نام محمود
نام خانوادگی بنوي
نام پدر كرم
تاریخ تولد 1331/02/03
محل تولد بوشهر - بوشهر
تاریخ شهادت 1360/10/28
محل شهادت آبادان
مسئولیت جهادگر
نوع عضویت جهادگر
شغل كارمندجهاد
تحصیلات دوره ابتدايي
مدفن برازجان بي براء
زندیگنامه شهید
بهار سال سي و يك هجري خورشيدي بود . سه روز از ارديبهشت ماه مي گذشت . در خانواده اي پر از معنويت و صفا پسري چشم به عالم خاكي گشود . او را كه سومين فرزند خانواده بود « محمود » نام نهادند . از همان دوران طفوليت در دامان پر مهر مادر پرورش يافت و از پدرش كرم ، درس سخت كوشي و تلاش را آموخت .
پنج ساله بود كه جهت فراگيري قرآن به مكتب رفت و توانست در مدت كوتاهي قرآن را بياموزد . پدر ماه هاي محرم و صفر او را به حسينيه مي برد تا با قيام احياگر مكتب اسلام « حسين بن علي (ع) » بر عليه ظلم و جور و فساد آشنا شود . با اين كار ، او شيفته ي حسين (ع) شد و در برنامه هاي زندگي از او الگو گرفت .
در سنين نوجواني خود ، از آن جا كه صداي خوش و دلنشين داشت در مراسم عزاداري محرم و صفر در حسينيه ي محل شركت و در سوگ آن امام همام نوحه خواني مي كرد .
صداقت ، سادگي ، ايمان و وفاداري به عهد در وجودش موج مي زد . انساني حساس به خوردن مال حلال و نماز اول وقت بود . كسي كه حرفهاي معروف و نهي از منكر را فراموش نكرد .
« محمود » جوانان آشنا را برخي از شبها در منزل جمع مي كرد و به آنان قرآن ياد مي داد و به برخي از آنها كه نمي توانستند نماز بخوانند قرائت صحيح نماز را مي آموخت »
با اوج گيري مبارزات انقلابيون ، به صف مبارزان انقلابي پيوست و در راهپيمايي ها و مراسمهاي سخنراني و تبليغات عليه رژيم پهلوي شركت فعال داشت .
با تشكيل جهاد سازندگي به منظور خدمت به مردم محروم و زجر ديده به اين نهاد مقدس پيوست ، و با آغاز جنگ تحميلي حضور خود را در كمك به رزمندگان ضروري و لازم دانست .
سرانجام در تاريخ بيست و هشتم مرداد ماه سال شصت در جبهه ي آبادان جام گواراي شهادت را سركشيد و به ديدار معبود شتافت .
پس از شهادت اين شهيد والامقام ، پيكر مطهرش را به اشتباه جهت تشييع به مشهد مي بردند ولي پس از اطلاع از طريق جهاد سازندگي و بنياد شهيد به زادگاهش بر گردانده مي شود . وي اولين شهيد جهادگر استان مي باشد . از وي 2 پسر به نامه هاي پونس و هوشنگ و 4 دختر به يادگار مانده است .
مانع سنگر ، عزيز مانده بي سنگر به رزم
ياد « محمود » دلاور جنگ مهران ياد باد
«زندگينامه»
در سال 1331 در روستاي بي براء از توابع شهرستان برازجان در خانواده اي مؤمن و پايبند به دين مبين اسلام نوزادي متولد شد كه نام او را محمود گذاشتند. پدر وي مرحوم كربلائي كرم از بزرگان و متدينين روستاي بي براء ميباشد. شهيد در اوان كودكي از سوي پدر، جهت فراگيري قرآن كريم به مكتبخانه فرستاده شد. وي بيشتر اوقات، در كارهاي كشاورزي به پدرش ياري ميرساند. وقتي بزرگتر شد، ازدواج نمود كه حاصل اين سنت محمدي 2 پسر و 4 دختر ميباشد. از آنجا كه از جهت مالي در نهايت فقر و تنگدستي بسر ميبرد لذا براي امرار معاش خانواده ناچار به ترك زادگاهش گرديد و به شهركي در حوالي بوشهر عظيمت نمود.
شهيد بنوي از شمار مردان پاك و وارسته اي بود كه در تمامي صحنههاي انقلاب شكوهمند اسلامي ايران، حضور فعال داشت. پس از اينكه نهاد مقدس و پرجوش جهاد سازندگي، به فرمان حضرت امام خميني رحمه الله عليه، تأسيس گرديد،وي بمنظور خدمات رساني به مردم ستمديده و زجر كشيده، در اين نهاد مردمي به فعاليت پرداخت. با آغاز جنگ تحميلي عراق عليه ايران، بنا به وظيفه و تكليف شرعي و الهي خود، راهي ميادين نبرد حق عليه باطل گرديد تا به نداي مظلومانه حسين زمان لبيك بگويد و اينگونه بود كه بعد از آخرين خداحافظي با خانواده و همسر و فرزندان دلبندش با حضور در سنگرهاي شرف و افتخار در تاريخ 28/5/60 در منطقه آبادان به درجه رفيع شهادت نائل آمد.
ادامه مطلب
بهار سال سي و يك هجري خورشيدي بود . سه روز از ارديبهشت ماه مي گذشت . در خانواده اي پر از معنويت و صفا پسري چشم به عالم خاكي گشود . او را كه سومين فرزند خانواده بود « محمود » نام نهادند . از همان دوران طفوليت در دامان پر مهر مادر پرورش يافت و از پدرش كرم ، درس سخت كوشي و تلاش را آموخت .
پنج ساله بود كه جهت فراگيري قرآن به مكتب رفت و توانست در مدت كوتاهي قرآن را بياموزد . پدر ماه هاي محرم و صفر او را به حسينيه مي برد تا با قيام احياگر مكتب اسلام « حسين بن علي (ع) » بر عليه ظلم و جور و فساد آشنا شود . با اين كار ، او شيفته ي حسين (ع) شد و در برنامه هاي زندگي از او الگو گرفت .
در سنين نوجواني خود ، از آن جا كه صداي خوش و دلنشين داشت در مراسم عزاداري محرم و صفر در حسينيه ي محل شركت و در سوگ آن امام همام نوحه خواني مي كرد .
صداقت ، سادگي ، ايمان و وفاداري به عهد در وجودش موج مي زد . انساني حساس به خوردن مال حلال و نماز اول وقت بود . كسي كه حرفهاي معروف و نهي از منكر را فراموش نكرد .
