نام نصرالله
نام خانوادگی محمدي باغملائي
نام پدر عبدالحميد
تاربخ تولد 1341/09/21
محل تولد بوشهر - بوشهر
تاریخ شهادت 1359/11/01
محل شهادت سوسنگرد
مسئولیت رزمنده
نوع عضویت بسيج
شغل دانش آموز
تحصیلات دوره دبيرستان
مدفن بوشهر

ادامه مطلب
ادامه مطلب
ادامه مطلب
مادر شهيد:
نصرالله پسري مهربان، بااخلاق، باخدا، نمازخوان و قرآن خوان و روزهگير بود. به همه احترام ميگذاشت و سعي ميكرد همسايه و دوست و اقوام را براي خود نگه دارد. زماني كه نصرالله به مدرسه ميرفت، هيچ معلمي از او ناراضي نبود و هميشه درسهايش را ميخواند تا قبول شود.
يكروز او و بچه هاي ديگر را در مدرسه نگه داشته بودند و از آنها خواسته بودند كه هر كس مستضعف است دستش را بالا برد تا به او جايزه بدهند ولي نصرالله با اينكه جزء مستضعفين بود به روي خودش نياورده بود و دستش را بالا نبرده بود. وقتي از او سؤال كرده بودند كه تو چرا دستت را بالا نبردي؟ در جواب آنها گفته بود: مستضعفتر از من هم وجود دارد. من دوست ندارم، حق كسي را بخورم.
نصرالله پسر مهربان و دلسوزي بود و هيچكس را از خود نميرنجاند. زماني كه او را به كلاس يازده فرستادم يك روز به من گفت: «مادر! ميخواهم به جبهه بروم.» چون نصرالله فرزند اولم بود و خيلي برايم عزيز بود، من راضي نبودم كه به جبهه برود؛ اما پدرش راضي بود. وقتي ميخواست به جبهه برود و من جلويش را گرفتم به من گفت: «مردم هم مثل من مادر و پدر دارند. اگر همهي پدر و مادرها مثل پدر و مادرمن جلوي بچههايشان را بگيرند و نگذارند كه فرزندانشان به جبهه برود، پس چه كسي جلوي دشمن بايستد و از دين و ميهن دفاع كند؟ اگر من و امثال من به جبهه نروند، دشمنان كمكم خاكمان را به تصرف خود درميآورند. پس ما بايد حتماً به جبهه برويم و نگذاريم دشمن پايش را از گليمش درازتر كند.» آن روز پس از شنيدن حرفهايش سكوت اختيار كردم و به او گفتم: «پسرم! برو. دست خدا به همراهت.»
وقتي كه به جبهه مي رفت با من خداحافظي نكرد و با ناراحتي رفت. پدر بزرگ نصرالله او را به خانه برگرداند و به او گفت: «حالا كه ميخواهي بروي، برو ولي بايد با مادرت خداحافظي كني.» و نصرالله خداحافظي كرد و رفت.
سري اول كه به جبهه رفت، تركش خورد و به يكي از دوستانش گفت كه به مادرم نگوييد كه تركش خوردهام، ناراحت مي شود. او چند روزي به مرخصي آمد و دوباره به جبهه برگشت. ايندفعه نزديك به يك ماه از وي خبري نداشتيم تا اينكه يكروز صبح زنگ زدند و گفتند كه نصرالله شهيد شده است. و اين گونه بود كه من پسرم را در راه اسلام و در راه خدا دادم. او رفت كه بجنگد و جانش را در راهي كه خودش ميخواست، فدا كرد.
يادم ميآيد ماه رمضان بود كه نصرالله رفت يك قرآن معنيدار خريد و به ما گفت: «پدر و مادر، بياييد با هم قرآن بخوانيم و بعد من براي شما معني قرآن را ميخوانم كه چه سفارشهايي به ما كرده است.» اما ما ديگر فرصت اين را كه نصرالله براي ما قرآن بخواند و معني كند به دست نياورديم.
همه از نصرالله راضي بودند. نه فقط پدر و مادرش بلكه هركسي او را ميشناخت از او راضي بود. وقتي كه شهيد شد، همسايهها بيشتر از ما ناراحت بودند و با ما همدردي ميكردند.
