مشخصات شهید

X

"(ضروری)" indicates required fields

شهید عبدالرحیم احمد زاده

293
  • bale
  • eita
  • gap
  • soroush
  • telegram
  • whatsapp
نام عبدالرحيم
نام خانوادگی احمد زاده
نام پدر محمد
تاریخ تولد 1341/03/07
محل تولد بوشهر - گناوه
تاریخ شهادت 1361/01/02
محل شهادت شوش
مسئولیت رزمنده
نوع عضویت بسيج
شغل -
تحصیلات دوره دبيرستان
مدفن گناوه
  • زندگینامه
  • وصیت نامه
  • خاطرات
  • عبدالرحيم احمد زاده فرزند محمد در سال 1341 در روستاي چاهبردی او از توابع شهر گناوه بدنيا آمد در آغاز كودكي با توجه به اينكه در خانواده اي مذهبي پرورش مييافت به نماز خواندن و روزه گرفتن و اعتقادات مذهبي علاقه خاصي داشت تحصيلات ابتدايي را در روستاي چاهبردي به پايان رساند و از نظر انضباط و مرتب بودن سر كلاس نمونه بود و ازنظر درسي نيز يكي از شاگردان ممتاز به حساب مي‌آمد پس از پايان رسانيدن تحصيلات ابتدائي جهات ادامه تحصيل دوره راهنمائي در دبيرستان شريعتي گناوه مشغول آموزش شد در همين مدت سه بار بطور متفاوت به زيارت امام هشتم مشرف شد ايشان ضمن كسب معلومات به ورزش نيز علاقه بسيار داشت و با وجود اينها به مطالعه كتب اسلامي بسيار علاقه مند بود در ايام بروز انقلاب اسلامي و تظاهرات ميليوني از نظر پخش اعلاميه و تبليغات نقش خوبي داشت و در روز عاشورا كه راهپيمائي عظيم انقلابي شروع شده بود در روستاي چاهبردي تا گناوه ترتيب راهپيمايي را داد و در همه راهپيمائيها شركت مينمود و فعاليت خوبي داشت و پس از پيروزي انقلاب و تشكيل سپاه و بعد بسيج فعاليت چشم گيري داشت و از آن به بعد اكثر اوقات خود را يا در سپاه يا در بسيج بود و يا اينكه در رابطه با آنها بود و پس از اينكه گروههاي ضد انقلاب شروع به فعاليت كردند ايشان شروع به مبارزه با آنها نمود و با تمام توان با آنها مقابله  كرد كه اكثر گروهكهاي ضد انقلاب بخصوص در گناوه او را دشمن اصلي خود مي‌پنداشت و صدها بار پدر و مادر اين فريب خوردگان نمي‌توانستند فرزندشان فريب خورده‌اند به منزل ما مي‌آيد و اظهار مي‌داشت عبدالرحيم مزاحم فرزندمان مي‌شود و چون مي‌دانستم كه كار عبدالرحيم و دوستانش در خط امام و انقلاب است نه تنها مزاح كارش نمي‌شديم بلكه در اكثر طرحهايش به او كمك هم مي‌شد فعاليت او در اين مورد براي همه روشن و واضح است پس از بروز جنگ تحميلي عراق براي ايران نه تنها آرزويش شركت در جنگ بود و همانطور كه اطلاع داريد تمام تعطيلات تابستان و اكثر اوقات درس خود را در جبهه‌ها به سر مي‌برد و او اولين بار قبل از اشغال خونين شهر در اوايل جنگ اولين كسي بود كه از گناوه عازم جبهه خونين شهر شد ايشان و ماندني محمدي پس از مدتي خدمتي در آنجا به پشت جبهه برگشت و برگشت و ضمن ادامه درس با گروههاي منافق مبارز مي‌نمود پس از آنها با عده‌اي از دوستانش عازم شيراز و مدتي در آنجا مشغول آموزش نظامي بودند پس از آن عازم جبهه اهواز (كرخه نور) شدند و مدت دو ماه در آنجا با كفار بعثي مشغول مبارزه شدند . بعد از آن  به پشت جبهه آمد و موضوع بني صدر لعنتي پيش آمد كه در اين مورد بسيار فعاليت كرد پس از آن با عده‌اي از دوستانش از جمله شهيد غلامي عازم جبهه غرب كشور شدند (نوسود) مدت چهار ماه در خط مقدم جبهه مبارزه نمود و پس از تصرف تپه‌هاي نوسود و شهيد شدن غلامي باز هم به پشت جبهه برگشت و با اينكه چهار ماه تمامم در آنجا و با وجود از دست دادن  يار خويش شهيد غلامي و با آن گرفتاري ك براتي خانواده‌اش پيش آمد از مبارزه باز نايستاد و ديگر بار عازم جبهه آبادان شد و پس از شكستن حصر آبادان به پشت جبهه آمد  و مشغول مبارزه با گروهكهاي آمريكايي شد و ضمن ادامه درس ديگر بار عازم بستان شد و در پيروزي فتح بستان نقش مهمي بر عهده داشت و پس از آن پشت خط مقدم آمد و مشغول مبارزه و سر و صورت دادن انجمنهاي دانش آموزان و اتحاد با انجمنهاي اسلامي مشغول شد و در اين مورد فعاليت او بر همه آشكار است باز هم به نداي هل من ناصر ينصرني پاسخ داد و عازم شوش شد و با عده‌اي از دوستانش و با تمام وجود را نثار انقلاب نمود و به لقاء الله پيوستند (در سن 19 سالگي) .

    ناگفته نماند كه آنچه درباره او بوسيله خانواده‌ شهيد بيان شد قطره‌اي در مقابل درياست و خيلي از خصوصيات او و اعمال و كردارش و فعاليتش در رابطه با انقلاب اسلام از چشم ما پنهان بود و با آن خصوصياتي كه ايشان و از آنچه انجام مي‌داد به زبان نمي‌آورد ما نمي‌دانستيم كه چه كار انجام مي‌دهد و اين وظيفه دوستان و همرزمانش به خصوص سپاه محترم پاسداران گناوه و انجمنهاي اسلامي دانش‌آموزان است كه قسمتي از زندگي نامه  درخشان او را كه اطلاع دارند بر روي كاغذ بياورند و اما اخلاق ايشان در ميان خانواده مي‌توان مي‌توان گفت كه الگوي اخلاق و صفا و مهر بود زيرا در طول عمرش هيچ كس را جز ضد انقلاب نياورد و هيچگونه برخورد تندي نداشت مگر با ضد انقلاب با همه مهربان بود و همه او را از جان و دل دوست داشتند و يكي از بهترين خصوصياتش آن بود كه هيچ گاه غيبت نمي‌كرد آنچه انجام مي‌داد در عمل بود با زبان از نظر شجاعت و چابكي خيلي سريع بود و جدا از قلم قاصر است كه آنچه اين شهيد داشت بر روي كاغذ بياورد تنها تقاضاي ما اين است كه برادران و دوستان كه در رابطه با ايشان بودند رسالتي كه نسبت به او بر عهده دارند انجام دهند .
    ادامه مطلب
    بسم الله الرحمن الرحيم