« محمود » جوانان آشنا را برخي از شبها در منزل جمع مي كرد و به آنان قرآن ياد مي داد و به برخي از آنها كه نمي توانستند نماز بخوانند قرائت صحيح نماز را مي آموخت »
با اوج گيري مبارزات انقلابيون ، به صف مبارزان انقلابي پيوست و در راهپيمايي ها و مراسمهاي سخنراني و تبليغات عليه رژيم پهلوي شركت فعال داشت .
با تشكيل جهاد سازندگي به منظور خدمت به مردم محروم و زجر ديده به اين نهاد مقدس پيوست ، و با آغاز جنگ تحميلي حضور خود را در كمك به رزمندگان ضروري و لازم دانست .
سرانجام در تاريخ بيست و هشتم مرداد ماه سال شصت در جبهه ي آبادان جام گواراي شهادت را سركشيد و به ديدار معبود شتافت .
پس از شهادت اين شهيد والامقام ، پيكر مطهرش را به اشتباه جهت تشييع به مشهد مي بردند ولي پس از اطلاع از طريق جهاد سازندگي و بنياد شهيد به زادگاهش بر گردانده مي شود . وي اولين شهيد جهادگر استان مي باشد . از وي 2 پسر به نامه هاي پونس و هوشنگ و 4 دختر به يادگار مانده است .
مانع سنگر ، عزيز مانده بي سنگر به رزم
ياد « محمود » دلاور جنگ مهران ياد باد
«زندگينامه»
در سال 1331 در روستاي بي براء از توابع شهرستان برازجان در خانواده اي مؤمن و پايبند به دين مبين اسلام نوزادي متولد شد كه نام او را محمود گذاشتند. پدر وي مرحوم كربلائي كرم از بزرگان و متدينين روستاي بي براء ميباشد. شهيد در اوان كودكي از سوي پدر، جهت فراگيري قرآن كريم به مكتبخانه فرستاده شد. وي بيشتر اوقات، در كارهاي كشاورزي به پدرش ياري ميرساند. وقتي بزرگتر شد، ازدواج نمود كه حاصل اين سنت محمدي 2 پسر و 4 دختر ميباشد. از آنجا كه از جهت مالي در نهايت فقر و تنگدستي بسر ميبرد لذا براي امرار معاش خانواده ناچار به ترك زادگاهش گرديد و به شهركي در حوالي بوشهر عظيمت نمود.
شهيد بنوي از شمار مردان پاك و وارسته اي بود كه در تمامي صحنههاي انقلاب شكوهمند اسلامي ايران، حضور فعال داشت. پس از اينكه نهاد مقدس و پرجوش جهاد سازندگي، به فرمان حضرت امام خميني رحمه الله عليه، تأسيس گرديد،وي بمنظور خدمات رساني به مردم ستمديده و زجر كشيده، در اين نهاد مردمي به فعاليت پرداخت. با آغاز جنگ تحميلي عراق عليه ايران، بنا به وظيفه و تكليف شرعي و الهي خود، راهي ميادين نبرد حق عليه باطل گرديد تا به نداي مظلومانه حسين زمان لبيك بگويد و اينگونه بود كه بعد از آخرين خداحافظي با خانواده و همسر و فرزندان دلبندش با حضور در سنگرهاي شرف و افتخار در تاريخ 28/5/60 در منطقه آبادان به درجه رفيع شهادت نائل آمد.
اينك كه كشور اسلامي عزيز ما مورد هجوم بيگانگان جهانخوار قرار گرفته، به حكم وظيفه شرعي و دفاع از ميهن عزيزم كه همان دفاع از ناموسم ميباشد، عازم جبهه جنگ ميگردم تا بتوانم حداقل وظيفهام را انجام بدهم. اكنون چند كلمهاي بعنوان وصيتنامه در اين كاغذ ميآورم. بعد از اينكه اقرار به وحدانيت خدا و رسالت خاتم الانبياء و ولايت عليمرتضي(ع) و يازده فرزند گراميش، قرآن و اين كلمات جاوداني حق، وصيت ميكنم.
كليه دارائيم طبق كتاب خدا بين ورثه تقسيم شود. هر يك از زن، فرزند، پسر، دختر و مادر به سهم خود برخوردار باشند.
از برادرم عبدالله، خواهش مي كنم مبلغ 50 ريال پول به دختر مشهدي غلامحسين احمد بابت پرداخت كرايه ماشين سفر به بي بي حكيمه بدهيد و مبلغ 25 ريال بابت بدهكاريم به اللهكرم محمد (محمدزمان) بدهيد. بچههايم تحت تكفل شما قرار ميگيرند. از بچههايم همانند بچههاي خودت نگهداري بكنيد.
من بخاطر خدا و اسلام به جبهه رفتهام، شما به هيچ عنوان از اين بابت نبايد ناراحت باشيد. ناراحتي شما سبب ناراحتي من خواهد شد . از پدر و مادر مي خواهم كه مرا حلال كنند .
والسلام
محمود بنوي
ادامه مطلب
كليه دارائيم طبق كتاب خدا بين ورثه تقسيم شود. هر يك از زن، فرزند، پسر، دختر و مادر به سهم خود برخوردار باشند.
از برادرم عبدالله، خواهش مي كنم مبلغ 50 ريال پول به دختر مشهدي غلامحسين احمد بابت پرداخت كرايه ماشين سفر به بي بي حكيمه بدهيد و مبلغ 25 ريال بابت بدهكاريم به اللهكرم محمد (محمدزمان) بدهيد. بچههايم تحت تكفل شما قرار ميگيرند. از بچههايم همانند بچههاي خودت نگهداري بكنيد.
من بخاطر خدا و اسلام به جبهه رفتهام، شما به هيچ عنوان از اين بابت نبايد ناراحت باشيد. ناراحتي شما سبب ناراحتي من خواهد شد . از پدر و مادر مي خواهم كه مرا حلال كنند .
والسلام
محمود بنوي
سال پنجاه و يك كه دهه دوم عمر خود را آغاز مي كرد با خانم « ليلا لعل خو » ازدواج كرد وي مي گويد : « آشنايي محمود با خانواده ي ما از طريق برادر بزرگش كه داماد ما بود صورت گرفت . من نيز به علت پاي بندي او به اصول و فروع دين و پاكي و مهربانيش به او جواب مثبت دادم .
