نام اصغر
نام خانوادگی اميني
نام پدر عبدالعلي
تاریخ تولد 1339/07/05
محل تولد بوشهر - بوشهر
تاریخ شهادت 1361/02/10
محل شهادت خرمشهر
مسئولیت رزمنده
نوع عضویت جهادگر
شغل كارمندشيلات
تحصیلات پنجم ابتدايي
مدفن بردستان
شهید اصغر امینی در سال ۱۳۳۹ در خانواده اي روحاني در بردستان ديده به جهان گشود. دركودكي پدرش را ازدست داد. در هفت سالگي به مدرسه رفت. درمدرسه، كودكي ساكت وكم حرف بود. كلاس چهارم ابتدايي بود که يك چشمش را از دست داد و ترك تحصيل نمود. روزگار را به سختي گذراند و همراه دو برادرش كارگري مي كرد. گرچه برادر بزرگترش به علت كم جثه بودنش راضي نبود او كار كند ولي او هم نپذيرفت كه كار نكند و در خانه بنشيند.
شهید امینی از خصوصیات خوبی برخوردار بد، از جمله به انجام دادن صله رحم. علاقه و محبت عجیبی به خواندن قرآن، دعا، زیارت و مرثیه برای اباعبدالله الحسین (ع) داشت که اوقات بیکاری در خانه را صرف دعا، قرآن، خواندن زیارت و روضه می کرد که تا هنوز بعضی از نوارهایی که در آن موقع ضبط گردیده از او به یادگار مانده است.
در راهپیمایی ها و تظاهرات همراه دیگر امت اسلامی حضور داشت، کبنه و نفرتی خاص نسبت به ضد انقلاب در دل داشت.
شهید مدت ها در شیلات جنوب بوشهر مشغول به کار بود که با تشکیل بسیج و شروع جنگ تحمیلی، اعلام آمادگی نموده و بارها قصد رفتن به جبهه کرد که به علت معیوب بودن یکی از چشم ها، مانع می شدند، بعد از شهادت یاران امام، بهشتی، رجایی و باهنر همیشه از خدا می خواست که خدایا هر چه زودتر مرا پیش این شهیدان عزیز ببر…
بعد از عمليات فتح المبين، بردستان اولين عزيزان خود را تقديم اسلام عزیز می کند؛ شهید حسین حسن زاده، دوست شهید امینی و شهید طالب ابراهیمی، پسرخاله شهید امینی. در مجلس ختم اين عزيزان، شهيد بسیار ناراحت بود و از خدا مي خواست که زودتر مرگ او را برساند.
شهید به بسیج بوشهر مراجعه و ثبت نام می کند که باز هم مانع می شوند و با گریه و زاری، فرمانده سپاه را تحت تأثیر قرار می دهد که موافقت او را جلب می کند و در تاریخ ۱/۱/۱۳۶۱ به جبهه های نور علیه ظلمت اعزام می گردد.
شهيد در جبهه نیز حالات معنوي و عرفانی عجيبي داشت و همه از ايشان مي خواستند كه برايشان دعا كند و براي همه روشن بود كه ایشان اولين شهيد این عمليات هستند و چنين هم شد و در شب عمليات بیت المقدس، اولین کسی که به معبودش می رسد و دعوت حق را لبیک می گوید و شهید شیرین شهادت را می چشد، ایشان بودند که در تاریخ ۱۰/۲/۱۳۶۱ در عملیات پیروزمندانه «بیت المقدس» که منجر به آزادسازی خرمشهر گردید، درجاده اهواز به خرمشهر به شهادت می رسد.
ادامه مطلب
شهید امینی از خصوصیات خوبی برخوردار بد، از جمله به انجام دادن صله رحم. علاقه و محبت عجیبی به خواندن قرآن، دعا، زیارت و مرثیه برای اباعبدالله الحسین (ع) داشت که اوقات بیکاری در خانه را صرف دعا، قرآن، خواندن زیارت و روضه می کرد که تا هنوز بعضی از نوارهایی که در آن موقع ضبط گردیده از او به یادگار مانده است.