    اين ماتكونوايدرككم الموت ولوكنتم فى بروج مشيد(نساء78)

    هركجا باشيد مرگ شما را فرا رسد اگرچه در كاخ هاى بسيار محكم باش ملتى كه شهادت براى او سعادت است پيروز است (امام خمينى )

    صبح آيد و اين شام سيه روز شود

    ايام ضعيـفان همـه نـوروز شـود

    دفاع از دين و مررزبانى از آئين اصلى ترين آرمان ما مى باشد، انقلاب نيز آزمايشى بـزرگ و كـلاسى   بزرگتر براى امتحان انسان اين زمان است .سپاس ذات پاكى راسزاست كه در برابر هر قدرتى هر چه عظيم تر عاجز وناتوانى نيايد وهيچ چيز هر قدر خردوناچيز باشد از چشم اوپنهان مانـد .سلام ودرود خدا برمحمد مصطفى (ص )فرستاده خدا ،سلام‌و درود خدا برعلى ابر مرد تاريخ ساز وسلـام برحسين سالار شهيـدان كه قيام الهيش لشـكر كثيف يزيد يان رادرهـم پيـچيد و خون پاكـش درقلبهاى مردم مستضعف دنيا ايثار حماسه آفريد و سلام برخمينى بت شكن ابـراهيم زمان ،اميد مستضعفان وسلام برتمام شهيدان ....

    حال كه مى رود تاانقلاب اسلامى شكوهمند مان پيروز به تمام كشورها صادر شود عاشوراى ديگر در ايران زنده مى شود ،عاشوراى كه نشان مى دهد حسينى هنوز هسـتند وتا حكمت الـله رادر سـراسـر جهان برقرارنسازند به پيكار كفر ادامه مى دهم من هم با كـمال ميل به نداى هل من ناصـر ينـصرنى اماممان  رالبيك گفتم وروانه جبهه شدم واى برادران وخواهران عزيزم توصـيه من بـه شما اين است كه پيوسته درراه پيشبرداسلام به رهبرى امام بكوشيدواز ولايت فقيه كه ادامه دهنده راه انبياء است پشتيبانى كنيد اگر چه مخالف ميل شما عمل كنند وچنانچه بدى از من ديده ايد مـرا ببـخشيد وحلالـم كنيد .پدر گرامى ومادر مهربانـم اگر چه نتـوانستم حق فرزندى را نسـبت به شـما انجام دهم از شـما مى خواهم كه مرا ببخشيد و مانند كوه استوار باشيد پدرم درود برتوكه چون ابراهيم فرزند خود رابه قربا نگاه فرستادى وتونيز بدان كه فرزند ت هرگز از فرمان باريتعالى سر باز نمى زند ومرگ درراه خدا راجز سعادت نمى داند ،مادرم سلام برتو كه بر احـساسات مـادرانه ات پيـروز شـدى وفـرزنـدت راروانه ميدان نبرد عليه كفار كردى من هم به وجود تو افتخار ميكنم كه چنين مادرى دارم ،مـادرم برايم گريه نكن زيرا دشمنان اسلام خوشحال ميشوند جشن بـگيرتا مـشت محـكمى بردهـان دشمـنان اسلام باشد برادران وخواهرانم راه خدا بهترين وبرترين راشهادت كوشنده وپـوينده دراين راه باشيد در آخر سلام مرا به برادر كوچكم مسعود برسانيد وبجاى من رويش را ببوسيد .وبراى من لباس سياه نپوشيد زيرا شهـيد پيراهن سياه نمى خواهـد چون رهبرش حسين لباس سياه نـپوشيد شـكست اسلام پيراهن سياه ميخواهد و تاآنجا  كه امكان دارد مراپيش معلم بزرگم بخاك بسپاريد .مبادا از خون من سواستفاده كنيد راهم راه اسلام وامام وهدفم الله بوده ونه چيز ديگر وتمام وسايلم تعلق به برادرم محمد على دارد .

    ودعا براى امام زمان ونائب برحقـش خمينى بـت شـكن ان پير جـماران يـادتان نـرود اول دعـا كنيـد بعدفاتحه بخوانـيد اى كاش صـد جان داشتـم وفداى اسلام ميـكردم .و تو اى برادروخواهر دانش آموز سنگربس مهمى راحفاظت مى كنى .بخدا سـوگند گروهكهـاى ضدخلقى واين فدائيان خلق رادرجبهه ها جز در جبهه ها جز در در روبروى خلق نمى يـابـيد بس به هوش باش ، و بـه هوش بـاشيـد كـه افـكار رستاخـيزى برشمـا حـكومت نكنـند وچنانـچه جنازه من بدسـتتان برسد ناراحـتى نكـنيد وبرويد برقبر معلمانم عليرضاوجوادومجيد .....

    براى امام دعا كنيد وبعدفاتحه خوانيد.

    هركس ا ز من طلب دارداز منزلمان بگيرد.

    به‌اميدپيروزى‌اسلام‌بركفار

    خـدا نـگـه دارتـان بـاد

    گردان شهيد على غلامى گروهان شهيد فروتن و دسته شهيد مجيد خزائى و جزء تيپ المهدى

    روز پنج شنبه عصر ساعت 5

    27/12/60 والسلام




    وصیت نامه دوم

     

    به نام خداي بخشاينده و مهربان و به نام خدايي كه كتاب كامل جدا كننده حق از باطل را براي هدايت مردم فرستاد (قرآن كريم)

    «الا ان جندالله هم الغالبون»

    «لشكريان خدا پيروزند»

    (خداوندا ! پيوسته سپاست گويم و امرت را به جاي آورم و جز بزرگراهي نپويم شگفتا از اين «اشباح» كه ميخواهند با اين چشمان نابينا آفريدگار بينايي را بنگرد

    سپاس خدايی را سزاست كه بخشيدن مال و منالش برگنيخته ثروتش چيزي نيفزايد، و از بذل و بخش كاهش نيايد . سپاس  ، ذات پاكي را سزاست كه بدون اينكه در چشم آيد ، شناخته شده است ولي آنكه نيازي به فكر و انديشه داشته باشد ، خالق آفرينش اينچنين آراسته است . خداوندي كه هميشه جاويد بوده و باقي است هنگامي كه نشاني از شب تاريك و دريايي آرام و كوههاي عظيم و دره‌هاي پر پيچ و خم نبود ، او وجود و هستي داشت .

