مشخصات شهید

X

"(ضروری)" indicates required fields

شهید سید محسن هاشمی

930
  • bale
  • eita
  • gap
  • soroush
  • telegram
  • whatsapp
نام سيدمحسن
نام خانوادگی هاشمي
نام پدر سيدمصطفي
تاریخ تولد 1341/02/07
محل تولد بوشهر - بوشهر
تاریخ شهادت 1360/05/05
محل شهادت كرخه نور
مسئولیت رزمنده
نوع عضویت بسيج
شغل دانش آموز
تحصیلات دوره دبيرستان
مدفن بوشهر
  • وصیت نامه
  • خاطرات
  • ادامه مطلب
    بنام خدا و سلام به رهبر كبير انقلاب و سلام به تمامي رزمندگان اسلام و سلام به خانواده‌ام. تنها وصيت من اين است كه برايم گريه نكنيد و عزا نگيريد؛ بلكه برايم جشن بگيريد و خط امام و اسلام را ادامه دهيد.

    والسلام ـ سيد محسن هاشمي

     
    ادامه مطلب
    ادامه مطلب

    شهيد از زبان برادر


    يكي از مهمترين و بارزترين خصوصيات اخلاقي برادرم كه هميشه مادرم از آن ياد مي‌كند، احترام فوق‌العاده‌ا‌ي بود كه براي پدر و مادرم قائل بود. اگر با تمام وجود مي‌خواست كاري را انجام دهد ولي پدر و مادر راضي نبودند، هيچ‌گاه دست به آن كار نمي‌زد.

    يادم هست با مقدار پولي كه داشت، مي‌خواست موتور بخرد؛ ولي مادرم راضي نمي‌شد. او در نهايت به پدرم متوسل شد و از او خواست كه مادرم را راضي كند. پدر هم با مادر صحبت كرد و رضايتش را جلب كرد. به هر حال او با وجود اينكه قصد داشت با پول خودش موتور بخرد، ولي دوست داشت كه رضايت پدر و مادر را هم در اين زمينه فراهم كند و دوست نداشت از بابت كاري كه مي‌خواست انجام دهد، كدورتي در دل مادر وجود داشته باشد.

    محسن، دفعه‌ي آخر كه مي‌خواست به جبهه برود، از پدرم خداحافظي كرد. پدرم از او پرسيد كه با مادرت خداحافظي كرده‌اي؟ گفت:

    ـ نه، چون اگر بروم و بخواهم از او اجازه بگيرم، اجازه نمي‌دهد و من هم برايم سخت است كه به جبهه نروم. شما خودت برو و از جانب من با او خداحافظي كن و معذرت بخواه!

    با اينكه جهاد و دفاع حتي نياز به اجازه‌ي پدر و مادر هم ندارد، ولي او دوست داشت والدينش با تمام وجود از رفتن او راضي باشند.

    بچه‌ي بسيار با غيرتي بود و نمي‌گذاشت عفت عمومي جريحه‌دار شود. هرگز به كسي اجازه نمي‌داد براي ديگران مزاحمت ايجاد كند. خواهرم نقل مي‌كند در همان ايامي كه سيد‌محسن به مدرسه‌ي شبانه‌ي امير‌كبير مي‌رفت، شخصي براي يكي از دوستانم مزاحمت ايجاد مي‌كرد و آن قدر اين مسئله تكرار شد تا اينكه وي عاجز و درمانده شد و قصه را براي من و دختر شهيد هنديزاده تعريف كرد. ما هم به او گفتيم: «نترس! وقتي سيد‌محسن را ازجريان مطلع كنيم خودش مي‌داند چكار كند.»

    خلاصه قضيه را براي ايشان شرح داديم. سيد محسن نيز آن شخص را گرفت و حسابي تنبيه كرد. البته بعدها اولياء مدرسه هم آن شخص را تنبيه كردند. پس از آن قضيه، دختر‌ها وقتي مي‌خواستند در مقابل مزاحمت ديگران، از خودشان دفاع كنند، مي‌گفتند:

    ـ به سيد محسن مي‌گوييم‌ها!

