نام محمدحسن
نام خانوادگی زاهدي
نام پدر ابراهيم
تاربخ تولد 1341/01/01
محل تولد بوشهر - بوشهر
تاریخ شهادت 1361/04/23
محل شهادت كوشك
مسئولیت رزمنده
نوع عضویت بسيج
شغل بيكار
تحصیلات ديپلم
مدفن بوشهر



شهيد محمدحسن زاهدي در اسفند ماه 1341 در خانوادهاي مذهبي و علاقهمند به روحانيت چشم به جهان گشود.
وي كلاس دوم دبيرستان بود كه انقلاب شكوهمند اسلامي به رهبري امام خميني شروع گرديد و او نيز كه سرباز امام بود عاشقانه در همهي فعاليتهاي ضد رژيم ستمشاهي شركت داشت. پس از پيروزي انقلاب اسلامي علاوه بر وظيفهي دانشآموزي كه به نحو احسن انجام ميداد، در كليهي فعاليتهاي انتظامي محلههاي صلحآباد، جبري و پليسراه نيز شركت ميكرد.
در سال 1360 پس از به پايان رساندن تحصيلات متوسطهي خود در رشتهي ديني، در تربيت معلم قبول شد و عازم تهران گرديد. اما با توجه به بار سنگين مسؤوليتي كه در مقابل هموطنانش احساس ميكرد و بنا به فرمان امام كه فرمودند: «جوانها بايد به جبهه بروند تا آنهايي كه در جبههها هستند، خسته نشوند.» درس خواندن را رها كرد و دوباره به بوشهر برگشت واز طريق بسيج عازم جبهههاي نبرد شد تا در زمرهي ياران حسين زمان، امام خمينيعزيز باشد و به مصاف با كفر برخيزد.
او در نبردهاي سرنوشتساز بيتالمقدس، فتح خرمشهر و عمليات رمضان شركت داشت و سرانجام در تاريخ 23/4/61 در عمليات ظفرمند رمضان به لقاءالله پيوست و به كاروان شهداي خونينكفن انقلاب اسلامي ملحق شد. ادامه مطلب
وي كلاس دوم دبيرستان بود كه انقلاب شكوهمند اسلامي به رهبري امام خميني شروع گرديد و او نيز كه سرباز امام بود عاشقانه در همهي فعاليتهاي ضد رژيم ستمشاهي شركت داشت. پس از پيروزي انقلاب اسلامي علاوه بر وظيفهي دانشآموزي كه به نحو احسن انجام ميداد، در كليهي فعاليتهاي انتظامي محلههاي صلحآباد، جبري و پليسراه نيز شركت ميكرد.
در سال 1360 پس از به پايان رساندن تحصيلات متوسطهي خود در رشتهي ديني، در تربيت معلم قبول شد و عازم تهران گرديد. اما با توجه به بار سنگين مسؤوليتي كه در مقابل هموطنانش احساس ميكرد و بنا به فرمان امام كه فرمودند: «جوانها بايد به جبهه بروند تا آنهايي كه در جبههها هستند، خسته نشوند.» درس خواندن را رها كرد و دوباره به بوشهر برگشت واز طريق بسيج عازم جبهههاي نبرد شد تا در زمرهي ياران حسين زمان، امام خمينيعزيز باشد و به مصاف با كفر برخيزد.
او در نبردهاي سرنوشتساز بيتالمقدس، فتح خرمشهر و عمليات رمضان شركت داشت و سرانجام در تاريخ 23/4/61 در عمليات ظفرمند رمضان به لقاءالله پيوست و به كاروان شهداي خونينكفن انقلاب اسلامي ملحق شد. ادامه مطلب
اينجانب محمدحسن زاهدي، عضو بسيج مستضعفين بوشهر به دلخواه خودم و براي پيشبرد اهداف اسلام به جنگ كفر رفتم و همانطور كه امام ما فرمودند كه جوانان بايد به جبهه بروند تا آنهايي كه در جبهه هستند، خسته نشوند. من سنگيني بار اين مسؤوليت را بر دوش خود احساس كردم و براي اجراي عدالت و برقراري قانون الهي، به نبرد عليه باطل پرداختم و بسيار خوشحال هستم كه اين راه را رفتهام. چون اين راه، راه امام حسين (ع) است. ديگر مطلبي ندارم. فقط آرزوي سلامت براي رهبر انقلاب و برقرار شدن قانون الهي، نه تنها در ايران بلكه در تمام جهان دارم و ظهور حضرت بقيه الله الاعظم، ارواحنا فداه، حضرت مهدي (عج) را از خداوند منان طلب ميكنم. ادامه مطلب
ادامه مطلب
راوي: مادر شهيد
سحرگاه ماه مبارك رمضان بود و همه خوابيده بودند . همين كه از جايم بلند شدم تا سفرهي سحري را پهن كنم يكدفعه بدون دليل شروع به لرزيدن كردم. همان جا دراز كشيدم كه يكدفعه محمدحسن را ديدم كه دور پنكه ميچرخيد و آن پنكه به نظرم هليكوپتري آمد كه در آن باز شد و شهيدان از آن بيرون آمدند. همان لحظه گفتم:
ـ حاجي، بيدار شو. محمدحسن آمده است.
او گفت:
ـ داري خواب مي بيني.
من به حاجي گفتم:
ـ باور كن، پسرم آمده است. ما همه روي آب انبار نشستهايم.
همينطور در افكار خودم غوطهور بودم كه يكدفعه صداي الله اكبر از بلندگو بلند شد و آن روز همهي اعضايخانوادهي ما مجبور شدند بدون سحري روزه بگيرند. صبح هر كسي بلند شد و رفت سر كار خودش و فقط من و فاطمه دخترم در خانه مانديم و مشغول تميز كردن اتاقها شديم. مادرم پرسيد:
ـ چه شده كه از صبح زود مشغول نظافت كردن خانه هستيد؟
ولي من جوابي نداشتم كه به او بدهم. مثل اينكه زبانم بسته شده بود. وقتي پدرشان به خانه آمد، گفت: چه كار ميكنيد؟ مگر قرار است كسي بيايد كه اتاق مرا به هم زدهايد؟
و من باز چيزي نداشتم كه بگويم. همه در اتاق نشسته بوديم كه يكدفعه تلفن زنگ زد و يك نفر گفت:
ـ با حاج آقا كار داريم.
نميدانم چرا ته دلم خالي شد. گوشي تلفن را به پدر بچهها دادم. اما او پس از چند كلمه صحبت دوباره گوشي تلفن را به خودم برگرداند. من گوشي را برداشتم و گفتم:
ـ بفرماييد.
آن مرد از من پرسيد:
ـ شما مادر محمدحسن هستيد؟
من بلافاصله جواب دادم:
ـ بله، مادرش هستم. تو را به خدا هر چي هست به من بگوييد.
گفت:
ـ پسرت را آوردهاند ولي دست و پايش شكسته است.
از آنجايي كه به من الهام شده بود كه محمدحسن ديگر در ميان ما نيست به او گفتم:
ـ راستش را بگو چه اتفاقي براي پسرم افتاده است؟
ولي او چيزي نگفت و تلفن را قطع كرد. من همان موقع ميخواستم به دنبال حاج محمد باقر بروم كه يكدفعه خبر شهادت پسرم، محمدحسن را برايم آوردند.
راوي: مادر شهيد
وقتي خبر شهادت محمدحسن به گوشم رسيد بلافاصله به پسر ديگرم كه در آلمان بود زنگ زدم و گفتم محمدحسن در راه خدا شهيد شد و مرا نزد خدا سرافراز كرد.
محمدحسن پسر خيلي دلسوز و مهرباني بود. وقتي در بسيج بود هر چيزي كه ديگران به او ميدادند، جمع ميكرد تا به افراد مستحق بدهد. در آن زمان من چند تا النگوي طلا در دستم بود. يكروز حسن به من گفت:
ـ آن موقع كه طلا در دستت بود، در خانه بودي ولي حالا به راهپيمايي ميروي و مشتهايت را بالا ميگيري و شعار ميدهي؛ زشت نيست مردم اين النگوها را در دستت ببينند؟
با خودم گفتم كه حسن راست ميگويد. در اين فكر بودم كه بايد آنها را از دستم در بياورم كه محمدحسن به من گفت:
ـ راستي مادر، تو كه چند تا از اين النگوها داري؛ بهتر نيست يك جفت از آنها را به من بدهي تا به بسيج بدهم و تو صواب دنيا و آخرت را ببري؟
ديدم پسرم راست ميگويد. بلافاصله يك جفت النگو از دستم درآوردم و به او دادم تا صرف خيريه شود.
محمدحسن به من گفت:
ـ حالا كه يك جفت النگوي طلا دادي، يك پتو هم بده تا صوابت كامل شود.
و از خواهرش يك پتو گرفت و آن را به همراه النگوها به بسيج تحويل داد.
وقتي پسرم شهيد شد، خالهاش به من گفت: «تو به هركدام از بچههايت موقع عروسيشان يك كادو ميدهي. خدا را شكر كه كادوي محمدحسن را هم قبل از اين كه شهيد بشود به او دادهاي.» و به يك جفت النگوي طلايي كه به او داده بودم اشاره كرد.
به خاطرميآورم ما اوايل تلويزيون نداشتيم و يك راديوي كوچك داشتيمكه پدرشان هميشه آن را در صندوقش قايم ميكرد كه بچهها به شعر و آواز گوش ندهند. در آن زمان خواهرم تلويزيون داشت. يكروز محمدحسن به همراه برادرش به خانهي خالهشان رفتند كه تلويزيون نگاه كنند. ميخواستم من هم با آنها بروم كه پدرشان به خانه آمد و راديو را به من داد و گفت:
ـ بيا خبرها را گوش كن. امام عزيزمان امروز ميخواهد به بهشت زهرا برود. برو وضو بگير و بنشين براي امام دعا كن. من رفتم وضو گرفتم و دعا كردم كه آقا هيچ بلايي به سرش نيايد و هميشه سرش سلامت باشد و اين انقلاب به پيروزي برسد.
