مشخصات شهید

X

"(ضروری)" indicates required fields

شهید سیدتقی بحرانی

762
  • bale
  • eita
  • gap
  • soroush
  • telegram
  • whatsapp
نام سيدتقي
نام خانوادگی بحراني
نام پدر سيدمحمد
تاریخ تولد 1349/01/01
محل تولد بوشهر - بوشهر
تاریخ شهادت 1365/10/04
محل شهادت شلمچه
مسئولیت روحاني
نوع عضویت روحاني
شغل روحاني
تحصیلات دوره ابتدايي
مدفن بوشهر
  • زندگینامه
  • وصیت نامه
  • خاطرات
  • شعر
  • شهادت، نمودار شايستگي انسان براي ورود و شركت در بزم ملكوت، به جوار الله، و همنشيني با انبياءالله و ملائكه الله و اولياءالله، و نظر افكندن به وجه الله است.

    و اما شهيد، آن عاشق بي تاب و سر از پا نشناخته اي است كه در عشق معبود، پروانه وار مي سوزد و فناء في الله و در نتيجه، بقاي هميشگي پيدا مي كند و به معشوق حقيقي خود مي پيوندد. شهيد چون به تأكيد قرآن كريم و در فرهنگ متعالي اسلامي نمي ميرد، و همواره زنده و جاويد است، بنابراين او شاهد و ناظر خواهد بود.

    «سيد محمدتقي بحراني» در سال 1349 ه.ش در خانواده اي مسلمان و متدّين در شهر بوشهر به دنيا آمد. او از همان آغاز كودكي با ترغيب پدر و مادرش، با اسلام و قرآن و درس محبت به خاندان پيامبر (ص) آشنا گرديد. دوران ابتدايي را در دبستان امام جعفر صادق(ع) (فخردايي سابق) پشت سر گذاشت، و دوره ي تحصيلات راهنمايي را نيز در مدرسه ي 22 بهمن گذراند.

    شهيد از همان كودكي همراه با اعضاي خانواده، مسجد را به عنوان محل عبادت و راز و نياز خويش انتخاب كرد، و با شور و شوق و علاقه اي كه به نماز جماعت داشت، به عنوان يكي از مكبّران و سوء زنها فعال در مسجد فعاليت مي نمود؛ به طوري كه بين نمازگزاران، به ويژه افراد مسن زبانزد شده بود و او را دوست مي داشتند.

    با شروع جنگ تحميلي، چنان مشتاق جهاد با كفر شد كه بي صبرانه براي ثبت نام به بسيج مراجعه نمود. ولي با توجه به سنّ كم از اعزام او ممانعت كردند. تمام ذهن شهيد متوجه جبهه و جنگ بود. تا اين كه با تلاش فراوان جواز اعزام به جبهه را دريافت كرد.

    فرم اعزام به جبهه را در شادترين لحظات زندگي كوتاهش پر نمود. گواه اين مدّعا، چشماني بود كه از شوق گريست و لباني كه غنچه ي تبسم بر آن نقش بست.

    پس از بازگشت از اوّلين اعزام، تصميم گرفت كه بيش از پيش به تزكيه ي نفس و كسب معارف ديني بپردازد. به همين منظور در مدرسه ي علميه ي «امام صادق»(ع) اصفهان نام نويسي كرد. مدتي را به كسب علوم ديني پرداخت. اما چون قلبش براي حضور در ميدان هاي جنگ مي تپيد، لذا مجدداً به جبهه ها عزيمت نمود؛ و در سال 65 همراه با كاروان سپاه محمد (ص) به همراه جمعي از برادران هم محلي و خويشان خود به جبهه اعزام گرديد و در گردان تازه تأسيس «كميل»  به عنوان نيروي كمك آر.پي.جي زن انتخاب گرديد.

    در نهايت آرزوي شركت در عمليات براي سيد محمدتقي، در تاريخ 4/10/65 با آغاز «كربلاي 4» برآورده گشت.

    به نقل از يكي از همرزمان شهيد، در شب قبل از عمليات، چهره اش حالتي خاص داشت.  صورت همه ي همرزمان خود را مي بوسيد. آن ها را معطر مي نمود. با حنا دست آنان را رنگين مي كرد، و مسرور و خوشحال بود كه هنگام وصال به معبود فرا رسيده است.