در راهپیمایی ها و تظاهرات همراه دیگر امت اسلامی حضور داشت، کبنه و نفرتی خاص نسبت به ضد انقلاب در دل داشت.
شهید مدت ها در شیلات جنوب بوشهر مشغول به کار بود که با تشکیل بسیج و شروع جنگ تحمیلی، اعلام آمادگی نموده و بارها قصد رفتن به جبهه کرد که به علت معیوب بودن یکی از چشم ها، مانع می شدند، بعد از شهادت یاران امام، بهشتی، رجایی و باهنر همیشه از خدا می خواست که خدایا هر چه زودتر مرا پیش این شهیدان عزیز ببر…
بعد از عمليات فتح المبين، بردستان اولين عزيزان خود را تقديم اسلام عزیز می کند؛ شهید حسین حسن زاده، دوست شهید امینی و شهید طالب ابراهیمی، پسرخاله شهید امینی. در مجلس ختم اين عزيزان، شهيد بسیار ناراحت بود و از خدا مي خواست که زودتر مرگ او را برساند.
شهید به بسیج بوشهر مراجعه و ثبت نام می کند که باز هم مانع می شوند و با گریه و زاری، فرمانده سپاه را تحت تأثیر قرار می دهد که موافقت او را جلب می کند و در تاریخ ۱/۱/۱۳۶۱ به جبهه های نور علیه ظلمت اعزام می گردد.
شهيد در جبهه نیز حالات معنوي و عرفانی عجيبي داشت و همه از ايشان مي خواستند كه برايشان دعا كند و براي همه روشن بود كه ایشان اولين شهيد این عمليات هستند و چنين هم شد و در شب عمليات بیت المقدس، اولین کسی که به معبودش می رسد و دعوت حق را لبیک می گوید و شهید شیرین شهادت را می چشد، ایشان بودند که در تاریخ ۱۰/۲/۱۳۶۱ در عملیات پیروزمندانه «بیت المقدس» که منجر به آزادسازی خرمشهر گردید، درجاده اهواز به خرمشهر به شهادت می رسد.
«وصيتنامه»
«بسم الله الرحمن الرحيم»
«ولاتحسبن الذين قتلوا في سبيل الله امواتاً بل احياءٌ، عند ربهم يرزقون»
«گمان نكنيد كساني كه در راه خدا كشته ميشوند، مردگانند بلكه زندهاند و نزد پروردگار روزي ميخورند». سلام اي مادر و اي برادر عزيزم، بايد دانست كه تا بحال مرده بودم و اين لحظه آغاز جهاد و شهادت است و اين احساس را در خود ميبينم كه تازه متولد شدهام و زندگي جاويدان خود را آغاز ميكنم. شهادت انسان را به درجه اعلاي ملكوت ميرساند و شهادت در راه اسلام و خدا شيرين است مانند گل محمدي. و از خون پاك شهيد است و اميد دارم خدا شهادتم را در راه قرآن و اسلام، كه خاري در چشم دشمنان است، بپذيرد. اي مادر مهربان و عزيزم! سلام گرمم را بپذير و حلالم كن. مبادا در شهادت من اشك بريزي، زيرا اين شهادت عروسي پسرت است، خدمت مادر مهربانم كه شبها شيرم دادي، اللّهم اني اسئلك باسمك يا قريب الفتح.