زهرا خواهرش وقتي كوچك بود شبها بلند ميشد تا نماز بخواند. محمدحسن هم كه كوچكتر از او بود، بلند ميشد و در اتاق ديگر نماز ميخواند تا كسي نفهمد. يك شب نصف شب بود كه از خواب بيدار شدم، ديدم يك سايه پشت ستون خانه نشسته و چيزي را زير لب زمزمه ميكند. وقتي نزديكتر رفتم، ديدم محمدحسن است. او بلافاصله خودش را از من قايم كرد و من بدون اين كه به روي خودم بياورم، رفتم كه سر جايم بخوابم. يكدفعه ديدم زهرا به طرفم آمد و گفت:
ـ محمدحسن دارد، نماز ميخواند و ميخواهد كسي نفهمد. چرا ميروي نگاهش ميكني؟
از او پرسيدم:
ـ اين كتاب چيست كه در دستش است؟
و زهرا جواب داد:
ـ كتاب مفاتيح الجنان من است. وقتي كه نمازش را خواند دعا هم ميخواند. ولي دوست ندارد، كسي بفهمد.
زماني كه كمي بزرگتر شده بود، من اصلاً نميديدم به خانه بيايد و درس بخواند و هروقت ميپرسيدم محمدحسن كجاست؟ پدرش ميگفت:
ـ بقيهي بچهها مال تو، اما محمدحسن مال من است.
محمدحسن دست راست پدرش در مغازه بود و تمام كارهاي مغازه را انجام ميداد. آب ميآورد وسايل را جابهجا ميكرد اما راضي نميشد كه پشت ترازو بايستد و هميشه به پدرش ميگفت:
ـ من جارو ميكنم و همهكار برايت انجام ميدهم ولي هرگز از من نخواه كه پشت ترازو بايستم و چيزي بكشم. ممكن است اشتباه كنم و حق كسي را ضايع كنم.
اذان مغرب كه ميشد قبل از همهي برادرانش به مسجد ميرفت. البته همهي بچههايم در مسجد نماز ميخواندند ولي محمدحسن بيشتر از ديگر بچههايم به نماز خواندن در مسجد اهميت ميداد.
اوايل جنگ، عضو بسيج شد و اتاقي را كه كنار درب حياط بود به فعاليتهايش اختصاص داد. او چند نفر از بچههاي همسن و سال خودش را به همكاري گرفته بود و محله را بين آنها تقسيم كرده بود. 4يا 5 نفر از آنها از مغرب ميرفتند تا دوازده شب و چندتاي ديگر هم از دوازده شب تا صبح در محله نگهباني ميدادند.
او به من ميگفت:
ـ غذا درست كن و بگذار در يخچال. وقتي بچهها ميآيند خسته و گرسنه هستند.
من هم غذا درست ميكردم تا آنها براي فعاليت كردن نيرو داشته باشند. من حتي بعضي شبها چون درب حياط باز بود، تا صبح در حياط مينشستم. وقتي محمدحسن به خانه ميآمد، ميگفت:
ـ مادر، من شرمندهي شما هستم. نبايد شما را زحمت ميدادم.
و من ميگفتم:
ـ نه مادر، من خوشحالم كه چنين بچهاي دارم و حاضرم هر كاري برايش بكنم.
بعضي اوقات با خودش اسلحه به خانه ميآورد. با اينكه بچههاي بزرگتر از خودش بلد نبودند اسلحه را پاك كنند ولي محمدحسن اسلحهها را به خانه ميآورد و پاك ميكرد. زماني كه امام را تبعيد كرده بودند پدرش به تهران رفته بود. وقتي هم ميخواستند امام را به وطن برگردانند، در تهران بود و تعريف ميكرد كه از كجا تا كجا زير پاي امام، قالي پهن كرده بودند.
پس از به شهادت رسيدن محمدحسن همسايهها براي ما تعريف ميكردند كه وقتي از بازار ميآمدند و محمد حسن در كوچه بوده ، كيسههاي خريدشان را از دستشان ميگرفته و به در خانهشان ميبرده است.
زماني كه بچهها به مدرسه ميرفتند پدرشان به آنها پول توجيبي ميداد و بچهها پولشان را در قلك ميريختند. ولي نميدانستم محمدحسن با پولش چه كار ميكند. يكروز به او گفتم:
ـ پسرم، تو پولت را چه كار ميكني؟ ولخرجي ميكني؟
ولي او جوابي به من نداد. بعضي وقتها كه بچهها غذا را دوست نداشتند با بيميلي غذايشان را ميخوردند و محمدحسن ميگفت:
ـ آدم است كه گرسنه است و دارد ميميرد ولي لقمه ناني ندارد كه بخورد، آن وقت اينها براي خوردن چنين غذايي ناز ميكنند.
او هميشه به بچهها گوشزد ميكرد كه غذا را اين طوري نخوريد چون گناه دارد. نان را خراب نكنيد و نصايحي از اين قبيل. يكروز به او گفتم:
ـ يك آدم فقير و گرسنه به ما معرفي كن تا ما هم به او كمك كنيم.
گفت:
ـ در خيابان ششم بهمن ( نام فعلي خيابان انقلاب است ) ، بچهاي زندگي ميكند كه نه مادر دارد و نه پدر و در مغازهي زغالي شوهر عمهاش كار ميكند و همان بالاي مغازه هم زندگي ميكند.
ما مدتي به اين بچه كمك كرديم. بعدها فهميديم كه مدتهاست محمدحسن خرج اين بچه را ميدهد ولي به ما چيزي نگفته بود. او كتاب و دفترش، لباسش و همهي مايحتاج ضروري او را تهيه ميكرد و ما آن موقع بود كه فهميديم او با پولي كه به وي ميداديم، چه كار ميكرده است. پدرش وقتي موضوع را شنيد خيلي خوشحال شد و محمدحسن را تشويق كرد.
محمدحسن اخلاقش خيلي خوب بود. من 7 پسر داشتم و همهي آنها خوب بودند ولي محمدحسن چيز ديگري بود. او هيچ وقت با برادر دو قلوي خودش محمدصادق دعوا نميكرد و برادر دوقلوي خود را خيلي دوست داشت. وقتي با هم بودند، پدرش خندهاش ميگرفت و ميگفت: «نمي دانم كدامش محمدصادق و كدامش محمدحسن است.»
محمدحسن اصلاً نميگفت كه من لباس ميخواهم و وقتي خودمان ميخواستيم براي او لباس بخريم، ميگفت:
ـ شما پولي را كه ميخواهيد براي من لباس بخريد به من بدهيد، من خودم خرج ميكنم.
هر چه به او ميگفتيم:
ـ تو بين مردم ميگردي زشت است اين لباسها تنت باشد.
ولي اهميت نميداد و ميگفت:
ـ شايد بخواهم پول لباسم را براي آن دنياي خودم خرج كنم.
قبل از پيروزي انقلاب اسلامي هميشه ميگفت كه اگر انقلاب اسلامي به دست امام خميني به پيروزي برسد، ايران گلستان ميشود. او بعضي وقتها به شوخي ميگفت كه اگر من رئيس دادگاه بوشهر بشوم اين شهر را جزو بهترين شهرها ميكنم. و بچهها همه به او ميخنديدند.
اخلاق او بسيار خوب بود و با همه با عطوفت و مهرباني رفتار ميكرد. كارهاي همه را انجام مي داد و در مقابل ديگر اعضاي خانواده و تمام آشنايان احساس مسؤوليت ميكرد. از همان دوران كودكي در مغازهي پدرش بود و هميشه از پدرش اطاعت ميكرد. هيچ وقت نميگفت كه من اين را ميخواهم و آن را نميخواهم و هر چيزي كه برايش ميخريديم از ما تشكر ميكرد و آن را برميداشت. اغلب اوقات هم وسايلش را به دوستانش يا كساني كه چيزي نداشتند، ميداد و ميگفت: «خدا را خوش نميآيد كه من همه چيز داشته باشم و آنها هيچ چيز نداشته باشند.»
محمدحسن پسر خيلي مردمداري بود. يادم ميآيد كه اول محرم بود و همهي بچههايم ـ از پسر كوچكم تا پسر بزرگم حسين ـ در مسجد بودند كه يكدفعه چند نفر وارد مسجد ميشوند و عبدالرسول را شهيد ميكنند و آقاي حسيني ـ پيشنماز مسجد ـ را هم ميزنند و به زور او را با خود ميبرند. وقتي پدر بچهها از مسجد آمد با عصا راه ميرفت و ماشين را هم در مسجد جامع رها كرده و به خانه آمده بود. از او پرسيدم:
ـ بچهها كجا هستند؟ او گفت:
ـ نمي دانم. آقاي حسيني را كه بردند، ديگر آنها را نديدم.
خيلي نگران شده بودم، ميدانستم كه اگر دست آن بيدينها به بچههايم برسد آنها را به سادگي رها نميكنند. در حالي كه به فكر چاره بودم، يكدفعه در حياط را زدند و بچههايم يكييكي پيدايشان شد و آن وقت بود كه من نفس راحتي كشيدم.
سال 57 كه به مكه ميرفتيم، آقايي به نام نصيري هم همراهمان بود. مدتي بعد خبردار شديم كه عدهاي چشمهاي آقاي نصيري را بستهاند و با دو نفرديگر با خود بردهاند و از آن روز به بعد هيچكس از او خبر ندارد. روزي كه اين خبر را شنيديم خيلي ناراحت شديم و همه گريه كرديم و عزا گرفتيم ولي ديگر از او خبري نشد كه نشد.
وقتي محمدحسن ميخواست به سربازي برود، به من اجازه نداد كه براي بدرقهي او بروم. ولي روزي كه قرار بود آنها را اعزام كنند من طاقت نياوردم و به بسيج رفتم البته با چادرم روي صورتم را گرفتم تا پسرم مرا نبيند.
