مشخصات شهید

X

"(ضروری)" indicates required fields

شهید محمد بنافی

324
  • bale
  • eita
  • gap
  • soroush
  • telegram
  • whatsapp
نام محمد
نام خانوادگی بنافي
نام پدر حسن
تاریخ تولد 1343/02/02
محل تولد بوشهر - بوشهر
تاریخ شهادت 1365/03/03
محل شهادت جزيره مينو
مسئولیت داننده
نوع عضویت جهادگر
شغل جهادگر
تحصیلات سوم راهنمايي
مدفن بنارسليماني
  • زندگینامه
  • وصیت نامه
  • خاطرات
  • شعر
  • «محمد بنافی» ۲ اسفند ۱۳۴۳ در روستای بنار سلیمانی از توابع شهرستان دشتستان دیده به جهان گشود. وی با آغاز جنگ تحمیلی در سمت راننده لودر جهاد سازندگی به سوی جبهه‌های حق علیه باطل شتافت و سرانجام سوم خرداد سال ۱۳۶۵ در خط مقدم عملیات جزیره مینو بر اثر اصابت ترکش به شهادت رسید.

     

    «زندگي‌نامه»

    در سال 1343 در يك خانواده متوسط ولي كاملاً مذهبي از طبقه كارگر پسري بدنيا آمد كه نام او را محمد گذاشتند. پدرش كارگر بود. و از ابتداي كودكي، تلخي دوران را بشدت لمس كرده بود و مفهوم درد و رنج را دريافته بود.

    چهره مظلوم او گوياي سكوت و سنگيني بود. وجودي مهربان و سرشار از مهر و صفا داشت. در سن 7 سالگي به مدرسه رفت و تا كلاس چهارم ابتدائي را در زادگاهش روستاي نبار سليمان بسر برد و سپس جهت ادامه تحصيل به كلاس بالاتر به روستاي درواهي رفت و كلاس سوم راهنمائي را با موفقيت گذراند ولي بر اثر فقر مالي از ادامه تحصيل بازماند و جهت امرار معاش به همراه پدر پيرش به كار پرداخت.

    محمد چون فرمايشات امام را مبني بر تشكيل ارتش 20 ميليوني شنيد به اين ندا لبيك گفته و  به عضو پايگاه مقاومت بنار سليماني درآمد و چند بار عازم جبهه شد . از خصوصياتش: مردي مؤمن و كوشا و زحمتكش بود. با تمام افراد محل سلام و عليك داشت. در سال 1364 تشكيل خانواده داد، اما از آنجا كه محيط كوچك خانواده جوابگوي روح بزرگ او نبود، براي پنجمين بار در تاريخ 10/10/64، از طرف جهاد سازندگي برازجان، جهت ياري رساندن به لشكريان توحيد عازم جبهه شد. با رشادت تمام به ساختن سنگر و خاكريز در خط مقدم، در زير آتش مزدوران صدامي مشغول شد. سرانجام در تاريخ3/3/65، در آن هنگام كه روحش لياقت حضور يافته بود، تركشي از خصم دون، تكبيرش را در گلو خفه كرد و به افتخار نهائي خود، يعني وصال به معشوق نائل گشت.

     

    راوي: مادر شهيد
    ادامه مطلب
    «وصيت نامه»

    «بسم الله الرحمن الرحيم»

    با سلام و درود به رهبر كبير انقلاب اسلامي و با سلام و درود بر شهيدان انقلاب اسلامي و با سلام و درود به ملت قهرمان و شهيدپرور ايران و با سلام و درود بر تو اي پدر و مادر . سلام بر شما كه اينگونه فرزندان خود را در دامن پاك خويش پرورانديد و او را به خداي خود هديه كرديد . آري بدانيد كه آزادانه و آگاهانه و با چشم باز و با الله اكبر در تمام اميدهايم عاشقانه در راه خدا گام نهادن بود. آري پدر و مادر! در مرگ من بجاي غم و اندوه ، شادي و مباهات را برگزينيد تا ديگران ادامه دهنده راهم باشند. اما اي مادر! قرآن مي‌فرمايد: يا ايها الذين آمنو الا تلهكم اموالكم و اولادكم عن ذكرا لله و من يقتل ذالك فاولئك هم الخاسرون .

