مشخصات شهید

X

"(ضروری)" indicates required fields

شهید ابراهیم قرمانی

687
  • bale
  • eita
  • gap
  • soroush
  • telegram
  • whatsapp
نام ابراهیم
نام خانوادگی قهرمانی
نام پدر حسین
تاریخ تولد 1345/10/1
محل تولد بوشهر - بوشهر
تاریخ شهادت 1364/12/25
محل شهادت فاو
نوع عضویت بسیجی
مدفن برازجان
  • زندگینامه
  • وصیت نامه
  • خاطرات
  • خاطره فرزند شهيد ابراهيم قائد :

    تنها خاطراتي كه از پدرم دارم سشايه روشنهايي است كه گاه گداري بر پرده دهنم مي گذرد خاطرات دوران شيرين كودكي شيرين زبانيهايي كه هميشه يك وبسه گرم بر گونه هايم را بدنبال داشت آنروزها سه سال بيشتر نداشتم ولي برخي لحضات و خاطرات انقدر زيبا و لذت بخش است كه حتي در ذهن كودكي به اين سن و سال هم به يادگار مي ماند روزهايي كه بر دوش پدر سواري مي خوردم و تا از يكي حركت مي ايستاد موهاشي را مش كشيدم و فرياد مي زدم بابايي حركت كن نايست . مادرم مي خنديدو مي گفت ابراهيم اقا تازه مثل ماشيني شده اي كه تا ترمز مي كند راننده پايش را روي گاز مي گذارد .فكر مي كنم وقتيكه بچه دوممان بدنيا بيايد فاطمه خانم مويي برسرت باقي نگذاشته باشد.يك وتور سيكلت قرمز رنگ داشتم كه بيشتر طول روز را به سوار شدن بر آن مي گذارنم هر چند لحظه يكباتر چرخي دور اتاق مي زدم و همينكه كنار پاي مادر مي رسيدم با يك قيافه مردانه و جدي از مادرم مي پرسيدم ببخشيد خانم آقاتون هستن من يك كار كوچيكي باهاشون داشتم .و مادمر كه مي خواست جديت مرا به هم نزده باشد مي گفت نه خير نيستند ساعت چهار بعد از ظهر مي آيند خانه مي گئييم بياند خدمتتان انوقت من هم گاز موتور را مي گرفتم و مي رفتم تا دور بعد را زا اطراف اتاق بزنم . روزهايي كه پدر جبهه نبود وقتي از سپاه بر مي گشت مرا بغل مي ركد و مي بوسيد  من هم عروسكي را كهخيلي دوست داشتم و هميشه بغلم وبد جلوي دهان پدرم مي بردم و مي گفتم بابا بچه ام را هم ببوس و تا نمي بوسيد مجوز ورود به داخل اتاق  را نداشت .هر وقت قصد رفتن به جبه را داشت مادر از برق چشمهايش مي فهميد همينكه صحبت جبهه رفتن پدر مي شد مادر بزرگ گله مند مي گفت سال كه دوازده ماهست تو سيزده ماهش را در جبهه اي آخر كمي هم به فكر اين زن پا به ماه و اين دختر كوچكت با شمادرم سرش را زير مي انداخت و هيچ وقت اعتراضي به تصميم پدر نمي كرد پدر در حاليكه لبخندي مليح بر لب داشت مي گفت مادر جان خدايي كه بالاي سر همه هست حافظ و نگهدار و شما و زنو بچه من من هم هست اگر همه بخواهند اينطور فكر كنند پس چه كسي سنگرها را پر كند ولي علقبت يكبار صحبتهاي مادربزرگ كارساز شد و جلوي رفتن پدرم را گرفت فرداي آنرزو پدرم مريض شد .و در بستر افتاد زار زار گريه مي كرد و به مادرش مي گفت خواستم اطاعت از شما را كرده باشم تا مناراضي نباشيد مي ترسم با سر افكندگي در بلستر بميرم آنوقت با چه رويي در چشمهايي منولايم نگاه كنم تا نيمه هاي شب بيدار مي ماند و دع مي خواند و گريه مي كرد يكي از همان شبها مادر بزرگ خواب ديده وبد كه يك هيولاي مهيب به او حمله ور مي شود و خودش از اينكه مانع رفتن پدرم شده پيشمان مي شود.پدر م هميشهخ دعكش را نار عكس همرزمان شهيدش كه بر اعلاميه هاي  شهادتشان بود مي چشسابند من هم با كنجكاوي كودكانهئمي پرسيدم بابا دوستهايت كجا هستندو پدر با چشماني اشكبار مي گفت آنها به جاي بسيار خوبي رفته اند و مرا با خود نبرند مي گفتم بابا خيلي دوست داري پيش آنها بروئي و او مي گفت آره بابا ت دعا كن خدا مرا دوست داشته باشد تا پيش آنها بروم من هم سري به نشانه تاييد تكان مي دادم دفعه آخري كه به جبهه رفت خواب يدده بودم امام زمكان يك پيشاني بند سبز بر پيشانمي بسته و اين خواب را به فال نيكم گرفته بود به همين دليل با حاتل وهوايي منتفاوت با دفعات قبل خداحافظي كردو رفت و مرا بوسيد روز كه رفت برادرم محمد سه روزه بود و قرار بود هجده روز بعد برگردد تا براي ختنه كنان محمد جشن بگيرد . مادرم روزها را با دانه تسبيح مي شمرد چند روز بعد زا رفتن پدر يكي از همرزمانش به درب حياطمان آمد و بسته اي را كه فرستاده پدرم بود به مادر داد يك پيشاني بند سبز يامهدي ادركني كه هنوز هم در چمدان وسايل پدرم هست يك چفيه سفيد و يكبرگ وصيتنامه كه هميشه حال مدرم را دگر گون مي كند. محمد بيست يك روز شده بود و قرار بود پدرم برگردد همه در تدارك مراسم ختنه كنان بودند صداي زنگ در حيا طكه زده شد براي من فقط به بغل شادي بودقشنگترين پيراهنم را پوشيدم تا به استقبال پدرم بروم و با نهايت پرعتبه درب حياط دويدم .