در آن زمان پدر بچهها هم در خانه نبود. هنگامي كه او به خانه برگشت محمدحسن در جبهه بود و محمدصادق هم به سربازي رفته بود. من به پدرشان گفتم:
ـ هر دو پسرم به جبهه رفتهاند.
پدرشان گفت:
ـ خوب مرد همين است. بايد برود و با دشمنان دين بجنگد.
ـ گفتم : آخر محمدحسن به جبهه رفته و شهيد ميشود.
ـ گفت : چرا همهاش ميگويي كه محمدحسن شهيد ميشود؟ مگر پسر ديگرت هم در جبهه نيست؟
ـ گفتم : به دلم افتاده كه محمدحسن ميرود و ديگر برنميگردد و شهيد ميشود.
آن روز پدر بچهها از من خواست كه او را براي دندانش نزد دكتري در شيراز ببرم. در شيراز بوديم كه خالهي بچهها به من زنگ زد و گفت كه از بچهات خبر داري؟ برو جبهه، دنبال بچهات ببين چه خبر است.
فرداي آن روز ما ميخواستيم برگرديم كه دوباره خواهرم زنگ زد و گفت كه دنبال حسن نروم. من كه از اين ضد و نقيضگويي او متعجب شده بودم، گفتم:
ـ براي چه؟
وي گفت:
ـ حسن ديشب به خوابم آمده و در حالي كه چوبي در دستش بود، در طاقچه نشسته بود.
گفتم:
ـ حسن اينجا چه ميكني؟
او گفت:
ـ من با امام زمان (عج) چوپاني ميكنم.
يكدفعه به طرفم آمد و با خشم به من گفت كه اگر يكبار ديگر به مادرم چيزي گفتي، خودت ميداني.
دو روز بعد از آن اتفاق در خانهي پسرم در شيراز بودم كه يكدفعه به نظرم آمد اولين تابوتي كه از در بسيج بيرون آورند تابوت محمدحسن است. آن روز به حاج ابراهيم گفتم: گمان كنم محمدحسن شهيد شده است. ولي او گفت كه فكر و خيال به سرت زده است.
به پدر بچهها گفتم كه ماه رمضان نزديك است و من ميخواهم روزه بگيرم، بايد هر چه زودتر به بوشهر برگرديم. وقتي به بوشهر برگشتيم به ما گفتند كه محمدحسن تلفن زده و گفته ميخواهم با مادرم خداحافظي كنم. مادربزرگش به او گفته بود مادرت، پدرت را به شيراز برده تا به دكتر نشانش بدهد. او به مادربزرگش گفته بود، پس به مادرم بگوييد كه من را حلال كند و به مادرم بگوييد كه خوشحال باشد كه پسرش در جبهههاي نبرد ميجنگد.
دوستش تعريف ميكند كه شب 27 ماه رمضان بود كه دشمن به مواضع ما حمله كرد خيليها اسير شدند و حدود 17 يا 18 نفر از بچههاي بوشهر و شيراز نيز شهيد شدند كه يكي از آنها محمدحسن بود. وقتي جسد او را ديدم تيري از ميان دو شانهاش رد شده بود و يكي از رزمندگان كه كنارش نشسته بود و سر او را روي پايش گذاشته بود. با اينكه پيكر بيجان محمدحسن 4 روز و 4 شب در جبهه افتاده بود هيچكس به سراغش نيامده بود.
وقتي جسدش را به بوشهر آوردند به ما گفتند كه اينها 4 يا 5 نفر بودند كه در همان جا شهيد ميشوند . وقتي او را به پشت جبهه منتقل كرده بودند تمام بدنش باد كرده بود و از موهاي سرش روغن ميريخت.
به طرف پسرم رفتم و دستم را در جيبش كردم قيچي صورت تراش او هنوز در جيبش بود وحتي روغني كه به بدنش ميزد هم در جيبش بود. نميدانم چرا در اطراف او بوي خوش عطري به مشام ميرسيد. من وسايلي را كه از جيبش درآوردم تا مدتها نزد خودم نگه داشتم.
يادم ميآيد هنگامي كه ميخواستم پدر بچهها را براي عمل كردن به شيراز ببرم به دخترم، فاطمه گفتم: «مادر، من اين كفن را از مكه آوردهام يا به برادرت، محمدحسن ميرسد يا به پدرت، حاج ابراهيم.» و خواست خدا بود كه حاج ابراهيم از زير عمل جان سالم به در ببرد و كفني كه از مكه آورده بودم قسمت محمدحسن شود.
سه ماهي كه حسن در جبهه بود از طريق نامه از وضعيت او اطلاع پيدا ميكرديم. او در اولين نامهاش نوشت كه جايم خوب است و خط مقدم هستم و اگر شما به اينجا بياييد، اين قدرخوشتان ميآيد كه دوست داريد هميشه در اينجا بمانيد. او در تمام نامههايش مينوشت كه براي امام دعا كنيد تا قضا و بلا از او دور شود. من هميشه نامههاي محمدحسن را ميگذاشتم روي صورتم و ميبوييدم و ميگفتم: «اين نامه بوي خوشي ميدهد.»
محمدحسن پنج ساله بود كه براي اولين بار روزه گرفت. وقتي پدرش به او گفت:
ـ پسرم، تو كوچكي و روزه نداري.
با همان لحن بچهگانهاش گفت:
ـ همهي شما روزه ميگيريد، من هم ميخواهم روزه بگيرم.
از آنجايي كه پدرش از همان موقع نميتوانست روزه بگيرد به او گفت: ـ پسرم من هم دلم ميخواهد روزه بگيرم. وقتي ميبينم كه تو روزه ميگيري و من نمي توانم، ناراحت ميشوم.
و محمدحسن به پدرش گفت: اما من اين قدر دلم خوش ميشود كه روزه ميگيرم.
آن روز همان طور كه روزه بود در حال حرف زدن با پدرش بود كه يكدفعه از حال رفت.
يادم ميآيد هشت ساله بود كه هم نماز ميخواند و هم روزه ميگرفت. يكروز، عصر من داشتم نماز ميخواندم كه محمدحسن به من گفت كه ميخواهد نماز بخواند و آن روز من نماز خواندن را به او ياد دادم.
ماه رمضان برايش يك عيد بود و هرسال براي آمدن ماه رمضان لحظهشماري ميكرد. ماه رمضان كه ميشد برنامهاش اين بود كه كمي درس ميخواند و ميرفت مقابله و بعد از اينكه از مقابله ميآمد دوباره درس ميخواند. صبح كه سحري ميخورد، كسي ديگر حسن را نميديد تا بعد از نماز ظهر و عصر. صبح كه به مسجد ميرفت نمازش را در آنجا ميخواند و از همان طرف به مدرسه ميرفت. مدرسهاش كه تمام ميشد دوباره در مسجد نمازش را ميخواند و به سخنراني هم گوش ميكرد؛ بعد به خانه برميگشت و مشغول درس خواندن ميشد. شبها به شوخي به پدرش ميگفت: «اين محمدحسن، آدم نيست. او پولادين است. نه خوابش ميآيد و نه چيزي ميخورد.»
محمدحسن از همان دوران بچگي كارهاي خانه را انجام مي داد و هيچوقت نميگفت كه من لباس يا چيز ديگري ميخواهم. اصلاً يادم نميآيد كه حتي براي يكبار هم كه شده محمدحسن بگويد فلان چيز خوشمزه است و من دلم ميخواهد يا اين لباس را ميخواهم، برايم بخر. هر وقت هم چيزي ميخريد، براي مردم بود.
محمد حسن يك ساعت بزرگتر از محمدصادق بود. وقتي محمدحسن به دنيا آمد، بيهوش بود. خانم كشاورز يك سيلي به او زد و محمدحسن آرام گريه كرد. برعكس محمد صادق وقتي به دنيا آمد، خانه را گذاشته بود روي سرش. محمدحسن از همان كودكي ساكت و مظلوم بود و با بقيهي بچهها فرق ميكرد.
مدتها پس از شهادت محمدحسن، يكي از پسرهايم عروسي كرد. يك شب محمدحسن به خوابم آمد و از من تشكر كرد. چون زن پسرم بسيجي و مؤمن بود.
وقتي پسرم عروسي كرد من به مشهد رفته و از مشهد به قم رفتم. من و خواهرم مدتي قم مانديم. يكروز نشسته بوديم و با هم حرف ميزديم كه حس كردم مادر مرحومم از جلوي ما رد شد و به من گفت: «بلند شو، برو بوشهر.» من از خواهرم پرسيدم:
ـ تو مادرم را ديدي؟ شنيدي چه گفت؟
او گفت:
ـ نه.
من به خواهرم گفتم:
ـ ولي من او را ديدم. انگار مادر زنده بود.
و بعد به او گفتم كه من از مادرم ميترسم چون دو سال پيش و سال قبل نيز همين طور آمد و رفت.
وقتي از قم به خانه برگشتم يكروز صبح كه هيچ كس در خانه نبود با عكس محمدحسن صحبت ميكردم و ميگفتم: «ميخواهم بدانم كه مادربزرگت با من چه كاري دارد كه در قم به سراغم آمده و به من ميگويد كه به بوشهر برگردم.» همان شب محمدحسن به خوابم آمد و در حالي كه چاق وسفيد شده بود، به من گفت:
ـ من اينجا پيش مادربزرگ هستم.
در عالم خواب از او پرسيدم:
ـ مادربزرگ با من چه كار دارد كه تا جايي ميروم به من ميگويد كه برگردم؟
او به من گفت:
ـ وقتي تو در خانه هستي عروست (زن ماشاءالله) غذا درست ميكند و تو هم مقداري از آن غذا را براي من و مادربزرگ ميآوري و فاتحهاي هم براي ما ميفرستي ولي زماني كه تو در خانه نيستي، چيزي به ما نميرسد.»
