مشخصات شهید

X

"(ضروری)" indicates required fields

شهید عبدالعلی پاسالار

858
  • bale
  • eita
  • gap
  • soroush
  • telegram
  • whatsapp
نام عبدالعلي
نام خانوادگی پاسالار
نام پدر عوض پايدار
تاریخ تولد 1338/06/10
محل تولد بوشهر - بوشهر
تاریخ شهادت 1370/01/10
محل شهادت بيمارستان
مسئولیت رزمنده
نوع عضویت پاسدار
شغل پاسدار
تحصیلات ديپلم
مدفن مزارعي
  • زندگینامه
  • وصیت نامه
  • خاطرات
  • زندیگنامه شهید

    سخن از شمعي نوراني است كه روشني بخش جمع دوستان بود، آن مخلص بي ريايي ، كه هيچ گاه از دين براي تظاهر و عوام فريبي استفاده نكرد .

    از نخستين كساني بود كه عطر دل انگيز انقلاب اسلامي را در اين جمع پراكند و مردم را به شركت در راهپيمايي تشويق كرد :

    اي مرغ سحر چو اين شب تار

    بگذاشت ز سر سياه كاري

    بگشود گره ز زلف زرتار

    محبوبه ي نيلگون عماري

    ياد آر ز شمع مرده ياد آر

    چون گشت ز نو زمانه آباد

    اي كودك دوره ي طلايي

    زان كس كه ز نوك تيغ جلاد

    مخؤذ به جرم حق ستايي

    تسنيم وصال خورده ياد آر

    جانباز پاسدار شهيد عبدالعلي پاسالار فرزند عوض  در شهريور ماه سال سي و هشت در روستاي دشتگور در خانواده اي متدين و معتقد به مكتب ناب محمدي « ص» پاي به عرصه ي عالم خاكي گذاشت

    شهيد در يادداشتهاي خود مي نويسد : « تا سن پنج سالگي در دشتگور بودم چون منزل عمويم در كوه بود براي ديدار با خانواده ي عمو راهي آنجا شدم و در كنار او مدت يك سال به چوپاني پرداختم … »

    خانواده ي وي هنگامي كه پدر دوران سربازي خود را مي گذراند به وحدتيه مهاجرت كردند و چون در فقر و تنگ دستي به سر مي بردند پدر هم به كار كشاورزي و كشت گندم و جو پرداخت تا بتواند مخارج زندگي را تأمين كند . اين دوران بنا به گفته ي خود شهيد سخت ترين و پر مشقت ترين روزهاي زندگي وي به شمار مي رفت .

    تيز هوشي و استعداد خدادادي وي زبانزد خاص و عام بود . چون خانواده در فقر و تنگ دستي به سر مي بردند نتوانستند وي را در مدرسه ثبت نام كنند . « عبدالعلي » سنين هشت سالگي را پشت سر مي گذاشت سختي زندگي را چشيده بود و با همه ي مشقتي كه بر زندگي اش مستولي شده بود ، در چهارده روز قرآن را ياد مي گيرد . خواندن و نوشتن فارسي را فرا مي گيرد . حتي با زبان انگليسي حروف و كلماتي را مي نويسد و مي خواند . خود در يادداشتهايش مي نويسد : « … بعد از پنج سال كه به وحدتيه برگشتيم كمي انگليسي بلد بودم من در اين دوران اسم تمام بچه ها را با حروف انگليسي مي نوشتم . آنها تعجب مي كردند به همين دليل در بين دوستان مشهور شدم … »

    شهيد پاسالار تحصيلات خود را در هنرستان كشاورزي شهرستان فسا ادامه مي دهد و دامنه ي فعاليت هاي ايشان نيز فراگيرتر مي شود و در كنار تحصيل دانش با برادران كميته ي انقلاب اسلامي همكاري مي كند و پس از فارغ التحصيلي از هنرستان ، جهت حراست از دستاوردهاي انقلاب به عضويت سپاه پاسداران فسا در مي آيد .

    همزمان تصميم مي گيرد در همان شهر با يكي از زنان سلحشور با بينش اسلامي خانم « فاطمه بردبار » كه به حق از دبيران پر كار و زحمت كش شاغل در آموزش و پرورش فسا هستند ازدواج كند .

    از خصوصيات برجسته و بارز وي در زمينه هاي ورزشي ، فرهنگي ، ديني و … به نكاتي اشاره مي كنيم :

    عبدالعلي ، از بهترين دروازبانان تاريخ فوتبال وحدتيه هستند . تاكنون هيچ دروازباني به شهامت ، جسارت و مهارت ايشان در اين شهر يافت نشده است . در مهار ضربات پنالتي مهارت زيادي داشت و كسي نمي توانست به آساني او را مغلوب خود سازد . خاطراتي كه دوستان ورزشكار هم دوره اش از وي نقل مي كنند شنيدني و در عين حال اعجاب انگيز است . به پاس مقام ورزشي او ، استاديوم وحدتيه را به نام وي نامگذاري كردند .

    وي پيام آور انقلاب به اين شهر بودند . در فسا ، با برخي از انقلابيون بزرگ آشنا مي شوند . كساني از قبيل شهيد جعفر شكر پور كه از ستون هاي انقلاب در شهرستان فسا بودند . در جلسات سري و مخفيانه ي انقلابيون شركت مي كند و مأمور مي شود كه اطلاعيه ها ، نوارها و پيام هاي امام خميني را از تهران و قم به فسا بياورد .

