نام محمدصادق
نام خانوادگی جلودار
نام پدر صدرالله
تاربخ تولد 1345/10/02
محل تولد بوشهر - بوشهر
تاریخ شهادت 1362/05/01
محل شهادت حاج عمران
مسئولیت رزمنده
نوع عضویت بسيج
شغل دانش آموز
تحصیلات سوم راهنمايي
مدفن بوشهر



شهيد محمدصادق (مهدي) جلودار در بهمن ماه سال 1345 در خانوادهاي متدين و متوسط در بوشهر چشم به هستي گشود. وي از آغاز كودكي، طبع كنجكاو وخداپرستي داشت.
وقتي انقلاب آغاز شد، وي در كلاس اول راهنمايي درس ميخواند و با تعطيلي مدرسه، به صورت فعال در تظاهرات و راهپيماييها شركت ميكرد. جنگ تحميلي كه آغاز شد، بلافاصله به عضويت بسيج درآمد و عاشقانه از دستاوردهاي انقلاب اسلامي، دفاع و پاسداري كرد. آرزوي جبهه رفتن و شوق جنگيدن با دشمن بعثي، يك لحظه از ذهن او جدا نميشد. تا اينكه سرانجام با آغاز عمليات رمضان، اين آرزو، برآورده شد و در اوايل تابستان سال 1361 به طور داوطلبانه جبهههاي حق عليه باطل اعزام شد. در آن هنگام، او 14 سال داشت. محمدصادق از زمان بازگشت از اولين اعزام تا آخرين جبههاي كه تجربه كرد، جمعاً 5 بار طعم شيرين براي خدا جنگيدن را چشيد و در عملياتهاي «رمضان»، «والفجر1 » و «والفجر 2 » شركت كرد و سرانجام در تاريخ 1/5/1362 در پادگان «حاج عمران» منطقهي غرب، آرزوي ديرينهي خود كه شهادت در راه خدا بود رسيد و مشتاقانه به استقبال آن رفت.
نام مستعار «مهدي» براي سربازي آقا امام زمان (عج) براستي كه برازندهي او بود و اين هم خود سعادتي شگرف است كه نصيب هر كسي نميشود.
آرزو و اشتياقِ ظهور مهديِ فاطمه، در همهي دقـايق، شهـيد را در بر ميگرفت. او با علاقهي زياد به امام و روحانيت عشق ميورزيد و با تمام وجود از گروهكهاي منافقين و انجمن حجتيه و بد حجابي متنفر بود. ادامه مطلب
وقتي انقلاب آغاز شد، وي در كلاس اول راهنمايي درس ميخواند و با تعطيلي مدرسه، به صورت فعال در تظاهرات و راهپيماييها شركت ميكرد. جنگ تحميلي كه آغاز شد، بلافاصله به عضويت بسيج درآمد و عاشقانه از دستاوردهاي انقلاب اسلامي، دفاع و پاسداري كرد. آرزوي جبهه رفتن و شوق جنگيدن با دشمن بعثي، يك لحظه از ذهن او جدا نميشد. تا اينكه سرانجام با آغاز عمليات رمضان، اين آرزو، برآورده شد و در اوايل تابستان سال 1361 به طور داوطلبانه جبهههاي حق عليه باطل اعزام شد. در آن هنگام، او 14 سال داشت. محمدصادق از زمان بازگشت از اولين اعزام تا آخرين جبههاي كه تجربه كرد، جمعاً 5 بار طعم شيرين براي خدا جنگيدن را چشيد و در عملياتهاي «رمضان»، «والفجر1 » و «والفجر 2 » شركت كرد و سرانجام در تاريخ 1/5/1362 در پادگان «حاج عمران» منطقهي غرب، آرزوي ديرينهي خود كه شهادت در راه خدا بود رسيد و مشتاقانه به استقبال آن رفت.
نام مستعار «مهدي» براي سربازي آقا امام زمان (عج) براستي كه برازندهي او بود و اين هم خود سعادتي شگرف است كه نصيب هر كسي نميشود.
