مشخصات شهید

X

"(ضروری)" indicates required fields

شهید علی نکیسا

386
  • bale
  • eita
  • gap
  • soroush
  • telegram
  • whatsapp
نام علی
نام خانوادگی نکیسا
نام پدر حسن
تاریخ تولد 1307/07/01
محل تولد بوشهر - بوشهر
تاریخ شهادت 1360
محل شهادت چزابه
شغل جهادگر
مدفن تل اشکی
  • خاطرات
  • شعر
  • ادامه مطلب
    ادامه مطلب
    ادامه مطلب
    راوي: فرزند شهيد
    نسبت به نماز و روزه خيلي حساس بود. هميشه قبل از غروب مي‌بايست به خانه مي‌رفتيم و گر نه از ما ناراحت مي شد. حتي زماني كه معلم بودم، بدون اجازه‌ي او كاري انجام نمي دادم.
    او بيش از هر چيز روي نماز خواندن ما حساس بود. يك بار كه محمد از سربازي به خانه برگشت، پدرم نديد كه نماز بخواند. گفت: «مي‌خواهم او را از خانه بيرون كنم.» بعد به او گفتند: « صبر كن، شايد خسته بوده!»
    البته او فقط روي مسائلي چون نماز و روزه حساسيت نداشت، بلكه مواظب كارها و رفتارهاي جزئي ما نيز بود و سعي مي‌كرد ما را متوجه رفتارها و حرف‌هايمان كند.
    اگر كسي به او مي‌گفت كه بچه‌هايت در كوچه و خيابان با مردم رفتار بدي داشته‌اند، بسيار ناراحت مي‌شد و به طور جدي به ما تذكر مي‌داد. به پيشدستي در سلام كردن هم خيلي اهميت مي‌داد و هميشه دوست داشت كه بچه‌هايش در اين كار پيشقدم شوند.
    با افراد فقير رفت و آمد داشت و با سادات منطقه هم خيلي خوب بود. خودش به ما قرآن ياد داد و تكيه كلام وي هميشه اين شعر حافظ بود كه:
    نگار من كه به مكتب نرفت و خط ننوشت
    بـه غمـزه مسئـله ‌آمـوز صـد مدرس شـد
    مدرسه بودم. ميني‌بوس آمد دنبالم. به من گفتند كه بابايت زخمي شده است. يك حس خاصي در من بود كه به من مي‌گفت او شهيد شده است. به منزل كه آمدم، ديدم كه منزل خيلي شلوغ است. آن موقع بود كه دانستم پدرم شهيد شده است.
    اگر چه روزهاي اول شهادت او بسيار سخت گذشت، اما پس از مدتي، رضايت خاطر عميقي به من دست داد. فكر مي‌كنم كه اين مسئله در مورد ساير اعضاء خانواده‌ام و ديگر خانواده‌هاي شهدا نيز صادق باشد.
    در روز تشييع پيكر او، 14 شهيد ديگر از جمله شهيد عليرضا ماهيني نيز تشييع شدند.
    يكي از خصوصيات پدرم، تعهدش در پرداخت به موقع خمس و سهم امام بود. در آن زمان، زكات محصولي را كه با هزار زحمت و سختي بدست مي‌آورد، بلافاصله پس از درو، جدا مي‌كرد.
    در تمام طول اين سال‌ها، هيچ گاه بدون حضور پدرم نبوده‌ام. هرگاه حرف از شهادت و جبهه زده شود، خنده‌ها و شوخي‌ها و ياد و خاطره‌ي او در ذهنم زنده مي‌شود. من هميشه جاي خالي او را حس مي‌كنم، البته اين حس، ريشه در يك عامل معنوي و روحي مثل نياز به دوست و مشاور و راهنما دارد، و هيچ ارتباطي به مسائلي چون كسب درآمد و امرار معاش ندارد.
    عادت خيلي‌ها اين است كه از خوبي‌ها و توانمندي‌هاي نزديكان‌شان براي خود پله‌اي مي‌سازند و با بيان كارهاي اجداد و آباء خود ذوق مي‌كنند. آنها برتري و تفاخر خود را نه از توان خويش، بلكه از ديگران عاريه مي‌گيرند و من به نظرم مي‌آيد كه اين كار، كاري ناستوده است.
    ديگران هر چه بودند، بودند. هر چه كردند، كردند. مهم اين است كه ما كجاي دنيا واقع شده‌ايم و چه كرده‌ايم و چه بايد بكنيم و چه وظيفه‌اي در قبال خود و ديگران داريم. البته اين به معني آن نيست كه نبايد از زحمت‌ها رشادت‌ها و ايثار و فداكاري‌هاي ديگران گفت و نوشت و نام نيك ديگران را مكتوم و فراموش كرد؛ بلكه منظور اين است كه نبايد از قِبِل اين افراد، نام و نان به دست آورد و پُست كسب كرد و طلب جاه و مقام نمود.
    برادر بزرگوارم جناب جعفرزادگان از من خواسته‌اند سرگذشت زندگي پدرم، شهيد علي نكيسا را براي خوانندگان اين مجموعه بازگو كنم. همان‌گونه كه او (پدرم ) خود، بي‌نام و نشاني را ترجيح مي‌داد، من نيز همواره از اين كار اكراه دارم و پرهيز كرده‌ام و به خودم مي‌گويم كه نكند اين حرف‌هاي من باعث خودستايي يا غلو و اغراق شود. به هر حال، سعي مي‌كنم با كمال صداقت و دقت، شرح آنچه خواسته شده را در اختيار دوستان قرار دهم.
    پدرم، مردي آرام، متين، وظيفه‌شناس و بذله‌گو بود و خشونت و سخت‌گيري در زندگي او جايي نداشت. با هر كس، برابر خلق و خوي او صحبت و برخورد مي‌كرد.
    نيروهاي عراقي، تعدادي از شهرهاي ايران، بخصوص خرمشهر را متصرف شده بودند. يك روز غروب، وقتي از بوشهر ـ با موتورسيكلت ـ به منزل آمدم، موذن تازه داشت صداي اذان را سر مي‌داد. پدرم، حصيرش را در گوشه‌اي از حياط انداخته بود و مي‌خواست نماز بخواند. رو به قبله نشسته بود. آهي كشيد و گفت: « درست نيست كه ما زنده باشيم و دشمن به ناموسمان تجاوز كند. بسياري از مردم بي‌گناه خرمشهر را به اسيري برده‌اند. بايد كاري كنيم. نمي‌توان ساكت نشست.» اندوهگين بود و آه مي‌كشيد.
    يك سال قبل از شهادتش، مبلغ 100000 ريال به من داد و گفت: «اگر توانستم، خودم به حج مي‌روم و اگر نتوانستم، تو به جاي من برو!»
    او رفت و شهيد شد. من مصمم بودم كه به جاي او به مكه بروم، ولي با اين مبلغ نمي‌شد به حج رفت. درآمد من نيز فقط نياز مالي خانواده‌ام را به زور تأمين مي‌كرد و نمي‌شد با آن به حج رفت.
    هميشه دغدغه‌ي اين كار را داشتم. دعا مي‌كردم كه فرصتي مهيا شود تا اين وصيت او انجام شود. تا اينكه دو سال پيش به لطف خدا، برادر ارجمند، فرهنگي و جانباز، حاج زارع به حج مشرف شد. من ماجرا را براي او بازگو كردم. راستش تا آن موقع اين موضوع را به كسي نگفته بودم، ولي مادر و همسرم مي‌دانستند. به آقاي زارع گفتم. آقاي زارع، خيلي متأثر شد و قول داد كه طوافي به جاي پدرم به جا آورد. وقتي برگشت، فرمود كه من سفارش شما را اجرا كردم. من، به ايشان قول داده بودم كه پول هم به ايشان بدهم. البته مَبلغش را معين نكرده بوديم. پس از مراجعت او، هرچه تعارف كردم، حاج آقا زارع پول از من نگرفت. من هم پول را به مسجد ميرعلمدار بخشيدم.