بعد از شهادت محمدحسن حافظهام را تا حدود زيادي از دست دادم. يادم ميآيد شلواري براي محمدحسن خريده بودم كه هميشه آن را ميپوشيد. پس از شهادتش وقتي در وسايلش نگاه كردم ديدم شلوارش نيست. آخر وقتي از بسيج او را آورده بودند تمام لباسهايش بسيجي بود و لباس خودش تنش نبود. همان روز به اتاق پسرهايم رفتم و با كمال تعجب ديدم كه شلوار محمدحسن در طاقچه گذاشته شده است. آن را برداشتم بوي كهنهاي ميداد و خوني بود. مثل اينكه وقتي شهيد شده بود، اين شلوارش را پوشيده بود. آن را كه خوب وارسيكردم، متوجه شدم دو تا زانوي آن پاره شده است؛ انگار در جبهه با زانوهايش راه رفته بود. شلوار پاره و خوني پسرم را در دستم گرفته بودم كه يكدفعه گنجشكي آمد و روي آن نشست. ميخواستم او را بپرانم ولي آن گنجشك پر زد و آمد روي سرم نشست و بعد از اتاق پذيرايي به اتاقهاي ديگر پرواز كرد. خلاصه هر جا ميرفتم، آن گنجشك هم دنبالم ميآمد. ديگر مطمئن شده بودم كه روح پسرم در وجود او دميده شده است. به او گفتم : «ميدانم كه تو روح محمدحسن هستي.» و او پر زد و رفت.
روزي كه جسد محمدحسن را به خاك سپرديم، هوا خيلي گرم بود. آن روز من به آقاي زارع (شوهر فاطمه، دخترم) گفتم:
ـ به كسي بسپار كه براي حسن دو سال نماز و روزه بجا بياورد .
آقاي زارع گفت:
ـ مگر حسن پيرمرد بود كه نماز و روزه برايش بجا بياورند ؟
گفتم:
ـ من خودم دلم مي خواهد.
اوگفت:
ـ به روي چشم.
وقتي او رفت من در حياط نشستم و همين طور كه داخل كوچه را نگاه ميكردم، به فكر فرو رفتم. ناگهان به نظرم آمد كه حسن كليد ماشيني در دست و در كوچه ايستاده است. او به طرف من آمد و پرسيد:
ـ چرا ناراحتي؟
من با خوشحالي گفتم:
ـ حالا كه تو آمدي ديگر ناراحت نيستم. بيا داخل خانه، چراغ روشن است. مردم ميخواهند بخوابند و سحر بلند شوند و سحري بخورند. راستي چرا در كوچه نشستهاي؟
ولي او جوابي به من نداد و رفت. وقتي متوجه آقاي زارع شدم به او گفتم:
ـ نگاه كنيد. حسن آنجا ايستاده است.
اما اثري از او نبود كه نبود. وقتي آقاي زارع رفت محمدحسن دوباره نزد من آمد و من از او پرسيدم:
ـ كجا رفته بودي؟
و او فقط خنديد.
آن روز آقاي زارع به من گفت كه حالا ماه رمضان است و كسي براي كسي روزه نميگيرد. بعد از ماه رمضان پول ميدهيم به كسي تا برايش روزه بگيرد. تمام فكر و ذكرم محمدحسن شده بود. به طوري كه سحر به محض اينكه از خواب بيدار شدم يكراست به حياط رفتم و همان جايي كه او را ديده بودم نشستم. انتظار داشتم كه دوباره محمدحسن بيايد. وقتي نماز صبح را ميخواندم، يكدفعه محمدحسن را ديدم او به من گفت:
ـ مادر تو نماز و روزه براي كي مي خواهي. من 7 يا 8 سال بيشتر نيست كه شهيد شدهام.
وقتي جريان را براي پدرشان تعريف كردم به من گفت كه چون پسرمان جاي خوبي است و حالش خوش است ميگويد نماز و روزه را براي چه كسي ميخواهي بخواني.
يادم ميآيد محمدحسن زماني كه ميخواست به جبهه برود به من گفت: «ميخواهم بروم كربلا را بگيرم تا تو بتواني به كربلا بروي.»
مدتي پس از آنكه پسرم شهيد شد، يكروز از بنياد شهيد آمدند و به ما گفتند به ياري خدا كربلا باز ميشود و ما حتماً شما را براي زيارت ميبريم.
يك شب خواب ديدم كه نور بزرگي بالاي سرم است و نوري هم پايين پايم، ولي هيچكس توي اين نور نبود. از جايم بلند شدم و گفتم:
- اين دو تا نور چه كساني هستند؟
ولي كسي جوابي نداد.
صبح روز بعد دخترم به خانهي ما آمد. من داشتم حياط را جارو ميزدم كه با خنده به طرفم آمد. من با تعجب گفتم:
ـ فاطمه، چرا خنده ميكني؟
او گفت:
ـ به نظرم خوابي كه من ديدهام تو هم ديدهاي.
از اوپرسيدم:
ـ مگر تو چه خوابي ديدهاي؟
جواب داد:
ـ خواب ديدهام كه محمدحسن بالاي سرم است و توي نوري نشسته و حسين نيز پايين پايم است. او از من خواست كه به تو بگويم كه اسمت را براي رفتن به كربلا بنويسي.
من با حيرت به دخترم گفتم:
ـ ولي من ديشب فقط دو تا نور را در خوابم ديدم، چرا خودش به من چيزي نگفت؟
اما فاطمه جوابي براي سؤالم نداشت.
همان روز يكي از پسرانم را به بنياد شهيد فرستادم تا برايم خبر بگيرد و جالب بود كه آقاي جاويدي به پسرم گفته بود كه يك ساعت پيش حكم آمده كه خانوادهي شهيدان را به كربلا ببريد. و بدين ترتيب من اولين نفري بودم كه اسمم را در ليست زائرين كربلا نوشتم و بالاخره به آرزويم رسيدم.
راوي: برادر شهيد
بعد از مرحوم سيد احمد حجت نامهاي به آقاي آيت الله خويي فرستادند كه پيشنماز ما سيد حجت مرحوم شد و براي ما پيشنماز بفرستند و آيت الله خويي آقاي حسيني را براي ما فرستاد. پس از چندي آقاي حسيني با پدر ما، كه در آن زمان فعاليتهاي انقلابي را انجام ميداد، همراه شد و ما هم با او بوديم. در اين ميان محمدحسن نيز در چنين جوي رشد ميكرد و روز به روز بزرگ و بزرگتر ميشد.
زمانيكه انقلاب اسلامي شكل گرفت و درگيريها شروع شد، من نميگذاشتم كه شبها محمدحسن بيرون برود و ميگفتم: «شب خانه باشيد و روز با ما.» وقتي كه گارديهاي شاه ملعون، حمله ميكردند بچههاي كوچكتر هم در خانه بودند. آنها را از يك در داخل خانه ميكرديم و از در ديگر بيرون ميآمدند. آنها به خاطر اينكه گازهاي اشكآور را خنثي كنند، لاستيك آتش ميزدند و اين گونه در مقابل مزدوران شاه مقاومت ميكردند. قبل از پيروزي انقلاب اسلامي، دوبار پدرمان را گرفتند. حتي يك بار در خانه به دنبال رسالهي امام و عكس امام ميگشتند ولي خوشبختانه چيزي پيدا نكردند و پس از مدتي پدرم را آزاد كردند.
در آن زمان چون شهر كوچك و خلوت بود، كساني كه پشت سر آقاي حسيني نماز ميخواندند؛ تعداد انگشت شماري بودند كه همه آنها را ميشناختند. مرحوم پدرم وقتي به مغازهاش هم ميرفت، لحظهاي آرام نمينشست و مشتري كه ميآمد در مورد اسلام و دين و خيانتهايي كه رژيم منفور پهلوي انجام مي دهد، ميگفت. سري اول به خاطر همين حرفها بود كه او را بردند و سري دوم نيز به خاطر اينكه مدركي عليه او داشته باشند به خانه هجوم آوردند و همه جا را جستوجو كردند. ولي از آنجايي كه ما قبلاً رساله و عكسهاي امام را جمع كرده بوديم، آنها چيزي به دست نياوردند و دست از پا درازتر برگشتند.
زماني كه انقلاب اسلامي شروع شد، من هم در دبيرستان سعادت درس ميخواندم و هم در منزل استاندار نگهباني ميدادم. محمدحسن چون كوچكتر از ما بود و اسلحه هم نداشت در محله نگهباني ميداد و ما كه اسلحه داشتيم، سنگر ميساختيم.
همزمان با پيروزي انقلاب اسلامي، محمدحسن ديپلم گرفت و بلافاصله به دانشگاه تربيت معلم تهران رفت و در آنجا بود كه جنگ شروع شد.خود من از سال 59 تا 60 در جبههي آبادان بودم. در آن موقع بسيج هنوز كاملاً شكل نگرفته بود و در واقع همين نيروهاي مردمي، بسيجي بودند. محمد حسن چون در دانشگاه تهران بود از همان جا اسم نوشته بود كه به جبهه برود. از آنجايي كه اول انقلاب بود و نيروها هنوز هماهنگ نبودند با وجود اينكه محمدحسن در تهران ثبت نام كرد، ولي آنجا موفق نشد كه از طريق دانشگاه به جبهه برود و از طريق تلفن به پدر و مادرم خبر داد كه براي رفتن به جبهه ثبت نام كرده، ولي خبري از اعزام نيست. پدر و مادرم به او گفتند: «بگذار برادرت از جبهه بيايد، بعد تو برو.» اما او قبول نكرد و وقتي ديد كه نوبتش نميشود به بوشهر آمد و از طريق بسيج بوشهر به جبهه اعزام شد.