    وارث خلق هم اوست و جاويد تنها اوست . درود بيكران به آفريد گار كه سرنوشت هر يك از موجودات زنده را ، از آغاز در زهدان ما در آن زمان تولد تا انجام ، نيك مي‌داند . اوست خداوندي رحيم و كريمم كه عذابش بر دشمنان بسي سخت است و در حين عذاب و سختي ، رحمتش همه ستايشگران را فرا گرفته بود هر چه از آن كند قادر و تواناست و هر كه با او مخالفت و دشمني ورزد به خاك ذلت و هلاكتش مي‌افكند . خوار است كسي كه از او دوري جويد و تيره بخت است آن كس كه راه عناد و فساد پويد . هر كه باوري آورد و ياري خواهد خداوند براي اوست ياور و چاره سازي بي‌نظير و آنكه دست طلب به سويش پيش آورد هر چه خواهد به او بخشد هر كه از مال دنيا در راهش اتفاق و بخشش كند اين وديعه را افزون تر به او باز مي‌گرداند و از بركت پاداش و رحمت خويش سپاس گذار و شكر گزار را سود سرشار بخشد . آفريدگار ، تو براي من خوان نعمتي فزون از شمار ستردي جز تو ستايش نكنم و جز تو كسي را مدح و شنا نگويم توي آن دريايي كرانه ناپيداي رحمت ، كه بغير تو نبينم و بجز تو سپاس گويي كسي نشوم . تويي كه لبانم را از ستودن آدميان بهم برسي زيرا كه تنها تو مرا يار معبود يكتايي .

    پروردگارا ، هر درودگري ستايشگر را اميد پاداشي است ، اما من تنها چشم اميد به تو دارم و جز تو چشم اميد به تو دارم و جز توان ستايم روي نيازم به درگاه هست تا مرا به گنجهاي پر بهاري رحمت و حكمت رهنمون سازي ، خداوندا اين اميد بسپار و ستايش بي مقدار من نشان آن است  كه يكتايي و بي‌همتايي را تنها از آن تو دانستم  و تو جز غيري را سزاوار اين مدح و شنا نديده‌ام .

    بي نيازا ، به عجز و زاري ، نيازمند تو هستم ، زيرا كه تو مرا به كسي نياز نيست ، به احسانت فقيرانه محتاجم زيرا كه من اين فقير را جز جود و بخشش تو غني نكند . آفريدگارا  ، پس اين دل بنده بينوا را به لطف و كرمت بنواز و از درياي رضايت در رحمت سيراب كن دستهاي نياز آلوده‌ها را به سوي غير خود دراز منما ، زيرا كه بر هر چيز تنها تو دانا و آگاه  و بينايي .

    شما اي بندگان ، پس از آن كه در ترازوي كردار نيك و بد ارزيابي بشويد در اين گيتي خود را بيازماييد . به حساب و كتاب پسند و ناپسند كردار و رفتار و گفتار خود در اين دنيا ، بيش از آنكه در آخرت بازخواست شويد برسيد تا بر شما راه تنگ نيامده و پيش از آن كه به اجبار و الزام ناگريز به اجراي كاري نشده‌ايد از اين مهلت و فرصت بهره گيريد . آگاه باشيد كه حامي و پند آموز كسي نخواهيد شد پس از گناهان خويش دست برداشته  به خود پند و اندرز دهيد .

    اسلام حقيقت حق است براي راستي خواه ، بينايي ديده است براي بيداري دل بينا حكمت و عبرت است براي دلها بپذيريد . سبب رستگاري است براي پذيرنده با ايمان ، پاسدار معتمدني است كه براي اميد و از آسايشگاه بي‌نظيري است براي دلسپار و سر انجام حصار بلا گرداني است براي زهدان شكيبا .

    از اين رو اسلام روشنترين راهها و آشكارترين دنياست گلدسته و برج رفيعش بلند و درخشان است و چلچراغش پيوسته نور افشان در ميدان پيشرفت همواره پشتباز پايان كار مزد و پاداش آن بسي گران و پر بهارست . خدا را گواهي ميگيرم كه در اين راه لحظه‌اي جانم اسير ضعف و ترس و سستي نكنم و اينك سوگند مي‌خورم كه دا اين ناروايي‌ها را بشكافم و حق را از پهلوي آن بدر آورم و در اين راه هدر دادن جانم ذره‌اي الي بيم ندارم .

    اينك كه دو سال از پيروزي انقلاب اسلامي اين خبر نوين رهايي مستضعفان جهان مي‌گذرد و فصل تازه‌اي در مبارزات حق طلبانه ملتها در راه استعمار زداي آغاز مي‌شود بار ديگر پنجه‌هاي خون آلود آمريكاي جنايتكار از آستين صدام خود فروخت بر خساره گلگون انقلاب نوپاي‌ها زخم تجاويز ميكشد  ولي نمي‌داند كه ما با تمام وجودمان در مقابل ابر قدرتها مي‌ايستيم چون ابر قدرتها از اسلام مي‌ترسند ولي نمي‌دانند كه هيچ كاري نمي‌تواند كنند زيرا همانطوري كه امام ما فرمودند ما پيروز و ما پيروز و ما با ايمان داريم جلوي آنها را خواهيم گرفت و نمي‌گذاريم به خاكمان تجاوز كنند .

    پس به امر امام كه مي‌فرمايد الان اسلام به تمامي در مقابل كفر واقع شده و بايد از اسلام پايداري كنيد و حمايت كنيد و دفاع كنيد . من به عنوان يك فرد مسلمان به خود وظيفه شرعي دانسته‌ام كه در مقابل دينم و اسلامم دفاع كنم و به خاطر آنكه اسلام راهي جبهه شدم تا اين وظيفه الهي را انجام دهم .

