مشخصات شهید

X

"(ضروری)" indicates required fields

شهید حمید بهزادی

1150
  • bale
  • eita
  • gap
  • soroush
  • telegram
  • whatsapp
نام حميد
نام خانوادگی بهزادي
نام پدر عباس
تاریخ تولد 1348/01/01
محل تولد بوشهر - بوشهر
تاریخ شهادت 1365/11/03
محل شهادت شلمچه
مسئولیت فرمانده دسته
نوع عضویت بسيج
شغل آموزش وپرورش
تحصیلات دانشجو
مدفن روستای محمود احمدی
  • زندگینامه
  • وصیت نامه
  • مصاحبه
  • خاطرات
  • شهيد حميد بهزادي در تاريخ  1/1/1348 در  يكي از خانواده هاي مذهبي روستاي بازوئي محموداحمدي چشم به جهان گشود . درسن 6 سالگي راهي مدرسه شد تا خواندن و نوشتن بياموزد تا در سايه ايمان و علم ساختمان روحي و فكريش را بنا نهد ، تا اين كه  در خدمت خلق خدا و لايق انتخاب پروردگارش باشد . تحصيلات دوره ابتدائي را در مدرسه دبستان مالك اشتر و دبستان قائم بازوئي با موفقيت و بدون وقفه طي كرد و براي گذراندن مقطع تحصيلي بالاتر  در مدرسه راهنمائي رسالت محموداحمدي مشغول به تحصيل شد .

    از زبان همه هم سالان و همكلاسي ها و هم چنين معلمان و دبيران  ، حميد دانش آموزي منضبط و دوست داشتني و با محبت بود .  كمتر كسي بود كه از او شكوه و نارضايتي داشته باشد . از آن جا كه در سن 12 سالگي پدر خود را ازدست داده بود .مي بايست سريع تر به شغلي دست يابد تا توانسته باشد ضمن اين كه عائله اي از خانواده يتيم و بي سرپرست خود كم كرده باشد ، درآمد مختصري كسب نموده و خانواده را كمك كند . همچنين به لحاظ علاقه عجيبي كه به شغل معلمي داشت  در تابستان 1362 در امتحان ورودي دانشسراي شبانه روزي تربيت معلم شهيد شهرياري خورموج شركت نمود و از آنجا كه متوسل به ائمه طاهرين و دعا شده بود، پذيرفته شد  و براي ادامه تحصيل به خورموج عزيمت كرد .

    خانواده اش اميدوار بود با اتمام تحصيلات حميد به خانه برگردد و كمك حال مادر و برادرانش باشد . اما اميد حميد كه والاتر بود پسنديده خداوند تبارك و تعالي واقع شد .

    حميد در تاريخ8/9/1365 همراه با سپاهيان محمد براي بار دوم عازم جبهه مي شود و در عمليات كربلاي 4 ظفرمندانه شركت نموده و به مرخصي مي آيد . هنوز مرخصي تمام نشده بسوي سنگر خود مي شتابد . تا با حضور در عمليات كربلاي 5 زيباترين و آخرين برگ دفتر زندگي خود را به رنگ خون مرقوم نمايد .

    صحراي خطرگام مرا مي خواند              صهباي سحر جام مرا مي خواهد

    وقت خوش رفتن است هان گوش كنيد         از عرش كسي نام مرا مي خواند

    وقت خوش رفتن فرا مي رسد و حميد در روز 3/11/1365  در منطقه شلمچه شراب وصال را مي نوشد ومشتاقانه به سوي معبود پر مي كشد .
    ادامه مطلب
    با سلام به مهدي موعود و با سلام به رهبر عظيم الشآن، حضرت امام خميني و باسلام به ارواح پاك و طيبه شهداء كه با سرخي خونشان شب تاريك و سياه ميهن اسلامي را به روز روشن مبدل كردند ، با سلام به امت مخلص و هميشه در صحنه كه با پشتيباني همه جانبه خود اسلام و انقلاب و جنگ را حامي و ياور بوده و هستند و با سلام به شير زناني كه باتبعيت از حضرت زينب (س) به وظيفه خويش عمل مي نمايند . اكنون كه شهدا بر تاريخ كشورمان صفحاتي زرين افزوده و آن را مزين نموده اند و قلم نارساي من قدرت و توانايي نگارش اين همه ايثار و فداكاري ايثارگري ها را ندارد. باري اين جانب با شناخت و آگاهي كامل براي لبيك گويي به نداي هل من ناصر حسين زمان برخود واجب دانستم كه در صحنه نبرد حضورپيدا كنم و همراه ديگر رزمندگان اسلام عليه خصم زبون به نبرد بپردازم.

