نام محمدعلی
نام خانوادگی پورمحمدتنگستانی
نام پدر حيدر
تاربخ تولد 1330/01/01
محل تولد بوشهر - بوشهر
تاریخ شهادت 1361/01/01
محل شهادت شوش
مسئولیت رزمنده
نوع عضویت كادر زمينی ارتش
شغل كادر زمينی ارتش
تحصیلات سوم راهنمايي
مدفن بوشهر



شهيد تنگستاني، در بهمن ماه سال1330 شمسي در خانوادهاي مذهبي در بوشهر به دنيا آمد. وي پس از سپري كردن دوران ابتدايي و راهنمايي، وارد دورهي متوسطه شد و در دبيرستان به دليل داشتن روحيهي ظلمستيزي و دفاع از مظلوم، با يكي از دبيرانش مشكل پيدا كرد و مدرسه را رها نمود.
او به همراه برادرش حميد، به استخدام ارتش در آمد و در گروه موزيك نيروي دريايي بوشهر مشغول به خدمت شد. استعداد و تلاشي كه محمدعلي از خود نشان داد، باعث شد تا چندين بار مورد تشويق قرار بگيرد.
وي، در دوران انقلاب، با وجود اينكه از پرسنل ارتش بود، بصورت مخفيانه با رژيم مبارزه ميكرد و فعاليتهاي انقلابي داشت. بعد از پيروزي انقلاب اسلامي و تشكيل كميته نيز با كميته همكاري نزديكي داشت و به پاسداري و حفاظت از انقلاب ميپرداخت.
شهيد تنگستاني، پس از تشكيل سپاه پاسداران، با اين نهاد در ارتباط بود و از افراد مؤثر در تشكيل اين نهاد در بوشهر محسوب ميشد. ادامه مطلب
او به همراه برادرش حميد، به استخدام ارتش در آمد و در گروه موزيك نيروي دريايي بوشهر مشغول به خدمت شد. استعداد و تلاشي كه محمدعلي از خود نشان داد، باعث شد تا چندين بار مورد تشويق قرار بگيرد.
وي، در دوران انقلاب، با وجود اينكه از پرسنل ارتش بود، بصورت مخفيانه با رژيم مبارزه ميكرد و فعاليتهاي انقلابي داشت. بعد از پيروزي انقلاب اسلامي و تشكيل كميته نيز با كميته همكاري نزديكي داشت و به پاسداري و حفاظت از انقلاب ميپرداخت.
شهيد تنگستاني، پس از تشكيل سپاه پاسداران، با اين نهاد در ارتباط بود و از افراد مؤثر در تشكيل اين نهاد در بوشهر محسوب ميشد. ادامه مطلب
اينجانب محمدعلي پورمحمد تنگستاني فرزند حيدر داراي شناسنامهي شمارهي 24650 به اختيار تصميم گرفتم كه وجود ناچيز خود را به منطقهي جنگ بكشانم و در حد تواناييام از اسلام عزيز دفاع نمايم. البته در اين موقعيت نميشود وصيتنامه را بطور كامل نوشت. اينجانب معتقد هستم كه اسلام شكست نخواهد خورد و پيروزي ما حتمي است. از خداوند بزرگ ميخواهم و آرزو دارم كه اسلام در سراسر ارض پيروز گردد و امام خميني ـ اين مرد خدا ـ را سالم و سلامت نگه بدارد و منتظر ظهور حضرت مهدي (عج)، چه در اين دنيا و چه در برزخ هستم.
از كليه دوستان و خويشان ميخواهم كه پرستش خدا و دوستي حضرت محمد (ص) و آل محمد و خميني بزرگ را فراموش نفرمايند.
والسلام عليكم ورحمه الله و بركاته ادامه مطلب
از كليه دوستان و خويشان ميخواهم كه پرستش خدا و دوستي حضرت محمد (ص) و آل محمد و خميني بزرگ را فراموش نفرمايند.
والسلام عليكم ورحمه الله و بركاته ادامه مطلب
ادامه مطلب
راوي : رحمان تنگستاني
آنچه در اخلاق و رفتار ماشاءالله از همان كودكي مشهود بود، روحيهي ظلمستيزي و دفاع از مظلوم در مقابل ظالم بود. خصوصيت ديگر او، صداقت و راستي او بود. اين دو خصوصيت اخلاقي، موجب شده بود كه وي، محور و هستهي اصلي تجمع دوستانش شود؛ تا آنجا كه خانهي ما كمكم به كانون تجمع جواناني تبديل شد كه هدفشان مبارزهي گروهي با عوامل و افراد منحرف بود.
شخصيت معنوي و رفتار مذهبي ماشاءالله بعنوان كسي كه محور همهي فعاليتها بود، موجب شد تا تماميكارهاي گروهياي كه انجام ميشد، سمت و سوي مذهبي و الهي داشته باشد. ايشان نقش بسزايي در تربيت اسلاميجوانان محل داشت و تقريباً اكثر جواناني كه از اين محل به جبهه اعزام و يا شهيد شدند و يا عدهاي كه از روحيهي انقلابي برخوردار بودند، به نوعي متأثر از اخلاق معنوي ماشاءالله بودند.
ماشاءالله به دليل تلاش و فعاليتهاي فراواني كه در جهت خودسازي داشت، به مراتب بالاي عرفان و كمال رسيده و اين موضوع در رفتار و گفتارش كاملاً مشهود بود.
نگاه او براي مخاطب، جاذبهي خاصي داشت؛ و اين همه، ناشي از عمل به دستورات دين و قرآن و دوري از گناه و معصيت بود.
در آن زمان، به اين علت كه جو حاكم بر جامعه، غير مذهبي بود، تعداد كساني كه روحيهي مذهبي داشتند، كم بود و به همين علت نيز شمار جواناني كه به مسايل ديني آشنا بودند، قابل توجه نبود.
حكومت ستمشاهي، نه تنها مردم را به سمت اخلاق و دين، راهنمايي ارشاد نميكرد، بلكه جوانان را به سوي فساد نيز ميكشاند. در آن زمان، تنها عدهي قليلي كه در محيطي مذهبي رشد كرده بودند، تربيت مناسب داشتند.
آن زمان، در بوشهر، محفلي وجود نداشت كه جوانان علاقهمند را تربيت كند و بصورت هدفمند، پرورش دهد. به همين دليل نيز هر كس به اندازهي فهم واطلاع خانوادهي خويش، نسبت به واقعيت پيرامونش آگاهي داشت. اما عليرغم همهي اينها، ماشاءالله در آن شرايط، خود را به خوبي ساخته بود و روحيهاي قوي داشت. او با جديتي كه در رفتارش موج ميزد، اطرافيان را به خود جذب ميكرد.
منزل ما، كانون تجمع بچههاي محل بود. بچهها از صحبتها و انديشههاي وي استفاده ميكردند و مثل خود او، با وفا و صميمي بودند و هيچگاه همديگر را رها نميكردند.
در دورهي ستمشاهي، محمدعلي و دوستانش با عوامل انحراف به صورت تشكيلاتي مبارزه ميكردند. وقتي كه جوششهاي مردم بر عليه شاه به اوج خود رسيد نيز، وي تحت تأثير انقلاب مردمي، با مردم همراه شد و سعي داشت كه در اين زمينه نقش بسزايي ايفا كند.
زندگي معنوي و مذهبي شهيد ماشاءالله بسيار مفصل و از حوصلهي بحث ما خارج است. او، در اثر تحولات و تغييراتي كه در روحيهاش پديد آمده بود، فردي خود ساخته، پايبند، معتقد و مبارز شده بود. فردي كه با هدف حركت ميكرد و دوستان خود را براي پيشبرد آرمانهاي انقلاب آماده ميكرد. اين عده با فعاليتهايي كه عليه رژيم ستمشاهي داشتند، خود را براي هرگونه خطري از جمله زندان، تبعيد و اعدام آماده كرده بودند.
آنها مبارزات شجاعانهاي داشتند و بطور مخفيانه در خانه جلساتي برگزار ميكردند. شهيد و همرزمانش، در پناه آيات قرآن خود را پرورش ميدادند. آو و دوستانش، ابتدا نوارهاي آقاي كافي را گوش ميدادند، بعد هم به نوارهاي حضرت امام و ساير بزرگان دست پيدا ميكردند و به رهنمودهاي ايشان عمل مينمودند.
آنها با تلاش و جستجو، خود را آگاه به امور انقلاب ميكردند و ميخواستند همراه با تحولات و پيشرفت انقلاب، گام بردارند. به دنبال فرمان حضرت امام، نوارها و اطلاعيههاي ايشان را انتشار ميدادند.
ماشاءالله، تشكيلات منسجمي را با همكاري بچههاي محل درست كرده و خود را براي مبارزهي طولاني آماده نموده بود. در آن حين، اسم ماشاءالله را به عنوان كسي كه برنامههاي ضد رژيم را دنبال ميكند، به ساواك دادند كه منجر به دستگيري وي شد؛ اگر چه بطور معجزه آسايي از دست نيروهاي رژيم فرار كرد.