    برادران و خواهران گرامي اميدوارم كه هميشه با حزب الله باشيد و از امام و ولايت فقيه پيروي كنيد و به خاندان پيامبر بنگريد و از پسنديده دين و آيين نيكويي آنان جدا مشويد و از آرمانشان پيروي كنيد و آگاه باشيد كه تنها اين راه طريقت راستين است و بس هرگز گمراه ميشويد و از مهلكه هلاك مي‌افتيد اگر آنان به صلاح كاري در جايي درنگ كردند  ، پس شما نيز درنگ كنيد و هر لحظه‌اي كه به پا خواسته شما نيز برادران و خواهران قيام كنيد از آنان پيش ميافتد كه بي شك گمراه خواهيد شد و پس كه هلاك مي‌گرديد .
    ادامه مطلب
    ادامه مطلب

    یادداشت های شهید عبدالرحیم احمد زاده:


    «امام عزيز فرمودند : به كمك برادران خود بشتابيد تا آنها خسته نشوند»

    جهت ثبت نام  به بسيج سپاه گناوه آمدم دقيقا راس ساعت 10 صبح روز جمعه مورخ 30/11/1360 در ميان بدرقه گرم مردم شهيد پرور و دلسوز انقلاب روانه كازرون شديم و چقدر با نشاط بوديم و شايد بگوييم بهترين لحظه‌هاي زندگيمان بود زيرا حركت ما بي‌جهت نبود همه هدفي مقدس داشتند و آن تحقق حكومت الله بود و خوشحال بوديم كه نداي امام عزيزمان كه فرموده بودند :

    « جوانان به جبهه بروند و اين مسئله را زود حلش كنند » و يا « يا به كمك برادران خود بشتابيد تا آنها خسته نشوند » لبيك گفتيم .

    بگذريم ، ساعت 30 :12 ظهر بود كه به كنار تخته رسيديم و نماز جماعت را به امامت برادر محمد غلامي «كه از خانواده شهيد علي غلامي است» اقامه كرديم و ساعت 2 بود كه به سپاه كازرون رسيديم و بعد از مدتي عازم شيراز گشته و تاريخ 3/12/1360 در پادگان شيراز بوديم كه هيچگاه خاطرات برادران ارجمند و گرامي را كه با چه عشقي و شوقي نماز جماعت مي‌خواندند و با آن حالتي كه اشكها سرازير بود و ذكر خداي كردند و امام را دعا مي‌كردند و اشك مي‌ريختند .

    در همان پادگان لباس رزم پوشيديم و تقسيم بندي كردند و از اين به بعد لحظه شماري شروع شد كه ما را به جبهه مي‌بردند درست قبل از ظهر بود كه به ما خبر دادند كه ناهار بخوريد و سپس به صف شويد و اينجا بود كه بچه‌ها از خوشحالي نمي‌دانستند چه كار كنند و آن روز اغلب بچه‌ها از خوشحالي ناهار نخوردند و كاسه صبر آنها براي حركت لبريز شده بود و همه بي‌تابي مي‌كردند .

    سرانجام راس ساعت 5 بعد از ظهر مورخه 3/12/1360 بود كه از شيراز به سوي اهواز حركتمان دادند و ساعت 30 : 4 بامداد روز بعد به گلف اهواز رسيديم كه از آنجا به پادگان نمونه واقع در دانشگاه جندي شاپور رفتيم و تا مورخه              13/12/1360 برنامه از اين قرار بود كه برادران صبح زود قبل از اذان بيدار و وضو مي‌گرفتند و برنامه قرائت قرآن و بعضي‌ها نماز شب، تا اينكه اذان گفته مي‌شد بعد نماز جماعت را اقامه مي‌كردند و بعد از آن به مراسم سخنراني‌ها مي‌رفتيم و شبهاي جمعه مراسم دعاي كميل كه حالت معنوي براي ما داشت احترام مي‌كرديم و اغلب شبهاي ديگر دعاي توسل قرائت مي‌شد ، همه عاشق بودند كه انگار از طرف خداوند به آنها الهام شده بود كه سرنوشت برادران چيست؟ همه آنهايي كه الان شهيد شده‌اند خودشان نفر به نفر به من مي‌گفتند : ما شهيد مي‌شويم و در اين موضوع هيچ شك و شبهه‌اي نداريم از جمله محمد غلامي به من بعد از دعاي توسل گفت : من حتما به شهادت مي‌رسم و خيلي هم خوشحال هستم و بلافاصله متن شرحي نوشت و به من گفت كه اين متن را به مادرم بده .

    بايد بگوييم كه چگونه مي‌شود آن چهره‌هاي سراسر ايمان و عظمت كه راستي اين را از سالار شهيدان حسين( ع) به ارث برده بودند و همه ما وابسته به تيپ 17 قم ، گردان 3 ، گروهان 1 ، دسته يك بوديم و به قول فرمانده گردان برادران گناوه‌اي چشم گردان نام برده مي‌شدند .

    هر كدام از برادران در سمتي كه خودشان انتخاب كرده بودند با نهايت تلاش و توان مي‌كوشيدند ، في‌المثل :

    1. شهيد عبدالحسين ثقفيان ، نصرت الله احمدي ـ آر . پي . جي

    2. عبدالحسين مرادي ، بهادر شهرياري ـ كمك آر. پي . جي

    3. شهريار ارجمند كمك تير بار چي

    4. غلامحسين تيموري ، فريدون تيموري‌ ـ تك تيرانداز

    5. محمدغلامي ، لطيف حيدرزاده و مصطفي‌سراجي ـ هرسه بي‌سيم چي

    6. بهروز بهروزي نارنجك تفنگي ـ و غيره و


    همچون ياران حسيني در حالي كه خودشان از شهادتشان با خبر بودند ولي جانانه و مردانه به قلب دشمن تاختند و مردانه به شهادت رسيدند و براي هميشه جاويد شدند .  برگرديم به عقبتر روز 13/12/1360 به شوش آمديم و روز 16/12/60 به سنگرها رفتيم در حدود 100 متر بار شني قرار داشت ، ولي از آنجا كه هدف مقدس بود در سنگرهايمان نماز جماعت و دعاي توسل و دعاي كميل و كلاسهاي ايدئولوژي و قرآن داشتيم و حداكثر استفاده از اين كلاسها را مي‌برديم و هيچ كس حاضر نبود كه وقتش بيهوده صرف شود تمام برادران وقتها را غنيمت مي‌شمردند يا به بحثهاي علمي و يا به عبادت خدا مشغول بودند و آن روحيه‌هاي برادران را هيچگاه فراموش نمي‌كنم .

    يادم هست  يك ساعت قبل از حمله بود كه دعاي توسل خوانديم و در پايان دعا شهيد بهروز بهروزي گفتند : بچه‌ها شهدا منتظر ما هستند و امشب عده‌اي زيادي از ما به شهادت مي‌رسيم ، غلامحسين تيموري مي‌گفت : تنها از شما مي‌خواهم به فرزندم بگوييد كه برگردد گناوه و برايم فاتحه بگذارد (فرزند بزرگش جبهه بوده است) برادر شهرياري مي‌گفت : بچه‌ها ما داريم آخرين لحظات زندگيمان را مي‌گذرانيم .