همرزم شهيد« حسن حسنزاده»
روزي كه امام خميني (ره) دستور داد همهي جوانان جمع شده و بسيج شوند، نصرالله كوچك بود ولي با ما همراه شد. او در همان زمان هم تمام وقتش را در مسجد ميگذراند. ما 3 - 4 روز در بسيج بوديم، بعد ما را به اهواز فرستادند. نصرالله هم هرجا كه ما ميرفتيم، با ما بود. چون هر دو بچهي يك محله بوديم، به هر منطقهاي كه اعزام ميشديم، با هم بوديم.
برادران حاج رضا محمدي، عليرضا ماهيني و تعداد زيادي از بچه هاي بوشهر نيز با ما بودند. روستايي به نام «آباد» در اهواز بود كه ما در آن ناحيه بوديم. زماني كه به اهواز رفتيم 700 هزار نفر از بوشهر و دشتي و دشتستان بوديم. وقتي آقاي شهيد چمران به آنجا آمد، دو نفر فلسطيني هم همراه شهيد چمران بودند كه از فلسطين آمده بودند. تمام بسيج زير نظر آقاي چمران بود و ما هم با آنها بوديم. از پادگان اميد و سوسنگرد گرفته تا يزد و اهواز و خرمشهر زير نظر آن بزرگوار بود. ما در اهواز در پادگاني به نام «دوران» مستقر بوديم ي ني زاري در يك طرف آن پادگان و چند شهر به نام دو كوهه و عباسي در طرف ديگر آن بودند. به جواناني كه زير نظر شهيد چمران بودند، ميگفتند: «گروه جنگهاي نامنظم.» آنها كارشان اين بود كه شبها براي شكار تانك دشمن ميرفتند و موقع اذان صبح به محل استقرارشان برميگشتند. شهيد چمران هم با آنها همراه ميشد در حالي كه دو گلوله ي آرپيجي هميشه با او بود. ما هم به قصد شكار تانكها، تا نزديكي آنها ميرفتيم.
يك روز با چند تن از برادران بوشهري وارد سوسنگرد شديم و در سه جا سنگر گرفتيم. نمايندهي رسمي شهيد چمران هم همراه ما بود. ناگهان در نزديكي ما خمپارهاي منفجر شد و سه نفر از برادران همراه ما به روي زمين افتادند. آقاي شاكردرگاه كه دو نيمه شد. نصرالله محمدي باغملايي هم تركشي به سرش خورد و بر روي زمين افتاد و ديگر از جايش تكان نخورد. عليرضا ماهيني هم تا زماني كه شاكردرگاه جانبهجان آفرين تسليم كرد زير لب ميگفت: «الله اكبر» و سرانجام او هم به درجهي رفيع شهادت نايل شد. و جواني هم كه اهل تهران بود در اين انفجار زخمي شد. او زماني كه بر روي زمين ميافتاد، ميگفت: «عكس امام را به من بدهيد تا من روي قلبم بگذارم شايد قلبم آرام بگيرد.»
همرزم شهيد«آقاي حاجيپور»
يك روز جواني عراقي از پشت رودخانهي كرخه ما را صدا زد. ما در آن لحظه سوار بر قايق كوچكي بوديم كه به وسيلهي آن براي رزمندگان غذا ميآوردند؛ به طرف آن جوان رفته و او را با خود آورديم. او به ما گفت مادرم گفته وقتي به ايرانيها نزديك شدي خودت را به آنها برسان. او مقداري پارچهي سبز حضرت عباس هم همراه خودش آورده بود كه آن را بين ما تقسيم كرد؛ سپس شروع كرد به گريه كردن. به وي گفتيم: «چرا گريه ميكني؟» گفت: «حالا كه من به شما پناه آوردهام، مرا ميكشيد؟» وقتي به او اطمينان داديم كه اين كار را نميكنيم، آن جوان عراقي ادامه داد: شما هواپيماهايي را كه از تجهيزاتتان فيلم برداري كرده بودند، زديد. تانكهاي ما را از بين برديد به گونهاي كه هيچ تانكي نداشتيم. فقط يك گلوله تانك و 3 تا آرپيجي و 3 تا تيربار آرپيجي براي ما باقي مانده بود. من هم كه وضعيت را اينگونه ديدم به توصيهي مادرم گوش كردم و به شما پناهنده شدم. خلاصه آن جوان عراقي را با قايق به اهواز بردند وگفتند اين جوان عراقي نمي تواند اينجا بماند و طبق قرار او را به نزد اسراي ديگر فرستادند.