آرزو و اشتياقِ ظهور مهديِ فاطمه، در همهي دقـايق، شهـيد را در بر ميگرفت. او با علاقهي زياد به امام و روحانيت عشق ميورزيد و با تمام وجود از گروهكهاي منافقين و انجمن حجتيه و بد حجابي متنفر بود. ادامه مطلب
با درود بر رهبر كبير انقلاب و درودي خاص بر مهدي موعود(عج) و عرض سلام به امت شهيد پرور و خانوادهي عزيزم!
و اما بعد، هم اكنون كه اين وصيتنامه را مينويسم، آخرين لحظات است. ما آمادهي رفتن هستيم و چند نكته عرضه ميدارم، اميدوارم كه اينها را از اين حقير بپذيريد.
به برادران همسنگرم در مسجد توحيد بگوييد كه تا آخرين لحظه، اين سنگر را حفظ كنند. كساني را كه با قصد ،غرض در شما نفوذ كردهاند ـ از هر كجا كه باشند ـ بركنار كنيد.
و بعد از خانوادهام (پدر و مادرم) كه زحمتهاي زيادي براي من كشيده و مرا بدين جا رساندهاند، سپاسگزارم. از اينكه من شهيد شوم، نگران نباشند و از خدا صبر بخواهند. از مادرم ميخواهم كه براي من لباس سياه نپوشد و هر شب جمعه بر سر قبرم بيايد و به جاي گريه و زاري يك حمد و سوره بخواند.
اين بندهي گنهكار را ببخشيد! به تمام قوم و خويشان بگوييد كه مرا حلال كنند. اي پدر و مادرم! اين را بدانيد كه اگر بردبار باشيد و صبور، جاي شما در آن دنيا بهشت برين است. از برادرم حميد نيز ميخواهم كه تحصيل خود را ادامه دهد تا فردي مفيد براي انقلاب باشد. و يك شعر هم دارم براي مادرم:
گريه نكن مادر، من با رفقا هستم
گريه نكن مادر، من با شهدا هستم ادامه مطلب
و اما بعد، هم اكنون كه اين وصيتنامه را مينويسم، آخرين لحظات است. ما آمادهي رفتن هستيم و چند نكته عرضه ميدارم، اميدوارم كه اينها را از اين حقير بپذيريد.
به برادران همسنگرم در مسجد توحيد بگوييد كه تا آخرين لحظه، اين سنگر را حفظ كنند. كساني را كه با قصد ،غرض در شما نفوذ كردهاند ـ از هر كجا كه باشند ـ بركنار كنيد.
و بعد از خانوادهام (پدر و مادرم) كه زحمتهاي زيادي براي من كشيده و مرا بدين جا رساندهاند، سپاسگزارم. از اينكه من شهيد شوم، نگران نباشند و از خدا صبر بخواهند. از مادرم ميخواهم كه براي من لباس سياه نپوشد و هر شب جمعه بر سر قبرم بيايد و به جاي گريه و زاري يك حمد و سوره بخواند.
اين بندهي گنهكار را ببخشيد! به تمام قوم و خويشان بگوييد كه مرا حلال كنند. اي پدر و مادرم! اين را بدانيد كه اگر بردبار باشيد و صبور، جاي شما در آن دنيا بهشت برين است. از برادرم حميد نيز ميخواهم كه تحصيل خود را ادامه دهد تا فردي مفيد براي انقلاب باشد. و يك شعر هم دارم براي مادرم:
گريه نكن مادر، من با رفقا هستم
گريه نكن مادر، من با شهدا هستم ادامه مطلب
ادامه مطلب
«مادر شهيد»
محمدصادق، فرزند دوم من بود. يكي از خصوصيتهاي بارز ايشان، درك و فهم بالاي ايشان بود. عليرغم سن كمش، نسبت به مسائل ديني و اخلاقي بسيار حساس بود. هميشه مرا نصيحت ميكرد و ميگفت: «مبادا حجابتان كامل نباشد و با لباسي كه برازندهي شما نيست به بيرون برويد!»
از 14 سالگي نماز شب ميخواند و دوست داشت در آينده روحاني شود. در جنبش انقلاب، اكثر اوقات با برادر بزرگش «صمد» به پايگاه مقاومت ميرفت و در مراسم انقلابي شركت ميكرد.
