مشخصات شهید

X

"(ضروری)" indicates required fields

شهید رمضان مسیگر

242
  • bale
  • eita
  • gap
  • soroush
  • telegram
  • whatsapp
نام رمضان
نام خانوادگی مسيگر
نام پدر غلامحسين
تاریخ تولد 1342/01/01
محل تولد بوشهر - بوشهر
تاریخ شهادت 1361/02/15
محل شهادت فكه
مسئولیت رزمنده
نوع عضویت بسيج
شغل آموزش وپرورش
تحصیلات ديپلم
مدفن روستای گلستان
  • مصاحبه
  • ادامه مطلب
    ادامه مطلب
    مادر شهيد (نرگس بختياري)
    براي درس خواندن سوار دوچرخه مي شد و به «بنه گز» مي رفت و بعد هم به «اَهرم» رفت.
    برايش نهار مي پختم به اهرم مي بردم. يك شب هم پيش او مي ماندم. خيلي خوشحال مي شد.
    ديپلم گرفت و معلم شد و در روستاي «سمل» درس مي داد.
    سه بار جبهه رفت. آن موقع برادرش «احمد» هم در جبهه بود. «يوسف» پسر برادرم هم در جبهه بود. به او مي‌گفتم كه برادرت در جبهه است. تو نرو. او مي‌گفت كه مادرجان، هركسي جاي خودش است.
    پنج روزي مرخصي گرفت و به جبهه رفت. آخرين بار قبل از اين كه به جبهه برود، چهل روز پيش ما بود. با «يوسف بختياري» پسر برادرم، همرزم بودند كه بعد كه از شهادت فرزندم، او نيز اسير شد.
    يك روز من در منزل بودم كه خبر آوردند كه فرزندت شهيد شده است. با ماشين به چغادك رفتيم. چيزي دستگيرمان نشد. به خانه برگشتيم. در منزل ديدم «حاج غلامحسين» و پسر برادرم هستند. پيش آن ها رفتم و سلام كردم. از چهره ي آن ها تشخيص دادم. از «حاج غلامحسين» پرسيدم كه مگر اتفاقي افتاده است؟ بعد از دقايقي گفتند كه پسرت شهيد شده است.
    هميشه به يادش هستم. هر وقت تنها نشسته ام، بيشتر به يادش مي افتم.
    يك بار در خواب ديدم كه شهيد كتابش دستش است و لباسش نيز بر تن دارد. از او سؤال كردم كه رضا، (در منزل به او رضا مي گفتيم) مگر نه سربازي بودي؟ گفت كه چرا، الآن هم مي خواهم به بوشهر بروم.

    پدر شهيد (حاج غلامحسين مسيگر)
    شهيد رمضان دومين فرزندم بود. او دو برادر و چهار خواهر داشت كه همگي آن ها متأهل هستند.
    شهيد در سال 1342 در روستاي «تُل سياه» به دنيا آمد.
    از هفت سالگي به مدرسه ي «بنه گز» رفت. بعد هم براي ادامه ي تحصيل به «اَهرم»رفت، و تحصيلات دوره ي دبيرستان را در برازجان به پايان برد.
    پس از آن نيز شغل مقدس آموزگاري را برگزيد. يك سال در
    سمل تدريس مي كرد .
    آن زمان كه به مدرسه مي رفت، تابستان كارگري مي كرد تا خرج تحصيل خودش را دربياورد. چون ما آن موقع نمي توانستيم خرج تحصيل محمد را بدهيم. در چغادك با بنّاها كار مي كرد.
    شهيد خيلي عاقل و سليم و متدين بود. انقلاب اسلامي كه پيروز شد، به عضويت بسيج درآمد، و بعد از طريق بسيج به جبهه رفت.
    اوّلين بار در سال60 به جبهه رفت. او سه بار به جبهه رفت و در سال 61 در «رقابيه» شهيد شد.
    آخرين بار20 روز قبل از شهادتش او را ديدم. يك روز صبح كه
    به محل كار رفتم، برادر «بهرام بختياري» ناراحت بود. به من گفت كه «مهدي» (دايي شهيد) زخمي شده است. گفتم: رضا(رمضان) چطور است؟
    گفت: الحمدلله خوب است. بعد به دفتر رفتم. در آن جا متوجه
    شدم كه فرزندم شهيد شده است.
    پس از آن پيكرش را از سردخانه ي نيروگاه اتمي تحويل گرفتيم و به خاك سپرديم.
    تا حالا فقط يك بار خوابش را ديده ام؛ خواب ديدم كه من و
    او به طرف سر راه چغادك مي دويديم. خيلي گرسنه بوديم.
    گفتم حالا چيزي نيست كه ما بخوريم. گفت: چرا، غذا پيش من است.
    هميشه به يادش هستم، بخصوص وقتي كه خودم تنها هستم. به عكسش نگاه مي كنم. همه ي خاطرات و تحمل رنج ها و مشقت ها در ذهنم
    زنده مي شود.
    از شهادتش خيلي راضي هستم بود، خدا را شكر كه بچه ي خوبي بود. انتظار شفاعتش دارم و اميدوار به خدا هستم.

