مشخصات شهید

X

"(ضروری)" indicates required fields

شهید ابراهیم قاید

634
  • bale
  • eita
  • gap
  • soroush
  • telegram
  • whatsapp
نام ابراهیم
نام خانوادگی قاید
نام پدر محمد امین
تاریخ تولد 1341/1/3
محل تولد بوشهر - بوشهر
تاریخ شهادت 1364/2/3
محل شهادت شرق دجله
نوع عضویت پاسدار
شغل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی
  • زندگینامه
  • وصیت نامه
  • خاطرات
  • پاسدار شهيد ابراهيم قائد فرزند محمد امين در سال 1341 در روستاي سركره ديده به جهان گشود در سن 10 سالگي بود كه پدر خويش را از دست داد و در اين سن كودكي طعم تلخ زندگاني در فقدان پدر خويش چشيد و او كه خود تنها فرزند بزرگ خانه بود خود را مهياي مبارزه با ناملايمات و سختيهاي زندگي كرد شهيد در همان دوران كودكي علاقه وافري به اسلام و مكتب داشت تا اينكه قرائت قران راد رهمان اوان در مكتب خانه محل فرا گرفت دوران ابتدايي را در زادگاه خويش گذارند و چونه علاقه فرواني نسبت به كسب علم داشت به منظور تحصيلات بالاتر راهي شهرستلان برازجان گرديد و دوره راهنمايي ومتوسطه را در بازجان بپايان رسانيد شهيد دوران جواني را در حالي كه بله تحصيل اشتغال داشت ايام تعطيلي را به كار وكسب جهت امرار معاش خانواده مي پرداخت شهيد ابراهيم قائد چون در خانه اي مذهبي رشد كرده بود به مسائل اسلامي و اخلاقي احترامي خاص مبذول مي داشت و از اخلاق و كردار زشت وناپسند تنفري عميق نشان مي داد و در دوان اوج گيري انقلاب و مبارزه بر عليه نظام ستم شاهي با ديگر دوستان خود به فعاليت مي پرداخت ود رحد توان بر عليه ظلم و استبداد مبارزه مي كرد و راضي نبود كه در مقابل اختناق و بي عدالتي نظام پهلوي سكوت اختيار كند . تا اينكه انهقلاب شكوهمند اسلامي ايران به رهبير زعيم وعاليقدر حضرت امام خميني به پيروزي رسيد و با تشكيل سپاه پاسداران انقلاب اسلامي به فرمان امام بزرگوار شهيد ابراهيم قائد نيز در اين سازمان انقلابي ثبت نام نمود تا شايد بتواند بهتر و بيشتر نسبت به انقلاب و اسلام پاسداري كند شهيد در اوايل خدمت در سپاه در قسمت واحد تبليغات مشغول خدمت بود و با شركت در محافل و مجالس مذهبي و دعاي كميل و با خواندن نوحه قلب پدران و مادران داغ ديده راتسكين مي داد. و با خواندن اشعار مذهبي در مجالس روح معنوي خويش را تقويت مي نمود تا اينكه در اسل 63 از طرف واحد بهداري سپاه جهت فراگيري فنون بهداشتي عازم شيراز شد و پس از طي دوران آموزشي به بوشهر منتقل شد و در قرارگاه نوح نبي مشغول خدمت شد  تا اينكه جهت ياري رساندن به رزمندگان سلحشور اسلام و مداواي مجروحين و كمكهاي امدادي به جبهه هاي حق عليه باطل اعزام شد لازم به توضيح است كه شهيد در دوران پاسداري چندين با ر افتخار حضور در جبهه ها را پيدا كرده بود تا اينكه در آخرين بار در حين انجام وظيفه در تاريخ 4/2/64 به لقا الله پيوست . به آرزوي ديرينه خود كه همان شهادت بود رسيد .