    قلم عليل است از اينكه آن چهره هاي نوراني را وصف كند .

    راس ساعت 1 بعد نيمه شب بود كه برادران عزيز به ملكوت اعلي پيوستند .

    « روحشان شاد راهشان مستدام »

     





    1. نامه‌اي از شهيد به خانواده‌اش :


    مادرم سلام . اي مادري كه از شب تا صبح بر سر گهواره من بيدار بوديد و يك لحظه به خاطر من خوابتان نمي‌برد  سلام . باري مادرم اگر شهيد شدم افتخار كن كه مادر يك شهيد باشي مادرم مرا حلال كن زيرا حقي بر گردن من داري بسيار بزرگ و من توانسته‌ام جبران كنم پس مرا ببخش .

    پدر بزرگوارم سلام ؛ پدرم از شما خواهش مي‌كنم كه اين سلام مرا كه از راه دور و ميان خمپاره‌ها و توپ و تانكهاي دشمن كه مثل سيل بر سر ما مي‌بارند بپذير و پدرم بدان كه من از زحمات زيادي كه كشيدي فراموش نخواهم كرد باري پدرم مرا حلال كن شايد كه نتوانسته‌ام برگردم و شما را بار ديگر زيارت كنم .

    برادرانم مرا حلال كنيد و از زحمات فراموش نشدني شما قدرداني مي‌كنم مرا ببخشيد كه من نتوانسته‌ام زحمات شما را جبران كنم . برادرانم تنها خواهش من اين است كه فرزندانشان مواظبت كنيد و آنها را اسلامي بار آوريد تا در آينده مبلغي براي اسلام باشد . خواهرانم از اينكه نتوانسته‌ام به حضورتان آيم و از شما خداحافظي كنم مرا حلالم كنيد . در آخر با تو مادر و خواهرانم و برادرانم خداحافظي مي‌كنم و از شما خواهرانم و مادرم ميخواهم بر سر مزارم گريه نكنيد زيرا هر اشكي كه از چشمان شما بيايد باعث شكنجه روح من مي‌شود و برادرانم مادرم را  دلداري كنيد و دوستان عزيزم مرا حلال كنيد از اينكه جاي من بين شما خالي است غصه نخوريد .

    برادر شما عبدالرحيم احمد زاده

     

    1. نامه شهيد به برادارن و خواهرانش :


    به نام خداوند در هم كوبنده ستمگران و ظالمان ، و بناي خدايي كه كتاب كامل جدا كننده از باطل را براي هدايت مردم فرستاد

    (قرآن كريم)

     

    « اي اهل ايمان شما ايمان خود را محكم نگاه داريد و اگر همه عالم گمراه شوند و شما براه هدايت باشيد زياني از كفر آنها به شما نخواهيد رسيد . بازگشت همه خلق به سوي خداست و همه شما را در قيامت به آنچه كرده‌ايد آگاه مي‌سازد به پاداش و اعمالشان مي‌رسانند.»

    سلام به برادران و خواهران پدران و مادران و دوستان عزيزم و مهربانم

    در حالي كه رهسپار جبهه‌ام چند كلامي از روي كاغذ صحبت كنم شايد كه باز نتوانم برگردم ولي باز ، ولي باز نمي‌دانم سخن خود را از كجا آغاز كنم ، از چه روي قلمم را به حركت در آوردم ولي كاغذ سفيد را با خطوط سياه رنگين كنم از چه برايتان بازگويم ، نمي‌دانم .

    اول اگر شهيد شدم برايم دعا كنيد تا كه شايد خدا مرا از سپاه و حزب دوستان خود قرار دهد چرا كه سپاه خداست كه هميشه پيروزند و تنها حزب خداست كه هميشه رستگار است و دوستان او هستند كه هميشه نه ترسي دارند و نه اندوهگين مي‌شوند. و بعد تنها توصيه من به شما اين است كه هميشه گوش به فرمان امام  باشيد و دنباله رو ولايت فقيه باشيد و گوش به هيچ گروه و سازماني نكنيد جز حزب الله و به حزب الله ببپونديد كه تنها حزب الله است كه پيروز است

    و نگذاريد گروههاي چپ و راست فعاليت كه اگر كمي ميدان برايشان باز شد با الله و لا الله الا الله شما را قتل عام كنند پس دست شما بر سر چنين گروههايي كوتاه نشود .

    اگر شهيد شدم نگذاريد گروهكها از خون من سوء استفاده كنند چون همانطوري كه قبلا مطلع هستيد من با تمام وجودم در جلوي اين گروهكها مي‌ايستم شما هم بايستيد كه خدا شما را ياري مي‌كند و اگر شهيد شدم دستهايم را از تابوتم بيرون كنيد و باز كنيد تا آنهايي كه به مال دنيا حسودت مي‌برند و شب و روز در فكر  ماديات هستند ببينيد كه در آن دنيا هيچ چيزي نمي‌توانند ببرند بجز پارچه‌اي سفيد و چشمهايم را باز كنيد تا آنهايي كه مي‌گويند شما ناآگاه هستيد بدانند كه ما آگاهانه دنبال حسين هستيم .

    مادر عزيز و بسيار مهربانم مرا ببخش و افتخار كن كه مادر يك شهيد باشي .

    پدر گراميم از لطف شما بسيار ممنونم كه مرا نصيحت كردي و اين راه را به من ياد دادي و گفتي كه حسين اين راه را پيمود و ماهم بايد بپيماييم .

    خواهرانم عزيزم از اينكه نتوانسته‌ام با شما خداحافظي كنم ببخشيد فقط گوش به حرف امام و ولايت فقيه كنيد  كه چراغ راه هدايت مسلمينند .

    برادرانم اميدوارم كه سلام مرا بپذيريد شايد كه آخرين حرفهاي من باشد چون شماها را خيلي زحمت بسيار و رنجهاي فراوان كشيديد . و بقيه كتابهايم تعلق دارد به برادرم محمد علي دارد.

