نام سهراب
نام خانوادگی ابراهيمی
نام پدر داراب
تاریخ تولد 1340/07/14
محل تولد بوشهر - بوشهر
تاریخ شهادت 1361/08/11
محل شهادت عين خوش
مسئولیت رزمنده
نوع عضویت جهادگر
شغل كارمند شيلات
تحصیلات دوره ابتدايی
مدفن دیر - بردستان
شهيد در سال 1340 در خانواده اي محروم و مستضعف، اما داراي اعتقادي قوي به دين مبين اسلام و اهل بيت عصمت و طهارت، در روستاي گله زني از توابع شهرستان دير ديده به جهان گشود. نام او را سهراب گذاشتند. شهيد در دامن پدر و بخصوص مادر كه عشق و علاقه خاصي به سرور و مولاي شهيدان داشتند، دوران طفوليت را پشت سر گذاشت. مادر سعي ميكرد هر جا نامي از خاندان عصمت و طهارت برده ميشد و يا مجلسي به نام آن بزرگواران برپا بود خصوصاً در ايام عاشورا و اربعين شهيد را همراه خود ميبْرد، تا او نيز خون و پوست و گوشتش، و بويژه روحش با نام حسين عجين گردد. گرچه او متوجه نبود از فرزندي نگهداري ميكند كه فردا سربازي از سربازان فرزند زهرا (س)، خميني كبير ميشود.
به علت بي توجهي رژيم ستم شاهي، روستا از همه امكانات محروم بود. شهيد در مدرسه روستا مشغول تحصيل ميشود، كه متأسفانه به خاطر نبود مربي و بي توجهي مسئولين وقت آموزش و پرورش، دانش آموزان از ادامه تحصيل باز ميمانند. شهيد جهت فراگيري كتاب آسماني قرآن به كلاس قرآن ميرود و مدت چهل روز تمامي قرآن را فرا ميگيرد. وقتي خانواده مجبور به هجرت از آن روستا به روستاي بردستان ميشود. سهراب در سن يازده سالگي، مجدداً پا به دبستان ميگذارد و تا كلاس پنجم ابتدائي به تحصيل ادامه ميدهد. سپس به علت سن زياد، او را به مدرسه راه نميدهند. او جهت امرار معاش و كمك به پدر و مادر، در شيلات بوشهر مشغول به كار ميشود. اين سالها همزمان بود با سالهاي اوج گيري انقلاب اسلامي، به رهبري امام خميني(ره)در كنار كار، به وظيفه ديني و ميهني خود نيز اهتمام ميورزيد و در اعتراضات عليه رژيم وابسته ستم شاهي، همراه مردم در تظاهرات و راهپيمائيها شركت كرد. پس از پيروزي انقلاب اسلامي و هجوم بعثيون عراقي به ميهن اسلامي، روح بزرگش آرام نميگيرد. تصميم مي گيرد كه خود را در سلك مجاهدان راه خدا و مدافعان از نظام مقدس جمهوري اسلامي قرار دهد كه مسئول مربوطه به او مي گويد كه كار شما در اينجا هم عبادت و جهاد است. اما او در جواب ميگويد كه من نميتوانم شاهد باشم كه بهترين جوانان اين مرز و بوم، در جبهههاي جنگ سينه سپر كردهاند و فرياد هل من ناصر فرزند حسين بلند است، موقع حركت و لبيك گفتن است. آن مسئول در جوابش ميگويد، خدايا اين جوان، ما را به ياد كربلا و ياران حسين انداخت. پس از ديدن دوره كامل آموزش نظامي با رضايت پدر و مادر و عازم جبههها ميشود. بعد از آنكه خرمشهر بدست رزمندگان اسلام فتح شد، از آن شهر پاسداري ميكرد. در عمليات رمضان نيز شركت كرد.
سهراب جهت ديدار از والدين و دوستان به محل برميگردد، اما روحش آرام نميگيرد و دوباره عازم جبهه ميشود و در عمليات محرم شركت ميكند. پس از درگيري با مزدوران بعثي، سرانجام در تاريخ 11/8/61 ، دعوت حق را لبيك مي گويد و به شهادت در راه خدا، كه آرزويش بود، ميرسد. پيكر پاك و مطهرش، سالها پنهان ميماند، تا اينكه كميته جستجوي مفقودين، پس از تفحص زياد او را پيدا ميكند. بدين تربيت پس از 16 سال به آغوش خانواده برميگردد. نقطه قابل توجه در پيوند اين شهيد و ديگر همرزمانش با امام حسين (ع) در اين است كه در ماه محرم اعزام و در محرم به شهادت ميرسند و در محرم سال 1376 تشييع و پيكرش بخاك سپرده مي شود.
برگرفته از کتاب طلایه داران طحف | جمشید شکوهی
شهید سهراب ابراهیمی، در سال ۱۳۳۸ در خانواده ای محروم و مستضعف اما دارای اعتقادی قوی به دین مبین اسلام و اهل بیت عصمت و طهارت (ع) در روستای گله زنی از توابع شهرستان دیّر، دیده به جهان گشود. شهید در دامن پدر و مادری که عشق و علاقه خاصی به سرور و مولای شهیدان داشتند، دوران طفولیت را پشت سر گذاشت. مادر سعی می کرد هر جا نامی از خاندان عصمت و طهارت برده می شد و یا مجلسی به نام آن بزرگواران برپا بود، خصوصاً در ایام عاشورا و اربعین، شهیدان را همراه خود می برد تا او نیز خون و پوست و گوشتش و بویژه روحش با نام و یاد اباعبدالله الحسین (ع) عجین گرد.
به علت بی توجهی رژیم ستم شاهی، روستا از همه امکانات محروم بود. یک سال مدرسه در آنجا دایر می شود که شهید ابراهیمی در آن مدرسه در سال اول ابتدایی مشغول به تحصیل می شود که متأسفانه به علت نبود مربی و معلم و بی توجهی مسئولین وقت، دانش آموزان از ادامه تحصیل باز می مانند. شهید جهت فراگیری قرآن، کتاب آسمانی، به کلاس قرآن می رود که مدت چهل روز تمامی قرآن را فرا می گیرد.
خانواده، مجبور به مهاجرت از آن روستا به بردستان می شوند. در سن ۱۱ سالگی پا به دبستان می گذارد و تا کلاس چهارم ابتدایی به تحصیل ادامه می دهد که به علت بزرگی سن او را به مدرسه راه نمی دهند.
شهید ابراهیمی، جهت امرار معاش و کمک به پدر و مادر در شیلات بوشهر مشغول به کار می شود که همزمان بود با سال های اوج گیری انقلاب اسلامی به رهبری امام خمینی (ره) که در کنار کار به وظیفه دینی و میهنی خود نیز اهتمام می ورزید و در اعتراضات علیه رژیم ستم شاهی همراه با مردم در تظاهرات و راهپیمایی ها شرکت می کرد.
پس از پیروزی انقلاب اسلامی و هجوم عراق به میهن اسلامی، روح بزرگش آرام نمی گیرد و تصمیم می گیرد خود را بع سبک مجاهدان راه خدا و مدافعان از نظام مقدس جمهوری اسلامی قرار دهد که مسئول مربوطه به او می گوید کار شما اینجا هم عبادت و جهاد است؛ اما او در جواب می گوید که من نمی توانم شاهد باشم که بهترین جوانان این مرز و بوم در جبهه های جنگ سینه سپر کرده اند و فریاد « هل من ناصر» فرزند حسین بلند است ، موقع حرکت و لبیک گفتن است که آن مسئول در جوابش می گوید خدایا، این جوان ما را به یاد کربلا و یاران حسین (ع) انداخت.
پس از طی دوره کامل آموزش نظامی، رضایت پدر و مادر را جلب می کند و به جبهه های نبرد حق علیه باطل اعزام می شود. بعد از آن که خرمشهر به دست رزمندگان اسلام، فتح شد، از آن شهر پاسداری می کرد. در عملیات رمضان نیز شرکت کرد، برای دیدار با والدین و دوستان به محل بر می گردد، باز روحش آرام نمی گیرد و عازم می شود تا اینکه در عملیات محرم شرکت می کند و پس از درگیری با مزدوران بعثی و جنگیدن با آن ها، در تاریخ ۳۰/۹/۱۳۶۱ دعوت حق را لبیک می گوید و به آرزوی دیرینه اش، که شهادت در راه خدا بود، نائل می شود.
پیکر پاک و مطهرش، سال ها بر روی خاک های خون رنگ خوزستان می ماند تا اینکه کمیسته جستجوی مفقودین، پس از تفحص، بدن شهید را پیدا کرده و پس از ۱۶ سال به آغوش خانواده باز می گردد. نقطه قابل توجه در خصوص این شهید و سایر شهدای عملیات محرم، پیوند آنان با سید و سالار خویش است که در ماه محرم به عملیات محرم اعزام شده و در ماه محرم به شهادت رسیده و بدن مطهر آنان در ماه محرم در تاریخ ۱۲/۲/۱۳۷۷ تشییع می گردد.
ادامه مطلب
به علت بي توجهي رژيم ستم شاهي، روستا از همه امكانات محروم بود. شهيد در مدرسه روستا مشغول تحصيل ميشود، كه متأسفانه به خاطر نبود مربي و بي توجهي مسئولين وقت آموزش و پرورش، دانش آموزان از ادامه تحصيل باز ميمانند. شهيد جهت فراگيري كتاب آسماني قرآن به كلاس قرآن ميرود و مدت چهل روز تمامي قرآن را فرا ميگيرد. وقتي خانواده مجبور به هجرت از آن روستا به روستاي بردستان ميشود. سهراب در سن يازده سالگي، مجدداً پا به دبستان ميگذارد و تا كلاس پنجم ابتدائي به تحصيل ادامه ميدهد. سپس به علت سن زياد، او را به مدرسه راه نميدهند. او جهت امرار معاش و كمك به پدر و مادر، در شيلات بوشهر مشغول به كار ميشود. اين سالها همزمان بود با سالهاي اوج گيري انقلاب اسلامي، به رهبري امام خميني(ره)در كنار كار، به وظيفه ديني و ميهني خود نيز اهتمام ميورزيد و در اعتراضات عليه رژيم وابسته ستم شاهي، همراه مردم در تظاهرات و راهپيمائيها شركت كرد. پس از پيروزي انقلاب اسلامي و هجوم بعثيون عراقي به ميهن اسلامي، روح بزرگش آرام نميگيرد. تصميم مي گيرد كه خود را در سلك مجاهدان راه خدا و مدافعان از نظام مقدس جمهوري اسلامي قرار دهد كه مسئول مربوطه به او مي گويد كه كار شما در اينجا هم عبادت و جهاد است. اما او در جواب ميگويد كه من نميتوانم شاهد باشم كه بهترين جوانان اين مرز و بوم، در جبهههاي جنگ سينه سپر كردهاند و فرياد هل من ناصر فرزند حسين بلند است، موقع حركت و لبيك گفتن است. آن مسئول در جوابش ميگويد، خدايا اين جوان، ما را به ياد كربلا و ياران حسين انداخت. پس از ديدن دوره كامل آموزش نظامي با رضايت پدر و مادر و عازم جبههها ميشود. بعد از آنكه خرمشهر بدست رزمندگان اسلام فتح شد، از آن شهر پاسداري ميكرد. در عمليات رمضان نيز شركت كرد.
سهراب جهت ديدار از والدين و دوستان به محل برميگردد، اما روحش آرام نميگيرد و دوباره عازم جبهه ميشود و در عمليات محرم شركت ميكند. پس از درگيري با مزدوران بعثي، سرانجام در تاريخ 11/8/61 ، دعوت حق را لبيك مي گويد و به شهادت در راه خدا، كه آرزويش بود، ميرسد. پيكر پاك و مطهرش، سالها پنهان ميماند، تا اينكه كميته جستجوي مفقودين، پس از تفحص زياد او را پيدا ميكند. بدين تربيت پس از 16 سال به آغوش خانواده برميگردد. نقطه قابل توجه در پيوند اين شهيد و ديگر همرزمانش با امام حسين (ع) در اين است كه در ماه محرم اعزام و در محرم به شهادت ميرسند و در محرم سال 1376 تشييع و پيكرش بخاك سپرده مي شود.