    او عاشق كتاب و كتاب خواني بود و از اولين كساني بود كه در شهر ، كتابخانه ي عمومي راه اندازي كرد . هم اينك بيش از هزارها جلد كتاب دارد كه براي فرزندانش به ارث رسيده است .

    از آن شهيد والامقام ، پنج فرزند به يادگار مانده است . سه پسر به نام هاي محمد ، مهدي و محمد حسين و دو دختر به نام هاي مريم و مرضيه .
    ادامه مطلب
    شهيد پاسالار ، در تاريخ دهم ارديبهشت سال شصت و يك ؛ يعني نه سال قبل از شهادتش هنگامي كه در جبهه هاي جنگ عليه دشمن مزدور مشغول بود ، وصيت نامه ي خود را نوشت :

    بسم رب الشهداء و الصدقين

    « ولا تحسبن الذين قتلوا في سبيل ا.. امواتاً بل احياء عند ربهم يرزقون . / قرآن مجيد

    مثل شهيد ، مثل شمع است كه خدمتش از نوع سوخته شدن و فاني شدن و پرتو افكندن است ، تا ديگران در اين پرتو كه به بهاي فدايي او تمام شده بنشيند و آسايش بيابند و كار خويش را انجام دهند .

    آري شهدا شمع محفل بشريتند و محفل بشيريت را روشت كردند.

    اگر اين محفل تاريك مي ماند هيچ دستگاهي نمي توانست كار خود را آغاز كند و يا ادامه دهد . « استاد شهيد مطهري »

    قال علي (ع) : اَنّ الجهادَ بابٌ من ابواب الجنه فتحه ا… بخاصه اولياء « نهج البلاغه »

    همانا جهاد دري از درهاي بهشت است ، دري است كه خداوند اين در بهشتي را به روي همه كس نگشوده است .

    رسول الكرم « ص» : الخير كله في السيف و تحت ظل السيف . « يعني : خير و بركت در شمشير و زيرسايه شمشير است  »

    از رسول اكرم «ص» سئوال شد : ما بال الشهيد . لا يفتن في قبره ؟ چرا شهيد در قبر ، مورد آزمايش واقع نميشود ؟ « سؤال و قبر و برزخ » فرمود : كفي با لبارقه فوق رأسه فتنه .

    امام حسين (ع) سرور شهيدان موقعي كه مي آيد طرف كربلا اشعاري را مي خواند كه ترجمه ي آن چنين است .

    « اگر چه دنيا زيباست و دوست  داشتني  . دنيا آدم را به طرف خودش مي كشد . اما خانه ي پاداش الهي ، خانه آخرت ، خيلي از دنيا زيباتر است . خيلي از دنيا ، بالاتر و عالي تر است . اگر مال دنيا را  بايد گذاشت و رفت ، پس چرا انسان آن را در راه خدا انفاق نكند . »

    در مورد فلسفه جهاد و شهادت آيات و احاديث فراوان داريم كه فعلاً جاي بحث آن نيست ، فقط زنده نگه مي داريم ياد شهداي كربلاي ايران و حادثه ي انفجار در حزب جمهوري اسلامي و قدر داني از شهيدان بزرگواري چون شهيد آيت الله بهشتي ، باهنر ، رجايي ، مدني و دستغيب ، قدوسي و بهشتيهاي ديگر ايران كه فعلاً ما جيره خوار خون آنان و مديون خون آنان هستيم .

    دورود مجدد و تهنيت بر اين گلگون كفنان ، سخنان خود را شروع مي كنم ، البته خوني كه شهيد بهشتي و هفتاد و دو تن از ياران با وفاي وي دارند ريشه تمام توطئه ها بخصوص توطئه منافقين ، بني صدر و همپيمانانش را رسوا ساخت و باعث كشف كودتاي نا فرجام با مرجعيت !! آقاي شريعت مداري و رهبري قطب زاده شده است و باز هم هر توطئه اي باشد در نطفه خفه خواهد شد ، چون خون بهشتي و يارانش مثل خون امام حسين (ع) بود كه توسط حضرت زينب باعث افشاي جنا يات يزيد شدند و وعاظ ما هم در افشاي اين جرايانات نقش اصلي را ايفا كردند . بخصوص روحانيون مبارز و برادران سپاه پاسداران انقلاب اسلامي . بايد بيشتر مردم را روشن كنند و ملت دلير ايران هم ديگر آماده شده و به قول رهبر انقلاب « اطلاعات سي و شش ميليوني » هستند .

    اميد است به خون هاي حسين (ع) و حسينيان (ع) ، علي اكبر و علي اكبرهاي دوران ، حبيب بن مظاهر و حبيب بن مضاهرها و افشاگري حضرت زينب و زينبيان ما باعث شود كه تمام اين توطئه ها افشا شود و با توجه اي كه امام زمان حضرت حجه بن عسكري (عج) با اين ملت دارند . بيشتر و بيشتر باعث رسوايي يزيديان زمان گردد كه به قول امام « مبارزه ما با كفار و استكبار جهاني بيش از زمان صدر اسلام است . چون مبارزه آن ها با چند كشور محدود بودند ولي امروز تمام قدرت هاي شيطاني است . « تقريباً مضموني از سخنان امام بود كه در ديدار كميته هاي فرهنگي و انتشاراتي سپاه مطرح كرده بودند . »

    من چيزي را براي گفتن ندارم كه با اين ملت غيور وقهرمان بيان دارم و خودم را خيلي كوچكتر از آن مي دانم ، ملتي كه همه ي سرمايه هاي معنوي و مادي خود را به جبهه مي فرستند تا رزمندگان اسلام بتوانند بهتر بجنگند شكست ندارد .