    تو هم چون فرزندت را در اين راه دادي خوشحال باش كه امانتي را

    تحويل دادي كه بالاخره بايد تحويل مي دادي. چه خوب گفت شاعر :

    قدر زر زرگر شناسد ، قدر گوهر گوهري ، قدر گل بلبل شناسد قدر پيغمبر علي، هموطن! قدر اين امام عزيزمان را بدانيد و شما را بخدا سوگند، همواره از رهروانش باشيد كه راهي جز راه حسين نيست. و سخني با تو اي برادر مهربانم! بدان و آگاه باش كه برادرت آگاهانه راهش را انتخاب كرد. بدان كه كسي مرا اجباري نياورده و اين خودم بودم كه خواستم به نداي هل من ناصر ينصرني حسين (ع) پاسخ دهم. آري برادرم من مي روم تا دنيا بداند كه يك فرزندي از پدر و مادر و از دنيا و زندگي، به خاطر خدا و قرآن و اسلام، اين چنين حاضر شد اين مشكلات را تحمل كند. اما تو اي خواهر! قبل از هر چيز استعمار از سياهي چادر تو مي‌ترسد، تا سرخي خون من. خواهرم حجاب را حافظ باش و منافقين را به لرزه درآور.

    والسلام .

    خدايا خدايا تا انقلاب مهدي خميني را نگهدار

    براي حفظ اسلام از عمر ما بكاه و بر عمر او بيفزا

    رزمندگان اسلام نصرت عطا بفرما

    زيارت كربلا نصيب ما بفرما

    مجروحين و معلولين، شفا عنايت فرما

    از صحنه روزگار منافقين را بردار

    اسراي جنگي را آزادشان بگردان

    الهي آمين يا رب العالمين

     
    ادامه مطلب
    ادامه مطلب
    به او مي گفتم اينقدر جبهه نرو، سه بار رفته اي كافي است . دين خود را ادا كرده‌اي. ممكن است من از بين بروم و تو نباشي. ولي ايشان جواب مي داد كه اين بهتر است تا آنكه دشمنان و ظالمان بر مردم ظلم كنند و وجب به وجب خاك اسلامي را از چنگ ما در آورند. بايد بروم. مدرسه را رها كرد و به جبهه رفت.

    شب و روز در جبهه و جهاد زحمت مي‌كشيد. خيلي گوشه‌نشين بود. متأهل بود و اكنون هم يك پسر و يك دختر از او باقي مانده است. اگر كسي بدترين حرفها و تهمتها را به او مي‌زد كوچكترين عكس العملي از خود نشان نمي‌داد. حدود 3 ماه در كردستان بود. در شلمچه نيز حضور داشت آنجا رفته‌ام. از نزديك ديدم كه چگونه اين جوانهاي عزيز كشورمان در ميان گل و لاي زحمت مي‌كشيدند و از وجب به وجب اين مرز و بوم، مظلومانه دفاع مي‌كردند.

    شبي قبل از شهادت ايشان، خواب ديدم كه به منزلشان رفته‌ام. او و همسرش اطراف اتاق نشسته‌اند و سرش بسته بو. انگار شهيد شده بود. دو بار به او گفتم، چرا با من صحبت نمي‌كني؟ بلند شد و به همسرش گفت مادرم را به تو مي‌سپارم. يك مرتبه از خواب بيدار شدم ديدم كه همه  آنها دور من نشسته‌اند. سه چهار روز بعد، 4 نفر وقت افطار وارد منزل ما شدند وگفتند يك اسلحه در مسجد گم شده است. همه خانه ها را جستجو مي‌كردند. خيلي تعجب كردم. خوب كه توجه كردم ديدم، همه آنها اشك در چشمانشان حلقه زده رفتند عكس شهيد را از داخل اتاق آوردند، در آن لحظه خدارا را شكر كردم هنگامي كه شهيد را به سرد خانه آوردند دست بر سر او گذاشتم و گفتم راهي كه مي‌خواستي و هدفي كه دنبال مي‌كردي، به آن رسيدي. ناگهان چشمان شهيد باز شد و مرا نگاه كرد. آخرين باري كه مي‌خواست به جبهه برود كاغذ آورد و وصيت‌نامه نوشت. خودش مي‌دانست لذا

    106                                                                                             طلايه‌داران طّف

     

    به همسرش سفارشات لازم را كرد و رفت. من اصلاً پشيمان نيستم.

     

    راوي: همسر شهيد

    از زماني كه من با ايشان ازدواج كردم، از جبهه زياد صحبت مي كرد و تمامي كارهايش در مورد جبهه بود هميشه با دوستانش با نرمي برخورد مي‌كرد. گوش به فرمان امام بود. مي‌گفت: اگر شهيد شدم به فرزندانم بياموز كه ادامه دهنده راهم و پشتيبان ولايت و رهبري باشند.

