نام يدالله
نام خانوادگی غلامپور
نام پدر ابراهيم
تاربخ تولد 1354/10/30
محل تولد بوشهر - دشتستان
تاریخ شهادت 1362/01/26
محل شهادت موسيان
مسئولیت رزمنده
نوع عضویت سربازنيروي انتظامي
شغل -
تحصیلات ديپلم
مدفن بنداروز

ماه دي، سرماي استخوان سوزش را بيرحمانه بر مردمان روستا تحميل كرده بود. در يكي از همان روزهاي سرد زمستاني، انتظار هديهاي از طرف خدا، كانون خانوادهي مرد روستايي را گرمايي دو چندان بخشيده بود.
آن هنگامي كه ديگران در كنار چالههاي آتش و منقلها، گرما را احساس ميكردند، در اين خانه، همه سرگرم فعاليت بودند و سرماي استخوان سوز را فراموش كرده بودند.
مرد خانه، در اتاق پذيراييِ حياط گستردهي روستايي خويش، جنب در ورودي نشسته بود و بيصبرانه انتظار ميكشيد.
هنگاميكه مرد خانه، سعي ميكرد منقل آتش را جاني دوباره بخشد، زن همسايه كه ماماي روستا نيز بود، به طرفش آمد و گفت: «مژده بده كه طفل به دنيا آمد! پسري سالم و تندرست است!»
در آن لحظه اگر ميتوانست، تمام دنيا را به آن زن ميداد. مبلغي را كه از قبل آماده كرده بود، به زن قابله داد و دستان خود را براي شكر و سپاس، به سمت آسمان دراز كرد و براي سعادت طفلش دعا نمود. اسمش را از قبل انتخاب كرده بود: «ارسلان.» آن را يك بار ديگر با خود زمزمه كرد.
مردم روستا در هنگام شبنشينيهاي دوستانه، كتابهاي امير ارسلان رومي، حيدر بگ و شاهنامه را ميخواندند. او از همان موقع عاشق نام ارسلان شده و در دل وعده كرده بود كه نام پسرش را ارسلان بگذارد؛ ولي تا اين موقع آرزويش برآورده نشده بود، زيرا تمام فرزندانش دختر بودند.
همچنان كه نام ارسلان را با خود زمزمه ميكرد، به او گفتند كه مادرش نام طفل را يدالله گذاشته است. بايد ناراحت ميشد و خود را آمادهي چانهزني ميكرد. بايد بر سر دو راهي گير ميكرد و دچار ترديد ميشد. اما او عاقلتر و منطقيتر از اين حرفها بود. به احترام مادرش هيچ نگفت و لبخندي از ته دل زد و بر انتخاب نيكوي آنها هم احسنتي نثار كرد؛ زيرا چه نامي بهتر از نام خدا!
ايام سرد زمستان گذشت و زمين دوباره حيات تازهاي يافت. از هر طرف، سبزهاي سر از زمين در آورده بود و پرندگان، مستانه نغمه سر ميدادند. پرستوها از هجرت دور و دراز خود برگشته بودند. يكي از آنها در اتاقي كه گهوارهي يدالله در آن بود، لانه كرده بود و با صداي دلپذيرش طفل را متوجه خود مينمود.
روزها همچنان ميگذشت و كسي را ياراي متوقف كردن كاروان زمان نبود. كودك با صداي كودكانهي خويش، اهل خانه را شادي و شعفي جاودانه ميبخشيد و روز به روز بزرگتر ميشد. اما دست تقدير انگار براي اين طفل، سرنوشت ديگري رقم زده بود. كودك، از بيماري ناشناختهاي رنج ميبرد و روز به روز جسمش نحيفتر ميشد و تحليل ميرفت.
مادر، ساعتها در كنار گهواره مينشست و گريه ميكرد. بالاخره مردِ نگران و درمانده، توشهي راهي فراهم كرد و با همراهي يكي از اقوام، عازم شيراز گرديد. در آنجا پزشكان متعددي كودك را معاينه كردند، ولي از معالجه عاجز ماندند.
مرد، مانده بود كه چكار كند. يك لحظه، تصوير منتظر همسرش از جلوي چشمش دور نميشد. دستش براي دعا در آسمان بود و دلش اميدوار. تا اينكه پزشكي حاذق، طفل را به دقت تمام معاينه كرد و به پدر گفت: «ديگر جاي هيچ ناراحتي نيست، درد را تشخيص دادم!»
مرد، پس از جدا شدن از دكتر، فارغ از فكري كه آزارش داده بود، ميخواست پرواز كند و خبر بهبودي را به همسرش برساند.