برگرفته از کتاب طلایه داران طحف | جمشید شکوهی
شهید سهراب ابراهیمی، در سال ۱۳۳۸ در خانواده ای محروم و مستضعف اما دارای اعتقادی قوی به دین مبین اسلام و اهل بیت عصمت و طهارت (ع) در روستای گله زنی از توابع شهرستان دیّر، دیده به جهان گشود. شهید در دامن پدر و مادری که عشق و علاقه خاصی به سرور و مولای شهیدان داشتند، دوران طفولیت را پشت سر گذاشت. مادر سعی می کرد هر جا نامی از خاندان عصمت و طهارت برده می شد و یا مجلسی به نام آن بزرگواران برپا بود، خصوصاً در ایام عاشورا و اربعین، شهیدان را همراه خود می برد تا او نیز خون و پوست و گوشتش و بویژه روحش با نام و یاد اباعبدالله الحسین (ع) عجین گرد.
به علت بی توجهی رژیم ستم شاهی، روستا از همه امکانات محروم بود. یک سال مدرسه در آنجا دایر می شود که شهید ابراهیمی در آن مدرسه در سال اول ابتدایی مشغول به تحصیل می شود که متأسفانه به علت نبود مربی و معلم و بی توجهی مسئولین وقت، دانش آموزان از ادامه تحصیل باز می مانند. شهید جهت فراگیری قرآن، کتاب آسمانی، به کلاس قرآن می رود که مدت چهل روز تمامی قرآن را فرا می گیرد.
خانواده، مجبور به مهاجرت از آن روستا به بردستان می شوند. در سن ۱۱ سالگی پا به دبستان می گذارد و تا کلاس چهارم ابتدایی به تحصیل ادامه می دهد که به علت بزرگی سن او را به مدرسه راه نمی دهند.
شهید ابراهیمی، جهت امرار معاش و کمک به پدر و مادر در شیلات بوشهر مشغول به کار می شود که همزمان بود با سال های اوج گیری انقلاب اسلامی به رهبری امام خمینی (ره) که در کنار کار به وظیفه دینی و میهنی خود نیز اهتمام می ورزید و در اعتراضات علیه رژیم ستم شاهی همراه با مردم در تظاهرات و راهپیمایی ها شرکت می کرد.
پس از پیروزی انقلاب اسلامی و هجوم عراق به میهن اسلامی، روح بزرگش آرام نمی گیرد و تصمیم می گیرد خود را بع سبک مجاهدان راه خدا و مدافعان از نظام مقدس جمهوری اسلامی قرار دهد که مسئول مربوطه به او می گوید کار شما اینجا هم عبادت و جهاد است؛ اما او در جواب می گوید که من نمی توانم شاهد باشم که بهترین جوانان این مرز و بوم در جبهه های جنگ سینه سپر کرده اند و فریاد « هل من ناصر» فرزند حسین بلند است ، موقع حرکت و لبیک گفتن است که آن مسئول در جوابش می گوید خدایا، این جوان ما را به یاد کربلا و یاران حسین (ع) انداخت.
پس از طی دوره کامل آموزش نظامی، رضایت پدر و مادر را جلب می کند و به جبهه های نبرد حق علیه باطل اعزام می شود. بعد از آن که خرمشهر به دست رزمندگان اسلام، فتح شد، از آن شهر پاسداری می کرد. در عملیات رمضان نیز شرکت کرد، برای دیدار با والدین و دوستان به محل بر می گردد، باز روحش آرام نمی گیرد و عازم می شود تا اینکه در عملیات محرم شرکت می کند و پس از درگیری با مزدوران بعثی و جنگیدن با آن ها، در تاریخ ۳۰/۹/۱۳۶۱ دعوت حق را لبیک می گوید و به آرزوی دیرینه اش، که شهادت در راه خدا بود، نائل می شود.
پیکر پاک و مطهرش، سال ها بر روی خاک های خون رنگ خوزستان می ماند تا اینکه کمیسته جستجوی مفقودین، پس از تفحص، بدن شهید را پیدا کرده و پس از ۱۶ سال به آغوش خانواده باز می گردد. نقطه قابل توجه در خصوص این شهید و سایر شهدای عملیات محرم، پیوند آنان با سید و سالار خویش است که در ماه محرم به عملیات محرم اعزام شده و در ماه محرم به شهادت رسیده و بدن مطهر آنان در ماه محرم در تاریخ ۱۲/۲/۱۳۷۷ تشییع می گردد.
بسم الله الرحمن الرحيم
بنام پروردگار شهدا و راستگويان و با درود به روان پاك شهداي گلگون كفن از هابيل تا كربلاهاي جنوب و غرب ايران كه با خون سرخ خود راه بزرگ رهبرآزادگان حسين را ادامه داده اند. همچون حسين، حسين وار به لقاء الله پيوستند. اينجانب سهراب ابراهيمي در ۸/۸/۶۱ اين وصيتنامه را مينويسم:
خانواده عزيز و بازماندگان گرامي به ياد خدا باشيد و هرگز غم و اندوهي به خود راه ندهيد چون مرگ براي همگان وجود دارد. همانطور كه خدا در قرآن مي فرمايد:
در هركجا باشيد مرگ شما فرا مي رسد اگر چه در كاخهاي محكم باشيد.
من چون امانتي از خدا برای شما بودم كه شما وظيفه داشتيد این امانت الهی را به خوبی در نهایت دقت نگهداري كنيد و پرورش دهيد و اين كار را به خوبي انجام داديد و ازيك امتحان سرافراز بيرون آمديد و اكنون نوبت امتحان دوم است كه اين امانت الهی را به صاحب اصلياش برگردانيد و اميدوارم که از اين امتحان هم پیروز بيرون آیید و قبول شويد. و دوباره تاكيد مي كنم که ناراحت نباشيد چون مرگ براي همه است و چه بهتركه این مرگ در راه خدا باشد. پدر و مادر عزيزم در بين مردم خود را مغرور و مغموم ندانيد و هرگز احساس ناراحتی نکنید و افتخار كنيد فرزندي در راه اسلام و امام حسين(ع) داده ايد.
پدر و مادر عزيز، برادر و خواهر خوبم و دوستان و برادران همسنگرم به حرفهاي امام گوش فرا دهيد و به دستوراتش عمل كنيد كه باعث پيروزي شما و حزب الله بر تمامی كفار و منافقين است و همانطور كه او فرموده مسجد سنگر است و به راستي كه سنگري به استقامت مسجد هرگز نديده ام وكسي نخواهد ديد اين بزرگ سنگر را حفظ كنيد و در نمازجماعت كه پشت دشمن داخلي و خارجي را مي شكند حاضر شويد و همانند مثلي را كه مي گويند: اگر صد چوب را يكي يكي به دست كسي دهيم مي شكند ولي اگر همان صد چوب را با هم بخواهند بشکنند، نخواهد شكست. و دشمن ما و شما از همين اتحاد نيروهاي حزب الله مي هراسد پس اي جندالله در سبيل الله براي پيروزي خلق الله ودر انتظار بقية الله با آواي كلام الله و باهدف لقاء الله و به فرمان روح الله بپاخيزيد و درهم كوبيد كاخ ظلم ظالمان ستمگر و برگيريد سلاح آتشين ايمان به الله را و بركوبيد راه ننگين مخالفين الله را.
در نمازجمعه هم شركت كنيد كه اين نماز هم اطاعت خداوند و هم از نظر سیاسی حربه اي کاری است و هرگز به حرفهاي منافقان و منافقصفتان گوش فراندهيد كه مي گويند فلان كس بيخود كشته شد؛ چرا بيخود؟ مگرهمان منافقان دو چهره نبودند كه ميگفتند حسين كه خود مي دانست كشته مي شود بدون علت رفت و خودكشي كرد بلكه حسين ورهروان راهش از كربلاي حسيني و كربلاي غرب و جنوب ايران درراه خداو برضد يزيديان زمان قيام كرده اند و شربت شهادت نوشيدند و از رزق ابدي خداوند بهرهمند گرديدند.
پدر و مادر عزيزم بگذاريد خورشيد در بسيج محل خدمت كند و جلوگيري از او نكنيد. آخرين حرفم اين است كه يك ماه بخاطر اینکه جبهه بوده ام و دو ما هم برايم نماز بخوانيد متشكرم. دراين مورد اقدام كنيد.
درضمن ممكن است جنازه ام به دستتان نرسد ازاين بابت ناراحت نباشيد و هرموقع ناراحت شديد به بهشت شهداء دوراهك برويد قبرديگر برادران شهيدم را زيارت كنيد. اما اگر جنازه ام به دستتان رسيد هركجا كه ميل داريد به خاک بسپارید. ولي بهتراست درجمع ديگرشهداباشد. ( دوراهک)
والسلام
شيون مكن مادردرمرگ خونبارم
بگذرزمن ديگرعزم سفردارم
گركشته گرديدم درجبهه اي مادر
بهرم مكن زاري بهرم مزن برسر
يك پرچم سبزي درخانه زن مادر
بهرم چراغان كن شوق خدادارم
بياد جبهه مي افتم هميشه بگو از لاله هاي پاك سنگر
نمي آيد چرا سهراب عاشق دگر آن گريه هاي بي ريايت
بگو بر من مهيا شد چگونه عزيز من جواز كربلايت
بگو سهراب زيبادل برايم تو اكنون در كجا مسكن گزيدي
عزيز من حزين و بي قرارم چرا از ما عزيزا دل بريدي
تو را سهراب عاشق دوست دارم دلم خواهد ببينم روي ماهت
نشينم روبرويت اي عزيزا كشم بر صحن دل هر لحظه آهت
تو در قلبم چراغ روشنائي تو تا محشر بزرگي اي مجاهد
تو را در گوشه دل دفن كردم خدا باشد به عشق هر لحظه شاهد
تو هم از بهر راوي دعا كن شود در روز محشر يار گلها
كمك كن بر دل غم ديده او كه بوده در جهان غمخوار گلها
ادامه مطلب
بنام پروردگار شهدا و راستگويان و با درود به روان پاك شهداي گلگون كفن از هابيل تا كربلاهاي جنوب و غرب ايران كه با خون سرخ خود راه بزرگ رهبرآزادگان حسين را ادامه داده اند. همچون حسين، حسين وار به لقاء الله پيوستند. اينجانب سهراب ابراهيمي در ۸/۸/۶۱ اين وصيتنامه را مينويسم:
خانواده عزيز و بازماندگان گرامي به ياد خدا باشيد و هرگز غم و اندوهي به خود راه ندهيد چون مرگ براي همگان وجود دارد. همانطور كه خدا در قرآن مي فرمايد:
در هركجا باشيد مرگ شما فرا مي رسد اگر چه در كاخهاي محكم باشيد.
من چون امانتي از خدا برای شما بودم كه شما وظيفه داشتيد این امانت الهی را به خوبی در نهایت دقت نگهداري كنيد و پرورش دهيد و اين كار را به خوبي انجام داديد و ازيك امتحان سرافراز بيرون آمديد و اكنون نوبت امتحان دوم است كه اين امانت الهی را به صاحب اصلياش برگردانيد و اميدوارم که از اين امتحان هم پیروز بيرون آیید و قبول شويد. و دوباره تاكيد مي كنم که ناراحت نباشيد چون مرگ براي همه است و چه بهتركه این مرگ در راه خدا باشد. پدر و مادر عزيزم در بين مردم خود را مغرور و مغموم ندانيد و هرگز احساس ناراحتی نکنید و افتخار كنيد فرزندي در راه اسلام و امام حسين(ع) داده ايد.
پدر و مادر عزيز، برادر و خواهر خوبم و دوستان و برادران همسنگرم به حرفهاي امام گوش فرا دهيد و به دستوراتش عمل كنيد كه باعث پيروزي شما و حزب الله بر تمامی كفار و منافقين است و همانطور كه او فرموده مسجد سنگر است و به راستي كه سنگري به استقامت مسجد هرگز نديده ام وكسي نخواهد ديد اين بزرگ سنگر را حفظ كنيد و در نمازجماعت كه پشت دشمن داخلي و خارجي را مي شكند حاضر شويد و همانند مثلي را كه مي گويند: اگر صد چوب را يكي يكي به دست كسي دهيم مي شكند ولي اگر همان صد چوب را با هم بخواهند بشکنند، نخواهد شكست. و دشمن ما و شما از همين اتحاد نيروهاي حزب الله مي هراسد پس اي جندالله در سبيل الله براي پيروزي خلق الله ودر انتظار بقية الله با آواي كلام الله و باهدف لقاء الله و به فرمان روح الله بپاخيزيد و درهم كوبيد كاخ ظلم ظالمان ستمگر و برگيريد سلاح آتشين ايمان به الله را و بركوبيد راه ننگين مخالفين الله را.
