌گرفت شركت مي‌كرد و از من مي‌خواست كه در مغازه پنبه والكل بگذارم تا اگر زماني كسي در آن حوالي زخمي شد بتوانيم او را مداوا كنيم.
    وقتي محمود سربازي‌اش را تمام كرد و برگشت يك روز همه‌ي دوستانش به نزد او آمدند. يادم مي‌آيد وقتي آنها به شوخي به پسرم گفتند:
    - تو كه سربازي‌ات را تمام كردي پس حالا بايد ازدواج كني تا ما شيريني‌ات را بخوريم.
    پسرم از حرف آنها ناراحت شد و به دوستانش گفت:
    - اگر قصد شما شوخي كردن هم باشد باز نبايد در اين موقعيت اين حرف را بزنيد. مگر نمي‌بينيد كه به كشور عزيز ما، ايران، حمله كرده‌اند؟ پس ما بايد بجنگيم. وقتي كه دينم در خطر است ، وقتي كه ناموس و مملكتم در خطر است آيا اين صحيح است كه من و امثال من به ازدواج فكر كنيم؟! ما نبايد اين جا بمانيم. وظيفه‌ي ماست كه در جبهه‌هاي نبرد حاضر شويم و از دين و مملكتمان دفاع كنيم. دوران سربازي‌ام كه تمام شد نمي‌خواستم برگردم ولي آنها به من گفتند كه بايد بروي و از پدر و مادرت رضايت بگيري.
    آن شب محمود رضايت من و مادرش را جلب كرد و روز بعد با شور و شوق به سوي جبهه‌هاي حق عليه باطل شتافت.
    ايشان پسر زبر و زرنگ و فعالي بود. قبل از اينكه عمليات فتح المبين شروع شود ساعت 4 بعداز ظهر تلفن ما زنگ زد و گوشي تلفن را برداشتم محمود پشت خط بود. اوگفت:
    «به احتمال زياد امشب عمليات فتح المبين صورت مي‌گيرد و من نيز در آن شركت دارم اگر برنگشتم مرا حلال كنيد.»
    بعد از خداحافظي كردن تا چند دقيقه در فكر بودم كه زمان عمليات را هيچوقت به كسي نمي‌گويند و سري است. او چطور از زمان آغاز عمليات باخبر بود؟ خيلي تعجب كرده بودم ولي جوابي براي سؤالم پيدا نكردم.
    وقتي كه ايشان به شهادت رسيدند از چند نفر از دوستانش سؤال كردم كه محمود از كجا زمان عمليات را مي‌دانست؟ آنها گفتند: چون محمود خيلي شجاع و فعال بود و همه دستورات فرمانده را اجرا مي‌كرد ، فرمانده هم خيلي به او احترام مي‌گذاشت و اسرار جنگ را به او مي‌گفت. پس از آنكه از چند نفر ديگر هم همين سؤال را پرسيدم و آنها هم همين جواب را دادند به اين واقعيت پي بردم كه پسرم آن قدر متدين و معتقد و در عين حال رازدار بوده كه فرمانده‌شان به خود اجازه مي‌داده كه فرمان‌هاي سري را با او در ميان بگذارد.
    زماني‌كه ايشان به شهادت رسيدند تقريباً دو ماه طول كشيد تا حاج ابراهيم حسن‌زاده به ما خبر داد كه محمود شربت شهادت را نوشيده است.
    اين طوركه به ما گفتند نحوه‌ي به شهادت رسيدنش از اين قرار بوده كه:
    گرداني از مشهد آمده بودند و يك آرپي‌جي‌زن مي‌خواستند كه بتواند سينه‌خيز برود و شليك كند و محمود داوطلبانه مي‌پذيرد و در همان عمليات (فتح المبين) توسط بعثي‌هاي جنايتكار با نارنجك به شهادت مي‌رسد.
    وقتي مي‌خواست به ما بگويد كه قصد رفتن به جبهه را دارد خجالت مي‌كشيد رودررو با من حرف بزند. به همين دليل برايم نامه نوشت. من هم در جواب او گفتم:
    - افتخار مي‌كنم كه چنين پسري داشته باشم كه در راه دفاع از دين و ميهن خود بجنگد.
    او رفت و بعد از دو ماه به شهادت رسيد. هنوز3 ـ 4 روز به چهلمين روز شهادتش مانده بود كه من يك شب خواب ديدم در جايي هستم كه هر طرف را نگاه مي‌كنم تعدادي پسر جوان را مي‌بينم كه مشغول كاشتن نهال انار و نهال حنا هستند. وقتي از آنها پرسيدم كه چرا اين دو نوع نهال را با هم مي‌كارند به من جواب دادند كه به ما گفته‌اند بايد نهال‌ها را به همين ترتيب بكاريم. درحال صحبت كردن با آنها بودم كه يكدفعه ديدم عمويم كه سال‌ها پيش مرده است دارد از دور مي‌آيد و من فهميدم كه آن جوان‌ها هم مرده‌اند. وقتي عمويم به من رسيد از او پرسيدم:
    - عمو در اين دنيا چه كار خوبي بايد انجام بدهم تا توشه‌اي براي آخرتم باشد.
