نام عبدالرسول
نام خانوادگی زاهدي
نام پدر ابراهيم
تاریخ تولد 1209/01/01
محل تولد بوشهر - بوشهر
تاریخ شهادت 1357/10/08
محل شهادت بوشهر
مسئولیت -
نوع عضویت ساير(شهيدانقلاب)
شغل آزاد
تحصیلات دوره ابتدايي
مدفن بوشهر
شهيد عبدالرسول زاهدي در تاريخ 15/8/1259 در خانوادهاي مذهبي و متدين در بوشهر ديده به جهان گشود. در دوران نوجواني به مكتبخانه رفت و قرآن را فراگرفت. پس از چندي ازدواج كرد كه ماحصل اين ازدواج 9 فرزند ميباشد.
شهيد زاهدي به اين حقيقت كه اسلام دين آزادگي است، اعتقاد داشت و در راه اين باور، براي آزادي كشور و ملت از زير يوغ استعمار و رژيم وابستهي ستمشاهي تلاش و مبارزه نمود. در راهپيماييها و سخنرانيها به ويژه محافل سخنراني شهيد شيخ ابوتراب عاشوري بر عليه طاغوت زمان شركت فعال داشت. سرانجام نيز در تظاهرات بر ضد نظام شاهنشاهي در تاريخ 8/10/57 بر اثر اصابت گلولهي دژخيمان شاه شربت شهادت نوشيد و به لقاءا… پيوست.
اين شهيد بزرگوار همچون ساير شهداي والامقام انقلاب اسلامي، با ريختن خون پاك خود باعث بارور شدن درخت اسلام گرديد و راه را براي پيروزي نهايي ملت مبارز ايران در برابر رژيم پهلوي هموار كرد و به جهانيان ثابت نمود كه خون بر شمشير پيروز است.
ادامه مطلب
شهيد زاهدي به اين حقيقت كه اسلام دين آزادگي است، اعتقاد داشت و در راه اين باور، براي آزادي كشور و ملت از زير يوغ استعمار و رژيم وابستهي ستمشاهي تلاش و مبارزه نمود. در راهپيماييها و سخنرانيها به ويژه محافل سخنراني شهيد شيخ ابوتراب عاشوري بر عليه طاغوت زمان شركت فعال داشت. سرانجام نيز در تظاهرات بر ضد نظام شاهنشاهي در تاريخ 8/10/57 بر اثر اصابت گلولهي دژخيمان شاه شربت شهادت نوشيد و به لقاءا… پيوست.
اين شهيد بزرگوار همچون ساير شهداي والامقام انقلاب اسلامي، با ريختن خون پاك خود باعث بارور شدن درخت اسلام گرديد و راه را براي پيروزي نهايي ملت مبارز ايران در برابر رژيم پهلوي هموار كرد و به جهانيان ثابت نمود كه خون بر شمشير پيروز است.
راوي: حليمه جاشويي (همسر شهيد)
با شهيد زاهدي نسبت فاميلي دوري داشتم. در سن نوجواني با هم به مكتبخانه ميرفتيم و از همان جا آشنايي ما با هم بيشتر شد. ابتدا توسط خواهرش از من خواستگاري كرد. بعد از مدتي، به اتفاق خانواده رسماً به خواستگاريام آمدند و به اين ترتيب با رضايت پدرم و مهريهاي به مبلغ600 تومان، به عقد و ازدواج او درآمدم.
پدر شهيد مغازهدار و پدر من در آن زمان ناخدا بود. هر دو خانواده از لحاظ مالي تقريباً در يك سطح بودند؛ البته خانوادهي شهيد وضعيت مالي بهتري نسبت به ما داشتند. شهيد در مغازهي پدرش كار ميكرد و درآمدش براي آن زمان خوب بود.
ثمرهي ازدواج ما 11 فرزند بود كه 2 فرزندمان را از دست داديم. بعد از تولد چهارمين فرزند خانواده، شهيد زاهدي كارگاهي ساخت و ماشين خريد و از همان زمان بود كه كارش را از پدرش جدا كرد. به حول و قوهي الهي، وضعيت اقتصادي و كاري شهيد بعد از جدا شدن از پدرش، بهتر شد. البته پدرش باز هم از نظر مالي او را حمايت ميكرد؛ حتي منزلمان را پدرش خريده است كه البته من قبلاً اطلاع نداشتم و بعد از شهادت شهيد، اين موضوع را فهميدم.
شهيد زاهدي هميشه نمازش را در مسجد جامع عطار به جا ميآورد؛ به خصوص نماز ظهر و شب را در مسجد ميخواند. تا قبل از شهادتش، از كارها و خدماتي كه خالصانه براي مردم انجام داده بود، اطلاعي نداشتم. هر كاري كه در راه رضاي خدا انجام ميداد، از ديگران پنهان ميكرد و دوست نداشت كسي بفهمد. بعد از شهادتش بود كه از طريق شوهرخواهرم فهميدم كه ايشان هميشه به فكر فقرا بوده و كمكهاي زيادي به مردم نيازمند كرده است.
شهيد در دوران انقلاب با مرحوم محمد محمدي و سيد علي هاشمي از گورك فعاليت مينمود. البته من متوجهي كارهاي او نميشدم و نميدانستم چه فعاليتهايي انجام ميدهد. كمتر در خانه بود و بيشتر در مسجد يا سر كارش، خود را مشغول ميكرد.
هميشه در راهپيماييها و تظاهرات ضد رژيم شاهنشاهي مثل اكثر مردم شركت ميكرد؛ تا اين كه سه الي چهار روز قبل از شهادتش، فهميدم قرار است راهپيمايي بزرگ و باشكوهي برگزار شود. شهيد بسيار آشفته بود و مدام به اين طرف و آن طرف ميرفت. از او پرسيدم: چه شده است؟ چرا نگراني؟ گفت: بايد خيلي مواظب باشيم؛ زيرا سازمانها و تشكيلاتي براي جاسوسي و خرابكاري در همين كوچه پسكوچهها وجود دارد. بايد مواظب جوانان باشيم.
روز موعود، چند بار تلفن زنگ زد و وقتي گوشي را برميداشتيم، كسي جواب نميداد. بعد از مدتي پسرخالهام تلفن زد و از اكبر و پدرش سؤال كرد. گفتم: اكبر در خانه است؛ ولي پدرش هنوز نيامده. گفت: نگران نباشيد؛ من آقاي زاهدي را در كارگاهش ديدم. گفتم: بله، او هميشه موقع غروب در كارگاه است و براي نماز به مسجد ميرود.