    شكست در آن نيروي كفري است كه مردم را به زور به جبهه مي فرستد و اگر نيايند خانواده ي آنان در امان نيستند . ملتي كه شهادت را فوضي عظيم مي داند و از پير و جوان ، دختر و پسرش عاشق جبهه هستند پيروز است . ملتي كه فرزندان خود را موقع بدرقه به طرف جبهه با خوشحالي مي فرستد و حتي يك ذره غم و اندهي هم در دل او نيست پيروز است . .

    ملتي كه در تشييع پيكرهاي جوانان خود خوشحال است و خوشحالي مي كنند پيروز است . ملتي كه روز به روز در شهداي او افزوده مي شود و او بيشتر به ميدان مي آيد پيروز است . ملتي كه رئيس جمهورش شهيد شد ، نخست وزيرش ، رئيس ديوان عالي كشورش ، نماينده مجلسش ، از كابينه اش ، از كارگرش ، بازاريش ، فرمانده ستاد مشترك ارتشش ، سربازش ، فرمانده سپاه پاسدارانش ، حزب الهي اش در كنار هم شهيد شده و مي شوند و خم به ابرو نمي آورد پيروز است .

    ملتي كه رئيس جمهورش دستش معلول ، رياست مجلسش از دام توطئه نجات يافته پيروز است به خدا قسم من موقعي كه بهشتي در تلوزيون با آن كلام رسايش ، صحبت مي كرد افتخار مي كردم و باز هم افتخار مي كنم كه فردي مجتهد به جاي وي انتخاب شده و حاضر نيست كوچكترين چيزي بر خلاف اسلام اجرا شود .

    از چه كساني بگويم كه براي ما ناشناخته بودند از آيت ا… مشكيني  ، از موسوي تبريزي ، از كابينه ي موسوي بگويم از نمايندگان مجلس از چه كسي بگويم ، ولي ما كه در جبهه هستيم براي رئيس جمهورمان در دعاي كميل و توسل دعا مي كنيم براي هاشمي رفسنجاني دعا مي كنيم ، براي كساني كه در خط اسلام هستند دعا مي كنيم « بخصوص براي رهبر انقلاب امام خميني »

    معمولاً امامان  هركدامشان به نحوي با مسائلي كه براي مردم مطرح بوده ، براي فهماندن حقايق ، روشي را انتخاب مي كردند امام علي (ع) با سكوت بيست و پنج ساله اش ، امام حسن با صلحش ، امام حسين (ع) با جهاد و شهادتش ، امام زين العابدين (ع) با                                            ما هم جز دعا از دستمان چيزي بر نمي آيد « كه قبول درگاه الهي شود يا خير ؟ »

    به عنوان يك سرباز ساده در جبهه داريم از همه امكانات اين بيت المال استفاده مي كنيم واي ! اگر هدفمان جز ا… و في سبيل ا… باشد . آن پيرزني كه داراييش دو تخم مرغ است و با آن جواني كه تازه مي خواهد عروسي كند يكمرتبه قلبش منقلب مي شود و از حجله دامادي به طرف حجله آخرتي ، حوريان بهشتي فرار مي كنند و مخارج عروسي خود را جز دو انگشتر نامزدي نمي باشد به جبهه مي فرستند ما چه جوابي داريم كه با اين ملت بدهيم ، واي ! اگر ما در كارمان و هدفمان اخلاص نداشته باشيم و براي اسم و رسم آمده باشيم كه خداوند ما را دچار عذابي بزرگ خواهد ساخت . ملتي كه بعد از هر نماز و در بين نماز براي ما دعا مي كند ، مگر عاشق سر و گردن ماست ؟ ! …

    پس خداوندا ، ما را آنچنان كن كه تو مي خواهي نه آنچنان كه خودمان مي خواهيم ، خدايا يك لحظه ما را به خودمان وامگذار . خدايا تا ما را نيامرزيده اي از اين دنيا مبر .

    پدر ، مادر ، همسر . شما چگونه حاضر مي شويد كه چندين تن از گل هاي باغ ايران پر پر شده و شما همچنان نظاره گر اين شهيدان باشيد « مي دانم حاضر مي شويد به جبهه بروم » پدر مگر قرآن مجيد نگفته است موقع حمله كفار به ايادي مسلمين بايد با تمام تجهيزات با آن مواجه شد ؟ مگر اين دنيا براي چه كسي مانده است ؟

    دنيا چون دام فريبنده ايست كه همه را مجذوب خود ميسازد ، مگر گروه مؤمنان را آن هم مؤني كه به معني واقعي كلمه است ، كسي مؤمن است كه تسليم بي قيد و شرط خداوند تبارك و تعالي باشد و كشسي جهاد مي كند كه مؤمن باشد و كسي هجرت مي كند كه اسير ظلم كفار باشد و يا بخواهد گروهي را از دست كفار نخات دهد ، قرآن مجيد در مورد هجرت ، جهاد و شهادت آيات متعددي دارد كه فعلاً جاي بحث آن نيست و فقط آية كريمه اي كه در اول اين مقاله آورده ام مقام شهيد را مي رساند كه چگونه نزد خدا ، پيامبران ، ائمه ، شهدا ، صلحا ، معصومين ، همسفره مي شود و با هم ديدار و ملاقات دارند .