هنگامي كه دستور خلع سلاح پادگانها صادر شد، با برادرش ميرفت و مقداري سلاح و مواد منفجره آورد و در خانه مخفي كرد. بعد از شهادت ايشان بود كه بسيج آمد و آنها را برد.
او ضمن اينكه به مستضعفين سركشي ميكرد و اگر كاري داشتند براي آنها انجام ميداد، در كار بازسازي مسجد توحيد نيز خيلي كمك كرد. او گاهي يك هفتهي تمام به خانه نميآمد و شبها نيز در مسجد ميخوابيد. خاطرم هست براي اولين اعزام، در شناسنامهاش دست برده و تاريخ تولدش را تغير داده بود تا بتواند ثبتنام كنند. هنگام اولين اعزامش، من در منزل نبودم براي شركت درمراسم فاتحهي دختر عمويم به برازجان رفته بودم. پدرش هم در سرِ مرز بود. وقتي آمد و سراغ مهدي را گرفت، گفتم: به جبهه رفته.
وقتي انقلاب پيروز شد، مهدي كوچك بود. ميرفت در حياط را باز
ميكرد و مردمي را كه از دست ساواك فرار ميكردند، به حياط راه ميداد. در يكي از روزها، دو نفر را كه ساواكيها دنبال آنها بودند، به مدت دو روز در خانه مخفي كرديم. آنها را به خانهي برادرم برده و با برگ نخل مخفي كرده بوديم.
اعزام آخر مهدي با عيد سعيد فطر مصادف شده بود. صبح كه از خواب بلند شدم، ديدم هنوز خوابيده است. چادرم را روي او گرفتم. رفتم به نانوايي و نان خريدم. تا به خانه رسيدم، صداي مارش اعزام به جبهه از مركز بسيج بلند شد. ايشان هم بلافاصله از خواب بلند شد و عازم رفتن گرديد. هر كاري كردم كه صبحانه بخورد قبول نكرد و رفت. من هم دنبال او رفتم؛ ولي ترسيدم به غرورش بر بخورد، به همبن خاطر به خانه برگشتم. چند دقيقهاي در خانه نشستم اما طاقت نياوردم و دوباره به بسيج رفتم.
در بسيج، آب يخ نبود. كليد خانهي عمويش كه به شيراز رفته بودند، پيش من بود. رفتم آنجا و از خانهي آنها مقداري يخ آوردم و به آنها دادم. در آن اعزام، حدود10 مينيبوس نيروي رزمنده، آمادهي حركت بودند. بعد از گذشت سه روز، همهمهاي در محله بر پا شد. كارهاي خانه را انجام دادم و به مراسم فاتحهي بچهي رمضاني رفتم. وقتي كه برگشتم، مادر شهيد قهوهچيزاده و چند خواهر ديگر نيز همراهم بودند. همين كه سر كوچه رسيدم، متوجه چند جوان شدم كه درون كوچه ما ايستاده بودند. نميدانم چرا يكباره با ديدن آنها پايم شل شد و ناي حركت كردن از من گرفته شد. مادر مصطفي مرا دلداري داد و گفت: «بلند شو هنوز چيزي نشده!! اما گويا همه چيز را ميدانستم. قبل از اينك شهيد شود، خواب ديدم كه پدر شوهرم، شتري بزرگ كشته و يك تكه
از جگر آن را براي من آورده است. به او گفتم: «عمو جان، من جگر نميخواهم!» گفت: «بگذار در يخچال براي روز مبادا!»
همسرم در گمرك بود. به ايشان خبر دادند كه پسرتان زخمي شده است. گفت: «نه، او شهيد شده است. من تحمل شنيدن خبر شهادت پسرم را دارم. واقعيت را بگوييد.»
يك شب خواب ديدم كه در حال عبور از كنار كوهي هستم. جمعيت زيادي ايستاده بودند. متوجه شدم كسي دارد سخنراني ميكند. پرسيدم: «چه كسي سخنراني ميكند؟» گفتند: «ميرحسين موسوي است!» وقتي نزديكتر رفتم، متوجه شدم كه مهدي است. حرفهاي او به گونهاي بود كه من درك نميكردم يك بار ديگر هم خواب ديدم دختري 12 ساله كه چادر سفيدي پوشيده، همراه اوست. از او پرسيدم: «مادر! اين كيست؟» گفت: «اين همسر من است!»