در نمازجمعه هم شركت كنيد كه اين نماز هم اطاعت خداوند و هم از نظر سیاسی حربه اي کاری است و هرگز به حرفهاي منافقان و منافقصفتان گوش فراندهيد كه مي گويند فلان كس بيخود كشته شد؛ چرا بيخود؟ مگرهمان منافقان دو چهره نبودند كه ميگفتند حسين كه خود مي دانست كشته مي شود بدون علت رفت و خودكشي كرد بلكه حسين ورهروان راهش از كربلاي حسيني و كربلاي غرب و جنوب ايران درراه خداو برضد يزيديان زمان قيام كرده اند و شربت شهادت نوشيدند و از رزق ابدي خداوند بهرهمند گرديدند.
پدر و مادر عزيزم بگذاريد خورشيد در بسيج محل خدمت كند و جلوگيري از او نكنيد. آخرين حرفم اين است كه يك ماه بخاطر اینکه جبهه بوده ام و دو ما هم برايم نماز بخوانيد متشكرم. دراين مورد اقدام كنيد.
درضمن ممكن است جنازه ام به دستتان نرسد ازاين بابت ناراحت نباشيد و هرموقع ناراحت شديد به بهشت شهداء دوراهك برويد قبرديگر برادران شهيدم را زيارت كنيد. اما اگر جنازه ام به دستتان رسيد هركجا كه ميل داريد به خاک بسپارید. ولي بهتراست درجمع ديگرشهداباشد. ( دوراهک)
والسلام
شيون مكن مادردرمرگ خونبارم
بگذرزمن ديگرعزم سفردارم
گركشته گرديدم درجبهه اي مادر
بهرم مكن زاري بهرم مزن برسر
يك پرچم سبزي درخانه زن مادر
بهرم چراغان كن شوق خدادارم
بياد جبهه مي افتم هميشه بگو از لاله هاي پاك سنگر
نمي آيد چرا سهراب عاشق دگر آن گريه هاي بي ريايت
بگو بر من مهيا شد چگونه عزيز من جواز كربلايت
بگو سهراب زيبادل برايم تو اكنون در كجا مسكن گزيدي
عزيز من حزين و بي قرارم چرا از ما عزيزا دل بريدي
تو را سهراب عاشق دوست دارم دلم خواهد ببينم روي ماهت
نشينم روبرويت اي عزيزا كشم بر صحن دل هر لحظه آهت
تو در قلبم چراغ روشنائي تو تا محشر بزرگي اي مجاهد
تو را در گوشه دل دفن كردم خدا باشد به عشق هر لحظه شاهد
تو هم از بهر راوي دعا كن شود در روز محشر يار گلها
كمك كن بر دل غم ديده او كه بوده در جهان غمخوار گلها
بخوانيم از «پدر شهيد»:
دوراني كه جنگ بين انگليس و ايران واقع شد. پدربزرگ شهيد (پدرمن) يكي از ياران باوفاي رييس علي دلواري بودكه او را در اين جنگ ياري مي كرد و با ايمان بخدا و اراده ي الهي توانستند انگليسي ها را شكست دهند. در آن جنگ عدهاي از ياران رئيسعلي شهيد شدند و تعدادي هم منجمله پدر من به سلامت برگشتند. سهراب از ايمان بسيار زيادي برخوردار بود. كارش كشاورزي بود هر گاه كسي با مشكلي برميخورد، سعي ميكرد مشكل آن فرد را حل كند. در اين راه حتي از جان خود هم حاضر بود بگذرد.
در سال 58 كه نهاد انقلابي سپاه تشكيل شد. وارد آن شدم يك سال بعد، سپاه بوشهر از سپاه ديردر خواست نيرو براي محافظت و نگهباني از ساختمان صدا و سيماي استان كرد، لذا به آنجا رفتم. جنگ نيز شروع شده بود. در سال 60، يك روز پسرم سهراب نزد من آمد و گفت، ميخواهم به جبهه بروم. مانعش نشدم. از بسيج دير به بسيج بوشهر و از آنجا هم به جبهه اعزام شد. در عمليات رمضان شركت كرد.
بعد از عمليات رمضان، به خانه برگشت. او برايم تعريف ميكرد كه وقتي به سوي مواضع دشمن حمله كرديم، از شدت آتش طرفين درگير، شب مثل روز روشن شده بود و ما هم همين طور سينه خيز به طرف خط دشمن ميرفتيم و اسلحههاي خودمان را جلوي صورتمان ميگرفتيم تا احياناً گلولهاي به صورتمان نخورد. دو سه نفر از بچهها همان جا زخمي شدند كه ما مجبور شديم آنها را به عقب برگردانيم و مجدداٌ به خط دشمن حمله كرديم. در همين حين متوجه شديم كه در مقر عراقيها هستيم و چند تانك عراقي نيز ما را محاصره كردهاند و هيچ راه فراري نداريم.با خود ميگفتم اگر اسير شويم،عراقيها ميگويند به امام خميني ناسزا
22 طلايهداران طّف
بگوئيد. ما هم با خود عهد كرديم كه در هيچ شرايطي به امام خميني ناسزا نگوئيم. در همين شرايط، توپخانه خودي شروع به ريختن آتش بر روي عراقيها كرد و ما توانستيم از دست آنها فرار كنيم.
در عمليات محرم شركت كردو در آن عمليات هم به شهادت رسيد. در تيپ المهدي (ع)بود. يكي از دوستان و همرزمان ايشان به نام عبدالعلي قاسمي، براي ما تعريف مي كرد كه دو شب مانده به آغاز عمليات محرم، نوبت نگهباني داشت. من در سنگر بودم، آمدم بيرون، ديدم دعاي توسل ميخواند. از او پرسيدم، چرا دعاي توسل ميخواني؟ پاسخم داد: ميخواهم ببينم نشانهاي در آن پيدا ميكنم كه شهيد ميشوم يا نه؟ من به او گفتم: پدر و مادرت گناه دارند، چرا اين حرفها را ميزني؟ او جواب داد: من ميخواهم به اين آرزو برسم، مادر و پدرم هم بايد تحمل كنند. شب دوم هم گذشت. يك روز قبل از اينكه عمليات شروع شود، سهراب صبح كه ازخواب بلند شد، به من گفت كه نشانه را پيدا كردهام و در اين عمليات شهيد يا اسير يا مجروح ميشوم. شب عمليات كه فرا رسيد. سهراب معاون فرمانده بود. فرمانده او را امتحان كرد و گفت شما بايد فرمانده شويد نه معاون فرمانده. و او را فرمانده يك گروه 22 نفره كرد تا اينكه عمليات شروع گرديد.
برادر علي خالدي از دوستان شهيد است كه در عمليات محرم همراه اوبوده است. او براي ما تعريف ميكرد كه وقتي عمليات شروع شد، ما داشتيم به جلو ميرفتيم، ناگهان سهراب را ديدم كه با پارچهاي دستش را بسته و به درختي تكيه داده است. به او گفتم چه شده؟ جواب داد: زخمي شدهام. گفتم بگذار تا يكي از ما تو را به عقب ببريم. سهراب گفت: نه شما برويد جلو و به راهتان ادامه دهيد، گروه امداد ميآيند و مرا به عقب ميبرند به راهمان ادامه
23 شهيد سهراب ابراهيمي
داديم وقتي برگشتيم از راهي ديگر آمديم و ديگر او را را نديدم.
شهيد ابراهيمي 16 سال و نيم ماه مفقود الاثر بود. پس از اين همه مدت، بقاياي جسد مطهرش پيدا شد و به دست ما رسيد . در سال 65 به مكه رفته بودم. در مكه نيت كردم كه اگر سهراب زنده است، نشانهاي از او به من برسد. همان شب خواب ديدم كه سهراب به خانه برگشته و صحيح و سالم است و من پيش او رفتم، ديدم در خانه نشسته و چند نفر از دوستان هم پهلوي او هستند. كوه بلندي نزديك خانه ما بود، من رفتم بالاي آن كوه و بعد برگشتم. يكي از دوستان شهيدكه به ديدن سهراب آمده بود، گفت شما چگونه توانستيد به بالاي اين كوه برويد؟ من به او گفتم: رفتن از اين كوه برايم خيلي راحت بود. سهراب گفت پدرم دومين بار است كه به بالاي اين كوه بزرگ ميرود. سپس از خواب بيدار شدم.
برادر شهيد:
شهيد صله رحم را بجا ميآورد. معمولاً هفتهاي يك بار كه از بوشهر برميگشت، به ديدن تمام اقوام و آشنايان و دوستان ميرفت. دوستان و آشنايان انس مخصوصي به او داشتند. با همه مهربان بود رفتار خوبي داشت. تمام قرآن را فرا گرفته بود. از خواب كه بيدار ميشد، قرآن ميخواند. نمازش را دايماٌ سر وقت ميخواند. بعضي از وقتها كه در خواندن نماز كوتاهي ميكردم، بسيار ناراحت ميشد. 6ساله بود كه به مكتب رفت تقريباٌ 40 روزه قرآن را به پايان رساند. از هوش بسيار بالائي برخوردار بود وقتي كه كوچكتر بودم، هر چيزي را كه درست ميكردم، براي سهراب بود. خود را آماده كرده بودم كه يك روز حتماً سالم بر گردد، اما وقتي كه بزرگتر شدم، كم كم باورم شد كه برادرم مفقود شده است.
هنگامي كه خبر دادند جسدش را آوردهاند، براي من بسيار سخت و سنگين
24 طلايهداران طّف
بود. اولين كسي كه در روستا اين خبر را فهميد، من بودم. بايد به خانوادهام اين خبر را ميدادم. واقعاٌ سخت بود. زماني كه ميخواستم اين خبر را به ايشان اطلاع بدهم به طور مستقيم نگفتم كه جسد ايشان را آوردهاند، بلكه به مادرم گفتم كه فلان شهيد را آوردهاند و پيكرهاي شهيدان بردستاني و گوركي را هم قرار است كه بياورند زمينه را فراهم كردم. مادرم رو به من كرد و گفت: شايد خبري شده، گفتم: ممكنه از سهراب خبري شده باشد اما تا حالا كه چيزي به من نگفتهاند از حركات من فهميدند كه خيلي در فشار هستم. آخر سر، مادرم فهميد و پرسيد به شما گفتهاند؟ در جوابش گفتم: بله به من گفتهاند. آن موقع بود كه نتوانستم جلوي خودم را بگيرم. بغضم تركيد و همه دانستند كه برادرم به شهادت رسيده است. همرزمهاي ايشان تعريف ميكردند كه سهراب، شبها حدود دو ساعت ميرفت به يك جاي خلوت و نماز شب، قرآن و دعا ميخواند. هيچ وقت نميگذاشت كسي با او برود. هميشه تنها ميرفت.
در عمليات محرم فرمانده دسته بود . توصيه مي كرد به نماز جماعت برويد. به ديدن دوستان و آشنايان برويد. با همه دوست باشيد و آنها را مثل برادر و خواهر خود بدانيد. هميشه به پدرم ميگفت اگر كسي در حق شما بدي كرد، در حقش خوبي كنيد و نگوئيد حالا كه در حق من بدي كرده، من هم بايد در حقش بدي كنم.
وقتي كه جبهه بود يك نامه براي پدرم فرستاد كه در آن نوشته بود: پدرجان من امانتي در نزد شما بودم و حالا صاحبم اين امانت را از شما گرفته، شما ناراحت نباشيد. به دوستان و آشنايان بگوئيد تا مسجدي را بنا بگذارند. به جبههها كمك كنيد و در نماز جماعتها شركت كنيد. جان شما و جان برادرم. از برادرم سعيد خوب نگهداري كنيد هر وقت مشكلي داشت شما مشكلش را
25 شهيد سهراب ابراهيمي
حل كنيد. سهراب علاقه خاصي به من داشت و من هم او را بيش از اندازه دوست داشتم.
