نام محمدامين
نام خانوادگی بكمي
نام پدر ناصر
تاربخ تولد 1338/06/05
محل تولد بوشهر - دشتي
تاریخ شهادت 1361/08/18
محل شهادت موسيان
مسئولیت راننده
نوع عضویت جهادگر
شغل جهادگر
تحصیلات بي سواد
مدفن خورموج




زندیگنامه شهید ادامه مطلب
بسم رب الشهداء و الصديقين
بنام خداي مهربان كه آفرينندهي همه ما است . ما همه از اوئيم و بازگشت همه ما بسوي اوست .
با سلام و درود به امام زمان و نائب برحقش امام خميني و سلام به رئيسجمهور محبوب و روحانيت مبارز .
سلام به خانواده عزيزم .
اگر سعادت نصيبم شد و در راه خدا شهيد شدم و به اين فوز عظيم نائل گشتم ، از شما ميخواهم كه صبور و بردبار باشيد ، كه خداوندصابرين را دوست دارد .
از شما انتظار دارم كه تا آخرين نفس از ولايت فقيه پشتيباني كنيد ، كه سعادت دنيا و آخرت شما در پيروي از همين راه ميسّر ميگردد . از همسر عزيزم ميخواهم تا در تربيت فرزندانم نهايت دقت به عمل آورد تا بتوانند هركدام در آينده سرباز امام زمان باشند و راه حسين و زينب را ادامه دهند . از شما خواهش ميكنم بجاي گريه و زاري و عزا ، راه زينب را ادامه دهيد . پيامرسان خون شهيداني كه در راه اعتلاي اسلام خونشان را در راه دفاع از حريم اين مملكت اسلامي ، هر روز و هر ساعت بر زمين ميريزدباشيد .
خدايا از تو ميخواهم مرگم را شهادت در راه خودت و رضايت رسولت قرار بده
خدايا خدايا ، تا انقلاب مهدي خميني را نگهدار
محمد امين بكمي ادامه مطلب
بنام خداي مهربان كه آفرينندهي همه ما است . ما همه از اوئيم و بازگشت همه ما بسوي اوست .
با سلام و درود به امام زمان و نائب برحقش امام خميني و سلام به رئيسجمهور محبوب و روحانيت مبارز .
سلام به خانواده عزيزم .
اگر سعادت نصيبم شد و در راه خدا شهيد شدم و به اين فوز عظيم نائل گشتم ، از شما ميخواهم كه صبور و بردبار باشيد ، كه خداوندصابرين را دوست دارد .
از شما انتظار دارم كه تا آخرين نفس از ولايت فقيه پشتيباني كنيد ، كه سعادت دنيا و آخرت شما در پيروي از همين راه ميسّر ميگردد . از همسر عزيزم ميخواهم تا در تربيت فرزندانم نهايت دقت به عمل آورد تا بتوانند هركدام در آينده سرباز امام زمان باشند و راه حسين و زينب را ادامه دهند . از شما خواهش ميكنم بجاي گريه و زاري و عزا ، راه زينب را ادامه دهيد . پيامرسان خون شهيداني كه در راه اعتلاي اسلام خونشان را در راه دفاع از حريم اين مملكت اسلامي ، هر روز و هر ساعت بر زمين ميريزدباشيد .
خدايا از تو ميخواهم مرگم را شهادت در راه خودت و رضايت رسولت قرار بده
خدايا خدايا ، تا انقلاب مهدي خميني را نگهدار
محمد امين بكمي ادامه مطلب
در محضر همسر شهيد بكمي از خواستگاري تا شهادت
چگونگي ازدواج
شهيد بكمي پسرعمهي من بود . جواني صادق ، عارف ، عاشق و خاشع بود . صادقانه ميگفت ، عارفانه ميخواند ، عاشقانه ميديد و خاشعانه زندگي ميكرد او ميگفت : عشق هزار معناست و هزارمين معناي عشق زندگيست ، انساني كه عشق به معشوقش نداشته باشد نه عاطفه دارد ، نه زندگي . او به من فهماند كه بايد عاشق بود . روزي با نگاه، حرفش را زد ، با لب سخن نگفت ، با چشمانش گفت كه دوستت دارم . من از ترس پدرم هيچگاه جرأت نداشتم چيزي در مورد عشق به او بگويم . اما جوشش قلبم را نسبت به محمدامين احساس ميكردم . او چيزي به من نگفت . روزي كه به صحرا رفته بودم ، بعد ازبرگشت از صحرا پدرم رو به من كرد و گفت : دوست داري با محمدامين ازدواج كني؟ من كه از خجالت سرخ شده بودم ، چيزي به لب نياوردم . پدرم خندهاي كرد و گفت : سكوت نشأت گرفته از رضايت است . به هر طريق بعد ازاينكه به خواستگاري آمدند و سنتهايي كه وجود داشت انجام دادند ، من را به عقد رسمي وي درآوردند .