    مادرم تعريف مي‌كند كه محسن خيلي كم به خانه مي‌آمد و مدام با بچه‌هاي بسيج در بيرون از خانه به سر مي‌برد. نمي‌دانستم كه كجا مي‌رود، تنها مي‌دانستم كه همراه با بچه‌هاي بسيج بيرون مي‌رود. بعد از شهادتش به ديدار خانواده‌ي هر كدام از دوستان شهيدش كه مي‌رفتيم، به ما مي‌گفتند كه پسر شما مرتب به ما سر مي‌زده است. ما از اين طريق ‌دانستيم كه او اگر در خانه نبوده، كجا مي‌رفته و چه كاري انجام مي‌داده است.

    آن طور كه همرزمانش تعريف مي‌كنند، محسن بسيار نترس و شجاع بوده و در بدترين و سخت‌ترين شرايط نيز داوطلب مي‌شده و از زخمي و يا شهيد شدن هراسي نداشته است.

    او در برخورد‌هايش مصداق آيه‌ي «اشدّاء علي الكفار رحماء بينهم» بود. در برخورد با نيروهاي ضد انقلاب و كساني كه احساس مي‌كرد براي انقلاب خطري دارند، با شدت برخورد مي‌كرد و رحم نمي‌كرد و در اين زمينه هيچ توجهي نداشت كه فلان شخص آشنا يا اقوام اوست و با او به همان ترتيب برخورد مي‌كرد كه شايسته‌ي او بود و اگر ما كه از نزديكان و همراهانش بوديم نيز از او مي‌خواستيم كه كمي نرمش نشان دهد يا كوتاه بيايد، با ما هم تند مي‌شد و اعتنا نمي‌كرد.

    او علاقه‌ي خاصي به ورزش داشت و در ايام جواني و نوجواني عضو تيم فوتبال «توانير» بود.

    در ايام پيروزي انقلاب كمتر به مدرسه مي‌رفت و بيشتر در تظاهرات و فعاليت‌هاي سياسي شركت مي‌كرد؛ به طوري كه اولياء مدرسه شاكي شده بودند و مرتب پدرم را به مدرسه فرا مي‌خواندند. البته وقتي بزرگترها به او مي‌گفتند: «درس بخوان!» مي‌گفت: «اين كارها واجب‌تر از درس است.»

    اوقات فراغت خود را اكثراً در پايگاه بسيج مي‌گذراند. او و دوستانش قبل و بعد از پيروزي انقلاب علي‌رغم نبودِ انسجام و امكانات، شب‌ها با چوب و چماق در محل كشيك مي‌دادند و به محض يافتن مقر ضدانقلابيّون به آنها حمله مي‌كردند و هيچ‌گاه در مقابل آنان كوتاه نمي‌آمدند.

    در همان روزها يكي از اعضاء منافقين دوربيني داشت كه بوسيله‌ي آن از بچه‌هاي بسيج عكس مي‌گرفت و در اختيار گروه قرار مي‌داد. آنها هم بچه‌ها را در مكان‌هاي خلوت گير مي‌آوردند و مي‌زدند. شهيد سيدمحسن هم كه خود از بچه‌هايي بود كه از منافقين كتك خورده بود، آن شخص را شناسايي كرد و دوربين را از او گرفت. هر وقت هم آن شخص براي پس گرفتن دوربين به درِ خانه مي‌آمد، آن را پس نمي‌داد و مي‌گفت: «تو با اين وسيله، بچه‌هاي بسيج را لو مي‌دهي!» خلاصه بعد از آنكه از دست منافقين كتك خورد، هميشه اسلحه‌ي سرد همراه خود داشت تا در موقع لزوم از آن استفاده كند.

    شهيد محسن، بيشتر با شهيد جلال محمدي‌باغملايي، نصرالله محمدي، جعفر محمدي، سيروس غريبي، الله‌كرم محمدي و ناصر جواهر‌زاده رفت و آمد داشت.

    بار آخر كه به رفت جبهه، خودش مي‌دانست كه ديگر بر نمي‌گردد. آن طور كه همرزمانش تعريف مي‌كنند؛ در منطقه‌ي كرخه بعد از حمله و پيشروي چون جايي براي اسكان و موضع‌گيري نداشته‌اند، مقداري عقب‌نشيني مي‌كنند و درست در همان مقرّي كه نيروهاي عراقي بوده‌اند و روي منطقه نيز ديدِ كافي داشته‌اند، گويا در يك مدرسه موضع مي‌گيرند.