    سرانجام قايق حامل او و تعدادي از همرزمانش، در حالي كه به سوي اهداف از پيش تعيين شده در حركت بود، در نبردي بي امان با مزدوران بعثي عراق، مورد اصابت خمپاره ي دشمن قرار گرفت و همگي به شهادت رسيدند. پس از آن، خبر شهادت او و تعدادي از همرزمانش را به خانواده ها اطلاع دادند. ولي پيكر مطهر او پيدا نشد و به عنوان شهيد جاويد الاثر مراسم يادبودي برگزار شد.

    پس از مدتي شواهدي مبني بر زنده بودن (اسير شدن) سيد محمدتقي به دست آمد. پس از آن، خانواده اش به مدت ده سال چشم به راه او بودند تا اين كه خبر تشييع پيكر شهيد را در تهران، همراه با صدها شهيد ديگر، در سالروز شهادت اميرالمؤمنين(ع) به اطلاع خانواده اش رساندند.

    آري پيكر شهيد همراه با30 شهيد گلگون كفن ديگر، در تاريخ 13 بهمن 75 وارد استان گرديد و در تاريخ 16/11/75 در ميان شور و فغان دوستان و آشنايانش تشييع و به خاك سپرده شد.

    روحش شاد و راهش پر رهرو باد.
    ادامه مطلب
    بسم رب الشّهداء و الصّدّيقين

    «الذين آمنوا و هاجروا و جاهدوا في سبيل الله باموالهم و انفسهم اعظم درجة عندالله و اولئك هم الفائزون.»

    آنان كه ايمان آوردند و هجرت كردند و جهاد كردند در راه خدا با مال ها و جان هايشان، نزد خداوند اجري عظيم دارند، آري آنان رستگارند.

    قرآن كريم

    سوره ي توبه ـ آيه ي 20

    بالاترين خوبي ها نزد خداوند شهادت در راه خداست.

    پيامبر اكرم(ص)

    اين جانب سيد محمدتقي بحراني، فرزند سيد هادي، متولد سال 1349 ه.ش، داراي شماره ي شناسنامه ي 29844، با ايمان به خداي واحد رهسپار جهاد مي شوم؛ و چون با ياد خدا حركت مي كنم، با هر سختي و مشكلي خواهم ساخت.

    من كه نوجواني 13 ساله هستم، مي دانم كه آمريكا و اسرائيل چه بلاهايي بر سر ملت مظلوم لبنان آوردند. من مي دانم كه اين صدام جنايت كار، به دستور چه كسي به خاك ميهن اسلامي ما تجاوز كرد، و من هم براي ريشه كن نمودن تمام اين ظلم ها پا به صحنه ي نبرد حق عليه باطل گذاردم.

    من مي روم و با رفتنم درس استقامت و ايستادگي را به ملت عزيز مي دهم. من مانند شمعي كه نور كمي دارد، مي سوزم و با سوختن خود منطقه اي را روشن مي نمايم، تا ديگران در اثر اين روشنايي كم، آگاهي به دست آورند، و آنان نيز خود را براي سوختن و روشنايي دادن آماده سازند. همان طور كه شهيد «رجايي» به اين نكته اشاره كرد كه ما بايد خودمان را براي فدا شدن در راه جامعه آماده كنيم.

    پدر، مادر، برادر و خواهرانم! اميدوارم كه در سوگ من گريه نكنيد.

    پدر و مادرم، من امانتي از خدا نزد شما بودم كه مي بايست هرچه زودتر به صاحبش برگردانده مي شدم. و اين شما بوديد كه مي توانستيد با تربيت صحيح اسلامي در امانت داري خود خيانت نكنيد و به من درس آزادگي بدهيد. و شما نيز مي توانستيد مرا به مال دنيا دلخوش نماييد. اما خود مي دانيد كه اين كار خيانت در امانت است و شما نيز راه اوّل را انتخاب نموده و من نيز اين درس استقامت و آزادگي را خوب فراگرفتم، و به سوي مرگي شتافتم كه سعادت آخرت در آن است.

    پدر و مادر عزيزم، شما زحمات بسياري در راه بزرگ شدنم كشيديد. به خصوص تو مادر عزيز دلبندم، كه شب ها را به بيداري مي گذراندي و اين منم كه بايد جبران اين زحمات كنم. مادرجان، اميدوارم كه مرا حلال نمايي و از اذيت هايي كه در اين دنيا كردم، مرا بخشيده باشي. ان شاء الله.

