مشخصات شهید

X

"(ضروری)" indicates required fields

شهید سید ابراهیم سیاسی نژاد

544
  • bale
  • eita
  • gap
  • soroush
  • telegram
  • whatsapp
نام سيدابراهيم
نام خانوادگی سياسي نژاد
نام پدر حسين
تاریخ تولد 1343/01/01
محل تولد بوشهر - بوشهر
تاریخ شهادت 1366/02/19
محل شهادت مارد
مسئولیت رزمنده
نوع عضویت بسيج
شغل آموزش وپرورش
تحصیلات دانشجو
مدفن برازجان
  • زندگینامه
  • وصیت نامه
  • مصاحبه
  • خاطرات
  • « آموزگار عشق »
    در سال 1343 در جنوبي ترين نقطه شهر برازجان كوچه هاي گلين ومحقر محله قلعه در خانواده اي مذهبي ديده به جهان گشود و از آنجا كه اين كودك مي خواست در آينده جامعه خويش همچون سلاله پاكش ابراهيم خليل قهرمانانه با بُت هاي زمانش به مبارزه برخيزد،لذا نام با مسمايش را ابراهيم گذاشتند.در ششمين بهار عمرش جهت آشنايي با الفباي علم و دانش به دبستان دانش برازجان، در جرگه نونهالان آينده ساز راه يافت و تا سال سوم دبستان در اين مدرسه بود.و از سال سوم تا پنجم كه سال پايان دوره تحصيلات ابتدايي بود در دبستان خضر برازجان به تحصيل اشتغال داشت.در همين دوران كودكي از طرف خانواده مذهبي و به خصوص پدر گراميشان با الفباي اسلام و فروعات اوليه آشنايي پيدا كرد.پس از موفقيت در اتمام دوره ابتدايي به مقطع راهنمايي راه يافت.در اين دوران كه به اصطلاح روان شناسان دوران غرور و شور و هيجان و خود بزرگ بيني است در سيماي اين جوان برومند و پروريده شده در دامن خانواده اي پاك از سلسله جليله سادات كوچكترين اثري از عجب و خود بزرگ بيني و غرور كاذب مشاهده نمي شد.دوران راهنمايي را تا سال سوم در مدرسه راهنمايي دانش برازجان به پايان رسانيد.اين دوران را مي توان دوران بالندگي و رشد افكار بلند و شناخت درست او نسبت به مسائل سياسي اجتماعي نام نهاد.و بدون كوچكترين ترس و حزني همگام با ساير برادران آگاه خويش مبارزات خود را ادامه داد تا آنگاه كه لحظات مرگ و حيات فرا رسيد.و مردم مسلمان ايران به رهبري زعيم بزرگ جهان تشيع امام خميني (ره) عليه رژيم ضد ارزش ستم شاهي به قيامي همگاني وآشكار برخاستند.ابراهيم عزيز در اين ايام، سراسرحماسه و شور و شوق بود.
    انقلاب اسلامي به ثمر نشست،به دنبال پيروزي انقلاب اسلامي،منافقين سيه دل كه خود را مدعيان انقلاب اسلامي مي دانستند.در جبهه اي مشابه جبهه خوارج نهروان،به رويارويي با امام و انقلاب و مردم برخاستند.
    اوج مبازرات قهرمانانه شهيد سياسي در همين مقطع تاريخ انقلاب خون رنگ اسلامي بود.او كه با ايماني راسخ و عشقي زايد الوصف به امام امت،سر ازپا نمي شناخت،با انزجاري هر چه شديدتر و قهري الهي به مبارزه سرسختانه خود با آن كوردلان سيه روز پرداخت و در تمامي صحنه هاي پيكار خستگي ناپذير با اين از خدا بي خبران، مقدم تر و پيشگامتر از هركسي گام بر مي داشت.اما از آنجا كه اخلاصش همچون سدي در برابر خودنمايي ايستاده بود،به خود اجازه نمي داد كه كوچكترين ادعايي در اين راستا داشته باشد.