ماجراي محاكمهي ايشان بسيار جالب و طولاني است. همزمان با فرار او، حضرت امام نيز فرمان دادند كه سربازها از سربازخانهها فرار كنند. يادم ميآيد كه شهيد و چند نفر ديگر از دوستانش ـ كه بعدها شهيد شدند ـ به شيراز رفتند؛ زيرا به شدت تحت تعقيب بودند. از جملهي اين افراد نيز خود من، شهيد ماشاءالله، برادرم حميد، عبدي اردشيري، بهرام زارعزاده، اكبر فولادي و … بودند. ما مدتي مخفي شديم و پس از مدتي براي از سرگيري فعاليتها با تغيير لباس به بوشهر آمديم و منزلي را در خيابان باغ زهرا اجاره كرديم.
روزها مخفي ميشديم و شبها با استفاده از تاريكي، شروع به تبليغات، پخش نوار، نوشتن شعار روي ديوار و توزيع اطلاعيه ميكرديم. ما، علاوه بر شركت در راهپيماييهاي داخل شهر بوشهر، به شهرهاي ديگر از جمله شيراز نيز جهت شركت در راهپيماييهاي ضد شاهنشاهي ميرفتيم.
شهيد ماشاءالله، در مراسم صبحگاهي ارتش در خارگ، با يكي از افسران بحثش ميشود. آن افسر به يكي ازدوستان ايشان توهين كرده بود و ماشاءالله نيز چون نتوانسته بود، اين توهين را تحمل كند، همان جا شديداً آن افسر را مورد ضرب و شتم قرار داده بود. دژبان و نيروي حفاظت آنجا نيز وي را دستگير كرده و پس از مدتي بازداشت و زندان، او را به بيمارستان برده بودند تا با آمپول هوا از بين ببرند. ماشاءالله نيز با متوجه شدن اين موضوع، از بيمارستان فرار كرده و به هر شكل ممكن از خارگ به بوشهر ميآيد و مجددآ با بچهها شروع به ادامهي فعاليت و مقاومت در برابر ساواك ميكند؛ تا اينكه انقلاب پيروز شد و اين عزيزان مانند سربازي آماده وارد كميتهها شدند و از انقلاب حفاظت و پاسداري نمودند.
آنها گروهكهاي تيمي را شناسايي ميكردند و با مخالفين انقلاب به سختي درگير بودند. آنها ميدانستند كه منافقين، به اين راحتي دست از انقلاب بر نميدارند.
شهيد ماشاءالله هستهاي به نام هستهي حزبالله تكشيل داد كه به شدت در مقابل تروريستها، منافقين و گروهكها ايستادگي ميكرد. آنها اكثر خانههاي تيميگروهكها را شناسايي كردند و به شدت با آنها برخورد نمودند. اين عزيزان، زحمات زيادي كشيدند و بدون شك، يكي از دلايلي كه اين گروهكها نتوانستند در بوشهر آنطور كه ميخواهند رشد كنند و به انقلاب ضربه وارد كنند، تلاش و فعاليت شبانهروزي اين عزيزان بود. آنها اكثر منافقان و گروهكها را دستگير كردند و به زندان انداختند و فرصت هر گونه جنايت را از آنها گرفتند.
دوران دفاع مقدس
يكي از كارهاي مهمي كه شهيد ماشاءالله انجام داد، تربيت اسلامي بچههاي محل بود. اكثر بچهها و جوانان محل آماده شده بودند كه هر جا نيار باشد، خدمت نموده و از انقلاب دفاع كنند. حالا نيز اگر ميبينيد كه تعداد زيادي از بچههاي اين محل شهيد شدهاند، به خاطر همان آمادگي و فداكاري بود.
يك بار ايشان گفت: «اكثر دوستان من شهيد شدهاند و اين درست نيست كه من آنها را آمادهي رفتن به جبهه كرده و به منطقه فرستاده باشم، ولي خودم سالم از منطقه برگردم. اي كاش من هم توفيق شهادت پيدا ميكردم و به جمع دوستان سفر كرده ميپيوستم!»
او ادامه داد:« اي كاش، يكي از ما سه برادر شهيد ميشديم تا اين قضيه كمي قابل هضم شود. شايد بعضي بگويند كه اينها، جوانان را به خط ميفرستند، ولي خودشان در پشت جبهه سالم ميمانند.»
ماشاءالله چون درجهدار ارتش بود، بارها از طريق ارتش به جبهه رفت، ولي خيلي دوست داشت كه با بسيجيها عازم جبهه شود. بار آخر كه با بسيجيان اعزام شد، در عمليات فتحالمبين در منطقه شوش بود. او دلاورمردانه به دفاع از انقلاب اسلامي پرداخت و همان جا به فيض عظماي شهادت نايل شد. شهيد ماشاءالله، فردي معتقد، متدين، فداكار، شجاع و خداشناس به تمام معنا بود. او ميگفت: «من در مورد شناخت خدا به يقين رسيدهام!» او، ايمانش به يقين و مرحلهي كمال مطلق رسيده بود، اما ما آنطور كه بايد، وي را نشناختيم.
بسيار عاشق خدا بود و به معبود عشق ميورزيد. بارها و بارها چشمهاي اشكبارش در حين مناجات، مرا به تحير وا ميداشت. او گاه با خلوت ميكرد و از فراق خدا گريه و ناله سر ميداد.
واقعاً دنيا براي روح بزرگ او و امثال او، كوچك و تنگ همچون زندان بود. آن عزيزان به مرحلهي يقين و سعادت رسيده و عاشق شهادت بودند. اگر از دوستان شهيد ماشاءالله كه اكنون زنده هستند، دربارهي او بپرسيد، اين حرف مرا تصديق ميكنند. البته من صلاح نميدانم كه همهي آنچه از او ميدانم را عرض كنم، زيرا ميدانم كه بعضي چيزها گفتني نيست و ظرفيت فكر امروز، براي درك اين نكات آماده نيست.
شهيد ماشاءالله بسيار معتقد به امداد غيبي بود. او روحي قوي داشت و بسياري از چيزها را احساس ميكرد. او در آخرين نامهاي كه هفتهي آخر عمرش برايم فرستاد، به نكتهاي اشاره نموده بود كه كاملاً معناي رفتن داشت. با خواندن اين نامه بود كه فهميدم، ماشاءالله ديگر بر نميگردد. در آن نامه، بسيار زيبا از خدا حرف زده بود. من معتقدم كه تمام شهيدان، در لحظاتي كه ميخواستهاند به لقاءالله بپيوندند، متحول شدهاند و خود خبر داشتهاند كه به ديار ابدي ميروند.
قبل از آنكه به ما خبر شهادت برادرم را بدهند، من از شهادت ايشان اطلاع داشتم؛ زيرا خواب ايشان و وقوع اين اتفاق را ديده بودم. در عالم خواب، ايشان با لباس مناسبي وارد شد و نگاهي به ما و نگاهي به زن و بچهاش به حالت خداحافظي نمود. متوجه شدم كه ماشاءالله شهيد شده است. از اطراف نيز خبر ميرسيد كه بچههاي زيادي از بوشهر در اين عمليات شهيد شدهاند.
ما منتظر بوديم كه چه ميشود. پيكر بعضي از دوستان ماشاءالله را به شهر آوردند، ولي ما از او خبر درستي نداشتيم. بعضي ميگفتند كه زخمي شده و بعضي خبر شهادت ايشان را ميدادند. ولي ما يقين داشتيم كه شهيد شده است. با سپاه و آقاي ميرزايي تماس گرفتم. دربارهي ماشاءالله پرسيدم. ايشان نيز گفت: « شما كه روحيهاي قوي داريد، انالله و انااليه راجعون. ماشاءالله به شهادت رسيده است.»
آمدم و خانواده را خبر كردم. رفتيم و پيكر مطهر او را تحويل گرفتيم. استان بوشهر در عمليات فتحالمبين، بيش از 90 نفر شهيد داد. از خود شهر تا خيابان سنگي، ازدحام جمعيت براي تشييع پيكر شهدا بود. رفتم تا پيكر شهيد ماشاءالله را زيارت كنم. پيكر ايشان يك هفته زير آتش دشمن، روي زمين مانده و سوخته بود. قرآني خونآلود در جيبش قرار داشت. آن را برداشتم و از او خداحافظي كردم. از شهيد خواستم كه براي ما هم طلب آمرزش كند. بعدها نيز از طريق روياي صادقه، ارتباطهايي با شهيد داشتم.
يك بار به خوابم آمد، از او پرسيدم: «ماشاءالله چقدر طول كشيد تا شهيد شدي؟» گفت: «ما شهدا به راحتي و زود شهيد ميشويم. چند ثانيهاي بيش طول نكشيد!»
«برادر شهيد»
ماشاءالله از دوران كودكي، در ميان خانواده شخصيتي استثنايي و ناب داشت. بسيار كنجكاو بود و مسائل گوناگون را فقط با تحقيق و پرسوجو ميپذيرفت. به علت ناهنجاريهايي كه در مدارس زمان طاغوت وجود داشت و با روحيهي پاك شهيد سازگاري نداشت، مجبور شد كه عليرغم ميل باطني و با وجود استعداد فراواني كه داشت، در سال دوم دبيرستان مدرسه را ترك كند.
پس از آن، به دليل وضع نامساعد مالي، به همراه برادرش حميد، وارد ارتش شده و در گروه موزيك نيروي دريايي مشغول به كار شدند. قبل از پيروزي انقلاب اسلامي، آنها فعاليتهاي زيادي در راستاي به ثمر نشستن جوشش اسلامي مردم از خود نشان دادند ، بعد از پيروزي انقلاب نيز، ماشاءالله با شدت و جديت بيشتري در فعاليتهاي مذهبي و قرآني شركت ميكرد.