    افتخارم اين است كه همسر شهيد هستم. اميدوارم كه خداوند از ما راضي باشد . اخلاق ايشان با مردم بسيار خوب بود. نماز شب را ترك نمي‌كرد و خيلي به آن بهاء مي‌داد. رفت و آمد با سالخوردگان را سرلوحه كار خود قرار داده بود و به اين مسئله افتخار مي‌كرد. اكثر اوقات در مسجد و در بسيج بود. شهيد تقريبا 3 ماه قبل از ازدواج و 4 بار بعد از ازدواج به جبهه حق عليه باطل اعزام شد حدودا 45 روز در قم دوره رانندگي لودر ديد. مي‌گفت تا جبهه هست من هم هستم. عاقبت در شب سيزدهم ماه مبارك رمضان برابر با 3/3/1365 به فيض عظيم شهادت نائل گشت.

     

    راوي: برادر شهيد

    بعد از اينكه همه مي‌خوابيدند، حوالي نيمه شب بلند مي‌شد و نماز شب مي‌خواند. اكثراً در سپاه و بسيج و انجام مراسم مذهبي بود. چون خيلي انسان كنجكاوي بودم، در كارهايش تجسس مي‌كردم. اما محمد با خوشرويي با من برخورد مي‌نمود و هر بار كه به جبهه اعزام مي‌شد حدود دوماه حضور فعال داشت.

    هنگامي كه در حين عمليـات، مشغـول زدن خاكـريز براي نيـروهاي

    107                                                                                                شهيد محمد بنافي

     

    خودي مي‌شوند، گلوله‌ي خمپاره‌اي به بيل لودر اصابت مي‌كند و تركشي به زير گلوي وي برخورد مي‌كند و به شهادت مي‌رسد. اين قضيه در كنار محور عملياتي جزيره مينو روبروي درياچه نمك اتفاق افتاد.

    فرزند شهيد نزديك به 3 ماه بعد از شهادت پدرش به دنيا آمد و ما نام پدرش را برروي  او گذاشتيم. او هم‌اكنون هيجده ساله است.

     

    راوي: همرزم شهيد

    فردي بنام بنافي، راننده لودر بود. هميشه در سنگر ساكت بود در مقر هم ساكت ترين بچه ها بود.

    براي زدن سد خاكي، به اتفاق محمد بنافي به سوي جزيره مينو حركت نموديم. در همين حين گفتم اقاي بنافي شما چرا اينقدر ساكت هستيد ؟ گفت چه بگويم، من در اين فكر هستم كه شما با اين وضعيت، چطور اينجا زندگي مي‌كنيد؟

    كساني كه شب مي‌خوابند، تا صبح پشه‌ها نمي‌گذارند بخوابند؛ بقيه هم كه مي‌روند در منطقه كار مي كنند و نمي‌خوابند پس خواب چه مي‌شود. من خودم نيز خوابم نمي‌برد. در اين فكر هستم، كه خداوند عالم به ما كمك مي‌كند كه بدون استراحت و تقويت قواي جسمي، ما روحيه مي گيريم و بيشتر هم كار مي‌كنيم. اين آخرين صحبتي بود كه ما با هم داشتيم. سپس مشغول كار شديم. شايد از صحبت ما يك ساعت نگذشته بود، كه او با خداكرم روزگار، دركنار هم به درجه شهادت نائل آمدند.

    نحوه شهادت شهيد بنافي به اين صورت بود كه از جزيره كه سدخاكي مي‌زديم، تا آنجا كه خاكبرداري مي‌كرديم 500 الي 600 متر بيشتر فاصله نبود. دشمن متوجه بود كه ما سد مي‌زنيم. آتش شديدي روي منطقه ريخت. شهيد با لودر

    108                                                                                              طلايه‌داران طّف

     

    كار مي‌كرد. شهيد روزگار راننده كمپرسي بود و كنار آن ايستاده بود و شهيد بنافي هم بالاي لودر بود، كه گلوله خمپاره آمد. بنافي بالاي لودر تركش خورد و خداكرم هم پائين كمپرسي. هر دو به درجه رفيع شهادت نائل آمدند.

     

    «حلواي شهيد»

    من مدت 45 روز به عنوان رابط بوشهر در ستاد كربلا بودم. برادرمان محمد بنافي در خرمشهر بود. فرمانده عمليات هم آقاي حاجي ماهيخواه بود. اتفاقاً خيلي فرمانده خوب و ايده‌آل و با ابتكاري بود؛ با خضوع و خشوع با نيروها برخورد داشت. رزمندگاني كه تحت نظر او بودند يكي پس از ديگري مشكلاتشان را حل مي‌كرد. در جلسات ستاد كربلا مداوم شركت داشت. روزي برادر رزمنده اكبر رزاقي مسئول اكيپ آشپزخانه آمد ستاد كربلا كه برود براي مقر غذا ببرد. به بنده گفت، آقاي محمد بنافي سلام رسانده، گفته كه شما برويد اهواز مقدار ده كيلو آرد براي من بگيريد.