او در شلمچه جزء نيروهاي خطشكن بود. خرداد 61 بود كه او به جبهه رفت. در آن زمان من خودم نيز در جبهه بودم و بعد از چند ماه كه به مرخصي آمدم محمدحسن به عنوان خطشكن به روي مين رفت و تركشي به پشت كمرش اصابت كرد و شهيد شد.
مادرم تعريف ميكند روزي كه حسن ميخواست به جبهه برود، وقتي از در حياط بيرون رفت احساس كردم كه اين محمدحسن با محمدحسن قبلي فرق دارد. انگار پاهايش روي زمين نبود و داشت روي هوا راه ميرفت.
هنوز سه ماه بيشتر از حضورش در جبهه نگذشته بود كه چند نفر از بنياد شهيد آمدند و خبر شهادت محمدحسن را يواش يواش به پدر و مادرم دادند.
راوي: برادر شهيد
تازه از جبهه برگشته بودم و دوران مرخصيام را ميگذراندم كه خبر دادند150 نفر شهيد با هم آوردهاند و ميخواهند در«بهشت صادق» بوشهر تشييع كنند. وقتي به آنجا رفتم تعداد زيادي از خانوادههاي شهداء نيز آنجا بودند و خيلي شلوغ شده بود. در مراسم شركت كردم و پس از اتمام مراسم به خانه برگشتم.
سال 61 بود كه باز هم 10 نفر شهيد آوردند. من در سطح شهر بودم كه خبردار شدم، همان موقع به بسيج مركزي رفتم و اسامي شهيدان را نگاه كردم. با كمال تعجب ديدم كه اسم محمدحسن نيز جزء آنهاست. از آنجايي كه هفتهي قبل نيز پسر عموي ناتنيام شهيد شده بود تا اسم برادرم را ديدم حالم بد شد. نميدانستم چگونه به مادرم خبر بدهم به طرف خانه به راه افتادم. وارد كوچهمان كه شدم ديدم كه درب خانهمان شلوغ است يكي ميآيد و يكي ميرود . فهميدم كه خانوادهام هم خبردار شدهاند.
صبح روز بعد پيكر مطهرش را تشييع كردند و بدين ترتيب محمدحسن در سن 19 سالگي به شهادت رسيد. ادامه مطلب
سحرگاه ماه مبارك رمضان بود و همه خوابيده بودند . همين كه از جايم بلند شدم تا سفرهي سحري را پهن كنم يكدفعه بدون دليل شروع به لرزيدن كردم. همان جا دراز كشيدم كه يكدفعه محمدحسن را ديدم كه دور پنكه ميچرخيد و آن پنكه به نظرم هليكوپتري آمد كه در آن باز شد و شهيدان از آن بيرون آمدند. همان لحظه گفتم:
ـ حاجي، بيدار شو. محمدحسن آمده است.
او گفت:
ـ داري خواب مي بيني.
من به حاجي گفتم:
ـ باور كن، پسرم آمده است. ما همه روي آب انبار نشستهايم.
همينطور در افكار خودم غوطهور بودم كه يكدفعه صداي الله اكبر از بلندگو بلند شد و آن روز همهي اعضايخانوادهي ما مجبور شدند بدون سحري روزه بگيرند. صبح هر كسي بلند شد و رفت سر كار خودش و فقط من و فاطمه دخترم در خانه مانديم و مشغول تميز كردن اتاقها شديم. مادرم پرسيد:
ـ چه شده كه از صبح زود مشغول نظافت كردن خانه هستيد؟
ولي من جوابي نداشتم كه به او بدهم. مثل اينكه زبانم بسته شده بود. وقتي پدرشان به خانه آمد، گفت: چه كار ميكنيد؟ مگر قرار است كسي بيايد كه اتاق مرا به هم زدهايد؟
و من باز چيزي نداشتم كه بگويم. همه در اتاق نشسته بوديم كه يكدفعه تلفن زنگ زد و يك نفر گفت:
ـ با حاج آقا كار داريم.
نميدانم چرا ته دلم خالي شد. گوشي تلفن را به پدر بچهها دادم. اما او پس از چند كلمه صحبت دوباره گوشي تلفن را به خودم برگرداند. من گوشي را برداشتم و گفتم:
ـ بفرماييد.
آن مرد از من پرسيد:
ـ شما مادر محمدحسن هستيد؟
من بلافاصله جواب دادم:
ـ بله، مادرش هستم. تو را به خدا هر چي هست به من بگوييد.
گفت:
ـ پسرت را آوردهاند ولي دست و پايش شكسته است.
از آنجايي كه به من الهام شده بود كه محمدحسن ديگر در ميان ما نيست به او گفتم:
ـ راستش را بگو چه اتفاقي براي پسرم افتاده است؟
ولي او چيزي نگفت و تلفن را قطع كرد. من همان موقع ميخواستم به دنبال حاج محمد باقر بروم كه يكدفعه خبر شهادت پسرم، محمدحسن را برايم آوردند.
راوي: مادر شهيد
وقتي خبر شهادت محمدحسن به گوشم رسيد بلافاصله به پسر ديگرم كه در آلمان بود زنگ زدم و گفتم محمدحسن در راه خدا شهيد شد و مرا نزد خدا سرافراز كرد.
محمدحسن پسر خيلي دلسوز و مهرباني بود. وقتي در بسيج بود هر چيزي كه ديگران به او ميدادند، جمع ميكرد تا به افراد مستحق بدهد. در آن زمان من چند تا النگوي طلا در دستم بود. يكروز حسن به من گفت:
ـ آن موقع كه طلا در دستت بود، در خانه بودي ولي حالا به راهپيمايي ميروي و مشتهايت را بالا ميگيري و شعار ميدهي؛ زشت نيست مردم اين النگوها را در دستت ببينند؟
با خودم گفتم كه حسن راست ميگويد. در اين فكر بودم كه بايد آنها را از دستم در بياورم كه محمدحسن به من گفت:
ـ راستي مادر، تو كه چند تا از اين النگوها داري؛ بهتر نيست يك جفت از آنها را به من بدهي تا به بسيج بدهم و تو صواب دنيا و آخرت را ببري؟
ديدم پسرم راست ميگويد. بلافاصله يك جفت النگو از دستم درآوردم و به او دادم تا صرف خيريه شود.
محمدحسن به من گفت:
ـ حالا كه يك جفت النگوي طلا دادي، يك پتو هم بده تا صوابت كامل شود.
و از خواهرش يك پتو گرفت و آن را به همراه النگوها به بسيج تحويل داد.
وقتي پسرم شهيد شد، خالهاش به من گفت: «تو به هركدام از بچههايت موقع عروسيشان يك كادو ميدهي. خدا را شكر كه كادوي محمدحسن را هم قبل از اين كه شهيد بشود به او دادهاي.» و به يك جفت النگوي طلايي كه به او داده بودم اشاره كرد.
به خاطرميآورم ما اوايل تلويزيون نداشتيم و يك راديوي كوچك داشتيمكه پدرشان هميشه آن را در صندوقش قايم ميكرد كه بچهها به شعر و آواز گوش ندهند. در آن زمان خواهرم تلويزيون داشت. يكروز محمدحسن به همراه برادرش به خانهي خالهشان رفتند كه تلويزيون نگاه كنند. ميخواستم من هم با آنها بروم كه پدرشان به خانه آمد و راديو را به من داد و گفت:
ـ بيا خبرها را گوش كن. امام عزيزمان امروز ميخواهد به بهشت زهرا برود. برو وضو بگير و بنشين براي امام دعا كن. من رفتم وضو گرفتم و دعا كردم كه آقا هيچ بلايي به سرش نيايد و هميشه سرش سلامت باشد و اين انقلاب به پيروزي برسد.
زهرا خواهرش وقتي كوچك بود شبها بلند ميشد تا نماز بخواند. محمدحسن هم كه كوچكتر از او بود، بلند ميشد و در اتاق ديگر نماز ميخواند تا كسي نفهمد. يك شب نصف شب بود كه از خواب بيدار شدم، ديدم يك سايه پشت ستون خانه نشسته و چيزي را زير لب زمزمه ميكند. وقتي نزديكتر رفتم، ديدم محمدحسن است. او بلافاصله خودش را از من قايم كرد و من بدون اين كه به روي خودم بياورم، رفتم كه سر جايم بخوابم. يكدفعه ديدم زهرا به طرفم آمد و گفت:
ـ محمدحسن دارد، نماز ميخواند و ميخواهد كسي نفهمد. چرا ميروي نگاهش ميكني؟
از او پرسيدم:
ـ اين كتاب چيست كه در دستش است؟
و زهرا جواب داد:
ـ كتاب مفاتيح الجنان من است. وقتي كه نمازش را خواند دعا هم ميخواند. ولي دوست ندارد، كسي بفهمد.
زماني كه كمي بزرگتر شده بود، من اصلاً نميديدم به خانه بيايد و درس بخواند و هروقت ميپرسيدم محمدحسن كجاست؟ پدرش ميگفت:
ـ بقيهي بچهها مال تو، اما محمدحسن مال من است.
محمدحسن دست راست پدرش در مغازه بود و تمام كارهاي مغازه را انجام ميداد. آب ميآورد وسايل را جابهجا ميكرد اما راضي نميشد كه پشت ترازو بايستد و هميشه به پدرش ميگفت:
ـ من جارو ميكنم و همهكار برايت انجام ميدهم ولي هرگز از من نخواه كه پشت ترازو بايستم و چيزي بكشم. ممكن است اشتباه كنم و حق كسي را ضايع كنم.
اذان مغرب كه ميشد قبل از همهي برادرانش به مسجد ميرفت. البته همهي بچههايم در مسجد نماز ميخواندند ولي محمدحسن بيشتر از ديگر بچههايم به نماز خواندن در مسجد اهميت ميداد.