عبدالله قاسمي(همرزم شهيد)
عراق عليه ايران كه شروع شد، با سهراب ابراهيمي هماهنگ كرديم كه به جبهه برويم و از ناموس و كشورمان در مقابل دشمن دفاع كنيم. براي همين به پادگان آموزشي كازرون اعزام شديم و ظرف مدت23 روز، دوره آموزشي را به اتمام رسانديم. پس از آن به اهواز رفتيم و در عمليات رمضان شركت كرديم در آنجا يك شب توسط آهنگران نوحه خواني ودعاي كميل خوانده شد. تعداد زيادي از رزمندگان در اين مجلس شركت كردند. واقعاٌ بهره مند شديم. صبح روز اول عمليات رمضان، كيلومترها پياده رفتيم و دشمن را به عقب رانديم. صدها بعثي رادر كنار پاسگاه زيد به اِسارت گرفتيم. تعدادي از دوستان و رفيقان و رزمندگان اسلام به شهادت رسيدند. يكي از آنها شهيد منصور بيچيز از بردخون بود. شهيد بيچيز ميگفت: اين تن خاكي ما زير خاك برود ولي حضرت امام(ره) از ما خوشنود باشند در آن شب خيلي ناراحت بوديم. من و سهراب كنار هم در سنگر به راديوگوش ميكرديم كه حضرت امام براي رزمندگان پيام فرستادند.
پس از چند ماه باهم به شهرمان برگشتيم و به محل كارمان رفتيم و مشغول كارهاي روزمره شديم. مدتي كه گذشت، يكروز سهراب آمد و گفت: عبدالله، حوصله ماندن در ديررا ندارم از او پرسيدم چرا؟ گفت بيابه جبهه برويم، آنجا حال و هواي ديگري دارد قرار ما اين شد كه به جبهه برويم، لذا مجدداً اعزام شديم. به پادگان شهيد رجائي اهواز رفتيم. مدتي در آن پادگان به سر برديم تا اينكه ما را به دهلران اعزام نمودند.پس از سازماندهي، ما را به منطقه عملياتي اعزام كردند.در آنجا
26 طلايهداران طّف
از استراحت، خبري نبود. همه كارمان جنگيدن تا حصول نتيجه بود با آتش سنگين عمليات را شروع كرديم. سهراب ابراهيمي فرماندهي دسته 1 را به عهده داشت بارها ميگفت شهادت عشق من است. دشمن از ايستادگي زياد رزمندگان دانست كه مقاومت فايدهاي ندارد. بعد از زخمي و كشته شدن نفرات زيادي از بعثيها، خط اول آنها شكسته شد و تعداد بسياري از تانكهاي دشمن به غنيمت گرفته شد. يكي از رزمندگان فعال، شهيد حاج علي بردستاني بود كه خيلي زحمت ميكشيد. آرپي جي زن بود. همزمان كه تانكهاي دشمن را هدف ميگرفت با صداي الله اكبر شليك ميكرد تا اينكه مورد اصابت گلوله دشمن قرار گرفت و به شهادت رسيد. اشك تمام بچهها سرازير شد.حاج نبي رودكي كه براي اعلام خبر عقب نشيني دشمن آمده بود، خوشحال از پيروزي حاصل از تلاش رزمندگان اسلام و شكست دشمن بود و هم ناراحت براي از دست دادن عزيزاني كه ديگر در ميانمان نبودند.
ناصر رستمي (از همكاران شهيد)
براي بار دوم كه مي خواستيم به جبهه برويم، ابراهيمي گفت حالا نوبت من است بايد به جبهه بروم. از آنجائيكه پدرش به او بسيار علاقمند بود و فرزند بزرگ هم بود، حتي قبول نداشت كه او از محل كارش به چغادك بيايد (محل كار پدرش چغادك بود) پدرش به او ميگفت تو نيا، هر گاه وقت شد، خودم ميآيم. اگر تو بيايي اذيت و خسته ميشوي. سهراب تعريف ميكرد تا كلاس سوم و چهارم، هنگامي كه ميخواستم به مدرسه بروم، پدرم من را بغل مي كرد تا من خسته نشوم. هيچ گاه حرفي نمي زد كه سهراب از او ناراحت شود.
يكي از روزها كه سهراب براي نام نويسي به بسيج رفته بود، به او گفته بودند بايد رضايتنامه پدرت باشد. وي پيش پدرش رفت و گفت: رضايت نامه ميخواهد. گفت: تو نرو من خودم به جبهه ميروم نميتوانم به تو رضايت بدهم. ولي سهراب نپذيرفت و ناراحت شد. پدر او هم كه ديد سهراب ناراحت است، گفت، با وجود اينكه نميتوانم قبول كنم كه به جبهه
ادامه مطلب
دوراني كه جنگ بين انگليس و ايران واقع شد. پدربزرگ شهيد (پدرمن) يكي از ياران باوفاي رييس علي دلواري بودكه او را در اين جنگ ياري مي كرد و با ايمان بخدا و اراده ي الهي توانستند انگليسي ها را شكست دهند. در آن جنگ عدهاي از ياران رئيسعلي شهيد شدند و تعدادي هم منجمله پدر من به سلامت برگشتند. سهراب از ايمان بسيار زيادي برخوردار بود. كارش كشاورزي بود هر گاه كسي با مشكلي برميخورد، سعي ميكرد مشكل آن فرد را حل كند. در اين راه حتي از جان خود هم حاضر بود بگذرد.
در سال 58 كه نهاد انقلابي سپاه تشكيل شد. وارد آن شدم يك سال بعد، سپاه بوشهر از سپاه ديردر خواست نيرو براي محافظت و نگهباني از ساختمان صدا و سيماي استان كرد، لذا به آنجا رفتم. جنگ نيز شروع شده بود. در سال 60، يك روز پسرم سهراب نزد من آمد و گفت، ميخواهم به جبهه بروم. مانعش نشدم. از بسيج دير به بسيج بوشهر و از آنجا هم به جبهه اعزام شد. در عمليات رمضان شركت كرد.
بعد از عمليات رمضان، به خانه برگشت. او برايم تعريف ميكرد كه وقتي به سوي مواضع دشمن حمله كرديم، از شدت آتش طرفين درگير، شب مثل روز روشن شده بود و ما هم همين طور سينه خيز به طرف خط دشمن ميرفتيم و اسلحههاي خودمان را جلوي صورتمان ميگرفتيم تا احياناً گلولهاي به صورتمان نخورد. دو سه نفر از بچهها همان جا زخمي شدند كه ما مجبور شديم آنها را به عقب برگردانيم و مجدداٌ به خط دشمن حمله كرديم. در همين حين متوجه شديم كه در مقر عراقيها هستيم و چند تانك عراقي نيز ما را محاصره كردهاند و هيچ راه فراري نداريم.با خود ميگفتم اگر اسير شويم،عراقيها ميگويند به امام خميني ناسزا
22 طلايهداران طّف
بگوئيد. ما هم با خود عهد كرديم كه در هيچ شرايطي به امام خميني ناسزا نگوئيم. در همين شرايط، توپخانه خودي شروع به ريختن آتش بر روي عراقيها كرد و ما توانستيم از دست آنها فرار كنيم.
در عمليات محرم شركت كردو در آن عمليات هم به شهادت رسيد. در تيپ المهدي (ع)بود. يكي از دوستان و همرزمان ايشان به نام عبدالعلي قاسمي، براي ما تعريف مي كرد كه دو شب مانده به آغاز عمليات محرم، نوبت نگهباني داشت. من در سنگر بودم، آمدم بيرون، ديدم دعاي توسل ميخواند. از او پرسيدم، چرا دعاي توسل ميخواني؟ پاسخم داد: ميخواهم ببينم نشانهاي در آن پيدا ميكنم كه شهيد ميشوم يا نه؟ من به او گفتم: پدر و مادرت گناه دارند، چرا اين حرفها را ميزني؟ او جواب داد: من ميخواهم به اين آرزو برسم، مادر و پدرم هم بايد تحمل كنند. شب دوم هم گذشت. يك روز قبل از اينكه عمليات شروع شود، سهراب صبح كه ازخواب بلند شد، به من گفت كه نشانه را پيدا كردهام و در اين عمليات شهيد يا اسير يا مجروح ميشوم. شب عمليات كه فرا رسيد. سهراب معاون فرمانده بود. فرمانده او را امتحان كرد و گفت شما بايد فرمانده شويد نه معاون فرمانده. و او را فرمانده يك گروه 22 نفره كرد تا اينكه عمليات شروع گرديد.
برادر علي خالدي از دوستان شهيد است كه در عمليات محرم همراه اوبوده است. او براي ما تعريف ميكرد كه وقتي عمليات شروع شد، ما داشتيم به جلو ميرفتيم، ناگهان سهراب را ديدم كه با پارچهاي دستش را بسته و به درختي تكيه داده است. به او گفتم چه شده؟ جواب داد: زخمي شدهام. گفتم بگذار تا يكي از ما تو را به عقب ببريم. سهراب گفت: نه شما برويد جلو و به راهتان ادامه دهيد، گروه امداد ميآيند و مرا به عقب ميبرند به راهمان ادامه
23 شهيد سهراب ابراهيمي
داديم وقتي برگشتيم از راهي ديگر آمديم و ديگر او را را نديدم.
شهيد ابراهيمي 16 سال و نيم ماه مفقود الاثر بود. پس از اين همه مدت، بقاياي جسد مطهرش پيدا شد و به دست ما رسيد . در سال 65 به مكه رفته بودم. در مكه نيت كردم كه اگر سهراب زنده است، نشانهاي از او به من برسد. همان شب خواب ديدم كه سهراب به خانه برگشته و صحيح و سالم است و من پيش او رفتم، ديدم در خانه نشسته و چند نفر از دوستان هم پهلوي او هستند. كوه بلندي نزديك خانه ما بود، من رفتم بالاي آن كوه و بعد برگشتم. يكي از دوستان شهيدكه به ديدن سهراب آمده بود، گفت شما چگونه توانستيد به بالاي اين كوه برويد؟ من به او گفتم: رفتن از اين كوه برايم خيلي راحت بود. سهراب گفت پدرم دومين بار است كه به بالاي اين كوه بزرگ ميرود. سپس از خواب بيدار شدم.
برادر شهيد:
شهيد صله رحم را بجا ميآورد. معمولاً هفتهاي يك بار كه از بوشهر برميگشت، به ديدن تمام اقوام و آشنايان و دوستان ميرفت. دوستان و آشنايان انس مخصوصي به او داشتند. با همه مهربان بود رفتار خوبي داشت. تمام قرآن را فرا گرفته بود. از خواب كه بيدار ميشد، قرآن ميخواند. نمازش را دايماٌ سر وقت ميخواند. بعضي از وقتها كه در خواندن نماز كوتاهي ميكردم، بسيار ناراحت ميشد. 6ساله بود كه به مكتب رفت تقريباٌ 40 روزه قرآن را به پايان رساند. از هوش بسيار بالائي برخوردار بود وقتي كه كوچكتر بودم، هر چيزي را كه درست ميكردم، براي سهراب بود. خود را آماده كرده بودم كه يك روز حتماً سالم بر گردد، اما وقتي كه بزرگتر شدم، كم كم باورم شد كه برادرم مفقود شده است.
هنگامي كه خبر دادند جسدش را آوردهاند، براي من بسيار سخت و سنگين
24 طلايهداران طّف
بود. اولين كسي كه در روستا اين خبر را فهميد، من بودم. بايد به خانوادهام اين خبر را ميدادم. واقعاٌ سخت بود. زماني كه ميخواستم اين خبر را به ايشان اطلاع بدهم به طور مستقيم نگفتم كه جسد ايشان را آوردهاند، بلكه به مادرم گفتم كه فلان شهيد را آوردهاند و پيكرهاي شهيدان بردستاني و گوركي را هم قرار است كه بياورند زمينه را فراهم كردم. مادرم رو به من كرد و گفت: شايد خبري شده، گفتم: ممكنه از سهراب خبري شده باشد اما تا حالا كه چيزي به من نگفتهاند از حركات من فهميدند كه خيلي در فشار هستم. آخر سر، مادرم فهميد و پرسيد به شما گفتهاند؟ در جوابش گفتم: بله به من گفتهاند. آن موقع بود كه نتوانستم جلوي خودم را بگيرم. بغضم تركيد و همه دانستند كه برادرم به شهادت رسيده است. همرزمهاي ايشان تعريف ميكردند كه سهراب، شبها حدود دو ساعت ميرفت به يك جاي خلوت و نماز شب، قرآن و دعا ميخواند. هيچ وقت نميگذاشت كسي با او برود. هميشه تنها ميرفت.