مادر بيچاره، شبها و روزها بر تپهاي بلند كه در مجاورت خانه بود، مينشست و به سمت جادهاي كه به روستا منتهي ميشد، چشم ميدوخت و آرام آرام ميگريست.
چهل روز از رفتنشان به شيراز گذشته بود و مادر، هيچ خبري از شوهر و فرزندش نداشت.
زن همچنان بر بلندي تپه، انتظار ميكشيد. غباري از دور، نويد رسيدن اتومبيلي را ميداد. هر چند كه مطمئن نبود خودش باشد، ولي اميدي را در دل مينشاند كه شايد …
كم كم ماشين به روستا رسيد. كوچه پس كوچهها را پيمود و به طرف منزل آنها آمد. وقتي مطمئن شد، پروازكنان به سمت پدر بچهاش رفت و يدالله را در آغوش كشيد و به رسم روستا، دستهجمعي كل سر دادند.
همه به خانه آمدند و مرد، حكايتي را كه بر او رفته بود، بازگو كرد.
كمكم، دوران مدرسه فرا رسيد و يدالله، از همان زمان بود كه هوش سرشارش هويدا گشت. تحصيل را از 6 سالگي در دبستان روستاي كرهبند آغاز نمود و پس از گذراندن موفقيتآميز اين دوره، براي ادامهي تحصيل عازم شهر برازجان شد.
با آن كه نوجواني پيش نبود، به همراه برادر كوچكتر خود، در روستاي بنداروز منزل گرفتند و هر چند در اين دوره، سختيهاي فراواني نيز فرا راه اين نوجوان غيرتمند بود، ولي مشكلات هرگز مانع از تكاپو و تلاش او نگرديد و يدالله، همهي سختيها را با درايت بر طرف كرد.
پس از گذشت سه سال و با موفقيت يپري كردن اين دوره، براي ادامهي تحصيل عازم بوشهر گرديد و دبيرستان شريعتي بوشهر، يادآور خاطرات فراموش نشدني اين عزيز سفر كرده است.
با توجه به توان خوب جسمي، در زمينه ورزش هم فعال بود و در تيم فوتبال روستا حضوري موثر داشت. از نكات جالب در مورد اين روستا و شهداي آن اينكه، اكثر اعضاء آن تيم فوتبال به شرف شهادت نايل گشتهاند كه از آن جمله ميتوان به زندهيادان سرافراز، شهيد باقر ارجمند (پسر عمه شهيد)، شهيد امير جاودان (پسري عموي شهيد) شهيد رسول رحماني، شهيد محمدجعفر نيكبخت، شهيد كرم كرهبندي، شهيد علي رحماني، شهيد احمد انگالي و … نام برد.
دوران دبيرستان ايشان مصادف بود با قيام مردم ايران عليه ظلم و استبداد دورهي ستمشاهي. ايشان پا به پاي ملت قهرمان و سلحشور، در راهپيماييها شركت ميكرد و به جهت پتانسيل بالاي مذهبي كه داشت، در مساجد و تكايا حضوري فعال داشت.
او بالاخره پس از 4 سال، موفق به اخذ ديپلم گرديد و پس از اخذ ديپلم، كارت آماده به خدمت دريافت نمود و به سربازي رفت. دورهي آموزشي را در پادگان جهرم به پايان رساند و پس از آن عازم سوسنگرد شد.
وي در هنگ سوسنگرد، واحد عقيدتي سياسي مشغول به كار شد و صبحگاهان كه همه غرق در خواب بودند، با صداي دلنشين خود، اذان ميگفت و روزها نيز همراه با مسئول عقيدتي سياسي، از سربازان واقع در خط مقدم بازديد مينمود.
قبل از اجراي عمليات «والفجر» مقرر ميشود كه مقداري نيرو از هنگ «سوسنگرد» به جبههي «موسيان» اعزام شود. يكي از سربازان عذر ميآورد و از رفتن به خط، سر باز ميزند، يدالله از فرصت پيشآمده استفاده ميكند و به صورت دلخواه، عازم خط ميگردد.
غروب يكي از روزها، موقعيكه خود را براي نماز مهيا ميكند، در حاليكه وضو نيز داشته، خمپارهاي در كنارش به زمين مينشيند و پرندهي خونين بال ما را به سوي ملكوت، پرواز ميدهد. آري! يدالله و امثال او، هرگز براي اين دنياي حثير خاكي، بدنيا نيامده بودند. آنها انسانهايي از جنس ديگر بودند و شهادت برازندهي وجود نازنينشان بود.