    باري اي امت شهيد پرور! امروز روز جنگ است، روز جهاد است. شما بايد در اين راه از هيچ كوششي دريغ نورزيد. امروز روزي است كه تمامي كفر در مقابل اسلام قد علم كرده است . پس بر هر فرد توانمندي است كه خود را به صف اين مجاهدان ايثارگر برساند و از اسلام و انقلاب دفاع كند و نگذارد اسلحه برادرش بر زمين افتاده  بماند. بسيار جالب تر از گفته‌هاي من سخن پيامبر گونه امام است ،كه فرمودند : ملتي كه بخواهد شرافت خودش را حفظ كند بايد علاوه بر جهاد ، استقامت در جهاد هم  داشته باشد . پس بايد سختي‌هاي دنيا را به جان خود بخريد كه خداوند وعده شيرين آخرت را به مؤمنين داده است . مادر گرامي و بزرگوارم ! نمي‌دانم چگونه از تو تشكر نمايم از حق مادري كه بر گردن من داشتيد يا حق پدري! هرگاه بفكرت مي‌افتم اشك شوق و شرمساري در ديدگانم حلقه مي‌زند و حسرت و افسوسم از اين است كه هرگز نتوانستم اندكي از خدمات شما را جبران نمايم . لاكن اميد است خداوند اين توفيق را نصيبم گرداند كه لااقل پاره‌اي از آن همه ديني كه برگردانم داريد ادا نمايم: مادر جان اگر خداوند بنده را قابل دانست و دراين راه شهيد يا اسير يا مفقود شدم مرا حلال بنما  اگر جسد من بدستتان رسيد مرا در آب گرم اهرم به خاك بسپاريد و اگر جسد من بدستتان نرسيد مادر عزيزم همچون حضرت زينب مقاوم و استوار باش و همان مقاومت و شهامتي كه بعد از فوت پدرم داشتي باز هم داشته باش.  در آخر از طرف من  از همه خويشان و دوستانم طلب عفو و بخشش و طلب حلاليت بنما. اما اي برادرانم: شما نيز حق پدري برگردن اين حقير داريد دوست دارم بسان پرنده‌اي باشم و پروازكنان خود را به آغوش شما برسانم و براي يك لحظه هم كه شده شما را در آغوش بگيرم و سر و پيشاني و چشمان پر مهرتان را بوسه باران كنم  و آنگاه به جمع عزيزان همرزم و همسنگرم باز گردم و شما اي مربيان دلسور .و مهربانم دوست دارم لحظه ‌آخر شما را بر بالين خود ببينم و از شما سرورانم كه سنت رسول الله را زنده كرده و آن را به بندگان خدا مي‌آموزيد ، تشكر و قدرداني نمايم.  در پايان از همه برادان همرزم در دو سنگر مدرسه و جنگ اين را مي‌خواهم كه اين دو سنگر را با جديت و پشتكار حفظ بنماييد و خط اصيل و واقعي شهدا را بشناسيد و در استمرار اين راه بكوشيد . در خاتمه چند قطعه شعر تقديم مي‌كنم.

    صحراي خطر گام مرا مي‌خواند                                             صهباي سحرجام مرا مي‌خواند

    وقت خوش رفتن است هان گوش كنيد                            از عرش كسي، نام مرا مي‌خواند

    در مسلخ عشق جز نكور را نكشند                                     روبه صفتان زشت خود را نكشند

    گر عاشق صادقي زمردن مهراس                                       مردار بود هرآنكه او را نكشند
    ادامه مطلب

    مصاحبه با مادر شهيد حميد بهزادي


    بنام خدا من روشن بهزادي  مادر شهيد حميد بهزادي هستم . نمي دانم از كجا شروع كنم . حميد از زمان تولد تا زمان شهادت پسر مظلوم ، ساكت ، مهربان ، خوش رفتار ، با معرفت و مؤمني بود . اين حرف ها را كه مي زنم نه فكر كنيد  ،حالا چون شهيد شده ، من اين طور مي گويم . نه ! حميد با وجود اين كه فرزند ميانه من بود ، هرگاه  فرزندان بزرگ ترم ، خطا يا اشتباهي ، يا در انجام نماز يا كارخيري كوتاهي مي كردند ، حميد كه كوچك تر بود ، به آن ها تذكر مي داد . آن چه خيلي لازم مي دانم در اين جا از فرزند شهيدم سخني به ميان آورم ، حال و احوال روزهاي آخرش بود . اين حال و احوال عجيب و غريبش را ، هيچ گاه فراموش نمي كنم .  و هميشه به خاطر مي آورم .