اوايل جنگ، عضو بسيج شد و اتاقي را كه كنار درب حياط بود به فعاليتهايش اختصاص داد. او چند نفر از بچههاي همسن و سال خودش را به همكاري گرفته بود و محله را بين آنها تقسيم كرده بود. 4يا 5 نفر از آنها از مغرب ميرفتند تا دوازده شب و چندتاي ديگر هم از دوازده شب تا صبح در محله نگهباني ميدادند.
او به من ميگفت:
ـ غذا درست كن و بگذار در يخچال. وقتي بچهها ميآيند خسته و گرسنه هستند.
من هم غذا درست ميكردم تا آنها براي فعاليت كردن نيرو داشته باشند. من حتي بعضي شبها چون درب حياط باز بود، تا صبح در حياط مينشستم. وقتي محمدحسن به خانه ميآمد، ميگفت:
ـ مادر، من شرمندهي شما هستم. نبايد شما را زحمت ميدادم.
و من ميگفتم:
ـ نه مادر، من خوشحالم كه چنين بچهاي دارم و حاضرم هر كاري برايش بكنم.
بعضي اوقات با خودش اسلحه به خانه ميآورد. با اينكه بچههاي بزرگتر از خودش بلد نبودند اسلحه را پاك كنند ولي محمدحسن اسلحهها را به خانه ميآورد و پاك ميكرد. زماني كه امام را تبعيد كرده بودند پدرش به تهران رفته بود. وقتي هم ميخواستند امام را به وطن برگردانند، در تهران بود و تعريف ميكرد كه از كجا تا كجا زير پاي امام، قالي پهن كرده بودند.
پس از به شهادت رسيدن محمدحسن همسايهها براي ما تعريف ميكردند كه وقتي از بازار ميآمدند و محمد حسن در كوچه بوده ، كيسههاي خريدشان را از دستشان ميگرفته و به در خانهشان ميبرده است.
زماني كه بچهها به مدرسه ميرفتند پدرشان به آنها پول توجيبي ميداد و بچهها پولشان را در قلك ميريختند. ولي نميدانستم محمدحسن با پولش چه كار ميكند. يكروز به او گفتم:
ـ پسرم، تو پولت را چه كار ميكني؟ ولخرجي ميكني؟
ولي او جوابي به من نداد. بعضي وقتها كه بچهها غذا را دوست نداشتند با بيميلي غذايشان را ميخوردند و محمدحسن ميگفت:
ـ آدم است كه گرسنه است و دارد ميميرد ولي لقمه ناني ندارد كه بخورد، آن وقت اينها براي خوردن چنين غذايي ناز ميكنند.
او هميشه به بچهها گوشزد ميكرد كه غذا را اين طوري نخوريد چون گناه دارد. نان را خراب نكنيد و نصايحي از اين قبيل. يكروز به او گفتم:
ـ يك آدم فقير و گرسنه به ما معرفي كن تا ما هم به او كمك كنيم.
گفت:
ـ در خيابان ششم بهمن ( نام فعلي خيابان انقلاب است ) ، بچهاي زندگي ميكند كه نه مادر دارد و نه پدر و در مغازهي زغالي شوهر عمهاش كار ميكند و همان بالاي مغازه هم زندگي ميكند.
ما مدتي به اين بچه كمك كرديم. بعدها فهميديم كه مدتهاست محمدحسن خرج اين بچه را ميدهد ولي به ما چيزي نگفته بود. او كتاب و دفترش، لباسش و همهي مايحتاج ضروري او را تهيه ميكرد و ما آن موقع بود كه فهميديم او با پولي كه به وي ميداديم، چه كار ميكرده است. پدرش وقتي موضوع را شنيد خيلي خوشحال شد و محمدحسن را تشويق كرد.
محمدحسن اخلاقش خيلي خوب بود. من 7 پسر داشتم و همهي آنها خوب بودند ولي محمدحسن چيز ديگري بود. او هيچ وقت با برادر دو قلوي خودش محمدصادق دعوا نميكرد و برادر دوقلوي خود را خيلي دوست داشت. وقتي با هم بودند، پدرش خندهاش ميگرفت و ميگفت: «نمي دانم كدامش محمدصادق و كدامش محمدحسن است.»
محمدحسن اصلاً نميگفت كه من لباس ميخواهم و وقتي خودمان ميخواستيم براي او لباس بخريم، ميگفت:
ـ شما پولي را كه ميخواهيد براي من لباس بخريد به من بدهيد، من خودم خرج ميكنم.
هر چه به او ميگفتيم:
ـ تو بين مردم ميگردي زشت است اين لباسها تنت باشد.
ولي اهميت نميداد و ميگفت:
ـ شايد بخواهم پول لباسم را براي آن دنياي خودم خرج كنم.
قبل از پيروزي انقلاب اسلامي هميشه ميگفت كه اگر انقلاب اسلامي به دست امام خميني به پيروزي برسد، ايران گلستان ميشود. او بعضي وقتها به شوخي ميگفت كه اگر من رئيس دادگاه بوشهر بشوم اين شهر را جزو بهترين شهرها ميكنم. و بچهها همه به او ميخنديدند.
اخلاق او بسيار خوب بود و با همه با عطوفت و مهرباني رفتار ميكرد. كارهاي همه را انجام مي داد و در مقابل ديگر اعضاي خانواده و تمام آشنايان احساس مسؤوليت ميكرد. از همان دوران كودكي در مغازهي پدرش بود و هميشه از پدرش اطاعت ميكرد. هيچ وقت نميگفت كه من اين را ميخواهم و آن را نميخواهم و هر چيزي كه برايش ميخريديم از ما تشكر ميكرد و آن را برميداشت. اغلب اوقات هم وسايلش را به دوستانش يا كساني كه چيزي نداشتند، ميداد و ميگفت: «خدا را خوش نميآيد كه من همه چيز داشته باشم و آنها هيچ چيز نداشته باشند.»
محمدحسن پسر خيلي مردمداري بود. يادم ميآيد كه اول محرم بود و همهي بچههايم ـ از پسر كوچكم تا پسر بزرگم حسين ـ در مسجد بودند كه يكدفعه چند نفر وارد مسجد ميشوند و عبدالرسول را شهيد ميكنند و آقاي حسيني ـ پيشنماز مسجد ـ را هم ميزنند و به زور او را با خود ميبرند. وقتي پدر بچهها از مسجد آمد با عصا راه ميرفت و ماشين را هم در مسجد جامع رها كرده و به خانه آمده بود. از او پرسيدم:
ـ بچهها كجا هستند؟ او گفت:
ـ نمي دانم. آقاي حسيني را كه بردند، ديگر آنها را نديدم.
خيلي نگران شده بودم، ميدانستم كه اگر دست آن بيدينها به بچههايم برسد آنها را به سادگي رها نميكنند. در حالي كه به فكر چاره بودم، يكدفعه در حياط را زدند و بچههايم يكييكي پيدايشان شد و آن وقت بود كه من نفس راحتي كشيدم.
سال 57 كه به مكه ميرفتيم، آقايي به نام نصيري هم همراهمان بود. مدتي بعد خبردار شديم كه عدهاي چشمهاي آقاي نصيري را بستهاند و با دو نفرديگر با خود بردهاند و از آن روز به بعد هيچكس از او خبر ندارد. روزي كه اين خبر را شنيديم خيلي ناراحت شديم و همه گريه كرديم و عزا گرفتيم ولي ديگر از او خبري نشد كه نشد.
وقتي محمدحسن ميخواست به سربازي برود، به من اجازه نداد كه براي بدرقهي او بروم. ولي روزي كه قرار بود آنها را اعزام كنند من طاقت نياوردم و به بسيج رفتم البته با چادرم روي صورتم را گرفتم تا پسرم مرا نبيند.
در آن زمان پدر بچهها هم در خانه نبود. هنگامي كه او به خانه برگشت محمدحسن در جبهه بود و محمدصادق هم به سربازي رفته بود. من به پدرشان گفتم:
ـ هر دو پسرم به جبهه رفتهاند.
پدرشان گفت:
ـ خوب مرد همين است. بايد برود و با دشمنان دين بجنگد.
ـ گفتم : آخر محمدحسن به جبهه رفته و شهيد ميشود.
ـ گفت : چرا همهاش ميگويي كه محمدحسن شهيد ميشود؟ مگر پسر ديگرت هم در جبهه نيست؟
ـ گفتم : به دلم افتاده كه محمدحسن ميرود و ديگر برنميگردد و شهيد ميشود.
آن روز پدر بچهها از من خواست كه او را براي دندانش نزد دكتري در شيراز ببرم. در شيراز بوديم كه خالهي بچهها به من زنگ زد و گفت كه از بچهات خبر داري؟ برو جبهه، دنبال بچهات ببين چه خبر است.
فرداي آن روز ما ميخواستيم برگرديم كه دوباره خواهرم زنگ زد و گفت كه دنبال حسن نروم. من كه از اين ضد و نقيضگويي او متعجب شده بودم، گفتم:
ـ براي چه؟
وي گفت:
ـ حسن ديشب به خوابم آمده و در حالي كه چوبي در دستش بود، در طاقچه نشسته بود.
گفتم:
ـ حسن اينجا چه ميكني؟
او گفت:
ـ من با امام زمان (عج) چوپاني ميكنم.
يكدفعه به طرفم آمد و با خشم به من گفت كه اگر يكبار ديگر به مادرم چيزي گفتي، خودت ميداني.
دو روز بعد از آن اتفاق در خانهي پسرم در شيراز بودم كه يكدفعه به نظرم آمد اولين تابوتي كه از در بسيج بيرون آورند تابوت محمدحسن است. آن روز به حاج ابراهيم گفتم: گمان كنم محمدحسن شهيد شده است. ولي او گفت كه فكر و خيال به سرت زده است.