مدتي بعد، زنگ در حياط به صدا درآمد. در را باز كرديم و ديديم يكي از بچههاي آقاي كازروني پشت در است. حال پريشاني داشتم؛ به گونهاي كه اطراف لامپ بالاي پلكان را قرمز ميديدم. از بچهها پرسيدم: شما هم همين طور ميبينيد يا فقط من دور لامپ را قرمز ميبينم؟ پسر آقاي كازروني گفت: پاي برادرشوهرت تير خورده و در بيمارستان است؛ شما بايد به بيمارستان بياييد. حال خوبي نداشتم؛ گفتم نميتوانم با شما بيايم؛ اما آنها باز هم اصرار كردند و بالاخره با ماشين آقاي كازروني به همراه خانم آقاي بصري به بيمارستان رفتيم.
اطراف بيمارستان نيروهاي مسلح زيادي ايستاده بودند و همه جا تاريك بود. پريشانحال بودم؛ به طوري كه بدنم به شدت ميلرزيد. در اين هنگام آقاي كازروني از ماشين پياده شد و به طرف درب بيمارستان رفت. به او اجازه ندادند وارد بيمارستان شود. نگهبان بيمارستان به ايشان گفته بود كه آقاي زاهدي شهيد شده است. آقاي كازروني برگشت، سرش را داخل ماشين كرد و به خواهرش گفت: بله، درست است. در آن لحظه آنها شروع به شيون كردند و خودشان را ميزدند. من كه هيچ اطلاعي نداشتم، آنها را دلداري ميدادم. تا اين كه به خانهي حاج سيد رحمن، روبروي مسجد توحيد رسيديم. آقاي كازروني پنهاني به آنها خبر داد؛ طوري كه من هنوز چيزي از ماجرا نفهميده بودم. به خانه برگشتيم و من را به منزل آقاي بنيادي بردند. جلوي خانهي ايشان بسيار شلوغ بود و تمام بستگان در آن جا جمع شده بودند. تازه فهميدم چه اتفاقي افتاده است. پياده شدم و ميخواستم به بيمارستان برگردم؛ اما جلوي مرا گرفتند و گفتند كه نميگذارند وارد بيمارستان شويد.
صبح ساعت 10 يا 11 بود كه آقاي كازروني به ما گفت به بهشت صادق برويد و باز هم اجازه نداد روانهي بيمارستان شويم. در بهشت صادق نيز نگذاشتند او را ببينم. شهيد را تا بهشت صادق با آمبولانس آوردند و اجازه ندادند او را پياده تشييع كرده، پشت سر جنازه چيزي بگوييم. فقط نزديك بهشتصادق، خانمي از بستگان شهيد، جلوي آمبولانس را گرفت و گفت: من نميگذارم جنازه را با ماشين ببريد. در فرصتي كه آن خانم با رانندهي آمبولانس بحث ميكرد، ساير خانمها جنازه را از پشت آمبولانس درآوردند و تا بهشت صادق تشييع كردند كه البته فاصلهي خيلي كمي بود. من در بهشت صادق بودم و از ماجرا هيچ اطلاعي نداشتم.
جمعيت زيادي در مراسم تشييع جنازه شركت كرده بودند و بر اثر ازدحام مردم، سر و صداي زيادي بلند شده بود. آقاي كازروني با صداي بلند شعار «مرگ بر شاه» سر ميداد و ديگران او را همراهي ميكردند. با شليك هوايي نيروهاي مسلح، مردم رفته رفته آرام شدند. زنان را از منزل بيرون كرده بودند تا صدمهاي نبينند. شهيد شيخ ابوتراب عاشوري كه براي اقامهي نماز ميت آمده بود، در حياط خانه شروع به خواندن نماز كرد. روز سوم مراسم سوگواري شهيد زاهدي بود كه شيخ ابوتراب عاشوري نيز به شهادت رسيد.
در روزهايي كه مراسم درگذشت شهيد را در حياط خانه برگزار ميكرديم، دائماً نيروهاي مسلح ژاندارمري به منزل هجوم ميآوردند و گاز اشكآور در حياط ميانداختند. روز ختم شهيد زاهدي دو ماشين از ژاندارمري با نيروهاي مسلح به منزلمان آمدند و از ميان آنها، شيخي و مختاري وارد حياط شدند. باران نم نم ميباريد. گفتند اگر مردم را از خانه بيرون نكنيد، با اسلحه وارد منزل ميشويم و خانه را با تمام وسايلش خراب ميكنيم. پدر شهيد زاهدي و پدر من از آنها تقاضا كردند از خواستهي خود صرفهنظر نمايند و مردم را در اين باران بيرون نكنند؛ ولي آنها قبول نكردند و گفتند كه سر و صدا ميكنيد. وقتي از منزل خارج ميشدند، آقاي كازروني آنها را همراهي ميكرد. يكي از آنها با لگد به پاي آقاي كازروني زد كه تا مدتها از درد پا ميناليد.
هفتمين روز درگذشت شهيد، مراسم را بنا به خواست پدر شهيد (حاج ابراهيم) در خانه برگزار كرديم و به بهشت صادق نرفتيم؛ به خاطر اين كه ايشان ميترسيد مردم شلوغ كنند و نيروهاي ژاندارمري باعث آزار و اذيت آنها شوند.
شهيد در مورد دادن خمس و زكات بسيار حساس بود و هميشه آن را به موقع پرداخت ميكرد. حتي بعد از شهادتش، در خواب پدرش آمده و از
ايشان خواسته بود به من سفارش كند خمس و زكات را پرداخت كنم. در ماه محرم و در مراسم عاشورا و تاسوعا و نيز ماه مبارك رمضان نسبت به ساير ماهها بيشتر به نشست و برخواست با مردم ميپرداخت. با مردم خوب و خوشبرخورد بود؛ به طوري كه هنور در محلهي خودشان (جبري) از او فراوان ياد ميكنند.
لحظهاي كه از شهادتش مطلع شدم، حال عجيبي به من دست داد و اصلاً نميفهميدم چه كار كنم. اوايل بيشتر به خوابم ميآمد؛ ولي حالا خيلي كمتر او را در خواب ميبينم. يك بار كه در خواب به ديدنم آمده بود، خواستم بروم به پدرم اطلاع دهم. گفت: صبر كن، نرو. گفتم: در اين مدت كجا بودي كه اين قدر دير به ديدنم آمدي؟ شبي نيز در خواب ديدم به اتاق خودش آمده است. از او پرسيدم: تا حالا كجا بودي؟ به من گفتهاند سر و صورتت زخمي شده است. گفت: نگاه كن، آيا زخمي در صورت من ميبيني؟ ناگهان از خواب بيدار شدم.