شبي كه تصميم گرفته بود به جبهه اعزام شود به همسر خود جريان را مي گويد ولي همسرش حرف او را باور نمي كند : « به « محمود » گفتم بچه هايمان كوچكند . منزلمان هم كه جاي پرتي است من و اين چند بچه را مي خواهي تنها بگذاري ؟ اگر مي شود در تصميمت تجديد نظر كن . پاسخ داد : « برادران ما در جبهه مشغول مبارزه با دشمن هستند و به جواناني چون ما نياز دارند . » از او ناراحت شدم . شناسنامه اش را برداشتم و با اين كار خودم را راضي مي كردم .
همان شب لحظه اي خواب چشم را گرفت ، ديدم در قفسي آهني اسيرم . شخصي پشت پرده ي سفيد رنگي ايستاده بود . چوبي بلند كرد كه مرا بزند . صدا زدم يا « امام حسين (ع) » ! سيدي پشت پرده بيرون آمد . ديدم « امام خميني (ره) » است رو به من كرد و گفت : « چرا با شوهرت بحث و جدل مي كني ؟ بگذار به آرزوي خود برسد . »
از خواب پريدم . ديدم محمود در حال نماز است . پس از آن كه نمازش تمام شد به او جريان را گفتم : چهره اش گل انداخت و خوشحال شد ، گفت : « از خدا خواسته بودم كه تو راضي شوي !»
پس از سه روز كه به جبهه ي آبادان اعزام شده بود ، تلگرافي از وي به دستم رسيد . در آن نوشته بود كه عكس پسرم يونس را برايش بفرستم . من نيز نامه اي نوشتم و عكس پسرم يونس را در آن گذاشتم و برايش فرستادم ؛ ولي هيچ گاه نامه ي مرا نخواند و عكس پسرش را نديد .
راوي: همسر شهيد
اخلاق شهيد در منزل و خارج از منزل بسيار خوب بود. به نمازهاي مستحب از جمله نماز شب و نماز غفيله، علاقه شديدي داشت. در طول 8 سال زندگي مشترك با آن عزيز، هيچگونه ناراحتي از جانب او برايم رخ نداد. سه روز قبل از آنكه به جبهه اعزام شود، به من گفت ميخواهم به جبهه بروم. گفتم ما تازه وارد خانه جديد شدهايم. فرزندانم سني نداشتند و فرزند بزرگم 7 ساله بود. خيلي احساس تنهايي مي كردم. اصرار زيادي ميكرد كه به جبهه برود. آخر الامر راضي شدم.
بعد از ثبت نام، به من گفت دو روز ديگر ميخواهم بروم. شبي كه ميخواست به جبهه برود، من اصلاً خوابم نبرد محمود نماز شبش را خواند. به او گفتم ساعت سه نيمه شب است، بيا استراحت كن. گفت ميخواهم نماز حاجت بخوانم. نمازش را كه به جا آورد، خوابيد. من هم خوابم برد. خواب ديدم سيدي نوراني كه عباي قهوهاي هم بر دوش داشت، آمد و به من گفت، حالا او را ميگذاري كه به جبهه برود؟ گفتم نه نميخواهم. خيلي سر و صدا ميكرد چوبي به دست داشت. ناگهان وسط من و آن سيد پرده سياهي از آسمان به پايين آمد. به من گفت اگر نميخواهي به او اجازه دهي كه فردا صبح برود، همين حالا بگو. من گفتم نمي خواهم برود اين جمله را سه بار تكرار كردم. سپس قفس آهني بسيار بزرگي را آورد با چوب به من اشاره كرد كه بايد به داخل قفس بروي. من هم وارد قفس شدم. آنقدر به من فشار آورد، كه من گفتم خدايا به حق امام خميني مرا از اين قفس آزاد كن، تا صبح ايشان را روانه جبهه كنم. ديدم كه بيشتر به من فشار ميدهد. به قرآن قسم دادم كه در آخر آزاد و بيدا ر شدم. ديدم محمود در گوشهاي، سر سجاده نماز گريه ميكند. گفت چه
خبر شده است؟ گفتم خواب عجيبي ديدم. گفت: آنقدر گريه كردهام و از خدا خواستهام كه من به رضايت خودت به جبهه بروم و هيچ اجباري از جانب من مبني بر رضايت تو نباشد و تو ناراحت نباشي. به او گفتم هر موقع كه ميخواهي بروي به من نگو. دور روز بعد حركت كرد.
بعد از سه روز، براي من تلگرافي زد كه به جبهه رسيدهام. يك عكس از دخترم و يك عكس از پسرم يونس برايم بفرست. ما نامهاي نوشتيم و عكسها را فرستاديم. شش روز بعد خبر آوردند كه شهيد شده است. من موقع رفتن، شناسنامهاش را برداشته بودم. چون اطلاعات كافي از اسم و آدرس او نداشتند. او را به روستايي در مشهد فرستاده بودند، كه پس از گذشت 12 روز پيكر پاك شهيد برگشت.
خيلي اخلاق شيريني داشت. هنگامي كه ميخواست به جبهه برود 15 ريال براي ما گذاشته بود. در وصيتنامهاش نوشته بود كه به يك مغازه دار بدهكار است. از من خواسته بود كه اين مبلغ را به آن فرد بدهم. از مال حرام دوري ميكرد. سعي ميكرد غذاي حلال بخورد.رمضان زخم معده داشت و مريض بود، با اين حال روزهاش را به استثناي سه رو، گرفت.
2 پسر و 4 دختر از شهيد دارم پسرانم پاسدار هستند و دخترانم نيز ازدواج نمودهاند.
اصغر بنوی( برادر شهيد):
محمود از نظر اخلاق در بين ما پنج برادر، الگو بود. از من بزرگتر بود. هميشه از ما پشتيباني ميكرد. سعي ميكرد از راه نصيحت ما را ارشاد كند، تا بتوانيم در زندگي موفق باشيم. بعد از پيروزي انقلاب در جهاد خدمت ميكرد. من حدود دوف سه روز قبل خواب ديدم، برادرم در مزرعه دارد تعداد زيادي درخت را آبياري ميكند. هر چه او را صدا زدم از من فاصله ميگرفت و نميتوانستم به او برسم فرداي آن روز به من خبر دادند كه شهيد شده است.
اخلاق و رفتار ايشان در منزل و محل و همسايگان زبانزد خاص و عام بود. مردم روي حرفها و رفتارش حساب ميكردند سعي مي كرد در مشكلات آنها را ياري دهد.