    برادر شهيد (محمد بختياري)
    نوجواني اش را زياد به ياد ندارم. زيرا من كلاس اول راهنمايي بودم و برادرم سال آخر دبيرستان بود.
    بعد از اتمام دوره ي دبيرستان، در آزموني شركت كرد و پس از قبولي، براي معلمي انتخاب شد و براي تدريس به روستاي «سمل» اعزام گرديد.
    در ايام عيد بود كه مدرسه را رها كرد و به جبهه رفت.
    بار اول كه رفت، ما مطلع نبوديم. به اهواز رفت. وقتي برگشت با لباس، كوله پشتي و اسلحه بود. چند روزي مرخصي بود كه مجدداً به جبهه برگشت.
    در خصوص چگونگي اطلاع از شهادت برادرم گفتني است كه من در مدرسه بودم. وقتي كه به خانه برگشتم، ديدم خانه مان خيلي شلوغ است. همان وقت دو تا از برادرانم جبهه بودند و من فكر كردم كه برادر بزرگترم «احمد» شهيد شده ولي گفتند كه «رمضان» شهيد شده است.
    تشييع جنازه ي شهيد با شكوه هرچه تمام تر برگزار شد.
    چغادك در آن موقع دو شهيد بيشتر نداشت؛ يكي شهيد «علي دشتي» و ديگر شهيد «مبارك جمالي» بود. برادر شهيدم «رمضان» سومين شهيد
    چغادك بود.
    دو سال بعد از شهادت برادرم، خودم نيز به جزيره ي «مجنون» اعزام شدم و سه ماه در آن جا بودم. برادرم از نظر اخلاق نمونه بود. انسان آرام و ساكتي بود. قبل از شهادت دو بار به جبهه رفت. جمعاً 7 يا 8 ماه در جبهه حضور داشت.من هميشه به ياد شهيد هستم. گلزار شهداي چغادك در مسير محل كارم قرار دارد. هر وقت كه به سر كار مي روم و برمي گردم، گلزار شهدا را مي بينم و فاتحه اي نثار روح پاكش مي كنم. پنج شنبه ها هم به گلزار شهدا مي روم. خوشحالم كه چنين برادري داشتم كه در راه حق و اسلام شهيد شد.