در عمليات محرم فرمانده دسته بود . توصيه مي كرد به نماز جماعت برويد. به ديدن دوستان و آشنايان برويد. با همه دوست باشيد و آنها را مثل برادر و خواهر خود بدانيد. هميشه به پدرم ميگفت اگر كسي در حق شما بدي كرد، در حقش خوبي كنيد و نگوئيد حالا كه در حق من بدي كرده، من هم بايد در حقش بدي كنم.
وقتي كه جبهه بود يك نامه براي پدرم فرستاد كه در آن نوشته بود: پدرجان من امانتي در نزد شما بودم و حالا صاحبم اين امانت را از شما گرفته، شما ناراحت نباشيد. به دوستان و آشنايان بگوئيد تا مسجدي را بنا بگذارند. به جبههها كمك كنيد و در نماز جماعتها شركت كنيد. جان شما و جان برادرم. از برادرم سعيد خوب نگهداري كنيد هر وقت مشكلي داشت شما مشكلش را
25 شهيد سهراب ابراهيمي
حل كنيد. سهراب علاقه خاصي به من داشت و من هم او را بيش از اندازه دوست داشتم.
عبدالله قاسمي(همرزم شهيد)
عراق عليه ايران كه شروع شد، با سهراب ابراهيمي هماهنگ كرديم كه به جبهه برويم و از ناموس و كشورمان در مقابل دشمن دفاع كنيم. براي همين به پادگان آموزشي كازرون اعزام شديم و ظرف مدت23 روز، دوره آموزشي را به اتمام رسانديم. پس از آن به اهواز رفتيم و در عمليات رمضان شركت كرديم در آنجا يك شب توسط آهنگران نوحه خواني ودعاي كميل خوانده شد. تعداد زيادي از رزمندگان در اين مجلس شركت كردند. واقعاٌ بهره مند شديم. صبح روز اول عمليات رمضان، كيلومترها پياده رفتيم و دشمن را به عقب رانديم. صدها بعثي رادر كنار پاسگاه زيد به اِسارت گرفتيم. تعدادي از دوستان و رفيقان و رزمندگان اسلام به شهادت رسيدند. يكي از آنها شهيد منصور بيچيز از بردخون بود. شهيد بيچيز ميگفت: اين تن خاكي ما زير خاك برود ولي حضرت امام(ره) از ما خوشنود باشند در آن شب خيلي ناراحت بوديم. من و سهراب كنار هم در سنگر به راديوگوش ميكرديم كه حضرت امام براي رزمندگان پيام فرستادند.
پس از چند ماه باهم به شهرمان برگشتيم و به محل كارمان رفتيم و مشغول كارهاي روزمره شديم. مدتي كه گذشت، يكروز سهراب آمد و گفت: عبدالله، حوصله ماندن در ديررا ندارم از او پرسيدم چرا؟ گفت بيابه جبهه برويم، آنجا حال و هواي ديگري دارد قرار ما اين شد كه به جبهه برويم، لذا مجدداً اعزام شديم. به پادگان شهيد رجائي اهواز رفتيم. مدتي در آن پادگان به سر برديم تا اينكه ما را به دهلران اعزام نمودند.پس از سازماندهي، ما را به منطقه عملياتي اعزام كردند.در آنجا
26 طلايهداران طّف
از استراحت، خبري نبود. همه كارمان جنگيدن تا حصول نتيجه بود با آتش سنگين عمليات را شروع كرديم. سهراب ابراهيمي فرماندهي دسته 1 را به عهده داشت بارها ميگفت شهادت عشق من است. دشمن از ايستادگي زياد رزمندگان دانست كه مقاومت فايدهاي ندارد. بعد از زخمي و كشته شدن نفرات زيادي از بعثيها، خط اول آنها شكسته شد و تعداد بسياري از تانكهاي دشمن به غنيمت گرفته شد. يكي از رزمندگان فعال، شهيد حاج علي بردستاني بود كه خيلي زحمت ميكشيد. آرپي جي زن بود. همزمان كه تانكهاي دشمن را هدف ميگرفت با صداي الله اكبر شليك ميكرد تا اينكه مورد اصابت گلوله دشمن قرار گرفت و به شهادت رسيد. اشك تمام بچهها سرازير شد.حاج نبي رودكي كه براي اعلام خبر عقب نشيني دشمن آمده بود، خوشحال از پيروزي حاصل از تلاش رزمندگان اسلام و شكست دشمن بود و هم ناراحت براي از دست دادن عزيزاني كه ديگر در ميانمان نبودند.
ناصر رستمي (از همكاران شهيد)
براي بار دوم كه مي خواستيم به جبهه برويم، ابراهيمي گفت حالا نوبت من است بايد به جبهه بروم. از آنجائيكه پدرش به او بسيار علاقمند بود و فرزند بزرگ هم بود، حتي قبول نداشت كه او از محل كارش به چغادك بيايد (محل كار پدرش چغادك بود) پدرش به او ميگفت تو نيا، هر گاه وقت شد، خودم ميآيم. اگر تو بيايي اذيت و خسته ميشوي. سهراب تعريف ميكرد تا كلاس سوم و چهارم، هنگامي كه ميخواستم به مدرسه بروم، پدرم من را بغل مي كرد تا من خسته نشوم. هيچ گاه حرفي نمي زد كه سهراب از او ناراحت شود.
يكي از روزها كه سهراب براي نام نويسي به بسيج رفته بود، به او گفته بودند بايد رضايتنامه پدرت باشد. وي پيش پدرش رفت و گفت: رضايت نامه ميخواهد. گفت: تو نرو من خودم به جبهه ميروم نميتوانم به تو رضايت بدهم. ولي سهراب نپذيرفت و ناراحت شد. پدر او هم كه ديد سهراب ناراحت است، گفت، با وجود اينكه نميتوانم قبول كنم كه به جبهه
بخوانيم از «پدر شهيد»:
دوراني كه جنگ بين انگليس و ايران واقع شد. پدربزرگ شهيد (پدرمن) يكي از ياران باوفاي رييس علي دلواري بودكه او را در اين جنگ ياري مي كرد و با ايمان بخدا و اراده ي الهي توانستند انگليسي ها را شكست دهند. در آن جنگ عدهاي از ياران رئيسعلي شهيد شدند و تعدادي هم منجمله پدر من به سلامت برگشتند. سهراب از ايمان بسيار زيادي برخوردار بود. كارش كشاورزي بود هر گاه كسي با مشكلي برميخورد، سعي ميكرد مشكل آن فرد را حل كند. در اين راه حتي از جان خود هم حاضر بود بگذرد.
در سال 58 كه نهاد انقلابي سپاه تشكيل شد. وارد آن شدم يك سال بعد، سپاه بوشهر از سپاه ديردر خواست نيرو براي محافظت و نگهباني از ساختمان صدا و سيماي استان كرد، لذا به آنجا رفتم. جنگ نيز شروع شده بود. در سال 60، يك روز پسرم سهراب نزد من آمد و گفت، ميخواهم به جبهه بروم. مانعش نشدم. از بسيج دير به بسيج بوشهر و از آنجا هم به جبهه اعزام شد. در عمليات رمضان شركت كرد.
بعد از عمليات رمضان، به خانه برگشت. او برايم تعريف ميكرد كه وقتي به سوي مواضع دشمن حمله كرديم، از شدت آتش طرفين درگير، شب مثل روز روشن شده بود و ما هم همين طور سينه خيز به طرف خط دشمن ميرفتيم و اسلحههاي خودمان را جلوي صورتمان ميگرفتيم تا احياناً گلولهاي به صورتمان نخورد. دو سه نفر از بچهها همان جا زخمي شدند كه ما مجبور شديم آنها را به عقب برگردانيم و مجدداٌ به خط دشمن حمله كرديم. در همين حين متوجه شديم كه در مقر عراقيها هستيم و چند تانك عراقي نيز ما را محاصره كردهاند و هيچ راه فراري نداريم.با خود ميگفتم اگر اسير شويم،عراقيها ميگويند به امام خميني ناسزا بگوئيد. ما هم با خود عهد كرديم كه در هيچ شرايطي به امام خميني ناسزا نگوئيم. در همين شرايط، توپخانه خودي شروع به ريختن آتش بر روي عراقيها كرد و ما توانستيم از دست آنها فرار كنيم.
در عمليات محرم شركت كردو در آن عمليات هم به شهادت رسيد. در تيپ المهدي (ع)بود. يكي از دوستان و همرزمان ايشان به نام عبدالعلي قاسمي، براي ما تعريف مي كرد كه دو شب مانده به آغاز عمليات محرم، نوبت نگهباني داشت. من در سنگر بودم، آمدم بيرون، ديدم دعاي توسل ميخواند. از او پرسيدم، چرا دعاي توسل ميخواني؟ پاسخم داد: ميخواهم ببينم نشانهاي در آن پيدا ميكنم كه شهيد ميشوم يا نه؟ من به او گفتم: پدر و مادرت گناه دارند، چرا اين حرفها را ميزني؟ او جواب داد: من ميخواهم به اين آرزو برسم، مادر و پدرم هم بايد تحمل كنند. شب دوم هم گذشت. يك روز قبل از اينكه عمليات شروع شود، سهراب صبح كه ازخواب بلند شد، به من گفت كه نشانه را پيدا كردهام و در اين عمليات شهيد يا اسير يا مجروح ميشوم. شب عمليات كه فرا رسيد. سهراب معاون فرمانده بود. فرمانده او را امتحان كرد و گفت شما بايد فرمانده شويد نه معاون فرمانده. و او را فرمانده يك گروه 22 نفره كرد تا اينكه عمليات شروع گرديد.
برادر علي خالدي از دوستان شهيد است كه در عمليات محرم همراه اوبوده است. او براي ما تعريف ميكرد كه وقتي عمليات شروع شد، ما داشتيم به جلو ميرفتيم، ناگهان سهراب را ديدم كه با پارچهاي دستش را بسته و به درختي تكيه داده است. به او گفتم چه شده؟ جواب داد: زخمي شدهام. گفتم بگذار تا يكي از ما تو را به عقب ببريم. سهراب گفت: نه شما برويد جلو و به راهتان ادامه دهيد، گروه امداد ميآيند و مرا به عقب ميبرند به راهمان ادامه داديم وقتي برگشتيم از راهي ديگر آمديم و ديگر او را را نديدم.
شهيد ابراهيمي 16 سال و نيم ماه مفقود الاثر بود. پس از اين همه مدت، بقاياي جسد مطهرش پيدا شد و به دست ما رسيد . در سال 65 به مكه رفته بودم. در مكه نيت كردم كه اگر سهراب زنده است، نشانهاي از او به من برسد. همان شب خواب ديدم كه سهراب به خانه برگشته و صحيح و سالم است و من پيش او رفتم، ديدم در خانه نشسته و چند نفر از دوستان هم پهلوي او هستند. كوه بلندي نزديك خانه ما بود، من رفتم بالاي آن كوه و بعد برگشتم. يكي از دوستان شهيدكه به ديدن سهراب آمده بود، گفت شما چگونه توانستيد به بالاي اين كوه برويد؟ من به او گفتم: رفتن از اين كوه برايم خيلي راحت بود. سهراب گفت پدرم دومين بار است كه به بالاي اين كوه بزرگ ميرود. سپس از خواب بيدار شدم.