او علاقمند به درك و فهم مسايل و واقعيتهاي زندگي بود و به همين خاطر نيز در كنار روخواني و قرائت قرآن كريم، در زمينهي ترجمه و معناي آيات الهي نيز تلاش ميكرد.حدود 7 ماه، شبها تا صبح مينشست و نميخوابيد و به راز و نياز با خدا و تفكر دربارهي ذات پاك او مشغول بود..او بالاخره به آن چيزي كه ميخواست رسيد و بعد از شناخت خدا، در راه قرآن كريم و دستورات آن گام برداشت در همين راستا جلسات آموزشي قرآن برگزار مي كرد. وي، دوستان و جوانان محل را براي اين منظور گرد خود جمع مينمود و توانست بعد از چند وقت، تعداد زيادي از ياران وفادار به انقلاب و اسلام را در محضر خود تربيت كند.
او بسيار به خواهر و برادرانش احترام ميگذاشت و به من كه برادر بزرگش بودم، هميشه مثل پدر نگاه ميكرد. من هم، آن عزيز را بسيار دوست داشتم و او را ستون خانه ميدانستم. پس از شهادت او، احساس كردم كه ستون خانه پايين آمد و همه چيز بر سر ما خراب شد. واقعاً درست است كه برادر، پشت برادر است، چرا كه با رفتن او پشتم شكست.
شهيد به اتفاق دوستانش، صندوق خيريهاي تشكيل داده بود و هر ماه مبلغي را در آن ميريختند و به اين ترتيب، به فقراي محل كمك ميكردند. البته اين كار كاملاً مخفيانه و دور از چشم ديگران انجام ميشد. آنها شبها به تبعيت از مولايشان علي (ع) به در خانهي نيازمندان ميرفتند و مواد مورد نياز آنها را تحويل ميدادند. اين كار، سالهاي سال پس از شهادت ماشاءالله نيز ادامه داشت و دوستانش مراجعه ميكردند و مبالغ خود را در صندوق ميريختند.
او هميشه ميگفت: «قرآن تمام راز و رمزهاي لازم زندگي را به ما گفته و تا قرآن هست ما نياز به هيچ مرجع ديگري نداريم.» هر كس با ماشاءالله همصحبت ميشد، فكر ميكرد كه ايشان چندين سال در حوزهي علميه درس خوانده است. او هرگاه با علما و روحانيون نيز به بحث مينشست، آنها اعتراف ميكردند كه حرفهاي ايشان، منطقي و منطبق بر حقانيت و شريعت است.
يكي از كارهاي ارزنده و مهم ماشاءالله، گردآوري افراد بسياري در مجالس و بحثهاي مذهبي و ديني بود. او در همين مجالس بود كه توانست دسته و گروهي تشكيل بدهد كه بطور منسجم و منظم، نوارها و اطلاعيههاي حضرت امام (ره) را انتشار ميدادند.
روزي كه شيخ ابوتراب عاشوري را به شهادت رساندند، رژيم در سطح شهر، اعلام حكومت نظامي كردند. هيچ روحاني حق نداشت از خانه بيرون بيايد و در شهر ظاهر شود. اگر ساواك، روحاني را ميديد، فوري او را دستگير ميكرد.
از قضا آن روز، يك روحاني از قم به بوشهر آمده بود تا شيخ ابوتراب را ببيند. او اصلاً از ماجراهاي داخل شهر خبر نداشت. شهيد ماشاءالله و دوستش با ديدن آن روحاني، او را سوار ماشين كردند و ماجراي شهادت شيخ ابوتراب و حكومت نظامي را به او گفتند. روحاني را به خانه آوردند و بسيار احترام و پذيرايي كردند.
چون ماشاءالله ارتشي بود و لباسهاي فرمش در اتاق آويزان بود، آن روحاني مقداري احساس ناامني كرد و گفت: «من كجا آمدهام؟» به او گفتند: «راحت باشيد، ما خودي و با شما همعقيده هستيم. هر كجا ميخواهيد شما را ميرسانيم!»
روز بعد، قرار بود آن روحاني به يكي از روستاهاي اطراف بوشهر ـ جهت تبليغ و سخنراني ـ برود. ايشان را تا مقصد همراهي كردند. اتفاقاً سالها بعد از پيروزي انقلاب، ما آن روحاني را در قم ديديم، ولي همديگر را نشناختيم. ما براي دعوت از يك سخنران به قم رفته بوديم و بطور كاملاً اتفاقي، از ايشان دعوت كرديم كه جهت سخنراني براي مسئولين شهر، به بوشهر تشريف بياورند.
وقتي فهميد كه ما از بوشهر آمدهايم، گفت: «من، قبل از انقلاب، در بوشهر دوستاني داشتم اما اكنون از آنها بيخبرم!» و ماجرا را تعريف كرد. ما هم با خوشحالي از ديدن ايشان و زنده شدن ياد آن ايام، خود را معرفي كرديم.
همانطور كه عرض كردم، ماشاءالله در چارچوب قوانين و دستورات قرآن عمل ميكرد و هميشه سعي ميكرد، سياستش سياست قرآن باشد. او همواره آيهي «اشداء علي الكفار و رحماء بينهم» ورد زبانش بود و به همان شيوه هم رفتار ميكرد و دقيقاً به همين علت هم بود كه منافقان و گروهكهاي منحرف از او حساب ميبردند.
خانههاي تيمي زيادي از ضد انقلاب را به اتفاق دوستانش كشف و منهدم كردند و آنها را از ادامهي فعاليت و جنايت باز داشتند. يكي از دلايل و عواملي كه باعث شد تا منافقين، چريكهاي خلق و كمونيسمها نتوانند در بوشهر كاري از پيش ببرند، تلاشهاي جانانه و شبانهروزي اين عزيزان بود كه حركت اين مزدوران را در نطفه خفه كرد. اكثر افراد اين گروهكها توسط اين گروه فداكار متلاشي شدند.
شهيد ماشاءالله تا جايي كه در توانش بود، خدماتي را قبل از انقلاب ارائه داد و نيروهاي بسيار خوبي را در خدمت انقلاب تربيت كرد. اين نيروها كه عمدتاً در گروههاي مذهبي فعاليت داشتند و با ساواك و پليس شاه مبارزه ميكردند، اشعاري را عليه رژيم شاه بر روي ديوارها مينوشتند و مردم را از مسائل روز آگاه ميكردند. آنها براي شركت در تظاهرات عليه شاه، علاوه بر بوشهر به شهرهاي اطراف از جمله شيراز نيز ميرفتند.
ماشاءالله يكي دو بار با ارتش به جبهه اعزام شد. ارتش، نيروهايش را خود به جبهه اعزام ميكرد، ولي شهيد خيلي علاقه داشت همراه با برادران بسيجي به جبهه برود. به همين خاطر نيز يك بار بدون اجازهي ارتش و با
غيبت كردن، همراه با بچههاي بسيج راهي مناطق عملياتي شد. او ميگفت: «رزمنده در هر لباسي كه باشد، جزء لشكر اسلام است!»
وي در عمليات بزرگ «فتحالمبين» در مورخ 1/1/1361 به فيض شهادت رسيد. ايشان با ديگر بچههاي مسجد توحيد در منطقهي «زعن» شوش بود. يادم است كه در يك عمليات حدود 11 نفر از بچههاي مسجد توحيد با هم شهيد شدند.
ظاهراً عمليات اين عزيزان بصورت ايذايي بوده و آنها بايد عراقيها را به گونهاي مشغول ميكردهاند كه نيروهاي خودي بتوانند با استفاده از غفلت دشمن، آنها را دور بزنند و محاصره كنند و به دام بيندازند. اين رزمندهها در راه، به ميدان مين برخورد ميكنند. در ساعت 2 نيمه شب يكي از بچهها ناخوداگاه روي مين منور ميرود و دشمن بدين وسيله متوجه اين گروه ميشود وآنها را زير آتش سنگين قرار ميدهد و به شهادت ميرساند. اين شهيدان كه ماشاءالله هم جزء آنها بود، حدود 7 روز در آن نقطه، زير باران گلولههاي دشمن افتاده بودندو حمل شهدا به عقب در آن موقع پر كند
همان موقع در مسجد جمع شديم و به مناسبت عمليات «فتحالمبين» علمهاي سبزي روي مسجد و ميدان شهر نصب كرديم و تكبير سر داديم. به فرمايش حضرت امام (ره)، اين عمليات، «فتحالفتوح» بود.
برادر شهيد«حميد تنگستاني»
من و ماشاءالله علاوه بر برادر بودن، دوستان خوبي بوديم. او در ارتش مانند قطبي استوار و قوي، دوستان را گرد خويش جمع ميكرد و باعث اتحاد بيشتر گروه ميشد.
وقتي او به شهادت رسيد، عدهاي از همشهريان در خانه جمع شدند و بسيار ناله و فغان سر دادند. يكي از آنها ميگفت: « ماشاءالله پدر ما بود! او مخفيانه نيازهاي ما را بر طرف ميكرد و هيچ كس نميدانست او به چه كساني كمك ميكند!» برادرم هميشه به ما ميگفت اگر خواستيد به نيازمندان كمك كنيد، طوري رفتار نماييد كه به دور از ريا و تظاهر باشد. ميگفت: «خدا سفارش كرده و دوست دارد اين كمكها پنهاني باشد تا شخصيت فقيران حفظ شود!»