    همرزم شهيد ( سرهنگ عليرضا ميرزايي)
    اهل روستاي «تُل سياه» بود. با هم به جبهه اعزام شديم. در جبهه با هم آشنا شديم. خيلي خوش سيما و خوش برخورد بود. به من نيز علاقه ي بخصوصي داشت. با من زياد شوخي مي كرد. يادم مي آيد كه در سال 61 در تپه هاي «رقابيه» مستقر بوديم. بعد از عمليات «فتح المبين»، آماده ي عملياتي ديگر بوديم.عمليات «بيت المقدس» نيز نزديك بود. در صف نماز جماعت معمولاً پشت سر من مي نشست .
    خيلي خوش خلق بود، به طوري كه اگر چند ساعت او را نمي ديدم،دلم برايش تنگ مي شد.شب در حالي كه باران ملايمي مي باريد و زمين سرسبز بهاري با بوسه هاي قطرات باران و شميم جان فزاي گل ها و سبزه ها، بوي مطبوعي را در فضا پيچانده بود، ما دسته دسته و آرام آرام در لابه لاي علف ها و سبزه ها و بعضاً خارها، دنبال ريسماني كه قبلاً گروه شناسايي جهت گم نكردن راه بسته بودند، به جلو مي رفتيم.
    با منطقه آشنايي نداشتيم. خيلي هم توجيه عملياتي نشده بوديم.رفتيم تا رسيديم به چند تپه شني. آن جا بود كه با غرش كاتيوشاهاي
    خودي رو به رو شديم. نزديك بود كه از انفجار موشك هاي آن ها همه نيروها تلف شوند.
    باز هم به جلو رفتيم. نزديكي هاي صبح بود كه در محاصره ي تانك هاي عراقي قرار گرفتيم. با شليك گلوله هاي تانك ها، چند شهيد و زخمي داديم و مجبور شديم در لا به لاي بوته ها و شن زارها، براي در امان ماندن از گلوله ها، براي خودمان سنگر انفرادي بسازيم.
    آفتاب داشت از پشت كوه هاي «رقابيه» خودنمايي مي كرد،ناگهان صداي چند بالگرد شنيديم.
    از روي مسير عبور و رنگشان دانستيم كه خودي هستند.
    بالگردها براي شكار تانك هاي دشمن آمده بودند. شليك مي كردند و بعد مي رفتند پشت تپه ها پنهان مي شدند. تانك ها را يكي پس
    از ديگري منهدم ساختند و بقيه فرار كردند. ما به طرف سنگرهاي عراقي پيشروي كرديم. اكثر عراقي ها فرار كرده بودند. به هر سنگري كه مي رسيديم، يكي دو تا نارنجك به درون آن ها پرتاب مي كرديم.در همين حين كه من و يكي دو تا از بچه ها داشتيم پيش مي رفتيم، ديديم كه يك هواپيما دارد روي سر ما پرواز مي كند و دود غليظي از آن بيرون مي آيد.
    چند نفر از بچه ها هم حدود 50 متر از ما فاصله داشتند.
    من نمي دانستم كه شهيد رمضان مسيگر جزء آن چند نفر است.
    خلاصه هواپيما بر فراز ما كه قرار گرفت، مستقيم به سوي زمين آمد.
    يكي از بچه ها با موشك آر.پي.جي 7 به سوي آن شليك كرد
    كه به هواپيما اصابت نكرد و دوباره يكي ديگر از بچه ها با تفنگ كلاش شروع كرد به سوي هواپيما شليك كردن.
    هواپيما در چند متري ما سقوط كرد و ما هر كدام براي نجات خود، به گوشه اي پناه برديم. تا فاصله ي 30 متري نزديك هواپيما نمي شد رفت.
    ما به مسير خود ادامه داديم. در يك شيار به تنهايي در حال رفتن بودم كه يك نفر فرياد زد: نرو، نرو، برگرد. اسير مي شوي. برگشتم
    و به جمع ديگر رزمندگان پيوستم.
    گروهي از اسرا را آوردند. خيلي اظهار تشنگي مي كردند.
    من آب قمقمه ام را به چند نفر از آن ها دادم.
    پس از مدتي اطلاع يافتم كه همان كسي كه با كلاش به سوي هواپيما تيراندازي مي كرده، رمضان بوده است كه بر اثر تركش تكه هاي هواپيما به شهادت رسيده و ما را در باتلاق دنياي پست تنها گذاشته است.
    من از شهادت رمضان اطلاعي نداشتم و بچه ها به خاطر اين كه ما با هم خيلي صميمي بوديم، خبر شهادت او را به من نمي گفتند.
    تا اين كه ما 25 نفر داوطلبانه با بالگرد به جاده ي اهواز ـ خرمشهر آمديم
    و در ايستگاه «حسينيه» (خط مقدم) مستقر شديم.
    در آن جا يكي از دوستان كه الآن پزشك است و الحمدلله
    به طبابت مشغول، به من گفت: فلاني، مي داني رمضان شهيد شد؟
    خيلي ناراحت شدم.
    گفتم: كي؟ كجا؟
    گفت: هنگام سقوط هواپيما.
    گفتم: من خودم آن جا بودم؛ پس چرا او را نديدم؟
    شهادت رمضان خيلي وضعيت روحي ام را دگرگون كرد.
    هميشه به ياد حركات و شوخي هاي او بودم. فراموش كردن
    ياد او برايم سخت بود. هنوز هم هرگاه به بهشت شهداي چغادك
    و يا به «تُل سياه» مي روم، ياد او در دلم زنده مي شود و با
    فرستادن درود به روان پاكش به حال خودم حسرت مي خورم.
    روحش شاد و يادش گرامي باد.

     
    ادامه مطلب
    ادامه مطلب
    ادامه مطلب
    ادامه مطلب
    اطلاعات مزار
    محل مزارروستای گلستان
    تصویر مزار
    موقعیت مکانی مزار
    در صورتی که تصویر، اطلاعات و یا خاطره ای مرتبط با شهید در اختیار دارید با ما به اشتراک بگذارید

    فایل ها را به اینجا بکشید
    Max. file size: 64 MB, Max. files: 10.
      your comments
      guest
      0 دیدگاه ها و دلنوشته ها
      بازخورد (Feedback) های اینلاین
      مشاهده همه دلنوشته ها
      0
      ما را از دلنوشته های خود محروم نکنید ...x