مشخصات شهید

X

"(ضروری)" indicates required fields

شهید غلامرضا دبیر

735
  • bale
  • eita
  • gap
  • soroush
  • telegram
  • whatsapp
نام غلامرضا
نام خانوادگی دبير
نام پدر عباس
تاریخ تولد 1344/07/01
محل تولد بوشهر - دشتستان
تاریخ شهادت 1363/12/21
محل شهادت شرق دجله
مسئولیت تك تيرانداز
نوع عضویت پاسدار
شغل پاسدار
تحصیلات دوره ابتدايي
مدفن بي براء
  • زندگینامه
  • وصیت نامه
  • مصاحبه
  • خاطرات
  • زندیگنامه شهید

    غلامرضا دبير فرزند عباس در نهم مهر ماه سال چهل و چهار هجري شمسي در خانواده اي متدين و مؤمن در وحدتيه  ( بي براء ) چشم به دنياي خاكي باز كرد . غلامرضا تنها پسر خانواده بود كه با تولدش نور اميد و عشق در زندگي  پدر و مادرش  دو چندان شد . از همان ابتدا خلق خوش و پاكي ضمير در نهادش نمايان بود.

    چون پدر به كار كشاورزي مشغول بود و در سختي به سر مي برد او نيز در تأمين مخارج خانواده در كنار پدر تلاش و كوشش مي كرد . ابتداي كودكي را با همه ي احترامي كه از طرف والدين به او مي شد با سخت كوشي آغاز كرد تا به تن پروري نپردازد و مزه ي كار را بچشد .

    پدر و مادر او را با احكام و فرايض ديني آشنا ساختند و او در انجام واجبات از هيچ كوششي دريغ نمي ورزيد . هميشه سعي  مي كرد نماز خود را اول وقت ادا كند .

    مادر او را به مكتب خانه مي فرستاد تا با قرآن اين كتاب هدايت آشنا شود و هر چه بيشتر رموز و اسرار عالم هستي را دريابد . با ورود به دوره ابتدايي تحصيلي عملاً خود را براي يادگيري علم و دانش آماده مي كند . خانواده در اين راه هر چه در توان دارند براي او انجام مي دهند . او نيز تا سال چهارم ابتدايي را با موفقيت پشت سر مي گذارد . عدم تمكن مالي و ناتواني پدر در تأمين مخارج خانواده مسئوليت او را دو چندان مي كند ناچار جهت امرار و معاش و كمك به خانواده به كارگري در محل مي پردازد ، وقفه اي تحصيلي برايش ايجاد مي گردد و تنها نان آور خانواده ي كوچك خود كه پدر و مادر و خواهرش اعضاي آن هستند مي شود .

    سن سيزده سالگي او مصادف شد با پيروزي شكوهمند انقلاب اسلامي و او با مرحله جديدي از زندگي خود روبه رو شد عشق به خميني سراسر وجودش را فرار مي گيرد و با همان سن كم در راهپيمايي هاي محل شركت فعال مي يابد .

    با تشكيل ارتش 20 ميليوني جهت دفاع از ميهن اسلامي به نداي امام لبيك گفت  و در بسيج محل فعاليت خود را شروع كرد با حضور در پايگاه محل و آموزش اسلحه و نگهباني و … خود را آماده ي دفاع از دست آوردهاي مهم انقلاب مي كند و در اين راه از هيچ كوششي دريغ نمي ورزد .

    سال 62 خوشيدي ازدواج مي كند و همان سال به عنوان پاسدار وظيفه ي سپاه عازم جبهه ي جنوب مي گردد و با حضور خود دينش را به ميهن ادا كند .

    پس از سه ، چهار روز كه كنار خانواده بود براي بار سوم به جبهه جنوب اعزام شد . شرق دجله شاهد رشادتهاي رزمندگان غيور ايراني است عمليات بدر  با رمز يا فاطمه الزهراء ( س ) آغاز مي شود . غلامرضا دبير جواني غيور و دلير در اين عمليات جانانه جنگيد و در تاريخ 21/12/63 بر اثر اصابت تركش دشمنان به سر جاودانه گرديد و به خيل شهداي خميني پيوست . ( پدر و مادر شهيد نيز پس از شهادت فرزند دار فاني را وداع گفتند تا در كنار فرزندشان بيارامند . روحشان شاد )
    ادامه مطلب
    غلامرضا وصيت نامه خود را در تاريخ هيجدهم دي ماه سال شصت و سه اينگونه مرقوم داشت :

    بسم رب الشهداء و الصدقين

    « ولاتحسبن الذين قتلوا في سبيل ا… امواتاً بل احياءعندربهم يرزقون . »

    هرگز گمان مبر كساني كه در راه خدا كشته مي شوند مردگانند بلكه زنده اند و نزد خدا روزي داده مي شوند .