بعد از ازدواج
چند روزي ميگذشت كه ازدواج ما صورت گرفته بود . روزي كه ميخواست به خدمت مقدس سربازي اعزام شود ، به او گفتم : ما هنوز با هم حرفي نزدهايم . تا به كي بايد انتظار بنشينم ؟ شاخه گل سرخي به من داد و گفت : خيلي از عقايد در ذهنيت ما وجود دارد كه نميشود بيان كرد .
گفتم : چرا دوستم داري ؟
گفت : چونكه دوستت دارم . او صادقانه رفت ، عاشقانه گفت كه دوستت دارم . او رفت ولي بعد از مدت يكماه نامهاي بدستم رسيد كه گفته بود در تهران مشغول به خدمت هستم .
انتظار و انتظار و . . .
روزها ميآمد و ميرفت اما من هنوز در انتظار بودم . درخانه راديوئي داشتم كه بعضي وقتهاكه كارهاي منزل را با خواهرانم انجام ميداديم ، به راديو گوش ميداديم . حدود 10 ماه بود كه محمدامين به سربازي رفته بود و فقط هر از چند گاهي نامهاي مينوشت . ما ازراديو شنيديم كه امام خميني قصد ورود به وطن دارد . اوج تظاهرات درتهران بود . بهمنماه بود راديو به دست نيروهاي مردمي افتاده بود . به راديو گوش ميداديم كه از راديو پيام شنيديم كه ارتش نيز به مردم پيوسته است . در اواخر روزهاي بهمنماه بود كه محمدامين به خانه بازگشت و انتظار ما به پايان رسيد .
زيباترين شب زندگي ام
وقتي محمدامين به خانه آمد ، در يكي از روزها رو به من كرد و گفت : هنوز هم مرا دوست داري ؟ گفتم : چرا كه نه ! قبل از اينكه به سربازي برود شاخه گل سرخي به من هديه داده بود آن شاخه گل را درون پارچه اطلسي پيچيده بودم . آن پارچه با گل را به او دادم . يكباره به گريه افتاد . وقتي علت گريه اش را پرسيدم ، گفت : چرا اينقدر دوستم داري ؟ در جوابش گفتم : مگر احساس اشتباهي در اين قضيه داري ؟ گفت : نه اما دنيايي كه فردايش را نميدانيم هستيم يا نيستيم چرا اينقدر بايد احساس دوستي باشد . آخر من فكر نميكنم كه مرا عمري طولاني باشد به او گفتم : از اين حرفها نزن . به هر صورت ما روزي به خاك برميگرديم . آن شب را زيباترين شب زندگيم ميدانم . زيرا بعد از ماهها انتظار كسي را كه با تمام احساسم دوستش داشتم به خانه آمده بود و اين برايم زيبا بود .
مهماني به كباب
فرداي آنشب محمدامين گفت : خواهرم ما را دعوت كرده و بايد نهار به منزل آنها برويم. گفتم : من كباب را آماده كردهام . لحظهاي فكر كرد و گفت : كاري ميكنم كه « نه سيخ بسوزه نه كباب » اول مقداري كباب پيش شما ميخورم و سپس به منزل خواهرم ميرويم . مقداري ازكبابهايي كه من آماده كرده بودم خورد و به منزل خواهرش رفتيم .