    او انس عجيبي به قرآن داشت. آقاي مهندس چابهاري مي‌فرمود كه مرحوم نكيسا وقتي كارش تمام مي‌‌شد و موقع استراحتش فرا مي‌رسيد، قرآن خواندنش شروع مي‌شد. قرآن را برمي‌داشت و با صداي خوبي بصورت زمزمه‌وار قرآن مي‌خواند.
    قبل از اينكه سيد وارسته و بزرگوار، حاج سيد عزيزِ حسيني به روستاي تل‌اشكي تشريف بياورند، مراسم قرآن و دعا خواني شب‌هاي ماه مبارك رمضان، هر شب در منزل يكي از اهالي محل برگزار مي‌شد.
    يك شب، مْلا غريب باغبان، بالاي منبر روضه مي‌خواند. من هم جلوي پدرم نشسته بودم. يك باره احساس كردم كه قطرات گرم آب، پشت گردنم را خيس كرد. يواشكي سرم را بلند كردم. ديدم پدرم دارد گريه مي‌كند. من، آن موقع معني اين كارها را نمي‌دانستم، ولي بعدها كه بزرگ‌تر شدم، فهميدم كه اشك گرمِ پدرم در غمِ مصائبي بوده كه بر اهل‌بيت (ع) در كربلا گذشته است.
    من، بيش از همه چيز، سرگذشت حضرت زينب و رقيه (سلام‌الله‌عليها) در شام برايم دردناك و شكننده است. زيرا حضرت رقيه(س) مظهر زيباترين عشق به پدر است و زينب (س) مظهر زيباترين عشق و عاطفه بين برادر و خواهر. وقتي آن ملعون به آن حضرت گفت: «ديدي كه خداوند با شما چگونه رفتار كرد؟» يگانه زنِ مقاوم و توانا، به آن ملعون گفت: «من در كار خدا، جز زيبايي چيز ديگري نمي‌بينم.» و اين عرفاني و بزرگترين كلمه‌ در برابر جور و ستم و بزرگترين درس براي هر مسلمان متعهد و آگاه است. اصلاً شيعه يعني مسئوليت، يعني آگاهي، يعني مكلف در برابر تكليف، و يعني مقاومت در برابر درد و داغ!
    روزي كه به پدرم گفتم: «مي‌خواهم به جبهه بروم و ثبت‌نام هم كرده‌ام!»، يكه‌اي خورد، خودش را جمع و جور كرد و گفت: «من پيش از تو به نداي رهبر لبيك گفته‌ام و وظيفه‌ي من است كه ابتدا اداي دين كنم!»
    از زن و بچه و شغل و پست و پول و مقام گذشتن، كار ساده و پيش پا افتاده‌اي نيست. بايد عشق و ايمان و وظيفه‌شناسي، تمام وجودت را احاطه كرده و شعله‌ي عشق در تمام وجودت مشتعل شده باشد تا بتواني به اين مرحله برسي.
    روزي كه پدرم و چند نفر از اهالي روستا مي‌خواستند به جبهه بروند، ماشيني نبود تا آنها را ببرد. همگي قرار گذاشتند كه آن شب در منزل شهيد هوشنگي بمانند و صبح عازم شوند. وقتي به سراغ پدرم رفتم و گفتم: «چرا به منزل خودمان نمي‌آيي؟ بيا تا برويم!» گفت: « نمي‌خواهم اشك و آهِ رضا و مادر و خواهرانت مرا دچار ترديد و شك كند. همين‌جا خوب است!»
    يك هفته قبل از شهادت، از اهواز تلفن زد. به او گفتم: « بابا! آقاي هوشنگي آمده، چرا تو نيامدي؟» گفت: «نيامدم تا دوباره دچار احساسات خانوادگي نشوم. من به خاطر جبهه، دل‌كنده شده‌ام. هر وقت مأموريتم تمام شد و خدا خواست، مي‌آيم. فعلاً جايم خوب است!»
    پدرم بسيار متعهد و پايبند به اصول اخلاقي و انجام واجبات بود. او در شرايط بسيار سخت و هنگام درو و خرمن‌كوبي روزه مي‌گرفت. كار ساده‌اي نيست. بايد حتماً ايمان و اراده‌ي پولاديني پشت قضيه باشد تا آدم بتواند دوام بياورد و كم نياورد. او گاهي روزه‌دار بود، در حالي كه با بيل كار مي‌كرد و ماسه را با بيل، بار كاميون‌هاي 5 و 10 تني مي‌كرد.
    فكرش را كه مي‌كنم، مي‌بينم كه امروزه ما براي فرار از روزه و ترك واجبات، صد جور دليل پزشكي و غير پزشكي قطار مي‌كنيم. اما انگار شهيدان، مرداني از جنس ديگري بودند.
    امروز اگر من خمس اموال و درآمدم را بدهم، هنري نكرده‌ام، دل كندن از مال و منال، زماني خودنمايي مي‌كند كه آدم 90 روز درو و 30 روز كار خرمن كرده باشد و با حوصله و وسواس تمام، هر شب بگويد كه اين گندم‌ها و جوها كه گوني گوني جدا كرده‌ام، مربوط به خمس و زكات و سهم امام و سهم فقراست. من خودم بارها و بارها شاهد اين جور كارها بود‌ه‌ام. به قول مولانا:
    نردبان اين جهان ما و مني است عاقبت اين نردبان افتادني است
    از جرم هر كس كه بالاتر نشست استخوانش سخت‌تر خواهد شكست
    او ارادتي خاص به همه‌ي ائمه اطهار (ع) داشت و معمولاً بعد از نمازهايش، مقداري دعا و نيايش مي‌خواند. گاهي هم مي‌گفت:
    اي كريـمي كه از خـزانه‌ي غيـب، هـزاران وظـيفه خـور داري
    دوستان را كجا كني محروم، تو كه با دشمن اين نظر داري
    مرحوم حاج سيد عزيز حسيني كه به روستاي ما آمد، پدرم بلافاصله با او دوست شد. سيد، شبي به منزل آمد. يك پوستر بزرگ با خودش آورده بود. زيرش آن نوشته شده بود: «تمثال مبارك و عالي‌قدر حضرت آيه‌الله روح‌الله الموسوي الخميني» من كلاس سوم ابتدايي بودم. حدود سال 1344 يا 1345 بود. به پدرم گفتم: «اين عكس كيست؟» گفت: «عكس آقاي خميني كه با شاه دعوا كرده، شاه هم او را به عراق تبعيد كرده است.»
    من آن موقع، خيلي معناي اين حرف‌ها را نمي‌فهميدم. سال بعد، از معلم‌مان، آقاي احمد مهاجري درباره‌ي امام پرسيدم. من مبصر و شاگرد اول كلاس بودم. آقاي مهاجري برايم توضيح داد كه دعواي آقاي خميني و شاه براي چيست و من آن زمان بود كه تا حدي به مسائل انقلاب آشنا شدم.
    آگاهي‌هاي شادروان موسي صغيري كه مرد بسيار متين، با وقار و آدم‌شناسي بود، روي پدرم تأثير بسزايي داشت. او كارمند ارشد گمرك بوشهر بود و اطلاعات عجيبي از وضع مملكت داشت و همه‌ي آنها را هم بي پروا بازگو مي‌كرد.
    صغيري دو تا از فرزندانش در دانشگاه بودند و از همان طريق نيز اطلاعات خوبي از وضع كشور كسب مي‌كرد.