    ممكن است بعضي از مردم  بگويند كه دوست داريم حرم شش گوشه ي امام حسين را در بغل گيريم ، ولي من مي گويم كه دوست دارم امام حسين (ع) را ملاقات كنم و به عرذض كنم كه اي حسين (ع) عزيز ما اگر در عاشوراي شما حضور نداشتيم ولي در عاشوراي  سرزمين هاي ايران با دولت بعث عراق و به « هل من ناصرا ينصرني » فرزندت روح الله پاسخ و لبيك گفته ايم .

    اگر در آن روز به فرزندان و برادران و خواهران تو بي حرمتي شد ، به پيران ، جوانان ، زنان و كودكان ما هم بي حرمتي شد . اگر در صحراي گرم كربلا خيمه هي تو را مورد هجوم و تجاوز قرار دادند ، در كربلاي خوزستان هم چنين عملي تكرار شد « ولي با تجهيزات مدرن تري » ولي بدانيد كه اين بار چنان سيلي‌اي به پسر زياد  « صدام » خواهيم زد كه از جايش بلند نشود و آمريكا را چنان رسوا سازيم كه ، كارتر ، ريگان و مزدوران آنها در منطقه ديگر جرأت مواجهه با اسلام را نداشته باشند .

    آري ، اگر خون حسين (ع) و حسينيان نبود ايسن محفل تاريك مي ماند و هيچ دستگاهي قادر به ادامه كار و يا هيچ بشري نمي توانست فعاليت خود را ادامه دهد و لباس ذلّت و خواري بر كساني كه به آن ها تجاوز شده است سزاوار بود . ولي شما بدانيد كه خون ما از خون حسين (ع) رنگين تر نبوده است . از خون علي اكبر … رنگين تر نبوده است .

    اين درخت اسلام از هابيل تا خميني بت شكن با خون آبياري شده و بايد اين خون دادن ها جهت تنومند ماندن آن ادامه پيدا كند اگر ما حاضر نشويم براي اسلام جنگ و جهاد كنيم پس توقع از كه مي رود  ؟ مگر ما شيعه ي علي (ع) نيستيم كه خودش را در محراب عبادت وقف اسلام كرد تا اسلام را با خونش بيمه كرده باشد .

    مگر اين انقلاب معلولين و مستضعفين نيست ؟ مگر خداوند در قرآن مجيد اشاره نكرده است كه همين ضعيف نگه داشته شده ها را وارث بر حق زمين گرداند ؟

    به قول رهبر انقلاب يك فرد بالاي شهري هم در جبهه ديده نمي شود ، همه اش كساني هستند كه در حكومت ننگين پهلوي روي آن ها حساب باز نمي كردند و هيچ مسؤليتي به آنها داده نمي شد و اين نبود مگر به خاطر اعتقادي كه اينها به اسلام داشتند .

    آري هرچه مي خواهم دنباله ي سخن را ادامه ندهم وجدان و خرد من اجازه نمي دهد كه در واپسين لحظات عمر چيزي نگويم من در حالي دارم اين خوطوط را مي نويسم كه قرار است  حمله خود را به دشمن متجاوز شروع كنيم و به فرماندهي حضرت مهدي (عج) چنان ضربه اي به آنها وارد خواهيم ساخت كه ديگر هيچ ابر شيطانكي قصد تجاوز به كشور مظلوم و مسلماني را ننمايد.

    اينها بر اثر تحليل هاي مادي خود انقلاب ما را تجزيه و تحليل مي نمايند و نمي دانند كه قدرت اسلام و خداوند بالاتر از هر گونه تحليل آبكي اين غربيان و شرقيان از خدا بي خبر است .

    شما حساب كنيد از اول انقلاب تا كنون چقدر سرمايه گذاري كرده اند كه اين انقلاب را شكست دهند ولي هر كدام بنحوي غافلگيرانه ، آبروي نداشتة آنها را برد . از كودتاي طبس بگيريد و بيا جلو … آنها حساب همه چيز را كرده بودند جز امدادهاي غيبي اين انقلاب را ، و اصلاً براي آنها مفهومي ندارد نيروهاي غيبي . چون خداوند قدرت فهميدن و درك كردن را از آنها گرفته است ، باز هم بگذاريد بيايند و تجربه كنند .

    اما سخني با تو پدرم تو ميداني كه من فرزند لاقل بدي براي شما نبوده ام و هر موقع چه از لحاظ مادي و معنوي از تو ميخواستم كه ياريم نمائي ، نمودي ولي من روسياه ، نتوانستم كاري براي تو انجام بدهم ، اميد است كه مرا ببخشيد .

    و اما اي مادرم : اگر سعادت شهادت داشتم و مرگ سرخ را برگزيدم براي من گريه نكن ، ميدانم كه تو مادر هستي و دوست داشتي كه فرزندت بيشتر در كنارت باشد ولي ضرورت انقلاب ايجاب ميكرد كه بين من و شما از لحاظ مسافت فاصله اي باشد كه خود هم ميداني كه چرا چنين كاري انجام داده ام .

    مادر موقعي كه قبل از انقلاب مي خواستم بروم قم و تهران جهت آوردن نوار ، كتاب ، عكس و … بيشتر اوقات بدون اجازه شما بود ، درست بياد دارم كه قبل از پيروزي انقلاب يكبار با يك روحاني كه مدتي در منزلمان بود قصد قم ، تهران رفتن داشتيم تو را علاوه بر اينكه ناراحت كردم درب حياط بزمين انداختمت . اين صحنه را هيچگاه از ياد نخواهم برد ، من از خدا خواسته ام كه مرا بخاطر اين كار خلاف ببخشد .

