مشخصات شهید

X

"(ضروری)" indicates required fields

شهید پرویز فرشید

334
  • bale
  • eita
  • gap
  • soroush
  • telegram
  • whatsapp
نام پرویز
نام خانوادگی فرشید
نام پدر احمد
تاریخ تولد 1337/02/25
محل تولد بوشهر - بوشهر
تاریخ شهادت 1361/02/12
محل شهادت جنوب
مسئولیت رزمنده
نوع عضویت سرباز زمينی ارتش
شغل سرباز زمينی ارتش
تحصیلات سوم راهنمايي
مدفن بوشهر
  • وصیت نامه
  • مصاحبه
  • خاطرات
  • شعر
  • ادامه مطلب
    بسم رب الشهداء

    هرگز نمي‌رد آنكه دلش زنده شد به عشق

     

    ما از خدائيم و به سوي خدا بازخواهيم گشت

    ثبـت است بــر جـريــده عالــم دوام مــا

    خدا را ياري كنيد تا او شما را ياري كند، آنهايي كه در راه خدا جهاد كرده از جان و مال خود گذشته اند مرده نپنداريد بلكه زنده‌اند و در پيش خداي روزي مي‌‌گيرند به شهادت تاريخ قسم هيچ قدرتي نمي‌‌تواند آتش قلب ملت مظلومي‌ را كه براي رسيدن به آزادي و استقلال اسلام قيام كرده‌اند فرو نشاند شما كه براي اسلام به پا خواسته‌ايد و جان و مال نثار مي‌‌كنيد در صف شهداي كربلاييد جرا كه پيرو قرآن هستيد. انسان موقعي كه صورتهاي خندان رزمندگان مسلمان را مي‌‌بيند كه از شادي اشك شوق مي‌‌ريزند پي مي‌‌برد كه امام خمي‌ني (ره) چه قدر سربازان از جان گذشته دارد. شهادت سر آغاز زندگي است، نترسم ز مرگي كه خود زندگي است خدا را شكر مي‌‌كنم كه سالهاي عمرم را با فرا رسيدن يوم‌الله قرارداد. اكنون يوم‌الله ديگري است كه پيرو يوم‌الله امام حسين (ع) مي‌باشد همان يوم‌الله كه در هزار و سيصد و اندي سال پيش حين (ع) در مي‌دان شهادت در آن روز نداي «هل من ناصر ينصرني» را سر داد. اينك ما مي‌‌گوييم حسين جان اگر در آن فضاي داغ و خونين كسي به فريادت نرسيد كه نداي تو را لبيك سر دهد ما پيروانت در فضاي گرم و خونين ايران زمي‌ن دست مردانگي مشت كرده و به نداي غريبي و تنهايي تو لبيك مي‌‌گوييم. حسين جان، اي اسلام لبيك اي زاده حسين لبيك اي پيشوا و اي رهبر لبيك اين روش يك عاشق حقيقي است . پدر و مادر دوستان برادران و خواهران همه يك صدا بگوييد .

    «اللهم تقبل منا هذا القرباني»

    خدايا بپذير كشته ما را

    والسلام پرويز فرشيد
    ادامه مطلب
    شهید از زبان دوستش (سید مهدی كازرونی)

    هر چه درباره شهدا صحبت كنيم كم است. به نظر من هيچ قلم و زباني توانايي بازگويي رشادتها و دليريهاي آنها را تدارد؛ به خصوص شهداي مسجد توحيد كه در خوشيها و غمها و در سنگرها با ما بودند.

    شهيد پرويز فرشيد، دلير مردي بود كه از روي قيافه و شكل ظاهري نمي‌‌شد او را آنطور كه بايد شناخت. ايشان بچه‌اي خوش‌تيپ و اهل دل و تقريباً  شلوغ بود.

    من و پرويز، هم‌محله‌اي و همكلاس بوديم و هر دو در يك سال متولد شده و در اكثر بازيها ( بخصوص فوتبال) كنار هم بوديم. او جز خدا، از هيچ كسي حراس نداشت و قبل از انقلاب، دوش به دوش بچه‌هاي محل با افراد گارد رژيم سابق، مقابله مي‌‌كرد.