    ادامه مطلب
    ولا تحسبن الذين قتلوا في سبيل الله امواتا بل احيا عند ربهم يرزقون .كساني راكه در راه خدا كشته مي شوند مرده مپنداريد بلكه آنان زندگاني هستند كه نزد خداي خويش روي مي خوردند .اينكه با ياري خدواند متعال اين بنده حقير سرا پا تقصير عازم جبهه هاي نبرد مي شوم تا به اميد حق با دشمنان قران بستيزم بر خود واجب مي دانم چند كلمه اي به عنوان وصيتنامه خدمت شما امت حزب الله پويندگان راه ر.ح الله وعاشقان ثارا… عرض كنم .اول از شما برادران و خواهران مي خواهم كه هميشه پشتيبان ولايت فقيه باشيد ووحدت وانسجام خود را كاملا حفظ كنيد زيرا هر وقت مسير ما از روحانيت جدا شد آن وقت است كه مصيبت ما شروع شده است . ودر بعد هر چند اينجانب خود را لايق نمي دانم ولي اگر لطف بيكران حق شاملم شد و به لقاالله او پيو ست هنگاميكه تشيع كنندگان تابوتم را حمل مي كنند همه با هم همصدا فرياد مرگ برآمريكا سر بزنند زيرا طبق فرمان امام كليه گرفتاريهاي ما  آمريكاست ودر بعد در قطعه شهداي برازجان دفنم نمائيد و برروي سنگ قبرم آرم سپاه را حك كنيد باشد كه انشاالله شامل عمل كنندگان به آيه شريفه باشم سپس دختر كوچكم را بياوريد تا در آن حالت با من وداع كند چون وقت تنگ است وقافله در حركت است من نيز ميروم تا از قافله عقب نمانم به اميد پيروزي نهايي لشكريان اسلام و جهانگير شدن جمهوري اسلامي در سراسر جهان خدايا خدايا تا انقلاب مهدي خميني را نگهدار در ضمن از كليه حاضرين و دوستان و آشنايان طلب بخشش برايم نمائيد باشد كه خطاهاي فراوان مرا كه نسبت به9 برادران انجام داده ام ببخشند. برادر حقير شما ابراهيم قايد 1/5/62
    ادامه مطلب
    ادامه مطلب
    خاطره فرزند شهيد ابراهيم قائد :

    تنها خاطراتي كه از پدرم دارم سشايه روشنهايي است كه گاه گداري بر پرده دهنم مي گذرد خاطرات دوران شيرين كودكي شيرين زبانيهايي كه هميشه يك وبسه گرم بر گونه هايم را بدنبال داشت آنروزها سه سال بيشتر نداشتم ولي برخي لحضات و خاطرات انقدر زيبا و لذت بخش است كه حتي در ذهن كودكي به اين سن و سال هم به يادگار مي ماند روزهايي كه بر دوش پدر سواري مي خوردم و تا از يكي حركت مي ايستاد موهاشي را مش كشيدم و فرياد مي زدم بابايي حركت كن نايست . مادرم مي خنديدو مي گفت ابراهيم اقا تازه مثل ماشيني شده اي كه تا ترمز مي كند راننده پايش را روي گاز مي گذارد .فكر مي كنم وقتيكه بچه دوممان بدنيا بيايد فاطمه خانم مويي برسرت باقي نگذاشته باشد.يك وتور سيكلت قرمز رنگ داشتم كه بيشتر طول روز را به سوار شدن بر آن مي گذارنم هر چند لحظه يكباتر چرخي دور اتاق مي زدم و همينكه كنار پاي مادر مي رسيدم با يك قيافه مردانه و جدي از مادرم مي پرسيدم ببخشيد خانم آقاتون هستن من يك كار كوچيكي باهاشون داشتم .