    صبح آيد و اين شام سيه روز شود

    ايام ضعيفان همه نـوروز شـود

    ما معتقديم ، كاين جهان آفريدگار

    بر وفق مراد ما ، دل افروز شود

     

     

    ما پيروزيم و ما پيروز (ما يعني اسلام )

     

    عبدالرحيم احمدزاده

    مورخ 6/4/136

     

     

     

     

     

     

     

     

     

    1. نامه‌اي از شهيد براي پدرش :


     

    بنام خداوند بخشنده مهربان

    باري پدرم بايد در اين فانوس گردان آموخته شد بايد آزمون شد بايد تربيت شد تا در آزمونگاه ازلي و ابدي سرافراز بدر آمد

     

    حضور محترم پدر گراميم جناب آقاي محمد احمد زاده

    با درود بر رهبر كبير انقلاب اسلامي خدمت شما كنم پدرم سلام عليكم اميدوارم حالتان خوب باشد بعد از سلام و سلامتي شما را از درگاه خداوند تبارك و تعالي خواهان  و خواستارم باري چنانچه جوياي حال آن پسر حقيرت را خواسته باشد هيچ غم و اندوهي نخور كه ملالي در كار نيست و آن هم بعد از پيروزي اسلام ديدارها  تازه گردد . ياري پدر بسيار مهربانم اميدوارم كه اين سلام گرم و صميمانه مرا كه از راههاي دور و دراز كوههاي سر به فلك كشيده و ميان توپ و تانكها مزدوران صدام مي فرستم بپذيري باري حالم خوب است جاي شماها خالي خيلي خوش است و به ما خوش مي گذرد (باري كه پدر گراميم كه شرقي توانستي بيايي و مردم را يعني آن پيرمردهايي كه با خاطره  او چيزهايي ديگري مي آورد و چطور از اين كوههاي بلند پا آمد و رفت مي كنند و آن بچه هاي 8 تا ده ساله همه اهل تسنن مي يايند چطور اسعد بر دوش دارند و بر عليه كفار مي جنگند باري پدرم حالا در قسمت استان كرمانشاه بالاي سر شهر آزاد شده نو سود بر سر قلعه معروف شمشي هستيم كه حدود 5 الي 10 شهر عراق زير پايمان قرار دارد به اميد خدا اگر خدا سلاح ديد من موقعي مي آيم كه كربلا يك زيارتي كنم به اميد خدا همانطور كه امام گفت : ما پيروزيم و الان ما بين مرز ايران و عراق و اگر راديو گوش هم باشد ما هم در عمليات آخرين روستا بر ايران به اسم نوسود شركت كرده‌ايم .

    ولي فقط يك نفر آن هم از كرمانشاه بود شهيد و چند نفر زخمي ولي ‌ما در بالاي  قلعه‌ها مواظب نيروهايي بوديم كه رفته بود پاكسازي  باري پدر گواهي غم و غصه نخور براي پسرت چون در مقابل اسلام جان دادن من چيزي نيست و تنها حرف من با شما اين است كه گوش به حرف امام باشي و پيامش را هميشه گوش كني تنها رهبر ما الان آن مرد بزرگ  اميد مستضعفان مي‌باشد . اينك پدرم ، مادرم ، برادران و خواهران عزيز به خاندان پيامبر بپيونديد و راه پسنديده دين و آئين نيكويي آنان جدا نشويد و از آرمانشان پيروي كنيد و آگاه باشيد كه تنها اين راه طريقت راستين اين است و پس همه را سلام مي‌رسانم از كوچك و بزرگ سلام مي رسانند هر كس جويي حال ما را كرد سلامش را برسانيد تا جنگ است بر نخواهم گشت تا اينكه جنگ تمام شود و به كربلا روم  و قبر امام حسين را زيارت كنم در فكرم نباشيد كه خدا نگهدارم است خدا يار و ياورتان باد خدا نگهدارت پدرم و مادرم .

    از غرب كشور ـ كرمانشاه ـ سپاه پاوه تدارك سپاه پاسداران ـ نودشه ـ اغرامي از فارس

    گروه شهيد چمران بسيج گناوه

    پسرت عبدالرحيم احمدزاده

     

     

    1. نامه‌اي از شهيد به برادرش محمد علي :


     

    خدمت برادر گراميم محمد علي احمد زاده

    جزء او خدايي نيست و ما تسليم او هستيم و در دين به اين اخلاص داريم هر چند مشركان را جوش نباشد .

    او خدايي است كه بنده‌اش را ياري و به عهدش وفا مي كند . با سلام و درود به امام شروع مي كنم .

    سلام ، سلام برادر گرامي و برادر مهر و محبت ، سلام پس از عرض سلام و سلامتي شما را از درگاه خداوند بر آن خواهان و خواستارم چنانچه جوياي حال بنده باشيد بحمدالله سالم هستم و هيچ گونه نگراني در كار نيست بجز دوري از نادم من شما و مسعود عزيزم كه آنهم اميدوارم بعد از من كه با و نجف اشرف ديدارها تازه گردد آمين يا رب العالمين .

     

    برادرت عبدالرحيم

     




     

     

    خاطرات شهید از زبان مادر:


    ۱- کبوتری که گویا …


    درست یک ماه قبل از تولد او کبوتری سپید آمده بود و در خانه ما ماوا گرفته بود ، آرام و مثل اینکه منتظر کسی، روزی و یا چیزی باشد . در کنار و گوشه ای می نشست و باز پرواز می کرد و برمی گشت . تا اینکه عبدالرحیم به دنیا آمد و نشاط و خوشحالی خانه را فرا گرفت . حالا آن کبوتر سپید نیز گویا به آرزویش رسیده بود .


    همراه با شور و شوق ما او نیز بال می زد گویی انتظار او هم به سر رسیده است . خب از آن روز اهالی خانه با تعجب می دیدند که چگونه آن کبوتر شب تا صبح را روی گهواره (مختک) عبدالرحیم می نشست و مثل یک نگهبان لحظه ای از او غافل نمی شد. هر وقت به حرم حضرت رضا علیه السلام می رفتم و می روم و کبوتران آن آقای عزیز را می بینم به یاد آن کبوتر می افتم . کبوتری که گویا…   از زبان مادر شهید


    ۲- این لباس سبز


    اولین لباس سبزی که بعد از تولدش تن او کردم رنگ سبز داشت و از پارچه ای دوخته شده بود که به عنوان هدیه از یک سیده در روستای گمارون به من رسیده بود. این لباس بر روی صورت او که سفید بود خیلی می آمد. همش می ترسیدم که نکنه کسی او را چشم بزنه . عبدالرحیم نورچشمی همه ی اهالی روستا بود.