    يك ياداشت هم بدهيد تا مسئول انبار دو تا قوطي روغن به من بدهد. دلم هوس حلوا كرده كه حلوا بپزم و بين برادران رزمنده توزيع كنم. جمعه است. شب دعاي كميل است. خودت هم بيا سنگر ما، تا مراسم دعاي كميل را در مسجد برگزار كنيم. عصر با آقاي رزاقي به مقر برگشتيم. شهيد بنافي حلوا را پخته بود. كمي از حلوا را خوردم، كه او با كفگير به پشت دست من زد و گفت تو خيلي شكمو هستي، برادرهاي ماكه 140 نفر هستند هنوز حلوا نخورده اند اگر خودم حلوا خوردم تو هم بخور من از اين حركت او ناراحت شدم. به من گفت تا زماني كه سهميه آنها را ندهم، نمي‌گذارم كسي حلوا بخورد و به تو هم نمي‌دهم. آماده نمود بين برادرها تقسيم كرد پس از آن به سنگر ما

    109                                                                                                  شهيد محمد بنافي

     

    آمد. خيلي شادمان بود. گفت خيلي خوشحالم و خدا را شكر مي‌كنم كه توانستم اين كار را نسبت به برادران ديني‌ام انجام بدهم. امشب ساعت 11 نوبت من است كه به خط مقدم بروم. مي‌خواهم كه اگر شهيد شدم، دينم را به برادران ديني ام اداء كرده باشم، در آن لحظه صورتم را بوسيد. من گريه كردم، گفتم تو آن طور پشت دست من زدي، اما حالا مي‌خواهي اينطور از دل من بيرون بياوري. گفت تو شكم پرست هستي. الآن هر چقدر دوست داري حلوا بخور. اين خاطره شيريني بود، كه تا زماني كه زنده هستم، از يادم نمي‌رود. گاهي خاطرات او در خوابم هم مي‌آيد. نزديكي‌هاي درياچه نمك او خاكريز مي‌زد. دست راستش و گردنش قطع شده بود، دست چپش هم روي فرمان لودر بود. سه ساعت طول كشيد تا او را از لودر جدا كنيم. بعد از اينكه آتش دشمن خاموش شد سينه خيز رفتيم و شهيد را از لودر بيرون آورديم.

     

     

     

     
    ادامه مطلب
    بياد جهادگر شهيد محمد بنافي

    «سلام اي لاله »

    سلام اي لاله خوابيده در خون                           مقيم آسمانها اي بنافي

    چگونه گويم از سوز درونم                  ببين اشك دو چشمم هست كافي

    بنافي جان تو نور قلبم هستي                     تو را در قلب خونم كاشتم من

    هميشه عاشق روي تو بودم                            برايت آرزوها داشتم من

    رهايم كن از اين محنت سرايم       رهايم كن مثالت اوج گيرم

    بسوي آسمانها پر گشايم                           كمك كن تا كه در بستر نميرم

    بنافي شير مرد بي نشاني                     نشان از خالق سبحان گرفتي

    اگر از جان خود يارا گذشتي                     تو از خالق هزاران جان گرفتي

    نمودي تا قيامت زنده گشتي                  بود نام سفيدت در زبانها

    كنون پيوسته روح سربلندت         به جمع شاهدان و قهرمانها

    شهيد راه عشقي اي مجاهد                                تو با دل رفته اي سوي شهادت

    بود تا روز محشر افتخارت                              رسيدي چونكه بر كوي شهادت

    بنافي جان تو نور آسماني           كه بي تو پيكرم پردرد گشته

    دريغا بي رخت مرد مجاهد                  گلستان وجودم زرد گشته
    ادامه مطلب
    ادامه مطلب
    اطلاعات مزار
    محل مزاربنارسليماني
    تصویر مزار
    موقعیت مکانی مزار
    در صورتی که تصویر، اطلاعات و یا خاطره ای مرتبط با شهید در اختیار دارید با ما به اشتراک بگذارید

    فایل ها را به اینجا بکشید
    Max. file size: 64 MB, Max. files: 10.
      your comments
      guest
      0 دیدگاه ها و دلنوشته ها
      بازخورد (Feedback) های اینلاین
      مشاهده همه دلنوشته ها
      0
      ما را از دلنوشته های خود محروم نکنید ...x