مشخصات شهید

X

"(ضروری)" indicates required fields

شهید ماشاالله کارگر

764
  • bale
  • eita
  • gap
  • soroush
  • telegram
  • whatsapp
نام ماشاالله
نام خانوادگی كارگر
نام پدر عالي
تاریخ تولد 1343/01/01
محل تولد بوشهر - بوشهر
تاریخ شهادت 1367/05/05
محل شهادت شلمچه
مسئولیت رزمنده
نوع عضویت بسيج
شغل كارمند
تحصیلات ديپلم
مدفن بوشهر
  • وصیت نامه
  • خاطرات
  • ادامه مطلب
    بسم الله الرحمن الرحيم.

    ان الله اشتري من المومنين انفسهم و اموالهم بان لهم الجنه. يقاتلون في سبيل الله يقتلون و يقتلون و ذلك هو الفوز العظيم.»

    همانا خداوند جان و مال مؤمنين را به بهاي بهشت برايشان خريداري مي‌نمايد؛ چرا كه در راه خدا جهاد مي‌كنند، پس مي‌كشند و خود كشته مي‌شوند و اين خود سعادت و پيروزي عظيمي است.

    بار خدايا! تو را شكر و سپاس كه مرا به صراط مستقيم هدايت فرمودي. زماني از عمل خويش غافل بودم و نمي‌دانستم كه چه مي‌كنم. يك مرتبه به دفتر اعمال خود نگاه كردم و در آن كار خيري نديدم و بر خود ترسيدم كه مبادا فرداي قيامت در آتش سوزان جهنم بسوزم. به درگاه خداي خود توبه كردم و تنها راه پاك شدن گناهان، ورود به جبهه بود و خداوند به من اين فيض را داده كه بتوانم در راه او با دشمنان مبارزه كنم و به نداي رهبر عزيز، اين اميد مستضعفان لبيك گويم.

    بار خدايا! هدايتم كن! زيرا مي‌دانم كه گمراهي چه بلاي خطرناكي است. خدايا! مرا از بلاي غرور و خودخواهي نجات ده تا حقايق وجود را ببينم و جمال زيباي تو را مشاهده كنم. خدايا! دردمندم. وجودم از شدت درد مي‌سوزد. قلبم مي‌خروشد. احساسم شعله مي‌كشد و بندبند وجودم از شدت درد ضجّه مي‌زند. تو مرا در بستر مرگ، آسايش بخش. خسته شده‌ام. دلشكسته‌ام. نا اميدم. ديگر آرزويي ندارم. احساس مي‌كنم كه دنيا ديگر جاي من نيست. با همه وداع مي‌كنم.

    پدر و مادر! مي‌دانم كه فرزند خوبي نبودم و خيلي شما را اذيت كردم، مرا ببخشيد و از اين متأسفم كه نتوانستم كاري براي شما كنم.

    مادرم! من با شهادت ازدواج كرده‌ام و از من فرزندي به نام «آزادي» تولد يافته است. اين آزادي، خيلي ارج و ارزش دارد و از شما مي‌خواهم كه از اين آزادي كه فرزند شهيدان است، مراقبت كنيد.

    اي مادرم! مثل كوه باش و چون كوه استقامت كن. لحظه‌اي از نام و ياد خدا غافل مباش.

    خواهرم! زينب‌وار با ناملايمات اين زمانه دست و پنجه نرم كن و بر زورگويان روزگار چون زينب بتاز و آنها را رسوا كن كه در اين جامعه‌ي اسلامي جاي اين تفاله‌هاي استعمار پير نيست.

    برادرانم! از شما مي‌خواهم كه راه تمام شهيدان كه همان راه برادر شماست را ادامه دهيد و با منافقين داخلي كشور كه مأموريت دارند تا استقلال اين ملت را به هم زنند و راه آمريكا و ديگر ابر‌قدرت‌ها را هموار كنند، مبارزه كنيد و تا مرحله‌ي نابودي آنها به پيش برويد.