يك روز عصر آقاي رستمي به ما گفت كه آقاي چمران فرمودهاند كه برويد و جادهي خرمشهر را بگيريد و هرچه و هركس را هم كه از خرمشهر بيرون آمد يا خواست به خرمشهر برود را هم بگيريد. آن روز عصر جوانان خيلي خوشحال بودند و تمام وقت پهلوي رودخانه بودند و كتاب نهج البلاغه و قرآن ميخواندند. صبح ساعت 8 بود كه از شهري به نام دو كوهه عبور كرديم. زمين صاف بود و ما در مسير ديد لشكر عراق بوديم. همين طور داشتيم ازجاده رد ميشديم كه آنها ما را ديدند و شروع به تيراندازي كردند. آنها طوري به ما حمله كردند كه ما توي گرد و خاك قرارگرفته بوديم و خمپارههايي كه بين ما ميافتاد، به خواست خدا عمل نميكرد. ما همينطور به جلو ميرفتيم كه يكدفعه صداي انفجار خمپارهاي به گوش رسيد ولي خدارا شكر آن موقع ما به جادهي خرمشهر رسيده بوديم و دو تا از عراقيها كه در آنجا نشسته بودند مورد اصابت تركش خمپاره قرار گرفتند. فرمانده عليرضا ماهيني ما را راهنمايي كرد وگفت: «6 نفر برويد جادهي اهواز و 6 نفر هم جادهي خرمشهر.» سپس دو نفر كنار ما و دو نفر كنار عراقيها را گرفتيم و دستهاي آنها را بستيم. همان موقع يك ماشين مهمات عراق از خرمشهر آمد و بچههاي ما با آرپيجي، آن ماشين مهمات را به آتش كشيدند. آن روز باران هم بود و ما نه تنها احساس خستگي و تشنگي و گرسنگي نميكرديم بلكه احساس سرما هم نميكرديم.
مدتي بعد يك ماشين از خرمشهر آمد كه چند تا سرباز و سرهنگ عراقي را به نزديكيهاي اهواز ميبرد؛ ما آنها را هم گرفتيم. يكي از سربازها شروع به گريه كردن نمود و به ما گفت: «آيا ما را ميكشيد؟» ما صورت او را بوسيديم و دست دور گردن او كرديم و او را كه نميتوانست از جايش بلند شود بلند كرديم و گفتيم: «ما كه عراقي نيستيم، آدم بكشيم.» ولي حاج رضا به طرف سرهنگ عراقي كه خطرناك به نظر ميرسيد، تفنگ گرفته بود و پايين جاده ايستاده بود. ما دستهايشان را با بند كفشهايشان بستيم؛ بعد به سراغ آن عراقي كه سرهنگ گردن كلفتي بود، رفتيم و به وي گفتيم كه بر روي زمين بخوابد. وقتي بر روي زمين خوابيد، دستش را با بند كفشش بستيم. موقعي كه ميخواست بلند شود، نميتوانست. من دستش را گرفتم و گفتم: «بگو يا علي.» او گفت: «يا علي!» و بلند شد و شال گردني را كه از گردنش افتاد، به من داد و من به خانه آوردم و هنوز هم براي يادبودي آن را نگه داشتهام.
خلاصه آن روز آن پنج نفر در ماشين خودشان و جوان ها و راننده را هم بردند پهلوي دو نفر اولي كه كنار جاده بودند. ما كنار جاده ايستاديم و هنوز زماني نگذشته بود كه حالمان بد شد و بر روي زمين افتاديم. نصرالله هم بين ما بود. آنها زودتر بلند شدند و دست ما را گرفتند و صورت ما را بوسيدند. من چون تفنگم پشتم بود كمرم درد گرفته بود. نصرالله هم از اين كار آنها تعجب كرده بود و همان موقع صورتش را گرفت و گريه كرد. خلاصه ما كمكم حالمان خوب شد و به مقر برگشتيم و آن روز را هيچ وقت فراموش نميكنيم.
