مشخصات شهید

X

"(ضروری)" indicates required fields

شهید عبدالمجید زائری

505
  • bale
  • eita
  • gap
  • soroush
  • telegram
  • whatsapp
نام عبدالمجيد
نام خانوادگی زائري
نام پدر مختار
تاریخ تولد 1346/01/01
محل تولد بوشهر - بوشهر
تاریخ شهادت 1362/05/11
محل شهادت جاده ابهر
مسئولیت رزمنده
نوع عضویت بسيج
شغل -
تحصیلات دوره راهنمايي
مدفن بوشهر
  • وصیت نامه
  • خاطرات
  • ادامه مطلب
    اینجانب عبدالمجید زائری نام پدر مختار شماره شناسنامه 133 بپه بوشهر من به میل خودم و به یاری امام زمان (عج) می خواهم به جبهه حق علیه باطل بروم و در راه اسلام خدمت کنم و اگر شهادت که چیزی بالاترش نیست نصیبمان شد به معشوق خود که الله است بروم و آنجا به دیار امامان بروم اگر هم شهادت نصیبمان نشد ولیاقتش را نداشتم باز به خدمت در راه اسلام میپردازم

     

                                                                                                       

     
    ادامه مطلب
    ادامه مطلب
    روايتِ مادرِ شهيد
    عبدالمجيد فرزند چهارم من بود و تا كلاس پنجم هم بيشتر درس نخواند. وقتي مي‌گفتم كه درس بخوان. مي گفت: جبهه خودش مدرسه است. در آن موقع در محله ي «كوتي» زندگي مي كرديم. هر بار كه مي خواست به جبهه برود، با من خداحافظي مي كرد. زياد به جبهه مي رفت. هر بار كه مي‌رفت، نامه نيز مي نوشت. سفارش مي كرد كه مادر، اگر من شهيد شدم، تو ناراحت نشو و گريه نكن. من دلم مي خواهد كه شهيد شوم.
    مجيد در جبهه ي كردستان شهيد شد. او عضو بسيج بود. از طرف بسيج آمدند و به «اسماعيل» (برادر شهيد) گفتند كه مجيد شهيد شده است. من وقتي خبر شهادتش را فهميدم خيلي گريه كردم و «شروه» مي خواندم تا اين كه سكته كردم. شهيد زياد به خوابم مي آمد. جايش در بهشت بود. مي گفت كه مادر، به بهشت پيش من بيا. اين جا خيلي خوب است.