    سه يا چهار روز از جبهه ، به عنوان  مرخصي، به منزل آمده بود . هنوز گرد و خاك عمليات كربلاي4  را از سر و روي خود نشسته بود . وخستگي از بدن بيرون نبرده بود كه  مرخصي تمام نشده ، ميل رفتن داشت . از شهيد و شهادت حرف مي زد و دائماً مي گفت : مادر من شهيد مي شوم . يادم مي آيد درست موقع برداشت محصول كشاورزي بود . به اصرارمن ،آن روز او به مزرعه آمد تا  در برداشت قسمتي از محصول ، من را كمك كند . از دور صداي قرآني به گوش مي رسيد . كارواني از ماشين ها در حال تشييع پيكر شهيدي از روستاي آباد بودند كه از مسير جاده كنار ما در حال عبور بودند . حميد رو به من كرد وگفت : مادر ! ببين ، اين كارواني از     ماشين هائي است كه دارند شهيدي از  روستاي آباد را تشييع مي كنند . مطمئن باش يكي دو هفته ديگر ، بيشتر همين ماشين ها مرا تشييع مي كنند . من كه از اين شوخي او خوشم نيامده بود . تكه خشت كوچكي به سوي او پرت كردم و گفتم : بدو پي كارت ، از اين حرف ها نزن !  فردا شبش يواشكي مشغول به جمع آوري لباس و وسايلش شد . من كه متوجه شدم گفتم : عزيزم ! مگر خود تو نبودي كه به من گفتي تو هم مادرمي ، هم پدر . چه شده كه حالا به حرف پدر و مادر تنهايت ، توجه اي  نداري ! من خودم مي آيم به فرمانده اتان مي گويم كه ما يتيم هستيم و حميد نان آور من است . اگر خودم بيايم ، ديگر تورا مرخص مي كنند . بلافاصله حميد رو به من كرد و گفت : مادر من       رفتني ام ! . حميد اين را كه گفت ديگر دلم خيلي به شور افتاد . اگر تا آن لحظه همه چيز را عادي و شوخي   مي گرفتم ، از آن پس باور كردم كه حميد دل به هواي بهشت و آسمان دارد .    بي اختيار صبح كه بلند شدم مقداري نبات و قند سائيدم و پس از چند قدم همراهي پشت سرش كاسه اي از آب ريختم .  حميد خودش هم كمي تعجب كرده بود زيرا تا آن روز من وقتي جبهه مي رفت چندان اهميتي       نمي دادم .

    س : خبر شهادت حميد چگونه به شما رسيد ؟ شما در آن لحظه چه احساسي داشتيد ؟

    ج : درست بعد از پنج روز كه  حميد به جبهه رفت . من به قصد چيدن مقداري علف براي گاوي كه در خانه داشتيم ، بيرون رفتم . در حالي كه مقداري علف چيده بودم و به خانه بر مي گشتم ، يكي از زنان همسايه را ديدم .او از من پرسيد . شهريار و اسماعيل ( برادران شهيد) رفتند روستاي كُناري ؟ مگر چه خيري بود ؟ راستي        مي گويند حميد و محمد فرزان كه در عمليات اخير شركت داشته اند مجروح شده اند ؟

    همين كه زن همسايه اين حرف ها را زد . من تقريباً بر اساس رفتار حميد و الهامات قلبي ، تا آخر قضيه را خواندم . شهريار كه برگشت . بلافاصله موضوع را سؤال كردم . شهريار گرفته و غمگين بود ولي با اين حال خود را طبيعي جلوه مي داد .  پيدا بود كه اطلاعاتي بدست آورده اما نمي خواهد چيزي بگويد . تقزيباً چند روز بعد ديگر برايمان مسلم شد كه حميد مفقود شده است . زيرا هيچ اطلاعي از اسارت يا شهادت يا سلامتي او بدست نياورديم تا چهار ماه بعد كه پيكر نازنينش به آغوشم باز گشت و به من افتخار داد تا من هم يكي از مادران سرافراز شهيد باشم . گرچه داغ فرزندي چون حميد كه جگر گوشه ام بود سخت است . اما از آنجا كه فرزند امانتي است از خدا . از اين كه امانت را به صاحب اصلي و جايگاه واقعي اش باز گردانده ام . شكر         مي گويم .
    ادامه مطلب
     شهيد حميد بهزادي از زبان دوستان