بار خدايا! من از تو مي خواهم به نامت، اي نزديك كننده پيروزي، بار خدايا از آن توست ستايش كه بيافريدي و ستوده آراستي و به هر موجودي اندازهاي دادي، بار خدايا ميميراني و زنده ميكني و بيماري و شفاعت ميبخشي و بندگان خود را در مرحله آزمايش قرار ميدهي و بر عرش احاطه داري. بسم الله خيرالاسماء. به بركت نامت كه بهترين نامهاست، يعني به نام خدا، پروردگار زمين و انسان كه از بندهاش دفع هر ناگواري را ميكند و بسوي او خود را ميكشم، پس عمرم را با آمرزش به پايان برسان، اي دارنده احسان. اي مادري كه شبها بيخوابي كشيدي مبادا وقتي كه من شهيد شدم گريه كني، اي مادر! ميدانم كه مرگ جوان سخت است. اينقدر مرگ فرزند سخت است كه حضرت طاقت نياورد. اگر ببيني بدن فرزندت پاره پاره شده و سرم از تن
53 شهيد اصغر اميني
جدا شده باشد، گريه مكن و صبر پيشه كن كه خدا صابران را دوست دارد. تا آخرين قطره خونم فرياد ميزنم لبيك يا خميني و لبيك يا ثارالله. اي مادر و اي برادر عزيزم غلام حسين، من كه چيزي ندارم خرج عروسي برادرم كنم فقط يك مقداري پول دارم كه خرج عروسي برادرم بكنيد. اگر من به درجه شهادت رسيدم تابوت مرا يك دور داخل حياط بگردانيد. اميدوارم به خدا كه سربازان غيور اسلام به پيروزي نهائي برسند و پرچم اسلام بر فراز بغداد به اهتزاز درآورند و شما هر شب و روز امام خميني را دعا كنيد و وصيت من به شما احترام امام و اطاعت از دستورات اوست.
خدمت برادر عزيزم رضا اميني: وصيت من به شما اطاعت از امام است. جاء الحق و زهق الباطل ان الباطل كان زهوقا . حق آمد و بدرستيكه باطل نابود شدني است..........
فرزند شما اصغر اميني
دلم خواهـد كه با عشق درونت بساط خنــده در قلبم نشــانـي
شـلمچه روي پـاك اصغـرم را درون ســينـه تـو گـم نمـــوده
ببـر شعـر دلـم را سـوي يـاور بگـو از غصـه و غم بر سـرودم
بـگـو آيـد گـلسـتـان دلــم را نمـايـد بـا رخ خـود لاله بـاران
گـشـايـد پـر بسـويم آن دلاور مـرا مـونـس كنـد با نـوبهــاران
بگيـرم درس اخلاق و عمـل را از آن آلالـه بــي بــاك جـنــت
خداوندا چـه گـويم از شـقايـق چه گـويم از شهيــد پاك جـنت
دلم خواهـد به پرواز آيد اين دل شوم با اصغر هر دم يـار و همدم
اگر چشـمم بيـافتد بر شهيــدان رود از دل خدايــا همچنـان غـم
بـگـو راوي تو در روز مـحشـر مبـادا گـل فـراموشــم نمــايـد
كـنون سـوي عزيزان پر گشـودم كه تا گل سوي من هم پر گشايد
ادامه مطلب
«بسم الله الرحمن الرحيم»
«ولاتحسبن الذين قتلوا في سبيل الله امواتاً بل احياءٌ، عند ربهم يرزقون»
«گمان نكنيد كساني كه در راه خدا كشته ميشوند، مردگانند بلكه زندهاند و نزد پروردگار روزي ميخورند». سلام اي مادر و اي برادر عزيزم، بايد دانست كه تا بحال مرده بودم و اين لحظه آغاز جهاد و شهادت است و اين احساس را در خود ميبينم كه تازه متولد شدهام و زندگي جاويدان خود را آغاز ميكنم. شهادت انسان را به درجه اعلاي ملكوت ميرساند و شهادت در راه اسلام و خدا شيرين است مانند گل محمدي. و از خون پاك شهيد است و اميد دارم خدا شهادتم را در راه قرآن و اسلام، كه خاري در چشم دشمنان است، بپذيرد. اي مادر مهربان و عزيزم! سلام گرمم را بپذير و حلالم كن. مبادا در شهادت من اشك بريزي، زيرا اين شهادت عروسي پسرت است، خدمت مادر مهربانم كه شبها شيرم دادي، اللّهم اني اسئلك باسمك يا قريب الفتح.