هميشه اين هراس را داشتم كه ماشاءالله به جبهه برود، چون ميدانستم كه اين گل خوشبو به عطر قرآن، به محض وارد شدن در گلستان عاشقان فوراً انتخاب ميشود و به ديدار دوست ميشتابد. مدتي كه گذشت، اعلام كردند كه به تعدادي نيرو براي مناطق عملياتي نياز دارند. خودش را به من رساند و گفت: «حميد! اين نوبت ميخواهم به جبهه بروم!» به او گفتم:« برادر جان! شما بمانيد و به امور خانواده رسيدگي كنيد، من خودم ميروم!» اما او با قاطعيت گفت: « نوبتي هم باشد، نوبت من است!» خيلي تلاش كردم مانع رفتنش شوم، اما نتوانستم. پس از رفتن ايشان، من نيز راهي جبهه شدم. وقتي رسيدم، آدرس محل استقرارش را (كه در اهواز ، پادگان شهيد بهشتي بود) را يافتم و نزدش رفتم. خدا رحمتش كند! در قسمت مخابرات آنجا كار ميكرد. با
او نزد شهيد سلطاني رفتيم و آنجا من درخواست كردم كه نزد خداخواست بمانم؛ حتي به گريه هم افتادم و گفتم كه ميخواهم با برادرم در يك جا باشم، ولي شهيد سلطاني قبول نكرد.
ماشاءالله گفت: «حميد جان! مصلحت اين است كه ما از هم جدا باشيم!» به هر ترتيب آنها از ما جدا شدند و به خط مقدم رفتند.حوالي ساعت 4 صبح، در سنگر انفرادي با حيدر شنبهزاده مشغول دفاع بوديم كه ناگهان قلبم فرو ريخت و حالم متحول شد. صدا زدم: «حيدر! ماشاءالله شهيد شد!»
وقتي صبح شد، به پشت خط رفتم و از ماشاءالله خبر گرفتم. گفتند كه بچهها رفتهاند و هنوز برنگشتهاند.وقتي به بوشهر آمدم، مطلع شدم كه حوالي همان ساعاتي كه حال من متحول شده بود، ماشاءالله به شهادت رسيده بود. انگار قلب من، پيش از رسيدن خبر شهادت او، به اين موضوع گواهي داده بود.
ايشان استعداد بسيار بالايي در زمينهي هنر موسيقي داشت و ميگفت: «موسيقي نوعي خلقت پروردگار است و بايد در مسير خدا به كار برده شود!» او خودش يكي از نوازندگان ساز بود و در زمان طاغوت كه گروه گروه مردم را ميكشتند، تعدادي از دوستانش را جمع كرد و ساز خود را شكستند و زير پا له كردند.
او قبل از شهادت نيز سرودي در مورد پروردگار ساخته و قرار بود با گروهي از دوستان كه اكثر آنها اكنون به شهادت رسيدهاند، در نماز جمعه اجرا كنند. يكي از هنرمندان بوشهري ميگفت: «شهيد ماشاءالله در موسيقي نابغه بود، او در موسيقي استاد نداشت، اما خلاقيت هنري در وجودش موج ميزد. شهيد ميگفت: «اگر موسيقي در راه اسلام نواخته شود يكي از بزرگترين خدمتهاست!»
در يكي از عملياتها همراه با ماشاءالله و عبدالله ملاحزاده در حال حركت به طرف خط بوديم. شهيد ملاحزاده رو به من كرد و گفت: «حميد! بيا آن سرود «اللهاكبر» كه ماشاءالله سروده را با هم بخوانيم!» با هم اين سرود را خوانديم. سپس قرآن را باز كرد و گفت: «در آيات الهي آمده است كساني كه به شهادت ميرسند، پرندگان سبزي ميآيند و آنها را ميبرند!» همينطور در حين حركت به سوي خط بوديم كه خمپارهاي آمد و بر سر عبدالله ملاحزاده اصابت نمود و او را فوري شهيد كرد. برايم جالب بود كه اين شهيد عزيز، در آخرين لحظات زندگي نيز سرود «الله اكبر» را زمزمه ميكرد.
ياد شهيدان ماشاءالله، ملاحزاده و تمامي شهداي جنگ هشت ساله، گرامي و جاودان باد!
برادرشهيد «عبدالرحمن تنگستاني»:
ماشاءالله از خود خيلي كم صحبت ميكرد. با من مقداري تعارف داشت و به همين خاطر ماجراي رفتنش به جبهه را از من پنهان ميكرد. او ميدانست كه من با اين موضوع مخالفت ميكنم، و به همين علت هم در اين باره به من چيزي نميگفت. احساسي قوي به من ميگفت كه اگر ماشاءالله به جبهه برود، برگشتي در كار نيست.
معلم بودم. ظهر از مدرسه به خانه آمدم. سراغ ماشاءالله را گرفتم. گفتند: «به جبهه رفته و تازه حركت كرده است! شايد هم هنوز اعزام نشده باشد!»مثل برق خودم را به بسيج رساندم. ساعت 2 بعد از ظهر بود. ديدم ماشاءالله گوشهاي از بسيج، تنها و مظلوم نشسته و در فكر فرو رفته است. گفتم: «به من نگفتي كه عازم جبهه هستي!» گفت: يكدفعه تصميم گرفتم كه بروم. ما وظيفه داريم و بايد به جبهه برويم.
من كه برادر بزرگتر بودم، بايد پيش مرگ آنها ميشدم. تحمل جدايي از ايشان را نداشتم. دوست داشتم خودم جاي او به جبهه بروم تا او بماند و به درد محله و شهر بخورد. وجودش براي مردم خيلي مفيد بود.پرسيدم: «ناهار خوردهاي؟» گفت: «نه! مهم نيست!» دو بسته بيسكويت برايش گرفتم و به خدا سپردمش.
وقتي اعزام شدند، مرتباً جوياي احوال او بودم. در آستانهي شهادتش، عدهاي ميگفتند كه تعدادي از گروه آنها مجروح شده و به بيمارستان انتقال يافتهاند. عده اي نيز ميگفتند كه به شهادت رسيدهاند.
وقتي خبر شهادت «شهيد عبدي» و «شهيد اردشيري» را آوردند، گفتم: «حتماً ماشاءالله نيز شهيد شده است، زيرا اين دو نفر كنار هم بودند!» در ذهنم درگير اين مسئله بودم تا اينكه خواب ديدم ماشاءالله با لباس نيكويي وارد خانه شد. نگاهي به بچههايش كرد. سپس نگاه معناداري به من نمود؛ يعني بچههايم را به تو سپردم. فهميدم كه ماشاءالله شهيد شده است.
بالاخره آقاي «منظري» با ما تماس گرفت و گفت: «آمادگي داريد خبري را به شما بدهم؟» بلافاصله همه چيز را دريافتم. بي اختيار گفتم: «انالله وانا اليه راجعون!» با تعجب گفت: «بله! همينطور است! ماشاءالله نيز از بين ما رفت!»
اكثر دوستان او به فيض شهادت نائل آمدند، از جمله: خداخواست شكريان، خدر رنجبر و بهرام زارعزاده.آنهايي كه برگشتند تعريف ميكردند كه او در بين آتش سنگين دشمن حركت ميكرد و هيچ ترسي در او نبود. شجاعت و دلاوري دروجودش موج ميزد و يقين داشت كه بدون اذن پروردگار، خمپارهها و تيرهاي دشمن به كسي آسيب نميرساند. عاشق خدا بود و با مرگ دست و پنجه نرم ميكرد. هراسي از مرگ نداشت. ميگفت كه اگر خودكشي در اسلام حرام نبود، لحظهاي نميتوانستم در اين دنيا بمانم.
آري! اين دنياي فاني برايش كوچك و تنگ چون قفسي بود و هر لحظه براي ديدن معشوق و معبود خويش لحظه شماري ميكرد. همرزمانش ميگفتند كه روزي ماشاءالله آرام و ساكت نزد ما نشسته بود. رو به ما كرد و گفت: «انگار عراقيها جا خوش كردهاند. ميخواهيد بروم و آنها را بترسانم؟» هر چه به او گفتيم: «نرو!» گوش نگرفت و رفت به طرف سنگر عراقيها!دستي تكان داد. پس از لحظهاي، عراقيها چنان آتش سنگيني ريختند كه حد و حساب نداشت. در نهايت شگفتي، ماشاءالله همچنان در جاي خود ايستاده بود و قدمي به عقب برنگشت.
نميدانم در دست او چه چيزي نهفته و متصل به چه رازي بود كه عراقيها اين چنين احساس خطر كردند.
از رفتاري كه ميكرد و معنويتي كه در چهرهاش موج ميزد و نفوذي كه در كلام داشت، متوجه ميشدم كه او خيلي به خدا نزديك است.
روزي به برادرم حميد گفته بود كه من در شناخت خدا به درجهي يقين رسيدهام. اين كلام بسيار بزرگ است و به راحتي بدست نميآيد. شايد همه ايمان به خدا داشته باشند، ولي مرتبهي يقين را هر كسي ندارد.