به پدر بچهها گفتم كه ماه رمضان نزديك است و من ميخواهم روزه بگيرم، بايد هر چه زودتر به بوشهر برگرديم. وقتي به بوشهر برگشتيم به ما گفتند كه محمدحسن تلفن زده و گفته ميخواهم با مادرم خداحافظي كنم. مادربزرگش به او گفته بود مادرت، پدرت را به شيراز برده تا به دكتر نشانش بدهد. او به مادربزرگش گفته بود، پس به مادرم بگوييد كه من را حلال كند و به مادرم بگوييد كه خوشحال باشد كه پسرش در جبهههاي نبرد ميجنگد.
دوستش تعريف ميكند كه شب 27 ماه رمضان بود كه دشمن به مواضع ما حمله كرد خيليها اسير شدند و حدود 17 يا 18 نفر از بچههاي بوشهر و شيراز نيز شهيد شدند كه يكي از آنها محمدحسن بود. وقتي جسد او را ديدم تيري از ميان دو شانهاش رد شده بود و يكي از رزمندگان كه كنارش نشسته بود و سر او را روي پايش گذاشته بود. با اينكه پيكر بيجان محمدحسن 4 روز و 4 شب در جبهه افتاده بود هيچكس به سراغش نيامده بود.
وقتي جسدش را به بوشهر آوردند به ما گفتند كه اينها 4 يا 5 نفر بودند كه در همان جا شهيد ميشوند . وقتي او را به پشت جبهه منتقل كرده بودند تمام بدنش باد كرده بود و از موهاي سرش روغن ميريخت.
به طرف پسرم رفتم و دستم را در جيبش كردم قيچي صورت تراش او هنوز در جيبش بود وحتي روغني كه به بدنش ميزد هم در جيبش بود. نميدانم چرا در اطراف او بوي خوش عطري به مشام ميرسيد. من وسايلي را كه از جيبش درآوردم تا مدتها نزد خودم نگه داشتم.
يادم ميآيد هنگامي كه ميخواستم پدر بچهها را براي عمل كردن به شيراز ببرم به دخترم، فاطمه گفتم: «مادر، من اين كفن را از مكه آوردهام يا به برادرت، محمدحسن ميرسد يا به پدرت، حاج ابراهيم.» و خواست خدا بود كه حاج ابراهيم از زير عمل جان سالم به در ببرد و كفني كه از مكه آورده بودم قسمت محمدحسن شود.
سه ماهي كه حسن در جبهه بود از طريق نامه از وضعيت او اطلاع پيدا ميكرديم. او در اولين نامهاش نوشت كه جايم خوب است و خط مقدم هستم و اگر شما به اينجا بياييد، اين قدرخوشتان ميآيد كه دوست داريد هميشه در اينجا بمانيد. او در تمام نامههايش مينوشت كه براي امام دعا كنيد تا قضا و بلا از او دور شود. من هميشه نامههاي محمدحسن را ميگذاشتم روي صورتم و ميبوييدم و ميگفتم: «اين نامه بوي خوشي ميدهد.»
محمدحسن پنج ساله بود كه براي اولين بار روزه گرفت. وقتي پدرش به او گفت:
ـ پسرم، تو كوچكي و روزه نداري.
با همان لحن بچهگانهاش گفت:
ـ همهي شما روزه ميگيريد، من هم ميخواهم روزه بگيرم.
از آنجايي كه پدرش از همان موقع نميتوانست روزه بگيرد به او گفت: ـ پسرم من هم دلم ميخواهد روزه بگيرم. وقتي ميبينم كه تو روزه ميگيري و من نمي توانم، ناراحت ميشوم.
و محمدحسن به پدرش گفت: اما من اين قدر دلم خوش ميشود كه روزه ميگيرم.
آن روز همان طور كه روزه بود در حال حرف زدن با پدرش بود كه يكدفعه از حال رفت.
يادم ميآيد هشت ساله بود كه هم نماز ميخواند و هم روزه ميگرفت. يكروز، عصر من داشتم نماز ميخواندم كه محمدحسن به من گفت كه ميخواهد نماز بخواند و آن روز من نماز خواندن را به او ياد دادم.
ماه رمضان برايش يك عيد بود و هرسال براي آمدن ماه رمضان لحظهشماري ميكرد. ماه رمضان كه ميشد برنامهاش اين بود كه كمي درس ميخواند و ميرفت مقابله و بعد از اينكه از مقابله ميآمد دوباره درس ميخواند. صبح كه سحري ميخورد، كسي ديگر حسن را نميديد تا بعد از نماز ظهر و عصر. صبح كه به مسجد ميرفت نمازش را در آنجا ميخواند و از همان طرف به مدرسه ميرفت. مدرسهاش كه تمام ميشد دوباره در مسجد نمازش را ميخواند و به سخنراني هم گوش ميكرد؛ بعد به خانه برميگشت و مشغول درس خواندن ميشد. شبها به شوخي به پدرش ميگفت: «اين محمدحسن، آدم نيست. او پولادين است. نه خوابش ميآيد و نه چيزي ميخورد.»
محمدحسن از همان دوران بچگي كارهاي خانه را انجام مي داد و هيچوقت نميگفت كه من لباس يا چيز ديگري ميخواهم. اصلاً يادم نميآيد كه حتي براي يكبار هم كه شده محمدحسن بگويد فلان چيز خوشمزه است و من دلم ميخواهد يا اين لباس را ميخواهم، برايم بخر. هر وقت هم چيزي ميخريد، براي مردم بود.
محمد حسن يك ساعت بزرگتر از محمدصادق بود. وقتي محمدحسن به دنيا آمد، بيهوش بود. خانم كشاورز يك سيلي به او زد و محمدحسن آرام گريه كرد. برعكس محمد صادق وقتي به دنيا آمد، خانه را گذاشته بود روي سرش. محمدحسن از همان كودكي ساكت و مظلوم بود و با بقيهي بچهها فرق ميكرد.
مدتها پس از شهادت محمدحسن، يكي از پسرهايم عروسي كرد. يك شب محمدحسن به خوابم آمد و از من تشكر كرد. چون زن پسرم بسيجي و مؤمن بود.
وقتي پسرم عروسي كرد من به مشهد رفته و از مشهد به قم رفتم. من و خواهرم مدتي قم مانديم. يكروز نشسته بوديم و با هم حرف ميزديم كه حس كردم مادر مرحومم از جلوي ما رد شد و به من گفت: «بلند شو، برو بوشهر.» من از خواهرم پرسيدم:
ـ تو مادرم را ديدي؟ شنيدي چه گفت؟
او گفت:
ـ نه.
من به خواهرم گفتم:
ـ ولي من او را ديدم. انگار مادر زنده بود.
و بعد به او گفتم كه من از مادرم ميترسم چون دو سال پيش و سال قبل نيز همين طور آمد و رفت.
وقتي از قم به خانه برگشتم يكروز صبح كه هيچ كس در خانه نبود با عكس محمدحسن صحبت ميكردم و ميگفتم: «ميخواهم بدانم كه مادربزرگت با من چه كاري دارد كه در قم به سراغم آمده و به من ميگويد كه به بوشهر برگردم.» همان شب محمدحسن به خوابم آمد و در حالي كه چاق وسفيد شده بود، به من گفت:
ـ من اينجا پيش مادربزرگ هستم.
در عالم خواب از او پرسيدم:
ـ مادربزرگ با من چه كار دارد كه تا جايي ميروم به من ميگويد كه برگردم؟
او به من گفت:
ـ وقتي تو در خانه هستي عروست (زن ماشاءالله) غذا درست ميكند و تو هم مقداري از آن غذا را براي من و مادربزرگ ميآوري و فاتحهاي هم براي ما ميفرستي ولي زماني كه تو در خانه نيستي، چيزي به ما نميرسد.»
بعد از شهادت محمدحسن حافظهام را تا حدود زيادي از دست دادم. يادم ميآيد شلواري براي محمدحسن خريده بودم كه هميشه آن را ميپوشيد. پس از شهادتش وقتي در وسايلش نگاه كردم ديدم شلوارش نيست. آخر وقتي از بسيج او را آورده بودند تمام لباسهايش بسيجي بود و لباس خودش تنش نبود. همان روز به اتاق پسرهايم رفتم و با كمال تعجب ديدم كه شلوار محمدحسن در طاقچه گذاشته شده است. آن را برداشتم بوي كهنهاي ميداد و خوني بود. مثل اينكه وقتي شهيد شده بود، اين شلوارش را پوشيده بود. آن را كه خوب وارسيكردم، متوجه شدم دو تا زانوي آن پاره شده است؛ انگار در جبهه با زانوهايش راه رفته بود. شلوار پاره و خوني پسرم را در دستم گرفته بودم كه يكدفعه گنجشكي آمد و روي آن نشست. ميخواستم او را بپرانم ولي آن گنجشك پر زد و آمد روي سرم نشست و بعد از اتاق پذيرايي به اتاقهاي ديگر پرواز كرد. خلاصه هر جا ميرفتم، آن گنجشك هم دنبالم ميآمد. ديگر مطمئن شده بودم كه روح پسرم در وجود او دميده شده است. به او گفتم : «ميدانم كه تو روح محمدحسن هستي.» و او پر زد و رفت.
روزي كه جسد محمدحسن را به خاك سپرديم، هوا خيلي گرم بود. آن روز من به آقاي زارع (شوهر فاطمه، دخترم) گفتم:
ـ به كسي بسپار كه براي حسن دو سال نماز و روزه بجا بياورد .
آقاي زارع گفت:
ـ مگر حسن پيرمرد بود كه نماز و روزه برايش بجا بياورند ؟
گفتم:
ـ من خودم دلم مي خواهد.
اوگفت:
ـ به روي چشم.
وقتي او رفت من در حياط نشستم و همين طور كه داخل كوچه را نگاه ميكردم، به فكر فرو رفتم. ناگهان به نظرم آمد كه حسن كليد ماشيني در دست و در كوچه ايستاده است. او به طرف من آمد و پرسيد:
ـ چرا ناراحتي؟
من با خوشحالي گفتم:
ـ حالا كه تو آمدي ديگر ناراحت نيستم. بيا داخل خانه، چراغ روشن است. مردم ميخواهند بخوابند و سحر بلند شوند و سحري بخورند. راستي چرا در كوچه نشستهاي؟
ولي او جوابي به من نداد و رفت. وقتي متوجه آقاي زارع شدم به او گفتم:
ـ نگاه كنيد. حسن آنجا ايستاده است.
