نام محمود
نام خانوادگی بنوي
نام پدر كرم
تاربخ تولد 1331/02/03
محل تولد بوشهر - دشتستان
تاریخ شهادت 1360/10/28
محل شهادت آبادان
مسئولیت جهادگر
نوع عضویت جهادگر
شغل كارمندجهاد
تحصیلات دوره ابتدايي
مدفن بي براء



زندیگنامه شهید
بهار سال سي و يك هجري خورشيدي بود . سه روز از ارديبهشت ماه مي گذشت . در خانواده اي پر از معنويت و صفا پسري چشم به عالم خاكي گشود . او را كه سومين فرزند خانواده بود « محمود » نام نهادند . از همان دوران طفوليت در دامان پر مهر مادر پرورش يافت و از پدرش كرم ، درس سخت كوشي و تلاش را آموخت .
پنج ساله بود كه جهت فراگيري قرآن به مكتب رفت و توانست در مدت كوتاهي قرآن را بياموزد . پدر ماه هاي محرم و صفر او را به حسينيه مي برد تا با قيام احياگر مكتب اسلام « حسين بن علي (ع) » بر عليه ظلم و جور و فساد آشنا شود . با اين كار ، او شيفته ي حسين (ع) شد و در برنامه هاي زندگي از او الگو گرفت .
در سنين نوجواني خود ، از آن جا كه صداي خوش و دلنشين داشت در مراسم عزاداري محرم و صفر در حسينيه ي محل شركت و در سوگ آن امام همام نوحه خواني مي كرد .
صداقت ، سادگي ، ايمان و وفاداري به عهد در وجودش موج مي زد . انساني حساس به خوردن مال حلال و نماز اول وقت بود . كسي كه حرفهاي معروف و نهي از منكر را فراموش نكرد .
« محمود » جوانان آشنا را برخي از شبها در منزل جمع مي كرد و به آنان قرآن ياد مي داد و به برخي از آنها كه نمي توانستند نماز بخوانند قرائت صحيح نماز را مي آموخت »
با اوج گيري مبارزات انقلابيون ، به صف مبارزان انقلابي پيوست و در راهپيمايي ها و مراسمهاي سخنراني و تبليغات عليه رژيم پهلوي شركت فعال داشت .
با تشكيل جهاد سازندگي به منظور خدمت به مردم محروم و زجر ديده به اين نهاد مقدس پيوست ، و با آغاز جنگ تحميلي حضور خود را در كمك به رزمندگان ضروري و لازم دانست .
سرانجام در تاريخ بيست و هشتم مرداد ماه سال شصت در جبهه ي آبادان جام گواراي شهادت را سركشيد و به ديدار معبود شتافت .
پس از شهادت اين شهيد والامقام ، پيكر مطهرش را به اشتباه جهت تشييع به مشهد مي بردند ولي پس از اطلاع از طريق جهاد سازندگي و بنياد شهيد به زادگاهش بر گردانده مي شود . وي اولين شهيد جهادگر استان مي باشد . از وي 2 پسر به نامه هاي پونس و هوشنگ و 4 دختر به يادگار مانده است .
مانع سنگر ، عزيز مانده بي سنگر به رزم
ياد « محمود » دلاور جنگ مهران ياد باد
ادامه مطلب
بهار سال سي و يك هجري خورشيدي بود . سه روز از ارديبهشت ماه مي گذشت . در خانواده اي پر از معنويت و صفا پسري چشم به عالم خاكي گشود . او را كه سومين فرزند خانواده بود « محمود » نام نهادند . از همان دوران طفوليت در دامان پر مهر مادر پرورش يافت و از پدرش كرم ، درس سخت كوشي و تلاش را آموخت .
پنج ساله بود كه جهت فراگيري قرآن به مكتب رفت و توانست در مدت كوتاهي قرآن را بياموزد . پدر ماه هاي محرم و صفر او را به حسينيه مي برد تا با قيام احياگر مكتب اسلام « حسين بن علي (ع) » بر عليه ظلم و جور و فساد آشنا شود . با اين كار ، او شيفته ي حسين (ع) شد و در برنامه هاي زندگي از او الگو گرفت .
در سنين نوجواني خود ، از آن جا كه صداي خوش و دلنشين داشت در مراسم عزاداري محرم و صفر در حسينيه ي محل شركت و در سوگ آن امام همام نوحه خواني مي كرد .
صداقت ، سادگي ، ايمان و وفاداري به عهد در وجودش موج مي زد . انساني حساس به خوردن مال حلال و نماز اول وقت بود . كسي كه حرفهاي معروف و نهي از منكر را فراموش نكرد .