در نامهي آخرش برايم نوشته بود:
«از شيراز با هواپيما به كردستان رفتيم. در مهمانسرا چلو كباب خورديم. مادر! من ميروم و شهيد ميشوم. از شما ميخواهم كه هيچ وقت در كوچه و خيابان نگويي كه من مادر شهيد هستم. پارچهي سبز در دست نكن كه كسي متوجه شود شما مادر شهيد هستيد. هر شب جمعه به مزار من بيا تا تو را ببينم.»
من هم به خاطر همين حرفش، هر شبِ جمعه به مزار ايشان ميروم.
«برادر شهيد»
ايشان در14 سالگي به جبهه رفتند و در16 سالگي به شهادت رسيدند. 15 ماه سابقهي حضور در جبهه داشت و در مجموع، 5 بار به جبهه اعزام شدند كه در اعزام پنجم، به مقام والاي شهادت نائل آمد.
مهدي، تحصيلات خود را تا اول دبيرستان ادامه داد و با آغاز جنگ، ابتدا سعي داشت در كنار جبهه درس هم بخواند، ولي اعزامهاي مكرر و پشت سر هم او، مانع آن ميشد. به همين خاطر هم با وجود اصرار فراوان خانواده براي ادامهي تحصيل، درس و مشق را رها كرد و درمدرسه ي ديگري به كسب فيض مشغول شد.
با وجود سن كمي كه داشت، در تظاهرات عليه رژيم شاه شركت ميكرد و به اين شكل مخالفت خود را با رژيم طاغوت نشان ميداد. رفتار ايشان با اهالي خانه خيلي خوب و متين بود و هيچ گاه نديدم كه با كسي درگير شود.
بسيار پسر ساكت و رازداري بود. به شدت به پدر و مادر احترام ميگذاشت و حتي به خودش اجازه نميداد كه در مقابل آنها پاهايش را دراز يا با صداي بلند صحبت كند. او به مسائل مذهبي و معنوي توجه زيادي داشت و مرتب در بسيج و مسجد بود. مسؤوليت تسليحات پايگاه «صاحبالزمان (عج)» نيز با او بود.
با اكثر بچههاي مسجد توحيد دوست بود. از دوستان نزديك ايشان ميتوان به رضا بهرامند و شهيد بهرامند اشاره كرد. با شهيد باقري نيز اگر چه جزء بچههاي محلهي ما نبود، دوست صميمي بود. همين طور به شهيدان
وحدتيان و محمد رنجبر نيز علاقهي خاصي داشت و خيلي از وقتهايش را در كنار آنها سپري ميكرد.
با محمد رنجبر كه زياد رفيق بود؛ چون هر دو خطاط بودند و با هم كار ميكردند. وي به صورت داوطلبانه به جبهه رفت. وقتي ميخواست از خانواده جداشود، به ما گفت: «درستان را بخوانيد و اذيت نكنيد!» و بعد ادامه داد: «اگر رفتم و سالم برگشتم، به نيروي دريايي ميروم، ولي اگر برنگشتم زياد خودتان را ناراحت نكنيد، بالاخره به هم ميرسيم!»
ساعت 10 صبح، بود كه خبر شهادت محمدصادق را آوردند. مادرم خانه نبود؛ من و برادرم در منزل بوديم. گفتند: حال عجيبي به من دست داد. همان موقع دانستم كه بايد خبري شده باشد. ادامه مطلب
محمدصادق، فرزند دوم من بود. يكي از خصوصيتهاي بارز ايشان، درك و فهم بالاي ايشان بود. عليرغم سن كمش، نسبت به مسائل ديني و اخلاقي بسيار حساس بود. هميشه مرا نصيحت ميكرد و ميگفت: «مبادا حجابتان كامل نباشد و با لباسي كه برازندهي شما نيست به بيرون برويد!»