برادر شهيد:
شهيد صله رحم را بجا ميآورد. معمولاً هفتهاي يك بار كه از بوشهر برميگشت، به ديدن تمام اقوام و آشنايان و دوستان ميرفت. دوستان و آشنايان انس مخصوصي به او داشتند. با همه مهربان بود رفتار خوبي داشت. تمام قرآن را فرا گرفته بود. از خواب كه بيدار ميشد، قرآن ميخواند. نمازش را دايماٌ سر وقت ميخواند. بعضي از وقتها كه در خواندن نماز كوتاهي ميكردم، بسيار ناراحت ميشد. 6ساله بود كه به مكتب رفت تقريباٌ 40 روزه قرآن را به پايان رساند. از هوش بسيار بالائي برخوردار بود وقتي كه كوچكتر بودم، هر چيزي را كه درست ميكردم، براي سهراب بود. خود را آماده كرده بودم كه يك روز حتماً سالم بر گردد، اما وقتي كه بزرگتر شدم، كم كم باورم شد كه برادرم مفقود شده است.
هنگامي كه خبر دادند جسدش را آوردهاند، براي من بسيار سخت و سنگين بود. اولين كسي كه در روستا اين خبر را فهميد، من بودم. بايد به خانوادهام اين خبر را ميدادم. واقعاٌ سخت بود. زماني كه ميخواستم اين خبر را به ايشان اطلاع بدهم به طور مستقيم نگفتم كه جسد ايشان را آوردهاند، بلكه به مادرم گفتم كه فلان شهيد را آوردهاند و پيكرهاي شهيدان بردستاني و گوركي را هم قرار است كه بياورند زمينه را فراهم كردم. مادرم رو به من كرد و گفت: شايد خبري شده، گفتم: ممكنه از سهراب خبري شده باشد اما تا حالا كه چيزي به من نگفتهاند از حركات من فهميدند كه خيلي در فشار هستم. آخر سر، مادرم فهميد و پرسيد به شما گفتهاند؟ در جوابش گفتم: بله به من گفتهاند. آن موقع بود كه نتوانستم جلوي خودم را بگيرم. بغضم تركيد و همه دانستند كه برادرم به شهادت رسيده است. همرزمهاي ايشان تعريف ميكردند كه سهراب، شبها حدود دو ساعت ميرفت به يك جاي خلوت و نماز شب، قرآن و دعا ميخواند. هيچ وقت نميگذاشت كسي با او برود. هميشه تنها ميرفت.
در عمليات محرم فرمانده دسته بود . توصيه مي كرد به نماز جماعت برويد. به ديدن دوستان و آشنايان برويد. با همه دوست باشيد و آنها را مثل برادر و خواهر خود بدانيد. هميشه به پدرم ميگفت اگر كسي در حق شما بدي كرد، در حقش خوبي كنيد و نگوئيد حالا كه در حق من بدي كرده، من هم بايد در حقش بدي كنم.
وقتي كه جبهه بود يك نامه براي پدرم فرستاد كه در آن نوشته بود: پدرجان من امانتي در نزد شما بودم و حالا صاحبم اين امانت را از شما گرفته، شما ناراحت نباشيد. به دوستان و آشنايان بگوئيد تا مسجدي را بنا بگذارند. به جبههها كمك كنيد و در نماز جماعتها شركت كنيد. جان شما و جان برادرم. از برادرم سعيد خوب نگهداري كنيد هر وقت مشكلي داشت شما مشكلش را حل كنيد. سهراب علاقه خاصي به من داشت و من هم او را بيش از اندازه دوست داشتم.
عبدالله قاسمي(همرزم شهيد)
عراق عليه ايران كه شروع شد، با سهراب ابراهيمي هماهنگ كرديم كه به جبهه برويم و از ناموس و كشورمان در مقابل دشمن دفاع كنيم. براي همين به پادگان آموزشي كازرون اعزام شديم و ظرف مدت23 روز، دوره آموزشي را به اتمام رسانديم. پس از آن به اهواز رفتيم و در عمليات رمضان شركت كرديم در آنجا يك شب توسط آهنگران نوحه خواني ودعاي كميل خوانده شد. تعداد زيادي از رزمندگان در اين مجلس شركت كردند. واقعاٌ بهره مند شديم. صبح روز اول عمليات رمضان، كيلومترها پياده رفتيم و دشمن را به عقب رانديم. صدها بعثي رادر كنار پاسگاه زيد به اِسارت گرفتيم. تعدادي از دوستان و رفيقان و رزمندگان اسلام به شهادت رسيدند. يكي از آنها شهيد منصور بيچيز از بردخون بود. شهيد بيچيز ميگفت: اين تن خاكي ما زير خاك برود ولي حضرت امام(ره) از ما خوشنود باشند در آن شب خيلي ناراحت بوديم. من و سهراب كنار هم در سنگر به راديوگوش ميكرديم كه حضرت امام براي رزمندگان پيام فرستادند.
پس از چند ماه باهم به شهرمان برگشتيم و به محل كارمان رفتيم و مشغول كارهاي روزمره شديم. مدتي كه گذشت، يكروز سهراب آمد و گفت: عبدالله، حوصله ماندن در ديررا ندارم از او پرسيدم چرا؟ گفت بيابه جبهه برويم، آنجا حال و هواي ديگري دارد قرار ما اين شد كه به جبهه برويم، لذا مجدداً اعزام شديم. به پادگان شهيد رجائي اهواز رفتيم. مدتي در آن پادگان به سر برديم تا اينكه ما را به دهلران اعزام نمودند.پس از سازماندهي، ما را به منطقه عملياتي اعزام كردند.در آنجا از استراحت، خبري نبود. همه كارمان جنگيدن تا حصول نتيجه بود با آتش سنگين عمليات را شروع كرديم. سهراب ابراهيمي فرماندهي دسته 1 را به عهده داشت بارها ميگفت شهادت عشق من است. دشمن از ايستادگي زياد رزمندگان دانست كه مقاومت فايدهاي ندارد. بعد از زخمي و كشته شدن نفرات زيادي از بعثيها، خط اول آنها شكسته شد و تعداد بسياري از تانكهاي دشمن به غنيمت گرفته شد. يكي از رزمندگان فعال، شهيد حاج علي بردستاني بود كه خيلي زحمت ميكشيد. آرپي جي زن بود. همزمان كه تانكهاي دشمن را هدف ميگرفت با صداي الله اكبر شليك ميكرد تا اينكه مورد اصابت گلوله دشمن قرار گرفت و به شهادت رسيد. اشك تمام بچهها سرازير شد.حاج نبي رودكي كه براي اعلام خبر عقب نشيني دشمن آمده بود، خوشحال از پيروزي حاصل از تلاش رزمندگان اسلام و شكست دشمن بود و هم ناراحت براي از دست دادن عزيزاني كه ديگر در ميانمان نبودند.
ناصر رستمي (از همكاران شهيد)
براي بار دوم كه مي خواستيم به جبهه برويم، ابراهيمي گفت حالا نوبت من است بايد به جبهه بروم. از آنجائيكه پدرش به او بسيار علاقمند بود و فرزند بزرگ هم بود، حتي قبول نداشت كه او از محل كارش به چغادك بيايد (محل كار پدرش چغادك بود) پدرش به او ميگفت تو نيا، هر گاه وقت شد، خودم ميآيم. اگر تو بيايي اذيت و خسته ميشوي. سهراب تعريف ميكرد تا كلاس سوم و چهارم، هنگامي كه ميخواستم به مدرسه بروم، پدرم من را بغل مي كرد تا من خسته نشوم. هيچ گاه حرفي نمي زد كه سهراب از او ناراحت شود.
يكي از روزها كه سهراب براي نام نويسي به بسيج رفته بود، به او گفته بودند بايد رضايتنامه پدرت باشد. وي پيش پدرش رفت و گفت: رضايت نامه ميخواهد. گفت: تو نرو من خودم به جبهه ميروم نميتوانم به تو رضايت بدهم. ولي سهراب نپذيرفت و ناراحت شد. پدر او هم كه ديد سهراب ناراحت است، گفت، با وجود اينكه نميتوانم قبول كنم كه به جبهه بروي، ولي چون طاقت ناراحتي تو را ندارم، مجبورم رضايت نامه را برايت بنويسم. پس از آن ما با هم رفتيم اداره تا به جبهه اعزالم شويم، ولي مسئولين گفتند كه يك نفر از شما ميتواند برود. چون ما با هم همكار بوديم، سهراب گفت: آقاي رستمي تازه آمده است و نوبت من است كه بروم. به او گفتم برايم فرقي نميكند كه تازه آمدهام يا نه من، هم ميخواهم به جبهه بروم. بچهها خبر دادهاند كه عمليات تازهاي در راه است، من هم بايد بروم. به اتفاق سهراب و يكي از همكاران نزد مدير كل رفتيم. او نيز گفت: يك نفر از شما ميتواند برود و قرعه كشي ميكنيم، كه چه كسي برود. من كه مخالف اين كار بودم گفتم، چه قرعه بنام من بيافتد و چه نيافتد، بايد بروم. سهراب و يكي ديگر از همكاران كه همراه ما بودند، قبول كردند. قرعه كشي صورت گرفت. يك كاغذ جلوي من گذاشتند، ولي آن را برنداشتم. مدير كل بجاي من برداشت. قرعه به نام من در آمد و حالا بايد به جبهه ميرفتم. ابراهيمي هم قبول كرد و گفت من ميمانم، ولي وقتي برگشتي، من ميروم.
وقتي كه از جبهه برگشتم، متوجه شدم كه سهراب هم به جبهه اعزام شده است. يك ماهي ماندم و براي بار سوم، عازم جبهه حق عليه باطل شدم. سهراب رادر آنجا ديدم. در يكي از مدرسههاي اهواز بود. وقتي با هم سلام و احوالپرسي كرديم، تازه از عمليات رمضان برگشته بود. گفت من دوباره برميگردم و به جبهه ميآيم. او بسيار عجيب شده بود. وضعيت خيلي آشفتهاي داشت. يك تيكه خاك شده بود. گفت يكي از لباسهايت را به من بده. من يكي از لباسهايم پوتيني را كه پوشيده بودم، به شهيد ابراهيمي دادم. او نيز كفشي را كه از بازار خريده بودند به من داد و گفت، اين كفش را بگير. جائي كه شما ميرويد كفش بيشتر مورد نياز است. همهي چيزهائي را كه داشت به من داد و گفت من اينها را فعلاً نياز ندارم. خيلي عوض شده بود. به او گفتم، حالا ميخواهي بروي در جوابم گفت: ميروم، ولي دوباره برميگردم. فقط آن لباسهايت را ميخواهم. به او گفتم به خانه برو و به مادرم بگو لباسها را به تو بدهد. هنوز در منطقه بودم، كه مطلع شدم سهراب به جبهه آمده و در عمليات محرم شركت كرده و در همان عمليات هم به فوزعظيم شهادت نايل آمده است.
برگرفته از کتاب طلایه داران طحف | جمشید شکوهی
نامه شهید
بسم الله الرحمن الرحيم
خدمت دوست گرامي عليرضاموسوي
سلام مراازاعماق سنگرهابپذير.اميدوارم كه حالت خوب باشدودرامتحانهايت موفق شوي.اگرازحال حقيربپرسيدالحمدلله سلامت هستم واصلا ناراحتي ندارم بجزدوري شماكه آن هم خداكندديدارهاتازه وميسرگردد.
سلام برتووبرادراني كه سنگرمدرسه رااستوارگرفته ايدوهمچنان ازآن دفاع خواهيدكرد.درودوسلام رزمندگان برشمابادهمچنان ازآن دفاع كنيدوبه منافقين اجازه ورودبه مدارس راندهيدوآنهاراازخودبرانيدوهمان كاري كنيدكه مادرجبهه هامي كنيم.تمام دوستان راسلام مي رسانم.
بسم الله الرحمن الرحيم
خدمت برادرگرامي عبدالعلي موسوي
سلام گرم وصميمانه مراكه ازاعماق جبهه هاي حق عليه باطل مي رسدبپذير.سلام مراازكرخه نورقهرمان جايگاه شيرپيشه هاي شهادت بپذير.سلام برشمابرادررزمنده ام.سلام برشماهمسنگرم ودعاي كميل خوان.برادرخداكندحالت خوب باشدوناراحتي نداشته باشيداگرازحال بنده بخواهيدسلامت هستم وناراحتي ندارم بجزدوري شماكه آن هم خداكندديدارهاتازه وميسرگردد.آمين ياكريم.