    ۳- سفر به حرم


    از همان کودکی عشق و علاقه زیادی به حرم امام رضا علیه السلام داشت و آرزو می کرد که به مشهد مقدس سفر کند . و اگر چه تا آن موقع حتی پدر پدر و مادر هم بعلت دوری مسافت به آنجا سفر نکرده بودند اما عبدالرحیم عزمش را جزم کرده بود که حتما باید به زیارت حضرت امام رضا علیه السلام برود و عاقبت هم وقتی برادر بزرگترش عزم مشهد مقدس کرد او نیز با اصرار و گریه و زاری بسیار با آنها همسفر شد و به دیدار آن امام همام شتافت . از زبان برادر شهید


    ۴- بگو مرگ بر شاه


    روز عاشورا اهالی روستا را جمع می کرد و به طرف گناوه حرکت داد. یک روز بارانی با بلندگوی کوچکی که در دست داشت مرتب شعار می داد : "تاخون در رگ ماست خمینی رهبر ماست” و ما به تبعیت از او شعار می دادیم . هنوز چهره مصمم و پر شور او را که سن و سالی هم نداشت در ذهن دارم به خصوص وقتی که رگ های گردنش از شدت فریاد متورم می شضد و می گفت: بگو مرگ بر شاه . از زبان دختر عموی شهید


    ۵- کارت گلگون


    یکی از موسسین انجمن اسلامی دانش آموزان شهرستان گناوه بود . خودش به اتفاق چند تن از دوستانش که خیلی از آنها نیز به شهادت رسیده اند، سنگ بنای این مهم را گذاشتند . تا از یک طرف با انحرافات فکری و اعتقادی در مدرسه و آموزش و پرورش آن سالها مبارزه کنند و از طرف دیگر تشکیلاتی را برای فعالیتهای فوق برنامه فرهنگی خود دست و پا کنند. این هم بدانید که اولین کارت انجمن های اسلامی دانش آموزان گناوه به نام او صادر شد که چند وقت بعد گلگون و پرپر از جیب لباسش بیرون آوردند. یکی از دوستان شهید


    ۶- این که دو تاست


    مسافرت رفته بود و نتوانسته بود روزه بگیرد به محض اینکه به خانه رسید سحر بلند شد و گفت : سحری چه دارید؟  گفتم چه می خوری؟ گفت یه تخم مرغ . رفتم برایش دو عدد تخم مرغ سرخ کردم و جلوش گذاشتم . گفت اینکه دو تاست . گفتم بخور ممکنه تا افطاری گرسنه بشی. گفت خب روزه را برای گرسنگی آن می گیرن . شکم آدم که پر باشه که فایده نداره . دیگر چیزی نگفتم و به چهره معصومش نگریستم و با خود گفتم خدا را شکر که چنین بچه ای دارم . از زبان مادر شهید


    ۷- از گناه


    یکی دو نفر از بسیج محل به نزد مادر و برادر شهید می روند و جداگانه این سوال را طرح می کنند که شهید شما از چه چیزی بدش می آمد. و آن دو در جواب می گویند: از غیبت ، از دروغ ، از تظاهر و ریا ، از بدحجابی از هرچه که ما آن را بعنوان گناه می شناسیم .


    ۸- در دفاع از خرمشهر


    وقتی جنگ شروع شد و خرمشهر در آستانه سقوط قرار گرفت شهید یکی از اولین کسانی بود که خود را به خرمشهر رساند و در مسجد جامع آن شهر مستقر شد تا از این شهر با جان و دل دفاع کند . بعد ها خرمشهر ، آبادان ، دب حردان، مالکیه ، نوسود ، قله شمشیر ، چنانه، چولانیه ، بستان ، شوش و جبهه های غرب به وجود او افتخار می کرد . از زبان برادر شهید


    ۹- گلچین


    با کتاب های استاد شهید مطهری انس داشت . همیشه قرآن می خواند و رساله امام همیشه نزدش بود . علاقه خاصی به ائمه اطهار داشت و همچنین به حضرت امام عشق می ورزید و مدام ورد زبانش بود که امام را تنها نگذاریم . شجاعت او مثال زدنی بود . این را تمام دوستانش اذعان دارند . بسیج را کانون مبارزه می دانست . کارت خون آلود بسیج او سند عشق و علاقه به بسیج بود. مثل خیلی های دیگه که به شهادت رسیدند اهل نماز شب بود و همچنین سعی می کرد که مردم را به معروف دعوت کند و آنان را از منکر نهی کند . خب هرکس که اینطور باشد و دارای این صفات و خصوصیات باشد عاقبت خدا او را گلچین می کند و می برد. از زبان برادر شهید


    ۱۰- شام همین بود


    حدود ۴۰ نفر از دوستان بسیجی و سپاهی خود را برای شام دعوت کرده بود. سفره که انداخته شد یکی دو  سه نفر زحمت کشیدند و سبدهای سبزی را چیدند و بعد نان ها را تقسیم کردند و سپس جلوی هر نفر یک بشقاب تخم مرغ سرخ کرده گذاشته شد و بعد… بعدی دیگر ندارد. شام همین بود ساده و بی آلایش . همه فکر می کردند عبدالرحیم آن ها را سر کار گذاشته است اما بعد دیدند قضیه کاملا جدی است و اصلا قرار نبوده که سفره رنگین باشد. آن شب و آن شام و به خصوص آن لحظه ها و دقیقه های صمیمی که با گفت و شنود و لبخند همراه بود از یاد هیچکس نرفت . از زبان یکی از دوستان شهید


    ۱۱- بعد از سلام و احوالپرسی


    جنگ که شروع شد و خرمشهر داشت سقوط می کرد او بدون اینکه به ما اطلاع بدهد به خرمشهر رفت . تا اینکه چند روز بعد برگشت و یکی از دوستانش نیز همراهش بود. من داشتم در کنار تنور نان درست می کردم . بعد از سلام و احوالپرسی گفت : فرمانده مان گفته است حتما باید رضایت نامه والدین خود را بیاورند . بهش گفتم خوب برو از پدرت بگیر . می دانستم که پدرش آنجا نیست . اما او زرنگ تر از این حرفها بود . رفت پیش برادرش حاج بهروز و از او رضایت نامه خواست . اما حاج بهروز هم گفت : بهتر است رضایت نامه پدر و مادرت را بگیری . خلاصه به این در و آن در زد تا عاقبت رضایت نامه ای گرفت و برگشت خرمشهر تا از شهر دفاع کند . از زبان مادر شهید


    ۱۲- منم عبدی


    بعد از بازگشت از خرمشهر مجددا به جبهه ی دیگری اعزام شد البته این بار دوستان بیشتری همراه او بودند . چند وقت هم در حوالی کرخه بود .از آن وقت به بعد من دیگر شب ها خوابم نمی برد. خب پسرم بود . جوانم بود و من مادر بودم . طبیعی بود که همه اش در فکرش باشم که مبادا خراشی بردارد . و من که اهل اخبار و رادیو نبودم مرتب گوشم به اخبار رادیو بود . حتی دیگه حاجی (پدر شهید) نیز از من گله مند شده بود . می گفتم من مادرم و حاجی می گفت خیلی های دیگه هم الان جبهه هستند و دارند می جنگند پسر ما هم یکی از اونا . تا اینکه باز یه روز که داشتم پوست گوسفندی را تمیز می کردم سر رسید سرزده و ناگهانی . گفت : منم عبدی . و باز شروع کرد از جبهه و بچه های آنجا گفت و از خیانتهای بنی صدر . از زبان مادر شهید


