نام رسول
نام خانوادگی رحمانی
در نيمهشب 1/5/1340 ، در روستاي كرهبند از توابع شهرستان بوشهر، و در خانوادهاي متدين و مردمي، فرزندي متولد شد كه نام او را «رسول» گذاشتند.
وي فرزند اول خانواده بود و به همين خاطر بسيار مورد مهر و محبت پدر و مادرش قرار ميگرفت. پدرش در نيروي هوايي ارتش بوشهر مشغول به خدمت بود و به علت مشغلهي زياد، فقط اواخر هفته نزد خانوادهاش ميرفت. همين امر سبب ميشد تا در آخر هر هفته، با دست پر و هداياي بسيار براي فرزندش، به روستا برود.
رسول تحصيلات ابتدايي را در روستاي كرهبند به پايان رساند و براي ادامهي تحصيل به مدرسهي راهنمايي در شهر آپخش رفت.
او در مدرسه دانشآموزي كوشا و فعال بود و به راحتي با بچهها ارتباط برقرار ميكرد؛ به همين دليل نيز تعداد دوستان وي زياد بود. او با اينكه بسيار درشتاندام و رشيد بود، ولي قلبي مهربان داشت و با ديگران بسيار صميمانه برخورد مينمود و همه او را دوست داشتند.
در دبيرستان طالقاني بوشهر ديپلم خود را گرفت و اخذ ديپلم ايشان مصادف شد با پيروزي انقلاب و تأسيس نهاد مقدس سپاه پاسداران. با توجه به علاقهاي كه به انقلاب و اسلام داشت، در اواخر شهريور ماه سال 1358 وارد سپاه پاسداران انقلاب اسلامي شد و پس از گذراندن آموزشهاي لازم به خارگ رفت و در اين سفر نيز يار و همراه ايشان كسي نبود جز يار هميشگياش محمد جعفر نيكبخت كه در يكي از عملياتها شربت شهادت را نوشيد.
رسول، چند ماهي را در خارگ گذراند تا اينكه اواخر اسفند ماه همان سال مأموريتش در آنجا به پايان رسيد. اوپس از اتمام مأموريت، سوار كشتي شد تا به بوشهر برگردد اما آن روز به دليل طوفاني بودن هوا، كشتي تعادل خود را از دست داد و نزديك بود همه غرق شوند كه به خواست خدا هوا كمي آرامتر شد و سرنشينان سالم به ساحل رسيدند.
پس از مدتي و در اوج غائلهي كردستان، رسول به همراه 30 نفر از بچههاي سپاه بوشهر به كردستان اعزام شد و در آنجا 3 ماه تمام با كردها و دمكراتهاي خائن مقابله كرد؛ هنگاميكه اوضاع كمي آرامتر شد او دوباره به بوشهر برگشت. با توجه به آنچه از دفترچهي خاطرات شهيد رسول رحماني ميتوان برداشت كرد، آنها در كردستان رنجهاي فراواني متحمل شده بودند و زنده ماندن آنها به چيزي شبيه معجزه شبيه است.
آنها علاوه بر آزار و اذيت شدن توسط كردهاي منافق، گاهي چيزي براي خوردن پيدا نميكرده و مجبور بودهاند از ريشهي گياهان و نان خشك براي سير كردن شكمشان استفاده كنند. پس از بازگشت از كردستان هنوز مدتي نگذشته بود كه با توجه به تهور و شجاعتي كه وي داشت، به او مأموريت دادند كه با تعدادي از بچههاي سپاه براي دستگيري «غلامحسين معصومي» معروف به «جمي» دوباره راهي نبرد شوند. رسول اولين كسي بود كه وارد منزل «جمي» شد و پس از دستگيري وي مفتخرانه به بوشهر برگشت.
نحوهي به شهادت رسيدن او از اين قرار است كه سحرگاه يكي از روزها در حالي كه وي تازه از سر پست برگشته بود و داشت سحري ميخورد تا به مهماني خدا برود، يكدفعه صداي تيراندازي ضد انقلابها شنيده شد. او و عدهاي ديگر از بچهها در حالي كه هنوز لباس كردي به تن داشتند ـ چون تازه از كردستان برگشته بودند ـ ، اسلحه به دست گرفته و به خيابان رفتند ودر همين گير و دار بود كه ايشان مورد هدف گلولههاي ضد انقلابها قرار گرفت و با جمعي از دوستان همرزمش به شهادت رسيد.