    برادر عزيزم، اين شماييد كه بايد سلاح از دست افتاده ي مرا برگيريد و پيام خون شهيدان را به گوش جهانيان برسانيد.

    خواهران عزيزم، شما هم مي توانيد با حفظ حجابتان از خون شهيدان پاسداري نماييد.

    پيامي هم براي ملت مسلمان و شهيدپرور دارم كه پشت امام را خالي نكنيد، و در آخر دعاي هميشگي: خدايا، خدايا، تا انقلاب مهدي، خميني را نگه دار. به اميد پيروزي حق بر باطل.

    سرباز كوچك اسلام

    سيد محمدتقي بحراني

     

    تقديم به طلبه ي شهيد، سيد محمدتقي بحراني:

     

    رفت آن عاشق و جان را به ره جانان داد

    سر و جان در ره صدق و هدف قرآن داد

    با فداكاري خود در صف پيكار عدو

    درس مرديّ و شجاعت به همه ياران داد

    گَه مُؤذّن بُد و گَه در صف مرصوص قتال

    تا به معشوق رسد، هم سر و هم سامان داد

    جاي او سنگر مسجد بُد و هم عضو بسيج

    درس ايمان به همه عاشق با وجدان داد

    حُبّ دنيا ز سر خويش به در كرد و چو شير

    دادِ مرديّ و شجاعت به بر عدوان داد

    گفت در وقت وداعش به جوانان بسيج

    خرّم آن كس كه به اين روح خدا پيمان داد

    زود باشد كه خورد سيلي آخر صدام

    غافل از خشم خدا، مركب خون جولان داد
    ادامه مطلب
    ادامه مطلب
    شهيد از زبان مادرش 

    فرزند شهيدم «سيد محمدتقي»، تازه از جبهه برگشته و براي تحصيل دروس حوزوي به اصفهان رفته بود. طولي نكشيد كه از آن جا تماس گرفت و گفت: مادر، كاروان محمد رسول الله(ص) از بوشهر قصد حركت به سوي جبهه ها را دارد. اگر اجازه بدهي، مي خواهم با آن ها همراه شوم و به منطقه بروم. به او گفتم: مادرجان، تو كه تازه از جبهه برگشته اي. سيد تقي گفت: ان شاء الله، اين حمله ي آخر است. با پيروزي برمي گرديم. تو فقط اجازه بده. من هم وقتي اشتياق فرزندم را براي جهاد در راه خدا ديدم، راضي شدم.

    بلافاصله از اصفهان برگشت. ولي كتاب ها و لباس هايش را نياورد. يك روز ماند. كاروان اعلام حركت كرد. سيد تقي و برادرش «سيد ابراهيم» ساعت 2 بعد از ظهر آماده شدند. عزيزانم را از زير قرآن رد كردم. سيد تقي به من نگاه كرد و گفت: مادر، مي دانم كه براي من سختي زيادي كشيده اي. من مي روم و در آن دنيا تو را شفاعت مي كنم. گفتم: مادر قربانت شود، اين طور نگو! ان شاء الله با پيروز برمي گردي. از اين حرف ها نزن كه من ناراحت مي شوم. با برادرش براي اعزام به ستاد نماز جمعه رفت. حوالي غروب براي ديدن مجدّد آن ها، به آن جا رفتم. وقتي مرا ديد، گفت: مادر، كمي خرما مي خواهم. به خانه آمدم. كمي خرما را با ارده مخلوط كردم و برايش بردم. آن شب باران شديدي مي باريد.

    آن ها از بوشهر به شيراز رفتند. يك شب آن جا بودند. سپس به منطقه ي «جرّاحي» رفتند. از آن جا به من زنگ زد و خبر سلامتي اش را داد. در آن روزها، هر لحظه اش در نگراني زيادي بودم، و لحظه اي از فكر فرزندانم بيرون نمي آمدم. مدتي گذشت. سيد تقي توسط داماد آقاي «حاجي نوروزي» سفارش خرما كرده بود تا برايش بفرستم. او خرما را خيلي  دوست داشت. يك بار هم مقداري خرما به دست پسر آقاي «عباس مباركي» دادم. تا براي سيد تقي ببرد.

    ده روز گذشت. «سيد ابراهيم» آمد. به او گفتم: برادرت كجاست گفت: او در منطقه ماند و من آمده ام كه سري بزنم و زود برگردم. كتاب هايي را كه سيد تقي در جبهه مي خواند، با خودش آورده بود.