لحظات شهيد هنگام ورود امام به وطن به نقل از همسر شهيد
روزي كه امام ميخواست به وطن بيايد مردم در خيابانها موج ميزدند . ما نيز آماده بوديم كه امام فرمان پيوستن ارتش به نيروهاي مردمي را دادند . ساعت 3 شب بود كه مردم به آسايشگاه ما حمله كردند و ما فرار كرديم . مجبور شديم با لباس زير و پاي برهنه فرار كنيم . صبح كه هوا مقداري روشن شد از ترس اينكه مرا پيدا كنند ، درب حياطي را كوبيدم . خانمي درب را باز كرد و گفت : امري داريد ؟ گفتم من از آسايشگاه فرار كردم . مرا به داخل دعوت كرد ، بعد از كمي استراحت ، 100 تومان پول به من داد . از آن خانم تشكر كردم و از خانه بيرون رفتم و با 30 تومان آن يك دست لباس خريدم و به مردم پيوستم . اولين باري بود كه در عمرم احساس آزادي ميكردم .
مراسم عروسي
ده روز بعد از آمدن محمدامين ، مقدمات عروسي را فراهم كردند . در آن زمان رسم بود كه عروس و داماد را سوار بر اسب ميكردند . من سوار اسب سفيدي و محمد سوار بر اسب سياهي ، روستا را دور زديم و بعد به جلوي خانهي ما كه محوطهي بزرگي بود رسيديم . محمدامين پياده شد و به طرف خانه خودشان رفت . چون در آن زمان رسم بود كه عروس را بدون داماد به خانه بخت ميبردند . با شادي و هلهله مرا به خانه محمدامين بردند . من سوار بر اسب بودم و افسار اسب در دست دختران بود و هرچند متري يكي از دختران افسار را بدست ميگرفتند تا به خانه داماد رسيديم .
چگونگي رفتن به جبهه
محمدامين كه براي كاركردن به خورموج رفته بود ، نامهاي به من نوشت كه به جبهه رفته است . بعد از سه ماه از جبهه برگشت تا صاحب 2 فرزند دوقلو به نامهاي يدالله و محمدحسين شده است .
شهيد خبر از شهادت خود داشت
وقتي كه بار ديگر به جبهه رفت و بعد از 3 ماه به خانه آمد ، به داخل اتاقي رفت و مدتي بيرون نيامد . به دنبالش رفتم ديدم دارد گريه ميكند . سبب را پرسيدم . چيزي نگفت . با اصرار از او خواستم كه علت گريهاش را بيان كند . گفت : چند آرزو دارم كه اميدوارم خدا آرزوهايم را برآورده كند . يكي اينكه دو فرزندم به مدرسه بروند ـ دوم اينكه دو فرزندم جوان شوند و با هم همسفر شويم . گفتم اينها كه از نظر خداوند سخت نيست . در جواب گفت: درست ميگويي ولي عمر من كوتاه است . گفتم : مگر شما از آينده خبر داريد ؟ گفت : نه ، ولي من اين بار كه به جبهه ميروم برگشتي دركار نيست . اين را گفت و اشك از چشمان من سرازير شد و همانطور كه گفته بود نيز اتفاق افتاد .
كلام پدر هنگام شنيدن خبر شهادت شهيد
« خدايا پسر شهيد مرا قبول بفرما » اين جمله را گفت و از هوش رفت .
آخرين لحظات شهيد در جبهه (به نقل از يكي از همسنگران شهيد)
شب قبل از شهادت ، شهيد بكمي به همراه شهيد سليماني و شهيد حاج همت كه فرمانده آنها بود نشسته بودند ، كه محمدامين يكباره به گريه ميافتد . وقتي حاج همت پرسيد چرا اينقدرگريه ميكني ؟ شهيد بكمي جواب داد فردا من شهيد ميشوم . دست به جيب برد و مقداري پول و يك قرآن در جيبش بود بيرون آورد و به بچهها داد و گفت : اينها را به همسرم بدهيد و از طرف من فرزندانم را ببوسيد وقتي ميخواهيد مرا به خاك بسپاريد . . . تا اينجا رسيد حاج همت بلند شد و رفت . هر كاري كرديم حاج همت برنگشت كه غذا بخورد. همانطور كه شهيد گفته بود به زيارت دوست شتافت .
(به نقل از همسر شهيد از زبان يكي از همسنگران شهيد كه از اهواز به منزل آنها آمده بود)
لحظات بعد از شهادت شهيد از زبان همسرش
وقتي كه شهيد را به خاك سپردند ، شب آنروز خواب ديدم كه تا آنجايي كه چشم كار ميكند نور بود و نور . آنقدر درخشان بود كه نميتوانستم نگاه كنم. در همين هنگام يك جوان بلندقامت كه پارچهاي سبز بر سر داشت آمد به او گفتم : اين نور از چيست ؟ گفت نور شهيد است .