10/ 2/83 ادامه مطلب
نصرالله پسري مهربان، بااخلاق، باخدا، نمازخوان و قرآن خوان و روزهگير بود. به همه احترام ميگذاشت و سعي ميكرد همسايه و دوست و اقوام را براي خود نگه دارد. زماني كه نصرالله به مدرسه ميرفت، هيچ معلمي از او ناراضي نبود و هميشه درسهايش را ميخواند تا قبول شود.
يكروز او و بچه هاي ديگر را در مدرسه نگه داشته بودند و از آنها خواسته بودند كه هر كس مستضعف است دستش را بالا برد تا به او جايزه بدهند ولي نصرالله با اينكه جزء مستضعفين بود به روي خودش نياورده بود و دستش را بالا نبرده بود. وقتي از او سؤال كرده بودند كه تو چرا دستت را بالا نبردي؟ در جواب آنها گفته بود: مستضعفتر از من هم وجود دارد. من دوست ندارم، حق كسي را بخورم.
نصرالله پسر مهربان و دلسوزي بود و هيچكس را از خود نميرنجاند. زماني كه او را به كلاس يازده فرستادم يك روز به من گفت: «مادر! ميخواهم به جبهه بروم.» چون نصرالله فرزند اولم بود و خيلي برايم عزيز بود، من راضي نبودم كه به جبهه برود؛ اما پدرش راضي بود. وقتي ميخواست به جبهه برود و من جلويش را گرفتم به من گفت: «مردم هم مثل من مادر و پدر دارند. اگر همهي پدر و مادرها مثل پدر و مادرمن جلوي بچههايشان را بگيرند و نگذارند كه فرزندانشان به جبهه برود، پس چه كسي جلوي دشمن بايستد و از دين و ميهن دفاع كند؟ اگر من و امثال من به جبهه نروند، دشمنان كمكم خاكمان را به تصرف خود درميآورند. پس ما بايد حتماً به جبهه برويم و نگذاريم دشمن پايش را از گليمش درازتر كند.» آن روز پس از شنيدن حرفهايش سكوت اختيار كردم و به او گفتم: «پسرم! برو. دست خدا به همراهت.»
وقتي كه به جبهه مي رفت با من خداحافظي نكرد و با ناراحتي رفت. پدر بزرگ نصرالله او را به خانه برگرداند و به او گفت: «حالا كه ميخواهي بروي، برو ولي بايد با مادرت خداحافظي كني.» و نصرالله خداحافظي كرد و رفت.
سري اول كه به جبهه رفت، تركش خورد و به يكي از دوستانش گفت كه به مادرم نگوييد كه تركش خوردهام، ناراحت مي شود. او چند روزي به مرخصي آمد و دوباره به جبهه برگشت. ايندفعه نزديك به يك ماه از وي خبري نداشتيم تا اينكه يكروز صبح زنگ زدند و گفتند كه نصرالله شهيد شده است. و اين گونه بود كه من پسرم را در راه اسلام و در راه خدا دادم. او رفت كه بجنگد و جانش را در راهي كه خودش ميخواست، فدا كرد.
يادم ميآيد ماه رمضان بود كه نصرالله رفت يك قرآن معنيدار خريد و به ما گفت: «پدر و مادر، بياييد با هم قرآن بخوانيم و بعد من براي شما معني قرآن را ميخوانم كه چه سفارشهايي به ما كرده است.» اما ما ديگر فرصت اين را كه نصرالله براي ما قرآن بخواند و معني كند به دست نياورديم.
همه از نصرالله راضي بودند. نه فقط پدر و مادرش بلكه هركسي او را ميشناخت از او راضي بود. وقتي كه شهيد شد، همسايهها بيشتر از ما ناراحت بودند و با ما همدردي ميكردند.
همرزم شهيد« حسن حسنزاده»
روزي كه امام خميني (ره) دستور داد همهي جوانان جمع شده و بسيج شوند، نصرالله كوچك بود ولي با ما همراه شد. او در همان زمان هم تمام وقتش را در مسجد ميگذراند. ما 3 - 4 روز در بسيج بوديم، بعد ما را به اهواز فرستادند. نصرالله هم هرجا كه ما ميرفتيم، با ما بود. چون هر دو بچهي يك محله بوديم، به هر منطقهاي كه اعزام ميشديم، با هم بوديم.