    اي آشناي پاك

    بانگي بلند كن

    تا بشكند سكوت

    تا كه بلرزد نهان

    اينكه خميني است رهبر مستضعفان .

    اين بنده حقير و گناهكار بنا به فرمايشات پيغمبر و امامان وظيفه اي را كه بر عهده من است پيام و وصيتي است به عرض امت شهيد پرور ايران مي رسانم . آري اگر كربلا نصيبم شد چه بهتر و اگر شهادت هم نصيبم شد چه بهتر .

    اي اسلام عزيز اي كاش صدها جان داشتم و همچون حسين در راهت مي دادم كه اين جانها در مقابل حسين هيچ ارزشي ندارد .

    اگر شهادت در راه خداوند نصيبم شد كه افتخار است خداوندا شهادت من را بپذير با شهداي بدر و احد و كربلا محشورم بگردان اي حسين (ع) در آن زمان نبوديم تو را ياري كنيم ولي در اين زمان مي جنگيم و پيش مي رويم و فرزند تو را ياري مي كنيم .

    پيامي دارم به ملت شهيد پرور ايران كه مبادا در رخت خواب ذلت بميرد كه مرگ با عزت بهتر از زندگي با ذلت است .

    اي مردم دست به دست يكديگر دهيد تا كاخ ستمگران و شياطين را واژگون كنيد .

    پيامي دارم به اهالي وحدتيه ( بي براء ) اگر خداوند شهادت را نصيبم كرد مرا كنار شهيدان وطن خودم يعني وحدتيه ( بي براء ) : در كنار پسر عمويم مرتضي سمفاني ، علي مزارعي ، حمزه شجاع ، محمود بنوي و سيد عسكرها به خاك بسپاريد .

    وصيتي دارم به پدر و مادرم . خدا كند كه مرا حلال كنيد زيرا زحمتهاي زيادي براي من كشيده ايد و نتوانستم جبران آنها را بكنم . از بستگانم مي خواهم كه فرزندم عباس را حسين وار در آغوش خودتان بگيريد و به او درس قرآن بياموزيد و او را در مدرسه بگذاريد تا در آينده بتواند به كشور عزيز خودش خدمت كند .

    از مردم مي خواهم كه براي من لباس سياه نپوشيد و برايم گريه و زاري نكيد زيرا كه احتياج به گريه و زاري ندارد .

    از خواهرم مي خواهم كه مرا حلال كند زيرا در كوچكي او را زحمت دادم و پيش او شرمنده هستم كار نمونه اي براي او انجام ندادم از خانواده خودم مي خواهم كه مرا حلال كنند

    وسايل منزل چيزي ندارم و اگر از مال دنيا قليل وسايلي است ، به پسرم واگذار مي كنم .

    از دايي ام مي خواهم كه مرا حلال كند و از اقوام و خويشان مي خواهم كه مرا حلال كنند از كساني كه نخل در كنار نخل پدرم دارند مي خواهم مرا حلال كنند زيرا كه نادان بودم و شايد كار خلافي از من سر زده باشد و از همسايگان و تمام دوستان و رفيقان مي خواهم مرا حلال كنند .

    والسلام مورخه 18/10/63 پاسدار وظيفه غلامرضا دبيري .

    شرق دجله لاله روييدست از خون « دبير »