ادامه مطلب
وي فرزند اول خانواده بود و به همين خاطر بسيار مورد مهر و محبت پدر و مادرش قرار ميگرفت. پدرش در نيروي هوايي ارتش بوشهر مشغول به خدمت بود و به علت مشغلهي زياد، فقط اواخر هفته نزد خانوادهاش ميرفت. همين امر سبب ميشد تا در آخر هر هفته، با دست پر و هداياي بسيار براي فرزندش، به روستا برود.
رسول تحصيلات ابتدايي را در روستاي كرهبند به پايان رساند و براي ادامهي تحصيل به مدرسهي راهنمايي در شهر آپخش رفت.
او در مدرسه دانشآموزي كوشا و فعال بود و به راحتي با بچهها ارتباط برقرار ميكرد؛ به همين دليل نيز تعداد دوستان وي زياد بود. او با اينكه بسيار درشتاندام و رشيد بود، ولي قلبي مهربان داشت و با ديگران بسيار صميمانه برخورد مينمود و همه او را دوست داشتند.
در دبيرستان طالقاني بوشهر ديپلم خود را گرفت و اخذ ديپلم ايشان مصادف شد با پيروزي انقلاب و تأسيس نهاد مقدس سپاه پاسداران. با توجه به علاقهاي كه به انقلاب و اسلام داشت، در اواخر شهريور ماه سال 1358 وارد سپاه پاسداران انقلاب اسلامي شد و پس از گذراندن آموزشهاي لازم به خارگ رفت و در اين سفر نيز يار و همراه ايشان كسي نبود جز يار هميشگياش محمد جعفر نيكبخت كه در يكي از عملياتها شربت شهادت را نوشيد.
رسول، چند ماهي را در خارگ گذراند تا اينكه اواخر اسفند ماه همان سال مأموريتش در آنجا به پايان رسيد. اوپس از اتمام مأموريت، سوار كشتي شد تا به بوشهر برگردد اما آن روز به دليل طوفاني بودن هوا، كشتي تعادل خود را از دست داد و نزديك بود همه غرق شوند كه به خواست خدا هوا كمي آرامتر شد و سرنشينان سالم به ساحل رسيدند.
پس از مدتي و در اوج غائلهي كردستان، رسول به همراه 30 نفر از بچههاي سپاه بوشهر به كردستان اعزام شد و در آنجا 3 ماه تمام با كردها و دمكراتهاي خائن مقابله كرد؛ هنگاميكه اوضاع كمي آرامتر شد او دوباره به بوشهر برگشت. با توجه به آنچه از دفترچهي خاطرات شهيد رسول رحماني ميتوان برداشت كرد، آنها در كردستان رنجهاي فراواني متحمل شده بودند و زنده ماندن آنها به چيزي شبيه معجزه شبيه است.
آنها علاوه بر آزار و اذيت شدن توسط كردهاي منافق، گاهي چيزي براي خوردن پيدا نميكرده و مجبور بودهاند از ريشهي گياهان و نان خشك براي سير كردن شكمشان استفاده كنند. پس از بازگشت از كردستان هنوز مدتي نگذشته بود كه با توجه به تهور و شجاعتي كه وي داشت، به او مأموريت دادند كه با تعدادي از بچههاي سپاه براي دستگيري «غلامحسين معصومي» معروف به «جمي» دوباره راهي نبرد شوند. رسول اولين كسي بود كه وارد منزل «جمي» شد و پس از دستگيري وي مفتخرانه به بوشهر برگشت.