برادران حاج رضا محمدي، عليرضا ماهيني و تعداد زيادي از بچه هاي بوشهر نيز با ما بودند. روستايي به نام «آباد» در اهواز بود كه ما در آن ناحيه بوديم. زماني كه به اهواز رفتيم 700 هزار نفر از بوشهر و دشتي و دشتستان بوديم. وقتي آقاي شهيد چمران به آنجا آمد، دو نفر فلسطيني هم همراه شهيد چمران بودند كه از فلسطين آمده بودند. تمام بسيج زير نظر آقاي چمران بود و ما هم با آنها بوديم. از پادگان اميد و سوسنگرد گرفته تا يزد و اهواز و خرمشهر زير نظر آن بزرگوار بود. ما در اهواز در پادگاني به نام «دوران» مستقر بوديم ي ني زاري در يك طرف آن پادگان و چند شهر به نام دو كوهه و عباسي در طرف ديگر آن بودند. به جواناني كه زير نظر شهيد چمران بودند، ميگفتند: «گروه جنگهاي نامنظم.» آنها كارشان اين بود كه شبها براي شكار تانك دشمن ميرفتند و موقع اذان صبح به محل استقرارشان برميگشتند. شهيد چمران هم با آنها همراه ميشد در حالي كه دو گلوله ي آرپيجي هميشه با او بود. ما هم به قصد شكار تانكها، تا نزديكي آنها ميرفتيم.
يك روز با چند تن از برادران بوشهري وارد سوسنگرد شديم و در سه جا سنگر گرفتيم. نمايندهي رسمي شهيد چمران هم همراه ما بود. ناگهان در نزديكي ما خمپارهاي منفجر شد و سه نفر از برادران همراه ما به روي زمين افتادند. آقاي شاكردرگاه كه دو نيمه شد. نصرالله محمدي باغملايي هم تركشي به سرش خورد و بر روي زمين افتاد و ديگر از جايش تكان نخورد. عليرضا ماهيني هم تا زماني كه شاكردرگاه جانبهجان آفرين تسليم كرد زير لب ميگفت: «الله اكبر» و سرانجام او هم به درجهي رفيع شهادت نايل شد. و جواني هم كه اهل تهران بود در اين انفجار زخمي شد. او زماني كه بر روي زمين ميافتاد، ميگفت: «عكس امام را به من بدهيد تا من روي قلبم بگذارم شايد قلبم آرام بگيرد.»
همرزم شهيد«آقاي حاجيپور»
يك روز جواني عراقي از پشت رودخانهي كرخه ما را صدا زد. ما در آن لحظه سوار بر قايق كوچكي بوديم كه به وسيلهي آن براي رزمندگان غذا ميآوردند؛ به طرف آن جوان رفته و او را با خود آورديم. او به ما گفت مادرم گفته وقتي به ايرانيها نزديك شدي خودت را به آنها برسان. او مقداري پارچهي سبز حضرت عباس هم همراه خودش آورده بود كه آن را بين ما تقسيم كرد؛ سپس شروع كرد به گريه كردن. به وي گفتيم: «چرا گريه ميكني؟» گفت: «حالا كه من به شما پناه آوردهام، مرا ميكشيد؟» وقتي به او اطمينان داديم كه اين كار را نميكنيم، آن جوان عراقي ادامه داد: شما هواپيماهايي را كه از تجهيزاتتان فيلم برداري كرده بودند، زديد. تانكهاي ما را از بين برديد به گونهاي كه هيچ تانكي نداشتيم. فقط يك گلوله تانك و 3 تا آرپيجي و 3 تا تيربار آرپيجي براي ما باقي مانده بود. من هم كه وضعيت را اينگونه ديدم به توصيهي مادرم گوش كردم و به شما پناهنده شدم. خلاصه آن جوان عراقي را با قايق به اهواز بردند وگفتند اين جوان عراقي نمي تواند اينجا بماند و طبق قرار او را به نزد اسراي ديگر فرستادند.