« محمود » جوانان آشنا را برخي از شبها در منزل جمع مي كرد و به آنان قرآن ياد مي داد و به برخي از آنها كه نمي توانستند نماز بخوانند قرائت صحيح نماز را مي آموخت »
با اوج گيري مبارزات انقلابيون ، به صف مبارزان انقلابي پيوست و در راهپيمايي ها و مراسمهاي سخنراني و تبليغات عليه رژيم پهلوي شركت فعال داشت .
با تشكيل جهاد سازندگي به منظور خدمت به مردم محروم و زجر ديده به اين نهاد مقدس پيوست ، و با آغاز جنگ تحميلي حضور خود را در كمك به رزمندگان ضروري و لازم دانست .
سرانجام در تاريخ بيست و هشتم مرداد ماه سال شصت در جبهه ي آبادان جام گواراي شهادت را سركشيد و به ديدار معبود شتافت .
پس از شهادت اين شهيد والامقام ، پيكر مطهرش را به اشتباه جهت تشييع به مشهد مي بردند ولي پس از اطلاع از طريق جهاد سازندگي و بنياد شهيد به زادگاهش بر گردانده مي شود . وي اولين شهيد جهادگر استان مي باشد . از وي 2 پسر به نامه هاي پونس و هوشنگ و 4 دختر به يادگار مانده است .
مانع سنگر ، عزيز مانده بي سنگر به رزم
ياد « محمود » دلاور جنگ مهران ياد باد
ادامه مطلب
قبل از اينكه به جبهه اعزام شوددر دفتر آقاي « صداقت » امام جمعه ي وقت بوشهر وصيت نامه خود را نوشت :
« اينك كه كشور اسلامي عزيز ما ، مورد هجوم بيگانگان جهان خوار قرار گرفته به حكم وظيفه ي شرعي و دفاع از ميهن عزيزم كه همان دفاع از ناموسم مي باشد ، عازم جبهه ي جنگ ميگردم تا بتوانم حداقل وظيفه ام را انجام بدهم و اكنون چند كلمه اي به عنوان وصيت نامه ، در اين كاغذ مياورم ، بعد از اقرار به حدانيت خدا و رسالت خانم انبياء و ولايت علي مرتضي (ع) و يازده فرزند گراميش و قرآن و كلمات جاويدش ، وصيت مي كنم :
كليه دارائيم ، طبق كتاب خدا بين ورثه تقسيم شود . هر يك از زن ، فرزند و پسر و دختر و مادر به سهم خود برخوردار باشند .
از برادرم عبدالله خواهش مي كنم پنجاه/50 ريال پول به دختر « مشهدي غلامحسين احمد » بابت پرداخت كرايه ي ماشين سفر به بي بي حكيمه بدهيد و مبلغ 25 ريال بابت بدهكاريم به الله كرم محمد زمان بدهيد . بچه هايم تحت تكفل شما قرار مي گيرند از بچه هايم همانند بچه هاي خودت نگهداري بكنيد .
من بخاطر خدا و اسلام به جبهه رفته ام شما به هيچ عنوان از اين بابت ناراحت نباشيد ناراحتي شما سبب ناراحتي من خواهد شد .
از پدر و مادرم ميخواهم كه مرا حلال كنند . » ادامه مطلب
« اينك كه كشور اسلامي عزيز ما ، مورد هجوم بيگانگان جهان خوار قرار گرفته به حكم وظيفه ي شرعي و دفاع از ميهن عزيزم كه همان دفاع از ناموسم مي باشد ، عازم جبهه ي جنگ ميگردم تا بتوانم حداقل وظيفه ام را انجام بدهم و اكنون چند كلمه اي به عنوان وصيت نامه ، در اين كاغذ مياورم ، بعد از اقرار به حدانيت خدا و رسالت خانم انبياء و ولايت علي مرتضي (ع) و يازده فرزند گراميش و قرآن و كلمات جاويدش ، وصيت مي كنم :
كليه دارائيم ، طبق كتاب خدا بين ورثه تقسيم شود . هر يك از زن ، فرزند و پسر و دختر و مادر به سهم خود برخوردار باشند .
از برادرم عبدالله خواهش مي كنم پنجاه/50 ريال پول به دختر « مشهدي غلامحسين احمد » بابت پرداخت كرايه ي ماشين سفر به بي بي حكيمه بدهيد و مبلغ 25 ريال بابت بدهكاريم به الله كرم محمد زمان بدهيد . بچه هايم تحت تكفل شما قرار مي گيرند از بچه هايم همانند بچه هاي خودت نگهداري بكنيد .