    محل درگيري ما از ته كوچه‌ي 7 تير تا سرِ خيابان بود و بعضاً درگيريها از صبح تا شب طول مي‌‌كشيد. بعد از پيروزي انقلاب اسلامي‌همراه اين شهيد و با محوريت حاج محمد دواني، در كنار ديگر هم‌محلي‌ها، هر شب نگهباني مي‌‌داديم و صبح‌ها به مأموريتهايي كه حاجي به ما مي‌‌داد، مي‌‌رفتيم.

    يك روز، در حاليكه از خانه‌ي حاج محمد دواني با جيپ، خارج مي‌‌شدم، پرويز كه كنار راه‌پله‌ي منزلشان ايستاده بود، از من سئوال كرد: «كجا مي‌‌خواهي بروي!» گفتم: «به پاسگاه!» اين را گفتم و حركت كردم. به سر كوچه‌ي 7 تير رسيدم. پرويز، سر كوچه با لباس فرم منتظر من بود. خيلي تعجب كردم كه چگونه توانسته با اين سرعت خودش را به من برساند. شايد از خانه‌ي حاج محمد تا سر كوچه، 700 متري فاصله بود.

     

    هميشه دنبال اين بود كه با منافقين درگير شود؛ و هميشه هم پيروز بود. با شروع جنگ، سربازي رفت در خرمشهر يك سري براي مرخصي به بوشهر آمده بود خبر شهادت خداخواست را به او دادم خيلي ناراحت شد و به من گفت: «اين بار نوبت من است!» و رفت و در عمليات آزاد سازي خرمشهر زخمي‌ شد و بعد از مدتي كه در بيمارستان بستري بود به درجه‌ي رفيع شهادت نايل شد.
    ادامه مطلب
    نامه‌ي شوراي مركزي انقلاب اسلامي استان بوشهر به شهيد

    بسمه تعالي
    جناب آقای پرویز فرشید
    خواهشمند است جهت پاره‌اي مذاكرات در خصوص مسايل ضروري كه در پيشبرد هدفهاي مقدس انقلاب اسلامي‌ در اين استان مهم به نظر مي‌‌رسد و اين شورا قصد دارد آن را به صورت پيشنهاد در جمع روحانيون و معتمدين محل و كليه افراد روشنفكر و مسئول كه از طبقات مختلف مردم انتخاب شده‌اند، در روز جمعه 58/1/24 ساعت 4 بعد از ظهر در سالن استانداری مطرح نمايد.
    لذا از جناب‌عالي دعوت مي‌‌شود كه رأس ساعت مقرر در جلسه فوق‌الذكر حضور به هم رسانيد. قبلاً از همكاري و اسلام‌دوستي شما متشكريم.

    سرپرست شوراي مركزي انقلاب اسلامي‌‌ استان بوشهر
    روشن بين
    58/1/21

     

     

    دست نوشته‌ها

     

    (1)

    امروز 23/12/1359 تاريخ حركت به سوي خدمت سربازي است و زمان حركت، ساعت 43/10 دقيقه و لحظه‌ي ورود به كرمان ساعت 50/2 دقيقه مي‌‌باشد.

    در اولين روز خدمت، پيش به سوي ماشين كردن موي سر  و گرفتن لباس مقدس سربازي.

    روي تخت لم داده‌ايم و از بيكاري در فكر دوستان خويش هستيم. ما با آرزوهاي زيادي به سربازي آمده‌ايم؛ يكي پا گذاشتن به محيط نظام و آموزش ديدن فنون جنگي و مقابله با دشمنان اسلام و ايران زمين، و يكي ديگر آشنا شدن با فرهنگ و آداب و رسوم شهرهاي ميهن‌مان و ديگر آنكه با سختي و دوري از خانواده و دوستان و طمع شيريني و تلخي زندگي آشنا شويم.