در زمان حياتش، بچهها خيلي از او حساب ميبردند. تا وقتي پدرشان در خارج از منزل به سر ميبرد، تمام درسهايشان را ميخواندند كه وقتي ايشان به خانه برميگردد، درسي نداشته باشند. شهيد به آنها چيزي نميگفت؛ ولي بچهها از او حساب ميبردند و احترام خاصي براي او قائل بودند.
راوي: سيد نصرا… بصري (داماد شهيد)
آشنايي عمومي من با خانوادهي شهيد زاهدي به اين صورت بود كه با فرزند ايشان در يك مدرسه تحصيل ميكرديم. خواهرم نيز با دختر شهيد زاهدي در يك مدرسه درس ميخواندند. علاوه بر آن زماني كه بچه بوديم، پدر شهيد زاهدي و پدر من در محلهي جبري با هم آشنايي داشتند.
آبان ماه سال 1357 در دانشگاه تهران تحصيل ميكردم. اعتراضات دانشجويي به صورت برنامهي هر روزه درآمده و مبارزات دانشجويان تا حدي پيش رفته بود كه در محوطهي دانشگاه تيراندازي ميشد. روزي كه جريان دانشگاه تهران پيش آمد، به علت شدت درگيريها با عدهاي از دوستان از آن محل دور شديم و من به منزل خودم كه در ميدان امام حسين(ع) واقع شده بود، رفتم. عصر همان روز وقتي به دانشگاه رسيدم، ديدم آن جا را آتش زدهاند. در آن ايام خانواده نيز از طريق نامه از من خواسته بودند كه به خانه برگردم. به خاطر شلوغ بودن تهران، بليط اتوبوس براي بوشهر گير نميآمد و بالاخره روز 15 آبان بود كه به بوشهر برگشتم.
خواهرم از من خواست كه با دختر شهيد زاهدي ازدواج كنم و زمينه را مهيا كرد. شبي كه با هم به منزل شهيد رفتيم، آقاي زاهدي ديروقت به خانه آمد و بعد از آشنايي با خانوادهي ايشان، دختر شهيد را خانمي معقول و موردپسند خود ديدم. به اين ترتيب با موافقت خانوادهها به عقد هم درآمديم.
سه روز بعد از عقد به تهران رفتم و سه روز در آن جا ماندم. روزي كه از تهران برميگشتم، در اتوبوس مطلع شدم كه شيخ ابوتراب عاشوري شهيد شده است. خيلي ناراحت شدم؛ چون آشنايي نسبتاً نزديكي با ايشان داشتم. در جواني و نوجواني وقتي با پدرم به نماز جماعت ميرفتم، با شهيد عاشوري آشنا شده بودم و ايشان مسايل زيادي را براي من حل و فصل ميكرد. به خاطر دارم در آن ايام، وسواس خاصي نسبت به نماز جماعت داشتم. از شهيد عاشوري سؤال كردم كه من در زمان قرائت حمد و سوره توسط امام جماعت، احساس ميكنم ميخواهم حرف بزنم، تكليف چيست؟ ايشان گفت: اگر دلت ميخواهد، ميتواني صحبت كني. اين را به شوخي گفت تا من ديگر حساسيت نشان ندهم.
علاوه بر اين، هر وقت كه حاج مصطفي شيخسقا، آقاي حسيني و شهيد عاشوري را به منزلش در شكري دعوت ميكرد، من و پدرم نيز به آن مجلس ميرفتيم و به اين ترتيب زمينهي آشنايي بيشتر با شهيد عاشوري فراهم ميشد.
ساعت 10 شب بود كه به خانه رسيدم؛ اما از شهادت پدرخانمم اطلاعي نداشتم. خانوادهام فكر ميكردند كه من از شهادت ايشان مطلع شدهام؛ اما بعد كه فهميدند فقط خبر شهادت شيخ ابوتراب عاشوري به من رسيده است، همه چيز را برايم بازگو كردند. صبح زود به خانهي شهيد زاهدي رفتم و در مراسم ختم و هفتمين روز درگذشت شهيد پيش آنها بودم.
در آن زمان آگاهي سياسي زيادي نداشتم و بعدها فهميدم كه شهيد زاهدي با روحانيت پيرو خط امام خميني(ره) در ارتباط بوده است. از ويژگيهاي مهم ديدگاه مبارزاتي ايشان، يكي اين بود كه همواره با روحانيت ارتباط داشت. در آن زمان مردم بوشهر عمدتاً مقلد و پيرو آقاي خويي بودند و در طول سالهاي 56 و 57 و در ماجراي 15 خرداد به تبعيت از ايشان با جريانهاي سياسي و انقلابي حضرت امام(ره) همراه و همگام شدند. آقاي حسيني نمايندهي آقاي خويي در استان بوشهر بود و شهيد زاهدي ارتباط فكري و مذهبي نزديكي با ايشان داشت. از سويي در زمينهي آموزش قرآن و از سوي ديگر در خصوص برنامهها و فعاليتهاي انقلابي با آقاي حسيني ارتباط برقرار ميكرد. اغلب، برنامهريزيها و كارهاي مديريتي انقلاب را بر عهده داشت و در راهپيماييها، تظاهرات و پخش اعلاميهها فعاليت ميكرد. به جز ايشان مرحوم آقاي بازياريپور نيز به شدت درگير مسايل اساسي انقلاب بود.
از آنجايي كه بعد از اخذ مدرك ديپلم در سال 1355، براي ادامهي تحصيل به دانشگاه تهران رفتم، در مسايل سياسي دخالت چنداني نداشتم. از
لحاظ اخلاقي نيز مدت خيلي كوتاهي با شهيد زاهدي آشنا بودم و بيشتر از طريق ديگران به اخلاق خوب و پسنديدهي ايشان پي بردم.
از جمله صفات خوب و قابل ستايش ايشان، اين بود كه دل بسيار مهرباني داشت و به مشكلات مردم به طور خاص توجه نشان ميداد. براي كمك به مردم و كساني كه نيازمند بودند، از هيچ تلاشي كوتاهي نميكرد و رابطهي عاطفي بسيار خوبي با مردم برقرار مينمود. كارهايش را بيشتر به صورت مخفيانه و پنهاني انجام ميداد؛ به طوري كه حتي همسر ايشان اطلاعي از آنها نداشت.