او اعتقاداتش قلبي و يقيني بود و با تمام وجود به ذات خدا و كرامات الهي اعتقاد داشت. ايشان پس از خدا به ائمهي اطهار و معصومين (ع) مخصوصاً حضرت علي (ع) عشق ميورزيد و مريد آنها بود. نهج البلاغه را مطالعه ميكرد و در اين ميان ارادت خاصي به امام زمان (عج) داشت.
زماني كه ميخواستند بنيصدر را به رييس جمهوري انتخاب كنند، ماشاءالله سخت مخالف بود و ميگفت: «اين شخص يا پيرو اسلام نيست، يا اعتقادات ضعيفي دارد. و به همين خاطر هم لياقت رييس جمهوري در نظام اسلامي را ندارد.
بلند شد و رفت پشت ديوار خانهي خودمان نوشت: «مرگ بر بني صدر!» گفتم: «ماشاءالله اين كار را نكن! هر چه باشد حضرت امام او تأييد كرده است. امام رهبر و مرجع ماست.»
همان شب ماشاءالله خواب ديد كه با حضرت امام در حال كشتي گرفتن است. در عالم خواب، حضرت امام، ماشاءالله را ضربهي فني و مغلوب كرد. صبح ديدم كه رفت روي شعارش خط كشيد. علت را پرسيديم، جريان جالب خوابش را برايمان تعريف كرد و گفت: «هر حكمي حضرت امام ميدهد، صحيح است و مصلحت دارد. من نبايد از حضرت امام جلوتر نظر دهم. خود امام مرا متوجه كرد!
ادامه مطلب
آنچه در اخلاق و رفتار ماشاءالله از همان كودكي مشهود بود، روحيهي ظلمستيزي و دفاع از مظلوم در مقابل ظالم بود. خصوصيت ديگر او، صداقت و راستي او بود. اين دو خصوصيت اخلاقي، موجب شده بود كه وي، محور و هستهي اصلي تجمع دوستانش شود؛ تا آنجا كه خانهي ما كمكم به كانون تجمع جواناني تبديل شد كه هدفشان مبارزهي گروهي با عوامل و افراد منحرف بود.
شخصيت معنوي و رفتار مذهبي ماشاءالله بعنوان كسي كه محور همهي فعاليتها بود، موجب شد تا تماميكارهاي گروهياي كه انجام ميشد، سمت و سوي مذهبي و الهي داشته باشد. ايشان نقش بسزايي در تربيت اسلاميجوانان محل داشت و تقريباً اكثر جواناني كه از اين محل به جبهه اعزام و يا شهيد شدند و يا عدهاي كه از روحيهي انقلابي برخوردار بودند، به نوعي متأثر از اخلاق معنوي ماشاءالله بودند.
ماشاءالله به دليل تلاش و فعاليتهاي فراواني كه در جهت خودسازي داشت، به مراتب بالاي عرفان و كمال رسيده و اين موضوع در رفتار و گفتارش كاملاً مشهود بود.
نگاه او براي مخاطب، جاذبهي خاصي داشت؛ و اين همه، ناشي از عمل به دستورات دين و قرآن و دوري از گناه و معصيت بود.
سابقه مبارزاتي
دوستيهايش صادقانه و پايدار بود و با دوستانش بسيار با مهرباني رفتار ميكرد. حاضر بود جانش را فداي دوستانش كند و احترام زيادي براي آنها قايل بود. شهيد، بسيار حس كنجكاوي و تحقيق داشت و اگر چه از سواد بسيار بالايي برخوردار نبود، ولي با فكر بالايي كه داشت، روي مسايل و نكتهها فكر ميكرد و از خود حساسيت نشان ميداد.
در آن زمان، به اين علت كه جو حاكم بر جامعه، غير مذهبي بود، تعداد كساني كه روحيهي مذهبي داشتند، كم بود و به همين علت نيز شمار جواناني كه به مسايل ديني آشنا بودند، قابل توجه نبود.
حكومت ستمشاهي، نه تنها مردم را به سمت اخلاق و دين، راهنمايي ارشاد نميكرد، بلكه جوانان را به سوي فساد نيز ميكشاند. در آن زمان، تنها عدهي قليلي كه در محيطي مذهبي رشد كرده بودند، تربيت مناسب داشتند.
آن زمان، در بوشهر، محفلي وجود نداشت كه جوانان علاقهمند را تربيت كند و بصورت هدفمند، پرورش دهد. به همين دليل نيز هر كس به اندازهي فهم واطلاع خانوادهي خويش، نسبت به واقعيت پيرامونش آگاهي داشت. اما عليرغم همهي اينها، ماشاءالله در آن شرايط، خود را به خوبي ساخته بود و روحيهاي قوي داشت. او با جديتي كه در رفتارش موج ميزد، اطرافيان را به خود جذب ميكرد.
منزل ما، كانون تجمع بچههاي محل بود. بچهها از صحبتها و انديشههاي وي استفاده ميكردند و مثل خود او، با وفا و صميمي بودند و هيچگاه همديگر را رها نميكردند.
در دورهي ستمشاهي، محمدعلي و دوستانش با عوامل انحراف به صورت تشكيلاتي مبارزه ميكردند. وقتي كه جوششهاي مردم بر عليه شاه به اوج خود رسيد نيز، وي تحت تأثير انقلاب مردمي، با مردم همراه شد و سعي داشت كه در اين زمينه نقش بسزايي ايفا كند.
زندگي معنوي و مذهبي شهيد ماشاءالله بسيار مفصل و از حوصلهي بحث ما خارج است. او، در اثر تحولات و تغييراتي كه در روحيهاش پديد آمده بود، فردي خود ساخته، پايبند، معتقد و مبارز شده بود. فردي كه با هدف حركت ميكرد و دوستان خود را براي پيشبرد آرمانهاي انقلاب آماده ميكرد. اين عده با فعاليتهايي كه عليه رژيم ستمشاهي داشتند، خود را براي هرگونه خطري از جمله زندان، تبعيد و اعدام آماده كرده بودند.
آنها مبارزات شجاعانهاي داشتند و بطور مخفيانه در خانه جلساتي برگزار ميكردند. شهيد و همرزمانش، در پناه آيات قرآن خود را پرورش ميدادند. آو و دوستانش، ابتدا نوارهاي آقاي كافي را گوش ميدادند، بعد هم به نوارهاي حضرت امام و ساير بزرگان دست پيدا ميكردند و به رهنمودهاي ايشان عمل مينمودند.
آنها با تلاش و جستجو، خود را آگاه به امور انقلاب ميكردند و ميخواستند همراه با تحولات و پيشرفت انقلاب، گام بردارند. به دنبال فرمان حضرت امام، نوارها و اطلاعيههاي ايشان را انتشار ميدادند.
ماشاءالله، تشكيلات منسجمي را با همكاري بچههاي محل درست كرده و خود را براي مبارزهي طولاني آماده نموده بود. در آن حين، اسم ماشاءالله را به عنوان كسي كه برنامههاي ضد رژيم را دنبال ميكند، به ساواك دادند كه منجر به دستگيري وي شد؛ اگر چه بطور معجزه آسايي از دست نيروهاي رژيم فرار كرد.
ماجراي محاكمهي ايشان بسيار جالب و طولاني است. همزمان با فرار او، حضرت امام نيز فرمان دادند كه سربازها از سربازخانهها فرار كنند. يادم ميآيد كه شهيد و چند نفر ديگر از دوستانش ـ كه بعدها شهيد شدند ـ به شيراز رفتند؛ زيرا به شدت تحت تعقيب بودند. از جملهي اين افراد نيز خود من، شهيد ماشاءالله، برادرم حميد، عبدي اردشيري، بهرام زارعزاده، اكبر فولادي و … بودند. ما مدتي مخفي شديم و پس از مدتي براي از سرگيري فعاليتها با تغيير لباس به بوشهر آمديم و منزلي را در خيابان باغ زهرا اجاره كرديم.
روزها مخفي ميشديم و شبها با استفاده از تاريكي، شروع به تبليغات، پخش نوار، نوشتن شعار روي ديوار و توزيع اطلاعيه ميكرديم. ما، علاوه بر شركت در راهپيماييهاي داخل شهر بوشهر، به شهرهاي ديگر از جمله شيراز نيز جهت شركت در راهپيماييهاي ضد شاهنشاهي ميرفتيم.
شهيد ماشاءالله، در مراسم صبحگاهي ارتش در خارگ، با يكي از افسران بحثش ميشود. آن افسر به يكي ازدوستان ايشان توهين كرده بود و ماشاءالله نيز چون نتوانسته بود، اين توهين را تحمل كند، همان جا شديداً آن افسر را مورد ضرب و شتم قرار داده بود. دژبان و نيروي حفاظت آنجا نيز وي را دستگير كرده و پس از مدتي بازداشت و زندان، او را به بيمارستان برده بودند تا با آمپول هوا از بين ببرند. ماشاءالله نيز با متوجه شدن اين موضوع، از بيمارستان فرار كرده و به هر شكل ممكن از خارگ به بوشهر ميآيد و مجددآ با بچهها شروع به ادامهي فعاليت و مقاومت در برابر ساواك ميكند؛ تا اينكه انقلاب پيروز شد و اين عزيزان مانند سربازي آماده وارد كميتهها شدند و از انقلاب حفاظت و پاسداري نمودند.