بار خدايا! من از تو مي خواهم به نامت، اي نزديك كننده پيروزي، بار خدايا از آن توست ستايش كه بيافريدي و ستوده آراستي و به هر موجودي اندازهاي دادي، بار خدايا ميميراني و زنده ميكني و بيماري و شفاعت ميبخشي و بندگان خود را در مرحله آزمايش قرار ميدهي و بر عرش احاطه داري. بسم الله خيرالاسماء. به بركت نامت كه بهترين نامهاست، يعني به نام خدا، پروردگار زمين و انسان كه از بندهاش دفع هر ناگواري را ميكند و بسوي او خود را ميكشم، پس عمرم را با آمرزش به پايان برسان، اي دارنده احسان. اي مادري كه شبها بيخوابي كشيدي مبادا وقتي كه من شهيد شدم گريه كني، اي مادر! ميدانم كه مرگ جوان سخت است. اينقدر مرگ فرزند سخت است كه حضرت طاقت نياورد. اگر ببيني بدن فرزندت پاره پاره شده و سرم از تن
53 شهيد اصغر اميني
جدا شده باشد، گريه مكن و صبر پيشه كن كه خدا صابران را دوست دارد. تا آخرين قطره خونم فرياد ميزنم لبيك يا خميني و لبيك يا ثارالله. اي مادر و اي برادر عزيزم غلام حسين، من كه چيزي ندارم خرج عروسي برادرم كنم فقط يك مقداري پول دارم كه خرج عروسي برادرم بكنيد. اگر من به درجه شهادت رسيدم تابوت مرا يك دور داخل حياط بگردانيد. اميدوارم به خدا كه سربازان غيور اسلام به پيروزي نهائي برسند و پرچم اسلام بر فراز بغداد به اهتزاز درآورند و شما هر شب و روز امام خميني را دعا كنيد و وصيت من به شما احترام امام و اطاعت از دستورات اوست.
خدمت برادر عزيزم رضا اميني: وصيت من به شما اطاعت از امام است. جاء الحق و زهق الباطل ان الباطل كان زهوقا . حق آمد و بدرستيكه باطل نابود شدني است..........
فرزند شما اصغر اميني
دلم خواهـد كه با عشق درونت بساط خنــده در قلبم نشــانـي
شـلمچه روي پـاك اصغـرم را درون ســينـه تـو گـم نمـــوده
ببـر شعـر دلـم را سـوي يـاور بگـو از غصـه و غم بر سـرودم
بـگـو آيـد گـلسـتـان دلــم را نمـايـد بـا رخ خـود لاله بـاران
گـشـايـد پـر بسـويم آن دلاور مـرا مـونـس كنـد با نـوبهــاران
بگيـرم درس اخلاق و عمـل را از آن آلالـه بــي بــاك جـنــت
خداوندا چـه گـويم از شـقايـق چه گـويم از شهيــد پاك جـنت
دلم خواهـد به پرواز آيد اين دل شوم با اصغر هر دم يـار و همدم
اگر چشـمم بيـافتد بر شهيــدان رود از دل خدايــا همچنـان غـم
بـگـو راوي تو در روز مـحشـر مبـادا گـل فـراموشــم نمــايـد
كـنون سـوي عزيزان پر گشـودم كه تا گل سوي من هم پر گشايد
«آلاله مادر»
شهيد سه ساله بود كه پدرش را از دست داد. از همان سال با زكات و درآمد باغي كه داشتيم، امرار معاش ميكرديم. از هفت سالگي به مدرسه رفت و تا كلاس پنچم ابتدايي درس خواند. او را به مكتبخانه هم فرستاديم. در هفت هشت سالگي قرآن را ختم كرد.وقتي كه بچهها بزرگ شدند كار مي كردند. مدتي به مريضي سختي دچار شد.