     يكي از همرزمانش مي‌گفت:


    «دقايقي قبل از انفجار، شهيدجلال محمدي و سيد‌محسن هاشمي به اتاق ما آمدند. تعارف كرديم و گفتيم كه بياييد بنشينيد. لبخندي زدند و گفتند: مي‌رويم نماز بخوانيم و بعد مي‌آييم. اما بلافاصله بر اثر گلوله‌ي خمپاره و موجي كه انفجار آن ايجاد مي‌كند، سيد محسن پرت مي‌شود و سرش به ديوار اثابت مي‌كند كه به علت همين ضربه هم به فيض رفيع شهادت نائل مي‌گردد. وقتي پيكر او را آوردند، آثار هيچ جراحتي در بدن او نبود.

    قبل از اينكه خبر شهادت محسن را به ما اعلام كنند، پدرم به مسجد رفته و ديده بود كه وضعيت كمي غيرعادي است و كاظم محمدي و جعفر محمدي دارند درگوشي با هم صحبت مي‌كنند. پدرم سئوال مي‌كند: «چه خبر است؟» آنها هم مي‌گويند كه خبري نيست و به اين ترتيب مي‌خواستند موضوع را تا زماني كه پيكر شهيد به بوشهر نيامده، پوشيده نگه دارند. ولي پدرم مي‌گويد: «من خودم خبر دارم و مي‌دانم كه چه خبر شده است. شما مي‌خواهيد شهادت محسن را از من بپوشانيد.» آنها هم مي‌گويند: «جلال محمدي شهيد شده است.» و پدرم در جواب آنها مي‌گويد: «نه، اگر جلال شهيد شده، پسرم محسن هم شهيد شده است، چون هر دوي آنها هميشه با هم بودند و حالا هم هر دو با هم شهيد شده‌اند.» و به اين ترتيب، آنها نحوه‌ي شهادت محسن را براي پدرم تعريف مي‌كنند.

    مادرم تعريف مي‌كرد:


    «سيد محسن تازه شهيد شده بود ـ تقريبا ً‌دو هفته ـ و من خيلي دوست داشتم او را در خواب ببينم. تا اينكه نيّت كردم و خوابيدم. شب در عالم رويا ديدم كه در يك باغ سبز و خرم و بسيار بزرگ هستم. سراغ سيد محسن را گرفتم. گفتند كه برو به فلان جا. وقتي او را ديدم، سلام كرديم و هر دو از ديدار هم بسيار خوشحال شديم. به او گفتم كه پسرم اينجا چه مي‌كني؟ گفت كه من مأمور اين باغ هستم و جايم خيلي خوب است.»

    مدتي بعد هم يكي از همسايه‌ها او را در خواب ديده بود و از او پرسيده بود كه چرا به خواب مادرت نمي‌آيي؟ او هم گفته بود كه اگر به خواب او بيايم، ممكن است دوباره خاطرات گذشته‌ را به ياد بياورد و ناراحت شود.

     

    خاطره‌ي اسماعيل بهبهاني به نقل از برادر شهيد


    در يكي از شب‌هاي ماه مبارك رمضان در اتاقك كنار حسينيه كه پايگاه مقاومت حسينيه محسوب مي‌شد، با عده‌اي از بچه‌ها مشغول پارچه‌نويسي بودم. عده‌ي ديگري از بچه‌ها هم رفته بودند به نگهباني و مشغول گشت‌زني در محل بودند. مرحوم حاج‌سيد‌مصطفي هاشمي (پدر شهيد محسن هاشمي) مشغول مناجات بود و صداي مناجات او از بلندگوي مسجد پخش مي‌شد. نمي دانم چه شد كه يكباره خوابم برد. در عالم خواب، سيد‌جعفر هاشمي را ديدم كه با نگراني و اضطراب خاصي خطاب به من مي‌گفت: «بابام! بابام!»