اعتقاد و علاقهي عجيبي به قرآن در وجود شهيد موج ميزد و به روحانيت بسيار نزديك بود. در آن زمان كه مردم خود را خيلي درگير مسايل سياسي نميكردند و از سياست اطلاعي نداشتند، شهيد زاهدي از مسايل سياسي روز آگاهي كامل و كافي داشت. نحوهي شهادت ايشان نيز به اين ترتيب بود كه نيروهاي رژيم شاه ميخواستند عدهاي از روحانيون را كه از قم آمده بودند و در مسجد به سر ميبردند، دستگير كنند. با حملهي نيروها، آقاي ملكوتي (از كاركنان آموزش و پرورش) زخمي ميشود و در جوي آب ميافتد.آقاي زاهدي خم ميشود تا به آقاي ملكوتي كمك كند كه تيري به سر ايشان اصابت ميكند و به شهادت ميرسد. در واقع شهيد براي كمك به آقاي ملكوتي و حمايت از روحانيت به شهادت رسيد كه اين نشان ميدهد ايشان تا چه اندازه از نظر اخلاقي، فردي مردمي به شمار ميرفته و چقدر دوستدار و پيرو روحانيت بوده است. البته به همان اندازه كه شهيد به مردم اعتماد و توجه داشت، مورد توجه، اعتماد و علاقهي مردم بود.
پدرم تعريف ميكرد: زماني كه شهيد زاهدي در مغازهي پدرش كار ميكرد، اگر چيزي از مغازه لازم داشت و به منزل ميبرد، حتماً آن را يادداشت
مينمود. به رعايت حلال و حرام تأكيد داشت و بر روي درست عمل كردن به دستورات اسلام اصرار ميورزيد. چيزي كه امروز نسل جوان جامعهي ما از آن غافل است، در آن زمان از سوي شهيد كاملاً رعايت ميشد و از خصوصيات بارز ايشان به حساب ميآمد.
فردي مهربان با رفتاري صميمانه و البته برخوردي قاطع در هنگام ارتكاب خطا و انحراف به شمار ميرفت. معتقد بود بايد واقعاً به قرآن و فرامين الهي عمل كرد، نه اين كه صرفاً در سخن به آن تأكيد شود. در جهت امر به معروف و نهي از منكر تلاش ميكرد و به مسايل عبادي و مذهبي بسيار پايبند و در يك كلام فردي مؤمن و معتقد بود.
به ياد دارم شبي كه براي خواستگاري آمده بودم، عليرغم اين كه رابطهي صميمي و نزديكي با ايشان نداشتم، از ايشان سؤال كردم: چند درصد جواب مثبت است؟ ايشان پاسخ داد: 90 درصد و من گفتم: 10 درصد ديگر نيز اضافه كن تا درست شود. شبي كه در مورد مهريه صحبت شد نيز شهيد زاهدي به اتفاق پدرم به اتاق ديگري رفتند. بعد از مدتي كه با هم صحبت كردند، نزد سايرين برگشتند. وقتي از پدرم پرسيدم شهيد زاهدي چه صحبتي كرد؟ گفت: ايشان قرآن را باز كرد و بحث سفارش قرآن و عمل كردن به آن را مطرح نمود و دربارهي مهريه هيچ صحبتي به ميان نيامد. نهايتاً مطابق عرف عمل كرد و در اين مورد اصلاً سختگيري ننمود.
راوي: مهندس عباسعلي زاهدي (فرزند شهيد)
47 سال سن دارم و در اداره مخابرات مشغول به كار هستم. پدرم از اشخاص مذهبي محلهي جبري بود و بيشتر با روحانيون و سيد مصطفي حسيني نشست و برخاست داشت. اهل مسجد و فعاليتهاي ديني بود و اغلب مسايل خود را در مسجد حل ميكرد.
شغل آزاد داشت؛ ابتدا در مغازهي پدرش كار ميكرد و بعد يك كارگاه آجرپزي ساخت و يك كمپرسي خريد. تا سال 54 كه براي ادامهي تحصيل به آمريكا رفتم و حتي تا زمان شهادتش، در همين موقعيت كاري به سر ميبرد.
در زمينهي تحصيل و درس خواندن فرزندانش بسيار سختگير بود و هميشه دوست داشت كه ما از نظر تحصيل بهترين باشيم. البته اين سختگيري تأثير زيادي در موفقيت درسي ما گذاشت و خواستهي ايشان تا حد زيادي برآورده شد. از افراد مؤمن محله بود و هميشه با صداي بلند قرآن تلاوت ميكرد. هر روز صبح بعد از بيدار كردن ما براي نماز، با صداي بلند مشغول تلاوت قرآن ميشد.
سال 58 با پايان تحصيلاتم، سرزده و بدون هيچ اطلاع قبلي به ايران برگشتم. حدوداً 10 ماه از شهادت پدر گذشته بود و من هنوز از اين موضوع بيخبر بودم. كمي بعد از رسيدن به خانه، در اتاق نشسته بودم كه متوجه شدم مادرم خيلي دستپاچه و مضطرب است. از برادرم كه از همه كوچكتر است حال و احوال ساير خواهرها و برادرهايم را پرسيدم. حال يك يك افراد خانواده را جويا ميشدم تا به پدرم رسيدم. وقتي از ايشان سراغ گرفتم، برادرم گفت: شهيد شده است. در آن هنگام بود كه از شهادت پدر مطلع شدم و همه چيز را فهميدم. در آمريكا فقط خبر شهادت شيخ ابوتراب عاشوري را به من داده بودند و البته
شايعه شده بود كه آقاي حسيني نيز به شهادت رسيده؛ ولي بعداً مطلع شديم ايشان زندهاند و يكي از نزديكانشان شهيد شده است.
در آن روزها اكثر مردم آمريكا از سياست دور مانده بودند و خيلي راحت آن چه از تلويزيون پخش ميشد، ميپذيرفتند. از همان روزهاي نخست انقلاب، عضو انجمن اسلامي آمريكا ـ كانادا بودم. با شدت يافتن جريان انقلاب از 19 دي ماه و شروع حركتهاي عظيم انقلابي در قم، خانوادههاي معتقد و متدين ايراني مقيم آمريكا نيز مضطرب و نگران شدند و به جمعيتهاي اسلامي روي ميآوردند. ابتدا جلسات خود را در آمريكا با چهل الي پنجاه نفر شروع كرديم.