    در دوران دبيرستان آن هنگام كه فريب خوردگان منافق قصد به هم زدن جو مدارس و تحصيل را داشتند،با قامتي استوار و شكست ناپذير و اغلب اوقات يك تنه در برابر آنان مي ايستاد و در اين رهگذر دلاوري ها واز خود گذشتگي هايي براي آيندگان به يادگار گذاشت.دوره متوسطه را در دبيرستان شهيد دكتر بهشتي با موفقيت كامل و سربلندي در مقابل تمامي آنچه كه در برابر حق چهره مي نمود،به پايان رسانيد.پس از اخذ ديپلم در كنكور تربيت معلم سراسري كشور شركت نمود و با كسب امتيازات لازم به دانش سراي تربيت معلم شهيد رجايي برازجان راه يافت و دوسال تحصيل دانشسرا را با موفقيت پشت سر گذاشت و به افتخار شغل انبياء يعني معلمي نائل آمد و جهت ادامه خدمت به مردم محروم به محرومترين نقطه استان بوشهر يعني ديلم رفت تا مشعل فروزان علم و دانش را با كوله باري از تجربياتِ ايامِ مبارزاتي خويش به روستاهاي دور افتاده ببرد و خواهران و برادران روستايي خود را كه زير شلاق شكمباران رژيم پهلوي سوخته و سياه شده بودند،به نور دانش روشنايي بخشد.
    جهان خواران شرق و غرب كه پيروزي انقلاب اسلامي و صدور بي امان آن را به سراسر جهان مانع پيشرفتِ مقاصد شوم خود يافتند،پس از ناكامي از تمامي توطئه هاي طرح ريزي شده با وادار كردن يكي از سر سپرده ترين نوكران خويش يعني صدام ،صهيونيست جنگي نابرابر و ناخواسته اي را به اين مردم مظلوم و از بند رسته تحميل كردند.شهيد سيد ابراهيم سياسي نژاد با آغاز جنگ تحميلي وظيفه خود دانست كه به فرمان فرمانده كل قوا و مرادش امام امت لباس رزم بر تن كند،و به ميادين نبرد حق عليه ظلمت رهسپار گردد.
    ميادين نبرد غرب يخ زده و جنوب تفتيدة اين خاك اسلامي شاهد دلاوريها و ايثارگري هاي مخلصانه اين تخريب چي شهيد است كه در تمامي ايامِ خدمتِ شايسته خويش،كوچكترين ريايي از خود بروز نمي داد.هيچ گاه نشد كه در رابطه با سئوالاتي كه در مورد جبهه رفتنش از وي مي شد،حرفي بزند سخني كه حاكي از كمترين ريا باشد،بر زبان جاري نمايد.
    از خصوصيات بارز اخلاقي اين شهيد مخلص،تلاش بي وقفه،خضوع و خشوع،ارادت و اخلاص و محو شدن در شئون اسلامي و آن چه كه براي اسلام بود،مي باشد.او تا زمان شهادت هفت بار راهي جبهه هاي نبرد حق عليه باطل شدكه بار هفتم از ابتداي مهرماه 65 تا تاريخ 19/2/66 (زمان شهادت خود)در جبهه بود.او معتقد بود كه : اكنون جنگ در رأس همه امور است،و لذا حضور در جبهه را بر حضور در شهر و ديار و خانة خويش، ترجيح مي داد و در اين راه يك لحظه آرامش و قرار نداشت . با توجه به همين امر بود كه توانسته بود به دور از هرگونه شائبه،خود را آن چنان به سجاياي اخلاقي بيارايد، كه شايستگي وصول به قرب الهي را پيدا كند.تا اينكه در روز 19/2/66 كه روز وفات حضرت خديجه (س) بود در واحد تخريب ناوتيپ 13 اميرالمومنين(ع) پس از تلاوت آياتي از كلام الله مجيد،آسمان نيلگون جبهة «ما رد» رنگ خون گرفت و خون عزيز ديگري از تبار حسينيان تاريخ خون رنگ اسلام،درخت انقلاب اسلامي را آبياري نمود.
    ادامه مطلب
    «پيام پايداري»