    سرباز بودن مانند جويباري است كه از كوهستان سرازير مي‌‌شود و به هر سراشيبي كه برسد، سرازير مي‌‌شود و جاي اصلي و خاصي ندارد. همانطور كه اين آب جويبار، درختان زيادي را سيراب مي‌كند، ولي خود را از هستي به نيستي مي‌كشاند، ما سربازان هم سر خود را در راه ميهن خواهيم داد تا ديگران آسوده خاطر به زندگي ادامه دهند.

    آب با سختي‌هاي زيادي برخورد خواهد كرد و موفق خواهد شد يا مي‌كوشد تا موفق شود. يك سرباز هم براي آسوده ماندنِ خواهران و برادران و ناموس و اسلامش، مي‌كوشد و خواهد كوشيد كه در اين راه موفق شود و سر و جان خود را در اين راه بدهد. (24/12/1359)

     

    (2)

    به ما گفته بودند كه صبح ساعت 30/4 بر پا زده مي‌‌شود و تا ساعت 30/6 همه مي‌‌بايد نظافت را انجام داده و آماده‌ي ورزش صبحگاهي باشيم. با اجازه شما، تا ساعت شش كماكان خواب بوديم و كسي نيامد به ما بگويد شما چه كاره‌ايد. صبحانه كه خورديم، به ديدار بچه‌ها رفتيم. ما از بوشهر كه حركت كرده بوديم، جمعاً 58 نفر بوديم كه به دو گروه 29 نفري تقسيم شديم.

    گروه 29 نفريِ آنها را به دو گروه 14 و 15 نفري و گروه 15 نفري را به سه گروه 5 نفري تقسيم كردند و در پايان، هرگروه را در يك آسايشگاه مستقر نمودند. اما گروه 29 نفري ما با تعدادي از بچه‌هاي كرد، مشتركاً  در يك آسايشگاه بوديم و خوشبختانه ما را از هم جدا نكردند.

    صبح زود، ما را براي تعليم نظامي‌ و اولين حركت «بلندشو بشين» به خط كردند. بعد از چند دقيقه دوباره جيم شديم. نزديكيهاي ساعت 12 بود كه ما از پيش بچه‌هاي قديمي‌ از جمله حميد احمدي، عبدالخالق موجي، ايرج فله‌كار و محمد فتوا برگشتيم. وقتي رسيديم، ديديم كه بچه‌هاي گردان همه به خط شده‌اند. براي «قدم آهسته» آماده شديم. وقتي حركت كرديم، يكي از بچه‌هاي تازه وارد كه چند لحظه‌اي بيش نيامده بود و فكر مي‌كنم مشهدي بود، چون كمربند نداشت، در حاليكه رژه مي‌رفت، شلوار از پاي مباركش به پايين سرازير شد. نمي‌دانست چه كار كند؛ رژه برود يا شلوار خود را بگيرد.

    زبان هم نداشت كه به سر گروهان، ماجراي نداشتن كمربند را بگويد. خلاصه هم جك بود و هم رژه! جاي دوستان خالي!    (25/12/1359)

     

    (3)

    شايد بخواهيد از وضع غذاي اينجا باخبر شويد. ساعت 30/5 يك صف چند كيلومتري براي گرفتن صبحانه كه يك تكه نان بربري و مقداري پنير است تشكيل شده است؛ از چايي هم نپرس كه نيست. ناهار و شام هم به همين صورت است.

    امروز صبح، تازه ما را به صورت رسمي‌ آموزش دادند. بعد از ورزش صبحگاهي و حركات اوليه و بعد قدم‌آهسته، بيشتر وقت ما بيهوده به هدر رفت. از ما، هر روز عصر، ساعت 3 آمار مي‌گيرند. صبح كه ما ده دقيقه هم آموزش نمي‌بينيم، همه‌اش جيم مي‌شويم. ولي عصر نزديك به نيم ساعت آموزش داريم كه آنجا هم به خاطر آمارگيري در صف مي‌ايستيم.