در سال 56 اين تعداد به سيصد تا چهارصد نفر رسيد؛ به طوري كه براي اجارهي سالن به دانشگاه رجوع ميكرديم. در اين انجمنها هر گروهي هر برنامهاي كه داشت ميتوانست اجرا كند و تشكل انقلابي ما جلسات سخنراني بر پا ميكرد. اين سخنرانيها به زبان فارسي بود و فقط ايرانيان و عدهي انگشتشماري از غيرايرانيها شركت ميكردند. رفته رفته انجمن رشد چشمگيري نمود و در سال 56 توانست كتابهاي زيادي از مرحوم طالقاني، دكتر شريعتي، آيتا... مطهري و رسالهي حضرت امام(ره) را منتشر كند. من در اين انجمن، مسؤول انتشار واشنگتن بودم. انتشار و فروش اين كتابها خيلي سريع صورت ميگرفت؛ تا حدي كه در اين مدت رساله و كتابهاي زيادي را به چاپ رسانديم.
در سال 56 شور و شوق ايرانيان در آمريكا بسيار زياد شده بود؛ به گونهاي كه سالنهاي اجرايي گنجايش همهي حاضران را نداشت و عدهي زيادي ايستاده به سخنرانيها گوش ميدادند. تا اين كه در سال 1357 انقلاب پيروز شد.
در رسانههاي گروهي خبر پيروزي شكوهمند انقلاب اسلامي ايران اعلام گرديد و از جمله كساني كه براي سخنراني به آمريكا آمد، آقاي حجازي بود. ايشان در چند جلسه به ايراد سخن پرداخت و البته افرادي ديگري نيز سخنراني كردند كه اغلب گمنام و ناشناس بودند.
ادامه مطلب
با شهيد زاهدي نسبت فاميلي دوري داشتم. در سن نوجواني با هم به مكتبخانه ميرفتيم و از همان جا آشنايي ما با هم بيشتر شد. ابتدا توسط خواهرش از من خواستگاري كرد. بعد از مدتي، به اتفاق خانواده رسماً به خواستگاريام آمدند و به اين ترتيب با رضايت پدرم و مهريهاي به مبلغ600 تومان، به عقد و ازدواج او درآمدم.
پدر شهيد مغازهدار و پدر من در آن زمان ناخدا بود. هر دو خانواده از لحاظ مالي تقريباً در يك سطح بودند؛ البته خانوادهي شهيد وضعيت مالي بهتري نسبت به ما داشتند. شهيد در مغازهي پدرش كار ميكرد و درآمدش براي آن زمان خوب بود.
ثمرهي ازدواج ما 11 فرزند بود كه 2 فرزندمان را از دست داديم. بعد از تولد چهارمين فرزند خانواده، شهيد زاهدي كارگاهي ساخت و ماشين خريد و از همان زمان بود كه كارش را از پدرش جدا كرد. به حول و قوهي الهي، وضعيت اقتصادي و كاري شهيد بعد از جدا شدن از پدرش، بهتر شد. البته پدرش باز هم از نظر مالي او را حمايت ميكرد؛ حتي منزلمان را پدرش خريده است كه البته من قبلاً اطلاع نداشتم و بعد از شهادت شهيد، اين موضوع را فهميدم.
شهيد زاهدي هميشه نمازش را در مسجد جامع عطار به جا ميآورد؛ به خصوص نماز ظهر و شب را در مسجد ميخواند. تا قبل از شهادتش، از كارها و خدماتي كه خالصانه براي مردم انجام داده بود، اطلاعي نداشتم. هر كاري كه در راه رضاي خدا انجام ميداد، از ديگران پنهان ميكرد و دوست نداشت كسي بفهمد. بعد از شهادتش بود كه از طريق شوهرخواهرم فهميدم كه ايشان هميشه به فكر فقرا بوده و كمكهاي زيادي به مردم نيازمند كرده است.
شهيد در دوران انقلاب با مرحوم محمد محمدي و سيد علي هاشمي از گورك فعاليت مينمود. البته من متوجهي كارهاي او نميشدم و نميدانستم چه فعاليتهايي انجام ميدهد. كمتر در خانه بود و بيشتر در مسجد يا سر كارش، خود را مشغول ميكرد.
هميشه در راهپيماييها و تظاهرات ضد رژيم شاهنشاهي مثل اكثر مردم شركت ميكرد؛ تا اين كه سه الي چهار روز قبل از شهادتش، فهميدم قرار است راهپيمايي بزرگ و باشكوهي برگزار شود. شهيد بسيار آشفته بود و مدام به اين طرف و آن طرف ميرفت. از او پرسيدم: چه شده است؟ چرا نگراني؟ گفت: بايد خيلي مواظب باشيم؛ زيرا سازمانها و تشكيلاتي براي جاسوسي و خرابكاري در همين كوچه پسكوچهها وجود دارد. بايد مواظب جوانان باشيم.
روز موعود، چند بار تلفن زنگ زد و وقتي گوشي را برميداشتيم، كسي جواب نميداد. بعد از مدتي پسرخالهام تلفن زد و از اكبر و پدرش سؤال كرد. گفتم: اكبر در خانه است؛ ولي پدرش هنوز نيامده. گفت: نگران نباشيد؛ من آقاي زاهدي را در كارگاهش ديدم. گفتم: بله، او هميشه موقع غروب در كارگاه است و براي نماز به مسجد ميرود.
مدتي بعد، زنگ در حياط به صدا درآمد. در را باز كرديم و ديديم يكي از بچههاي آقاي كازروني پشت در است. حال پريشاني داشتم؛ به گونهاي كه اطراف لامپ بالاي پلكان را قرمز ميديدم. از بچهها پرسيدم: شما هم همين طور ميبينيد يا فقط من دور لامپ را قرمز ميبينم؟ پسر آقاي كازروني گفت: پاي برادرشوهرت تير خورده و در بيمارستان است؛ شما بايد به بيمارستان بياييد. حال خوبي نداشتم؛ گفتم نميتوانم با شما بيايم؛ اما آنها باز هم اصرار كردند و بالاخره با ماشين آقاي كازروني به همراه خانم آقاي بصري به بيمارستان رفتيم.
اطراف بيمارستان نيروهاي مسلح زيادي ايستاده بودند و همه جا تاريك بود. پريشانحال بودم؛ به طوري كه بدنم به شدت ميلرزيد. در اين هنگام آقاي كازروني از ماشين پياده شد و به طرف درب بيمارستان رفت. به او اجازه ندادند وارد بيمارستان شود. نگهبان بيمارستان به ايشان گفته بود كه آقاي زاهدي شهيد شده است. آقاي كازروني برگشت، سرش را داخل ماشين كرد و به خواهرش گفت: بله، درست است. در آن لحظه آنها شروع به شيون كردند و خودشان را ميزدند. من كه هيچ اطلاعي نداشتم، آنها را دلداري ميدادم. تا اين كه به خانهي حاج سيد رحمن، روبروي مسجد توحيد رسيديم. آقاي كازروني پنهاني به آنها خبر داد؛ طوري كه من هنوز چيزي از ماجرا نفهميده بودم. به خانه برگشتيم و من را به منزل آقاي بنيادي بردند. جلوي خانهي ايشان بسيار شلوغ بود و تمام بستگان در آن جا جمع شده بودند. تازه فهميدم چه اتفاقي افتاده است. پياده شدم و ميخواستم به بيمارستان برگردم؛ اما جلوي مرا گرفتند و گفتند كه نميگذارند وارد بيمارستان شويد.