شهيد دوازده ساله بود كه شروع به كار بنايي كرد تا اينكه برادر بزرگش در شيلات مشغول بكار شد. بعد از چهل روز كه به خانه آمد، دوباره مريض شد. يك شب كه ظاهراًحالش خوب بود نيمه شب از خواب بيدار شدم، ديدم كه از دهانش خون بيرون آمده و تمام پتو و تشك به خون آلوده شده است. خيال كردم كه مار به او زده است پسرم، غلام كه از كشتي برگشت، همراه با يكي از اقوام اصغر را جهت مداوا به بيمارستان بردند. از آنجا كه خواست خدا بود، پس از چند روز توقف در بوشهر، برگشتند، در حالي كه حالش خوب شده بود.
اصغر، دوباره به بنايي مشغول شد.در سن شانزده يا هفده سالگي وارد شيلات شد. گاهي اوقات، يك هفته در منزل عمويش شيخ احمد كه بوشهر بود ميماند و سپس به خانه ميآمد و سوغاتي با خودش مي آورد. نماز خود را به وقت ميخواند و روزه هم ميگرفت، در آن زمان بلند گو نبود كه صداي اذان يا مناجات شنيده شود، وقت سحر كه بيدار ميشديم، بر ايمان مناجات ميخواند و اذان هم ميگفت.
آن موقع در باغ خودمان سكونت داشتيم. آقاي حسيني را دستگير كردند آقاي حسيني درباره امام رضا صحبت كرده بود او را گرفتند و به كنگان بردند، مردم نيز به كنگان رفتند، همان موقع روزه بودند و تا نصف شب برگشتند. هر گاه كه حقوق ميگرفت كل حقوق خود را به من مي داد كه من هم مقداري سنگ جهت ساختن خانه ميخريدم. شهيد ميگفت ميرويم به جبهه تا كربلا آزاد شود. تمام اين پيرمردان و پيرزنان، كربلا بروند و زيارت بكنند. سپس خداحافظي كرد. وقتي شهيد طالب ابراهيمي را آوردند، خيلي گريه كرد. چند روزي ناراحت بود بعد با ما خداحافظي كرد و رفت بوشهر مرخصي گرفته و باعده اي از اهالي بردستان به جبهه رفت تا وقتي كه شهيد شد.
دوسه مرتبه خوابش ديدم. يك مرتبه رفتم قم. همانطور كه دور ضريح حضرت معصومه(س) طواف ميكردم، در ذهنم خطور كرد كه كه اي كاش شهيد هم دور ضريح طواف مي كرد. به همان خدا و به همان حصرت معصومه (س) قسم، كه عين خودش بود. در همان حال صدا زدم فرزندم بيا، فرزندم بيا، اصغرم بيا.
همان اول(دو هفته بعد ازشهادتش)كه زياد ناراحت بودم، خواب ديدم كه خانه از نوري روشن شد. گفتم كه اين نور، نور امام زمان(ع) است يا نور، نور اصغر است ولي كسي را نمي ديدم. و اين نور دستي بر من كشيد كه بيدار شدم. يكمرتبه نيز خواب ديدم كه در خواب آمد و گفت كه مادر ناراحت نباش.
«شير حلال»
هر سه فرزندم خردسال بودند. دو لحاف داشتيم، يكي پاره و ديگري سالم بود. لحاف پاره را زير پايمان مي انداختيم و همه امان زير يك لحاف مي رفتيم. يك اتاق هم بيشتر نداشتيم. شكر خدا كم كم بچه ها بزرگ شدند. بيشتر زحمتها را غلام كه پسر بزرگترم بود، متحمل شد و هر كاري را ميتوانست، انجام مي داد.
پدرشان شيخ محل و دعانويس بود موسم گندم زكات آن را به ما ميداند زوار كربلا را به كربلا ميبرد و مسئول كاروان بود با همين بدبختي سر كرديم، شكر خدا حالا هم نمي دانم از طرف پدرش يا خدا در دلش گذاشته بود و يا شير حلال خورده بود كه رفت و شهيد شد.