    واقعاً بعد از مدرسه، بهترين جايي كه به يك جوان خوش مي‌گذرد و ديگر تكرار نمي‌شود، سربازي است.

    يك «استوار» داريم كه به او گروهبان فندلي مي‌گوييم؛ سر تا پايش جك است. ما چند نفر كه در يك آسايشگاه هستيم، نصفمان بوشهري است و به هر صورت كه باشد، نمي‌گذاريم كه به ديگران بد بگذرد تا خداي نخواسته فكر خانه و دوري از شهر به ذهنشان بيايد.

    يكي از كساني كه بيشتر از همه به فكر بوشهر است، هم‌تختيِ من است كه از بوشهر تا اينجا با هم بوديم. بيشتر يا نصف وقت خود را در فكر كردن به خاطرات گذشته و خوشيهايي كه داشته، سير مي‌كند. من، به محض آنكه حس مي‌كنم در فكر است، با شوخي‌هايي به سبك خودم، او را يك جوري از ناراحتي به در مي‌آورم.     ( 26/12/1359 )

     

     

     

     

    (4)

    امروز براي ما روز خوبي بود. صبح كه ما را براي اجراي صبحگاه به ميدان بردند، با چشم خودمان ديديم كه سرهنگِ پادگان ـ كه فرماندهي كل پادگان كرمان را به عهده دارد ـ نزديك به سيصد متر پياده‌روي كرد.

    پس از قرائت قرآن و بالا بردن پرچم، فرمانده‌ي پادگان، سخنراني كرد و گفت كه امروز،  رژه نداريم، چون نزديك به يك ساعت طول مي‌كشد. ما هم فوري به گردان خودمان برگشتيم. يكي از افسران به ما گفت: «هر كس در هر رشته‌ي ورزشي ماهر است، بيايد بيرون!» بيشتر روي فوتبال تكيه كرد. ما بوشهريها (بيست نفر) و چند نفر از بچه‌هاي بندرعباس، بيرون آمديم. گفتند كه در ايام عيد، يك سري مسابقه برگزار مي‌شود. فكر مي‌كنم گفتند كه اگر گرداني مقام اول را كسب كند، به ورزشكاران آن گردان، چند روزي مرخصي بدهند. بعد از ظهر هم بايد برويم حمام. روز خوشي داشتيم.   (1359/12/27)

     

    (5)

    امشب، شبي فراموش نشدني است؛ شبي كه يك لحظه آرام نبوديم. از ساعت شش به دعوت بچه‌هاي بندرعباس به آسايشگاه آنها رفتيم. آسايشگاه، چهار طبقه است؛ ما طبقه‌ي چهارم هستيم و بندرعباسي‌ها طبقه‌ي سوم. وقتي رفتيم، به ما خوش آمد گفتند و طبق معمول، بچه‌هاي بوشهري يك دايره گرفتند و شروع به خواندن و كردند. بعد از چند دقيقه، نوبت به بچه‌هاي بندرعباس رسيد. آنها هم بيشترشان خوب اجرا مي‌كردند. اين شبهاي فراموش نشدني براي ما جوانها كه با هزار اميد به اين منطقه آمده‌ايم و در لباس سربازي هستيم، بسيار فراموش نشدني است.

    اين لحظه‌ها را نمي‌توان با هيچ چيز ديگر عوض كرد. براستي آيا اين لحظه‌ها تكرار خواهند شد؟ آيا روزي فرا خواهد رسيد كه دوباره دور هم جمع شويم و اين لحظه‌ها را تكرار كنيم؟ البته هر كس خواهد گفت كه نه! چون به گفته‌ي شاعر، هر سخن جايي و هر نكته مكاني دارد. والسلام.
    (59/12/28)

     

     

    (6)

    امروز (1356/12/13)  هم گذشت. من و 9 نفر ديگر كه همه بوشهري بوديم، مأمور تميز كردن آسايشگاه شديم. خدا را شكر كرديم؛ چون هم از ورزش صبحگاهي و هم از مراسم رژه معاف شديم.