نحوهي به شهادت رسيدن او از اين قرار است كه سحرگاه يكي از روزها در حالي كه وي تازه از سر پست برگشته بود و داشت سحري ميخورد تا به مهماني خدا برود، يكدفعه صداي تيراندازي ضد انقلابها شنيده شد. او و عدهاي ديگر از بچهها در حالي كه هنوز لباس كردي به تن داشتند ـ چون تازه از كردستان برگشته بودند ـ ، اسلحه به دست گرفته و به خيابان رفتند ودر همين گير و دار بود كه ايشان مورد هدف گلولههاي ضد انقلابها قرار گرفت و با جمعي از دوستان همرزمش به شهادت رسيد.
دستنوشتهها:
امشب، شب فراموش نشدني بود و خاطرهاش هميشه در ذهنم نقش خواهد بست. آري! بالاخره من هم جزء نيروهاي اعزامي به كردستان شدم. آن شب تقريباً ساعت 11 بود كه در خوابگاه سپاه بيدار باش زدند و برادر مظفريزاده، سرپرست سپاه با ايراد سخنراني كوتاهي به ما گفت: «ميخواهيم گروهي را به كردستان اعزام كنيم؛ افرداي كه مايل هستند به آنجا بروند اعلام كنند تا ما از ميان آنها 30 نفر را انتخاب كرده و به كردستان بفرستيم!»
تعداد زيادي از بچهها اعلام آمادگي كردند. اصلاً فكر نميكردم كه از ميان اين همه مشتاق، نوبت به من هم برسد، ولي وقتي اسامي 30 نفر منتخب را خواندند در كمال ناباوري نام من هم جزء آنها بود.
پس از اينكه فرماندهي عمليات مركز آموزش و چند نفر از اعضاي شورا سخنراني كردند، فرمانده ما، برادر مظفريزاده رو به ما كرد و گفت: «آنجا ميدان جنگ است و خطرناكترين منطقهي جنگي؛ هر كس نميخواهد برود همين الان بگويد!» ولي همهي بچهها با يك صدا گفتند: «ما بايد برويم!»
***
امروز مورخ 1/2/1359 ساعت 9 صبح با تجهيزات كامل و يك كولهپشتي پر از مايحتاج روزانه به فرودگاه بوشهر رفتيم تا به سمت تهران پرواز كنيم و از آنجا عازم كردستان شويم. ساعت 10 صبح بود كه سوار هواپيما شديم و حدود ساعت يك و نيم ظهر در فرودگاه مهرآباد تهران بوديم.
پس از كمي معطلي، بالاخره سوار ماشين شديم و حدود ساعت 2 بعد از ظهر بود كه به پادگان «عشرت آباد» تهران رسيديم. از خوششانسي ما همان روز حضرت امام خميني سخنراني داشتند و ما توانستيم آن روز رهبر عزيزمان را از نزديك زيارت كنيم و به سخنان ارزشمندش گوش جان بسپاريم. زماني كه آن بزرگوار سخن ميگفت، قلبم يك لحظه آرام و قرار نداشت و احساس ميكردم لحظه به لحظه قلبم روشن و روشنتر ميشود.
عصر بود كه به همراه چند نفر از بچههاي كاشان به طرف كردستان حركت كرديم. ماشين در بين راه مرتب به سرعت خود اضافه ميكرد تا ما را زودتر به مقصد برساند.
حدود ساعت 9 شب بود كه ماشين در يكي از كافههاي بين راه توقف كرد و پس از خواندن نماز و خوردن شام، دوباره سوار ماشين شده و به راه افتاديم. راه طولاني و پر پيچ و خمي بود؛ ولي از شوق زياد اصلاً دشواري راه را حس نكرديم. مشغول سرود خواندن بوديم. رأس ساعت 12 نيمهشب به كردستان رسيديم و پس از هماهنگي با مسئول اعزام نيروها به آسايشگاه رفتيم تا استراحت كنيم.
***
امروز صبح زود از خواب بيدار شدم و پس از خواندن نماز و خوردن صبحانه، گروه ما را كه از طريق تهران به آنجا اعزام شده بوديم را صدا زدند و گفتند: «بيرون درِ آسايشگاه بايستيد!» سپس به هر يك از ما يك ورق كاغذ دادند تا به چند سوالي كه در آن مطرح شده بود، جواب بدهيم.