    ولي خواهش مي كنم كه در شهادت من اگر قطعه اي از جسم ناقابلم را آوردند گريه و زاري نكنيد . و مرا نزد برادر شهيدم سيد حسين مزارعي كه مدتي با هم بوديم و او كوچكتر از من است دفن نمائيد ، تا شايد بوسيلة اين نوجوان معصوم از معصيتها و گناهانم كاسته شود .

    باز هم تكرار مي كنم اي مادر اگر دوست داري كه روح من شاد شود و آر ام گيرد ، براي من گريه و خداي ناخواسته توهين به كسي نفرمتئيد . ميدانم كه قلب تو پاك است پس برايم دعا كنيد .

    و شما اي برادران و خواهران من علاوه بر اينكه در عزايم گريه نمي كنيد ، برادرم « خداكرم » يا « غلامرضا » و خواهرم « ليلا »  روي آنها كار شود كه من آينده درخشاني را در انتظار آنها  مي بينم بخصوص برادرم خداكرم و غلامرضا را حتماً دروس عربي را به طور كامل ياد بگيرند و خداكرم را به حوزه علميه قم بفرستيد .

    و تو اي همسرم ، همانطور كه خودت  صلاح مي بيني . طبق قوانين شرع مقدس اسلام ضمن در كردن خمس اموال ، و از حقوق ماهيانه من حتماً صد تومان در يك ماه را بحزب جمهوري اسلامي كه در خط اسلام حركت مي كنند كمك كنيد .

    و شما اي مسلمانان ايران ، پشتيبان ولايت فقيه باشيد و يك لحظه امام امت را تنها نگذاريد همچنين روحانيت مبارز را تنها نگذاريد كه اين انقلاب مديون اين روحانيون است و از پشتيباني با ارگانهاي انقلاب در دولت مكتبي برادر موسوي  تا زماني كه در خط امام هستند غافل نباشيد . و براي ظهور حضرت مهدي « عج » و طول عمر امام امت خميني بت شكن دعا كنيد .

    درود بر روان شهداي از صدر اسلام تا كنون بخصوص شهداي هفتاد دو تن تير در حزب جمهوري اسلامي خصوصاً شهيد مظلوم آيت ا… بهشتي .

    باميد پيروزي و فتح هاي مجدد امت اسلامي بر كفر جهاني به سر كردگي آمريكاي جنايتكار و شوروي متجاوز به بلوك اسلامي و غير اسلامي .

    سرباز كوچك اسلام عبدالعلي پاسالار 10/6/61
    ادامه مطلب
    ادامه مطلب
    روزي از روستاي دشتگور به شهر وحدتيه بر مي گردد تا از حال پدر و مادر  جويا شود .  منزل پدر كنار دبستان طالقاني « كاووسي سابق » قرار داشت . كنار كلاس ها پرسه مي زند كودكان هم سن و سال خود را مي بيند كه مشغول تحصيل هستند . محو تماشاي آنان مي گردد و در دنيايي تخيلات كودكانه خود فرو مي رود مدير مدسه آقاي « راستي » ايشان را صدا مي زند و مي پرسد « پسرم مدرسه را دوست داري ؟ » وي سري به نشانه ي آري تكان مي دهد :

    سپس مي پرسد : « آيا دوست داري درس بخواني ؟ » شهيد در پاسخ مي گويد : « آقا من هم مي توانم بخوانم هم مي توانم بنويسم » آقاي « راستي » با تعجب مي پرسد « تو كه مدرسه نرفته اي چگونه خواندن و نوشتن را ياد گرفته اي ؟ بايد ادعاي خودت را ثابت كني » .      « من روي برگه اي كه روي ميز آقاي راستي گذاشته بود جمع و ضرب و تفريق انجام دادم . پس از آن به من گفتند نامه بنويس …

    شهيد پس از آن كه نامه را مي نويسد مدير مدرسه از دست خط ومحتواي نامه خيلي تعجب مي كند و او را در كلاس سوم ثبت نام مي كند . همان سال شاگرد اول كلاس مي شود پايان دوران ابتدايي را به همين عنوان مي گذراند و بارها مورد تشويق و تمجيد قرار مي گيرد .

    سال اول راهنمايي را در مدرسه راهنمايي فرخي برازجان با موفقيت طي مي كند . پايان سال با خبر مي شود كه در وحدتيه قرار است مدرسه راهنمايي بسازند . خيلي خوشحال مي شود همراه با برادرش « محمد علي » وارد مدرسه خيام وحدتيه مي شود . بنا به گفته ي خودش :   « در سر و سامان گرفتن اين مدرسه نقش فعال داشتند » و فعاليت هاي سياسي و مذهبي خود را از همين مدرسه آغاز مي كند : «‌ فعاليت هاي سياسي من در آن زمان به مطالعه ي كتب سياسي كه آزاد هم نبود . اختصاص داشت . »

    « ياد دارم كه كتابهاي كه بيشتر مورد مطالعه من بود كتابهاي استاد مكارم شيرازي و چند كتابي از صمد بهرنگي از جمله ماهي سياه كوچولو ، اولدوز دوختند و كلاغ ها و روش تربيتي ايران كه كتاب اخير زياد مورد علاقه ي من قرار گرفت و از آن كتاب ها چيزهاي زيادي ياد گرفتم و در روشن كردن من نقش مهمي داشتند . »