    ۱۳- این بار به نوسود رفته بود


    مگه جبهه رفتن او تمامی داشت . هنوز گرد و غبار جبهه های جنوب بر صورتش بود که دوباره عزم جبهه کرد . این بار شنیدم به جبهه های غرب رفته «نوسود» به اتفاق چند تن از رفقایش از جمله شهید علیرضا غلامی . حالا از طریق نامه خبر سلامتیش را می فهمیدم . از طریق همین نامه ها بود که می فهمیدم او در یکی از جاهای سخت و روی یک قله کوه سنگر گرفته است و از طریق الاغ و قاطر برای او غذا می برند. در همین جا بود که شاهد شهادت دوست صمیمی و همسنگر خود یعنی علیرضا غلامی بود . وقتی آمد از سیر تا پیاز جبهه را تعریف می کرد . از سختی هاش و مشکلاتش گرفته تا از فضایی که به قول عبدی آدم میتونه از نزدیک خدا را حس کنه . از زبان مادر شهید


    ۱۴-زبیده حق داشت


    زبیده داشت قلیان چاق می کرد که شنیدم صدای در می آید قبل از اینکه من بروم و در را باز کنم . زبیده که گویا منتظر کسی باشد جلدی رفت و در را باز کرد . عبدی بود . زبیده تا او را دید از شدت علاقه و خوشحالی زد زیر گریه . که دیدم عبدی هم چشماش پر از اشک شد . تا من خواستم به طرفش بروم او به نزدیک من آمد . خوب یادم هست چفیه دور گردنش بود. فکر کنم حالا اون چفیه پیش یعقوب باشه . خیره به او نگاه کردم و سیر نمی شدم . عاقبت لب به کلام گشودم و گفتم : چی شده  چرا صورتت اینقدر سیاه شده؟  گفت :هیچی هوای کردستان خیلی سرده ما حتی برای وضو گرفتن هم باید برف و یخها را آب کنیم . زبیده حق داشت اینطور گریه کنه. از زبان مادر شهید


    ۱۵- فهمیدم باز خبری هست


    یه بار او را در خانه ی حاج رضا دیدم. همانجا داشت با او صحبت می کرد.فهمیدم باز خبری هست و داره آماده رفتن به جبهه میشه . بعد شنیدم که او داشته وصیت هاش رو می کرده . خلاصه تا اومد پیش من فهمیدم که برای خداحافظی اومده بهش گفتم : تازه اومدی بذار خستگی از تنت در بره بعد… اما او باز مثل قبل مصمم بود و رفت . و در عملیات طریق القدس شضرکت کرد . همان عملیاتی که در آن بستان آزاد شد.


    ۱۶- گویا می دانست


    آمدن و رفتن  او به جبهه برای من دیگه عادی شداه بود . هنوز یک سال نشده چهار پنج بار بار به جبهه رفته بود و در چند عملیات شرکت کرده بود. اما این بار مثل اینکه فرق می کرد .چند روز قبل از اعزامش برای ما شیرینی عروسی یکی از دوستانش را آورده بود همچنین شیرینی اعزام خیلی از دوستانش . چند روی رفت تهران برای تشکیل انجمن دانش آموزی . بعد که آمد دیدم یه قرآن دستشه . گفت: اگه برگشتم که خب باید روی قرآن کار کنم و اگر هم نیومدم برام از روی این قرآن بخونید. یه ساعت هم که حاج بهروز از مکه براش آورده بود روی دستش نگذاشت و گفت اونو برای مسعود میذارم.


    خلاصه شب هم رفت چاهبردی پیش خاله و عمه و بی بی اش که با اونا هم خداحافظی کنه . بی بی حکیمه هم رفت و برای ما از اونجا هم شیرینی آورد.حتی اعتنایی به تیری  که به خطا از کلتش در رفته بود و به پایش خورده بود نکرد و رفت … و گویا می دانست که این سفر آخرش هست . اول بهار و شروع یه عملیات دیگه  به نام فتح المبین …


    ۱۷- روز اعزام


    نیمه شب بود و هنوز به خانه نیامده بود دل نگرانش بودم تا اینکه آمد. بهش گفتم کجا بودی؟ گفت چاهبردی . گفتم: مگه وقت کم بود چه کار واجبی داشتی؟ گفت: رفته بودم خداحافظی . گفتم: یعنی چه؟ گفت فردا میخوام برم جبهه . گفتم به این زودی؟ گفت:می بینی که جنگه . حضور ما لازمه . فردا صبح که بلند شدم او را ندیدم . از خونه زدم بیرون و رفتم به طرف بسیج . چشم چشم کردم عبدالرحیم را ندیدم . اما دوستش ناصر داودی را دیدم . گفتم رحیم کجاست؟ گفت: احتمالا رفته باشه چاهبردی خداحافظی . منتظرش ماندم آمد. گفت: حالا حالا کار ما نمی شود. نمیخوام مزاحم تو باشم. گفتم: می مانم و ماندم  تا بدرقه او و بقیه دوستانش که از بسیج شروع می شد و تا میدان شهر ادامه پیدا می کرد و به مسجد ختم می شد شرکت کنم خوب یادم هست در آن اعزام آقای سعیدی براشون حرف زد…


    ۱۸- دل واقعا رحیمی داشت


    در یک کلام خلاصه خوبی ها بود با آن جوانی و طراوت با آن جنب و جوش جوش با آن ایمان و خلوص . اما باز در این میان بعضی از خصوصیات اخلاقی آن برجسته تر بود وآن این که سعی می کرد سیره اخلاقی دوستان شضهیدش از جمله جواد فروتن ، مجید خزایی و علیرضا غلامی را ادامه دهد. از دیگر ویژگی های او مبارزه بی امان و بی وقفه او با گروهک ها و جناح های سیاسی منحرف بود و در عین حال دل واقعا رحیمی داشت . به بچه های برادرش خیلی علاقه داشت و همین طور به مردم و خدمت به آنان.

    ادامه مطلب
    ادامه مطلب
    ادامه مطلب
    اطلاعات مزار
    محل مزارگناوه
    تصویر مزار
    موقعیت مکانی مزار
    اسناد و مدارک
    مشاهده سایر اسناد
    در صورتی که تصویر، اطلاعات و یا خاطره ای مرتبط با شهید در اختیار دارید با ما به اشتراک بگذارید

    Drop files here or
    Max. file size: 64 MB, Max. files: 10.