رضا بنوی(برادر شهيد):
محمود شخص باديانت و والايي بود. هر وقت كه به بوشهر ميرفتيم. ما را با خود به مسجد فاطمه زهرا (پيرزنِ سابق) مي برد و پشت سر مرحوم حجهالاسلام شهيد ابوتراب عاشوري نماز را به جماعت ميخوانديم. در همان بحبوحهي انقلاب و آن شبهاي سخت، شبي بعد از اينكه نماز مغرب و عشاء را به امامت شهيدعاشوري خوانديم، ايشان دست خود را زير عبا كرد وفرمود: دو جوان لازم دارم كه دو بسته اعلاميه را ببرند و در شركت آلماني پخش كنند. چند بار صدا زد ولي كسي بلند نشد. بار سوم محمود بلند شد و گفت من ميبرم. هر بسته حاوي 150 برگ اعلاميه بود. به محمود گفتم كه يكي از آنها را بردار، ولي او هر دو پاكت را گرفت و حركت كرديم و به خيابان سنگي ( امام (ره) ) آمديم. حدود40 قرص نان گرفتيم، اعلاميه ها را در ميان نانها گذاشتيم. توكل بر خدا با پاي پيـاده حـركت كـرديم تا به ميـدان امـام رسيديـم كه در آن
هنگام ماشين ساواك رسيد. به ما اشاره كـرد كه اينجـا نايستيد و دور شويد. گفتيم كه ما كارگر شركت آلماني هستيم و آمده ايم مقداري مواد غذايي خريد كنيم و برگرديم نهايتاً راه خود را ادامه داديم تا اينكه به ميدان باغ زهرا(شهيد مطهري (ره)) رسيديم. برادرم گفت من خسته شدهام و گفت بيا تا با ماشين برويم. چون ضريب خطر لو رفتن اعلاميهها بسيار بود من قبول نكردم و پياده آمديم تا اينكه به ميدان آزادي (برج) رسيديم. در آنجا به يك ماشين اشاره كرديم و ايستاد. برادرم كه سوار شد، ديدم كه دو قلّاده سگ يكي اين طرف ماشين و ديگري آن طرف نشستهاند. خوب كه دقت كردم ديدم آرم ساواك جلوي ماشين است در همين فاصله خواستم به برادرم بگويم بيا تا برگرديم، اما راننده با لحني تند مرا صدا زد و گفت: بيا بالا ، چرا نميآيي؟ به خاطر اينكه به ما شك نكند مجبور شدم سرجايم بنشينم. هنگامي كه نشستيم اين دو سگ همينجور به ما زل زده بودند.
محمود هم خيال ميكرد كه آنها گرسنه اند و نان مي خواهند وقتي به آنها نان ميداد آن را ميجويدند و پيش روي خودمان ميريختند. به نيروگاه رسيديم. تا حالا در چنين ماموريتي شركت نداشتيم، بهمين خاطر كمي احساس ترس ميكرديم. به كمپ آلمانيها رسيديم و پياده شديم. خيلي بهم خورده بود يم ساعتي نشستيم تا كمي به خود آمديم . سپس راه منزل را در پيش گرفتيم. به خانه كه رسيديم، برادرم گفت من ديگر حال ندارم اگر ميتواني كمي للك (غذايمحلي) درست كن. مشغول درست كردن غذا شدم وقتي آماده شد، گفتم بيا بخوريم. او گفت صبر كن نماز غفيله بخوانم. علاقه شديدي به نماز غفيله داشت. ماموريتي ديگر كه مرحوم شهيد عاشوري به ما داد اين بود كه بايد پاكت نامه اي را در هنگ ژاندارمري و پاكت نامهاي هم براي سربازان درب كلانتري ميانداختيم. اين كار بايد طوري انجام ميشـد، كه كسي متوجـه نشـود. ما به ايشان گفتيم اين كار از عهـده ما بر نمـيآيد.
ايشان گفتند، سرباز امام زمان نبايد بترسد و در اين راه حتي اگركشته شويد، در راه خدا شهيد شدهايد و قطره خون شهيد برابر با دنيا است.
سرانجام پاكت نامه حاوي اعلاميه را برداشتيم و به همراه محمود به سوي درب كلانتري حركت كرديم. سربازي مشغول نگهباني بود. او در كنار سطل زباله ايستاد و پاكت را زير يكي از پلاستيكهاي زباله گذاشت من هم سر آن نگهبان را گرم كردم كارمان را كه انجام داديم، از آنجا رفتيم.
روزي ديگر، شهيد عاشوري گفت، نامهاي ديگر را بايد كنار ستاد هنگ بگذاريد. هر چهار طرف هنگ سربازان نگهباني ميدادند. قرار شد دوباره من سر سربازان را گرم كنم و محمود اعلاميهها را كنار ديوار بگذارد. وقت رفتن فرا رسيد. به آنجا كه رسيديم من مشغول صحبت كردن با نگهبان شدم و با سئوالات گوناگون حواسش را از اطراف منحرف كردم. محمود هم اعلاميه را كنار ديوار هنگ گذاشت. پس از آن به من اشاره كرد كه برويم.
هنگامي كه خواستيم برويم، آن سرباز به ما گفت راست بگوئيد آيا شما هم انقلابي هستيد يا طرفدار شاه؟ او گفت من طرفدار انقلاب هستم و از اهالي اطراف مشهد هستم و سه نفر از بچههاي قم نيز پيش ما ميباشند. من او را دو سه بار قسم دادم. او نيز قسم خورد كه انقلابي و طرفدار سرسخت امام خميني(ره) است من به طرف پاكت نامه رفتم. محمود به من گفت: نه … نه… اين كار را نكن؛ ولي من آنها را به سرباز دادم. او هم اعلاميهها را گرفت و بوسيد و آنها را كنار ديوار، در جاي بهتري گذاشت و كمي آشغال هم برروي آن گذاشت و گفت اينها را امشب در هنگ پخش ميكنم. اين كار نيز با موفقيت به پايان رسيد. انقلاب به پيروزي رسيد. پس از شروع جنگ تحميلي به جبهه اعزام شد و خداوند به او توفيق داد كه في سبيل الله به شهادت برسد.