    در سال‌هاي 1356 و 1357 كه من و برادرم به راهپيمايي و تظاهرات مي‌رفتيم، پدرم هرگز نمي‌گفت كه نرويد. البته ما سعي مي‌كرديم‌ كه او از موضوع مطلع نشود، اما بعد دانستيم كه او ماجرا را مي‌دانسته و چيزي نمي‌گفته است.
    يك روز به ما گفت: «كسي به من گفته كه به بچه‌هايت بگو تا در را‌هپيمايي و تظاهرات عليه شاه شركت نكنند، زيرا افراد گارد آنها را مي‌كشند!» من و برادرم منتظر بوديم تا بدانيم پاسخ پدرم به آن فرد چه بوده است. و او ادامه داد: « من به او گفتم كه اگر لازم شد، فرزند كوچكم رضا را بر دوش مي‌گيرم و خودم هم به راهپيمايي مي‌روم.»
    من و برادرم سال‌هايي كه در بوشهر مشغول به تحصيل يا كار بوديم، از طريق كتاب‌ها و دوستان از وضع مملكت آگاه مي شديم. كتاب‌هاي مرحوم شريعتي و شهيد مطهري و مجله مكتب اسلام و اطلاعيه‌هاي حضرت امام (ره) را مستقيم از طرف شهيد كامكاري و شهيد خداكرم فرامرزي دريافت مي‌كرديم و با هم مرور مي‌نموديم.
    من دو بار پدرم را در خواب ديده‌ام. يك بار در خواب ديدم كه او و افراد عجيبي دور هم نشسته‌اند و با هم صحبت مي‌كنند. من وقتي وارد مجلس آنها شدم، قدرت ايجاد ارتباط با آنها نداشتم، زيرا آنها از جنس ديگري بودند. معنويت و قدرت عجيبي در آن مجلس هويدا بود و من به همبن دليل نمي‌توانستم نزديكشان شوم.
    يك بار هم خواب ديدم كه روبروي «بي‌بي ‌زليخا» پياده شده‌ام. رفتم براي زيارت اهل قبور. پدرم جلوي من بلند شد. لباس سفيدي به تن داشت. به من گفت: «پدر جان! هر وقت خواستي به ديدن من بيايي، من اينجا هستم. اين هم علي هوشنگي است.»
    پدرم سواد مكتبي داشت و به راحتي مي‌توانست نامه بنويسد و بخواند. معمولاً اكثر اهل محل و بعضي از دوستان او در روستاهاي مجاور مثل آبطويل و چاهكوتاه، مي‌آمدند و از او مي‌خواستند تا نامه‌هايشان را بنويسد.
    او چندين جلد كتاب داشت كه متاسفانه در حال حاضر، فقط كتاب «حافظ» و «دعاي افتتاح» او باقي مانده است. شب‌ها با دوستانش يا مثنوي خواني مي‌كردند يا شاهنامه مي‌خواندند. گاهي هم كتاب «امير ارسلان رومي» را مي‌خواندند.
    از جمله بيت‌هاي مثنوي كه آن زمان مي خواند و هنوز در ذهنم مانده، اين است كه:
    هر كجا تـو با مني مـن خـوش دلـم گر بود در قعر گوري، قعر چاهي منزلم
    او مشوق خاصي براي رفتن به جبهه نداشت، تنها عاملي كه او را وادار به اين مهم كرد، انديشه و تفكري بود كه در ذات او ريشه دوانده بود.
    يكي از دوستان او تعريف مي‌كرد: «يك شب در پادگان آموزشي خوابيده بوديم. مسئولين آمدند و تير مشقي شليك كردند. عده‌اي از بچه‌ها ترسيدند و زير تخت افتادند. دو نفر از دوستان همراهش نيز از ناحيه ي پا مشكل اساسي پيدا كردند. ولي او بلند شد و گفت: اي بابا، چه خبر شده؟! اگه ما از صداي ترق تروق شما مي‌ترسيديم كه اينجا نمي‌آمديم! مي‌خواهيد بچه بترسانيد؟»
    در يكي از شب‌هاي ماه بهمن ـ روز 26/11 /1360 ـ پس از نماز مغرب و عشاء ، آقاي كرم پلنگي‌زاده كه پاسدار بود به عمويش حسين گرگين گفته بود كه علي نكيسا و علي هوشنگي شهيد شده‌اند. آقاي حسين گرگين هم در اين باره با ديگر نمازگزاران مسجد امام سجاد (ع) هلالي صحبت مي‌كرده‌اند. يكي از بستگان ما موضوع را شنيده بود و به آقاي حسن پوربهي گفته بود.
    من در كتابخانه‌ي كانون ، تنها نشسته بودم كه آقاي حسن پوربهي وارد شد. پس از سلام و احوال‌پرسي، گفت: «محمد ، از پدرت خبر داري!» گفتم: «يك هفته پيش، از اهواز زنگ زده‌اند و شماره تلفن داده‌اند تا زنگ بزنم!» به من گفت: «تلفن فايده‌اي ندارد!» گفتم: « پس چه كار بكنم؟» گفت: «خودت چه فكر مي‌كني؟» گفتم: «بروم به تعاون سپاه و سئوال بگيرم!» گفت: «خوب است. برو و بپرس»
    به اداره‌ي تعاون سپاه رفتم. تعاون سپاه در يك كانتينر بزرگ در استانداري بوشهر قرار داشت. دو نفر آنجا بودند. داخل رفتم و سلام كردم. هر دو جلوي من بلند شدند و سلام مرا پاسخ دادند. آن دو نفر خود را به نام‌هاي حاجي‌زاده و حسن‌زاده معرفي كردند. گفتم: « فرزند علي نكيسا هستم. پدرم به اتفاق علي هوشنگي در جبهه‌ي «بستان» است. از آنان چه خبري داريد؟»
    آقاي حاجي‌زاده دستانش را به پشت سرش گره زد و شروع كرد به قدم زدن در طول كانتينر. صداي پوتين او در كانتينر مي‌پيچيد. او سر سخن را باز كرد و از مقام شهيد و فلسفه‌ي شهادت و ارزش والاي شهيد و شهادت تعريف كرد. آن قدر حرف زد كه حوصله‌ام سر رفت. به او گفتم: «آقاي حاجي‌زاده ، من اين فرمايشات شما را از دوران كودكي از زبان روضه‌خوان روستايمان شنيده‌ و در كتاب‌هاي متعددي خوانده‌ام. نيازي به تكرار آنها نيست. آمادگي پذيرش هر صحبتي را دارم، لطفاً جان كلام را بگوييد تا بدانم چه اتفاقي افتاده است!»
    آقاي حاجي‌زاده هم بلافاصله ماجراي شهادت آنان ـ مرحومان نكيسا و هوشنگي ـ را بازگو كرد. سوال كردم: «مراسم تشييع و تدفين، كي قرار است صورت بگيرد؟» گفت: «صبح روز 28/11/1360»
    صبح روز موعود، محوطه‌ي بيمارستان فاطمه‌ي زهرا و خيابان اطراف آن مملو از جمعيت بود. آن روز، سه شهيد را تشييع كردند. تابوت آنان مثل گل بر فراز دستان مردمي بود كه هجوم مي‌آوردند تا خود را به پيكر مطهر آنها برسانند.
    وقتي از تعاون به منزل آقاي حسن پوربهي رفتم، با ميني‌بوس آقاي فرهاد پوربهي به اتفاق عمو نوشاد و اكثر فاميل‌هايمان كه در كوي هلالي سكونت داشتند به مدرسه‌ي شهيد عاشوري چغادك رفتيم.
    ميني‌بوس بيرون ايستاد و من به دفتر مدرسه رفتم. گفتم كه با آقاي نكيسا كار دارم. مدير مدرسه، مستخدم را به دنبال برادرم عبدالحسن فرستاد. وقتي آمد، با تعجب پرسيد: «براي چه آمده‌اي مدرسه؟» گفتم: «خير است! پدرم مجروح شده و الان بيمارستان است. مي‌خواهم به اتفاق هم ، خواهر و مادرم را برداريم و برويم به ملاقات او!»