آنها گروهكهاي تيمي را شناسايي ميكردند و با مخالفين انقلاب به سختي درگير بودند. آنها ميدانستند كه منافقين، به اين راحتي دست از انقلاب بر نميدارند.
شهيد ماشاءالله هستهاي به نام هستهي حزبالله تكشيل داد كه به شدت در مقابل تروريستها، منافقين و گروهكها ايستادگي ميكرد. آنها اكثر خانههاي تيميگروهكها را شناسايي كردند و به شدت با آنها برخورد نمودند. اين عزيزان، زحمات زيادي كشيدند و بدون شك، يكي از دلايلي كه اين گروهكها نتوانستند در بوشهر آنطور كه ميخواهند رشد كنند و به انقلاب ضربه وارد كنند، تلاش و فعاليت شبانهروزي اين عزيزان بود. آنها اكثر منافقان و گروهكها را دستگير كردند و به زندان انداختند و فرصت هر گونه جنايت را از آنها گرفتند.
دوران دفاع مقدس
يكي از كارهاي مهمي كه شهيد ماشاءالله انجام داد، تربيت اسلامي بچههاي محل بود. اكثر بچهها و جوانان محل آماده شده بودند كه هر جا نيار باشد، خدمت نموده و از انقلاب دفاع كنند. حالا نيز اگر ميبينيد كه تعداد زيادي از بچههاي اين محل شهيد شدهاند، به خاطر همان آمادگي و فداكاري بود.
يك بار ايشان گفت: «اكثر دوستان من شهيد شدهاند و اين درست نيست كه من آنها را آمادهي رفتن به جبهه كرده و به منطقه فرستاده باشم، ولي خودم سالم از منطقه برگردم. اي كاش من هم توفيق شهادت پيدا ميكردم و به جمع دوستان سفر كرده ميپيوستم!»
او ادامه داد:« اي كاش، يكي از ما سه برادر شهيد ميشديم تا اين قضيه كمي قابل هضم شود. شايد بعضي بگويند كه اينها، جوانان را به خط ميفرستند، ولي خودشان در پشت جبهه سالم ميمانند.»
ماشاءالله چون درجهدار ارتش بود، بارها از طريق ارتش به جبهه رفت، ولي خيلي دوست داشت كه با بسيجيها عازم جبهه شود. بار آخر كه با بسيجيان اعزام شد، در عمليات فتحالمبين در منطقه شوش بود. او دلاورمردانه به دفاع از انقلاب اسلامي پرداخت و همان جا به فيض عظماي شهادت نايل شد. شهيد ماشاءالله، فردي معتقد، متدين، فداكار، شجاع و خداشناس به تمام معنا بود. او ميگفت: «من در مورد شناخت خدا به يقين رسيدهام!» او، ايمانش به يقين و مرحلهي كمال مطلق رسيده بود، اما ما آنطور كه بايد، وي را نشناختيم.
بسيار عاشق خدا بود و به معبود عشق ميورزيد. بارها و بارها چشمهاي اشكبارش در حين مناجات، مرا به تحير وا ميداشت. او گاه با خلوت ميكرد و از فراق خدا گريه و ناله سر ميداد.
واقعاً دنيا براي روح بزرگ او و امثال او، كوچك و تنگ همچون زندان بود. آن عزيزان به مرحلهي يقين و سعادت رسيده و عاشق شهادت بودند. اگر از دوستان شهيد ماشاءالله كه اكنون زنده هستند، دربارهي او بپرسيد، اين حرف مرا تصديق ميكنند. البته من صلاح نميدانم كه همهي آنچه از او ميدانم را عرض كنم، زيرا ميدانم كه بعضي چيزها گفتني نيست و ظرفيت فكر امروز، براي درك اين نكات آماده نيست.
شهيد ماشاءالله بسيار معتقد به امداد غيبي بود. او روحي قوي داشت و بسياري از چيزها را احساس ميكرد. او در آخرين نامهاي كه هفتهي آخر عمرش برايم فرستاد، به نكتهاي اشاره نموده بود كه كاملاً معناي رفتن داشت. با خواندن اين نامه بود كه فهميدم، ماشاءالله ديگر بر نميگردد. در آن نامه، بسيار زيبا از خدا حرف زده بود. من معتقدم كه تمام شهيدان، در لحظاتي كه ميخواستهاند به لقاءالله بپيوندند، متحول شدهاند و خود خبر داشتهاند كه به ديار ابدي ميروند.
قبل از آنكه به ما خبر شهادت برادرم را بدهند، من از شهادت ايشان اطلاع داشتم؛ زيرا خواب ايشان و وقوع اين اتفاق را ديده بودم. در عالم خواب، ايشان با لباس مناسبي وارد شد و نگاهي به ما و نگاهي به زن و بچهاش به حالت خداحافظي نمود. متوجه شدم كه ماشاءالله شهيد شده است. از اطراف نيز خبر ميرسيد كه بچههاي زيادي از بوشهر در اين عمليات شهيد شدهاند.
ما منتظر بوديم كه چه ميشود. پيكر بعضي از دوستان ماشاءالله را به شهر آوردند، ولي ما از او خبر درستي نداشتيم. بعضي ميگفتند كه زخمي شده و بعضي خبر شهادت ايشان را ميدادند. ولي ما يقين داشتيم كه شهيد شده است. با سپاه و آقاي ميرزايي تماس گرفتم. دربارهي ماشاءالله پرسيدم. ايشان نيز گفت: « شما كه روحيهاي قوي داريد، انالله و انااليه راجعون. ماشاءالله به شهادت رسيده است.»
آمدم و خانواده را خبر كردم. رفتيم و پيكر مطهر او را تحويل گرفتيم. استان بوشهر در عمليات فتحالمبين، بيش از 90 نفر شهيد داد. از خود شهر تا خيابان سنگي، ازدحام جمعيت براي تشييع پيكر شهدا بود. رفتم تا پيكر شهيد ماشاءالله را زيارت كنم. پيكر ايشان يك هفته زير آتش دشمن، روي زمين مانده و سوخته بود. قرآني خونآلود در جيبش قرار داشت. آن را برداشتم و از او خداحافظي كردم. از شهيد خواستم كه براي ما هم طلب آمرزش كند. بعدها نيز از طريق روياي صادقه، ارتباطهايي با شهيد داشتم.
يك بار به خوابم آمد، از او پرسيدم: «ماشاءالله چقدر طول كشيد تا شهيد شدي؟» گفت: «ما شهدا به راحتي و زود شهيد ميشويم. چند ثانيهاي بيش طول نكشيد!»
«برادر شهيد»
ماشاءالله از دوران كودكي، در ميان خانواده شخصيتي استثنايي و ناب داشت. بسيار كنجكاو بود و مسائل گوناگون را فقط با تحقيق و پرسوجو ميپذيرفت. به علت ناهنجاريهايي كه در مدارس زمان طاغوت وجود داشت و با روحيهي پاك شهيد سازگاري نداشت، مجبور شد كه عليرغم ميل باطني و با وجود استعداد فراواني كه داشت، در سال دوم دبيرستان مدرسه را ترك كند.
پس از آن، به دليل وضع نامساعد مالي، به همراه برادرش حميد، وارد ارتش شده و در گروه موزيك نيروي دريايي مشغول به كار شدند. قبل از پيروزي انقلاب اسلامي، آنها فعاليتهاي زيادي در راستاي به ثمر نشستن جوشش اسلامي مردم از خود نشان دادند ، بعد از پيروزي انقلاب نيز، ماشاءالله با شدت و جديت بيشتري در فعاليتهاي مذهبي و قرآني شركت ميكرد.
او علاقمند به درك و فهم مسايل و واقعيتهاي زندگي بود و به همين خاطر نيز در كنار روخواني و قرائت قرآن كريم، در زمينهي ترجمه و معناي آيات الهي نيز تلاش ميكرد.حدود 7 ماه، شبها تا صبح مينشست و نميخوابيد و به راز و نياز با خدا و تفكر دربارهي ذات پاك او مشغول بود..او بالاخره به آن چيزي كه ميخواست رسيد و بعد از شناخت خدا، در راه قرآن كريم و دستورات آن گام برداشت در همين راستا جلسات آموزشي قرآن برگزار مي كرد. وي، دوستان و جوانان محل را براي اين منظور گرد خود جمع مينمود و توانست بعد از چند وقت، تعداد زيادي از ياران وفادار به انقلاب و اسلام را در محضر خود تربيت كند.
او بسيار به خواهر و برادرانش احترام ميگذاشت و به من كه برادر بزرگش بودم، هميشه مثل پدر نگاه ميكرد. من هم، آن عزيز را بسيار دوست داشتم و او را ستون خانه ميدانستم. پس از شهادت او، احساس كردم كه ستون خانه پايين آمد و همه چيز بر سر ما خراب شد. واقعاً درست است كه برادر، پشت برادر است، چرا كه با رفتن او پشتم شكست.
شهيد به اتفاق دوستانش، صندوق خيريهاي تشكيل داده بود و هر ماه مبلغي را در آن ميريختند و به اين ترتيب، به فقراي محل كمك ميكردند. البته اين كار كاملاً مخفيانه و دور از چشم ديگران انجام ميشد. آنها شبها به تبعيت از مولايشان علي (ع) به در خانهي نيازمندان ميرفتند و مواد مورد نياز آنها را تحويل ميدادند. اين كار، سالهاي سال پس از شهادت ماشاءالله نيز ادامه داشت و دوستانش مراجعه ميكردند و مبالغ خود را در صندوق ميريختند.