زماني كه با هم به باغ ميرفتيم، اگر خاري به پاي او ميزد آنقدر پايش را ميشست كه تمام خون آن پاك شود. خيلي حساس بود. به او ميگفتم اگر فقيري وارد باغ شد 5 كيلو خارك يا خرما به او بده هنگامي كه مي آمدم ميديدم كه اگر فقيري آمده به او يك پنگ كه ميزان وزن آن از پنچ كيلو بيشتر است، خارك و خرما داده بود. خيلي بذل و بخشش داشت.
روزي پيش او آمدم (قبلاً منزلم دالكي بود) ديدم كه يكي از نيازمندان كنار او نشسته است. او را صدا زدم و گفتم چرا اينجا هستي؟ گفت آمدهام نزد برادرت نهار و چايي بخورم و ... به محمود گفتم كه اين دست و لباسش كثيف است. محمود مرا از اين حرفها به شدت منع ميكرد ميگفت طوري به او مي گويم كه ناراحت نشود. دل بسيار رحيمي داشت و در مورد مستمندان خيلي حساسيت نشان ميداد.
يكسال بعد از شهادتش، خواب ديدم مي خواهم از جادهاي عبور كنم كه باغ بسيار بزرگي در كنار آن است. خيلي قشنگ بود. ناگهان دري باز شد و محمود مرا صدا زد. گفت بيا. اصلاً خيال نمي كردم كه شهيد شده. داخل شدم سر و صورت هم را بوسيديم موقعي كه دستهايم را دور گردنش كردم، گريهام گرفت. گفت بفرما داخل. وقتي نشستيم، زني آمد تاج و تور و حرير سفيد داشت و دو كنيز او را همراهي ميكردند. به من گفت اين همسر من است. بلند شدم و سلام كردم. ناگهان از خواب بيدار شدم.
بعد از شهادت شهيد، هميشه از خدا مي خواستم كه بتوانم انتقام خون آن عزيز و همه شهداي انقلاب و جنگ را از دشمن بعثي بگيرم. خداوند توفيق داد و در حمله خرمشهر شركت كردم و مشغول به دفاع از ميهن شدم.
محسن بنوی (فرزند شهيد)
من 9 ماه بيشتر نداشتم كه پدرم را از دست دادم . سعي و تلاش ما اين است كه بتوانيم راه ايشان را ادامه دهيم و نگذاريم خون ايشان پايمال شود و بتوانيم از عهده اين وظيفه سنگين برآييم . بنده هم اكنون با عشق به نظام، در نهاد مقدس سپاه خدمت مي كنم.
ما از همان كوچكي با نبود سايه پدر بر بالاي سرمان، با همه سختي ها به اين مرحله از رشد رسيديم. مادرمان هم مادر بود و هم پدر. از مردم شريف ايران ميخواهم كه پاسدار حريم شهداء باشند.
همسرش از زبان همرزمان شهيد نقل مي كند :
« شهيد نبوي كه راننده لودر بود ، شب قبل از شهادت ، تا صبح ، زيرا آتش سنگين دشمن ، خاكريز مي ساخت تا رزمندگان اسلام در پناه آن ، با دشمن بجنگند . وقتي هوا روشن مي شود و كاملاً در معرض ديد دشمن قرار مي گيرد . ناگزير جهت استراحت به سنگر بر مي گردد و طبق برنامه تا شب بعد بايد به استراحت بپردازد .
در همان روز از برادران ارتشي مي آيند و در خواست راننده ي لودر مي كنند . آنان در معرض خطر ، قدرت انجام هيچ كاري را نداشتند و مي خواستند كه لودر برايشان خاكريز بسازد . آن روز نوبت راننده ي ديگر بوده ، ولي گويا آن راننده كسالت داشته و شهيد بنوي با افتخار آماده مي شود به جاي ايشان انجام وظيفه كند . برخي او را سرزنش مي كنند كه چرا فلاني استراحت كند و تو جور او را بكشي ؟ شهيد در حالي كه لبخندي به لب دارد مي گويد : « مگر ما براي جهاد نيامده ايم ، بايد وظيفه ي شرعي خود را انجام دهيم و از كاهلي ، گوشه نشيني و بهانه گيري دست برداريم »
پس از شهادت وي ، « خانم لعل خو » او را در خواب ديده و الهاماتي به او شده بود :
« شبي در عالم خواب او را ديدم كه با حالتي شاد و خندان در منزلمان حضور پيدا كرد . به نخل كبكابي كه در حياط منزل داشتيم اشاره كرد و گفت : « سبدي بردار و زير آن نخل ، قارچ جمع كن . هر روز مي تواني اين كار را انجام دهي ولي كسي نبايد با خبر شود . » از خواب پريدم . صبح زود رفتم زير همان نخل . ديدم 12 بوته قارچ بزرگ و درشت آنجا از خاك بيرون زده . تا سه سال همين وضعيت ادامه داشت ؛ ولي از آنجا كه بچه ها به همسايگان و اقوام خبر داده بودند و آنها براي تبرك از قارچ مي گرفتند ، ديگر نروييد . »
ادامه مطلب
شبي كه تصميم گرفته بود به جبهه اعزام شود به همسر خود جريان را مي گويد ولي همسرش حرف او را باور نمي كند : « به « محمود » گفتم بچه هايمان كوچكند . منزلمان هم كه جاي پرتي است من و اين چند بچه را مي خواهي تنها بگذاري ؟ اگر مي شود در تصميمت تجديد نظر كن . پاسخ داد : « برادران ما در جبهه مشغول مبارزه با دشمن هستند و به جواناني چون ما نياز دارند . » از او ناراحت شدم . شناسنامه اش را برداشتم و با اين كار خودم را راضي مي كردم .
همان شب لحظه اي خواب چشم را گرفت ، ديدم در قفسي آهني اسيرم . شخصي پشت پرده ي سفيد رنگي ايستاده بود . چوبي بلند كرد كه مرا بزند . صدا زدم يا « امام حسين (ع) » ! سيدي پشت پرده بيرون آمد . ديدم « امام خميني (ره) » است رو به من كرد و گفت : « چرا با شوهرت بحث و جدل مي كني ؟ بگذار به آرزوي خود برسد . »
از خواب پريدم . ديدم محمود در حال نماز است . پس از آن كه نمازش تمام شد به او جريان را گفتم : چهره اش گل انداخت و خوشحال شد ، گفت : « از خدا خواسته بودم كه تو راضي شوي !»