وقتي كارمان تمام شد، با پيشمرگان كُرد به گفتگو پرداختيم. آنها بسيار از اعمال بيرحمانهي گروهكها و حزبهايي كه در كردستان اغتشاش ميكردند، ناراحت بودند. سپس سراغ اسلحههايمان رفتيم تا آنها را تميز كنيم اما با كمال تعجب مشاهده كرديم كه در تيرهاي اسلحههايمان به جاي باروت، چاي خشك يا خاك و حتي كاغذ است.
وقتي از آنها سوال كرديم: «اين شوخي بيمزه كار كيست؟» گفتند: «كار كردهاي خائن!» آن روز با پيشمرگان كُرد به زمين واليبال رفتيم و مشغول بازي شديم كه يكدفعه از دفتر اعزام نيرو، اعلام كردند كه بچههاي بوشهر به خط شوند. گويا قرار بود به سنندج برويم. تقريباً ساعت 11 قبل از ظهر بود كه با مينيبوس، ما را تا فرودگاه كرمانشاه بردند. گروهي از پيش مرگان كُرد نيز در فرودگاه بودند؛ پهلوي آنها نشستيم تا هواپيما به زمين نشست و همگي سوار شديم.
ساعت 2 بعد از ظهر بود كه به فرودگاه سنندج رسيديم، هواپيما در باند فرودگاه فرود آمد و از هواپيما پياده شديم. تعداد زيادي از برادران پاسدار در فرودگاه بودند. پس از خواندن نماز و خوردن غذا، بقيهي بچهها هم با هواپيما آمدند و همه دور هم جمع شديم. ميخواستيم به پادگان برويم كه يكدفعه صداي انفجار مهيبي شنيده شد.
ادامه مطلب
امشب، شب فراموش نشدني بود و خاطرهاش هميشه در ذهنم نقش خواهد بست. آري! بالاخره من هم جزء نيروهاي اعزامي به كردستان شدم. آن شب تقريباً ساعت 11 بود كه در خوابگاه سپاه بيدار باش زدند و برادر مظفريزاده، سرپرست سپاه با ايراد سخنراني كوتاهي به ما گفت: «ميخواهيم گروهي را به كردستان اعزام كنيم؛ افرداي كه مايل هستند به آنجا بروند اعلام كنند تا ما از ميان آنها 30 نفر را انتخاب كرده و به كردستان بفرستيم!»
تعداد زيادي از بچهها اعلام آمادگي كردند. اصلاً فكر نميكردم كه از ميان اين همه مشتاق، نوبت به من هم برسد، ولي وقتي اسامي 30 نفر منتخب را خواندند در كمال ناباوري نام من هم جزء آنها بود.
پس از اينكه فرماندهي عمليات مركز آموزش و چند نفر از اعضاي شورا سخنراني كردند، فرمانده ما، برادر مظفريزاده رو به ما كرد و گفت: «آنجا ميدان جنگ است و خطرناكترين منطقهي جنگي؛ هر كس نميخواهد برود همين الان بگويد!» ولي همهي بچهها با يك صدا گفتند: «ما بايد برويم!»
***
امروز مورخ 1/2/1359 ساعت 9 صبح با تجهيزات كامل و يك كولهپشتي پر از مايحتاج روزانه به فرودگاه بوشهر رفتيم تا به سمت تهران پرواز كنيم و از آنجا عازم كردستان شويم. ساعت 10 صبح بود كه سوار هواپيما شديم و حدود ساعت يك و نيم ظهر در فرودگاه مهرآباد تهران بوديم.
پس از كمي معطلي، بالاخره سوار ماشين شديم و حدود ساعت 2 بعد از ظهر بود كه به پادگان «عشرت آباد» تهران رسيديم. از خوششانسي ما همان روز حضرت امام خميني سخنراني داشتند و ما توانستيم آن روز رهبر عزيزمان را از نزديك زيارت كنيم و به سخنان ارزشمندش گوش جان بسپاريم. زماني كه آن بزرگوار سخن ميگفت، قلبم يك لحظه آرام و قرار نداشت و احساس ميكردم لحظه به لحظه قلبم روشن و روشنتر ميشود.