از 14 سالگي نماز شب ميخواند و دوست داشت در آينده روحاني شود. در جنبش انقلاب، اكثر اوقات با برادر بزرگش «صمد» به پايگاه مقاومت ميرفت و در مراسم انقلابي شركت ميكرد.
هنگامي كه دستور خلع سلاح پادگانها صادر شد، با برادرش ميرفت و مقداري سلاح و مواد منفجره آورد و در خانه مخفي كرد. بعد از شهادت ايشان بود كه بسيج آمد و آنها را برد.
او ضمن اينكه به مستضعفين سركشي ميكرد و اگر كاري داشتند براي آنها انجام ميداد، در كار بازسازي مسجد توحيد نيز خيلي كمك كرد. او گاهي يك هفتهي تمام به خانه نميآمد و شبها نيز در مسجد ميخوابيد. خاطرم هست براي اولين اعزام، در شناسنامهاش دست برده و تاريخ تولدش را تغير داده بود تا بتواند ثبتنام كنند. هنگام اولين اعزامش، من در منزل نبودم براي شركت درمراسم فاتحهي دختر عمويم به برازجان رفته بودم. پدرش هم در سرِ مرز بود. وقتي آمد و سراغ مهدي را گرفت، گفتم: به جبهه رفته.
وقتي انقلاب پيروز شد، مهدي كوچك بود. ميرفت در حياط را باز
ميكرد و مردمي را كه از دست ساواك فرار ميكردند، به حياط راه ميداد. در يكي از روزها، دو نفر را كه ساواكيها دنبال آنها بودند، به مدت دو روز در خانه مخفي كرديم. آنها را به خانهي برادرم برده و با برگ نخل مخفي كرده بوديم.
اعزام آخر مهدي با عيد سعيد فطر مصادف شده بود. صبح كه از خواب بلند شدم، ديدم هنوز خوابيده است. چادرم را روي او گرفتم. رفتم به نانوايي و نان خريدم. تا به خانه رسيدم، صداي مارش اعزام به جبهه از مركز بسيج بلند شد. ايشان هم بلافاصله از خواب بلند شد و عازم رفتن گرديد. هر كاري كردم كه صبحانه بخورد قبول نكرد و رفت. من هم دنبال او رفتم؛ ولي ترسيدم به غرورش بر بخورد، به همبن خاطر به خانه برگشتم. چند دقيقهاي در خانه نشستم اما طاقت نياوردم و دوباره به بسيج رفتم.
در بسيج، آب يخ نبود. كليد خانهي عمويش كه به شيراز رفته بودند، پيش من بود. رفتم آنجا و از خانهي آنها مقداري يخ آوردم و به آنها دادم. در آن اعزام، حدود10 مينيبوس نيروي رزمنده، آمادهي حركت بودند. بعد از گذشت سه روز، همهمهاي در محله بر پا شد. كارهاي خانه را انجام دادم و به مراسم فاتحهي بچهي رمضاني رفتم. وقتي كه برگشتم، مادر شهيد قهوهچيزاده و چند خواهر ديگر نيز همراهم بودند. همين كه سر كوچه رسيدم، متوجه چند جوان شدم كه درون كوچه ما ايستاده بودند. نميدانم چرا يكباره با ديدن آنها پايم شل شد و ناي حركت كردن از من گرفته شد. مادر مصطفي مرا دلداري داد و گفت: «بلند شو هنوز چيزي نشده!! اما گويا همه چيز را ميدانستم. قبل از اينك شهيد شود، خواب ديدم كه پدر شوهرم، شتري بزرگ كشته و يك تكه
از جگر آن را براي من آورده است. به او گفتم: «عمو جان، من جگر نميخواهم!» گفت: «بگذار در يخچال براي روز مبادا!»
همسرم در گمرك بود. به ايشان خبر دادند كه پسرتان زخمي شده است. گفت: «نه، او شهيد شده است. من تحمل شنيدن خبر شهادت پسرم را دارم. واقعيت را بگوييد.»