    روايتِ برادرِ شهيد (اسماعيل ايراندوست)
    شهيد در دوران ابتدايي در مدرسه ي «گلستان» كه در كنار مسجد محله‌ي «شنبدي» بود، درس مي خواند. او تا كلاس پنجم ابتدايي بيشتر درس نخواند. از 12 سالگي به جبهه مي رفت و در 15 سالگي شهيد شد. او پيش مادرم در محله‌ي «سنگي» بود و ما در محله ي «كوتي» زندگي مي كرديم.
    عبدالمجيد هميشه به محله ي «كوتي» مي آمد و به ما سر مي زد. چون همبازي هايش مثل شهيد «باراني»، «حسن وردياني» و بقيه ي دوستانش در اين محله بودند خاطره اي كه از مجيـد دارم اين كه سال 61 بود؛ خانمم معلم بود و در گناوه درس مي داد. من مي خواستم بدون اطلاع خانمم به جبهه بروم.ما به شيراز اعزام شديم. در شيراز بودم كه از بلندگو مرا صدا زدند و گفتند كه ملاقاتي داري. رفتم. ديدم خانمم با مادرم و مجيد به آن جا آمدند. خانمم گريه مي كرد.
    به مجيد گفتم كه چرا اين ها را به اين جا آوردي؟ گفت: من نتوانستم آن ها را راضي كنم كه نيايند؛ و خانمت گفت كه حالا كه مي خواهد به جبهه برود، من بايد به شيراز بروم و او را ببينم. خلاصه آن ها شب در شيراز، در خانه ي يكي از دوستانمان پيش من ماندند. من در آن جا به مجيد گفتم: چرا آن ها را آوردي؟ حالا مادر گريه مي كند و خانمم نيز گريه مي كند. گفت: به خدا نمي‌توانستم جلوي آن ها را بگيرم. آخرين باري كه به جبهه رفت، هفتم تيرماه سالگرد شهادت شهيد «بهشتي» و يارانش بود. او گفت كه مي خواهم به جبهه بروم. گفتم: كدام جبهه؟ گفت: جبهه ي كردستان.
    با دوستانش اعزام شد. بعد از دو ماه، يك روز تلگرافي از او به دستم رسيد كه گفته بود مأموريت مان تمام شده و تسويه حساب كرده ايم و با بچه‌هاي محل مي خواهيم نهم مرداد حركت كنيم. ما منتظر بوديم كه شب يازدهم به خانه برسند. آن هـا در مينـي بوس نشستـه بودند و از جبهه برمي‌گشتند كه ميني بوس با يك وانت بار نيسان تصادف مي كند و مجيد در ميني بوس به شهادت مي رسد.
    مجيد در عقب ميني بوس نشسته بود. راننده ي نيسان خوابش مي برد و ماشينش به همان جايي كه مجيد نشسته بود برخورد مي كند و شيشه سر و صورتش و پشت سرش را زخمي مي كند، به طوري كه به بيمارستان نمي رسد. خاطره‌اي كه از او دارم اين كه سال 61 مي خواستم ازدواج كنم. پنجم فروردين بود. عمليات «فتح المبين» هم شـروع شـده بود. من به دنبـال شهيـدان مجـيد و «حسن وردياني» ـ برادر خانمم ـ به اهواز رفتم. آن ها را ديدم و گفتم بياييد به بوشهر برويم تا شما هم در جشن ازدواج ما باشيد كه قبول نكردند و با من نيامدند و گفتند كه مباركتان باشد. من هم به تنهايي به بوشهر برگشتم.
    همچنين من داشتم خانه اي مي ساختم. مجيد تازه از جبهه آمده و تسويه حساب كرده بود. كسي براي من درب حياطي ساخته بود و پول آن از من طلبكار بود. آن شخص پولش كه 5 هزار تومان بود از من طلب كرده بود. من خيلي ناراحت بودم. شهيد گفت: چرا ناراحتي؟ گفتم: طلبكار آمده و گفته پولم را مي خواهم. گفت: مگر چقدر است؟ گفتم: 5 هزار تومان. گفت: من 7 هزار تومان دارم. آن گاه پول را به من داد تا به آن طلبكار بدهم.

    روايتِ همسرِ برادر شهيد (زينب وردياني)
    مجيد براي ما تعريف مي كرد كه ما دو تا سه سنگر از عراقي ها را گرفتيم. سنگر آخر كه رفتيم ديديم كه صداي ساز و آواز مي آيد. دو عراقي هم كنار رودخانه شنا مي كردند كه آن ها را نابود كرديم. بعد كه در سنگر رفتيم، ديديم كه چند تا خانم دارند براي خودشان مي رقصند. از آن ها پرسيديم كه شما چگونه به اين جا آمده ايد؟ آن ها فارسي بلد نبودند. به عراقي مي گفتند كه ما را براي خوشگذراني خودشان مجبور كرده اند و آورده اند. بچه ها اين وضع را كه ديدند خيلي ناراحت شدند. چون زن ها با وضع ناجوري بودند كه بعضي از آن ها را كشتند و چند تا را هم گرفتند و بعد سنگر را منفجر كردند.
    خاطره ي ديگري كه از برادرم شهيد حسن و برادر همسرم شهيد مجيد دارم اين كه، آن دو در كردستان در عمليات «والفجر 2» با هم بودند حسن براي ما تعريف مي كرد كه ما شب داشتيم مي رفتيم كه راه را گم كرديم.