وقتي كه ميرفت بيرون و يا به خانه اقوام سر مي زد، ميگفتم كه موقع نماز بايد به خانه بيايي ميگفت: مادر حتماً موقع نماز ميآيم تا ما سركشي به همسايه ها بكنيم وقتي كه هفت ساله بود، روزه ميگرفت. شبها با من بلند مي شد و سحري مي خورد.
بيشتر اوقات كه او را با خودم به مراسم سوگواري ائمه بخصوص ايام محرم و صفر به مجلس ابا عبدالله مي بردم. اصغر با همان زبان كودكي از من سؤال ميكرد كه چرا عزاداري و گريه ميكني؟ ميگفتم: براي آقايمان امام حسين(ع) يا حضرت علي (ع) كه آنها را شهيد كردند. ميگفت: حرفهاي خوب بزن. همان زمان كه ميرفتم روضه سيد الشهداء (ع) سوال ميكرد كه چطوري سيدالشهداء (ع) را شهيد كردند؟ ميگفتم كه كافران سيد الشهداء (ع) را شهيد كردند. كافران هميشه هستند و ضربت به علي (ع) زدند و او را شهيد كردند. ميپرسيد: كه علم چيست ؟ ميگفتم: كه علم متعلق به ابوالفضل (ع) است وقتي
كه بزرگ شد، ميرفت بنائي. حتي كارهاي ديگري نيز انجام ميداد. شالوده خانهها را كه ميگذاشتيم، شاگردي ميكرد. ميگفت كار كه بكني، عزت و آبرو ميآورد تا نيازمند نشوي. حدود 17سالگي، در تعزيه شركت ميكرد و در تابوت ميخوابيد. پاهايش بيرون زده دختر برادرم پرسيده بود، كه كيست كه در تابوت خوابيده و اينقدر لطيف است. گفته بودند اين اصغر اميني است. وقتي كه برگشت، سؤال كردم، نميترسي در تابوت ميخوابي؟ ميگفت: نه مادر، بايد روزي در آن بخوابيم. حالا كه زنده هستيم بايد آماده باشيم.
با شهيد يدالله اميني و حسين حسن زاده دوست بود ومعمولاً با بچههاي خوب رفت و آمد داشت و با بچههاي بد دوستي نميكرد. هنگامي كه راهپيمائي بر عليه رژيم پهلوي شد و ارتش وارد دير شد گرديد، برادرش كه از دير برگشت و گفت كه سربازهايي كه سوار ماشين بودند به روي راهپيمايان تيراندازي كردند ودو نفرشهيد شدند، بلافاصله دكان را بستيم. اصغر هم به دير رفت. گفت: چرا برادرم به راهپيمائي رفته و مرا خبر نكرده است. همان زمان سر موقع نماز ميخواندند و از نمازشان نگذشتند.
ادامه مطلب
شهيد سه ساله بود كه پدرش را از دست داد. از همان سال با زكات و درآمد باغي كه داشتيم، امرار معاش ميكرديم. از هفت سالگي به مدرسه رفت و تا كلاس پنچم ابتدايي درس خواند. او را به مكتبخانه هم فرستاديم. در هفت هشت سالگي قرآن را ختم كرد.وقتي كه بچهها بزرگ شدند كار مي كردند. مدتي به مريضي سختي دچار شد.
شهيد دوازده ساله بود كه شروع به كار بنايي كرد تا اينكه برادر بزرگش در شيلات مشغول بكار شد. بعد از چهل روز كه به خانه آمد، دوباره مريض شد. يك شب كه ظاهراًحالش خوب بود نيمه شب از خواب بيدار شدم، ديدم كه از دهانش خون بيرون آمده و تمام پتو و تشك به خون آلوده شده است. خيال كردم كه مار به او زده است پسرم، غلام كه از كشتي برگشت، همراه با يكي از اقوام اصغر را جهت مداوا به بيمارستان بردند. از آنجا كه خواست خدا بود، پس از چند روز توقف در بوشهر، برگشتند، در حالي كه حالش خوب شده بود.