صبح ساعت 10 يا 11 بود كه آقاي كازروني به ما گفت به بهشت صادق برويد و باز هم اجازه نداد روانهي بيمارستان شويم. در بهشت صادق نيز نگذاشتند او را ببينم. شهيد را تا بهشت صادق با آمبولانس آوردند و اجازه ندادند او را پياده تشييع كرده، پشت سر جنازه چيزي بگوييم. فقط نزديك بهشتصادق، خانمي از بستگان شهيد، جلوي آمبولانس را گرفت و گفت: من نميگذارم جنازه را با ماشين ببريد. در فرصتي كه آن خانم با رانندهي آمبولانس بحث ميكرد، ساير خانمها جنازه را از پشت آمبولانس درآوردند و تا بهشت صادق تشييع كردند كه البته فاصلهي خيلي كمي بود. من در بهشت صادق بودم و از ماجرا هيچ اطلاعي نداشتم.
جمعيت زيادي در مراسم تشييع جنازه شركت كرده بودند و بر اثر ازدحام مردم، سر و صداي زيادي بلند شده بود. آقاي كازروني با صداي بلند شعار «مرگ بر شاه» سر ميداد و ديگران او را همراهي ميكردند. با شليك هوايي نيروهاي مسلح، مردم رفته رفته آرام شدند. زنان را از منزل بيرون كرده بودند تا صدمهاي نبينند. شهيد شيخ ابوتراب عاشوري كه براي اقامهي نماز ميت آمده بود، در حياط خانه شروع به خواندن نماز كرد. روز سوم مراسم سوگواري شهيد زاهدي بود كه شيخ ابوتراب عاشوري نيز به شهادت رسيد.
در روزهايي كه مراسم درگذشت شهيد را در حياط خانه برگزار ميكرديم، دائماً نيروهاي مسلح ژاندارمري به منزل هجوم ميآوردند و گاز اشكآور در حياط ميانداختند. روز ختم شهيد زاهدي دو ماشين از ژاندارمري با نيروهاي مسلح به منزلمان آمدند و از ميان آنها، شيخي و مختاري وارد حياط شدند. باران نم نم ميباريد. گفتند اگر مردم را از خانه بيرون نكنيد، با اسلحه وارد منزل ميشويم و خانه را با تمام وسايلش خراب ميكنيم. پدر شهيد زاهدي و پدر من از آنها تقاضا كردند از خواستهي خود صرفهنظر نمايند و مردم را در اين باران بيرون نكنند؛ ولي آنها قبول نكردند و گفتند كه سر و صدا ميكنيد. وقتي از منزل خارج ميشدند، آقاي كازروني آنها را همراهي ميكرد. يكي از آنها با لگد به پاي آقاي كازروني زد كه تا مدتها از درد پا ميناليد.
هفتمين روز درگذشت شهيد، مراسم را بنا به خواست پدر شهيد (حاج ابراهيم) در خانه برگزار كرديم و به بهشت صادق نرفتيم؛ به خاطر اين كه ايشان ميترسيد مردم شلوغ كنند و نيروهاي ژاندارمري باعث آزار و اذيت آنها شوند.
شهيد در مورد دادن خمس و زكات بسيار حساس بود و هميشه آن را به موقع پرداخت ميكرد. حتي بعد از شهادتش، در خواب پدرش آمده و از
ايشان خواسته بود به من سفارش كند خمس و زكات را پرداخت كنم. در ماه محرم و در مراسم عاشورا و تاسوعا و نيز ماه مبارك رمضان نسبت به ساير ماهها بيشتر به نشست و برخواست با مردم ميپرداخت. با مردم خوب و خوشبرخورد بود؛ به طوري كه هنور در محلهي خودشان (جبري) از او فراوان ياد ميكنند.
لحظهاي كه از شهادتش مطلع شدم، حال عجيبي به من دست داد و اصلاً نميفهميدم چه كار كنم. اوايل بيشتر به خوابم ميآمد؛ ولي حالا خيلي كمتر او را در خواب ميبينم. يك بار كه در خواب به ديدنم آمده بود، خواستم بروم به پدرم اطلاع دهم. گفت: صبر كن، نرو. گفتم: در اين مدت كجا بودي كه اين قدر دير به ديدنم آمدي؟ شبي نيز در خواب ديدم به اتاق خودش آمده است. از او پرسيدم: تا حالا كجا بودي؟ به من گفتهاند سر و صورتت زخمي شده است. گفت: نگاه كن، آيا زخمي در صورت من ميبيني؟ ناگهان از خواب بيدار شدم.
در زمان حياتش، بچهها خيلي از او حساب ميبردند. تا وقتي پدرشان در خارج از منزل به سر ميبرد، تمام درسهايشان را ميخواندند كه وقتي ايشان به خانه برميگردد، درسي نداشته باشند. شهيد به آنها چيزي نميگفت؛ ولي بچهها از او حساب ميبردند و احترام خاصي براي او قائل بودند.
راوي: سيد نصرا… بصري (داماد شهيد)
آشنايي عمومي من با خانوادهي شهيد زاهدي به اين صورت بود كه با فرزند ايشان در يك مدرسه تحصيل ميكرديم. خواهرم نيز با دختر شهيد زاهدي در يك مدرسه درس ميخواندند. علاوه بر آن زماني كه بچه بوديم، پدر شهيد زاهدي و پدر من در محلهي جبري با هم آشنايي داشتند.
آبان ماه سال 1357 در دانشگاه تهران تحصيل ميكردم. اعتراضات دانشجويي به صورت برنامهي هر روزه درآمده و مبارزات دانشجويان تا حدي پيش رفته بود كه در محوطهي دانشگاه تيراندازي ميشد. روزي كه جريان دانشگاه تهران پيش آمد، به علت شدت درگيريها با عدهاي از دوستان از آن محل دور شديم و من به منزل خودم كه در ميدان امام حسين(ع) واقع شده بود، رفتم. عصر همان روز وقتي به دانشگاه رسيدم، ديدم آن جا را آتش زدهاند. در آن ايام خانواده نيز از طريق نامه از من خواسته بودند كه به خانه برگردم. به خاطر شلوغ بودن تهران، بليط اتوبوس براي بوشهر گير نميآمد و بالاخره روز 15 آبان بود كه به بوشهر برگشتم.