مادر رنجيدهي او، پس از سالها، هنوز هم به دور دستهاي عشق و انتظار خيره ميشود تا شايد… ادامه مطلب
آن هنگامي كه ديگران در كنار چالههاي آتش و منقلها، گرما را احساس ميكردند، در اين خانه، همه سرگرم فعاليت بودند و سرماي استخوان سوز را فراموش كرده بودند.
مرد خانه، در اتاق پذيراييِ حياط گستردهي روستايي خويش، جنب در ورودي نشسته بود و بيصبرانه انتظار ميكشيد.
هنگاميكه مرد خانه، سعي ميكرد منقل آتش را جاني دوباره بخشد، زن همسايه كه ماماي روستا نيز بود، به طرفش آمد و گفت: «مژده بده كه طفل به دنيا آمد! پسري سالم و تندرست است!»
در آن لحظه اگر ميتوانست، تمام دنيا را به آن زن ميداد. مبلغي را كه از قبل آماده كرده بود، به زن قابله داد و دستان خود را براي شكر و سپاس، به سمت آسمان دراز كرد و براي سعادت طفلش دعا نمود. اسمش را از قبل انتخاب كرده بود: «ارسلان.» آن را يك بار ديگر با خود زمزمه كرد.
مردم روستا در هنگام شبنشينيهاي دوستانه، كتابهاي امير ارسلان رومي، حيدر بگ و شاهنامه را ميخواندند. او از همان موقع عاشق نام ارسلان شده و در دل وعده كرده بود كه نام پسرش را ارسلان بگذارد؛ ولي تا اين موقع آرزويش برآورده نشده بود، زيرا تمام فرزندانش دختر بودند.
همچنان كه نام ارسلان را با خود زمزمه ميكرد، به او گفتند كه مادرش نام طفل را يدالله گذاشته است. بايد ناراحت ميشد و خود را آمادهي چانهزني ميكرد. بايد بر سر دو راهي گير ميكرد و دچار ترديد ميشد. اما او عاقلتر و منطقيتر از اين حرفها بود. به احترام مادرش هيچ نگفت و لبخندي از ته دل زد و بر انتخاب نيكوي آنها هم احسنتي نثار كرد؛ زيرا چه نامي بهتر از نام خدا!
ايام سرد زمستان گذشت و زمين دوباره حيات تازهاي يافت. از هر طرف، سبزهاي سر از زمين در آورده بود و پرندگان، مستانه نغمه سر ميدادند. پرستوها از هجرت دور و دراز خود برگشته بودند. يكي از آنها در اتاقي كه گهوارهي يدالله در آن بود، لانه كرده بود و با صداي دلپذيرش طفل را متوجه خود مينمود.
روزها همچنان ميگذشت و كسي را ياراي متوقف كردن كاروان زمان نبود. كودك با صداي كودكانهي خويش، اهل خانه را شادي و شعفي جاودانه ميبخشيد و روز به روز بزرگتر ميشد. اما دست تقدير انگار براي اين طفل، سرنوشت ديگري رقم زده بود. كودك، از بيماري ناشناختهاي رنج ميبرد و روز به روز جسمش نحيفتر ميشد و تحليل ميرفت.
مادر، ساعتها در كنار گهواره مينشست و گريه ميكرد. بالاخره مردِ نگران و درمانده، توشهي راهي فراهم كرد و با همراهي يكي از اقوام، عازم شيراز گرديد. در آنجا پزشكان متعددي كودك را معاينه كردند، ولي از معالجه عاجز ماندند.
مرد، مانده بود كه چكار كند. يك لحظه، تصوير منتظر همسرش از جلوي چشمش دور نميشد. دستش براي دعا در آسمان بود و دلش اميدوار. تا اينكه پزشكي حاذق، طفل را به دقت تمام معاينه كرد و به پدر گفت: «ديگر جاي هيچ ناراحتي نيست، درد را تشخيص دادم!»
مرد، پس از جدا شدن از دكتر، فارغ از فكري كه آزارش داده بود، ميخواست پرواز كند و خبر بهبودي را به همسرش برساند.
مادر بيچاره، شبها و روزها بر تپهاي بلند كه در مجاورت خانه بود، مينشست و به سمت جادهاي كه به روستا منتهي ميشد، چشم ميدوخت و آرام آرام ميگريست.
چهل روز از رفتنشان به شيراز گذشته بود و مادر، هيچ خبري از شوهر و فرزندش نداشت.