پدر بزرگ بود كه شچمهايش از شدت گريستن تو رفته بود پرسيدم پدربز رگ بابام باهاتون اموده .؟ و او كه با پشت دستهايش جل سرازير شدن قطرات اشك را مي گرفت گفت آمده باباجون بابات هم الان مي ايد همينكه پدربزرگ وارد حياط شد مادرم كه انگار بهش چيزي الهام شده است جلو دويد و گفت بابا چي شده از ابراهيم خبري رسيده ؟ پدربزرگ كه سعي مي كرد جلو گريه اش را بگيرد با لحني بغض آلود گفت نه دخترم چيزي نشده مثل اينكه پاهاي ابراهيم در عمنليات ديشب جراحت برداشته و او را به اهوزا منتقل كرده اند. مادر تا آخر حرفهاي پدربزرگ را خواند و با پاهاي برهنه به طرف خيابان دويد همه گريه مي ركدندحتي عروسك من هم ديگر نمي خنديد هر طرف كه مي رفنم مرا در اغوش مي گرفتند و گره ميكردند اصلا از اين اوضاع خوشم نمي آمد گيج شده بودم نمي دانستمپدر قرار است بيايد يا نه ؟ او به قولش وفا كرد و به موقع برگشت و لي نه آنطور كه من مي خواستم بعدا ها فهميدم آرزوي پدر مستجاب شده و خدايي كه اوو را دوست داشت او را به همرزمانش ملحق نموده است از آنروز به بعد بود كه فهميدم پدر چه نعمت بزرگي است و از ان به بعد هيچ بوسه اي به گرمي بوسه هاي او نوازشگر گونه هايم نبود. حالا من 18 سال دارم و امسال به دانشگاه مي روم و محمد هم 15 ساله است و در كلاس دوم دبيرستان در رشته رياضي وفيزيك تحصيل خواهد نمود. ما هر دو تاكنون تمام  تلاشمان را كرده ايم تا شايد بتوانيم بدينوسيله قدري از زجمات مادر مهربانم را جبران نموده و لبخند رضايت را بر لبانش بكاريم .روزي كه نتيجه كنكور سراسري را دريافت نمودم بر سر قبر پدرم رفتم  تا با اين خبر او را خوشحال كنم حدود يكسال بالاي سرش نشستم و با او حرف5 زدم گفتم كه دلم برايش چقدر تنگ شده است .و دوست دارم حتي يكبار هم كه شده دوباره چهره پر مهرش را ببينم همان شب طنين گامهاي استوارزش در كوچه پس كوچه هاي خوابم پيچيد و به ديدارم آمد يا ديدنش از خوشحالي در پوست نمي گنجيديم نگاهمان در هم گره خورده بود با لحن ارام هميشگي اش گفت كوچولولي من دلت براي بابا تنگ شده بود گفتم بابا ديگه كوچولو نيستم 18 سال سن دارم و او در حاليكه خنده اي اشنا بر ليب دشات لبهايم را گشود و گفت تو هميشه فاطمه كوچولوي من هستي مي خواستم دستش را ببوسم ولي اجزاهخ نداد و آرام آرام چهره اش در نظرم محو شد اصرار مي كردم پدر نرو ولي او دستهايش رابرايم تكانداد و دور مي شد آخرين كلامش اين بود هروقت دلت برايم تنگ شد سوره الرحمن را بخوان و حالا هروقت دلم هواي او را مي كند بر سر قبرش مي روم و الرحمن مي خوانم بدان اميد كه روح پدرم از من راضي و خشنود باشد.
    ادامه مطلب
    اميدوارم كه هميشه در خط سرخ شهادت يعني خط اسلام و امام پيروزمندانه گام برداريد و از شما دنباله روان راه حسيني مي خواهم كه پشت حسين زمان (امام)   را تنها نگذاريد و با شعار هميشگي ما يعني (ما اهل كوفه نيستيم حسين تنها بماند) و اينكه امام را تنها نگذاريد .پيامم به تو اي حزب الله  كه نگذاري اين منافقين در جامعه اسلامي ما سر بلند كنند اگر قابل هدايتند ،هدايت و گرنه نابود بگردان و پيامم به تو اي مادر و پدرم اي نور چشمم ميدانم از دست دادن فرزند و تحمل رنج او برايتان سخت است  اما بدان كه اگر هزاران هزار از ما از دست بدهيم تحمل آن آسان است اما از دست دادن اسلام و تحمل آن براي مسلمين آسان نيست  .//
    ادامه مطلب
    ادامه مطلب
    خاطره از خواهر  شهيد ابراهيم قهرماني :