    روزها مي گذشت و من بسيار نگران بودم. چون خبري از فرزندم نداشتم. تا اين كه يك روز عمه اش زنگ زد و گفت: نامه ي پسرم «امير»  رسيده است. آيا نامه ي سيد تقي به دست شما نرسيده گفتم: نه. نگراني ام بيشتر شد. به هر كدام از جوانان همسايه ها كه از جبهه آمده بودند، سر مي زدم و سراغ سيد تقي را مي گرفتم. ولي آن ها بي خبر بودند.

    قبل از شروع عمليات «كربلاي چهار»، خواب ديدم كه بانويي بلندقد با چهره اي نوراني، بالاي سرم آمد و مرا صدا زد و گفت: سيد تقي شهيد شده است. گفتم: اين را نگو، من تازه برايش خرما فرستاده ام. آن بانو مجدداً گفت: من مي گويم كه سيد تقي به شهادت رسيده است. بيدار شدم. دوباره خوابيدم. همان بانو به خوابم آمد و گفت: مي داني سيد تقي شهيد شده است؟ ديگر از ناراحتي زياد خواب نرفتم. صبح موضوع خوابم را با پدر سيد تقي در ميان گذاشتم. او نيز گفت: من هم ديشب خواب ديدم درِ خانه دارد مي سوزد. ديگر مطمئن شديم براي پسرم اتفاقي افتاده است.

    «سيد هادي» (پدر شهيد) و پسر بزرگم «سيد احمد»، به منطقه ي «جرّاحي»  رفتند. وقتي پدر شهيد به چادر رزمندگان مي رود، شهيد «هدايت احمدنيا» و تعدادي ديگر از رزمندگان به پيشواز او مي آيند. از آن ها سراغ سيد تقي را مي گيرد. برادر «احمدنيا» مي گويد: چيزي نيست، كسالت دارد و در چادر خوابيده است. پدر شهيد اصرار مي كند كه حقيقت را به من بگوييد. خبردار شده ايم كه سيد تقي شهيد شده است. برادر «احمدنيا» آيه ي «استرجا» مي خواند و مي گويد: سيد تقي از آنِ خدا بود و به سوي او رفت.

    پدر شهيد پس از كسب اين خبر، اندوهناك با «سيد احمد»  به خانه برگشت. آن ها پس از بازگشت به من گفتند كه «سيد تقي»  از آنِ خدا بود و ما مالك او نبوديم. او در راه خدا رفت. پس از آن، مراسم ختم و فاتحه برگزار كرديم.

    يك روز از طرف سپاه فيلمي را آوردند كه مربوط به اسيران ايراني بود. آن را ديدم، سيد تقي نيز جزء اسرا بود. يكي از همسايگان برادرم نيز، اسم فرزندم را با مشخصات از راديو بغداد شنيده بود.

    روايت پدر شهيد

    شهيد از زبان پدرش (برادر حاج سيد هادي بحراني)  ** پاك و معصوم**

    هرچه درباره ي سيد تقي بگويم، كم گفته ام. از دوران طفوليت تا بدو شهادتش، دنيايي از خاطره برايم گذاشت. در زمان آغاز جنگ، فرزند شهيدم در كلاس سوم راهنمايي درس مي خواند. در فعاليت هاي مسجد شركت مي كرد. شب ها در ميدان هاي تعيين شده توسط بزرگان مسجد و بسيج و انجمن اسلامي، نگهباني مي داد.

    وقتي، پس از نگهباني به خانه مي آمد، براي شام تكه ناني برمي داشت و مي خورد. هرچه مادرش مي گفت: غذا بخور، الحمدلله نعمت كه فراوان است؛ مي گفت: همين بس است. برايش ميوه مي گذاشتيم. نصف يك سيب را مي خورد و بقيه را در يخچال مي گذاشت.

    گاهي براي يادگرفتن درس حوزه، نزد پسر عمويش به تنگستان مي رفت. هرچه پسر عمويش به او ياد مي داد، سيد تقي مي گفت: اين ها را همه بلدم. پسر عمويش مي گفت: ما بسيار تلاش كرده ايم و با سختي زياد اين ها را ياد گرفته ايم. حالا تو بدون آن كه تحصيل كرده باشي، مي گويي اين ها را بلد هستم؟ و سيد تقي مي گفت: همين طور است.