    مي دانم كه زبانم گوياي وصف و قلمم ضعيف تر از آن است كه از اين شهيد عزيز مطلبي ادا كند. نمي دانم از كجا شروع كنم و يا از كدام خاطـرات تلـخ وشيرين وبه ياد ماندني حرفي به مـيان آورم. حمـيد را از كودكي مي شناختم حميد از كلاس اول راهنمائي تا سال سوم دانشسرا كه شهيد شد، همكلاسي صميمي براي من بود. او در تمام دوره تحصيل با همه هم كلاسي ها دوست و صميمي بود. زيرا ظاهرو باطنش يكي بود. گاهي كه خوردني با خود به همراه داشت تعارف خالصانه ايي مي‌كرد كه همه بچه ها شريك مي شدند و خيلي وقتها متوجه مي شد چيزي براي خودش باقي نمانده . ولي با اين حال هرگز ناراحت نمي شد. اين در حالي بود كه اكثر بچه ها   خوردني هايشان را در خلوت مي خوردند ، تا به تنهائي خوردني اشان را مصرف كرده باشند .

    امتحانات نهائي سال سوم راهنمائي فرا رسيده بود . خانه حميد يكي دو كيلومتر با خانه ما فاصله داشت. براي خواندن درس رياضي كه احساس نياز مي كرد اين مسافت را با دوچرخه طي مي كرد تا به خانه ما مي رسيد. قبل از اينكه درس خواندن را شروع كنيم مي گفت : تو را خدا نامه برادرت كه اسير شده و الآن در اسارتگاه عراق است ،  بده تا بخوانم. او علاقه خاصي به جبهه و رزمندگان داشت ، سال سوم راهنمائي كه گذرانده شد. با هم در امتحان ورودي دانشسراي تربيت معلم خورموج شركت كرديم.  تا زماني كه نتيجه اعلام نشده بود. حميد به خانه ما مي آمد وبه من مي گفت : من علاقه خاصي به معلمي دارم وشب و روز  دعا مي كنم كه هر دو قبول شويم.

    آنروز فراموش نشدني بود. من وحميد براي كسب اطلاع از نتيجه امتحان ورودي دانشسرا به آموزش وپرورش مراجعه كرديم. آري دعاي حميد مستجاب شده بود و هر دوتاي ما قبول شده بوديم. هيچ گاه حميد را اين قدر خوشحال نديده بودم. يكديگر را در آغوش گرفتيم وبه هم تبريك گفتيم. هنوز هم هرگاه اسم شهيد حميد بهزادي را مي شنوم بي اختيار وبلافاصله لبخند وخوشحالي آن لحظه حميد در ذهنم مجسم مي شود.

    چند ماه از سال تحصيلي 64-63 كه سال اول دانشسرا بوديم گذشته بود. براي گرفتن حقوق ماهيانه 600 تومان صف كشيده بوديم. وهمه بسيار خوشحال بوديم. 600  تومان براي ما مبلغ بسيار مناسب وبا ارزشي بود. بخصوص اينكه قرار بود حقوق چند ماه خود را  يك جا دريافت كنيم. حميد سراز پا نمي شناخت. خوب ياد مي آورم كه حميد با چه آب و تاب و احساسات قوي مي گفت: من از امروز مي توانم اندكي از زحمات مادرم را جبران كنم. مي خواهم اين پول را يك جا براي مادرم ببرم، آخر مادرمن با تمام مادران فرق  دارد. مادر من هم مادر من است، هم پدر من، من از كودكي پدرم را از دست داده ام و بعد از اينكه پدرم به رحمت ايزدي پيوست تمام زحمات بردوش مادرم بود. و من امروز با اين هديه كوچك مي توانم...