    من و مجيد و دو تا از بچه ها با هم بوديم. همين طور كه مي رفتيم بالاي سرمان نيز عراقي ها بودند. مثل اين كه كور شده بودند و اصلاً ما را نمي ديدند. البته ما آن ها را مي ديديم. تا به يك سنگر رسيديم. من گفتم: مجيد، بيا برويم و از اين سنگر دور شويم چون دلم گواهي بد مي دهد. همين كه ما از آن سنگر فاصله گرفتيم و به پشت يك تخته سنگ رسيديم، عراقي ها آن سنگر را منفجر كردند. بعد از عمليات «والفجر2»، وقتي حسن به خانه رسيد و به او گفتيم كه مجيد شهيد شده، باور نكرد و گفت: شما دروغ مي دهيد. مجيد در جبهه شهيد نشده بود. من خودم او را سوار ميني بوس كردم و گفتم كه شما برويد؛ من هم مي آيم. چون حسن خودش با وسيله اي ديگر آمده بود، از مجيد كه در راه شهيد شده بود، خبر نداشت.
    خاطره ي ديگري كه اصلاً يادم نمي رود اين كه مجيد چون بچه ي محلمان بود و با برادرم حسن نيز دوست صميمي بود، من او را مثل برادرم دوست داشتم. زماني كه من معلم بودم و در گناوه تدريس مي كردم، همسرم آقاي «ايراندوست» به جبهه رفته بود و من نمي دانستم. ما تازه ازدواج كرده بوديم.
    من سيزدهم يا چهاردهم فروردين بود كه به گناوه رفتم. روز بعد كه برگشتم، ديدم آقاي «ايراندوست» نيست. به مادرشوهرم گفتم: «ايراندوست» كجاست؟ گفت: به جبهه رفته. گفتم: چرا به من خبر نداده؟ گفت: مي خواسته كه تو ناراحت نشوي. بعد عبدالمجيد رسيد. به او گفتم: من دلم مي خواهد بروم و شوهرم را ببينم. عبدالمجيد ما را به شيراز و به گردان «امام حسين»(ع) برد. خدا رحمت كند شهيد «رئوف پورحيدر» را؛ او و آقاي «مجيد مهندسي» با آقاي «ايراندوست» شوخي مي كردند و مي گفتند كه نگاه كن، خانمت اين جا هم تو را تنها نمي گذارد.
    آقاي «ايراندوست» با مجيد دعوا كرد و گفت: چرا اين ها را اين جا آوردي؟ مجيد گفت كه خانمت مي خواسته تو را ببيند. ما با هم و با شهيد «پورحيدر» به بازار و «شاهچراغ»(ع) رفتيم. بعد آقاي «ايراندوست» ما را سوار ماشين كرد و برگرداند. زماني كه ما ازدواج كرده بوديم، روز سوم ازدواجمان بود كه خبر آوردند كه برادرم «حسن» در عمليات «فتح المبين» زخمي شده و در بيمارستان شيراز بستري است. از مجيد هم خبري نبود. گفتيم نكند كه براي او هم اتفاقي افتاده باشد. آقاي «ايراندوست» گفت: من به شيراز مي روم. چون حسن و مجيد هميشه با هم هستند. حتماً مجيد هم در آن جاست. ما داشتيم صحبت مي كرديم كه مجيد رسيد. از آن طرف هم حسن را به بيمارستان بوشهر اعزام كردند و مدتي در بيمارستان بستري بود
    روزي كه خبر شهادت مجيد را آوردند، مادرش مشهد بود و من و پدرش و دو تا خواهرش در خانه بوديم كه‌ آقاي «حميد دشتي فرد» و آقاي «ايراندوست» آمدند و خبر شهادت مجيد را دادند.
    البته اين خبر را از قبل به ما گفته بودند و من و پدر شهيد دو سه دفعه به ستاد جبهه و جنگ كه پشت مدرسه ي «سعادت» بود رفتيم. ولي گفتند كه چنين شهيدي نياورده اند. تا اين كه آقايان «ايراندوست» و «دشتي فرد» آمدند و خبر دادند و پدر عبدالمجيد را بردند تا جسد را شناسايي كند. چون پشت سرش بد طوري زخمي شده بود. با مادر شهيد و عمه اش كه به مشهد رفته بودند، تماس گرفتند و آن ها را با خيلي احترام از فرودگاه مشهد به تهران، و از آن جا به بوشهر فرستادند. خاطره ي ديگـري كه از شهيـد دارم، يك شب بارانـي بود و ما در خانـه ي آقاي «موجي» كرايه نشين بوديم. ساعت 11 شب بود كه خوابيده بوديم و باران شديدي مي باريد. در حياط را زدند. خانم «موجي» در حياط را باز كرد. ديديم كه عبدالمجيد آمده. گفتم: آقامجيد، تو كي آمدي؟ چرا به خانه نرفتي؟ گفت: دوست داشتم اول به ديدن شما بيايم و فردا صبح به خانه مي روم. لباس هايش هم كثيف بود و هم خيس؛ كه گفتم: بيا برو حمام. او حمام كرد.