عصر بود كه به همراه چند نفر از بچههاي كاشان به طرف كردستان حركت كرديم. ماشين در بين راه مرتب به سرعت خود اضافه ميكرد تا ما را زودتر به مقصد برساند.
حدود ساعت 9 شب بود كه ماشين در يكي از كافههاي بين راه توقف كرد و پس از خواندن نماز و خوردن شام، دوباره سوار ماشين شده و به راه افتاديم. راه طولاني و پر پيچ و خمي بود؛ ولي از شوق زياد اصلاً دشواري راه را حس نكرديم. مشغول سرود خواندن بوديم. رأس ساعت 12 نيمهشب به كردستان رسيديم و پس از هماهنگي با مسئول اعزام نيروها به آسايشگاه رفتيم تا استراحت كنيم.
***
امروز صبح زود از خواب بيدار شدم و پس از خواندن نماز و خوردن صبحانه، گروه ما را كه از طريق تهران به آنجا اعزام شده بوديم را صدا زدند و گفتند: «بيرون درِ آسايشگاه بايستيد!» سپس به هر يك از ما يك ورق كاغذ دادند تا به چند سوالي كه در آن مطرح شده بود، جواب بدهيم.
وقتي كارمان تمام شد، با پيشمرگان كُرد به گفتگو پرداختيم. آنها بسيار از اعمال بيرحمانهي گروهكها و حزبهايي كه در كردستان اغتشاش ميكردند، ناراحت بودند. سپس سراغ اسلحههايمان رفتيم تا آنها را تميز كنيم اما با كمال تعجب مشاهده كرديم كه در تيرهاي اسلحههايمان به جاي باروت، چاي خشك يا خاك و حتي كاغذ است.
وقتي از آنها سوال كرديم: «اين شوخي بيمزه كار كيست؟» گفتند: «كار كردهاي خائن!» آن روز با پيشمرگان كُرد به زمين واليبال رفتيم و مشغول بازي شديم كه يكدفعه از دفتر اعزام نيرو، اعلام كردند كه بچههاي بوشهر به خط شوند. گويا قرار بود به سنندج برويم. تقريباً ساعت 11 قبل از ظهر بود كه با مينيبوس، ما را تا فرودگاه كرمانشاه بردند. گروهي از پيش مرگان كُرد نيز در فرودگاه بودند؛ پهلوي آنها نشستيم تا هواپيما به زمين نشست و همگي سوار شديم.
ساعت 2 بعد از ظهر بود كه به فرودگاه سنندج رسيديم، هواپيما در باند فرودگاه فرود آمد و از هواپيما پياده شديم. تعداد زيادي از برادران پاسدار در فرودگاه بودند. پس از خواندن نماز و خوردن غذا، بقيهي بچهها هم با هواپيما آمدند و همه دور هم جمع شديم. ميخواستيم به پادگان برويم كه يكدفعه صداي انفجار مهيبي شنيده شد.
دربارهي پدر و مادر شهيد:
پدرش «حاجي» در روستاي آبپخش نزد ديگر فرزندانش زندگي ميكند و هنوز به كشاورزي مشغول است. او مردي بسيار خوش قلب و مهربان است و با سادگي و صداقت روزگار را سپري ميكند.
مادرش «زهرا رغبت» نام دارد و او نيز در كنار همسر و فرزندانش روزگار ميگذارند. اين زن پاكدامن تمام زندگياش را با شرافت و عزت گذرانده و در ميان مردم به دينداري و باايماني مشهور است.
راوي: خداكرم رحماني (برادرش شهيد)
يك روز من در خانه بودم و مادر به منزل يكي از همسايگان رفته بود. ماشين سپاه به در خانهي ما آمد و سراغ پدر و مادرم را گرفت. همان موقع فهميدم كه بايد اتفاقي براي رسول افتاده باشد. آدرس منزل عمويم را از من گرفتند و بلافاصله به خانهي آنها رفتند و خبر شهادت رسول را به آنها دادند. همان روز، خانوادهي عمويم را براي شناسايي جسد او به بوشهر بردند. من آن روز را هيچوقت فراموش نميكنم. مادرم با شنيدن خبر شهادت رسول از حال رفت و پدرم در خود شكست.