    ((ولا تحسبن الذين قتلوا في سبيل الله امواتاً بل احياءٌ عند ربهم يرزقون.))
    «گمان مبريد كساني كه كه در راه خدا كشته مي شوند،مردگانند بلكه آنان زنده اند و در پيشگاه خداي خويش روزي مي خورند.»
    تكليف اسلامي وميهني اقتضا دارد كه به سوي جبهه ها جوانمردانه هجوم آوريد تا جامه ذلت نپوشيد.(امام خميني)
    با درود به اسطوره قرن،ابراهيم زمان پير جماران نشين،امامي بزرگ از سلاله طيبه انبياي تاريخ،تاريخِ خانه فاطمه،اين خانه محقري كه به اندازه يك تاريخ بزرگ است و چشم همه مستضعفان و محرومان جهان به سوي اين خانه است كه جماران نام دارد.
    اكنون كه اسلام اين مسئوليت را به دوش ما گذاشته تا به كمك مستضعفان جهان قدس را از دست اسرائيل غاصب بگيريم . ما نيروهاي نسل جوان اين ميهن اسلامي بايستي به جبهه هاي جنگ رفته،چرا كه جبهه آموزگار بزرگي است كه در دل خويش اسرار حيات و زندگي دارد.اين آموزگار بزرگ مي گويد كه تو هنوز ضعيفي و پاهايت قوي و محكم نشده و ناچاري كه گام هايت را آهسته،آهسته ودقيق برداري اگر كمي بلغزي و اندكي خطا كني،سقوط، حتمي است.پس مواظب باش كه در آن لحظات با تفكر و احتياط قدم برداري و عمل كني،باشد كه با قطره قطره خون ما جوانان،مكتب انسان ساز اسلام بماند و كفر جهاني ، به دره سقوط فرو افتد.به اميد روزي كه بتوانيم قدس عزيز را از دست اسرائيل غاصب بگيريم و مردم مستضعف جهان را از زير يوغ استعمار ،امريكاي جنايتكار نجات بدهيم و بتوانيم اسلام را به تمام جهان صادر كنيم اميدواريم كه خداوند امام ما را صحيح و سالم تا ظهور مهدي صاحب الزمان (عج) نگه داشته و اين روحانيت مبارز و ارگانهاي انقلابي را از سپاه تا بسيج مستضعفين وكميته و ارتش و تمامي قواي نظامي و انتظامي را براي ما نگه دارد.
    برادر شما سيد ابراهيم سياسي نژاد
    28/9/61
    ادامه مطلب
    «هزاران را چه شد»