او هميشه ميگفت: «قرآن تمام راز و رمزهاي لازم زندگي را به ما گفته و تا قرآن هست ما نياز به هيچ مرجع ديگري نداريم.» هر كس با ماشاءالله همصحبت ميشد، فكر ميكرد كه ايشان چندين سال در حوزهي علميه درس خوانده است. او هرگاه با علما و روحانيون نيز به بحث مينشست، آنها اعتراف ميكردند كه حرفهاي ايشان، منطقي و منطبق بر حقانيت و شريعت است.
يكي از كارهاي ارزنده و مهم ماشاءالله، گردآوري افراد بسياري در مجالس و بحثهاي مذهبي و ديني بود. او در همين مجالس بود كه توانست دسته و گروهي تشكيل بدهد كه بطور منسجم و منظم، نوارها و اطلاعيههاي حضرت امام (ره) را انتشار ميدادند.
روزي كه شيخ ابوتراب عاشوري را به شهادت رساندند، رژيم در سطح شهر، اعلام حكومت نظامي كردند. هيچ روحاني حق نداشت از خانه بيرون بيايد و در شهر ظاهر شود. اگر ساواك، روحاني را ميديد، فوري او را دستگير ميكرد.
از قضا آن روز، يك روحاني از قم به بوشهر آمده بود تا شيخ ابوتراب را ببيند. او اصلاً از ماجراهاي داخل شهر خبر نداشت. شهيد ماشاءالله و دوستش با ديدن آن روحاني، او را سوار ماشين كردند و ماجراي شهادت شيخ ابوتراب و حكومت نظامي را به او گفتند. روحاني را به خانه آوردند و بسيار احترام و پذيرايي كردند.
چون ماشاءالله ارتشي بود و لباسهاي فرمش در اتاق آويزان بود، آن روحاني مقداري احساس ناامني كرد و گفت: «من كجا آمدهام؟» به او گفتند: «راحت باشيد، ما خودي و با شما همعقيده هستيم. هر كجا ميخواهيد شما را ميرسانيم!»
روز بعد، قرار بود آن روحاني به يكي از روستاهاي اطراف بوشهر ـ جهت تبليغ و سخنراني ـ برود. ايشان را تا مقصد همراهي كردند. اتفاقاً سالها بعد از پيروزي انقلاب، ما آن روحاني را در قم ديديم، ولي همديگر را نشناختيم. ما براي دعوت از يك سخنران به قم رفته بوديم و بطور كاملاً اتفاقي، از ايشان دعوت كرديم كه جهت سخنراني براي مسئولين شهر، به بوشهر تشريف بياورند.
وقتي فهميد كه ما از بوشهر آمدهايم، گفت: «من، قبل از انقلاب، در بوشهر دوستاني داشتم اما اكنون از آنها بيخبرم!» و ماجرا را تعريف كرد. ما هم با خوشحالي از ديدن ايشان و زنده شدن ياد آن ايام، خود را معرفي كرديم.
همانطور كه عرض كردم، ماشاءالله در چارچوب قوانين و دستورات قرآن عمل ميكرد و هميشه سعي ميكرد، سياستش سياست قرآن باشد. او همواره آيهي «اشداء علي الكفار و رحماء بينهم» ورد زبانش بود و به همان شيوه هم رفتار ميكرد و دقيقاً به همين علت هم بود كه منافقان و گروهكهاي منحرف از او حساب ميبردند.
خانههاي تيمي زيادي از ضد انقلاب را به اتفاق دوستانش كشف و منهدم كردند و آنها را از ادامهي فعاليت و جنايت باز داشتند. يكي از دلايل و عواملي كه باعث شد تا منافقين، چريكهاي خلق و كمونيسمها نتوانند در بوشهر كاري از پيش ببرند، تلاشهاي جانانه و شبانهروزي اين عزيزان بود كه حركت اين مزدوران را در نطفه خفه كرد. اكثر افراد اين گروهكها توسط اين گروه فداكار متلاشي شدند.
شهيد ماشاءالله تا جايي كه در توانش بود، خدماتي را قبل از انقلاب ارائه داد و نيروهاي بسيار خوبي را در خدمت انقلاب تربيت كرد. اين نيروها كه عمدتاً در گروههاي مذهبي فعاليت داشتند و با ساواك و پليس شاه مبارزه ميكردند، اشعاري را عليه رژيم شاه بر روي ديوارها مينوشتند و مردم را از مسائل روز آگاه ميكردند. آنها براي شركت در تظاهرات عليه شاه، علاوه بر بوشهر به شهرهاي اطراف از جمله شيراز نيز ميرفتند.
ماشاءالله يكي دو بار با ارتش به جبهه اعزام شد. ارتش، نيروهايش را خود به جبهه اعزام ميكرد، ولي شهيد خيلي علاقه داشت همراه با برادران بسيجي به جبهه برود. به همين خاطر نيز يك بار بدون اجازهي ارتش و با
غيبت كردن، همراه با بچههاي بسيج راهي مناطق عملياتي شد. او ميگفت: «رزمنده در هر لباسي كه باشد، جزء لشكر اسلام است!»
وي در عمليات بزرگ «فتحالمبين» در مورخ 1/1/1361 به فيض شهادت رسيد. ايشان با ديگر بچههاي مسجد توحيد در منطقهي «زعن» شوش بود. يادم است كه در يك عمليات حدود 11 نفر از بچههاي مسجد توحيد با هم شهيد شدند.
ظاهراً عمليات اين عزيزان بصورت ايذايي بوده و آنها بايد عراقيها را به گونهاي مشغول ميكردهاند كه نيروهاي خودي بتوانند با استفاده از غفلت دشمن، آنها را دور بزنند و محاصره كنند و به دام بيندازند. اين رزمندهها در راه، به ميدان مين برخورد ميكنند. در ساعت 2 نيمه شب يكي از بچهها ناخوداگاه روي مين منور ميرود و دشمن بدين وسيله متوجه اين گروه ميشود وآنها را زير آتش سنگين قرار ميدهد و به شهادت ميرساند. اين شهيدان كه ماشاءالله هم جزء آنها بود، حدود 7 روز در آن نقطه، زير باران گلولههاي دشمن افتاده بودندو حمل شهدا به عقب در آن موقع پر كند
همان موقع در مسجد جمع شديم و به مناسبت عمليات «فتحالمبين» علمهاي سبزي روي مسجد و ميدان شهر نصب كرديم و تكبير سر داديم. به فرمايش حضرت امام (ره)، اين عمليات، «فتحالفتوح» بود.
برادر شهيد«حميد تنگستاني»
من و ماشاءالله علاوه بر برادر بودن، دوستان خوبي بوديم. او در ارتش مانند قطبي استوار و قوي، دوستان را گرد خويش جمع ميكرد و باعث اتحاد بيشتر گروه ميشد.
وقتي او به شهادت رسيد، عدهاي از همشهريان در خانه جمع شدند و بسيار ناله و فغان سر دادند. يكي از آنها ميگفت: « ماشاءالله پدر ما بود! او مخفيانه نيازهاي ما را بر طرف ميكرد و هيچ كس نميدانست او به چه كساني كمك ميكند!» برادرم هميشه به ما ميگفت اگر خواستيد به نيازمندان كمك كنيد، طوري رفتار نماييد كه به دور از ريا و تظاهر باشد. ميگفت: «خدا سفارش كرده و دوست دارد اين كمكها پنهاني باشد تا شخصيت فقيران حفظ شود!»
هميشه اين هراس را داشتم كه ماشاءالله به جبهه برود، چون ميدانستم كه اين گل خوشبو به عطر قرآن، به محض وارد شدن در گلستان عاشقان فوراً انتخاب ميشود و به ديدار دوست ميشتابد. مدتي كه گذشت، اعلام كردند كه به تعدادي نيرو براي مناطق عملياتي نياز دارند. خودش را به من رساند و گفت: «حميد! اين نوبت ميخواهم به جبهه بروم!» به او گفتم:« برادر جان! شما بمانيد و به امور خانواده رسيدگي كنيد، من خودم ميروم!» اما او با قاطعيت گفت: « نوبتي هم باشد، نوبت من است!» خيلي تلاش كردم مانع رفتنش شوم، اما نتوانستم. پس از رفتن ايشان، من نيز راهي جبهه شدم. وقتي رسيدم، آدرس محل استقرارش را (كه در اهواز ، پادگان شهيد بهشتي بود) را يافتم و نزدش رفتم. خدا رحمتش كند! در قسمت مخابرات آنجا كار ميكرد. با
او نزد شهيد سلطاني رفتيم و آنجا من درخواست كردم كه نزد خداخواست بمانم؛ حتي به گريه هم افتادم و گفتم كه ميخواهم با برادرم در يك جا باشم، ولي شهيد سلطاني قبول نكرد.
ماشاءالله گفت: «حميد جان! مصلحت اين است كه ما از هم جدا باشيم!» به هر ترتيب آنها از ما جدا شدند و به خط مقدم رفتند.حوالي ساعت 4 صبح، در سنگر انفرادي با حيدر شنبهزاده مشغول دفاع بوديم كه ناگهان قلبم فرو ريخت و حالم متحول شد. صدا زدم: «حيدر! ماشاءالله شهيد شد!»