يك روز عصر آقاي رستمي به ما گفت كه آقاي چمران فرمودهاند كه برويد و جادهي خرمشهر را بگيريد و هرچه و هركس را هم كه از خرمشهر بيرون آمد يا خواست به خرمشهر برود را هم بگيريد. آن روز عصر جوانان خيلي خوشحال بودند و تمام وقت پهلوي رودخانه بودند و كتاب نهج البلاغه و قرآن ميخواندند. صبح ساعت 8 بود كه از شهري به نام دو كوهه عبور كرديم. زمين صاف بود و ما در مسير ديد لشكر عراق بوديم. همين طور داشتيم ازجاده رد ميشديم كه آنها ما را ديدند و شروع به تيراندازي كردند. آنها طوري به ما حمله كردند كه ما توي گرد و خاك قرارگرفته بوديم و خمپارههايي كه بين ما ميافتاد، به خواست خدا عمل نميكرد. ما همينطور به جلو ميرفتيم كه يكدفعه صداي انفجار خمپارهاي به گوش رسيد ولي خدارا شكر آن موقع ما به جادهي خرمشهر رسيده بوديم و دو تا از عراقيها كه در آنجا نشسته بودند مورد اصابت تركش خمپاره قرار گرفتند. فرمانده عليرضا ماهيني ما را راهنمايي كرد وگفت: «6 نفر برويد جادهي اهواز و 6 نفر هم جادهي خرمشهر.» سپس دو نفر كنار ما و دو نفر كنار عراقيها را گرفتيم و دستهاي آنها را بستيم. همان موقع يك ماشين مهمات عراق از خرمشهر آمد و بچههاي ما با آرپيجي، آن ماشين مهمات را به آتش كشيدند. آن روز باران هم بود و ما نه تنها احساس خستگي و تشنگي و گرسنگي نميكرديم بلكه احساس سرما هم نميكرديم.
مدتي بعد يك ماشين از خرمشهر آمد كه چند تا سرباز و سرهنگ عراقي را به نزديكيهاي اهواز ميبرد؛ ما آنها را هم گرفتيم. يكي از سربازها شروع به گريه كردن نمود و به ما گفت: «آيا ما را ميكشيد؟» ما صورت او را بوسيديم و دست دور گردن او كرديم و او را كه نميتوانست از جايش بلند شود بلند كرديم و گفتيم: «ما كه عراقي نيستيم، آدم بكشيم.» ولي حاج رضا به طرف سرهنگ عراقي كه خطرناك به نظر ميرسيد، تفنگ گرفته بود و پايين جاده ايستاده بود. ما دستهايشان را با بند كفشهايشان بستيم؛ بعد به سراغ آن عراقي كه سرهنگ گردن كلفتي بود، رفتيم و به وي گفتيم كه بر روي زمين بخوابد. وقتي بر روي زمين خوابيد، دستش را با بند كفشش بستيم. موقعي كه ميخواست بلند شود، نميتوانست. من دستش را گرفتم و گفتم: «بگو يا علي.» او گفت: «يا علي!» و بلند شد و شال گردني را كه از گردنش افتاد، به من داد و من به خانه آوردم و هنوز هم براي يادبودي آن را نگه داشتهام.
خلاصه آن روز آن پنج نفر در ماشين خودشان و جوان ها و راننده را هم بردند پهلوي دو نفر اولي كه كنار جاده بودند. ما كنار جاده ايستاديم و هنوز زماني نگذشته بود كه حالمان بد شد و بر روي زمين افتاديم. نصرالله هم بين ما بود. آنها زودتر بلند شدند و دست ما را گرفتند و صورت ما را بوسيدند. من چون تفنگم پشتم بود كمرم درد گرفته بود. نصرالله هم از اين كار آنها تعجب كرده بود و همان موقع صورتش را گرفت و گريه كرد. خلاصه ما كمكم حالمان خوب شد و به مقر برگشتيم و آن روز را هيچ وقت فراموش نميكنيم.
10/ 2/83 ادامه مطلب
ادامه مطلب
ادامه مطلب

مشاهده سایر تصاویر

مشاهده سایر تصاویر

مشاهده سایر اسناد

مشاهده سایر کتاب ها
در صورتی که تصویر، اطلاعات و یا خاطره ای مرتبط با شهید در اختیار دارید با ما به اشتراک بگذارید