    شهيد از زبان دوستش (سيدعلي حسيني)
    قبل از اينكه به جبهه برود، به من گفت كه خواب ديده روحش مثل كبوتر سفيدي در دستش مي‌باشد. با اطمينان به من گفت: «من به جبهه مي‌روم و ديگر بر نمي‌گردم. اين آخرين ديدار ماست!» و با گريه از منزل ما بيرون رفت.
    علي در تقوا و نماز و دعا بسيار ممتاز بود و در حدود 12 سالي كه ما در روستاي «تل‌اشكي» بوديم، اولين كسي كه در مراسم دعاي افتتاح و قرآن ماه رمضان حاضر مي‌شد ايشان بود.
    بيشتر اوقات، روزه‌ي مستحبي مي‌گرفت و علي‌رغم اينكه در منابع طبيعي (محيط‌بان) شاغل بود اما به جبهه رفت و دين خود را نسبت به نظام و امام و انقلاب ادا كرد. وقتي مي‌خواست برود، دست همسرش را بوسيد و حلاليت طلبيد و گفت: «آرزوي من شهادت است!»
    او علاقه‌ي زيادي به خانواده‌ي خود داشت و بيشتر اوقات فراغت خويش را با ما سپري مي‌كرد. برخوردش با مردم بسيار خوب بود. دوست داشتني و شوخ‌طبع بود و روحيه‌اي بسيار عالي داشت.
    شهيد از زبان همرزمش (راوي محمود معتمدي)
    در آذر ماه سال 1360 به پادگان شيراز جهت آموزش اعزام شديم و از آنجا به پادگان «الغدير» اصفهان رفتيم. از نظر آموزشي، واقعاً شرايط دشواري داشتيم و به همين خاطر هم بچه‌هاي ما بسيار ورزيده و آماده شدند.
    حدود 1700 نفر بوديم كه از اين تعداد، فقط 900 نفر موفق به اتمام دوره‌ي 25 روزه‌ي آموزش شدند. ما را از آنجا به اهواز اعزام نمودند و در آنجا تحت فرماندهي تيپ «المهدي» در آمديم. پس از چند روز، حدود 24 نفر نيرو جهت اعزام به تپه‌هاي «بوستان» از ما درخواست نمودند.
    جمعه‌ي همان هفته نيز ما را جهت اعزام به «تنگه چزابه» آماده كردند و يكي از خاطرات من در آنجا برمي‌گردد به چپ شدن ماشين در بين راه.
    شهيد هوشنگي در آن لحظه بالاي سر من ـ با حالتي غمگين ـ حاضر شدند و احساس نگراني شديدي بخاطر ضربه خوردن من داشتند.
    شهيد هوشنگي و شهيد نكيسا در كنار باتلاقي كه حدود 50 متر با خاكريز دشمن فاصله داشت، مستقر شده بودند.
    شهيد هوشنگي در شب قبل از حمله، در حالي كه با اصرار فراوان، مسئولين را براي حضور خود در خط راضي كرده بود، به من گفت: « بنده تمام كارهايي كه بايست در قبال خانواده‌ام انجام مي‌داده‌ام عملي كرده ام و اكنون انتظار دارم كه خداوند شهادت را نصيب من كند و به آرزوي ديرينه‌ام برساند.»
    ايشان يكي از بهترين الگوهاي اخلاقي من بودند. هميشه بدون تأخير در دعا و نماز شركت مي‌نمود و سعه‌ي صدر عجيبي داشت. در برخورد با همه حالت خوشرويي و طراوت خود را حفظ مي‌كرد و حتي در لحظه‌ي شهادت نيز اين خنده‌رويي را از دست نداد.
    موقعي كه پيكر شهيد هوشنگي و شهيد نكيسا را از سنگر بيرون آورديم، آن‌قدر بر روحيه‌ي بچه‌ها تأثير گذاشت كه يكي از دوستان بلافاصله با ديدن جسد مبارك اين دو شهيد، با دليري و جرأت خاصي خود را به خط دشمن زد و اسلحه‌هاي دشمن را به غنيمت آورد.
    شهيد از زبان فرمانده اش(حاج براتعلي)
    با اين دو شهيد ( نكيسا و هوشنگي) در پادگان «الغدير» آشنا شدم و از همان ابتدا با ايشان ارتباط عميق و دروني برقرار نمودم. هر چه به مدت دوستي ما افزوده مي‌شد، علاقه و ارتباط ميان ما هم بيشتر مي‌گشت.
    ما در جبهه به جاي نيروهاي مشهد در «تنگه چزابه» جايگزين شديم. آنجا درست در وسط جاده، سنگر زده بودند و با توجه به اينكه جاده، ميان نيروهاي خودي و دشمن بود، موقعيت بسيار خطرناكي داشت و به آن سنگر رفتن ، واقعاً دل و جرأت مي‌خواست.
    وقتي شرايط سنگر را براي شهيد نكيسا بيان كردم، جواب ايشان اين بود كه ما را براي شهادت آمده‌ايم و آماده‌ايم. ديگر بالاتر از شهيد شدن كه نيست.