پس از سه روز كه به جبهه ي آبادان اعزام شده بود ، تلگرافي از وي به دستم رسيد . در آن نوشته بود كه عكس پسرم يونس را برايش بفرستم . من نيز نامه اي نوشتم و عكس پسرم يونس را در آن گذاشتم و برايش فرستادم ؛ ولي هيچ گاه نامه ي مرا نخواند و عكس پسرش را نديد .
راوي: همسر شهيد
اخلاق شهيد در منزل و خارج از منزل بسيار خوب بود. به نمازهاي مستحب از جمله نماز شب و نماز غفيله، علاقه شديدي داشت. در طول 8 سال زندگي مشترك با آن عزيز، هيچگونه ناراحتي از جانب او برايم رخ نداد. سه روز قبل از آنكه به جبهه اعزام شود، به من گفت ميخواهم به جبهه بروم. گفتم ما تازه وارد خانه جديد شدهايم. فرزندانم سني نداشتند و فرزند بزرگم 7 ساله بود. خيلي احساس تنهايي مي كردم. اصرار زيادي ميكرد كه به جبهه برود. آخر الامر راضي شدم.
بعد از ثبت نام، به من گفت دو روز ديگر ميخواهم بروم. شبي كه ميخواست به جبهه برود، من اصلاً خوابم نبرد محمود نماز شبش را خواند. به او گفتم ساعت سه نيمه شب است، بيا استراحت كن. گفت ميخواهم نماز حاجت بخوانم. نمازش را كه به جا آورد، خوابيد. من هم خوابم برد. خواب ديدم سيدي نوراني كه عباي قهوهاي هم بر دوش داشت، آمد و به من گفت، حالا او را ميگذاري كه به جبهه برود؟ گفتم نه نميخواهم. خيلي سر و صدا ميكرد چوبي به دست داشت. ناگهان وسط من و آن سيد پرده سياهي از آسمان به پايين آمد. به من گفت اگر نميخواهي به او اجازه دهي كه فردا صبح برود، همين حالا بگو. من گفتم نمي خواهم برود اين جمله را سه بار تكرار كردم. سپس قفس آهني بسيار بزرگي را آورد با چوب به من اشاره كرد كه بايد به داخل قفس بروي. من هم وارد قفس شدم. آنقدر به من فشار آورد، كه من گفتم خدايا به حق امام خميني مرا از اين قفس آزاد كن، تا صبح ايشان را روانه جبهه كنم. ديدم كه بيشتر به من فشار ميدهد. به قرآن قسم دادم كه در آخر آزاد و بيدا ر شدم. ديدم محمود در گوشهاي، سر سجاده نماز گريه ميكند. گفت چه
خبر شده است؟ گفتم خواب عجيبي ديدم. گفت: آنقدر گريه كردهام و از خدا خواستهام كه من به رضايت خودت به جبهه بروم و هيچ اجباري از جانب من مبني بر رضايت تو نباشد و تو ناراحت نباشي. به او گفتم هر موقع كه ميخواهي بروي به من نگو. دور روز بعد حركت كرد.
بعد از سه روز، براي من تلگرافي زد كه به جبهه رسيدهام. يك عكس از دخترم و يك عكس از پسرم يونس برايم بفرست. ما نامهاي نوشتيم و عكسها را فرستاديم. شش روز بعد خبر آوردند كه شهيد شده است. من موقع رفتن، شناسنامهاش را برداشته بودم. چون اطلاعات كافي از اسم و آدرس او نداشتند. او را به روستايي در مشهد فرستاده بودند، كه پس از گذشت 12 روز پيكر پاك شهيد برگشت.
خيلي اخلاق شيريني داشت. هنگامي كه ميخواست به جبهه برود 15 ريال براي ما گذاشته بود. در وصيتنامهاش نوشته بود كه به يك مغازه دار بدهكار است. از من خواسته بود كه اين مبلغ را به آن فرد بدهم. از مال حرام دوري ميكرد. سعي ميكرد غذاي حلال بخورد.رمضان زخم معده داشت و مريض بود، با اين حال روزهاش را به استثناي سه رو، گرفت.
2 پسر و 4 دختر از شهيد دارم پسرانم پاسدار هستند و دخترانم نيز ازدواج نمودهاند.
اصغر بنوی( برادر شهيد):
محمود از نظر اخلاق در بين ما پنج برادر، الگو بود. از من بزرگتر بود. هميشه از ما پشتيباني ميكرد. سعي ميكرد از راه نصيحت ما را ارشاد كند، تا بتوانيم در زندگي موفق باشيم. بعد از پيروزي انقلاب در جهاد خدمت ميكرد. من حدود دوف سه روز قبل خواب ديدم، برادرم در مزرعه دارد تعداد زيادي درخت را آبياري ميكند. هر چه او را صدا زدم از من فاصله ميگرفت و نميتوانستم به او برسم فرداي آن روز به من خبر دادند كه شهيد شده است.
اخلاق و رفتار ايشان در منزل و محل و همسايگان زبانزد خاص و عام بود. مردم روي حرفها و رفتارش حساب ميكردند سعي مي كرد در مشكلات آنها را ياري دهد.
رضا بنوی(برادر شهيد):
محمود شخص باديانت و والايي بود. هر وقت كه به بوشهر ميرفتيم. ما را با خود به مسجد فاطمه زهرا (پيرزنِ سابق) مي برد و پشت سر مرحوم حجهالاسلام شهيد ابوتراب عاشوري نماز را به جماعت ميخوانديم. در همان بحبوحهي انقلاب و آن شبهاي سخت، شبي بعد از اينكه نماز مغرب و عشاء را به امامت شهيدعاشوري خوانديم، ايشان دست خود را زير عبا كرد وفرمود: دو جوان لازم دارم كه دو بسته اعلاميه را ببرند و در شركت آلماني پخش كنند. چند بار صدا زد ولي كسي بلند نشد. بار سوم محمود بلند شد و گفت من ميبرم. هر بسته حاوي 150 برگ اعلاميه بود. به محمود گفتم كه يكي از آنها را بردار، ولي او هر دو پاكت را گرفت و حركت كرديم و به خيابان سنگي ( امام (ره) ) آمديم. حدود40 قرص نان گرفتيم، اعلاميه ها را در ميان نانها گذاشتيم. توكل بر خدا با پاي پيـاده حـركت كـرديم تا به ميـدان امـام رسيديـم كه در آن
هنگام ماشين ساواك رسيد. به ما اشاره كـرد كه اينجـا نايستيد و دور شويد. گفتيم كه ما كارگر شركت آلماني هستيم و آمده ايم مقداري مواد غذايي خريد كنيم و برگرديم نهايتاً راه خود را ادامه داديم تا اينكه به ميدان باغ زهرا(شهيد مطهري (ره)) رسيديم. برادرم گفت من خسته شدهام و گفت بيا تا با ماشين برويم. چون ضريب خطر لو رفتن اعلاميهها بسيار بود من قبول نكردم و پياده آمديم تا اينكه به ميدان آزادي (برج) رسيديم. در آنجا به يك ماشين اشاره كرديم و ايستاد. برادرم كه سوار شد، ديدم كه دو قلّاده سگ يكي اين طرف ماشين و ديگري آن طرف نشستهاند. خوب كه دقت كردم ديدم آرم ساواك جلوي ماشين است در همين فاصله خواستم به برادرم بگويم بيا تا برگرديم، اما راننده با لحني تند مرا صدا زد و گفت: بيا بالا ، چرا نميآيي؟ به خاطر اينكه به ما شك نكند مجبور شدم سرجايم بنشينم. هنگامي كه نشستيم اين دو سگ همينجور به ما زل زده بودند.