    ما ساعت 10 امروز (پنجشنبه) مرخصي مي‌گيريم و به شهر كرمان مي‌رويم. روزهاي پنجشنبه و جمعه، شهر كرمان تبديل به پادگان مي‌شود، چون نزديك به چندين هزار نفر سرباز به شهر مي‌روند. امشب (1359/12/29) طبق معمول دور هم جمع شديم و به شادي كردن پرداختيم. يك مرتبه ديديم كه تعدادي با چوپ و رنگ‌بكس و چاقو وارد اتاق شدند؛ بچه‌هاي آبادان بودند. يكي از آنها گفت: «اگر جرأت داريد، بيايد پايين!» بچه‌ها همه به پايين سرازير شدند. دعوا شروع شد. آباداني‌ها مي‌گفتند: «اگر دعوا كن هستيد، برويم از آسايشگاه بيرون!» يكي از آباداني‌ها آمده بود در آسايشگاه ما و سراغ يكي از دوستان خود را گرفته بود. منوچهر جاسميان هم در پاسخ به او گفته بود: «الان در دهن يكي از سگها بود!» وقتي كه او (آباداني) گفت: «اگر جرأت داري بيا پايين!» من خيلي ناراحت شدم. با دو سه نفر ديگر از بچه‌ها، هر چه در دهانمان درآمد به آنها گفتيم، ولي از ديگر بچه‌ها بخاري در نيامد.

    البته اين دعوا خيلي به سود ما شد؛ چرا كه دوستان واقعي خود را شناختيم. البته ما دو سه نفر، به هيچ‌كس متكي نبوديم، چون از بس ناراحت شديم، فكر هيچ چيز ديگري نبوديم.    (59/12/29)

    (7)

    امشب، شب عيد است. تمام بچه‌هاي بوشهري، كنار هم جمع هستند و من مشغول تقسيم چيزهاي كه از قبل آماده كرده بوديم، شدم. پس از چند دقيقه‌ كه بچه‌ها از شادي كردن خسته شدند، من شروع كردم به تقسيم شيريني و بيسكويت. به درخواست بچه‌هاي بندرعباس، به آسايشگاه پايين رفتيم. البته بچه‌هاي بندرعباس، سفره‌ي عيد را پهن كرده بودند. پس از تحويل سال نو (1360)، همراه با تكبير، شروع كرديم به تقسيم شيريني و بيسكويت و تخمه.

    سپس برنامه شروع شد. ما با بچه‌هاي بندرعباس خيلي خو گرفته بوديم و هر برنامه‌اي كه اجرا مي‌كرديم با همكاري آنها بود. اين يكي از بهترين شبهاي فراموش نشدني است. من از طرف خود، اين عيد سعيد باستاني را به هر كس كه اين خاطرات را بخواند، تبريك عرض نموده و اميدوارم كه در زندگي پيروز و موفق باشد.    (60/1/1)

     

    (8)

    صبح روز 1360/1/1 ، براي اولين مرتبه پس از ورود به كرمان، با اسلحه آشنا شديم. به سلامتيِ شما، ديشب، من در اولين شب سال جديد، نگهبان آسايشگاه بودم. قرار بود از ساعت 3 بامداد الي 6 صبح، نگهبان باشم، ولي من بيشتر از 15 دقيقه نگهباني ندادم و بلافاصله خوابيدم.

    وظيفه من اين بود كه اگر كسي خواست از تخت بيفتد، او را بيدار كنم. ديشب، هر جور كه بود، گذشت؛ و من و تعدادي از بچه‌ها براي اولين بار مرخصي پنج ساعته‌اي گرفتيم و به شهر رفتيم. وقتي به شهر رسيديم، ساعت 12/30 ظهر بود.

    در شهر، به غير از تعداد زيادي سرباز كه مرخصي گرفته بودند و تعداد زيادتري افغاني، كس ديگري نبود. به هر جا نگاه مي‌كرديم، افغاني بود؛ در پياده‌روها و سوار اتوبوس‌ها، تاكسي‌ها، موتورسيكلت‌ها و دوچرخه‌ها.