گفتم : پس شما كي هستيد ؟ چيزي نگفت و رفت . . . ادامه مطلب
چگونگي ازدواج
شهيد بكمي پسرعمهي من بود . جواني صادق ، عارف ، عاشق و خاشع بود . صادقانه ميگفت ، عارفانه ميخواند ، عاشقانه ميديد و خاشعانه زندگي ميكرد او ميگفت : عشق هزار معناست و هزارمين معناي عشق زندگيست ، انساني كه عشق به معشوقش نداشته باشد نه عاطفه دارد ، نه زندگي . او به من فهماند كه بايد عاشق بود . روزي با نگاه، حرفش را زد ، با لب سخن نگفت ، با چشمانش گفت كه دوستت دارم . من از ترس پدرم هيچگاه جرأت نداشتم چيزي در مورد عشق به او بگويم . اما جوشش قلبم را نسبت به محمدامين احساس ميكردم . او چيزي به من نگفت . روزي كه به صحرا رفته بودم ، بعد ازبرگشت از صحرا پدرم رو به من كرد و گفت : دوست داري با محمدامين ازدواج كني؟ من كه از خجالت سرخ شده بودم ، چيزي به لب نياوردم . پدرم خندهاي كرد و گفت : سكوت نشأت گرفته از رضايت است . به هر طريق بعد ازاينكه به خواستگاري آمدند و سنتهايي كه وجود داشت انجام دادند ، من را به عقد رسمي وي درآوردند .
بعد از ازدواج
چند روزي ميگذشت كه ازدواج ما صورت گرفته بود . روزي كه ميخواست به خدمت مقدس سربازي اعزام شود ، به او گفتم : ما هنوز با هم حرفي نزدهايم . تا به كي بايد انتظار بنشينم ؟ شاخه گل سرخي به من داد و گفت : خيلي از عقايد در ذهنيت ما وجود دارد كه نميشود بيان كرد .
گفتم : چرا دوستم داري ؟
گفت : چونكه دوستت دارم . او صادقانه رفت ، عاشقانه گفت كه دوستت دارم . او رفت ولي بعد از مدت يكماه نامهاي بدستم رسيد كه گفته بود در تهران مشغول به خدمت هستم .
انتظار و انتظار و . . .
روزها ميآمد و ميرفت اما من هنوز در انتظار بودم . درخانه راديوئي داشتم كه بعضي وقتهاكه كارهاي منزل را با خواهرانم انجام ميداديم ، به راديو گوش ميداديم . حدود 10 ماه بود كه محمدامين به سربازي رفته بود و فقط هر از چند گاهي نامهاي مينوشت . ما ازراديو شنيديم كه امام خميني قصد ورود به وطن دارد . اوج تظاهرات درتهران بود . بهمنماه بود راديو به دست نيروهاي مردمي افتاده بود . به راديو گوش ميداديم كه از راديو پيام شنيديم كه ارتش نيز به مردم پيوسته است . در اواخر روزهاي بهمنماه بود كه محمدامين به خانه بازگشت و انتظار ما به پايان رسيد .
زيباترين شب زندگي ام
وقتي محمدامين به خانه آمد ، در يكي از روزها رو به من كرد و گفت : هنوز هم مرا دوست داري ؟ گفتم : چرا كه نه ! قبل از اينكه به سربازي برود شاخه گل سرخي به من هديه داده بود آن شاخه گل را درون پارچه اطلسي پيچيده بودم . آن پارچه با گل را به او دادم . يكباره به گريه افتاد . وقتي علت گريه اش را پرسيدم ، گفت : چرا اينقدر دوستم داري ؟ در جوابش گفتم : مگر احساس اشتباهي در اين قضيه داري ؟ گفت : نه اما دنيايي كه فردايش را نميدانيم هستيم يا نيستيم چرا اينقدر بايد احساس دوستي باشد . آخر من فكر نميكنم كه مرا عمري طولاني باشد به او گفتم : از اين حرفها نزن . به هر صورت ما روزي به خاك برميگرديم . آن شب را زيباترين شب زندگيم ميدانم . زيرا بعد از ماهها انتظار كسي را كه با تمام احساسم دوستش داشتم به خانه آمده بود و اين برايم زيبا بود .