    بغضي كه از سر شوق و شادي گلويش را گرفته بود نگذاشت ادامه دهد و اشك شوق از ديدگانش سرازير شد. حميد در طول مدتي كه در دانشسراي خورموج بوديم هر اعزامي كه بسوي جبهه صورت مي گرفت او هم شركت مي كرد اما بخاطر كمي سن و كوچكي قد و اندام پذيرش نمي شد . به همين   علت چند روز قبل و چند روز بعد از اعزام ها حال خاصي داشت. غمگين و منتظر بود. تا اينكه فرصت خوبي در اعزام سپاه محمد پيش آمد. اعزام سپاه محمد يك اعزام و فراخوان همگاني بود. يك روز قبل از اعزام به حميد گفتم. الآن نزديك به اواخر سال تحصيلي است، غير از اين من هم دلم مي خواهد همراهت باشم اما متاسفانه اين دفعه مشكلي دارم كه نمي توانم بيايم. بگذار سري بعد با هم به جبهه مي رويم. حمـيد با خوشـروئي گفت : نه عزيزم  ! من بار سفر بسته ام فكر مي كنم كه بايد بروم. اين دفعه ديگر مرا به خاطر كوچكي سن و قد وقواره بر نمي گردانند. شايد از آن طرف هم خداوند مرا قبول كرد و بر نگشتم. حميد اينها را گفت و سپس كليد كمد خصوصي اش كه در خوابگاه وسايل شخصي اش و كتابهايش  در آن بود به من داد و گفت: هر چيزي  نياز داشتي بردار ، كمد مال خودت ، از آن ها استفاده كن و مرا حلال كن. اگر بدي و ناراحتي از من ديدي مرا ببخش و اگر خدا توفيق داد و شهيد شدم ، زحمتي بكشيد و وسايل كمدم را بسته بندي كن و به خانواده ام تحويل بده. مطمئن هستم كه مادرم صبور و بردبار است. دست آخر هم با تمام همكلاسي ها روبوسي وخدا حافظي كرد. آن طورخداحافظي مي نمود كه  انگار ديگر نمي آيد. و همين طور هم شد. حميد رفت و ديگر بر نگشت و الحق او شايسته مقام شهادت بود.

     

                               خاطره ايي از شهيد حميد بهزادي

    ساعت 5 بعد از ظهر تمام بچه هاي خوابگاه شماره ي 9 دانشسراي تربيت معلم خورموج به دور راديو حلقه زده بودند. برنامه ورزش در استان از طريق راديو پخش مي شد. حميد هفته قبل در مسابقه همين برنامه راديوئي شركت كرده بود وقرار بود امروز برندگان آن مسابقه اعلام شود. انتظار حميد بقيه را هم بي تاب كرده بود. چند تا از بچه ها به شوخي هم كه شده بود منتظر بودند كه اسامي اعلام شود و اگر حميد برنده نشود حميد را سربسر كنند. و به اصطلاح خودشان ((جــز، دماغ سوخته ))اما حميد خيلي مصمم تر از اين بود و مي گفت به من الهام شده كه برنده جايزه مي شوم. بالاخره انتظار ها بسر رسيد و گوينده راديو بحث برندگان مسابقه و جوائز را به ميان كشيد. نفسها در سينه حبس شد. گوينده راديو اعلام كرد كه در مسابقه ما سه برنده خواهيم داشت شماره 1حميد بهزادي ،  وقتي گوينده راديو اولين برنده ي خود را حميد بهزادي اعلام كرد فرياد شادي خوابگاه ما را فرا گرفت. بعضي از بچه ها هورا مي كشيدند. بعضي ها مي دويدند تا به خوابگاه هاي ديگر خبر دهند كه حميد برنده جايزه شده و بعضي ها به حميد  تبريك مي‌گفتند . بعضي هم كه قرار بود سربسر حميد بگذارند انگار خودشان سربسر شده بودند و در عين خوشحال شدن كمي دمق بودند. حميد هم سر حال ترو شاداب تر از قبل سر از پا نمي شناخت . و آن روز همه بچه ها خوشحال شدند.

    نقل از سليمان يزدان شناس دوست و همكلاس شهيد

     

    شهيد حميد بهزادي در حلقه همسنگران
    ادامه مطلب
    ادامه مطلب
    ادامه مطلب
    اطلاعات مزار
    محل مزارروستای محمود احمدی
    تصویر مزار
    موقعیت مکانی مزار
    در صورتی که تصویر، اطلاعات و یا خاطره ای مرتبط با شهید در اختیار دارید با ما به اشتراک بگذارید

    فایل ها را به اینجا بکشید
    Max. file size: 64 MB, Max. files: 10.
      your comments
      guest
      0 دیدگاه ها و دلنوشته ها
      بازخورد (Feedback) های اینلاین
      مشاهده همه دلنوشته ها
      0
      ما را از دلنوشته های خود محروم نکنید ...x