خواهرم از من خواست كه با دختر شهيد زاهدي ازدواج كنم و زمينه را مهيا كرد. شبي كه با هم به منزل شهيد رفتيم، آقاي زاهدي ديروقت به خانه آمد و بعد از آشنايي با خانوادهي ايشان، دختر شهيد را خانمي معقول و موردپسند خود ديدم. به اين ترتيب با موافقت خانوادهها به عقد هم درآمديم.
سه روز بعد از عقد به تهران رفتم و سه روز در آن جا ماندم. روزي كه از تهران برميگشتم، در اتوبوس مطلع شدم كه شيخ ابوتراب عاشوري شهيد شده است. خيلي ناراحت شدم؛ چون آشنايي نسبتاً نزديكي با ايشان داشتم. در جواني و نوجواني وقتي با پدرم به نماز جماعت ميرفتم، با شهيد عاشوري آشنا شده بودم و ايشان مسايل زيادي را براي من حل و فصل ميكرد. به خاطر دارم در آن ايام، وسواس خاصي نسبت به نماز جماعت داشتم. از شهيد عاشوري سؤال كردم كه من در زمان قرائت حمد و سوره توسط امام جماعت، احساس ميكنم ميخواهم حرف بزنم، تكليف چيست؟ ايشان گفت: اگر دلت ميخواهد، ميتواني صحبت كني. اين را به شوخي گفت تا من ديگر حساسيت نشان ندهم.
علاوه بر اين، هر وقت كه حاج مصطفي شيخسقا، آقاي حسيني و شهيد عاشوري را به منزلش در شكري دعوت ميكرد، من و پدرم نيز به آن مجلس ميرفتيم و به اين ترتيب زمينهي آشنايي بيشتر با شهيد عاشوري فراهم ميشد.
ساعت 10 شب بود كه به خانه رسيدم؛ اما از شهادت پدرخانمم اطلاعي نداشتم. خانوادهام فكر ميكردند كه من از شهادت ايشان مطلع شدهام؛ اما بعد كه فهميدند فقط خبر شهادت شيخ ابوتراب عاشوري به من رسيده است، همه چيز را برايم بازگو كردند. صبح زود به خانهي شهيد زاهدي رفتم و در مراسم ختم و هفتمين روز درگذشت شهيد پيش آنها بودم.
در آن زمان آگاهي سياسي زيادي نداشتم و بعدها فهميدم كه شهيد زاهدي با روحانيت پيرو خط امام خميني(ره) در ارتباط بوده است. از ويژگيهاي مهم ديدگاه مبارزاتي ايشان، يكي اين بود كه همواره با روحانيت ارتباط داشت. در آن زمان مردم بوشهر عمدتاً مقلد و پيرو آقاي خويي بودند و در طول سالهاي 56 و 57 و در ماجراي 15 خرداد به تبعيت از ايشان با جريانهاي سياسي و انقلابي حضرت امام(ره) همراه و همگام شدند. آقاي حسيني نمايندهي آقاي خويي در استان بوشهر بود و شهيد زاهدي ارتباط فكري و مذهبي نزديكي با ايشان داشت. از سويي در زمينهي آموزش قرآن و از سوي ديگر در خصوص برنامهها و فعاليتهاي انقلابي با آقاي حسيني ارتباط برقرار ميكرد. اغلب، برنامهريزيها و كارهاي مديريتي انقلاب را بر عهده داشت و در راهپيماييها، تظاهرات و پخش اعلاميهها فعاليت ميكرد. به جز ايشان مرحوم آقاي بازياريپور نيز به شدت درگير مسايل اساسي انقلاب بود.
از آنجايي كه بعد از اخذ مدرك ديپلم در سال 1355، براي ادامهي تحصيل به دانشگاه تهران رفتم، در مسايل سياسي دخالت چنداني نداشتم. از
لحاظ اخلاقي نيز مدت خيلي كوتاهي با شهيد زاهدي آشنا بودم و بيشتر از طريق ديگران به اخلاق خوب و پسنديدهي ايشان پي بردم.
از جمله صفات خوب و قابل ستايش ايشان، اين بود كه دل بسيار مهرباني داشت و به مشكلات مردم به طور خاص توجه نشان ميداد. براي كمك به مردم و كساني كه نيازمند بودند، از هيچ تلاشي كوتاهي نميكرد و رابطهي عاطفي بسيار خوبي با مردم برقرار مينمود. كارهايش را بيشتر به صورت مخفيانه و پنهاني انجام ميداد؛ به طوري كه حتي همسر ايشان اطلاعي از آنها نداشت.
اعتقاد و علاقهي عجيبي به قرآن در وجود شهيد موج ميزد و به روحانيت بسيار نزديك بود. در آن زمان كه مردم خود را خيلي درگير مسايل سياسي نميكردند و از سياست اطلاعي نداشتند، شهيد زاهدي از مسايل سياسي روز آگاهي كامل و كافي داشت. نحوهي شهادت ايشان نيز به اين ترتيب بود كه نيروهاي رژيم شاه ميخواستند عدهاي از روحانيون را كه از قم آمده بودند و در مسجد به سر ميبردند، دستگير كنند. با حملهي نيروها، آقاي ملكوتي (از كاركنان آموزش و پرورش) زخمي ميشود و در جوي آب ميافتد.آقاي زاهدي خم ميشود تا به آقاي ملكوتي كمك كند كه تيري به سر ايشان اصابت ميكند و به شهادت ميرسد. در واقع شهيد براي كمك به آقاي ملكوتي و حمايت از روحانيت به شهادت رسيد كه اين نشان ميدهد ايشان تا چه اندازه از نظر اخلاقي، فردي مردمي به شمار ميرفته و چقدر دوستدار و پيرو روحانيت بوده است. البته به همان اندازه كه شهيد به مردم اعتماد و توجه داشت، مورد توجه، اعتماد و علاقهي مردم بود.
پدرم تعريف ميكرد: زماني كه شهيد زاهدي در مغازهي پدرش كار ميكرد، اگر چيزي از مغازه لازم داشت و به منزل ميبرد، حتماً آن را يادداشت
مينمود. به رعايت حلال و حرام تأكيد داشت و بر روي درست عمل كردن به دستورات اسلام اصرار ميورزيد. چيزي كه امروز نسل جوان جامعهي ما از آن غافل است، در آن زمان از سوي شهيد كاملاً رعايت ميشد و از خصوصيات بارز ايشان به حساب ميآمد.