اصغر، دوباره به بنايي مشغول شد.در سن شانزده يا هفده سالگي وارد شيلات شد. گاهي اوقات، يك هفته در منزل عمويش شيخ احمد كه بوشهر بود ميماند و سپس به خانه ميآمد و سوغاتي با خودش مي آورد. نماز خود را به وقت ميخواند و روزه هم ميگرفت، در آن زمان بلند گو نبود كه صداي اذان يا مناجات شنيده شود، وقت سحر كه بيدار ميشديم، بر ايمان مناجات ميخواند و اذان هم ميگفت.
آن موقع در باغ خودمان سكونت داشتيم. آقاي حسيني را دستگير كردند آقاي حسيني درباره امام رضا صحبت كرده بود او را گرفتند و به كنگان بردند، مردم نيز به كنگان رفتند، همان موقع روزه بودند و تا نصف شب برگشتند. هر گاه كه حقوق ميگرفت كل حقوق خود را به من مي داد كه من هم مقداري سنگ جهت ساختن خانه ميخريدم. شهيد ميگفت ميرويم به جبهه تا كربلا آزاد شود. تمام اين پيرمردان و پيرزنان، كربلا بروند و زيارت بكنند. سپس خداحافظي كرد. وقتي شهيد طالب ابراهيمي را آوردند، خيلي گريه كرد. چند روزي ناراحت بود بعد با ما خداحافظي كرد و رفت بوشهر مرخصي گرفته و باعده اي از اهالي بردستان به جبهه رفت تا وقتي كه شهيد شد.
دوسه مرتبه خوابش ديدم. يك مرتبه رفتم قم. همانطور كه دور ضريح حضرت معصومه(س) طواف ميكردم، در ذهنم خطور كرد كه كه اي كاش شهيد هم دور ضريح طواف مي كرد. به همان خدا و به همان حصرت معصومه (س) قسم، كه عين خودش بود. در همان حال صدا زدم فرزندم بيا، فرزندم بيا، اصغرم بيا.
همان اول(دو هفته بعد ازشهادتش)كه زياد ناراحت بودم، خواب ديدم كه خانه از نوري روشن شد. گفتم كه اين نور، نور امام زمان(ع) است يا نور، نور اصغر است ولي كسي را نمي ديدم. و اين نور دستي بر من كشيد كه بيدار شدم. يكمرتبه نيز خواب ديدم كه در خواب آمد و گفت كه مادر ناراحت نباش.
«شير حلال»
هر سه فرزندم خردسال بودند. دو لحاف داشتيم، يكي پاره و ديگري سالم بود. لحاف پاره را زير پايمان مي انداختيم و همه امان زير يك لحاف مي رفتيم. يك اتاق هم بيشتر نداشتيم. شكر خدا كم كم بچه ها بزرگ شدند. بيشتر زحمتها را غلام كه پسر بزرگترم بود، متحمل شد و هر كاري را ميتوانست، انجام مي داد.
پدرشان شيخ محل و دعانويس بود موسم گندم زكات آن را به ما ميداند زوار كربلا را به كربلا ميبرد و مسئول كاروان بود با همين بدبختي سر كرديم، شكر خدا حالا هم نمي دانم از طرف پدرش يا خدا در دلش گذاشته بود و يا شير حلال خورده بود كه رفت و شهيد شد.
وقتي كه ميرفت بيرون و يا به خانه اقوام سر مي زد، ميگفتم كه موقع نماز بايد به خانه بيايي ميگفت: مادر حتماً موقع نماز ميآيم تا ما سركشي به همسايه ها بكنيم وقتي كه هفت ساله بود، روزه ميگرفت. شبها با من بلند مي شد و سحري مي خورد.