وقتي صبح شد، به پشت خط رفتم و از ماشاءالله خبر گرفتم. گفتند كه بچهها رفتهاند و هنوز برنگشتهاند.وقتي به بوشهر آمدم، مطلع شدم كه حوالي همان ساعاتي كه حال من متحول شده بود، ماشاءالله به شهادت رسيده بود. انگار قلب من، پيش از رسيدن خبر شهادت او، به اين موضوع گواهي داده بود.
ايشان استعداد بسيار بالايي در زمينهي هنر موسيقي داشت و ميگفت: «موسيقي نوعي خلقت پروردگار است و بايد در مسير خدا به كار برده شود!» او خودش يكي از نوازندگان ساز بود و در زمان طاغوت كه گروه گروه مردم را ميكشتند، تعدادي از دوستانش را جمع كرد و ساز خود را شكستند و زير پا له كردند.
او قبل از شهادت نيز سرودي در مورد پروردگار ساخته و قرار بود با گروهي از دوستان كه اكثر آنها اكنون به شهادت رسيدهاند، در نماز جمعه اجرا كنند. يكي از هنرمندان بوشهري ميگفت: «شهيد ماشاءالله در موسيقي نابغه بود، او در موسيقي استاد نداشت، اما خلاقيت هنري در وجودش موج ميزد. شهيد ميگفت: «اگر موسيقي در راه اسلام نواخته شود يكي از بزرگترين خدمتهاست!»
در يكي از عملياتها همراه با ماشاءالله و عبدالله ملاحزاده در حال حركت به طرف خط بوديم. شهيد ملاحزاده رو به من كرد و گفت: «حميد! بيا آن سرود «اللهاكبر» كه ماشاءالله سروده را با هم بخوانيم!» با هم اين سرود را خوانديم. سپس قرآن را باز كرد و گفت: «در آيات الهي آمده است كساني كه به شهادت ميرسند، پرندگان سبزي ميآيند و آنها را ميبرند!» همينطور در حين حركت به سوي خط بوديم كه خمپارهاي آمد و بر سر عبدالله ملاحزاده اصابت نمود و او را فوري شهيد كرد. برايم جالب بود كه اين شهيد عزيز، در آخرين لحظات زندگي نيز سرود «الله اكبر» را زمزمه ميكرد.
ياد شهيدان ماشاءالله، ملاحزاده و تمامي شهداي جنگ هشت ساله، گرامي و جاودان باد!
برادرشهيد «عبدالرحمن تنگستاني»:
ماشاءالله از خود خيلي كم صحبت ميكرد. با من مقداري تعارف داشت و به همين خاطر ماجراي رفتنش به جبهه را از من پنهان ميكرد. او ميدانست كه من با اين موضوع مخالفت ميكنم، و به همين علت هم در اين باره به من چيزي نميگفت. احساسي قوي به من ميگفت كه اگر ماشاءالله به جبهه برود، برگشتي در كار نيست.
معلم بودم. ظهر از مدرسه به خانه آمدم. سراغ ماشاءالله را گرفتم. گفتند: «به جبهه رفته و تازه حركت كرده است! شايد هم هنوز اعزام نشده باشد!»مثل برق خودم را به بسيج رساندم. ساعت 2 بعد از ظهر بود. ديدم ماشاءالله گوشهاي از بسيج، تنها و مظلوم نشسته و در فكر فرو رفته است. گفتم: «به من نگفتي كه عازم جبهه هستي!» گفت: يكدفعه تصميم گرفتم كه بروم. ما وظيفه داريم و بايد به جبهه برويم.
من كه برادر بزرگتر بودم، بايد پيش مرگ آنها ميشدم. تحمل جدايي از ايشان را نداشتم. دوست داشتم خودم جاي او به جبهه بروم تا او بماند و به درد محله و شهر بخورد. وجودش براي مردم خيلي مفيد بود.پرسيدم: «ناهار خوردهاي؟» گفت: «نه! مهم نيست!» دو بسته بيسكويت برايش گرفتم و به خدا سپردمش.
وقتي اعزام شدند، مرتباً جوياي احوال او بودم. در آستانهي شهادتش، عدهاي ميگفتند كه تعدادي از گروه آنها مجروح شده و به بيمارستان انتقال يافتهاند. عده اي نيز ميگفتند كه به شهادت رسيدهاند.
وقتي خبر شهادت «شهيد عبدي» و «شهيد اردشيري» را آوردند، گفتم: «حتماً ماشاءالله نيز شهيد شده است، زيرا اين دو نفر كنار هم بودند!» در ذهنم درگير اين مسئله بودم تا اينكه خواب ديدم ماشاءالله با لباس نيكويي وارد خانه شد. نگاهي به بچههايش كرد. سپس نگاه معناداري به من نمود؛ يعني بچههايم را به تو سپردم. فهميدم كه ماشاءالله شهيد شده است.
بالاخره آقاي «منظري» با ما تماس گرفت و گفت: «آمادگي داريد خبري را به شما بدهم؟» بلافاصله همه چيز را دريافتم. بي اختيار گفتم: «انالله وانا اليه راجعون!» با تعجب گفت: «بله! همينطور است! ماشاءالله نيز از بين ما رفت!»
اكثر دوستان او به فيض شهادت نائل آمدند، از جمله: خداخواست شكريان، خدر رنجبر و بهرام زارعزاده.آنهايي كه برگشتند تعريف ميكردند كه او در بين آتش سنگين دشمن حركت ميكرد و هيچ ترسي در او نبود. شجاعت و دلاوري دروجودش موج ميزد و يقين داشت كه بدون اذن پروردگار، خمپارهها و تيرهاي دشمن به كسي آسيب نميرساند. عاشق خدا بود و با مرگ دست و پنجه نرم ميكرد. هراسي از مرگ نداشت. ميگفت كه اگر خودكشي در اسلام حرام نبود، لحظهاي نميتوانستم در اين دنيا بمانم.
آري! اين دنياي فاني برايش كوچك و تنگ چون قفسي بود و هر لحظه براي ديدن معشوق و معبود خويش لحظه شماري ميكرد. همرزمانش ميگفتند كه روزي ماشاءالله آرام و ساكت نزد ما نشسته بود. رو به ما كرد و گفت: «انگار عراقيها جا خوش كردهاند. ميخواهيد بروم و آنها را بترسانم؟» هر چه به او گفتيم: «نرو!» گوش نگرفت و رفت به طرف سنگر عراقيها!دستي تكان داد. پس از لحظهاي، عراقيها چنان آتش سنگيني ريختند كه حد و حساب نداشت. در نهايت شگفتي، ماشاءالله همچنان در جاي خود ايستاده بود و قدمي به عقب برنگشت.
نميدانم در دست او چه چيزي نهفته و متصل به چه رازي بود كه عراقيها اين چنين احساس خطر كردند.
از رفتاري كه ميكرد و معنويتي كه در چهرهاش موج ميزد و نفوذي كه در كلام داشت، متوجه ميشدم كه او خيلي به خدا نزديك است.
روزي به برادرم حميد گفته بود كه من در شناخت خدا به درجهي يقين رسيدهام. اين كلام بسيار بزرگ است و به راحتي بدست نميآيد. شايد همه ايمان به خدا داشته باشند، ولي مرتبهي يقين را هر كسي ندارد.
او اعتقاداتش قلبي و يقيني بود و با تمام وجود به ذات خدا و كرامات الهي اعتقاد داشت. ايشان پس از خدا به ائمهي اطهار و معصومين (ع) مخصوصاً حضرت علي (ع) عشق ميورزيد و مريد آنها بود. نهج البلاغه را مطالعه ميكرد و در اين ميان ارادت خاصي به امام زمان (عج) داشت.
زماني كه ميخواستند بنيصدر را به رييس جمهوري انتخاب كنند، ماشاءالله سخت مخالف بود و ميگفت: «اين شخص يا پيرو اسلام نيست، يا اعتقادات ضعيفي دارد. و به همين خاطر هم لياقت رييس جمهوري در نظام اسلامي را ندارد.
بلند شد و رفت پشت ديوار خانهي خودمان نوشت: «مرگ بر بني صدر!» گفتم: «ماشاءالله اين كار را نكن! هر چه باشد حضرت امام او تأييد كرده است. امام رهبر و مرجع ماست.»
همان شب ماشاءالله خواب ديد كه با حضرت امام در حال كشتي گرفتن است. در عالم خواب، حضرت امام، ماشاءالله را ضربهي فني و مغلوب كرد. صبح ديدم كه رفت روي شعارش خط كشيد. علت را پرسيديم، جريان جالب خوابش را برايمان تعريف كرد و گفت: «هر حكمي حضرت امام ميدهد، صحيح است و مصلحت دارد. من نبايد از حضرت امام جلوتر نظر دهم. خود امام مرا متوجه كرد!
ادامه مطلب
ادامه مطلب
ادامه مطلب

مشاهده سایر تصاویر

مشاهده سایر تصاویر

مشاهده سایر اسناد

مشاهده سایر کتاب ها
در صورتی که تصویر، اطلاعات و یا خاطره ای مرتبط با شهید در اختیار دارید با ما به اشتراک بگذارید