فردي مهربان با رفتاري صميمانه و البته برخوردي قاطع در هنگام ارتكاب خطا و انحراف به شمار ميرفت. معتقد بود بايد واقعاً به قرآن و فرامين الهي عمل كرد، نه اين كه صرفاً در سخن به آن تأكيد شود. در جهت امر به معروف و نهي از منكر تلاش ميكرد و به مسايل عبادي و مذهبي بسيار پايبند و در يك كلام فردي مؤمن و معتقد بود.
به ياد دارم شبي كه براي خواستگاري آمده بودم، عليرغم اين كه رابطهي صميمي و نزديكي با ايشان نداشتم، از ايشان سؤال كردم: چند درصد جواب مثبت است؟ ايشان پاسخ داد: 90 درصد و من گفتم: 10 درصد ديگر نيز اضافه كن تا درست شود. شبي كه در مورد مهريه صحبت شد نيز شهيد زاهدي به اتفاق پدرم به اتاق ديگري رفتند. بعد از مدتي كه با هم صحبت كردند، نزد سايرين برگشتند. وقتي از پدرم پرسيدم شهيد زاهدي چه صحبتي كرد؟ گفت: ايشان قرآن را باز كرد و بحث سفارش قرآن و عمل كردن به آن را مطرح نمود و دربارهي مهريه هيچ صحبتي به ميان نيامد. نهايتاً مطابق عرف عمل كرد و در اين مورد اصلاً سختگيري ننمود.
راوي: مهندس عباسعلي زاهدي (فرزند شهيد)
47 سال سن دارم و در اداره مخابرات مشغول به كار هستم. پدرم از اشخاص مذهبي محلهي جبري بود و بيشتر با روحانيون و سيد مصطفي حسيني نشست و برخاست داشت. اهل مسجد و فعاليتهاي ديني بود و اغلب مسايل خود را در مسجد حل ميكرد.
شغل آزاد داشت؛ ابتدا در مغازهي پدرش كار ميكرد و بعد يك كارگاه آجرپزي ساخت و يك كمپرسي خريد. تا سال 54 كه براي ادامهي تحصيل به آمريكا رفتم و حتي تا زمان شهادتش، در همين موقعيت كاري به سر ميبرد.
در زمينهي تحصيل و درس خواندن فرزندانش بسيار سختگير بود و هميشه دوست داشت كه ما از نظر تحصيل بهترين باشيم. البته اين سختگيري تأثير زيادي در موفقيت درسي ما گذاشت و خواستهي ايشان تا حد زيادي برآورده شد. از افراد مؤمن محله بود و هميشه با صداي بلند قرآن تلاوت ميكرد. هر روز صبح بعد از بيدار كردن ما براي نماز، با صداي بلند مشغول تلاوت قرآن ميشد.
سال 58 با پايان تحصيلاتم، سرزده و بدون هيچ اطلاع قبلي به ايران برگشتم. حدوداً 10 ماه از شهادت پدر گذشته بود و من هنوز از اين موضوع بيخبر بودم. كمي بعد از رسيدن به خانه، در اتاق نشسته بودم كه متوجه شدم مادرم خيلي دستپاچه و مضطرب است. از برادرم كه از همه كوچكتر است حال و احوال ساير خواهرها و برادرهايم را پرسيدم. حال يك يك افراد خانواده را جويا ميشدم تا به پدرم رسيدم. وقتي از ايشان سراغ گرفتم، برادرم گفت: شهيد شده است. در آن هنگام بود كه از شهادت پدر مطلع شدم و همه چيز را فهميدم. در آمريكا فقط خبر شهادت شيخ ابوتراب عاشوري را به من داده بودند و البته
شايعه شده بود كه آقاي حسيني نيز به شهادت رسيده؛ ولي بعداً مطلع شديم ايشان زندهاند و يكي از نزديكانشان شهيد شده است.
در آن روزها اكثر مردم آمريكا از سياست دور مانده بودند و خيلي راحت آن چه از تلويزيون پخش ميشد، ميپذيرفتند. از همان روزهاي نخست انقلاب، عضو انجمن اسلامي آمريكا ـ كانادا بودم. با شدت يافتن جريان انقلاب از 19 دي ماه و شروع حركتهاي عظيم انقلابي در قم، خانوادههاي معتقد و متدين ايراني مقيم آمريكا نيز مضطرب و نگران شدند و به جمعيتهاي اسلامي روي ميآوردند. ابتدا جلسات خود را در آمريكا با چهل الي پنجاه نفر شروع كرديم.
در سال 56 اين تعداد به سيصد تا چهارصد نفر رسيد؛ به طوري كه براي اجارهي سالن به دانشگاه رجوع ميكرديم. در اين انجمنها هر گروهي هر برنامهاي كه داشت ميتوانست اجرا كند و تشكل انقلابي ما جلسات سخنراني بر پا ميكرد. اين سخنرانيها به زبان فارسي بود و فقط ايرانيان و عدهي انگشتشماري از غيرايرانيها شركت ميكردند. رفته رفته انجمن رشد چشمگيري نمود و در سال 56 توانست كتابهاي زيادي از مرحوم طالقاني، دكتر شريعتي، آيتا... مطهري و رسالهي حضرت امام(ره) را منتشر كند. من در اين انجمن، مسؤول انتشار واشنگتن بودم. انتشار و فروش اين كتابها خيلي سريع صورت ميگرفت؛ تا حدي كه در اين مدت رساله و كتابهاي زيادي را به چاپ رسانديم.
در سال 56 شور و شوق ايرانيان در آمريكا بسيار زياد شده بود؛ به گونهاي كه سالنهاي اجرايي گنجايش همهي حاضران را نداشت و عدهي زيادي ايستاده به سخنرانيها گوش ميدادند. تا اين كه در سال 1357 انقلاب پيروز شد.
در رسانههاي گروهي خبر پيروزي شكوهمند انقلاب اسلامي ايران اعلام گرديد و از جمله كساني كه براي سخنراني به آمريكا آمد، آقاي حجازي بود. ايشان در چند جلسه به ايراد سخن پرداخت و البته افرادي ديگري نيز سخنراني كردند كه اغلب گمنام و ناشناس بودند.
در صورتی که تصویر، اطلاعات و یا خاطره ای مرتبط با شهید در اختیار دارید با ما به اشتراک بگذارید
0 دیدگاه ها و دلنوشته ها