بااخذ مدرک دیپلم در سال1358 به استخدام اداره ی آموزش و پرورش درآمد و شغل انبیا را پیشه ی خود ساخت.از ابتدای خدمت در روستاهای محروم استان به تعلیم و تربیت فرزندان روستا مشغول شد و با آغاز جنگ تحمیلی درنگ را جایز ندانست و مشتاقانه ندای رهبرش را لبیک گفت و طی چندین مرحله به جبهه های حق علیه باطل شتافت و در مناطق مختلف دلیرانه از خاک وطن دفاع نمود.
آخرین سفر عاشقانه ی ماشاالله،سفری کوتاه بود که او را برای رسیدن به منزلگاه محبوب چندان بذ آستانه ی انتظار، نگاه نداشت؛ نخستین روزهای داغِ مرداد سال1367 را به سوی گرمیِ شوقِ شلمچه ترک کرد، تاتنها چهارروز میهمان صحرای سوزان انتظار باشد و بدین گونه بود که ماشاالله، به تسخیر دشت های وصال رفت...
ده سال چشم ها را در انتظار گذاشت...تا این که درسال1377 پیکر پاکش به میهن بازگردانده شد و بااستقبال بی نظیر مردم قدرشناس و بردوش استوار آنان تشییع گردید و در ((بهش صادق)) آرام گرفت.از او دو دختر و دو پسر به یادگار مانده تا رهرو راه پدر دلاور خود باشند...
نبودی، کومه لبریز شبی سرد، آتش آوردم نبودی،نی لبک گرمم نمی کرد، آتش آوردم
تو لب از شعله تر کردی، سراپا شعله برگشتم لبت،تا نام آتش بر لب آورد، آتش آوردم
((خود را از زندان نفس و نفس های شیطانی آزاد کنید و سبک بال به سوی معشوق حقیقی(خداوند) روی آورید که هدف از زندگی دنیوی، از برای او آمدن ، برای او زیستن و به سوی او رفتن است.))