    در چنان جو موجودي كه حكم فرما بود ، عبدالعلي و مطالعات جانبي بسياري كه داشت توانست به همراه چندتن از هم كلاسيها ، نشريه ي ديواري تهيه كند كه در آن به نقاط ضعف روستا ونارسائيهاي مدرسه به طور مفصل پرداخته بود . مدير مدرسه از اين همه ذوق و استعداد خوشش مي آيد و او را جهت اردوي تابستاني    « رامسر »‌انتخاب و تاريخ حركت را به او اعلام مي كند : « روز ششم شهريور ماه سال پنجاه و چهار » بايد از برازجان همراه با ديگر دانش آموزان انتخابي به مقصد رامسر حركت مي كردند . »

    «‌… اما ببينيد من با چه وضعي مي خواستم بروم رامسر . اول اينكه بيشتر از بيست تومان موجودي نداشتم كه اين مبلغ را از پدر گرفتم كنار فلكه ي شهرداري برازجان همراه با چند تن از دوستان منتظر ماشين بوديم ، ديدم آن ها با قيافه هاي شيك و آراسته‌اي آمده‌اند ، يكي حرف از اردوهاي قبل مي زند كه پارسال صد تومان آورده بود و توانسته بود فلان چيز را بخرد و …

    تازه فهميدم كه ضعيف ترين آن ها هستم با دلهره و ناراحتي برگشتم پيش يكي از دوستانم و مبلغ يكصدتومان قرض گرفتم . چون با خودم فكر كردم حالا اگر چيزي هم نخواهم بخرم شايد خداهي ناخواسته در تهران يا شهر ديگر جا ماندم آن وقت چه كار كنم و با چه پولي برگردم ؟! … »

    بالاخره روانه رامسر مي گردند و اين سفر او را با پيامدهايي آشنا مي سازد كه با فرهنگ و منش متعالي وي مغايرت تام دارد : « … چشم شما روز بد نبيند ؛ اردوگاه تربيتي رامسر ، يكه خوردم ، دختران و پسران با وضع نامطلوبي بودند به نحوي كه نمي شد تحمل كرد … » پس از چند روز برنامه هاي اردو اعلام مي شود و از دانش آموزان خواسته مي شود تا در يكي يا دو تا از برنامه ها ثبت نام و فعاليت كنند .

    شهيد كه از درد دلها و غم هاي مردم ستم ديده برخواسته بود و محروميت را لمس كرده بود تصميم مي گيرد وارد گروه روزنامه نگاري شود : « دومين جلسه كلوپ روزنامه نگاري با سرپرستي « سيامك پورزند كه در آن سال ها همراه با همسرش « مهرن انگيز كار » در روزنامه ي « كيهان » مقاله مي نوشتند شروع شد و از بچه هاي حاضر خواستند انشايي انتخابي بنويسند كه جلسات بعد انشاهاي برگزيده را اعلام مي كنند . من هم كه در انتظار چنين فرصتي بودم چهارده صفحه كاغذ امتحاني نوشتم و به « پورزند » دادم در چهارمين نشست كلوپ كه با مراسم خاصي برگزار مي شد بايد به صداي « فروغ فرخزاد » شاعر معاصر كه از طريق نوار كاست پخش مي شد تعظيم مي كرديم و مي نشستيم و بعد با تشويق حضار و سخنان آقاي پورزند كه انشايي خوبي نوشته و در آينده نويسنده بزرگي  مي شود و از اين قبيل حرف ها پشت تريبون رفتم . از من سؤال شد آيا خودت تنهايي نوشته اي گفتم بلي سپس خودش چند سطر از انشاي مرا كه حقيقت هاي آن روزگاران بود خواند و گفت : « در فرصت بعد مابقي را  خواهيم خواند » و از من خواست كه بنشينم »

    بچه ها از اينكه فردي در اين سن و سال همه چيز را به باد انتقاد مي گيرد و نمي ترسد ، آنان را وادار مي كند كه همراه با آقاي …. كه در آن زمان سرپرست هنرستان صفتيب بود جلوي فعاليت او را بگيرند .

    ايشان نيز نزد عبدالعلي مي آيد و مي گويد شما ديگر حق نوشتن نداريد و از اين تاريخ نمي توانيد در قسمت روزنامه نگاري شركت كنيد .

    « … چرا چون من نوشته بودم در مدرسه اي درس مي خواندم كه از سقف آن در زمستان آب باران مي چكد و در تابستان بر اثر گرماي شديد بدون امكانات خنك كننده نمي توان درس خواند … »

    اما به آنها كه ناراحت مي شوند گفتم : « با سخنان شاهنشاه كه مي گويد … : ايران به دروازه ي تمدن نزديك شده … جور در نمي آيد » او را به كلاس روزنامه نگاري راه نمي دهند و مي گويند بايد كلاس ديگري انتخاب كند ، او هم كلاس اسلحه شناسي و باز و بسته كردن تفنگ « ام يك » را فرا مي گيرد ، در اين بين به كتاب خواني و مطالعه مي پردازد تا وقتش را پر كند .

    روز آخر اردو خبر دادند كه « هويدا » نخست وزير وقت به اردوگاه آمده . خبر در كوتاه ترين وقت ممكن در بين بچه ها پيچيده شد . سالن آمفي تئاتر پر بود از دانش آموزان پسر و دختر در كنار يكديگر با وضعيتي بسيار افتضاح .