    گفت:
    - اگر پروردگار متعال نمازهايت را قبول كند تو در آن جهان نجات مي‌يابي.
    اين را گفت و مي‌خواست برود كه دو نفر كه پشتشان به من بود را صدا زد. محمود بود. پسرم به من گفت:
    - حالا فهميدي در آن دنيا هم كه هستي مي‌تواني ما را ببيني پس همين جا بمان.
    من مكثي كردم. يكدفعه محمود با صداي بلند گفت:
    - نه، او را ببريد الان وقتش نيست.
    گفتم:
    - خودم مي‌روم.
    ولي او گفت:
    - نه، خودت نمي‌تواني بروي.
    سرم را كه برگرداندم كمي جلوتر تونلي را ديدم كه كنار آن مقداري تخم‌هاي ريز ماهي از تعدادي لوله بيرون مي‌آمد و هر تخمي‌كه به زمين مي‌رسيد به يك انسان تبديل مي‌شد. آن موقع بود كه فهميدم آنها راست مي‌گفتند من تنهايي نمي‌توانستم از آنجا بروم. بيش از حد حيرت‌زده و متعجب شده بودم كه از خواب بيدار شدم.
    مراسم عزاداري ايشان را در مسجد محله‌ي خودمان برگزار كرديم.
    در مراسم او گريه نكردم چون با خود فكر مي‌كردم امروز كه دنيا در حال جنگيدن با ماست ما نبايد خود را در مقابلش ضعيف نشان دهيم و تسليمش شويم.
    اگر من باز هم محمود را در خواب ببينم به او مي‌گويم:
    - خوشا به سعادتت كه رفتي. به نظر من همه از مرگ گريزان هستند به جز كساني كه در راه خدا مي‌جنگند. به عقيده‌ي من اگر كفار بخواهند همه‌ي مسلمانان را هم از بين ببرند باز نمي‌تواند اسلام را از بين ببرند. چون اسلام دوباره رشد مي‌كند .
    شب هفتم شهادتش به خوابم آمد و گفت:
    - به مختار متولي (يكي از دوستانش) كمك كن. مي‌خواهد ازدواج كند.
    ناگهان از خواب بيدار شدم. چند روز بعد نزد مختار رفتم. ايشان قبلاً عقدكرده بودند و مي‌خواستند جشن عروسي بگيرند. به اوگفتم:
    - نمي‌توانم عين واقعيت را به تو بگويم ولي بايد در چند روز آينده جشن عروسيت را بگيري.
    مختار به من گفت:
    - من چه طور مي‌توانم جشن بگيرم وقتي دوستم به شهادت رسيده است. آن روز من او را راضي كردم و پولي هم به او قرض دادم تا جشن عروسي‌اش را بگيرد. بعد به نزد پدر و مادرخانمش رفتم و از آنها خواستم كه براي چندروز ديگر برنامه‌ريزي كنند. ولي آنها گفتند كه ما اين كار را نمي‌كنيم. محمود خيلي به گردن ما حق دارد او خيلي براي ما زحمت كشيده است. خلاصه هر چه من به آنها اصرار مي‌كردم آنها قبول نمي‌كردند. به ناچار به آنها گفتم كه شما بايد اين كار را انجام دهيد چون محمود به خوابم آمده و سفارش كرده كه مختار مي‌خواهد عروسي كند و بايد كمكش كنيم. خلاصه آن قدر اصرار كردم كه بالاخره آنها راضي شدند و براي عروس و داماد جشن گرفتند.
    من نه تنها ناراحت نيستيم كه فرزندانم به شهادت رسيده‌اند بلكه خيلي هم به فرزندان شهيدم افتخار مي‌كنم.
    ادامه مطلب
    ادامه مطلب
    ادامه مطلب
    اطلاعات مزار
    محل مزاربوشهر
    تصویر مزار
    موقعیت مکانی مزار
    در صورتی که تصویر، اطلاعات و یا خاطره ای مرتبط با شهید در اختیار دارید با ما به اشتراک بگذارید

    فایل ها را به اینجا بکشید
    Max. file size: 64 MB, Max. files: 10.
      your comments
      guest
      0 دیدگاه ها و دلنوشته ها
      بازخورد (Feedback) های اینلاین
      مشاهده همه دلنوشته ها
      0
      ما را از دلنوشته های خود محروم نکنید ...x