بيشتر اوقات كه او را با خودم به مراسم سوگواري ائمه بخصوص ايام محرم و صفر به مجلس ابا عبدالله مي بردم. اصغر با همان زبان كودكي از من سؤال ميكرد كه چرا عزاداري و گريه ميكني؟ ميگفتم: براي آقايمان امام حسين(ع) يا حضرت علي (ع) كه آنها را شهيد كردند. ميگفت: حرفهاي خوب بزن. همان زمان كه ميرفتم روضه سيد الشهداء (ع) سوال ميكرد كه چطوري سيدالشهداء (ع) را شهيد كردند؟ ميگفتم كه كافران سيد الشهداء (ع) را شهيد كردند. كافران هميشه هستند و ضربت به علي (ع) زدند و او را شهيد كردند. ميپرسيد: كه علم چيست ؟ ميگفتم: كه علم متعلق به ابوالفضل (ع) است وقتي
كه بزرگ شد، ميرفت بنائي. حتي كارهاي ديگري نيز انجام ميداد. شالوده خانهها را كه ميگذاشتيم، شاگردي ميكرد. ميگفت كار كه بكني، عزت و آبرو ميآورد تا نيازمند نشوي. حدود 17سالگي، در تعزيه شركت ميكرد و در تابوت ميخوابيد. پاهايش بيرون زده دختر برادرم پرسيده بود، كه كيست كه در تابوت خوابيده و اينقدر لطيف است. گفته بودند اين اصغر اميني است. وقتي كه برگشت، سؤال كردم، نميترسي در تابوت ميخوابي؟ ميگفت: نه مادر، بايد روزي در آن بخوابيم. حالا كه زنده هستيم بايد آماده باشيم.
با شهيد يدالله اميني و حسين حسن زاده دوست بود ومعمولاً با بچههاي خوب رفت و آمد داشت و با بچههاي بد دوستي نميكرد. هنگامي كه راهپيمائي بر عليه رژيم پهلوي شد و ارتش وارد دير شد گرديد، برادرش كه از دير برگشت و گفت كه سربازهايي كه سوار ماشين بودند به روي راهپيمايان تيراندازي كردند ودو نفرشهيد شدند، بلافاصله دكان را بستيم. اصغر هم به دير رفت. گفت: چرا برادرم به راهپيمائي رفته و مرا خبر نكرده است. همان زمان سر موقع نماز ميخواندند و از نمازشان نگذشتند.
بياد جهادگر شهيد اصغر اميني
«رازلاله »
بگو بر من تو اي دشت شلمچه بـدانم تا اميـني اصغـرم كــو؟
تو راز لالـه را تا كي نگـــوئي بگـو بر من شهيد اكبـرم كــو؟
اميني جـان نـدارم تـاب دوري نمـي مـيـرم اگر رويـت نبـينم
چگـونه بي تو در دنيـاي فـاني شـوم بي غصـه و بي غم نشينم
دلم خواهـد كه با برق نگـاهت مـرا از اين غم هجـران رهـانـي
ادامه مطلب
«رازلاله »
بگو بر من تو اي دشت شلمچه بـدانم تا اميـني اصغـرم كــو؟
تو راز لالـه را تا كي نگـــوئي بگـو بر من شهيد اكبـرم كــو؟
اميني جـان نـدارم تـاب دوري نمـي مـيـرم اگر رويـت نبـينم
چگـونه بي تو در دنيـاي فـاني شـوم بي غصـه و بي غم نشينم
دلم خواهـد كه با برق نگـاهت مـرا از اين غم هجـران رهـانـي
اطلاعات مزار
محل مزاربردستان
تصویر مزار
موقعیت مکانی مزار
در صورتی که تصویر، اطلاعات و یا خاطره ای مرتبط با شهید در اختیار دارید با ما به اشتراک بگذارید
0 دیدگاه ها و دلنوشته ها