يك شب خواب ديدم كه در حال عبور از كنار كوهي هستم. جمعيت زيادي ايستاده بودند. متوجه شدم كسي دارد سخنراني ميكند. پرسيدم: «چه كسي سخنراني ميكند؟» گفتند: «ميرحسين موسوي است!» وقتي نزديكتر رفتم، متوجه شدم كه مهدي است. حرفهاي او به گونهاي بود كه من درك نميكردم يك بار ديگر هم خواب ديدم دختري 12 ساله كه چادر سفيدي پوشيده، همراه اوست. از او پرسيدم: «مادر! اين كيست؟» گفت: «اين همسر من است!»
در نامهي آخرش برايم نوشته بود:
«از شيراز با هواپيما به كردستان رفتيم. در مهمانسرا چلو كباب خورديم. مادر! من ميروم و شهيد ميشوم. از شما ميخواهم كه هيچ وقت در كوچه و خيابان نگويي كه من مادر شهيد هستم. پارچهي سبز در دست نكن كه كسي متوجه شود شما مادر شهيد هستيد. هر شب جمعه به مزار من بيا تا تو را ببينم.»
من هم به خاطر همين حرفش، هر شبِ جمعه به مزار ايشان ميروم.
«برادر شهيد»
ايشان در14 سالگي به جبهه رفتند و در16 سالگي به شهادت رسيدند. 15 ماه سابقهي حضور در جبهه داشت و در مجموع، 5 بار به جبهه اعزام شدند كه در اعزام پنجم، به مقام والاي شهادت نائل آمد.
مهدي، تحصيلات خود را تا اول دبيرستان ادامه داد و با آغاز جنگ، ابتدا سعي داشت در كنار جبهه درس هم بخواند، ولي اعزامهاي مكرر و پشت سر هم او، مانع آن ميشد. به همين خاطر هم با وجود اصرار فراوان خانواده براي ادامهي تحصيل، درس و مشق را رها كرد و درمدرسه ي ديگري به كسب فيض مشغول شد.
با وجود سن كمي كه داشت، در تظاهرات عليه رژيم شاه شركت ميكرد و به اين شكل مخالفت خود را با رژيم طاغوت نشان ميداد. رفتار ايشان با اهالي خانه خيلي خوب و متين بود و هيچ گاه نديدم كه با كسي درگير شود.
بسيار پسر ساكت و رازداري بود. به شدت به پدر و مادر احترام ميگذاشت و حتي به خودش اجازه نميداد كه در مقابل آنها پاهايش را دراز يا با صداي بلند صحبت كند. او به مسائل مذهبي و معنوي توجه زيادي داشت و مرتب در بسيج و مسجد بود. مسؤوليت تسليحات پايگاه «صاحبالزمان (عج)» نيز با او بود.
با اكثر بچههاي مسجد توحيد دوست بود. از دوستان نزديك ايشان ميتوان به رضا بهرامند و شهيد بهرامند اشاره كرد. با شهيد باقري نيز اگر چه جزء بچههاي محلهي ما نبود، دوست صميمي بود. همين طور به شهيدان
وحدتيان و محمد رنجبر نيز علاقهي خاصي داشت و خيلي از وقتهايش را در كنار آنها سپري ميكرد.
با محمد رنجبر كه زياد رفيق بود؛ چون هر دو خطاط بودند و با هم كار ميكردند. وي به صورت داوطلبانه به جبهه رفت. وقتي ميخواست از خانواده جداشود، به ما گفت: «درستان را بخوانيد و اذيت نكنيد!» و بعد ادامه داد: «اگر رفتم و سالم برگشتم، به نيروي دريايي ميروم، ولي اگر برنگشتم زياد خودتان را ناراحت نكنيد، بالاخره به هم ميرسيم!»
ساعت 10 صبح، بود كه خبر شهادت محمدصادق را آوردند. مادرم خانه نبود؛ من و برادرم در منزل بوديم. گفتند: حال عجيبي به من دست داد. همان موقع دانستم كه بايد خبري شده باشد. ادامه مطلب
ادامه مطلب
ادامه مطلب

مشاهده سایر تصاویر

مشاهده سایر تصاویر

مشاهده سایر اسناد

مشاهده سایر کتاب ها
در صورتی که تصویر، اطلاعات و یا خاطره ای مرتبط با شهید در اختیار دارید با ما به اشتراک بگذارید