نامهي شهيد رحماني:
خدمت برادر ِاز قلب و جان عزيزترم جناب آقاي علي رغبت سلام عرض ميكنم.
پس از عرض سلام، سلامتي شما را از درگاه خداوند بزرگ و متعال، خواهان و خواستارم و اميدوارم كه هيچگونه ناراحتي در زندگي نداشته باشيد و سلام مرا از فرسنگها راه و پس از عبور از صدها كيلومتر بپذيريد.
اگر جوياي حال ما باشيد، الحمدلله هيچگونه ناراحتي وجود ندارد؛ به جز دوري شما كه آن هم خدا كند با ديدارها تازه گردد. آمين! يا رب العالمين!
برادر جان! مدتي است كه از ما جدا شدهاي! خيلي دلم ميخواهد كه يك بار ديگر، چهرهي مهربانت را ببينم و روحي تازه كنم.
با رسيدن نامهي پر مهر و محبت شما كه در بهترين ساعات و بهتر موقع و بهترين مكان به دستم رسيد، خيلي خوشحال شدم و روحم تازه گرديد.
نوشته بودي كه شناسنامه را بفرستم، ولي وضع ايران خيلي شلوغ شده و اينجا هر روز اعتصاب است و حتي چند روزي هم حكومت نظامي شده بود. صبر كن تا اين سر و صداها كه مسلمانان ايران بر پا كردهاند، بخوابد، موقعي كه سر و صدا تمام شد و مسلمانان كاري كردند، ميرويم و شناسنامهي تو را ميگيريم و برايت ميفرستيم.
صبر داشته باش! من بعد از تو، بيشتر از يك ماه كار نكردم و الان هم در كرهبند هستم.
برادر جان! يك خانه هم خريدهايم؛ منزل حاجي خورشيد كه نزديك منزل حسن و مدرسه است. يك بچه آباداني نيز به جاي تو نزد كامران كار ميكرد؛ ولي الان نميدانم كار ميكند يا نه.
برادر جان! من منتظر نامهي ديگر شما هستم و هميشه چشم به راه هستم تا ببينم كه نامهي شما كي ميآيد تا دلم از لبخند لبريز شود.
آنكه هميشه چشم به راه نامهي شماست
رسول رحماني
نامهاي به شهيد:
خدا كند سلام صميمي مرا كه با قلبي سرشار برايت ميفرستم، بپذيري و جواب صحيح به من بدهي.
فرزند عزيزم! اگر از راه لطف و مرحمت، جوياي حال ما بر آمده باشي، الحمدالله هيچگونه كسالتي و ناراحتي وجود ندارد، بجز دوري شما.
فرزند عزيز! مدتي است كه از ما دور شدهاي و خيلي دلم ميخواهد كه چهرهي مهربانت را ببينم و ديداري تازه كنم.
فرزند عزيز! خيلي از لطف و بزرگواري شما متشكرم كه برادرانت را فراموش نكردهاي.
فرزند عزيز! دو پيراهن و سه شلوار و 500 تومان پول از طرف تو رسيد، خيلي متشكرم.
فرزند عزيز! ببين كه شناسنامهات رسيده يا نه.
خالويت ( داييات) سلام ميرساند. عمهات خيلي خيلي سلام ميرساند. حسين اللهكرم، خداكرم، حسين و مريم همگي حاضر هستند و سلام ميرسانند.
ننهات ( مادربزرگت) و باپيرت ( پدربزرگت) سلام ميرسانند. حسنِ كربلايي رضا سلام ميرساند. عمويت احمد با اهل منزل سلام ميرساند. عمويت حسن با اهل منزل سلام ميرسانند.
راوي: حاجعباس حسنزاده
با شهيد رسول رحماني همكار بودم و دوست صميمي. بعد از پيروزي انقلاب، با هم وارد سپاه پاسداران شديم و در سال 1358، زمان جنگ احزاب در كردستان، بطور داوطلبانه به شهر سنندج اعزام شديم.