زن همچنان بر بلندي تپه، انتظار ميكشيد. غباري از دور، نويد رسيدن اتومبيلي را ميداد. هر چند كه مطمئن نبود خودش باشد، ولي اميدي را در دل مينشاند كه شايد …
كم كم ماشين به روستا رسيد. كوچه پس كوچهها را پيمود و به طرف منزل آنها آمد. وقتي مطمئن شد، پروازكنان به سمت پدر بچهاش رفت و يدالله را در آغوش كشيد و به رسم روستا، دستهجمعي كل سر دادند.
همه به خانه آمدند و مرد، حكايتي را كه بر او رفته بود، بازگو كرد.
كمكم، دوران مدرسه فرا رسيد و يدالله، از همان زمان بود كه هوش سرشارش هويدا گشت. تحصيل را از 6 سالگي در دبستان روستاي كرهبند آغاز نمود و پس از گذراندن موفقيتآميز اين دوره، براي ادامهي تحصيل عازم شهر برازجان شد.
با آن كه نوجواني پيش نبود، به همراه برادر كوچكتر خود، در روستاي بنداروز منزل گرفتند و هر چند در اين دوره، سختيهاي فراواني نيز فرا راه اين نوجوان غيرتمند بود، ولي مشكلات هرگز مانع از تكاپو و تلاش او نگرديد و يدالله، همهي سختيها را با درايت بر طرف كرد.
پس از گذشت سه سال و با موفقيت يپري كردن اين دوره، براي ادامهي تحصيل عازم بوشهر گرديد و دبيرستان شريعتي بوشهر، يادآور خاطرات فراموش نشدني اين عزيز سفر كرده است.
با توجه به توان خوب جسمي، در زمينه ورزش هم فعال بود و در تيم فوتبال روستا حضوري موثر داشت. از نكات جالب در مورد اين روستا و شهداي آن اينكه، اكثر اعضاء آن تيم فوتبال به شرف شهادت نايل گشتهاند كه از آن جمله ميتوان به زندهيادان سرافراز، شهيد باقر ارجمند (پسر عمه شهيد)، شهيد امير جاودان (پسري عموي شهيد) شهيد رسول رحماني، شهيد محمدجعفر نيكبخت، شهيد كرم كرهبندي، شهيد علي رحماني، شهيد احمد انگالي و … نام برد.
دوران دبيرستان ايشان مصادف بود با قيام مردم ايران عليه ظلم و استبداد دورهي ستمشاهي. ايشان پا به پاي ملت قهرمان و سلحشور، در راهپيماييها شركت ميكرد و به جهت پتانسيل بالاي مذهبي كه داشت، در مساجد و تكايا حضوري فعال داشت.
او بالاخره پس از 4 سال، موفق به اخذ ديپلم گرديد و پس از اخذ ديپلم، كارت آماده به خدمت دريافت نمود و به سربازي رفت. دورهي آموزشي را در پادگان جهرم به پايان رساند و پس از آن عازم سوسنگرد شد.
وي در هنگ سوسنگرد، واحد عقيدتي سياسي مشغول به كار شد و صبحگاهان كه همه غرق در خواب بودند، با صداي دلنشين خود، اذان ميگفت و روزها نيز همراه با مسئول عقيدتي سياسي، از سربازان واقع در خط مقدم بازديد مينمود.
قبل از اجراي عمليات «والفجر» مقرر ميشود كه مقداري نيرو از هنگ «سوسنگرد» به جبههي «موسيان» اعزام شود. يكي از سربازان عذر ميآورد و از رفتن به خط، سر باز ميزند، يدالله از فرصت پيشآمده استفاده ميكند و به صورت دلخواه، عازم خط ميگردد.
غروب يكي از روزها، موقعيكه خود را براي نماز مهيا ميكند، در حاليكه وضو نيز داشته، خمپارهاي در كنارش به زمين مينشيند و پرندهي خونين بال ما را به سوي ملكوت، پرواز ميدهد. آري! يدالله و امثال او، هرگز براي اين دنياي حثير خاكي، بدنيا نيامده بودند. آنها انسانهايي از جنس ديگر بودند و شهادت برازندهي وجود نازنينشان بود.
مادر رنجيدهي او، پس از سالها، هنوز هم به دور دستهاي عشق و انتظار خيره ميشود تا شايد… ادامه مطلب
ادامه مطلب
ادامه مطلب
ادامه مطلب
ادامه مطلب
ادامه مطلب

مشاهده سایر تصاویر

مشاهده سایر تصاویر

مشاهده سایر اسناد

مشاهده سایر کتاب ها
در صورتی که تصویر، اطلاعات و یا خاطره ای مرتبط با شهید در اختیار دارید با ما به اشتراک بگذارید