    ما، براي ديدن شهر كرمان و تماس تلفني با خانه‌هاي خود به مرخصي رفته بوديم. بعضي از بچه‌ها موفق شدند كه با خانواده‌هاي خود تماس بگيرند و خوشحال بودم كه خودم نيز جزو آن دسته بودم.

     

     

     

    (9)

    ديروز (شنبه) به نظر من اولين روز آموزش ما بود، چون تا امروز (1360/1/8) ما هيچ كاري كه جنبه‌ي مثبت داشته باشد، انجام نداده بوديم.    تا اينكه ديروز، صبح زود، ما را به خط نمودند و فرمانده و افسرِ مسئولِ  ما را معرفي كردند. مي‌خواستند از همان آغاز  به ما زهر چشم نشان بدهند.

    تا آن زمان، هيچ كس نتوانسته بود بر ما مسلط شود. البته آنها هم نتوانستند، ولي چون ما از فرمان آنها سرپيچي مي‌كرديم، با «بشين و پا شو!»، ما را به حساب خودشان، تنبيه مي‌كردند. ما هم حساب كار خودمان را كرده بوديم.

    همان روز، ما را در سالن جمع كردند و از نظام و احترام سخن گفتند. شايد بپرسيد كه جواب ما در مقابل اين قانون خشك چه بود. هنوز سخنان او تمام نشده بود كه يك پارچه گفتيم: «اين كارها متعلق به نظام طاغوتي بوده و ما اجرا نمي‌كنيم!» خلاصه وقتي ديدند كه همه‌ي بچه‌ها ديپلمه هستند و نمي‌توان روي آنها مسلط شد، مجبور شدند كه از راه دوستي وارد شوند. البته بچه‌ها هم كم نياوردند و آنها را تحويل نگرفتند.

    خلاصه، روز شنبه هم گذشت. امروز كه منطبق است با 60/1/9 ، ما را با تجهيزاتي مثل  قمقمه، كوله‌پشتي، اسلحه، فانوسقه و … آشنا كردند. پس از مراسم صبحگاه، ما را به صحرا بردند. وقتي ما در حال حركت بوديم، تقريباً شبيه يك گردان به نظر مي‌رسيديم كه از چند گروهان تشكيل شده است. هر گروهان نيز متشكل از حدود سيصد نفر بود كه مانند سربازهايي كه به سوي جبهه جنگ مي‌روند، ديده مي‌شدند. اين صحنه‌ها واقعاً ديدني و فراموش نشدني بود.

    به ما گفتند كه با بايد سه سوت خودتان را در سنگرهايي كه قبلاً سربازان كنده بودند، مخفي كنيد. پس از چند بار تكرار اين كار، كلاس درس شروع شد. ما از ساعت هفت صبح تا دوازده در بيابان بوديم و بعد از ساعت دوازده، ما را دوباره به آسايشگاه آوردند.

    اين روز، براي ما يك اردو بود تا آموزش نظامي. ‌وقتي داشتيم بر مي‌گشتيم، يك مرتبه به فكر جنگ فرو رفتم و با خود گفتم: «خدايا! يعني مي‌شود كه ما هم يك روز در جبهه‌ي جنگ باشيم و با پيروزي كامل به سوي خانه‌ي خود برگرديم.»  (1360/1/10)

     

    (10)

    60/1/11، روز جدا شدن از دوستان است؛ دوستاني كه يك ماه قبل از ما به آموزش اعزام شده بودند. آنها را دسته دسته كردند و پس از مراسم سوگند و اجراي سرود، رژه شروع شد. پس از رژه، آنها را گروهان ـ گروهان به سالن آمفي‌تئاتر بردند؛ براي شروع قرعه‌كشي و تقسيم كردن آنها ميان شهرستان‌هاي كشور.

