نام يوسف
نام خانوادگی ترك
نام پدر علي
تاربخ تولد 1339/10/05
محل تولد بوشهر - دير
تاریخ شهادت 1362/05/03
محل شهادت سقز
مسئولیت رزمنده
نوع عضویت سربازنيروي انتظامي
شغل -
تحصیلات دوره ابتدايي
مدفن لوهك

یوسف اولین فرزندم بود. وقتی او که دنیا آمد، اوایل زندگی من و همسرم بود. ما به شدّت در فقر و تنگدستی بسر می بردیم. هیچ گاه آن شب از خاطرم، از یادم نمی رود که به علت فقر و تنگدستی که داشتیم، شهید با شکم گرسنه خوابید. یوسف کم کم بزرگ شد و به سن نوجوانی رسید و با فقر زندگی مان بیشتر آشنا شد. در همان سنین نوجوانی به من کمک می کرد و هیشه ملتمسانه می گفت: « پدر جان شما استراحت کنید من خودم کار می کنم.» در همان موقع من برای بهبود وضع زندگی مان در کشتی ها مشغول به کار شدم و بدین ترتیب مسؤلیت کار های سنگین کشاورزی و آبیاری باغ بر دوش یوسف افتاد.
او در ادامه صحبت هایش می گوید: اگر چه خداوند بعد از یوسف فرزندان دیگری به ما عطا کرد ولی خدا را شاهد می گیرم که او را بیشتر از فرزندان دیگرم دوست می داشتم. زیرا خوش اخلاق، باادب،با گذشت ومردم دار بود. روزی یکی از آشنایان از روستاهای اطراف به منزل ما آمد و گفت که فرزندم مریض است و دنبال یک داروی گیاهی می گردم که در کوههای اطراف روستای شما می روید. حوالی ظهر بود، هوا گرم و سوزان بود. خواستم به کوه بروم، نگذاشت، گفت: پدر هوا خیلی گرم است، از تشنگی هلاک می شوی! تعجّب کردم یوسف داشت مرا از انجام یک کار خیر باز می داشت. قرار بر این شد که فردا صبح زود برویم. صبح که از خواب بیدار شدیم، یوسف را ندیدیم. همه چیز رافهمیدیم. هنوز ظهر نشده بودکه یوسف برگشت و آن دارو را به دست آن مرد داد. او می خواست همه کارهای خیر را خودش انجام دهد.
از زبان پدر شهید ادامه مطلب
او در ادامه صحبت هایش می گوید: اگر چه خداوند بعد از یوسف فرزندان دیگری به ما عطا کرد ولی خدا را شاهد می گیرم که او را بیشتر از فرزندان دیگرم دوست می داشتم. زیرا خوش اخلاق، باادب،با گذشت ومردم دار بود. روزی یکی از آشنایان از روستاهای اطراف به منزل ما آمد و گفت که فرزندم مریض است و دنبال یک داروی گیاهی می گردم که در کوههای اطراف روستای شما می روید. حوالی ظهر بود، هوا گرم و سوزان بود. خواستم به کوه بروم، نگذاشت، گفت: پدر هوا خیلی گرم است، از تشنگی هلاک می شوی! تعجّب کردم یوسف داشت مرا از انجام یک کار خیر باز می داشت. قرار بر این شد که فردا صبح زود برویم. صبح که از خواب بیدار شدیم، یوسف را ندیدیم. همه چیز رافهمیدیم. هنوز ظهر نشده بودکه یوسف برگشت و آن دارو را به دست آن مرد داد. او می خواست همه کارهای خیر را خودش انجام دهد.
از زبان پدر شهید ادامه مطلب
ادامه مطلب
ادامه مطلب
ادامه مطلب
ادامه مطلب
ادامه مطلب

مشاهده سایر تصاویر

مشاهده سایر تصاویر

مشاهده سایر اسناد

مشاهده سایر کتاب ها
در صورتی که تصویر، اطلاعات و یا خاطره ای مرتبط با شهید در اختیار دارید با ما به اشتراک بگذارید