    اين جانب مهدي آخوند زاده 38 ساله و از دوستان نزديك شهيد سيد ابراهيم سياسي نژاد بودم. به دليل هم محله اي بودن بيشتر اوقات شبانه روز را با تعدادي از دوستان در كنار هم مي گذرانديم.دوران راهنمايي،متوسطه و تربيت معلّم را نيز با هم به پايان رسانديم.شهادت سيد ابراهيم شكافي عميق و ضربه اي جبران ناپذير بر ما و حتي بر پيكر شهر وارد نمود.چهره هميشه خندان،صداقت در كلام و دوستي، روحيه گذشت و مردانگي،تقوي و تعهد در انجام واجبات و امور ديني، مهرباني و فروتني با دوستان و مردم و چيره دستي در امور هنري و بسياري ار خصوصيات ديگر مصداق و گوياي مطلب فوق مي باشد. در راهپيمايي هاي بزرگ انقلاب و همچنين در برخورد با منافقين در سال 60 در صف مقدم درگيري چهره اي ممتازداشت.در درگيري هاي شبانه و مخفي عليه گروهاي الحادي با شجاعت تمام شركت مي نمود. عشق به اسلام و انقلاب و امام خميني(ره) ترس و شكي در مورد هرگونه برخورد با محاربين را در دل او از بين برده بود. با تشكيل كميته انقلاب اسلامي در سال 58 با سن كم به عنوان عضو افتخاري در آن كميته ، امور تبليغاتي و ديگر مأموريتهاي محوله را انجام مي داد.او گاهي حوصله و صبر همه را به سر مي آورد.ايستادن بر روي نردباني بلند و نقاشي چهره امام(ره) بر روي ديوار تا ساعت ها بعد از نيمه شب كار آساني نبود.برخي از ديوارهاي شهر شعارهايي راكه ابراهيم نوشته است،برخود حك دارند. يكي از آن شعارها كلمه مقدس «لا اله الالله» است كه بر سر در كميته انقلاب اسلامي (دژ فعلي) نمايان مي باشد.
    با شروع جنگ تحميلي بارها و بارها در جبهه جنگ حضور يافت.شجاعت و بي باكي ايشان نيز در جبهه مثال زدني بود.كساني كه تخريب چي و درگروه تخريب بوده اند مي دانند كه به آنها مي گفتند كه (تخريب چي يا عاشق است يا ديوانه).سر و كار داشتن با مين ها ومواد منفجره دل شير مي خواهد.او در طرح و برنامة تخريب ناوتيپ كار مي كرد.سيد براي اطلاع از چگونگي ساخت مين ها بارها با برش مين نفسها را در سينه حبس مي نمود،تا آنجا كه بعضي اوقات برخي از هم رزمان از ترس انفجار از سنگر بيرون مي رفتند.بعد از سيد ابراهيم هيچ كس جاي او را پر نكرد.
    معلم فداكار،هنرمند و رزمنده تخريب چي و دلاور و شجاع ما، در غروب سرخ 19 ارديبهشت سال 66 شجاعانه به ديدار معشوق شتافت و داغش تاابد بر دلهاي ما باقي خواهد ماند.
    يادم هست بعد از شهادت روزي پدر شهيد كه خدا رحمتش كند در حالي كه بر مقبره او ايستاده و عميقاً نظاره گر عكسش بود اين شعر را از حافظ زمزمه كرد و به شدت گريست:
    صد هزاران گل شكفت و بانگ مرغي برنخاست
    عندليبان را چه پيش آمد هزاران را چه شد «آخوندزاده»
    ادامه مطلب
    «فوق تخصص در پانزده روز»