من بخاطر خدا و اسلام به جبهه رفته ام شما به هيچ عنوان از اين بابت ناراحت نباشيد ناراحتي شما سبب ناراحتي من خواهد شد .
از پدر و مادرم ميخواهم كه مرا حلال كنند . » ادامه مطلب
ادامه مطلب
سال پنجاه و يك كه دهه دوم عمر خود را آغاز مي كرد با خانم « ليلا لعل خو » ازدواج كرد وي مي گويد : « آشنايي محمود با خانواده ي ما از طريق برادر بزرگش كه داماد ما بود صورت گرفت . من نيز به علت پاي بندي او به اصول و فروع دين و پاكي و مهربانيش به او جواب مثبت دادم .
شبي كه تصميم گرفته بود به جبهه اعزام شود به همسر خود جريان را مي گويد ولي همسرش حرف او را باور نمي كند : « به « محمود » گفتم بچه هايمان كوچكند . منزلمان هم كه جاي پرتي است من و اين چند بچه را مي خواهي تنها بگذاري ؟ اگر مي شود در تصميمت تجديد نظر كن . پاسخ داد : « برادران ما در جبهه مشغول مبارزه با دشمن هستند و به جواناني چون ما نياز دارند . » از او ناراحت شدم . شناسنامه اش را برداشتم و با اين كار خودم را راضي مي كردم .
همان شب لحظه اي خواب چشم را گرفت ، ديدم در قفسي آهني اسيرم . شخصي پشت پرده ي سفيد رنگي ايستاده بود . چوبي بلند كرد كه مرا بزند . صدا زدم يا « امام حسين (ع) » ! سيدي پشت پرده بيرون آمد . ديدم « امام خميني (ره) » است رو به من كرد و گفت : « چرا با شوهرت بحث و جدل مي كني ؟ بگذار به آرزوي خود برسد . »
از خواب پريدم . ديدم محمود در حال نماز است . پس از آن كه نمازش تمام شد به او جريان را گفتم : چهره اش گل انداخت و خوشحال شد ، گفت : « از خدا خواسته بودم كه تو راضي شوي !»
پس از سه روز كه به جبهه ي آبادان اعزام شده بود ، تلگرافي از وي به دستم رسيد . در آن نوشته بود كه عكس پسرم يونس را برايش بفرستم . من نيز نامه اي نوشتم و عكس پسرم يونس را در آن گذاشتم و برايش فرستادم ؛ ولي هيچ گاه نامه ي مرا نخواند و عكس پسرش را نديد .
همسرش از زبان همرزمان شهيد نقل مي كند :
« شهيد نبوي كه راننده لودر بود ، شب قبل از شهادت ، تا صبح ، زيرا آتش سنگين دشمن ، خاكريز مي ساخت تا رزمندگان اسلام در پناه آن ، با دشمن بجنگند . وقتي هوا روشن مي شود و كاملاً در معرض ديد دشمن قرار مي گيرد . ناگزير جهت استراحت به سنگر بر مي گردد و طبق برنامه تا شب بعد بايد به استراحت بپردازد .
در همان روز از برادران ارتشي مي آيند و در خواست راننده ي لودر مي كنند . آنان در معرض خطر ، قدرت انجام هيچ كاري را نداشتند و مي خواستند كه لودر برايشان خاكريز بسازد . آن روز نوبت راننده ي ديگر بوده ، ولي گويا آن راننده كسالت داشته و شهيد بنوي با افتخار آماده مي شود به جاي ايشان انجام وظيفه كند . برخي او را سرزنش مي كنند كه چرا فلاني استراحت كند و تو جور او را بكشي ؟ شهيد در حالي كه لبخندي به لب دارد مي گويد : « مگر ما براي جهاد نيامده ايم ، بايد وظيفه ي شرعي خود را انجام دهيم و از كاهلي ، گوشه نشيني و بهانه گيري دست برداريم »
پس از شهادت وي ، « خانم لعل خو » او را در خواب ديده و الهاماتي به او شده بود :
« شبي در عالم خواب او را ديدم كه با حالتي شاد و خندان در منزلمان حضور پيدا كرد . به نخل كبكابي كه در حياط منزل داشتيم اشاره كرد و گفت : « سبدي بردار و زير آن نخل ، قارچ جمع كن . هر روز مي تواني اين كار را انجام دهي ولي كسي نبايد با خبر شود . » از خواب پريدم . صبح زود رفتم زير همان نخل . ديدم 12 بوته قارچ بزرگ و درشت آنجا از خاك بيرون زده . تا سه سال همين وضعيت ادامه داشت ؛ ولي از آنجا كه بچه ها به همسايگان و اقوام خبر داده بودند و آنها براي تبرك از قارچ مي گرفتند ، ديگر نروييد . » ادامه مطلب
شبي كه تصميم گرفته بود به جبهه اعزام شود به همسر خود جريان را مي گويد ولي همسرش حرف او را باور نمي كند : « به « محمود » گفتم بچه هايمان كوچكند . منزلمان هم كه جاي پرتي است من و اين چند بچه را مي خواهي تنها بگذاري ؟ اگر مي شود در تصميمت تجديد نظر كن . پاسخ داد : « برادران ما در جبهه مشغول مبارزه با دشمن هستند و به جواناني چون ما نياز دارند . » از او ناراحت شدم . شناسنامه اش را برداشتم و با اين كار خودم را راضي مي كردم .