    بعضي از بچه‌ها كه قبل از بقيه خود را براي داوطلبي معرفي كرده، خوشحال بودند. البته همه‌ي استانها داوطلب داشت، به غير از كرمانشاه، سنندج و اهواز، آن هم به خاطر شرايط سخت جنگ.

    نظر كليه بچه‌هاي گروهان ما اين بود كه اگر از طرف هوا بُرد شيراز آمدند و خودشان نيروها را انتخاب كردند، قطعاً  نيروها به شيراز اعزام مي‌شوند و كاري هم نمي‌شود كرد، اما اگر خواستند قرعه‌كشي كنند، همه‌ بايد به اهواز اعزام شوند. اين خواستِ ما، براي افسران ارتش بسيار خوشحال كننده است؛ زيرا بچه‌هاي بيشتر استانها از رفتن به جبهه دلهره دارند، ولي به خدا در همه دوره‌هاي گذشته و اين دوره، بچه‌هاي بوشهر براي رفتن به جبهه‌ي جنگ، پيشتاز بودند و خواهند بود. والسلام      دوشنبه شب (60/1/10 )

     

    (11)

    امروز هم مانند روزهاي قبل گذشت. پس از ورزش صبحگاهي، ما را به مراسم صبحگاهي بردند و پس از مراسم، به ميدان آموزش رفتيم. وقتي رژه مي‌رفتيم، يكي از بچه‌ها كه در صف ما بود، درست رژه نمي‌رفت و هنوز عقب گرد را بلد نبود. به صف ما گفتند كه بايد در حالت دو بـرويد تا كنار پرچم و بياييد. من جلو بچه‌ها بودم و نگذاشتم كه تند بدوند. البته او گفت كه با صف و پشت سر هم بدويد. وقتي كه داشتم مي‌آمدم، بلند گفت: «هر كس عقب‌تر از همه آمد، دوباره او را بر مي‌گردانم!» ولي من نگذاشتم كه كسي تند‌تر بيايد، چون اگر نفر اول كه من بودم، تند نمي‌دويدم، آنها نمي‌توانستند تند بروند. البته بچه‌ها متوجه نشده بودند كه آن سرباز كه ما را آموزش مي‌داد، گفته كه نفر آخر را برمي‌گردانم. آن سرباز گفت: «دوباره همه‌ي 8 نفر برگردند!»

    ولي من گفتم: «دلم درد مي‌كند و نمي‌روم!» او گفت: «بايد برويد!» من ناراحت شدم و گفتم: «تو چكاره‌اي كه دستور مي‌دهي!» او عصباني شد و گفت: «نامردم اگر بگذارم كه تو براي مرخصي به شهر (كرمان) يا به شهرستان بروي!» من هم گفتم: «اگر تو مي‌خواهي مرخصي بدهي و به دست توست، مي‌خواهم كه هرگز ندهي!» وقتي بچه‌ها ديدند كه من نمي‌دوم، آنها هم ندويدند و قضيه فيصله يافت.

    نزديكي‌هاي ظهر بود كه در صف غذا، سر و صدا بلند شد. يكي از بچه‌هاي كرد كه مسئول غذا بود، دست در ظرف غذا كرده بود و كمي برنج خورده بود. يكي از بچه‌هاي بوشهري به او اعتراض كرده و با هم كلاويز شده بودند. سرباز كرد با ملاقه به سر بوشهري زده بود و آن بوشهري هم با سر، زير چشمش زده بود و يك مشت  هم زده بود در دهان او كه خون آمده بود.

    تا ما رسيديم، دعوا ديگر تمام شده بود. به خاطر همين دعوا، عصر كه ما هميشه راحت‌باش بوديم، ما را به صف كردند و با بردن رژه تنبيه كردند. ولي تا «از جلو ‌نظام!» گفت و چند قدمي‌ رژه رفتيم، من جيم شدم و تا ساعت 7 نيامدم. بعد كه آمدم، ديگر خبري از تنبيه نبود.