    اين را اصلاً يادم نمي رود؛ يك پتوي سربازي تازه خريده بوديم. چون مجيد تازه از راه رسيده و سردش شده بود، ما پتو را به او داديم. صبح كه بلند شديم، ديديم مجيد از بس لگد زده، پتو را پاره كرده است. به شوخي به او گفتم: اين جا كه جبهه نيست؛ چه كار كردي؟! گفت: چه كار كنم زن برادر! او هميشه پيش ما مي آمد و اكثراً با هم بوديم. آخرين باري كه به جبهه رفت، از پيش خودمان اعزام شد. من در خانه ماندم و مادرش و برادرش به ستاد اقامه‌ي نماز رفتند و از آن جا مجيد را بدرقه كردند.
    او هفت هشت بار به جبهه رفت. مجيد و برادرم حسن اغلب با هم بودند. در عمليات «فتح المبين» آزادي خرمشهر (كه مجيد بود و حسن نبود) و «والفجر2» با برادران شهيد «مصطفي و مرتضي شمسا» و شهيد «مجيد بشكوه» بودند. با هم مي‌آمدند و ده روز يا يك ماه و دو ماه بعد دوباره به جبهه مي‌رفتند. من هيچ وقت شب شهادتش را فراموش نمي‌كنم. يازدهم مرداد هر جا كه باشم، اگر هم سالگـرد نگيريم، من خيـرات مي دهم.
    يك بار به مشهد رفته بوديم. شب مصادف با زمان شهادت مجيد بود. آن شب به حرم «امام رضا»(ع) رفتم. آقايي بود كه مصيبت مي‌خواند. من به او گفتم كه ما هم يك شهيد داريم كه در چنين شبي به شهادت رسيده است. مي‌خواهم مصيبتي به نام علي‌اكبـر «امام حسين»(ع) و به ياد شهيد ما بخواني. آن آقا هم خواند. من به محل اقامت مان برگشتم و خوابيدم. شهيد به خوابم آمد و گفت: تو هيچ وقت مرا فراموش نمي كني. من هم هميشه به يادت هستم و هيچ وقت فراموشت نمي كنم. اگر تو ناراحت باشي، من هم ناراحت مي شوم. من هميشه در خانه ي تو هستم. چون اين خواب را در كنار بارگاه ملكوتي «امام رضا»(ع) ديدم، هيچ وقت فراموش نمي كنم.
    مادر شهيد هم مي گفت كه در مشهد خواب ديدم كه مجيد پيش ما آمده است، ولي يك طرف سرش زخمي است. گفتم: چه شده؟ گفت: هيچي، فقط پشت سرم درد مي كند. من اين قدر جايم خوب است كه حد ندارد. ما از رودخانه ي رواني كه آن جا بود، گذشتيم. شهيد دست مرا گرفت و به باغي برد و گفت: مادر، زودتر بيا كه جاي من اين جاست؛ و مي خواهم نشانت بدهم كه جاي من خوب است. بعد از دو روز كه مادر شهيد از مشهد برگشت، گفت: مجيد چطور شهيد شد؟ گفتيم كه پشت سرش آسيب ديده بود. گفت: او در خوابم آمد و گفت كه كجايم زخمي شده است. شهيد همان طور كه در خواب مادر آمده بود، زخمي شده بود.
    وقتي كه در جبهه بود، كارت هايي به آن ها مي دادند كه از «بنياد 15 خرداد» خريد كنند. او اين كارت ها را به من مي داد و مي گفت كه هرچه لازم داري خريد كن. هميشه مي گفت: من مي روم و شهيد مــي شـوم؛ ولي شما ناراحت نشويد. از شما مي خواهم كه حجابتان را رعايت كنيد و پيرو خط امام باشيد. امام ما مظلوم است. راهش را ادامه دهيد.

     
    ادامه مطلب
    ادامه مطلب
    ادامه مطلب
    اطلاعات مزار
    محل مزاربوشهر
    تصویر مزار
    موقعیت مکانی مزار
    در صورتی که تصویر، اطلاعات و یا خاطره ای مرتبط با شهید در اختیار دارید با ما به اشتراک بگذارید

    فایل ها را به اینجا بکشید
    Max. file size: 64 MB, Max. files: 10.
      your comments
      guest
      0 دیدگاه ها و دلنوشته ها
      بازخورد (Feedback) های اینلاین
      مشاهده همه دلنوشته ها
      0
      ما را از دلنوشته های خود محروم نکنید ...x