    سرپرست اردو هم خير مقدم گفت و برنامه اي جهت نظم حاضران برگزار كرد .

    دختران و پسران كه در كنار هم نشسته اند با يك اشاره خم بشوند به طرف راست و با يك اشاره خم بشوند به طرف چپ … و از اين مسخره بازيها بعد از آن هم گروه موزيك دختران ،  برنامه خود را اجرا كردند . هويدا با اظهار نوكري به درگاه شاهنشاه و خاندان كثيف و منحوس سلطنت از همه خواست كه اين اردوها به نحوي برگزار شود كه رابطه بين دختران و پسران بيش از اين نزديك شود و هيچ گونه اظهار حقارت و شرمي نسبت به هم ننماييد و از اين گونه صحبت ها … ،

    آري اينها بودند سرپرست و نخست وزير كشور … .مي خواستند با فرستادن بهترين فرزندان اين مملكت و بهترين و هوشيار ترين دانش آموز آگاه به اين گروه اردوها ، مغزشان  را تهي و فكرشان  را مسموم كنند … »

    خانم بردبار در مورد چگونگي آشنايي با ايشان مي گويد : « هر دو در حزب جمهوري بوديم و در نهادها و ارگان هايي چون سپاه ، كميته امداد ، بنياد شهيد و … فعاليت و بازرسي داشتيم . كار اصلي ما در سپاه بود . يك روزي جعفر شكر پور . كه بعد ها در جبهه شهيد شد به من گفتند : « آقاي پاسالار زاده قصد ازدواج دارند ، اگر اجازه مي دهيد خدمت مي رسند من كه ايشان را به خوبي مي شناختم از نجابت و تدين . استعداد و بينش باز او آگاه بودم ولي با اين همه ازدواج را مشروط به نظر خانواده ام گذاشتم و پدر و مادرم پس از دو ماه جواب مثبت دادند … »

    سال 59 اطلاع دادند كه آقاي « فلسفي » در دبيرستان آيه اله بهشتي « ذوالقدر سابق » فسا ، سخنراني دارند . شهيد پاسالار نيز در اينگونه برنامه ها شركت فعال داشتند . مراسم سخنراني عصر برگزار مي شود . آقاي فلسفي در مورد انقلاب و امام ( ره ) سخناني ايراد و از دشمنان اصلي آن … منافقين … انتقاد مي كنند و مردم را به مبارزه با اين گروه فاسد دعوت مي كند .

    همان شب منافقين با مردم درگيري ايجاد مي كنند در اين درگيري ، شهيد در بين چهار نفر از منافقين محاصره مي شود . ايشان به پشت بام مي روند ، يكي از آنان او را دنبال مي كند . عبدالعلي با دستان قوي خود او را بلند مي كند با آنكه مي تواند او را از پشت بام به پايين بيندازد ولي بنا به گفته ي همسرش كه از زبان شهيد شنيده ، يك لحظه خدا را در نظر مي آورد و او را به زمين مي گذارد و همين حين آن ناجوانمرد كوردل با چاقو ضربه اي سهمگين به شقيقه ي او مي زند و او را بيهوش مي نمايد .

    دوستانش تا صبح به دنبالش مي گردند بالاخره او را در حالي كه غرق خون بود  پيدا و به بيمارستان منتقل مي كنند تا پنج روز در بيهوشي به سر مي برد . پس از بهبودي نسبي در سال 61 به جبهه اعزام مي گردد اين در حالي بود كه بارها در اثر همان ضربات دست راستش تشنج مي گرفت . ولي با اين همه پيام امام را بر هر چيز مقدم مي شمرد . اين بار در فكّه ، همسرش از زبان شهيد مي گويد : « سال 61 در جبهه ي فكه همراه با چندين تن از برادران پاسدار براي شناسايي  تا خاك عراق پيش رفته بوديم ساعت حدوداً چهار صبح بود .

    منطقه اي شن زار كه تا بالا ي زانو در آن فرو مي رفت . ناگهان خمپاره اي كنار ما منفجر شد . يكي از برادران ، شهيد شد . من هم كناري افتادم . هيچي نفهميدم ، چشمانم را كه باز كردم ديدم سرم خيلي گرم شده و خون زيادي دور و برم بر زمين ريخته بود . دستگاه بي سيمي كه پشت سرم بود تركش خورده بود و كار نمي كرد . بچه ها پشت خط منتظر خبر ما بودند از آقا امام زمان ( عج ) كمك خواستيم . آقا ، اجابت كرد . يك لحظه  بي سيم به كار افتاد  به بچه ها خبر دادم كه محل استقرار دشمن كجاست :

    ساعت ( دوازده ) 12 ظهر بود كه رسيدند و مرا به بيمارستان صحرايي بردند هر چه گفتند بايد برگردي عقب نمي تواني اينجا بماني گوش نگرفتم دلم مي خواست شهيد شوم آنقدر حالم بد شد كه بيهوش شدم به هوش كه آمدم ديدم روي تخت بيمارستان فسا هستم » خانم بردباري مي گويد « روزي بيست بار به او تشنج دست مي داد ولي خم به ابرو نمي آورد و درد خود را نمايان نمي ساخت به بچه هايش كه نگاه مي كرد مي خنديد و دكتر و پرستارها از اين همه روحيه در عجب بودند . »