برادرازوقتي شمارفتيدسنگرهاازحالت معنوي بيرون آمد.شب جمعه هاديگرآن شورراندارد.همه به فكرشماهستندومي گويندكه چراموسوي نيامد.اميدوارم كه دستت خوب شده باشدوزودتربه جبهه برگردي كه كرخه نورتورامي خواهد.
برادرجان روز5/9/60 ماموريت دانش آموزان به پايان رسيدوقراربودمابه خانه هايمان برگرديم.همه چيزخودراآماده كرديم كه بياييم آماده باش خوردومابه سنگرهايمان بازگشتيم.3روزبعديعني 8/9/60عصرآماده باش درجه يك زدند.ماباتمام تجهيزات آماده بوديم تاساعت موعودفرارسيد.5/12همگام برسوسنگردروي دشمن آتش كرديم وپس ازآن دشمن زخم خورده حملاتش شروع شد.مي شودگفت مثل شب شام غريبان است.من گفتم جاي موسوي خالي.همراه باآتش برايمان اذان بگويد.دراين خط آتش مهدي فاتحي زخمي شدوبه اهوازانتقال يافت وبرادرمغيثي فرمانده ومسلم بعنوان معاون ومسئوول تعاون شناخته شد.جايت سبزبرادرانم آذرگون وغلاميان واميني وخليلي ودوراهكي وفخرايي وكليه برادران سلام مي رسانند.
پدرت راسلام مي رسانم.مادرت وهمسرت راسلام مي رسانم.سيدعباس راسلام مي رسانم.برادرانت محمدوعليرضاوهادي وقاسم وجلال راسلام مي رسانم.كليه همسايگان وآنكس كه ازمابپرسدسلام ميرساند.
ادامه مطلب
دوراني كه جنگ بين انگليس و ايران واقع شد. پدربزرگ شهيد (پدرمن) يكي از ياران باوفاي رييس علي دلواري بودكه او را در اين جنگ ياري مي كرد و با ايمان بخدا و اراده ي الهي توانستند انگليسي ها را شكست دهند. در آن جنگ عدهاي از ياران رئيسعلي شهيد شدند و تعدادي هم منجمله پدر من به سلامت برگشتند. سهراب از ايمان بسيار زيادي برخوردار بود. كارش كشاورزي بود هر گاه كسي با مشكلي برميخورد، سعي ميكرد مشكل آن فرد را حل كند. در اين راه حتي از جان خود هم حاضر بود بگذرد.
در سال 58 كه نهاد انقلابي سپاه تشكيل شد. وارد آن شدم يك سال بعد، سپاه بوشهر از سپاه ديردر خواست نيرو براي محافظت و نگهباني از ساختمان صدا و سيماي استان كرد، لذا به آنجا رفتم. جنگ نيز شروع شده بود. در سال 60، يك روز پسرم سهراب نزد من آمد و گفت، ميخواهم به جبهه بروم. مانعش نشدم. از بسيج دير به بسيج بوشهر و از آنجا هم به جبهه اعزام شد. در عمليات رمضان شركت كرد.
بعد از عمليات رمضان، به خانه برگشت. او برايم تعريف ميكرد كه وقتي به سوي مواضع دشمن حمله كرديم، از شدت آتش طرفين درگير، شب مثل روز روشن شده بود و ما هم همين طور سينه خيز به طرف خط دشمن ميرفتيم و اسلحههاي خودمان را جلوي صورتمان ميگرفتيم تا احياناً گلولهاي به صورتمان نخورد. دو سه نفر از بچهها همان جا زخمي شدند كه ما مجبور شديم آنها را به عقب برگردانيم و مجدداٌ به خط دشمن حمله كرديم. در همين حين متوجه شديم كه در مقر عراقيها هستيم و چند تانك عراقي نيز ما را محاصره كردهاند و هيچ راه فراري نداريم.با خود ميگفتم اگر اسير شويم،عراقيها ميگويند به امام خميني ناسزا بگوئيد. ما هم با خود عهد كرديم كه در هيچ شرايطي به امام خميني ناسزا نگوئيم. در همين شرايط، توپخانه خودي شروع به ريختن آتش بر روي عراقيها كرد و ما توانستيم از دست آنها فرار كنيم.
در عمليات محرم شركت كردو در آن عمليات هم به شهادت رسيد. در تيپ المهدي (ع)بود. يكي از دوستان و همرزمان ايشان به نام عبدالعلي قاسمي، براي ما تعريف مي كرد كه دو شب مانده به آغاز عمليات محرم، نوبت نگهباني داشت. من در سنگر بودم، آمدم بيرون، ديدم دعاي توسل ميخواند. از او پرسيدم، چرا دعاي توسل ميخواني؟ پاسخم داد: ميخواهم ببينم نشانهاي در آن پيدا ميكنم كه شهيد ميشوم يا نه؟ من به او گفتم: پدر و مادرت گناه دارند، چرا اين حرفها را ميزني؟ او جواب داد: من ميخواهم به اين آرزو برسم، مادر و پدرم هم بايد تحمل كنند. شب دوم هم گذشت. يك روز قبل از اينكه عمليات شروع شود، سهراب صبح كه ازخواب بلند شد، به من گفت كه نشانه را پيدا كردهام و در اين عمليات شهيد يا اسير يا مجروح ميشوم. شب عمليات كه فرا رسيد. سهراب معاون فرمانده بود. فرمانده او را امتحان كرد و گفت شما بايد فرمانده شويد نه معاون فرمانده. و او را فرمانده يك گروه 22 نفره كرد تا اينكه عمليات شروع گرديد.
برادر علي خالدي از دوستان شهيد است كه در عمليات محرم همراه اوبوده است. او براي ما تعريف ميكرد كه وقتي عمليات شروع شد، ما داشتيم به جلو ميرفتيم، ناگهان سهراب را ديدم كه با پارچهاي دستش را بسته و به درختي تكيه داده است. به او گفتم چه شده؟ جواب داد: زخمي شدهام. گفتم بگذار تا يكي از ما تو را به عقب ببريم. سهراب گفت: نه شما برويد جلو و به راهتان ادامه دهيد، گروه امداد ميآيند و مرا به عقب ميبرند به راهمان ادامه داديم وقتي برگشتيم از راهي ديگر آمديم و ديگر او را را نديدم.
شهيد ابراهيمي 16 سال و نيم ماه مفقود الاثر بود. پس از اين همه مدت، بقاياي جسد مطهرش پيدا شد و به دست ما رسيد . در سال 65 به مكه رفته بودم. در مكه نيت كردم كه اگر سهراب زنده است، نشانهاي از او به من برسد. همان شب خواب ديدم كه سهراب به خانه برگشته و صحيح و سالم است و من پيش او رفتم، ديدم در خانه نشسته و چند نفر از دوستان هم پهلوي او هستند. كوه بلندي نزديك خانه ما بود، من رفتم بالاي آن كوه و بعد برگشتم. يكي از دوستان شهيدكه به ديدن سهراب آمده بود، گفت شما چگونه توانستيد به بالاي اين كوه برويد؟ من به او گفتم: رفتن از اين كوه برايم خيلي راحت بود. سهراب گفت پدرم دومين بار است كه به بالاي اين كوه بزرگ ميرود. سپس از خواب بيدار شدم.
برادر شهيد:
شهيد صله رحم را بجا ميآورد. معمولاً هفتهاي يك بار كه از بوشهر برميگشت، به ديدن تمام اقوام و آشنايان و دوستان ميرفت. دوستان و آشنايان انس مخصوصي به او داشتند. با همه مهربان بود رفتار خوبي داشت. تمام قرآن را فرا گرفته بود. از خواب كه بيدار ميشد، قرآن ميخواند. نمازش را دايماٌ سر وقت ميخواند. بعضي از وقتها كه در خواندن نماز كوتاهي ميكردم، بسيار ناراحت ميشد. 6ساله بود كه به مكتب رفت تقريباٌ 40 روزه قرآن را به پايان رساند. از هوش بسيار بالائي برخوردار بود وقتي كه كوچكتر بودم، هر چيزي را كه درست ميكردم، براي سهراب بود. خود را آماده كرده بودم كه يك روز حتماً سالم بر گردد، اما وقتي كه بزرگتر شدم، كم كم باورم شد كه برادرم مفقود شده است.
هنگامي كه خبر دادند جسدش را آوردهاند، براي من بسيار سخت و سنگين بود. اولين كسي كه در روستا اين خبر را فهميد، من بودم. بايد به خانوادهام اين خبر را ميدادم. واقعاٌ سخت بود. زماني كه ميخواستم اين خبر را به ايشان اطلاع بدهم به طور مستقيم نگفتم كه جسد ايشان را آوردهاند، بلكه به مادرم گفتم كه فلان شهيد را آوردهاند و پيكرهاي شهيدان بردستاني و گوركي را هم قرار است كه بياورند زمينه را فراهم كردم. مادرم رو به من كرد و گفت: شايد خبري شده، گفتم: ممكنه از سهراب خبري شده باشد اما تا حالا كه چيزي به من نگفتهاند از حركات من فهميدند كه خيلي در فشار هستم. آخر سر، مادرم فهميد و پرسيد به شما گفتهاند؟ در جوابش گفتم: بله به من گفتهاند. آن موقع بود كه نتوانستم جلوي خودم را بگيرم. بغضم تركيد و همه دانستند كه برادرم به شهادت رسيده است. همرزمهاي ايشان تعريف ميكردند كه سهراب، شبها حدود دو ساعت ميرفت به يك جاي خلوت و نماز شب، قرآن و دعا ميخواند. هيچ وقت نميگذاشت كسي با او برود. هميشه تنها ميرفت.
در عمليات محرم فرمانده دسته بود . توصيه مي كرد به نماز جماعت برويد. به ديدن دوستان و آشنايان برويد. با همه دوست باشيد و آنها را مثل برادر و خواهر خود بدانيد. هميشه به پدرم ميگفت اگر كسي در حق شما بدي كرد، در حقش خوبي كنيد و نگوئيد حالا كه در حق من بدي كرده، من هم بايد در حقش بدي كنم.
وقتي كه جبهه بود يك نامه براي پدرم فرستاد كه در آن نوشته بود: پدرجان من امانتي در نزد شما بودم و حالا صاحبم اين امانت را از شما گرفته، شما ناراحت نباشيد. به دوستان و آشنايان بگوئيد تا مسجدي را بنا بگذارند. به جبههها كمك كنيد و در نماز جماعتها شركت كنيد. جان شما و جان برادرم. از برادرم سعيد خوب نگهداري كنيد هر وقت مشكلي داشت شما مشكلش را حل كنيد. سهراب علاقه خاصي به من داشت و من هم او را بيش از اندازه دوست داشتم.
عبدالله قاسمي(همرزم شهيد)
عراق عليه ايران كه شروع شد، با سهراب ابراهيمي هماهنگ كرديم كه به جبهه برويم و از ناموس و كشورمان در مقابل دشمن دفاع كنيم. براي همين به پادگان آموزشي كازرون اعزام شديم و ظرف مدت23 روز، دوره آموزشي را به اتمام رسانديم. پس از آن به اهواز رفتيم و در عمليات رمضان شركت كرديم در آنجا يك شب توسط آهنگران نوحه خواني ودعاي كميل خوانده شد. تعداد زيادي از رزمندگان در اين مجلس شركت كردند. واقعاٌ بهره مند شديم. صبح روز اول عمليات رمضان، كيلومترها پياده رفتيم و دشمن را به عقب رانديم. صدها بعثي رادر كنار پاسگاه زيد به اِسارت گرفتيم. تعدادي از دوستان و رفيقان و رزمندگان اسلام به شهادت رسيدند. يكي از آنها شهيد منصور بيچيز از بردخون بود. شهيد بيچيز ميگفت: اين تن خاكي ما زير خاك برود ولي حضرت امام(ره) از ما خوشنود باشند در آن شب خيلي ناراحت بوديم. من و سهراب كنار هم در سنگر به راديوگوش ميكرديم كه حضرت امام براي رزمندگان پيام فرستادند.