     
    ادامه مطلب
    ادامه مطلب

    راوي: پدر شهيد


    شهيد ماشاء‌الله در «جفره» متولد شد. دوران ابتدايي را در مدرسه‌ي «باغ زهرا» و دوران دبيرستان را در دبيرستان‌هاي «شريعتي» و «حاج جاسم» گذراند. ايشان از همان دوران كودكي، به حقيقت، دين را درك كرده بود و درست رفتار مي‌كرد. بسيار مهربان و خوشرو و اهل نماز شب و نيايش سحرگاهي بود. از محسناتش هر چه بگويم كم گفته‌ام. احترام زيادي براي پدر و مادر قائل بود و نمازش را به وقت در مسجد ادا مي‌نمود و در مراسم مذهبي هم فعاليت داشت.

    از همان ابتداي جنگ، وارد جبهه شد. در دوران انقلاب در راهپيمايي‌ها شركت مي‌نمود و به ديوار‌ها پوستر و عكس مي‌چسپاند. او جنگ و جهاد را عاشقانه دوست داشت و در جنگ، حضوري مستمر داشت. هميشه مي‌گفت: «من در جبهه چيزهايي مي‌بينم كه باعث مي شود نتوانم اينجا بمانم.» او پس از سال‌ها تلاش و مبارزه بالاخره به آرزوي ديرينه‌اش كه شهادت بود، رسيد.

     

    راوي: خواهر شهيد


    برادرم در دوران انقلاب، نوجواني حدوداً دوازده ساله بود و علاقه‌ي زيادي به شركت در راهپيمايي‌ها داشت. شب‌ها پلاكاردي از عكس حضرت امام خميني مي‌ساخت و براي فردا صبح آماده مي‌كرد تا در تظاهرات شركت كند و آن را به مراسم ببرد.

    گاهي خانواده مانع مي‌شدند و به وي مي‌گفتند: «تو كوچكي، ممكن است زير دست و پا له و گُم ‌شوي». و همين‌گونه هم بود. خيلي از شب‌ها او گُم مي‌شد و ما به دنبالش همه جا را مي‌گشتيم. گاهي تا صبح او را نمي‌يافتيم و نزديكي‌هاي صبح به منزل مي‌آمد. زماني كه مجسمه‌ي شاه را به پايين كشيدند، او هم آنجا بوده و با مردم همكاري داشت.

    خوش‌اخلاق و مهربان بود. نماز و روزه را هميشه به جا مي‌آورد. صله‌ي رحم مي‌كرد و به حل اختلاف اطرافيان مي‌پرداخت. خوشرو و خوش‌رفتار بود. به حجاب زياد اهميت مي‌داد. در گرما و سرما اهل تلاش بود و گاهي حتي در اوج گرماي تابستان، براي جا به جايي يك كانتينر، ساعت‌ها زير آفتاب مي‌ماند. او با كودكان نيز به مهرباني رفتار مي‌كرد و آنها را مي‌بوسيد.

    يك بار نيمه‌هاي شب بود كه از ديوار حياط بالا آمد و وارد منزل شد. او را كه ديدم، پرسيدم:

    ـ چه شده؟

    گفت:

    ـ نماز عشاء را نخوانده‌ام. نتوانستم در بين راه بخوانم.

    رنگش زردِ زرد بود. با همان لباس نظامي نماز خواند. در حين نماز تكه كاغذي از جيبش افتاد. آن را برداشتم. ديدم برگه‌ي مرخصي بيمارستان است. معلوم شد كه او حدود 12 روز شيميايي شده و در بيمارستان «خيبر» كردستان بستري بوده است. مي‌گفت كه صحنه‌هاي عجيبي آنجا ديده است. برادرم ماندن را دوست نداشت و پس از بهبودي، دوباره به سوي جبهه رفت.

    وقتي شهدا را مي‌آوردند، در مراسم تشييع پيكرشان حضور مي‌يافت و اشك مي‌ريخت و گاهي هم عكسشان را بزرگ مي‌نمود و به ديوار نصب مي‌كرد. او با تمام وجود در آرزوي شهادت مي‌سوخت.