    خود شهيد پاسالار تعريف مي كرد : « چمداني داشتم كه پر از عكس و اطلاعيه ي امام بود . مأموران شاه همه ي ماشين ها و اتوبوس ها را تفتيش كردند . هر كس را قيافه اي به ظاهر اسلامي داشت پياده مي كردند و مورد بازجويي  و بازپرسي قرار مي دادند . اگر عكس ها را نزد من مي يافتند كمترين جرم من اعدام يا حبس ابد و تحمل انواع شكنجه ها بود . به پدر و مادرم اطلاع داده بودند كه ساواك و ژاندارمري مي خواهند بيايند و خانه ي شما را بازرسي كنند . آن ها تمام كتاب ها ، نوارها و جزوات انقلابي را جمع مي كنند . برخي را مي سوزانند و برخي را در خانه ي همسايگان يا محلي مناسب پنهان مي كنند .

    من در منزل حضور نداشتم . وقتي نزديكي هاي ظهر به خانه برگشتم . دنبال كتاب ها گشتم ولي آن ها را پيدا نكردم . پدرم گفت : « دنبالشان نگرد ما آن ها را برداشتيم . خودت هم بايد مخفي شوي »

    وقتي اين دلهره و اضطراب را در پدرم ديدم ، براي آن كه به او روحيه بدهم ، ضبط صوت را آوردم ونواري انقلابي گذاشتم و تا آخر صداي آن را بلند كردم و فرياد زدم ، از هيچ كس نمي ترسم و چند بار با صداي بلند ، شعار مرگ بر شاه را تكرار كردم . »

    برادرش خداكرم مي گويد : « او براي كتاب خانه اش نام « كتاب خانه ي غير متعهدها » را برگزيده بود . بسياري از مردم با خواندن كتاب هاي اسلامي و روشنفكرانه ي وي جذب انقلاب شدند . »

    « خانم بردبار » بيان مي دارد : « آن قدر به مطالعه ، علاقه داشت كه وقتي مي خواستند او را با همان وضعيت به ــــ  بيمارستان ببرند مي گفت : « چند كتاب بياوريد تا مطالعه كنم . » مسجد ابوالفضل كنار منزلمان بود . هميشه بچه هاي كوچه را جمع مي كرد و آنان را به مسجد مي برد . برايشان جلسه مي گذاشت و هر يك را در كلاسي قرار مي داد و مسايل سياسي ، ايدئولوژي ، قرآن و … به آنان مي آموخت . مي گفت با اين كار ، نوجوانان جذب مسجد و مذه ب مي شوند  . از صفت رذيله اي كه خيلي بدش مي آمد ، « غيبت كردن » بود . هميشه تذكر مي داد كه از آن دوري كنيم .

    وي ، از آخرين لحظات معراج همسرش سخن مي گويد : « پنج تركش نزديك نخاع در سر ايشان بود . به علاوه چاقوي منافقين نيز به سرش خورده بود . پزشكان مي گفتند به زنده ماندش اميدي نيست فقط با او بسازيد و توكل به خدا داشته باشيد .

    در بيمارستان شهيد مازندراني شيراز مدت نه ماه بستري بود . حتي آب از طريف ني و لوله به ايشان داده مي شد . من و پدر و مادرش نزد او بوديم . وقتي در كنارش مي مانديم و براي روحيه ي او نماز مي خواندم مي ديدم از گوشه ي چشمانش قطرات درخشان اشك روي صورت نوراني و پر مهرش سرازير مي شود . مي پرسيدم چرا گريه مي كني ؟ مي گفت : « خوش به حال تو ، كه مي تواني ايستاده نماز بخواني . »

    روزهاي آخر  از حرف زدن هم عاجز بود . روي ديوار مي نوشت مرا حلال كنيد . نزديك به ساعت چهار بعد از ظهر روز دهم فروردين ماه سال هفتاد بود . اقوام و خويشان براي ملاقاتش آمده بودند . دكتر گفت ، براي دادن روحيه ، كنارش باشيد . چند دقيقه اي نگذشته بود كه ، عبدالعلي به تشنج افتاد . دكتر را صدا كرديم . آمبولانس آوردند و سريع او را به بيمارستان سعدي برديم در راه شهادتين را جاري كرد و به آرزوي خود رسيد . »

    خانم بردبار مي گويد : « تولد همه ي بچه ها در كنار ما بود ولي در تولد دخترم مريم در جبهه بود . از آن جا كه به تلاوت قرآن و دين اسلام علاقه اي شديد داشت در انتخاب نام فرزندانمان از قرآن كمك مي گرفت . به همين دليل هم بود كه براي نام سه پسرمان سه اسم مستعار انتخاب كرد به محمد ، « ابوذر » مي گفت و براي نام مهدي ، «عمار» انتخاب كرده بود و محمد حسين را « ياسر » صدا مي زد .
    ادامه مطلب
    ادامه مطلب
    ادامه مطلب
    اطلاعات مزار
    محل مزارمزارعي
    تصویر مزار
    موقعیت مکانی مزار
    در صورتی که تصویر، اطلاعات و یا خاطره ای مرتبط با شهید در اختیار دارید با ما به اشتراک بگذارید

    فایل ها را به اینجا بکشید
    Max. file size: 64 MB, Max. files: 10.
      your comments
      guest
      0 دیدگاه ها و دلنوشته ها
      بازخورد (Feedback) های اینلاین
      مشاهده همه دلنوشته ها
      0
      ما را از دلنوشته های خود محروم نکنید ...x