    صوت تكبيرش به گوش باد پيچان ياد باد
    ادامه مطلب
    همسرش از قول مادر شهيد مرحومه ملكي آذري مي گويد : « غلامرضا را خيلي دوست داشتم چون او را از خدا خواسته بودم و او تنها پسرم بود كه خدا به من هديه كرده بود . سعي مي كردم بخاطر اين موهبت او را با ديانت و ايمان پرورش دهم به همين دليل هر وقت نماز مي خواندم او در كنارم به نماز مي ايستاد دعا كه مي كرد دستانش را بالا مي گرفت .
    ادامه مطلب
    همسرش در مورد او مي گويد : هنوز هيجده سالگي خود را تمام نكرده بود كه به همراه خانواده اش به خواستگاري من آمدند . از متانت و وقار غلامرضا و سادگي و صفاي پدر و مادرش خوشم آمد با ميل و رغبت ازدواج من و او صورت گرفت چهره ي خندان و گفتار نيكويش هيچ وقت از يادم نمي رود . در آن حال و هواي كه جوانمردان اين مرز و بودم ميدان سخت كازار و رزم را به زندگي راحت خانه ترجيح مي دادند آن عزيز نيز هم در دوران سربازي و هم پس از آن به جبهه رفت پسرم عباس (محمدجفر ) وقتي متولد شد ، پدرش به نبرد با دشمن مشغول بود بعد از سه ماه كه از تولد فرزندمان مي گذشت از جبهه برگشت و چند روزي همراه ما بود به او گفتم : باز هم مي خواهي بروي ؟ لبخند ملايمي بر لبانش بست : « اگر جواناني مانند من نروند چه كساني بايد جلوي دشمن بايستند !؟ » گفتم : تازه پسرمان نياز به محبتهاي تو دارد . بمان . نمي خواهم دست كسي غير از تو روي سرش كشيده شود . مي ترسم  آخرين جملاتي كه گفت اين بود : « به خدا توكل كن . شهادت لياقت مي خواهد اگر نصيب من شود كه بزرگترين افتخار است . تو هم بايد افتخار كني . به پسرم هم ياد بده كه در اين راه گام بردارد . »

    شب قبل از شهادت همسرش در عالم خواب مي بيند كه جمعيت زيادي در منزلشان جمع مي شوند اتومبيل سفيد رنگي وارد مي شود : « ديدم دو نفر از اتومبيل پياده شدند در حالي كه شخصي درون پتو پيچيده شده بود از آن بيرون آوردند از بين جمعيت او وارد كردند و آوردند توي اتاق . نگاه كردم ديدم غلامرضا است در حالي كه يك دست و يك پاي خود را از دست داده بود . چهره اش خيلي نوراني شده بود . گفتم چه شده ؟ چرا اينطور شده‌اي؟ نه دستي نه پايي گفت : « من كه خوبم ، آنجا عزيزاني بودند كه خاكستر شدند ) صبح كه از خواب بيدار شدم صدقه دادم . احساس خوبي نداشتم مي دانستم براي غلامرضا اتفاقي افتاده است . بارها از او شنيده بودم كه به خدا توكل كن . از خدا خواستم او را سلامت بدارد تا اين كه كمي آرام شدم ، روز بعد ساعت ده صبح بود .

    داشتم پسر شش ماهه ام را شير مي دادم . مادر غلامرضا هم داشت نان مي پخت . خوابم را براي او هم گفته بودم هر دو نگران بوديم . مادر مرتب گريه مي كرد مي گفتم : « گريه نكن با گريه كار درست نمي شود » مي گفت : « نگرانم مي ترسم براي بچه ام اتفاقي افتاده باشد » ناگهان صداي در بلند شد . و رفتم در را باز كردم ديدم مرحوم حاج آقا شجاع روحاني محترم شهر پدر شهيد حمزه و آقاي اسماعيل اسماعيلي زاده هستند . سلام كرد . گفتم بفرمائيد : بفرمائيد منزل خودتان است . ديدم اتومبيلي نيز بيرون پارك شده و دو خواهر محجبه از آن پياده شدند آنها هم وارد شدند گفتم : حاج آقا خير باشد چه شده ؟ ! آقاي اسماعيل زاده حرفم را قطع كردند و گفت : مادر غلامرضا كجاست ؟ مشهدي عباس تشريف دارند ؟

    يا ا… يا ا… من در حالي كه پسرم را در آغوش گرفته بودم و او گريه مي كرد يكي از خانمها گفت : به بچه شير بده كمي با پسرم بازي كردم حاج آقا شجاع و آقاي اسماعيل زاده داشتند با مادر غلامرضا صحبت مي كردند كه ناگهان صداي ضجه و زاري او بلند شد همان لحظه درك كرده بودم خوابم تعبيير شده بود . گفتم چه شده ؟ مادر گفت : « هر چه مي خواست بشود شد ، ديگر چيزي نفهميدم »
    ادامه مطلب
    ادامه مطلب
    ادامه مطلب
    اطلاعات مزار
    محل مزاربي براء
    وضعیت پیکرمشخص
    تصویر مزار
    موقعیت مکانی مزار
    در صورتی که تصویر، اطلاعات و یا خاطره ای مرتبط با شهید در اختیار دارید با ما به اشتراک بگذارید

    فایل ها را به اینجا بکشید
    Max. file size: 64 MB, Max. files: 10.
      your comments
      guest
      0 دیدگاه ها و دلنوشته ها
      بازخورد (Feedback) های اینلاین
      مشاهده همه دلنوشته ها
      0
      ما را از دلنوشته های خود محروم نکنید ...x