شهيد رسول رحماني خيلي مقيد به نماز اول وقت بود. آن موقع، شهر سنندج تقريباً در محاصرهي كامل قرار داشت و فقط فرودگاه و پمپ بنزين اين شهر در دست نيروهاي خودي بود.
وقتي از هواپيما پياده شديم، تازه نماز ظهر شده بود. يادم ميآيد من و يكي از برادران پاسدار، رسول را ديديم كه مشغول وضو گرفتن بود. آن برادر، ازرسول پرسيد: «رسول! مگر ظهر شده؟ چه خبره؟» رسول در جواب، گفت: «اين همه دردسر بخاطر همين است!» و بلافاصله لبخندي زد و ادامه داد: «مگر نميبيني كه ظهر شده!»
شهيد رحماني، فردي مخلص بود و تا جايي كه مي توانست، سعي مي كرد به بچهها در انجام كارها كمك كند.
تا زماني كه در كردستان بوديم، هميشه جمعهها كار خدماتي بچهها را انجام ميداد. در سنگر هم سفره كشيدن و جمع كردن سفره با خودش بود و با ميل و رغبت تمام، اين كارها را انجام ميداد.
يك روز شهيد مرادزاده گفت: «چرا كارهاي خدا پسندانه را تنها انجام ميدهي؟» و شهيد رحماني در جواب، با خنده، گفت: «شاگرد نميپذيرم!»
ادامه مطلب
پدرش «حاجي» در روستاي آبپخش نزد ديگر فرزندانش زندگي ميكند و هنوز به كشاورزي مشغول است. او مردي بسيار خوش قلب و مهربان است و با سادگي و صداقت روزگار را سپري ميكند.
مادرش «زهرا رغبت» نام دارد و او نيز در كنار همسر و فرزندانش روزگار ميگذارند. اين زن پاكدامن تمام زندگياش را با شرافت و عزت گذرانده و در ميان مردم به دينداري و باايماني مشهور است.
راوي: خداكرم رحماني (برادرش شهيد)
يك روز من در خانه بودم و مادر به منزل يكي از همسايگان رفته بود. ماشين سپاه به در خانهي ما آمد و سراغ پدر و مادرم را گرفت. همان موقع فهميدم كه بايد اتفاقي براي رسول افتاده باشد. آدرس منزل عمويم را از من گرفتند و بلافاصله به خانهي آنها رفتند و خبر شهادت رسول را به آنها دادند. همان روز، خانوادهي عمويم را براي شناسايي جسد او به بوشهر بردند. من آن روز را هيچوقت فراموش نميكنم. مادرم با شنيدن خبر شهادت رسول از حال رفت و پدرم در خود شكست.
نامهي شهيد رحماني:
خدمت برادر ِاز قلب و جان عزيزترم جناب آقاي علي رغبت سلام عرض ميكنم.
پس از عرض سلام، سلامتي شما را از درگاه خداوند بزرگ و متعال، خواهان و خواستارم و اميدوارم كه هيچگونه ناراحتي در زندگي نداشته باشيد و سلام مرا از فرسنگها راه و پس از عبور از صدها كيلومتر بپذيريد.
اگر جوياي حال ما باشيد، الحمدلله هيچگونه ناراحتي وجود ندارد؛ به جز دوري شما كه آن هم خدا كند با ديدارها تازه گردد. آمين! يا رب العالمين!
برادر جان! مدتي است كه از ما جدا شدهاي! خيلي دلم ميخواهد كه يك بار ديگر، چهرهي مهربانت را ببينم و روحي تازه كنم.
با رسيدن نامهي پر مهر و محبت شما كه در بهترين ساعات و بهتر موقع و بهترين مكان به دستم رسيد، خيلي خوشحال شدم و روحم تازه گرديد.
نوشته بودي كه شناسنامه را بفرستم، ولي وضع ايران خيلي شلوغ شده و اينجا هر روز اعتصاب است و حتي چند روزي هم حكومت نظامي شده بود. صبر كن تا اين سر و صداها كه مسلمانان ايران بر پا كردهاند، بخوابد، موقعي كه سر و صدا تمام شد و مسلمانان كاري كردند، ميرويم و شناسنامهي تو را ميگيريم و برايت ميفرستيم.