و مادمر كه مي خواست جديت مرا به هم نزده باشد مي گفت نه خير نيستند ساعت چهار بعد از ظهر مي آيند خانه مي گئييم بياند خدمتتان انوقت من هم گاز موتور را مي گرفتم و مي رفتم تا دور بعد را زا اطراف اتاق بزنم . روزهايي كه پدر جبهه نبود وقتي از سپاه بر مي گشت مرا بغل مي ركد و مي بوسيد  من هم عروسكي را كهخيلي دوست داشتم و هميشه بغلم وبد جلوي دهان پدرم مي بردم و مي گفتم بابا بچه ام را هم ببوس و تا نمي بوسيد مجوز ورود به داخل اتاق  را نداشت .هر وقت قصد رفتن به جبه را داشت مادر از برق چشمهايش مي فهميد همينكه صحبت جبهه رفتن پدر مي شد مادر بزرگ گله مند مي گفت سال كه دوازده ماهست تو سيزده ماهش را در جبهه اي آخر كمي هم به فكر اين زن پا به ماه و اين دختر كوچكت با شمادرم سرش را زير مي انداخت و هيچ وقت اعتراضي به تصميم پدر نمي كرد پدر در حاليكه لبخندي مليح بر لب داشت مي گفت مادر جان خدايي كه بالاي سر همه هست حافظ و نگهدار و شما و زنو بچه من من هم هست اگر همه بخواهند اينطور فكر كنند پس چه كسي سنگرها را پر كند ولي علقبت يكبار صحبتهاي مادربزرگ كارساز شد و جلوي رفتن پدرم را گرفت فرداي آنرزو پدرم مريض شد .و در بستر افتاد زار زار گريه مي كرد و به مادرش مي گفت خواستم اطاعت از شما را كرده باشم تا مناراضي نباشيد مي ترسم با سر افكندگي در بلستر بميرم آنوقت با چه رويي در چشمهايي منولايم نگاه كنم تا نيمه هاي شب بيدار مي ماند و دع مي خواند و گريه مي كرد يكي از همان شبها مادر بزرگ خواب ديده وبد كه يك هيولاي مهيب به او حمله ور مي شود و خودش از اينكه مانع رفتن پدرم شده پيشمان مي شود.پدر م هميشهخ دعكش را نار عكس همرزمان شهيدش كه بر اعلاميه هاي  شهادتشان بود مي چشسابند من هم با كنجكاوي كودكانهئمي پرسيدم بابا دوستهايت كجا هستندو پدر با چشماني اشكبار مي گفت آنها به جاي بسيار خوبي رفته اند و مرا با خود نبرند مي گفتم بابا خيلي دوست داري پيش آنها بروئي و او مي گفت آره بابا ت دعا كن خدا مرا دوست داشته باشد تا پيش آنها بروم من هم سري به نشانه تاييد تكان مي دادم دفعه آخري كه به جبهه رفت خواب يدده بودم امام زمكان يك پيشاني بند سبز بر پيشانمي بسته و اين خواب را به فال نيكم گرفته بود به همين دليل با حاتل وهوايي منتفاوت با دفعات قبل خداحافظي كردو رفت و مرا بوسيد روز كه رفت برادرم محمد سه روزه بود و قرار بود هجده روز بعد برگردد تا براي ختنه كنان محمد جشن بگيرد . مادرم روزها را با دانه تسبيح مي شمرد چند روز بعد زا رفتن پدر يكي از همرزمانش به درب حياطمان آمد و بسته اي را كه فرستاده پدرم بود به مادر داد يك پيشاني بند سبز يامهدي ادركني كه هنوز هم در چمدان وسايل پدرم هست يك چفيه سفيد و يكبرگ وصيتنامه كه هميشه حال مدرم را دگر گون مي كند. محمد بيست يك روز شده بود و قرار بود پدرم برگردد همه در تدارك مراسم ختنه كنان بودند صداي زنگ در حيا طكه زده شد براي من فقط به بغل شادي بودقشنگترين پيراهنم را پوشيدم تا به استقبال پدرم بروم و با نهايت پرعتبه درب حياط دويدم .پدر بزرگ بود كه شچمهايش از شدت گريستن تو رفته بود پرسيدم پدربز رگ بابام باهاتون اموده .؟ و او كه با پشت دستهايش جل سرازير شدن قطرات اشك را مي گرفت گفت آمده باباجون بابات هم الان مي ايد همينكه پدربزرگ وارد حياط شد مادرم كه انگار بهش چيزي الهام شده است جلو دويد و گفت بابا چي شده از ابراهيم خبري رسيده ؟ پدربزرگ كه سعي مي كرد جلو گريه اش را بگيرد با لحني بغض آلود گفت نه دخترم چيزي نشده مثل اينكه پاهاي ابراهيم در عمنليات ديشب جراحت برداشته و او را به اهوزا منتقل كرده اند. مادر تا آخر حرفهاي پدربزرگ را خواند و با پاهاي برهنه به طرف خيابان دويد همه گريه مي ركدندحتي عروسك من هم ديگر نمي خنديد هر طرف كه مي رفنم مرا در اغوش مي گرفتند و گره ميكردند اصلا از اين اوضاع خوشم نمي آمد گيج شده بودم نمي دانستمپدر قرار است بيايد يا نه ؟ او به قولش وفا كرد و به موقع برگشت و لي نه آنطور كه من مي خواستم بعدا ها فهميدم آرزوي پدر مستجاب شده و خدايي كه اوو را دوست داشت او را به همرزمانش ملحق نموده است از آنروز به بعد بود كه فهميدم پدر چه نعمت بزرگي است و از ان به بعد هيچ بوسه اي به گرمي بوسه هاي او نوازشگر گونه هايم نبود. حالا من 18 سال دارم و امسال به دانشگاه مي روم و محمد هم 15 ساله است و در كلاس دوم دبيرستان در رشته رياضي وفيزيك تحصيل خواهد نمود. ما هر دو تاكنون تمام  تلاشمان را كرده ايم تا شايد بتوانيم بدينوسيله قدري از زجمات مادر مهربانم را جبران نموده و لبخند رضايت را بر لبانش بكاريم .روزي كه نتيجه كنكور سراسري را دريافت نمودم بر سر قبر پدرم رفتم  تا با اين خبر او را خوشحال كنم حدود يكسال بالاي سرش نشستم و با او حرف5 زدم گفتم كه دلم برايش چقدر تنگ شده است .و دوست دارم حتي يكبار هم كه شده دوباره چهره پر مهرش را ببينم همان شب طنين گامهاي استوارزش در كوچه پس كوچه هاي خوابم پيچيد و به ديدارم آمد يا ديدنش از خوشحالي در پوست نمي گنجيديم نگاهمان در هم گره خورده بود با لحن ارام هميشگي اش گفت كوچولولي من دلت براي بابا تنگ شده بود گفتم بابا ديگه كوچولو نيستم 18 سال سن دارم و او در حاليكه خنده اي اشنا بر ليب دشات لبهايم را گشود و گفت تو هميشه فاطمه كوچولوي من هستي مي خواستم دستش را ببوسم ولي اجزاهخ نداد و آرام آرام چهره اش در نظرم محو شد اصرار مي كردم پدر نرو ولي او دستهايش رابرايم تكانداد و دور مي شد آخرين كلامش اين بود هروقت دلت برايم تنگ شد سوره الرحمن را بخوان و حالا هروقت دلم هواي او را مي كند بر سر قبرش مي روم و الرحمن مي خوانم بدان اميد كه روح پدرم از من راضي و خشنود باشد.
    ادامه مطلب
    ادامه مطلب
    ادامه مطلب
    اطلاعات مزار
    تصویر مزار
    موقعیت مکانی مزار
    در صورتی که تصویر، اطلاعات و یا خاطره ای مرتبط با شهید در اختیار دارید با ما به اشتراک بگذارید

    فایل ها را به اینجا بکشید
    Max. file size: 64 MB, Max. files: 10.
      your comments
      guest
      0 دیدگاه ها و دلنوشته ها
      بازخورد (Feedback) های اینلاین
      مشاهده همه دلنوشته ها
      0
      ما را از دلنوشته های خود محروم نکنید ...x