همان شب لحظه اي خواب چشم را گرفت ، ديدم در قفسي آهني اسيرم . شخصي پشت پرده ي سفيد رنگي ايستاده بود . چوبي بلند كرد كه مرا بزند . صدا زدم يا « امام حسين (ع) » ! سيدي پشت پرده بيرون آمد . ديدم « امام خميني (ره) » است رو به من كرد و گفت : « چرا با شوهرت بحث و جدل مي كني ؟ بگذار به آرزوي خود برسد . »
از خواب پريدم . ديدم محمود در حال نماز است . پس از آن كه نمازش تمام شد به او جريان را گفتم : چهره اش گل انداخت و خوشحال شد ، گفت : « از خدا خواسته بودم كه تو راضي شوي !»
پس از سه روز كه به جبهه ي آبادان اعزام شده بود ، تلگرافي از وي به دستم رسيد . در آن نوشته بود كه عكس پسرم يونس را برايش بفرستم . من نيز نامه اي نوشتم و عكس پسرم يونس را در آن گذاشتم و برايش فرستادم ؛ ولي هيچ گاه نامه ي مرا نخواند و عكس پسرش را نديد .
همسرش از زبان همرزمان شهيد نقل مي كند :
« شهيد نبوي كه راننده لودر بود ، شب قبل از شهادت ، تا صبح ، زيرا آتش سنگين دشمن ، خاكريز مي ساخت تا رزمندگان اسلام در پناه آن ، با دشمن بجنگند . وقتي هوا روشن مي شود و كاملاً در معرض ديد دشمن قرار مي گيرد . ناگزير جهت استراحت به سنگر بر مي گردد و طبق برنامه تا شب بعد بايد به استراحت بپردازد .
در همان روز از برادران ارتشي مي آيند و در خواست راننده ي لودر مي كنند . آنان در معرض خطر ، قدرت انجام هيچ كاري را نداشتند و مي خواستند كه لودر برايشان خاكريز بسازد . آن روز نوبت راننده ي ديگر بوده ، ولي گويا آن راننده كسالت داشته و شهيد بنوي با افتخار آماده مي شود به جاي ايشان انجام وظيفه كند . برخي او را سرزنش مي كنند كه چرا فلاني استراحت كند و تو جور او را بكشي ؟ شهيد در حالي كه لبخندي به لب دارد مي گويد : « مگر ما براي جهاد نيامده ايم ، بايد وظيفه ي شرعي خود را انجام دهيم و از كاهلي ، گوشه نشيني و بهانه گيري دست برداريم »
پس از شهادت وي ، « خانم لعل خو » او را در خواب ديده و الهاماتي به او شده بود :
« شبي در عالم خواب او را ديدم كه با حالتي شاد و خندان در منزلمان حضور پيدا كرد . به نخل كبكابي كه در حياط منزل داشتيم اشاره كرد و گفت : « سبدي بردار و زير آن نخل ، قارچ جمع كن . هر روز مي تواني اين كار را انجام دهي ولي كسي نبايد با خبر شود . » از خواب پريدم . صبح زود رفتم زير همان نخل . ديدم 12 بوته قارچ بزرگ و درشت آنجا از خاك بيرون زده . تا سه سال همين وضعيت ادامه داشت ؛ ولي از آنجا كه بچه ها به همسايگان و اقوام خبر داده بودند و آنها براي تبرك از قارچ مي گرفتند ، ديگر نروييد . » ادامه مطلب
ادامه مطلب
ادامه مطلب

مشاهده سایر تصاویر

مشاهده سایر تصاویر

مشاهده سایر اسناد

مشاهده سایر کتاب ها
در صورتی که تصویر، اطلاعات و یا خاطره ای مرتبط با شهید در اختیار دارید با ما به اشتراک بگذارید