     

     

    «توجه شهيد»

    نسبت به نماز و روزه خيلي توجه داشت. هميشه توصيه مي‌كرد قبل از غروب  به خانه بيائيد و خودتان را براي نماز آماده كنيد.

    او بيش از هر چيز روي نماز خواندن ما حساس بود. البته او فقط روي مسائلي چون نماز و روزه حساسيت نداشت، بلكه مواظب كارها و رفتارهاي جزئي ما نيز بود و سعي مي‌كرد ما را متوجه رفتارها و حرف‌هايمان كند. اگر كسي به او مي‌گفت كه بچه‌هايت در كوچه و خيابان با مردم رفتار بدي داشته‌اند، بسيار ناراحت مي‌شد و به طور جدي به ما تذكر مي‌داد. به پيشدستي در سلام كردن هم خيلي اهميت مي‌داد و هميشه دوست داشت كه بچه‌هايش در اين كار پيشقدم شوند. با افراد فقير رفت و آمد داشت و با سادات منطقه هم خيلي خوب بود. خودش به ما قرآن ياد داد و تكيه كلام وي هميشه اين شعر حافظ بود كه:

    نگار من كه به مكتب نرفت و خط ننوشت

    بـه غمـزه مسئـله ‌آمـوز صـد مدرّس شـد

    وقتي خبر سقوط خرمشهر را شنيد، داشت غذا مي‌خورد، يك‌باره و بي‌اختيار قاشق از دستش افتاد و ديگر لب به غذا نزد.

    از دوستان نزديك ايشان مي‌توان به حسين‌ بازياري و سيد عزيز حسيني و از همرزمان ايشان مي‌توان به اردشير حيدري اشاره كرد.در مدرسه بودم كه  آمدند دنبالم. به من گفتند كه بابايت زخمي شده است. يك حس خاصي در من بود كه به من مي‌گفت او شهيد شده است. به منزل كه آمدم، ديدم كه منزل خيلي شلوغ است. آن موقع بود كه دانستم پدرم شهيد شده است.

    اگر چه روزهاي اول شهادت او بسيار سخت گذشت، اما پس از مدتي، رضايت خاطر عميقـي به من دست داد. فكـر مـي‌كنم كه اين مسـأله در مورد سـاير اعضـاء خانواده‌ام و ديگر خانواده‌هاي شهداء نيز صادق باشد.در روز تشييع پيكر او، 4 شهيد ديگر از جمله شهيد عليرضا ماهيني نيز تشييع شدند.

    راوي: سيدعلي حسيني

     

    «خواب شهيد»

    قبل از اينكه به جبهه برود، به من گفت كه خواب ديده روحش مثل كبوتر سفيدي در دستش مي‌باشد. با اطمينان به من گفت: «من به جبهه مي‌روم و ديگر بر نمي‌گردم. اين آخرين ديدار ماست!» و با گريه از منزل ما بيرون رفت.

    علي در تقوا و نماز و دعا بسيار ممتاز بود و در حدود 12 سالي كه ما در روستاي «تل‌اشكي» بوديم، اولين كسي كه در مراسم دعاي افتتاح و قرآن ماه رمضان حاضر مي‌شد ايشان بود.

    بيشتر اوقات، روزه‌ي مستحبي مي‌گرفت و براي دفاع از اسلام و ايران به جبهه رفت و دين خود را نسبت به نظام و امام و انقلاب ادا كرد. وقتي مي‌خواست برود، دست همسرش را بوسيد و حلاليت طلبيد و گفت: «آرزوي من شهادت است!»

    او علاقه‌ي زيادي به خانواده‌ي خود داشت برخوردش با مردم بسيار خوب بود. دوست داشتني و شوخ‌طبع بود و روحيه‌اي بسيار عالي داشت.

    راوي:  محمود معتمدي

     

     

    «خنده در لحظه شهادت»

    در آذر ماه سال 1360 به پادگان شيراز جهت آموزش اعزام شديم و از آنجا به پادگان «الغدير» اصفهان رفتيم. از نظر آموزشي، واقعاً شرايط دشواري داشتيم و به همين خاطر هم بچه‌هاي ما بسيار ورزيده و آماده شدند.

    حدود 1700 نفر بوديم كه از اين تعداد، فقط900 نفر موفق به اتمام دوره‌ي 25 روزه‌ي آموزش شدند. ما را از آنجا به اهواز اعزام نمودند و در آنجا تحت فرماندهي تيپ «المهدي» در آمديم. پس از چند روز، حدود 24 نفر نيرو جهت اعزام به تپه‌هاي «بستان» از ما درخواست نمودند. ايشان يكي از بهترين الگوهاي اخلاقي من بودند. هميشه بدون تأخير در دعا و نماز شركت مي‌نمود و سعه‌ي صدر عجيبي داشت. در برخورد با همه، حالت خوشرويي و طراوت خود را حفظ مي‌كرد و حتي در لحظه‌ي شهادت نيز اين خنده‌رويي را از دست نداد.

    موقعي كه پيكر شهيد هوشنگي و شهيد نكيسا را از سنگر بيرون آورديم، آن‌قدر بر روحيه‌ي بچه‌ها تأثير گذاشت كه يكي از دوستان بلافاصله با ديدن جسد مبارك اين دو شهيد، با دليري و جرأت خاصي خود را به خط دشمن زد و اسلحه‌هاي دشمن را به غنيمت آورد.

    راوي:  حاج براتعلي (فرمانده‌ي شهيد نكيسا)

     

    «شجاعت شهيد»

    با اين دو شهيد ( نكيسا و هوشنگي) در پادگان «الغدير» آشنا شدم و از همان ابتدا با ايشان ارتباط عميق و دروني برقرار نمودم. هر چه به مدت دوستي ما افزوده مي‌شد، علاقه و ارتباط ميان ما هم بيشتر مي‌گشت.

    ما را به جاي نيروهاي مشهد در «تنگه چزابه» جايگزين نمودند. آنجا درست در وسط جاده، سنگر زده بودند و با توجه به اينكه جاده، ميان نيروهاي خودي و دشمن بود، موقعيت بسيار خطرناكي داشت و به آن سنگر رفتن، واقعاً دل و جرأت مي‌خواست.وقتي شرايط سنگر را براي شهيد نكيسا بيان نمودند، جواب ايشان اين بود كه ما براي شهادت آمده‌ايم و آماده‌ايم. ديگر بالاتر از شهيد شدن كه نيست.

    راوي: محمدحسن نكيسا ( فرزند شهيد)

     

     

    «خنده‌هاي پدر»

    يكي از خصوصيات پدرم، تعهدش در پرداخت به موقع خمس و سهم امام بود. در آن زمان، خمس و زكات محصولي را كه با هزار زحمت و سختي بدست مي‌آورد، بلافاصله پس از درو، جدا مي‌كرد.