    در كودكي، خواهرش دو صفحه از قرآن كريم را به او ياد داد. خدا مي داند كه شهيد همه ي قرآن را به خوبي توانست تا آخر بخواند.

    او براي تحصيل علوم ديني، به حوزه ي علميه ي اصفهان رفت. يكي از دوستانش مي گفت كه هرچه استادان آموزش مي دادند، شهيد بلد بود و مي گفت: من تمام اين درس ها را مي دانم. آقاي  «باغملايي » روزي سيد تقي را به اتاقي كه جمعي از برادران در آن حضور داشته اند، دعوت مي كند. هركدام از برادران وقتي كه به چهره ي سيد تقي نگاه مي كنند، به گريه مي افتند و به آقاي «باغملايي» مي گويند كه اين جوان كيست كه چنين چهره ي پاك و معصومي دارد؟ او گفته بود اين نوجوان، «سيد تقي‌» از همسايگان ماست.

    همرزم شهيد مي گفت: شب هايي كه مراسم دعا داشتيم، سيد تقي با شوق فراوان به همه ي چادر ها سر مي زد و  برادران رزمنده را براي شركت در مراسم دعوت مي كرد.

    روزي كه عمليات شروع شد، سيد تقي و برادرش «سيد ابراهيم» و پسر خواهرم با هم بودند. من در اين جا مشغول دعا براي رزمندگان بودم. چند روزي گذشت. خبر دادند كه تعداد زيادي از رزمندگان شهيد شده اند. به ماهشهر رفتم تا خبر بيشتري بگيرم. وقتي به منطقه رفتم، تعداد زيادي از رزمندگان بوشهري مرا شناختند. از سيد تقي پرسيدم. جواب درستي ندادند. باز هم نتوانستم تحمل كنم. گفتم: راستش را به من بگوييد. گفتند كه سيد تقي از آنِ خدا بود و به سوي او رفت. به بوشهر بازگشتم و برايش فاتحه و ختم گذاشتم.

    قبل از شهادت سيد تقي، يك روز ظهر به خانه آمدم. مادر شهيد زير آفتاب در حال ظرف شستن بود. ديدم سيد تقي پشت به آفتاب، پشت سر مادرش ايستاده است. گفتم: سيد تقي، تو اين جا چه مي كني؟ گفت: من ايستاده ام تا به سر مادرم آفتاب نخورد و سرش درد نگيرد.

    اگر شب و روز از سيد تقي سخن بگويم، كم گفته ام. حرف من، حرف فايز است كه:

    اگر سرتاسر دنـيا، قلم بود                        مركب، آب درياي يمن بود


    اگر برگ درختان بود كاغذ                        براي فايز بيچاره، كم بود


    يك بار به شهيد گفتم: باباجان، چند روزي كه به جبهه مي روي، چند روز هم پي درس خواندنت باش. به من گفت: بابا، نگران نباش. من هم جبهه مي روم و هم درس مي خوانم.

    يك بار در سنگر مشغول گذاشتن تير در اسلحه بوده كه ناگهان دستش روي ماشه مي رود و تيري رها مي شود. تير از كنار سرش رد شده، موهايش را مي سوزاند و سرش زخمي مي شود ، بيهوش مي شود. او را به بيمارستان مي برند. وقتي همراه برادرش از منطقه برگشت، مادرش متوجه زخم سر او شد. از او علت را پرسيد. سيد تقي براي اين كه مادرش را نگران نكند، گفت: از زير درختي رد مي شدم. چوبي روي سرم افتاد و سرم را زخمي كرد.

    وقتي سيد تقي از مسجد و انجمن برمي گشت، به مادرش سفارش مي كرد كه وقتي براي نمازِ شب بيدار مي شوي، مرا هم بيدار كن. مادر شهيد وقتي كه براي خواندن نماز شب بيدار مي شد، او را صدا نمي زد. بلكه كنارش مي نشست. آرام آرام دست روي صورتش مي كشيد. صلوات مي فرستاد تا سيد تقي بيدار شود. آن ها با هم نماز شب مي خواندند. صبح نيز به مدرسه مي رفت. هر زمان كه بيكار مي شد، با دوستانش به مسجد و انجمن مي رفت. در انجمن سفارش مي كرد كه هر كاري داريد، به من بسپاريد تا انجام دهم.