    چند روز قبل از شهادتش بود.به گردان مالك مأموريت غواصي داده بودند.صبح و بعدازظهر و حتي شبها مشغول تمرين و آموزش غواصي بوديم،حال و هواي خاصي بر مقر ما كه در كنار رودخانه قرار داشتيم،حاكم بود.همه در فكر اين بودند كه مبادا از مراحل آموزش عقب بيافتند.بچه هاي گردان تخريب هم در كنار ما بودند.اما من اطلاع نداشتم كه ابراهيم هم آنجاست.چون هيچ وقت به كسي نمي گفت كه كجا و با چه كساني است و چه مسئوليتي دارد.
    غروب آن روز كه من فرماندهي يكي از گردان هاي غواصي را بر عهده داشتم،با يك موتور سيكلت در مقر در حال گشت زني بودم،كه ناگهان چشمم به شهيد اسدي فرمانده گردان تخريب افتاد.با هم خيلي صميمي بوديم.توقف كردم حال و احوال و چاق تواضعي با هم كرديم. در اين بين شهيد اسدي پرسيد:راستي پيش خالو ابراهيم هم رفته اي؟گفتم نه مگر اينجاست؟شهيد اسدي با تعجب گفت:بله مگر به تو نگفته است؟گفتم نه بخدا او كه اهل اين حرف ها نيست.حرفم تمام نشده بود كه شهيد اسدي موتور را روشن كرد و گفت بيا بريم پيشش.خيال مي كردم حالا. توي سنگر بچه هاي تخريب مي رويم.روي يك تپه اي در حوالي مقرِ واحد تخريب(سنگر كه نبود چيزي شبيه سنگر بود) صدايش كرد بعد رو به من كرد و گفت بيبن حالا با چه وضعي بيرون مي آيد.بعد از چند لحظه ابراهيم با يك زير پيراهنِ سفيد، شلوار خاكي بسيجي و ريش بلند در حالي كه پلاك شناسايي روي سينه اش برق مي زد و يك مين گوجه اي هم با يك تيغ ارّه شكسته در دستش بوداز سنگر بيرون آمد.تا مرا ديد ديگر به سمت شهيد اسدي نرفت.همديگر را در آغوش گرفتيم و خوش و بش و احوال پرسي كرديم.با تبسمي به ياد ماندني پرسيد:كجا بودي؟تو اين جا چه كار مي كني و از اين حرفها.بالاخره مرا قدم زنان به سنگرش دعوت كرد.رفتيم توي سنگر اوضاع عجيبي بود مثل هندوانه فروشها كه جلوي مشتري به هندوانه ها چاقو مي زنند اطرافش انواع و اقسام مين ها و مواد منفجره موجود بود براي من هم جالب بود و هم حيرت آور.چون مي ديدم كه خيلي راحت با تيغ ارّه اي مشغول بريدن بعضي از مين هاست.تو اين چاشني مي گذاشت و از آن برمي داشت و مواد آن يكي را به آن يكي مي افزود.چاشني آنها را جفت مي كرد.يكي را برش عرضي و ديگري را برش طولي مي زد.خلاصه ديگر نتوانستم تحمل كنم،چون اطلاعاتي كه از خودم در مورد مسائل تخريب داشتم،مي دانستم كه انجام اين گونه فعل وانفعالات يك سري امكانات و تجهيزات خاص خود را مي طلبد.از او پرسيدم پسر،روي چه حساب وكتابي اين كار را انجام مي دهي؟بعد از مكث كوتاهي نگاهي به من كرد وگفت نترس در دانشگاه 15 روز همه فرمول ها را به ما ياد داده اند(در زمان جنگ اكثر آموزش ها 15 روز بود) جمله اش تمام نشده بود كه از زير پتو ي زير پايش يك كتاب قطور بيرون آورد و به من داد و گفت تمام رمز و راز تخريب،كه دنبالش هستي توي اين كتاب هست.كتاب را از دستش گرفتم،ظاهراً كتابي بود كه در دوره هاي ارشد نظامي تدريس مي شد.گفت من از اين كتاب هم بيشتر ياد گرفته ام.براي شوخي گفتم براي منفجر كردن سر قليان ها چقدر مواد منفجره لازم است؟با لبخند مليحي جواب داد دو حبه زغال سرخ با يك چاشني معمولي.
    خلاصه در اين چند لحظه اي كه مهمانش بودم كارش را متوقف نكرد.گفتم:بابا مهمانت هستم.اينها را بزاركنار تا گپي با هم بزنيم.گفت:ماشاءالله جان به خدا وقت كمه،بچه ها بايد كار سختي رو انجام بدن.اگه كار رو براشون آماده نكنم.مشكل دارن.چون بايد چند تا پل رو منفجر كنند.سريع موضوع صحبت را عوض كرد و از من پرسيد:رفتي گردان غواصي؟كار سختيه،پرخطره ، زحمت داره.
    با شنيدن اين حرف ها تعجب كردم و گفتم:كه تو چرا اين حرف ها را مي زني،غواصي كه از كار شما خطرش كمتره.
    گفت:اتفاقاً كار ما خيلي باحال تره. مي دوني ما تله مي گذاريم و مي پاييم ببينيم چه كسي توش مي افته،ولي شما را مي پايند كه كي داخل تله مي افتيد.به هر حال سرگرم صحبت بوديم كه يك مرتبه تيغ ارّه و مين را كه در دستش بود كنار گذاشت ، چفيه اش را برداشت و آرام بلند شد.
    متوجه شدم كه اذان مغرب نزديك است . رفت به سنگرش.وقتي آمد تا يك چيزي توي روزنامه پيچيده است.به من داد نگاهش كردم يك جا سيگاري بسيار قشنگ بود كه با پوكه ساخته بود آن را به من داد وگفت با ما نماز مي خواني يا با بچه هاي مالك؟گفتم بچه ها منتظرند بايد بروم،در همان لحظه بود كه مرا در بغل گرفت و بوسيد و با همديگر خداحافظي كرديم و اين آخرين ديدار ما شد.«ماشاالله نادري»

    ((به نقل از دوستان شهيد:
    درآخرين سفر به جبهه ابراهيم با آمبولانس به جبهه رفت. ايشان در راه،رو به ما كرد و گفت: من با آمبولانس به جبهه مي روم و با آمبولانس هم از جبهه برمي گردم و همه ما ديديم كه با آمبولانس از جبهه برگشت))
    ادامه مطلب
    ادامه مطلب
    ادامه مطلب
    اطلاعات مزار
    محل مزاربرازجان
    تصویر مزار
    موقعیت مکانی مزار
    اسناد و مدارک   
    مشاهده سایر اسناد
    در صورتی که تصویر، اطلاعات و یا خاطره ای مرتبط با شهید در اختیار دارید با ما به اشتراک بگذارید

    فایل ها را به اینجا بکشید
    Max. file size: 64 MB, Max. files: 10.
      your comments
      guest
      0 دیدگاه ها و دلنوشته ها
      بازخورد (Feedback) های اینلاین
      مشاهده همه دلنوشته ها
      0
      ما را از دلنوشته های خود محروم نکنید ...x