    در تمام طول اين سال‌ها، هيچ گاه بدون حضور پدرم نبوده‌ام. هرگاه حرف از شهادت و جبهه زده شود، خنده‌ها و شوخي‌ها و ياد و خاطره‌ي او در ذهنم زنده مي‌شود. من هميشه جاي خالي او را حس مي‌كنم، البته اين حس، ريشه در يك عامل معنوي و روحي مثل نياز به دوست و مشاور و راهنما دارد، و هيچ ارتباطي به مسائلي چون كسب درآمد و امرار معاش ندارد.

     

    ديگران هر چه بودند، بودند. هر چه كردند، كردند. مهم اين است كه ما كجاي دنيا واقع شده‌ايم و چه كرده‌ايم و چه بايد بكنيم و چه وظيفه‌اي در قبال خود و ديگران داريم. البته اين به معني آن نيست كه نبايد از زحمت‌ها رشادت‌ها و ايثار و فداكاري‌هاي ديگران گفت و نوشت و نام نيك ديگران را مكتوم و فراموش گذاشت؛ بلكه منظور اين است كه نبايد از قِبِل اين افراد، نام و نان به دست آورد و پست كسب كرد و طلب جاه و مقام نمود.

    همان‌گونه كه او (پدرم ) خود، بي‌نام و نشاني را ترجيح مي‌داد، من نيز همواره از اين كار اكراه دارم و پرهيز كرده‌ام و به خودم مي‌گويد كه نكند اين حرف‌هاي من باعث خودستايي يا غلو و اغراق شود. به هر حال، سعي مي‌كنم با كمال صداقت و دقت، شرح آنچه خواسته شده را در اختيار دوستان قرار دهم.

    پدرم، مردي آرام، متين، وظيفه‌شناس و بذله‌گو بود و خشونت و سخت‌گيري در زندگي او جايي نداشت. با هر كس، برابر خلق و خوي او صحبت و برخورد مي‌كرد.

    نيروهاي عراقي، تعدادي از شهرهاي ايران، بخصوص خرمشهر را متصرف شده بودند. يك روز غروب، وقتي با موتورسيكلت  از بوشهر  به منزل آمدم، موذن تازه داشت صداي اذان را سر مي‌داد. پدرم، حصيرش را در گوشه‌اي از حياط انداخته بود و مي‌خواست نماز بخواند. رو به قبله نشسته بود. آهي كشيد و گفت:« درست نيست كه ما زنده باشيم و دشمن به ناموسمان تجاوز كند.بسياري از مردم بي‌گناه خرمشهر را به اسيري برده‌اند. بايد كاري كنيم. نمي‌توان ساكت نشست.» اندوهگين بود و آه مي‌كشيد.

    يك سال قبل از شهادتش، مبلغ يكصد هزار ريال به من داد و گفت: «اگر توانستم، خودم به حج مي‌روم و اگر نتوانستم،  تو به جاي من برو!»

    او رفت و شهيد شد. من مصمم بودم كه به جاي او به مكه بروم، ولي با اين مبلغ نمي‌شد به حج رفت. درآمد من نيز فقط نياز مالي خانواده‌ام را به زور تأمين مي‌كرد و نمي‌شد با آن به حج رفت.

    هميشه دغدغه‌ي اين كار را داشتم. دعا مي‌كردم كه فرصتي مهيا شود تا اين وصيت او انجام شود. تا اينكه دو سال پيش به لطف خدا، برادر ارجمند فرهنگي و جانباز، حاج زارع به حج مشرف شد. من ماجرا را براي او بازگو كردم. راستش تا آن موقع اين موضوع را به كسي نگفته بودم، ولي مادر و همسرم مي‌دانستند. به آقاي زارع گفتم. آقاي زارع، خيلي متأثر شد و قول داد كه طوافي به جاي پدرم به جا آورد. وقتي برگشت، فرمود كه من سفارش شما را اجرا كردم. من، به ايشان قول داده بودم كه پول هم به ايشان بدهم. البته مبلغش را معين نكرده بوديم. پس از مراجعت او، هرچه تعارف كردم، حاج آقا زارع پول از من نگرفت. من هم پول را به مسجد ميرعلمدار بخشيدم.

    او انس عجيبي به قرآن داشت. آقاي مهندس چابهاري مي‌فرمود كه مرحوم نكيسا وقتي كارش تمام مي‌‌شد و موقع استراحتش فرا مي‌رسيد، قرآن خواندنش شروع مي‌شد. قرآن را برمي‌داشت و با صداي خوبي زمزمه‌وار قرآن مي‌خواند.

    قبل از اينكه سيد وارسته و بزرگوار، حاج سيد عزيزِ حسيني به روستاي تل‌اشكي تشريف بياورند، مراسم قرآن و دعا خواني شب‌هاي ماه مبارك رمضان، هر شب در منزل يكي از اهالي محل برگزار مي‌شد.

    يك شب، ملا غريب باغبان، بالاي منبر روضه مي‌خواند. من هم جلوي پدرم نشسته بودم. يك باره احساس كردم كه قطرات گرم آب، پشت گردنم را خيس كرد. يواشكي سرم بلند كردم، ديدم پدرم دارد گريه مي‌كند. من، آن موقع معني اين كارها را نمي‌دانستم، ولي بعدها كه بزرگ‌تر شدم، فهميدم كه اشك گرمِ پدرم در غمِ مصائبي بوده كه بر اهل‌بيت (ع) در كربلا گذشته است.

    من، بيش از همه چيز، سرگذشت حضرت زينب و رقيه (سلام‌الله‌عليها) در شام برايم دردناك و شكننده است. زيرا رقيه مظهر زيباترين عشق به پدر است و زينب (س) مظهر زيباترين عشق و عاطفه بين برادر و خواهر. وقتي آن ملعون به آن حضرت گفت: «ديدي كه خداوند با شما چگونه رفتار كرد؟» يگانه زنِ مقاوم و توانا، به آن ملعون گفت: «من در كار خدا، جز زيبايي چيز ديگري نمي‌بينم.» و اين عرفاني و بزرگترين كلمه‌ در برابر جور و ستم و بزرگترين درس براي هر مسلمان متعهد و آگاه است. اصلاً شيعه يعني مسئوليت، يعني آگاهي، يعني مكلف در برابر تكليف، و يعني مقاومت در برابر درد و داغ!

    روزي كه به پدرم گفتم:«مي‌خواهم به جبهه بروم و ثبت‌نام هم كرده‌ام!»، يكه‌اي خورد، خودش را جمع و جور كرد و گفت:«من پيش از تو به نداي رهبر لبيك گفته‌ام و وظيفه‌ي من است كه ابتدا اداي دين كنم!»

    روزي كه پدرم و چند نفر از اهالي روستا مي‌خواستند به جبهه بروند،ماشيني نبود تا آنها را ببرد. همگي قرار گذاشتند كه آن شب در منزل شهيد هوشنگي بمانند و صبح عازم شوند. وقتي به سراغ پدرم رفتم و گفتم: «چرا به منزل خودمان نمي‌آيي؟ بيا تا برويم!» گفت: « نمي‌خواهم اشك و آهِ رضا و مادر و خواهرانت مرا دچار ترديد و شك كند. همين‌جا خوب است!»