محمود هم خيال ميكرد كه آنها گرسنه اند و نان مي خواهند وقتي به آنها نان ميداد آن را ميجويدند و پيش روي خودمان ميريختند. به نيروگاه رسيديم. تا حالا در چنين ماموريتي شركت نداشتيم، بهمين خاطر كمي احساس ترس ميكرديم. به كمپ آلمانيها رسيديم و پياده شديم. خيلي بهم خورده بود يم ساعتي نشستيم تا كمي به خود آمديم . سپس راه منزل را در پيش گرفتيم. به خانه كه رسيديم، برادرم گفت من ديگر حال ندارم اگر ميتواني كمي للك (غذايمحلي) درست كن. مشغول درست كردن غذا شدم وقتي آماده شد، گفتم بيا بخوريم. او گفت صبر كن نماز غفيله بخوانم. علاقه شديدي به نماز غفيله داشت. ماموريتي ديگر كه مرحوم شهيد عاشوري به ما داد اين بود كه بايد پاكت نامه اي را در هنگ ژاندارمري و پاكت نامهاي هم براي سربازان درب كلانتري ميانداختيم. اين كار بايد طوري انجام ميشـد، كه كسي متوجـه نشـود. ما به ايشان گفتيم اين كار از عهـده ما بر نمـيآيد.
ايشان گفتند، سرباز امام زمان نبايد بترسد و در اين راه حتي اگركشته شويد، در راه خدا شهيد شدهايد و قطره خون شهيد برابر با دنيا است.
سرانجام پاكت نامه حاوي اعلاميه را برداشتيم و به همراه محمود به سوي درب كلانتري حركت كرديم. سربازي مشغول نگهباني بود. او در كنار سطل زباله ايستاد و پاكت را زير يكي از پلاستيكهاي زباله گذاشت من هم سر آن نگهبان را گرم كردم كارمان را كه انجام داديم، از آنجا رفتيم.
روزي ديگر، شهيد عاشوري گفت، نامهاي ديگر را بايد كنار ستاد هنگ بگذاريد. هر چهار طرف هنگ سربازان نگهباني ميدادند. قرار شد دوباره من سر سربازان را گرم كنم و محمود اعلاميهها را كنار ديوار بگذارد. وقت رفتن فرا رسيد. به آنجا كه رسيديم من مشغول صحبت كردن با نگهبان شدم و با سئوالات گوناگون حواسش را از اطراف منحرف كردم. محمود هم اعلاميه را كنار ديوار هنگ گذاشت. پس از آن به من اشاره كرد كه برويم.
هنگامي كه خواستيم برويم، آن سرباز به ما گفت راست بگوئيد آيا شما هم انقلابي هستيد يا طرفدار شاه؟ او گفت من طرفدار انقلاب هستم و از اهالي اطراف مشهد هستم و سه نفر از بچههاي قم نيز پيش ما ميباشند. من او را دو سه بار قسم دادم. او نيز قسم خورد كه انقلابي و طرفدار سرسخت امام خميني(ره) است من به طرف پاكت نامه رفتم. محمود به من گفت: نه … نه… اين كار را نكن؛ ولي من آنها را به سرباز دادم. او هم اعلاميهها را گرفت و بوسيد و آنها را كنار ديوار، در جاي بهتري گذاشت و كمي آشغال هم برروي آن گذاشت و گفت اينها را امشب در هنگ پخش ميكنم. اين كار نيز با موفقيت به پايان رسيد. انقلاب به پيروزي رسيد. پس از شروع جنگ تحميلي به جبهه اعزام شد و خداوند به او توفيق داد كه في سبيل الله به شهادت برسد.
زماني كه با هم به باغ ميرفتيم، اگر خاري به پاي او ميزد آنقدر پايش را ميشست كه تمام خون آن پاك شود. خيلي حساس بود. به او ميگفتم اگر فقيري وارد باغ شد 5 كيلو خارك يا خرما به او بده هنگامي كه مي آمدم ميديدم كه اگر فقيري آمده به او يك پنگ كه ميزان وزن آن از پنچ كيلو بيشتر است، خارك و خرما داده بود. خيلي بذل و بخشش داشت.
روزي پيش او آمدم (قبلاً منزلم دالكي بود) ديدم كه يكي از نيازمندان كنار او نشسته است. او را صدا زدم و گفتم چرا اينجا هستي؟ گفت آمدهام نزد برادرت نهار و چايي بخورم و ... به محمود گفتم كه اين دست و لباسش كثيف است. محمود مرا از اين حرفها به شدت منع ميكرد ميگفت طوري به او مي گويم كه ناراحت نشود. دل بسيار رحيمي داشت و در مورد مستمندان خيلي حساسيت نشان ميداد.
يكسال بعد از شهادتش، خواب ديدم مي خواهم از جادهاي عبور كنم كه باغ بسيار بزرگي در كنار آن است. خيلي قشنگ بود. ناگهان دري باز شد و محمود مرا صدا زد. گفت بيا. اصلاً خيال نمي كردم كه شهيد شده. داخل شدم سر و صورت هم را بوسيديم موقعي كه دستهايم را دور گردنش كردم، گريهام گرفت. گفت بفرما داخل. وقتي نشستيم، زني آمد تاج و تور و حرير سفيد داشت و دو كنيز او را همراهي ميكردند. به من گفت اين همسر من است. بلند شدم و سلام كردم. ناگهان از خواب بيدار شدم.