    از خواب بيدار شدم، ولي اعتنا نكردم و دوباره خوابيدم. بار دوم هم شهيد را ديدم كه با شدت بيشتري صدا مي‌زد: «بابام! بابام!» با پريشاني بيدار شدم و اطرافيانم را بيدار كردم. خوب كه گوش كردم، ديدم كه ديگر صداي مناجات از مسجد نمي‌آيد. خوابم را براي بچه‌ها تعريف كردم و گفتم: «براي آقا چنين خوابي ديده‌ام، حالا هم ديگر صداي مناجات از مسجد نمي‌آيد. زود برويم داخل حسينيه ببينيم چه خبر است‌.» با عجله به سمت داخل حسينيه دويديم و ديديم كه آقا پاي ميكروفون افتاده و غش كرده است. به صورتش آب پاشيديم و به هوش آمد. در همان حين حاج‌غلامرضا محمدي هم كه متوجه قطع شدن صداي مناجات شده بود، وارد شد. سؤال كرديم: «چه شده آقا!» گفت: «در حال مناجات بودم كه يكباره شهيد سيد‌جعفر جلويم ظاهر شد.»

     

    راوي: برادر كوچك شهيد


    فقط يادم مي‌آيد كه مردان و ز‌نان بوشهري با پاهاي برهنه و بدون كفش، در گرماي پنجم مرداد پيكر برادرم را تا بهشت‌صادق تشييع كردند. هم ناراحت بوديم و هم خوشحال. ناراحت بوديم؛ چون برادر، پشت برادر است و ما يك ستون را در خانواده از دست داده بوديم. و خوشحال بوديم؛ چون او در راه ائمه (ع) قدم برداشت و به آرزويش رسيد.

     

    راوي: سيد‌مرتضي هاشمي (برادر بزرگ‌ شهيد)


    پيام من به جوانان اين است كه نسبت به حفظ ارزش‌ها كوشا باشند؛ چون در اثر همّت اين شهيدان بود كه ما الان آسايش، احترام و اهميّت داريم و زير بار سلطه‌ي هيچ ابر قدرتي نيستيم و به ايراني بودن خود افتخار مي‌كنيم. جز امداد غيبي و دلاوري رزمندگان، چه چيزي مي‌توانست طي چند ساعت منطقه‌ي فاو را به تصرف ايران در آورد؛ در صورتي كه آمريكا در همين جنگ اخير خود در عراق، حدود يك ماه با پيشرفته‌ترين سلاح‌ها جنگيد تا توانست فاو را تصرف كند.

     

    راوي: سيد مجتبي هاشمي (برادر شهيد)


    حرف‌هايي كه مي‌خواهم بگويم، گله از مسئولين نيست؛ بلكه گله از بچه‌هاي رزمنده است. من، مادرم و كلاً خانواده‌ام‌ دوست داريم كه همرزمان برادرم هر چند شب، يك بار دور هم جمع شوند و خاطرات شهيدان را نقل كنند. با اين كار هم خاطره‌ي شهيد را براي خانواده‌اش زنده مي‌كنند، هم باعث اشاعه‌ي فرهنگ شهادت و نيز ارزش‌هاي دفاع مقدس و آشنايي جوانان و نسل بعد از جنگ با شهيدان و رفتار و منش آنان مي‌شوند.

    ما در قالب يك هيئت، برنامه‌ريزي كرديم كه هر هفته در منزل يك شهيد جمع شويم و ضمن نقل خاطره‌ي آن شهيد، زيارت آل ياسين هم قرائت شود؛ ولي متاسفانه بچه‌ها كمتر در اين مراسم شركت مي‌كنند.
    ادامه مطلب
    ادامه مطلب
    ادامه مطلب
    اطلاعات مزار
    محل مزاربوشهر
    تصویر مزار
    موقعیت مکانی مزار
    گالری تصاویر   
    مشاهده سایر تصاویر
    در صورتی که تصویر، اطلاعات و یا خاطره ای مرتبط با شهید در اختیار دارید با ما به اشتراک بگذارید

    فایل ها را به اینجا بکشید
    Max. file size: 64 MB, Max. files: 10.
      your comments
      guest
      0 دیدگاه ها و دلنوشته ها
      بازخورد (Feedback) های اینلاین
      مشاهده همه دلنوشته ها
      0
      ما را از دلنوشته های خود محروم نکنید ...x