     
    ادامه مطلب
    اشعاري از شهيد پرويز فرشيد

    (1)

    گفتي بگوي عاشق و بيمار كيستي؟

    من عاشق توام تو بگو يار كيستي؟

    بستن ميان كنيد شهيدي ز غمزه تيغ

    جانم فدات، در پي آزار كيستي؟

    دارم دلي ز هجر تو هر دم فكار تو

    تا خويش مرهمِ دل افكار كيستي؟

    هر شب من و خيال تو و كنج قفس

    تو با كه‌اي و مونس و غمخوار كيستي ؟

    من با غم تو يار به عهد وفاي خويش

    اي بي وفا تو يار و وفادار كيستي؟

    تا چند گرد تو گردم كمي‌ بپرس

    كه اينجا چه مي‌كني و طلبكار كيستي؟

    جامي ‌بدار، چشم خلاصي بزن به عشق

    انديشه كن ببين كه گرفتار كيستي؟

     

    (2)

    حالا كه رسوا شده‌ام مي‌روي؟

    واله و شيدا شده‌ام مي‌روي؟

    حال كه غير از تو ندارم كسي

    نيمه و تنها شده‌ام مي‌روي؟

    حال كه چون پيكر سوزان شمع

    شعله سراپا شده‌ام مي‌روي؟

    حال كه در وادي عشق و جنون

    وامق و عذرا شده ام مي‌روي؟

    حال كه ناديده خريدار آن

    گوهر يكتا شده‌ام مي‌روي؟

    حال كه در بحر تماشاي تو

    غرق تمنا شده‌ام مي‌روي؟

    اينهمه رسوا تو مرا خواستي

    حال كه رسوا شده‌ام مي‌روي؟

     

    (3)

    اي وجود من …… اي همه چيز من ….

    امروز در اين نامه ….. و اين كه به خواست قلبم

    براي تو مي‌نگارم

    تنها مي‌خواهم چند كلمه …..

    چند جمله كوتاه بنويسم

    اينك كه روزها اينگونه با شتاب از زندگي ما مي‌گريزند

    اينك كه گردونه جاوداني زمان، بي لحظه‌اي توقف

    به مسير هميشگي‌اش ادامه مي‌دهد

    گاهي به درواز هاي شهر سكوت ….

    به دروازه هاي ابديت نزديك مي‌سازي

    آيا دريغ نيست قلوب خويش را كه آكنده از عشق است به دست اندوه بسپاريم؟

    سخن بگو ستاره من

    آيا هيچ عشقي مي‌تواند

    جز از راه فداكاري و ايثار

    جز راه كاستن خواهشهاي رنگين و آلوده

    پيروز گردد؟

    اگر چنين است

    پس هيچ نيرويي در كار نيست

    كه در عشق ما

    در اين حقيقت كه تو كاملاً به من تعلق داري

    دخالت كند و تو را از من جدا كند.

     

    (4)

    گفتم: خيال وصلت، گفتا: بخواب ببين

    گفتم: مثال رويت، گفتا: در آب ببين

    گفتم: بخواب ديدن زلفت، گفتا چگونه باشد؟

    گفتم: كه روي و مويت، بنماي تا ببينم

    گفتا: كه در دل شب، جون آفتاب ببين

    گفتم: رخ تو ببينم، گفتا: زهي تصور

    گفتم: بخواب اي دل، گفتا: بخواب ببين
    ادامه مطلب
    ادامه مطلب
    اطلاعات مزار
    محل مزاربوشهر
    تصویر مزار
    موقعیت مکانی مزار
    در صورتی که تصویر، اطلاعات و یا خاطره ای مرتبط با شهید در اختیار دارید با ما به اشتراک بگذارید

    فایل ها را به اینجا بکشید
    Max. file size: 64 MB, Max. files: 10.
      your comments
      guest
      0 دیدگاه ها و دلنوشته ها
      بازخورد (Feedback) های اینلاین
      مشاهده همه دلنوشته ها
      0
      ما را از دلنوشته های خود محروم نکنید ...x