اما اثري از او نبود كه نبود. وقتي آقاي زارع رفت محمدحسن دوباره نزد من آمد و من از او پرسيدم:
ـ كجا رفته بودي؟
و او فقط خنديد.
آن روز آقاي زارع به من گفت كه حالا ماه رمضان است و كسي براي كسي روزه نميگيرد. بعد از ماه رمضان پول ميدهيم به كسي تا برايش روزه بگيرد. تمام فكر و ذكرم محمدحسن شده بود. به طوري كه سحر به محض اينكه از خواب بيدار شدم يكراست به حياط رفتم و همان جايي كه او را ديده بودم نشستم. انتظار داشتم كه دوباره محمدحسن بيايد. وقتي نماز صبح را ميخواندم، يكدفعه محمدحسن را ديدم او به من گفت:
ـ مادر تو نماز و روزه براي كي مي خواهي. من 7 يا 8 سال بيشتر نيست كه شهيد شدهام.
وقتي جريان را براي پدرشان تعريف كردم به من گفت كه چون پسرمان جاي خوبي است و حالش خوش است ميگويد نماز و روزه را براي چه كسي ميخواهي بخواني.
يادم ميآيد محمدحسن زماني كه ميخواست به جبهه برود به من گفت: «ميخواهم بروم كربلا را بگيرم تا تو بتواني به كربلا بروي.»
مدتي پس از آنكه پسرم شهيد شد، يكروز از بنياد شهيد آمدند و به ما گفتند به ياري خدا كربلا باز ميشود و ما حتماً شما را براي زيارت ميبريم.
يك شب خواب ديدم كه نور بزرگي بالاي سرم است و نوري هم پايين پايم، ولي هيچكس توي اين نور نبود. از جايم بلند شدم و گفتم:
- اين دو تا نور چه كساني هستند؟
ولي كسي جوابي نداد.
صبح روز بعد دخترم به خانهي ما آمد. من داشتم حياط را جارو ميزدم كه با خنده به طرفم آمد. من با تعجب گفتم:
ـ فاطمه، چرا خنده ميكني؟
او گفت:
ـ به نظرم خوابي كه من ديدهام تو هم ديدهاي.
از اوپرسيدم:
ـ مگر تو چه خوابي ديدهاي؟
جواب داد:
ـ خواب ديدهام كه محمدحسن بالاي سرم است و توي نوري نشسته و حسين نيز پايين پايم است. او از من خواست كه به تو بگويم كه اسمت را براي رفتن به كربلا بنويسي.
من با حيرت به دخترم گفتم:
ـ ولي من ديشب فقط دو تا نور را در خوابم ديدم، چرا خودش به من چيزي نگفت؟
اما فاطمه جوابي براي سؤالم نداشت.
همان روز يكي از پسرانم را به بنياد شهيد فرستادم تا برايم خبر بگيرد و جالب بود كه آقاي جاويدي به پسرم گفته بود كه يك ساعت پيش حكم آمده كه خانوادهي شهيدان را به كربلا ببريد. و بدين ترتيب من اولين نفري بودم كه اسمم را در ليست زائرين كربلا نوشتم و بالاخره به آرزويم رسيدم.
راوي: برادر شهيد
بعد از مرحوم سيد احمد حجت نامهاي به آقاي آيت الله خويي فرستادند كه پيشنماز ما سيد حجت مرحوم شد و براي ما پيشنماز بفرستند و آيت الله خويي آقاي حسيني را براي ما فرستاد. پس از چندي آقاي حسيني با پدر ما، كه در آن زمان فعاليتهاي انقلابي را انجام ميداد، همراه شد و ما هم با او بوديم. در اين ميان محمدحسن نيز در چنين جوي رشد ميكرد و روز به روز بزرگ و بزرگتر ميشد.
زمانيكه انقلاب اسلامي شكل گرفت و درگيريها شروع شد، من نميگذاشتم كه شبها محمدحسن بيرون برود و ميگفتم: «شب خانه باشيد و روز با ما.» وقتي كه گارديهاي شاه ملعون، حمله ميكردند بچههاي كوچكتر هم در خانه بودند. آنها را از يك در داخل خانه ميكرديم و از در ديگر بيرون ميآمدند. آنها به خاطر اينكه گازهاي اشكآور را خنثي كنند، لاستيك آتش ميزدند و اين گونه در مقابل مزدوران شاه مقاومت ميكردند. قبل از پيروزي انقلاب اسلامي، دوبار پدرمان را گرفتند. حتي يك بار در خانه به دنبال رسالهي امام و عكس امام ميگشتند ولي خوشبختانه چيزي پيدا نكردند و پس از مدتي پدرم را آزاد كردند.
در آن زمان چون شهر كوچك و خلوت بود، كساني كه پشت سر آقاي حسيني نماز ميخواندند؛ تعداد انگشت شماري بودند كه همه آنها را ميشناختند. مرحوم پدرم وقتي به مغازهاش هم ميرفت، لحظهاي آرام نمينشست و مشتري كه ميآمد در مورد اسلام و دين و خيانتهايي كه رژيم منفور پهلوي انجام مي دهد، ميگفت. سري اول به خاطر همين حرفها بود كه او را بردند و سري دوم نيز به خاطر اينكه مدركي عليه او داشته باشند به خانه هجوم آوردند و همه جا را جستوجو كردند. ولي از آنجايي كه ما قبلاً رساله و عكسهاي امام را جمع كرده بوديم، آنها چيزي به دست نياوردند و دست از پا درازتر برگشتند.
زماني كه انقلاب اسلامي شروع شد، من هم در دبيرستان سعادت درس ميخواندم و هم در منزل استاندار نگهباني ميدادم. محمدحسن چون كوچكتر از ما بود و اسلحه هم نداشت در محله نگهباني ميداد و ما كه اسلحه داشتيم، سنگر ميساختيم.
همزمان با پيروزي انقلاب اسلامي، محمدحسن ديپلم گرفت و بلافاصله به دانشگاه تربيت معلم تهران رفت و در آنجا بود كه جنگ شروع شد.خود من از سال 59 تا 60 در جبههي آبادان بودم. در آن موقع بسيج هنوز كاملاً شكل نگرفته بود و در واقع همين نيروهاي مردمي، بسيجي بودند. محمد حسن چون در دانشگاه تهران بود از همان جا اسم نوشته بود كه به جبهه برود. از آنجايي كه اول انقلاب بود و نيروها هنوز هماهنگ نبودند با وجود اينكه محمدحسن در تهران ثبت نام كرد، ولي آنجا موفق نشد كه از طريق دانشگاه به جبهه برود و از طريق تلفن به پدر و مادرم خبر داد كه براي رفتن به جبهه ثبت نام كرده، ولي خبري از اعزام نيست. پدر و مادرم به او گفتند: «بگذار برادرت از جبهه بيايد، بعد تو برو.» اما او قبول نكرد و وقتي ديد كه نوبتش نميشود به بوشهر آمد و از طريق بسيج بوشهر به جبهه اعزام شد.
او در شلمچه جزء نيروهاي خطشكن بود. خرداد 61 بود كه او به جبهه رفت. در آن زمان من خودم نيز در جبهه بودم و بعد از چند ماه كه به مرخصي آمدم محمدحسن به عنوان خطشكن به روي مين رفت و تركشي به پشت كمرش اصابت كرد و شهيد شد.
مادرم تعريف ميكند روزي كه حسن ميخواست به جبهه برود، وقتي از در حياط بيرون رفت احساس كردم كه اين محمدحسن با محمدحسن قبلي فرق دارد. انگار پاهايش روي زمين نبود و داشت روي هوا راه ميرفت.
هنوز سه ماه بيشتر از حضورش در جبهه نگذشته بود كه چند نفر از بنياد شهيد آمدند و خبر شهادت محمدحسن را يواش يواش به پدر و مادرم دادند.
راوي: برادر شهيد
تازه از جبهه برگشته بودم و دوران مرخصيام را ميگذراندم كه خبر دادند150 نفر شهيد با هم آوردهاند و ميخواهند در«بهشت صادق» بوشهر تشييع كنند. وقتي به آنجا رفتم تعداد زيادي از خانوادههاي شهداء نيز آنجا بودند و خيلي شلوغ شده بود. در مراسم شركت كردم و پس از اتمام مراسم به خانه برگشتم.
سال 61 بود كه باز هم 10 نفر شهيد آوردند. من در سطح شهر بودم كه خبردار شدم، همان موقع به بسيج مركزي رفتم و اسامي شهيدان را نگاه كردم. با كمال تعجب ديدم كه اسم محمدحسن نيز جزء آنهاست. از آنجايي كه هفتهي قبل نيز پسر عموي ناتنيام شهيد شده بود تا اسم برادرم را ديدم حالم بد شد. نميدانستم چگونه به مادرم خبر بدهم به طرف خانه به راه افتادم. وارد كوچهمان كه شدم ديدم كه درب خانهمان شلوغ است يكي ميآيد و يكي ميرود . فهميدم كه خانوادهام هم خبردار شدهاند.
صبح روز بعد پيكر مطهرش را تشييع كردند و بدين ترتيب محمدحسن در سن 19 سالگي به شهادت رسيد. ادامه مطلب
ادامه مطلب
ادامه مطلب

مشاهده سایر تصاویر

مشاهده سایر تصاویر

مشاهده سایر اسناد

مشاهده سایر کتاب ها
در صورتی که تصویر، اطلاعات و یا خاطره ای مرتبط با شهید در اختیار دارید با ما به اشتراک بگذارید