    زماني كه شهيد قهرماني در دانشسراي شيراز درس مي خواند وقتي كه مي خواست خداحافظي كند و برود پدرش را در آغوش گرفت و گفت مثل تركه انار هستي شهيد قهرماني يك روز كه مي خواست برود پدرش يك سكه 5 توماني به او داد و گفت براي كرايه راهت احتياج مي شود شهيد گفت نه خرجش نمي كنم و در كيفش گذاشت و گفت براي بركت كيفم تا وقتي هم كه به شهادت رسيدند سكه پنج  توماني در كيف پولش بود. شهيد قهرماني يك روز كه عازم جبهه بود پيش خواهرش رفت و خواهرش گريه كرد وگفت ما شش خواهر هستيم و اميد ما فقط تو هستي و تو مي روي به جبهه شايد شهيد بشوي و ما شش خواهر بي سرپرست مي شويم و مثل يك گله ي بي چوپان مي شويم واو در جواب خواهرش گفت مگر آنها يي كه رفته اند و شهيد شده اند خواهر و مادر نداشته اند و خداوند به شما صبر مي دهد من بايد به جبهه بروم اگر من نروم ديگران نروند و بگويند خواهران و مادران بي سرپرست مي شوند چه كسي مي خواهد به جبهه برود و جلوي دشمن را بگيرد . شهيد قهرماني بيش از 10 الي 15 بار به جبهه رفت و سپس از ازدواج كرد و يك روز پدرش گفت كه پر سجان ديگر رفتن به جبهه براي تو كافي است و تو ازداوج كرده اي .و بايد سرپرست همسر و خانواده ات باشي و در جواب پدرش گفت پسر جان اگر مي خواهي كه من به جبهه بروم تو بايد به جاي من بروي و به پدرش گفت اگر تو به جبهه بروي و شهيد شوي براي من يك افتخار است و پدرش گفت من پير هستم و نمي توانم كاري انجام بدهم شهيد قهرماني گفت پدرجان حالا كه تو نمي تواني بروي من مي روم خداحافظ در روز ازدواج شهيد قهرماني خواهرانش دست مي زدند و او به آنان تذكر مي داد كه دست نزنيد صدايتان مي رود بيرون و خانواده شهدا صدايتان را مي شنوند و ناراحت مي شوند بگذاريد برود بيرون بعد دست بزنيد وقتي نرفت بيرون دوباره گفت آهسته با دو انگشت دست بزنيد خانواده شهدا گناه دارند و خواهر و مادران شهدا ناراحت مي شوند .
    ادامه مطلب
    ادامه مطلب
    ادامه مطلب
    اطلاعات مزار
    محل مزاربرازجان
    تصویر مزار
    موقعیت مکانی مزار
    در صورتی که تصویر، اطلاعات و یا خاطره ای مرتبط با شهید در اختیار دارید با ما به اشتراک بگذارید

    فایل ها را به اینجا بکشید
    Max. file size: 64 MB, Max. files: 10.
      your comments
      guest
      0 دیدگاه ها و دلنوشته ها
      بازخورد (Feedback) های اینلاین
      مشاهده همه دلنوشته ها
      0
      ما را از دلنوشته های خود محروم نکنید ...x