    ماشا‌ءالله اصلاً به ماديّات علاقه‌ نداشت و هيچ‌وقت با جبهه تسويه حساب نمي‌كرد؛ مي‌گفت: «حالا زود است. آخر جنگ، حتماً تسويه مي‌كنم.» اگر در جبهه هديه‌اي مي‌گرفت، آن را به كودكان و بستگان هديه مي‌كرد. هنوز تسبيح و شال او را براي تبرّك نگه داشته‌ام.

    وقتي حضرت امام (ره) پيام صلح را صادر نمود، بغض در گلوي برادرم گير كرد. دختر خواهرم كوچك بود و روبان قرمزي به موهايش بسته بود. ماشاءالله با همان حالت بغض، خيلي مهربانانه به او گفت:

    ـ مگر نمي‌داني صلح كرده‌ايم؟ برو روبان سفيد ببند‌!

    او عاشق امام بود و او را خيلي دوست داشت. آخرين باري كه به جبهه رفت، با ما خداحافظي نكرد. او و دو برادر ديگرم، هر سه در جبهه حضور داشتند، اما شهادت فقط نصيب ماشاءالله شد.

     

    راوي:  مادر شهيد


    شبي خواب ديدم كه در برابر يك درياي عظيم قرار گرفته‌ام. ناگهان ماشاءالله آمد و دستم را گرفت. به او گفتم:

    ـ تو چرا آمده‌اي؟

    گفت:

    ـ آمده‌ام تو را از آب رد كنم.

    قدم به قدم، پاهايم را در آب گذاشتم و با هم از آب رد شديم. پس از آن گفت:

    ـ مادر! هرگز از آب واهمه نكن و نترس! من هميشه با تو هستم.

    گفتم:

    ـ مادر! پيشم نمي‌ماني؟

    گفت:

    ـ نه، من مي‌روم، اما مرا فراموشم نكن! من هميشه دعاگوي تو هستم.

     

    راوي: برادر شهيد


    شهيد ماشاءالله از همان نوجواني وارد بسيج شد. او دوستاني پاك و مخلص داشت؛ كريم تنگستاني يار صميمي او بود و با او هم به شهادت رسيد.

    در عمليات‌هاي «والفجر 2 »، « كربلاي 4 »، «كربلاي 5 » و «والفجر 8» شركت داشت. زماني كه جبهه به نيرو نياز داشت، با مهرباني دنبال نيرو مي‌گشت و جذب مي‌كرد و با خود به جبهه مي‌برد.

    در عمليات «والفجر 8 » كه منجر به شهادت ايشان شد، همه‌ي بچه‌هاي باغ‌زهرا با هم در يك گروهان بودند و او تنها در گروهان ديگري خدمت مي‌كرد. سحرگاه به طرف خط حمله مي‌كنند و درگيري شديدي شروع مي‌شود. همان ابتدا تعداد زيادي از بچه‌ها زخمي و شهيد مي‌شوند. پس از اتمام عمليات، عراقي‌ها از آن منطقه آب رد كردند و تا يك ماه پيكر شهيدان در آن منطقه ‌ماند كه پس از تحقيق و تفحص، جسدشان را به دست آوردند.
    ادامه مطلب
    ادامه مطلب
    ادامه مطلب
    اطلاعات مزار
    محل مزاربوشهر
    تصویر مزار
    موقعیت مکانی مزار
    گالری تصاویر   
    مشاهده سایر تصاویر
    در صورتی که تصویر، اطلاعات و یا خاطره ای مرتبط با شهید در اختیار دارید با ما به اشتراک بگذارید

    فایل ها را به اینجا بکشید
    Max. file size: 64 MB, Max. files: 10.
      your comments
      guest
      0 دیدگاه ها و دلنوشته ها
      بازخورد (Feedback) های اینلاین
      مشاهده همه دلنوشته ها
      0
      ما را از دلنوشته های خود محروم نکنید ...x