    يك هفته قبل از شهادت، از اهواز تلفن زد. به او گفتم: « بابا! آقاي هوشنگي آمده، چرا تو نيامدي؟» گفت: «نيامدم تا دوباره دچار احساسات

    خانوادگي نشوم. من به خاطر جبهه، دل‌كنده شده‌ام. هر وقت مأموريتم تمام شد و خدا خواست، مي‌آيم. فعلاً جايم خوب است!»

    پدرم بسيار متعهد و پايبند به اصول اخلاقي و انجام واجبات بود. او در شرايط بسيار سخت و هنگام درو و خرمن‌كوبي روزه مي‌گرفت. كار ساده‌اي نيست. بايد حتماً ايمان و اراده‌ي پولاديني پشت قضيه باشد تا آدم بتواند دوام بياورد و كم نياورد. او گاهي روزه‌دار بود، در حالي كه با بيل در گرماي تابستان كار مي‌كرد.

    فكرش را كه مي‌كنم، مي‌بينم كه امروزه ما براي فرار از روزه و ترك واجبات، صد جور دليل پزشكي و غير پزشكي قطار مي‌كنيم. اما انگار شهيدان، مرداني از جنس ديگري بودند.

    امروز اگر من خمس اموال و درآمدم را بدهم، هنري نكرده‌ام، دل كندن از مال و منال، زماني خودنمايي مي‌كند كه آدم 90 روز درو و 30 روز كار خرمن كرده باشد و با حوصله و وسواس تمام، هر شب بگويد كه اين گندم‌ها و جوها كه گوني گوني جدا كرده‌ام، مربوط به خمس و زكات و سهم امام و سهم فقراست. من خودم بارها و بارها شاهد اين جور كارها بود‌ه‌ام. به قول مولانا:

    نردبان اين جهان ما و مني است

    عاقبت اين نردبان افتادني است

    هر كه بر اين نردبان بالا نشست

    استخوانش سخت‌تر خواهد شكست

    او ارادتي خاص به همه‌ي ائمه اطهار (ع) داشت و معمولاً بعد از نمازهايش، مقداري دعا و نيايش مي‌خواند. گاهي هم مي‌گفت:

    اي كريـمي كه از خـزانه‌ي غيـب، هـزاران وظـيفه خـور داري

    دوستان را كجا كني محروم، تو كه با دشمن اين نظر داري

    مرحوم حاج سيد عزيز حسيني كه به روستاي ما آمد، پدرم بلافاصله با او دوست شد. سيد، شبي به منزل آمد. يك پوستر بزرگ با خودش آورده بود. زيرش آن نوشته شده بود: «تمثال مبارك و عالي‌قدر حضرت آيه‌الله روح‌الله الموسوي الخميني» من كلاس سوم ابتدايي بودم. حدود سال 1344 يا 1345 بود. به پدرم گفتم: «اين عكس كيست؟» گفت: «عكس آقاي خميني كه با شاه دعوا كرده، شاه هم او را به عراق تبعيد كرده است!»

    من آن موقع، خيلي معناي اين حرف‌ها را نمي‌فهميدم. سال بعد، از معلم‌مان، آقاي احمد مهاجري درباره‌ي امام پرسيدم. من مبصر و شاگرد اول كلاس بودم. آقاي مهاجري برايم توضيح داد كه دعواي آقاي خميني و شاه براي چيست و من آن زمان بود كه تا حدي به مسائل انقلاب آشنا شدم.

    آگاهي‌هاي شادروان موسي صغيري كه مرد بسيار متين، با وقار و آدم‌شناسي بود، روي پدرم تأثير بسزايي داشت. او كارمند ارشد گمرك بوشهر بود و اطلاعات عجيبي از وضع مملكت داشت و همه‌ي آنها را هم بي پروا بازگو مي‌كرد.

    صغيري دو تا از فرزندانش در دانشگاه بودند و از همان طريق نيز اطلاعات خوبي از وضع كشور كسب مي‌كرد.

    در سال‌هاي 1356و1357 كه من و برادرم به راهپيمايي و تظاهراتمي‌رفتيم، پدرم هرگز  نمي‌گفت كه نرويد. البته ما سعي مي‌كرديم‌ كه او از موضوع مطلع نشود، اما بعد دانستيم كه او ماجرا را مي‌دانسته و چيزي نمي‌گفته است.

    يك روز به ما گفت: «كسي به من گفته كه به بچه‌هايت بگو تا در را‌هپيمايي و تظاهرات عليه شاه شركت نكنند، زيرا افراد گارد آنها را مي‌كشند!» من و برادرم منتظر بوديم تا بدانيم پاسخ پدرم به آن فرد چه بوده است. و او ادامه داد: « من به او گفتم كه اگر لازم شد، فرزند كوچكم رضا را بر دوش مي‌گيرم و خودم هم به راهپيمايي مي‌روم.»

    من و برادرم سال‌هايي كه در بوشهر مشغول به تحصيل يا كار بوديم، از طريق كتاب‌ها و دوستان از وضع مملكت آگاه مي‌شديم. كتاب‌هاي مرحوم شريعتي و شهيد مطهري و مجله مكتب اسلام و اطلاعيه‌هاي حضرت امام (ره) را مستقيم از طرف شهيد كامكاري و شهيد خداكرم فرامرزي دريافت مي‌كرديم و با هم مرور مي‌نموديم.

    من دو بار پدرم را در خواب ديده‌ام. يك بار در خواب ديدم كه او و افراد عجيبي دور هم نشسته‌اند و با هم صحبت مي‌كنند. من وقتي وارد مجلس آنها شدم، قدرت ايجاد ارتباط با آنها نداشتم، زيرا آنها از جنس ديگري بودند. معنويت و قدرت عجيبي در آن مجلس هويدا بود و من به همين دليل نمي‌توانستم نزديكشان شوم.

    يك بار هم خواب ديدم كه روبروي «بي‌بي ‌زليخا» پياده شـده‌ام. رفتـم براي زيارت اهل قبور. پدرم جلوي من بلند شد. لباس سفيدي به تن داشت. به من گفت: «پدر جان! هر وقت خواستي به ديدن من بيايي، من اينجا هستم. اين هم علي هوشنگي است.»

    پدرم سواد مكتبي داشت و به راحتي مي‌توانست نامه بنويسد و بخواند. معمولاً اكثر اهل محل و بعضي از دوستان او در روستاهاي مجاور مثل آبطويل و چاهكوتاه، مي‌آمدند و از او مي‌خواستند تا نامه‌هايشان را بنويسد.

    او چندين جلد كتاب داشت كه متاسفانه در حال حاضر، فقط كتاب «حافظ» و «دعاي افتتاح» او باقي مانده است. شب‌ها با دوستانش يا مثنوي خواني مي‌كردند يا شاهنامه مي‌خواندند. گاهي هم كتاب «امير ارسلان رومي» را مي‌خواندند. از جمله بيت‌هاي مثنوي كه آن زمان مي خواند و هنوز در ذهنم مانده، اين است كه:

     هر كجا تـو با مني مـن خـوش دلـم

    گر بود در قعر گوري، قعر چاهي منزلم

    او مشوق خاصي براي رفتن به جبهه نداشت، تنها عاملي كه او را وادار به اين مهم كرد، انديشه و تفكري بود كه در ذات او ريشه دوانده بود.