بعد از شهادت شهيد، هميشه از خدا مي خواستم كه بتوانم انتقام خون آن عزيز و همه شهداي انقلاب و جنگ را از دشمن بعثي بگيرم. خداوند توفيق داد و در حمله خرمشهر شركت كردم و مشغول به دفاع از ميهن شدم.
محسن بنوی (فرزند شهيد)
من 9 ماه بيشتر نداشتم كه پدرم را از دست دادم . سعي و تلاش ما اين است كه بتوانيم راه ايشان را ادامه دهيم و نگذاريم خون ايشان پايمال شود و بتوانيم از عهده اين وظيفه سنگين برآييم . بنده هم اكنون با عشق به نظام، در نهاد مقدس سپاه خدمت مي كنم.
ما از همان كوچكي با نبود سايه پدر بر بالاي سرمان، با همه سختي ها به اين مرحله از رشد رسيديم. مادرمان هم مادر بود و هم پدر. از مردم شريف ايران ميخواهم كه پاسدار حريم شهداء باشند.
همسرش از زبان همرزمان شهيد نقل مي كند :
« شهيد نبوي كه راننده لودر بود ، شب قبل از شهادت ، تا صبح ، زيرا آتش سنگين دشمن ، خاكريز مي ساخت تا رزمندگان اسلام در پناه آن ، با دشمن بجنگند . وقتي هوا روشن مي شود و كاملاً در معرض ديد دشمن قرار مي گيرد . ناگزير جهت استراحت به سنگر بر مي گردد و طبق برنامه تا شب بعد بايد به استراحت بپردازد .
در همان روز از برادران ارتشي مي آيند و در خواست راننده ي لودر مي كنند . آنان در معرض خطر ، قدرت انجام هيچ كاري را نداشتند و مي خواستند كه لودر برايشان خاكريز بسازد . آن روز نوبت راننده ي ديگر بوده ، ولي گويا آن راننده كسالت داشته و شهيد بنوي با افتخار آماده مي شود به جاي ايشان انجام وظيفه كند . برخي او را سرزنش مي كنند كه چرا فلاني استراحت كند و تو جور او را بكشي ؟ شهيد در حالي كه لبخندي به لب دارد مي گويد : « مگر ما براي جهاد نيامده ايم ، بايد وظيفه ي شرعي خود را انجام دهيم و از كاهلي ، گوشه نشيني و بهانه گيري دست برداريم »
پس از شهادت وي ، « خانم لعل خو » او را در خواب ديده و الهاماتي به او شده بود :
« شبي در عالم خواب او را ديدم كه با حالتي شاد و خندان در منزلمان حضور پيدا كرد . به نخل كبكابي كه در حياط منزل داشتيم اشاره كرد و گفت : « سبدي بردار و زير آن نخل ، قارچ جمع كن . هر روز مي تواني اين كار را انجام دهي ولي كسي نبايد با خبر شود . » از خواب پريدم . صبح زود رفتم زير همان نخل . ديدم 12 بوته قارچ بزرگ و درشت آنجا از خاك بيرون زده . تا سه سال همين وضعيت ادامه داشت ؛ ولي از آنجا كه بچه ها به همسايگان و اقوام خبر داده بودند و آنها براي تبرك از قارچ مي گرفتند ، ديگر نروييد . »
بياد جهادگر شهيد محمود بنوي
«عاشق قرآن»
فرستادم دلم را سوي گلها شود تا زائر سيماي شاهد
به دل گفتم كمك كن تا نويسم زعشق و درد مردان مجاهد
دلم با من شد و پرواز كردم به قبرستان گلهاي جهادي
در آنجا يافتم نيلوفري را به او گفتم عزيز زنده يادي
بگويم كيست او محمود عاشق رخش را شهر آبادان شناسد
دلم در كوي او مهمان او شد كه او را عاشق قرآن شناسد
بيا اي غنچه خون رنگ قلبم بيا محمود گمنام و رشيدم
عزيزم آمده از راه دوري هميشه يار و غمخوار شهيدم
دلم خواهد كه در پيشت نشينم عزيز ديده زخمت را ببندم
ببين در غصه ها غرقم هميشه دلم را از رخ پاكت نكندم
سلام اي لاله باغ بهاران بگو از فصل سرسخت زمستان
چرا خشكيده ، اي گل شاخه هايت مگر كوچيده از باغت بهاران
تماشا مي كنم روي قشنگت ولي در گونه هايت زخم داري
غمينم چونكه اي مرد دلاور از آن گل پيكرت خون گشته جاري
ببين راوي درمانده امشب بياد زخم گل خوابي ندارد
نشسته منتظر در قلب شبها بياد لاله مطلب مي نگارد
ادامه مطلب
«عاشق قرآن»
فرستادم دلم را سوي گلها شود تا زائر سيماي شاهد
به دل گفتم كمك كن تا نويسم زعشق و درد مردان مجاهد
دلم با من شد و پرواز كردم به قبرستان گلهاي جهادي
در آنجا يافتم نيلوفري را به او گفتم عزيز زنده يادي
بگويم كيست او محمود عاشق رخش را شهر آبادان شناسد
دلم در كوي او مهمان او شد كه او را عاشق قرآن شناسد
بيا اي غنچه خون رنگ قلبم بيا محمود گمنام و رشيدم
عزيزم آمده از راه دوري هميشه يار و غمخوار شهيدم
دلم خواهد كه در پيشت نشينم عزيز ديده زخمت را ببندم
ببين در غصه ها غرقم هميشه دلم را از رخ پاكت نكندم
سلام اي لاله باغ بهاران بگو از فصل سرسخت زمستان
چرا خشكيده ، اي گل شاخه هايت مگر كوچيده از باغت بهاران
تماشا مي كنم روي قشنگت ولي در گونه هايت زخم داري
غمينم چونكه اي مرد دلاور از آن گل پيكرت خون گشته جاري
ببين راوي درمانده امشب بياد زخم گل خوابي ندارد
نشسته منتظر در قلب شبها بياد لاله مطلب مي نگارد
اطلاعات مزار
محل مزاربرازجان بي براء
وضعیت پیکرمشخص
تصویر مزار
موقعیت مکانی مزار
در صورتی که تصویر، اطلاعات و یا خاطره ای مرتبط با شهید در اختیار دارید با ما به اشتراک بگذارید
0 دیدگاه ها و دلنوشته ها