پس از چند ماه باهم به شهرمان برگشتيم و به محل كارمان رفتيم و مشغول كارهاي روزمره شديم. مدتي كه گذشت، يكروز سهراب آمد و گفت: عبدالله، حوصله ماندن در ديررا ندارم از او پرسيدم چرا؟ گفت بيابه جبهه برويم، آنجا حال و هواي ديگري دارد قرار ما اين شد كه به جبهه برويم، لذا مجدداً اعزام شديم. به پادگان شهيد رجائي اهواز رفتيم. مدتي در آن پادگان به سر برديم تا اينكه ما را به دهلران اعزام نمودند.پس از سازماندهي، ما را به منطقه عملياتي اعزام كردند.در آنجا از استراحت، خبري نبود. همه كارمان جنگيدن تا حصول نتيجه بود با آتش سنگين عمليات را شروع كرديم. سهراب ابراهيمي فرماندهي دسته 1 را به عهده داشت بارها ميگفت شهادت عشق من است. دشمن از ايستادگي زياد رزمندگان دانست كه مقاومت فايدهاي ندارد. بعد از زخمي و كشته شدن نفرات زيادي از بعثيها، خط اول آنها شكسته شد و تعداد بسياري از تانكهاي دشمن به غنيمت گرفته شد. يكي از رزمندگان فعال، شهيد حاج علي بردستاني بود كه خيلي زحمت ميكشيد. آرپي جي زن بود. همزمان كه تانكهاي دشمن را هدف ميگرفت با صداي الله اكبر شليك ميكرد تا اينكه مورد اصابت گلوله دشمن قرار گرفت و به شهادت رسيد. اشك تمام بچهها سرازير شد.حاج نبي رودكي كه براي اعلام خبر عقب نشيني دشمن آمده بود، خوشحال از پيروزي حاصل از تلاش رزمندگان اسلام و شكست دشمن بود و هم ناراحت براي از دست دادن عزيزاني كه ديگر در ميانمان نبودند.
ناصر رستمي (از همكاران شهيد)
براي بار دوم كه مي خواستيم به جبهه برويم، ابراهيمي گفت حالا نوبت من است بايد به جبهه بروم. از آنجائيكه پدرش به او بسيار علاقمند بود و فرزند بزرگ هم بود، حتي قبول نداشت كه او از محل كارش به چغادك بيايد (محل كار پدرش چغادك بود) پدرش به او ميگفت تو نيا، هر گاه وقت شد، خودم ميآيم. اگر تو بيايي اذيت و خسته ميشوي. سهراب تعريف ميكرد تا كلاس سوم و چهارم، هنگامي كه ميخواستم به مدرسه بروم، پدرم من را بغل مي كرد تا من خسته نشوم. هيچ گاه حرفي نمي زد كه سهراب از او ناراحت شود.
يكي از روزها كه سهراب براي نام نويسي به بسيج رفته بود، به او گفته بودند بايد رضايتنامه پدرت باشد. وي پيش پدرش رفت و گفت: رضايت نامه ميخواهد. گفت: تو نرو من خودم به جبهه ميروم نميتوانم به تو رضايت بدهم. ولي سهراب نپذيرفت و ناراحت شد. پدر او هم كه ديد سهراب ناراحت است، گفت، با وجود اينكه نميتوانم قبول كنم كه به جبهه بروي، ولي چون طاقت ناراحتي تو را ندارم، مجبورم رضايت نامه را برايت بنويسم. پس از آن ما با هم رفتيم اداره تا به جبهه اعزالم شويم، ولي مسئولين گفتند كه يك نفر از شما ميتواند برود. چون ما با هم همكار بوديم، سهراب گفت: آقاي رستمي تازه آمده است و نوبت من است كه بروم. به او گفتم برايم فرقي نميكند كه تازه آمدهام يا نه من، هم ميخواهم به جبهه بروم. بچهها خبر دادهاند كه عمليات تازهاي در راه است، من هم بايد بروم. به اتفاق سهراب و يكي از همكاران نزد مدير كل رفتيم. او نيز گفت: يك نفر از شما ميتواند برود و قرعه كشي ميكنيم، كه چه كسي برود. من كه مخالف اين كار بودم گفتم، چه قرعه بنام من بيافتد و چه نيافتد، بايد بروم. سهراب و يكي ديگر از همكاران كه همراه ما بودند، قبول كردند. قرعه كشي صورت گرفت. يك كاغذ جلوي من گذاشتند، ولي آن را برنداشتم. مدير كل بجاي من برداشت. قرعه به نام من در آمد و حالا بايد به جبهه ميرفتم. ابراهيمي هم قبول كرد و گفت من ميمانم، ولي وقتي برگشتي، من ميروم.
وقتي كه از جبهه برگشتم، متوجه شدم كه سهراب هم به جبهه اعزام شده است. يك ماهي ماندم و براي بار سوم، عازم جبهه حق عليه باطل شدم. سهراب رادر آنجا ديدم. در يكي از مدرسههاي اهواز بود. وقتي با هم سلام و احوالپرسي كرديم، تازه از عمليات رمضان برگشته بود. گفت من دوباره برميگردم و به جبهه ميآيم. او بسيار عجيب شده بود. وضعيت خيلي آشفتهاي داشت. يك تيكه خاك شده بود. گفت يكي از لباسهايت را به من بده. من يكي از لباسهايم پوتيني را كه پوشيده بودم، به شهيد ابراهيمي دادم. او نيز كفشي را كه از بازار خريده بودند به من داد و گفت، اين كفش را بگير. جائي كه شما ميرويد كفش بيشتر مورد نياز است. همهي چيزهائي را كه داشت به من داد و گفت من اينها را فعلاً نياز ندارم. خيلي عوض شده بود. به او گفتم، حالا ميخواهي بروي در جوابم گفت: ميروم، ولي دوباره برميگردم. فقط آن لباسهايت را ميخواهم. به او گفتم به خانه برو و به مادرم بگو لباسها را به تو بدهد. هنوز در منطقه بودم، كه مطلع شدم سهراب به جبهه آمده و در عمليات محرم شركت كرده و در همان عمليات هم به فوزعظيم شهادت نايل آمده است.
برگرفته از کتاب طلایه داران طحف | جمشید شکوهی
نامه شهید
بسم الله الرحمن الرحيم
خدمت دوست گرامي عليرضاموسوي
سلام مراازاعماق سنگرهابپذير.اميدوارم كه حالت خوب باشدودرامتحانهايت موفق شوي.اگرازحال حقيربپرسيدالحمدلله سلامت هستم واصلا ناراحتي ندارم بجزدوري شماكه آن هم خداكندديدارهاتازه وميسرگردد.
سلام برتووبرادراني كه سنگرمدرسه رااستوارگرفته ايدوهمچنان ازآن دفاع خواهيدكرد.درودوسلام رزمندگان برشمابادهمچنان ازآن دفاع كنيدوبه منافقين اجازه ورودبه مدارس راندهيدوآنهاراازخودبرانيدوهمان كاري كنيدكه مادرجبهه هامي كنيم.تمام دوستان راسلام مي رسانم.
بسم الله الرحمن الرحيم
خدمت برادرگرامي عبدالعلي موسوي
سلام گرم وصميمانه مراكه ازاعماق جبهه هاي حق عليه باطل مي رسدبپذير.سلام مراازكرخه نورقهرمان جايگاه شيرپيشه هاي شهادت بپذير.سلام برشمابرادررزمنده ام.سلام برشماهمسنگرم ودعاي كميل خوان.برادرخداكندحالت خوب باشدوناراحتي نداشته باشيداگرازحال بنده بخواهيدسلامت هستم وناراحتي ندارم بجزدوري شماكه آن هم خداكندديدارهاتازه وميسرگردد.آمين ياكريم.
برادرازوقتي شمارفتيدسنگرهاازحالت معنوي بيرون آمد.شب جمعه هاديگرآن شورراندارد.همه به فكرشماهستندومي گويندكه چراموسوي نيامد.اميدوارم كه دستت خوب شده باشدوزودتربه جبهه برگردي كه كرخه نورتورامي خواهد.
برادرجان روز5/9/60 ماموريت دانش آموزان به پايان رسيدوقراربودمابه خانه هايمان برگرديم.همه چيزخودراآماده كرديم كه بياييم آماده باش خوردومابه سنگرهايمان بازگشتيم.3روزبعديعني 8/9/60عصرآماده باش درجه يك زدند.ماباتمام تجهيزات آماده بوديم تاساعت موعودفرارسيد.5/12همگام برسوسنگردروي دشمن آتش كرديم وپس ازآن دشمن زخم خورده حملاتش شروع شد.مي شودگفت مثل شب شام غريبان است.من گفتم جاي موسوي خالي.همراه باآتش برايمان اذان بگويد.دراين خط آتش مهدي فاتحي زخمي شدوبه اهوازانتقال يافت وبرادرمغيثي فرمانده ومسلم بعنوان معاون ومسئوول تعاون شناخته شد.جايت سبزبرادرانم آذرگون وغلاميان واميني وخليلي ودوراهكي وفخرايي وكليه برادران سلام مي رسانند.
پدرت راسلام مي رسانم.مادرت وهمسرت راسلام مي رسانم.سيدعباس راسلام مي رسانم.برادرانت محمدوعليرضاوهادي وقاسم وجلال راسلام مي رسانم.كليه همسايگان وآنكس كه ازمابپرسدسلام ميرساند.
بياد جهادگر شهيد سهراب ابراهيمي
«چراغ قلب»
بگو اي عين خوش از لاله من خزان شد در تو سهراب عزيزم
غمينم مانده ام در غربت او من از هجران يارم اشك ريزم
عزيز دل تو اي سهراب عاشق خدا داند چراغ راه بودي
بگو از كربلاي جبهه بر من تو كه در جبهه ها شش ماه بودي
بگو از آن شب اخلاص و ايمان بگو از نوحه غمناك سنگر
بياد جبهه مي افتم هميشه بگو از لاله هاي پاك سنگر
نمي آيد چرا سهراب عاشق دگر آن گريه هاي بي ريايت
بگو بر من مهيا شد چگونه عزيز من جواز كربلايت
بگو سهراب زيبادل برايم تو اكنون در كجا مسكن گزيدي
عزيز من حزين و بي قرارم چرا از ما عزيزا دل بريدي
تو را سهراب عاشق دوست دارم دلم خواهد ببينم روي ماهت
نشينم روبرويت اي عزيزا كشم بر صحن دل هر لحظه آهت
تو در قلبم چراغ روشنائي تو تا محشر بزرگي اي مجاهد
تو را در گوشه دل دفن كردم خدا باشد به عشق هر لحظه شاهد
تو هم از بهر راوي دعا كن شود در روز محشر يار گلها
كمك كن بر دل غم ديده او كه بوده در جهان غمخوار گلها
برگرفته از کتاب طلایه داران طحف | جمشید شکوهی
ادامه مطلب
«چراغ قلب»
بگو اي عين خوش از لاله من خزان شد در تو سهراب عزيزم
غمينم مانده ام در غربت او من از هجران يارم اشك ريزم
عزيز دل تو اي سهراب عاشق خدا داند چراغ راه بودي
بگو از كربلاي جبهه بر من تو كه در جبهه ها شش ماه بودي
بگو از آن شب اخلاص و ايمان بگو از نوحه غمناك سنگر
بياد جبهه مي افتم هميشه بگو از لاله هاي پاك سنگر
نمي آيد چرا سهراب عاشق دگر آن گريه هاي بي ريايت
بگو بر من مهيا شد چگونه عزيز من جواز كربلايت
بگو سهراب زيبادل برايم تو اكنون در كجا مسكن گزيدي
عزيز من حزين و بي قرارم چرا از ما عزيزا دل بريدي
تو را سهراب عاشق دوست دارم دلم خواهد ببينم روي ماهت
نشينم روبرويت اي عزيزا كشم بر صحن دل هر لحظه آهت
تو در قلبم چراغ روشنائي تو تا محشر بزرگي اي مجاهد
تو را در گوشه دل دفن كردم خدا باشد به عشق هر لحظه شاهد
تو هم از بهر راوي دعا كن شود در روز محشر يار گلها
كمك كن بر دل غم ديده او كه بوده در جهان غمخوار گلها
برگرفته از کتاب طلایه داران طحف | جمشید شکوهی
اسناد و مدارک
مشاهده سایر اسناد
کتابخانه
در صورتی که تصویر، اطلاعات و یا خاطره ای مرتبط با شهید در اختیار دارید با ما به اشتراک بگذارید
0 دیدگاه ها و دلنوشته ها