    يكي از دوستان او تعريف مي‌كرد: «يك شب در پادگان آموزشي خوابيده بوديم. مسئولين آمدند و تير مشقي شليك كردند. عده‌اي از بچه‌ها ترسيدند و زير تخت افتادند. دو نفر از دوستان همراهش نيز از ناحيه ي پا مشكل اساسي پيدا كردند. ولي او بلند شد و گفت: اي بابا! چه خبر شده! اگه ما از صداي ترق تروق شما مي‌ترسيديم كه اينجا نمي‌آمديم! مي‌خواهيد بچه بترسانيد!»

    در شب 26/11 /1360 پس از نماز مغرب و عشاء،آقاي‌ كرم پلنگي‌زاده كه پاسدار بود، به عمويش حسين گرگين گفته بود كه علي نكيسا و علي هوشنگي شهيد شده‌اند. آقاي حسين گرگين هم در اين باره با ديگر نمـازگزاران مسجـد امـام سجاد (ع) هلالي صحبت مي‌كرده‌اند. يكي از بستگان ما موضوع را شنيده بود و به آقاي حسن پوربهي گفته بود.

    من در كتابخانه‌ي كانون، تنها نشسته بودم كه آقاي حسن پوربهي وارد شد. پس از سلام و احوال‌پرسي، گفت: «محمد! از پدرت خبر داري؟» گفتم: «يك هفته پيش از اهواز زنگ زده‌اند و شماره تلفن داده‌اند تا زنگ بزنم!» به من گفت: «تلفن فايده‌اي ندارد!» گفتم: « پس چه كار بكنم؟» گفت: «خودت چه فكر مي‌كني؟» گفتم: «بروم به تعاون سپاه و سؤال بگيرم!» گفت: «خوب است. برو و بپرس!» به اداره‌ي تعاون سپاه رفتم. تعاون سپاه در يك كانتينر بزرگ در استانداري بوشهر قرار داشت. دو نفر آنجا بودند. داخل رفتم و سلام كردم. هر دو جلوي من بلند شدند و سلام مرا پاسخ دادند. آن دو نفر خود را به نام‌هاي حاجي‌زاده و حسن‌زاده معرفي كردند. گفتم: « فرزند علي نكيسا هستم. پدرم به اتفاق علي هوشنگي در جبهه‌ي «بستان» است. از آنان چه خبري داريد؟»

    آقاي حاجي‌زاده دستانش را به پشت سرش گره زد و شروع كرد به قدم زدن در طول كانتينر. صداي پوتين او در كانتينر مي‌پيچيد. او سر سخن را باز كرد و از مقام شهيد و فلسفه‌ي شهادت و ارزش والاي شهيد و شهادت تعريف كرد. آن قدر حرف زد كه حوصله‌ام سر رفت. به او گفتم: «آقاي حاجي‌زاده! من اين فرمايشات شما را از دوران كودكي از زبان روضه‌خوان روستايمان شنيده‌ و در كتاب‌هاي متعددي خوانده‌ام. نيازي به تكرار آنها نيست. آمادگي پذيرش هر صحبتي را دارم، لطفاً جان كلام را بگوييد تا بدانم چه اتفاقي افتاده است!»

    آقاي حاجي‌زاده هم بلافاصله ماجراي شهادت آنان ـ مرحومان نكيسـا

     

    و هوشنگي ـ را بازگو كرد. سؤال كردم: «مراسم تشييع و تدفين، كي قرار است صورت بگيرد؟» گفت: «صبح روز 28/11/1360»

    صبح روز موعود، محوطه‌ي بيمارستان فاطمه‌ي زهرا(س) و خيابان اطراف آن مملو از جمعيت بود. آن روز، سه شهيد را تشييع كردند. تابوت آنان مثل گل بر فراز دستان مردمي بود كه هجوم مي‌آوردند تا خود را به پيكر مطهر آنها برسانند.

    وقتي از تعاون به منزل آقاي حسن پوربهي رفتم، با ميني‌بوس آقاي فرهاد پوربهي به اتفاق عمو نوشاد و اكثر فاميل‌هايمان كه در كوي هلالي سكونت داشتند، به مدرسه‌ي شهيد عاشوري چغادك رفتيم.

    ميني‌بوس بيرون ايستاد و من به دفتر مدرسه رفتم. گفتم كه با آقاي نكيسا كار دارم. مدير مدرسه، مستخدم را به دنبال برادرم عبدالحسن فرستاد. وقتي آمد، با تعجب پرسيد: «براي چه آمده‌اي مدرسه؟» گفتم: «خير است! پدرم مجروح شده و الان بيمارستان است. مي‌خواهم به اتفاق هم، خواهر و مادرم را برداريم و برويم به ملاقات او!»
    ادامه مطلب
    بياد جهادگر شهيد علي نكيسا

    «يار دل »

    دلم شادي تو با نام نكيسا                       تو با نام گل او خو گرفتي

    تو زيبا برسرودي مدح گل را               سخن را از گل خوشبو گرفتي

    بود نام علي يار دل من                         بگيرم عطر ايمان را زرويش

    عزيزم تا قيامت هست حرفم                  خدا كي ره بيابم من به كويش

    نكيسا گشته الگو بهر ماها                        نكيسا بوده اي بر درد درمان

    دلم خواهد ز عشقت برنويسم                       مداوا تا شود درد فراوان

    دلم خواهد كشم بر قلب زارم                  رخت اي لاله جان در هر زمانه

    خدايا كن مدد هر لحظه ماند                         دلم با لاله زاران جاودانه

    علي جان داده در راه ولايت                     دلش بر خالق سبحان سپرده

    هميشه زنده جاويد باشد                          يقين دارم علي هرگز نمرده

    نكيسا جان در اين شبهاي تارم                    دلم خواهد كني يكدم نگاهم

    نگاهت مي شود اي مرد عاشق                  در اين شبهاي ظلماني پناهم

    قدم بگذاشتم در شهر گلها                            ببينم روي پاك لاله ها را

    بيابم گلشن پاك شهادت                                  ببينم لاله زار كربلا را

    غم دل را نكيسا كن نظاره                                 ببين راوي چگونه غم كشيده

    براي ديدن گلهاي عاشق                       به بوشهر شهيدان چون رسيده
    ادامه مطلب
    ادامه مطلب
    اطلاعات مزار
    محل مزارتل اشکی
    تصویر مزار
    موقعیت مکانی مزار
    در صورتی که تصویر، اطلاعات و یا خاطره ای مرتبط با شهید در اختیار دارید با ما به اشتراک بگذارید

    فایل ها را به اینجا بکشید
    Max. file size: 64 MB, Max. files: 10.
      your comments
      guest
      0 دیدگاه ها و دلنوشته ها
      بازخورد (Feedback) های اینلاین
      مشاهده همه دلنوشته ها
      0
      ما را از دلنوشته های خود محروم نکنید ...x