    **خلوت**

    شهيد از زبان همرزمش

    من چند بار با ان شهيد عزيز به منطقه رفتم. ما با هم همسايه بوديم و از كودكي با هم بزرگ شده بوديم. اوّلين باري كه به اتفاق هم به جبهه رفتيم،  اوبار دومش بود كه اعزام مي شد. نمي دانستيم كه ما را به كدام منطقه مي برند. خلاصه وارد تيپ «اميرالمؤمنين»(ع) شديم.

    در آن جا يكي از برادران واحد اطلاعات آمد و تعدادي از بچه ها را بنا به شناختي كه داشت، انتخاب كرد. سيد تقي و مرا نيز انتخاب كرد. هر كدام از رزمندگان خيلي مشتاق بودند كه در واحد اطلاعات خدمت كنند. اين تمايل به دليل حساسيت كار اين واحد بود.

    در آن جا كه وارد شديم، معاون واحد اطلاعات، برادر «محمود مزارعي» سؤال هاي خاصي از هركدام از ما كرد، تا بداند چه كسي را مجدداً از بين اين افراد انتخابي برگزيند. به دليل سنّ و سال كم و جثّه ي كوچك سيد تقي، معاون واحد او را انتخاب نكرد.

    آن لحظه، من به چهره ي معصوم و مظلوم سيد تقي نگاه كردم. بسيار ناراحت بود، اما ناراحتي خود را ابراز نكرد، و دستور را پذيرفت. به گوشه اي از مقرّ رفت و با خداي خود خلوت كرد. معاون اطلاعات دوباره چند اسم، از جمله نام سيد تقي را خواند و گفت: اين ها مي توانند بمانند، تا مسئول واحد بيايد و نظر آخر را بدهد. بنابراين سيد تقي به آن جا برگشت. زيرا حضور اين عزيزان لازم بود. سيد تقي بسيار خوشحال شد كه دعايش مستجاب شده، و مي تواند در واحد اطلاعات بماند.

    شهيد بزرگوار با آن كه درس طلبگي مي خواند، و در مسايل ديني و شرعي تبحّر داشت، حاضر نمي شد كه به عنوان امام جماعت در منطقه باشد. طلبه اي ديگر در منطقه امام جماعت ما بود. ما به سيد تقي گفتيم كه چرا امام جماعت ما نمي شوي؟ او گفت: اين طلبه از من زودتر به اين جا آمده است. ضمناً به كسي هم نگوييد من طلبه هستم.

    معمولاً بچه هاي كم سنّ و سال، در منطقه مسئوليت هاي سنگين نداشتند؛ مثلاً به تك تيرانداز بودن هم راضي بودند. ولي سيد تقي بر خلاف همه ي هم سنّ و سال هايش، بسيار فعّال و پر انرژي بود. بنابراين به عنوان كمك آر.پي.جي زن دسته ي ما انتخاب شد.

    شب آخر وقتي بچه ها را هر چند نفر، سوار بر قايقي مي كردند، خواست كه با من در يك قايق باشد. من هم خيلي دوست داشتم با او در يك قايق باشم. زيرا مادرش در بدرقه ي ما، پس از سپردن فرزندش به خدا، سفارش او را به من زياد كرده بود كه هميشه با هم باشيد. سعي مي كردم از سيد تقي جدا نشوم، ولي آن جا بنا به وضعيت و تكليف، اگر سيد را سوار قايق خودمان مي كرديم، بايد يك آر.پي.جي زن و يك كمكي ديگر نيز اضافه بر آن سوار مي كرديم، و ظرفيت قايق چنين اجازه اي را نمي داد.

    شب عمليات «كربلاي 4»  بود. با رزمندگان سوار بر قايق ها، به سمت دشمن حركت كرديم. سيد محمدتقي در مسير حركت به سمت دشمن به فيض شهادت نائل شد.

     