صبر داشته باش! من بعد از تو، بيشتر از يك ماه كار نكردم و الان هم در كرهبند هستم.
برادر جان! يك خانه هم خريدهايم؛ منزل حاجي خورشيد كه نزديك منزل حسن و مدرسه است. يك بچه آباداني نيز به جاي تو نزد كامران كار ميكرد؛ ولي الان نميدانم كار ميكند يا نه.
برادر جان! من منتظر نامهي ديگر شما هستم و هميشه چشم به راه هستم تا ببينم كه نامهي شما كي ميآيد تا دلم از لبخند لبريز شود.
آنكه هميشه چشم به راه نامهي شماست
رسول رحماني
نامهاي به شهيد:
خدا كند سلام صميمي مرا كه با قلبي سرشار برايت ميفرستم، بپذيري و جواب صحيح به من بدهي.
فرزند عزيزم! اگر از راه لطف و مرحمت، جوياي حال ما بر آمده باشي، الحمدالله هيچگونه كسالتي و ناراحتي وجود ندارد، بجز دوري شما.
فرزند عزيز! مدتي است كه از ما دور شدهاي و خيلي دلم ميخواهد كه چهرهي مهربانت را ببينم و ديداري تازه كنم.
فرزند عزيز! خيلي از لطف و بزرگواري شما متشكرم كه برادرانت را فراموش نكردهاي.
فرزند عزيز! دو پيراهن و سه شلوار و 500 تومان پول از طرف تو رسيد، خيلي متشكرم.
فرزند عزيز! ببين كه شناسنامهات رسيده يا نه.
خالويت ( داييات) سلام ميرساند. عمهات خيلي خيلي سلام ميرساند. حسين اللهكرم، خداكرم، حسين و مريم همگي حاضر هستند و سلام ميرسانند.
ننهات ( مادربزرگت) و باپيرت ( پدربزرگت) سلام ميرسانند. حسنِ كربلايي رضا سلام ميرساند. عمويت احمد با اهل منزل سلام ميرساند. عمويت حسن با اهل منزل سلام ميرسانند.
راوي: حاجعباس حسنزاده
با شهيد رسول رحماني همكار بودم و دوست صميمي. بعد از پيروزي انقلاب، با هم وارد سپاه پاسداران شديم و در سال 1358، زمان جنگ احزاب در كردستان، بطور داوطلبانه به شهر سنندج اعزام شديم.
شهيد رسول رحماني خيلي مقيد به نماز اول وقت بود. آن موقع، شهر سنندج تقريباً در محاصرهي كامل قرار داشت و فقط فرودگاه و پمپ بنزين اين شهر در دست نيروهاي خودي بود.
وقتي از هواپيما پياده شديم، تازه نماز ظهر شده بود. يادم ميآيد من و يكي از برادران پاسدار، رسول را ديديم كه مشغول وضو گرفتن بود. آن برادر، ازرسول پرسيد: «رسول! مگر ظهر شده؟ چه خبره؟» رسول در جواب، گفت: «اين همه دردسر بخاطر همين است!» و بلافاصله لبخندي زد و ادامه داد: «مگر نميبيني كه ظهر شده!»
شهيد رحماني، فردي مخلص بود و تا جايي كه مي توانست، سعي مي كرد به بچهها در انجام كارها كمك كند.
تا زماني كه در كردستان بوديم، هميشه جمعهها كار خدماتي بچهها را انجام ميداد. در سنگر هم سفره كشيدن و جمع كردن سفره با خودش بود و با ميل و رغبت تمام، اين كارها را انجام ميداد.
يك روز شهيد مرادزاده گفت: «چرا كارهاي خدا پسندانه را تنها انجام ميدهي؟» و شهيد رحماني در جواب، با خنده، گفت: «شاگرد نميپذيرم!»
اطلاعات مزار
تصویر مزار
موقعیت مکانی مزار
گالری تصاویر
مشاهده سایر تصاویر
در صورتی که تصویر، اطلاعات و یا خاطره ای مرتبط با شهید در اختیار دارید با ما به اشتراک بگذارید
0 دیدگاه ها و دلنوشته ها