    خاطراتی از طلبه شهید سید محمد تقی بحرانی
    شب قبل از عملیات «کربلای۴» در آبادان در مدرسه‌ای بودیم. فرمانده گردان، شهید «احمدنیا»، دستور داد یک ظرفبزرگ و مقداری حنا آوردند و حنا خیس کردند؛ هر دامادی که می‌خواهد عروسی کند، شبقبل دست و پای او را حنا می‌بندند. بچه‌ها دست و پای خود را حنا بستند؛ چون می‌خواستندفردا شب وارد عملیات شوند. از همدیگر سبقت می‌گرفتند و بچّه‌ها برای عملیات لحظهشماری می‌کردند. آن شب بعد از حنابندان، بچّه‌ها چه عزاداری پرشور و عجیبی کردند.بچّه‌ها در آن شب از خدا شهادت را طلب می‌کردند و شهید «سیدمحمدتقی بحرانی» بههمراه دیگر شهدای عزیز مانند شهید «اسماعیلی»، شهید «گیتی‌زاده»، شهید «قاسمپیکر»،شهید «محمودی» و دیگر شهدا در آن شب حاجت خود را گرفتند و به سوی معبود شتافتند.
    «به نقل از: جمعیاز رزمندگان گردان کمیل بوشهر»
    شب قبل از عملیات، چهره اش حالتیخاص داشت، صورت همه ی همرزمان خود را بوسید، آنان را با عطر معطر نمود، دست آنانحنا گذاشت، مسرور و خوشحال بود که هنگام وصال به معبود فرا رسیده است.

    مادر شهید می گوید: عزیزم را زیر قرآنرد کردم، نگاهی به من کرد و گفت: مادر! می دانم که برای من سختی زیاد کشیده ای، میروم و در آن دنیا تو را شفاعت می کنم.

    قایقی که ایشان و دیگر همرزمانشدر آن حضور داشتند در حالی که به سوی دشمن در حرکت بود، مورد اصابت خمپاره ی دشمنقرار می گیرد و پیکر مطهرش جاوید الاثر می شود، تا این که پس از ده سال، در پیتفحص، در تاریخ ۱۳۷۵/۱۱/۱۶ در میان شور انقلابی مردم بوشهر تشییع و در گلزار شهدایبوشهر، بهشت صادق آرام می گیرد.

    ویژگی های اخلاقی شهید سید محمد تقی بحرانی:

    پدر شهید می گوید: یک روز ظهر به خانهآمدم، مادر شهید زیر آفتاب در حال شستن ظروف بود. سید تقی پشت به آفتاب بالای سرمادرش ایستاده بود، گفتم: سید تقی این جا چه می کنی؟! گفت: ایستاده ام تا به سرمادر آفتاب نخورد.

    سید تقی به مادر سفارش می کردبرای نماز شب که بیدار می شوی مرا هم بیدار کن. مادر هنگام اقامه نماز شب او راصدا نمی زد، بلکه کنارش می نشست و دست مهربانش را آرام آرام به صورت سید می کشید وصلوات می فرستاد تا سید بیدار شود. آنان با هم نماز شب را اقامه می کردند.

    سید تقی با آن که طلبه بود و در مسائل دینی و شرعی تبحر داشت حاضر نمی شد که امام جماعت در جبهه باشد، طلبه ای دیگر اقامه نماز جماعت می کرد. به ایشان می گفتیم چرا امام جماعت نمی شوی؟! گفت: این طلبه زودتر از من به این جا آمده، کسی نگوید من طلبه هستم.
    ادامه مطلب
    تقديم به طلبه ي شهيد، سيد محمدتقي بحراني:

    رفت آن عاشق و جان را به ره جانان داد
    سر و جان در ره صدق و هدف قرآن داد
    با فداكاري خود در صف پيكار عدو
    درس مرديّ و شجاعت به همه ياران داد
    گَه مُؤذّن بُد و گَه در صف مرصوص قتال
    تا به معشوق رسد، هم سر و هم سامان داد
    جاي او سنگر مسجد بُد و هم عضو بسيج
    درس ايمان به همه عاشق با وجدان داد
    حُبّ دنيا ز سر خويش به در كرد و چو شير
    دادِ مرديّ و شجاعت به بر عدوان داد
    گفت در وقت وداعش به جوانان بسيج
    خرّم آن كس كه به اين روح خدا پيمان داد
    زود باشد كه خورد سيلي آخر صدام
    غافل از خشم خدا، مركب خون جولان داد
    ادامه مطلب
    ادامه مطلب
    اطلاعات مزار
    محل مزاربوشهر
    تصویر مزار
    موقعیت مکانی مزار
    در صورتی که تصویر، اطلاعات و یا خاطره ای مرتبط با شهید در اختیار دارید با ما به اشتراک بگذارید

    فایل ها را به اینجا بکشید
    Max. file size: 64 MB, Max. files: 10.
      your comments
      guest
      0 دیدگاه ها و دلنوشته ها
      بازخورد (Feedback) های اینلاین
      مشاهده همه دلنوشته ها
      0
      ما را از دلنوشته های خود محروم نکنید ...x