مهماني به كباب
فرداي آنشب محمدامين گفت : خواهرم ما را دعوت كرده و بايد نهار به منزل آنها برويم. گفتم : من كباب را آماده كردهام . لحظهاي فكر كرد و گفت : كاري ميكنم كه « نه سيخ بسوزه نه كباب » اول مقداري كباب پيش شما ميخورم و سپس به منزل خواهرم ميرويم . مقداري ازكبابهايي كه من آماده كرده بودم خورد و به منزل خواهرش رفتيم .
لحظات شهيد هنگام ورود امام به وطن به نقل از همسر شهيد
روزي كه امام ميخواست به وطن بيايد مردم در خيابانها موج ميزدند . ما نيز آماده بوديم كه امام فرمان پيوستن ارتش به نيروهاي مردمي را دادند . ساعت 3 شب بود كه مردم به آسايشگاه ما حمله كردند و ما فرار كرديم . مجبور شديم با لباس زير و پاي برهنه فرار كنيم . صبح كه هوا مقداري روشن شد از ترس اينكه مرا پيدا كنند ، درب حياطي را كوبيدم . خانمي درب را باز كرد و گفت : امري داريد ؟ گفتم من از آسايشگاه فرار كردم . مرا به داخل دعوت كرد ، بعد از كمي استراحت ، 100 تومان پول به من داد . از آن خانم تشكر كردم و از خانه بيرون رفتم و با 30 تومان آن يك دست لباس خريدم و به مردم پيوستم . اولين باري بود كه در عمرم احساس آزادي ميكردم .
مراسم عروسي
ده روز بعد از آمدن محمدامين ، مقدمات عروسي را فراهم كردند . در آن زمان رسم بود كه عروس و داماد را سوار بر اسب ميكردند . من سوار اسب سفيدي و محمد سوار بر اسب سياهي ، روستا را دور زديم و بعد به جلوي خانهي ما كه محوطهي بزرگي بود رسيديم . محمدامين پياده شد و به طرف خانه خودشان رفت . چون در آن زمان رسم بود كه عروس را بدون داماد به خانه بخت ميبردند . با شادي و هلهله مرا به خانه محمدامين بردند . من سوار بر اسب بودم و افسار اسب در دست دختران بود و هرچند متري يكي از دختران افسار را بدست ميگرفتند تا به خانه داماد رسيديم .
چگونگي رفتن به جبهه
محمدامين كه براي كاركردن به خورموج رفته بود ، نامهاي به من نوشت كه به جبهه رفته است . بعد از سه ماه از جبهه برگشت تا صاحب 2 فرزند دوقلو به نامهاي يدالله و محمدحسين شده است .
شهيد خبر از شهادت خود داشت
وقتي كه بار ديگر به جبهه رفت و بعد از 3 ماه به خانه آمد ، به داخل اتاقي رفت و مدتي بيرون نيامد . به دنبالش رفتم ديدم دارد گريه ميكند . سبب را پرسيدم . چيزي نگفت . با اصرار از او خواستم كه علت گريهاش را بيان كند . گفت : چند آرزو دارم كه اميدوارم خدا آرزوهايم را برآورده كند . يكي اينكه دو فرزندم به مدرسه بروند ـ دوم اينكه دو فرزندم جوان شوند و با هم همسفر شويم . گفتم اينها كه از نظر خداوند سخت نيست . در جواب گفت: درست ميگويي ولي عمر من كوتاه است . گفتم : مگر شما از آينده خبر داريد ؟ گفت : نه ، ولي من اين بار كه به جبهه ميروم برگشتي دركار نيست . اين را گفت و اشك از چشمان من سرازير شد و همانطور كه گفته بود نيز اتفاق افتاد .
كلام پدر هنگام شنيدن خبر شهادت شهيد
« خدايا پسر شهيد مرا قبول بفرما » اين جمله را گفت و از هوش رفت .
آخرين لحظات شهيد در جبهه (به نقل از يكي از همسنگران شهيد)
شب قبل از شهادت ، شهيد بكمي به همراه شهيد سليماني و شهيد حاج همت كه فرمانده آنها بود نشسته بودند ، كه محمدامين يكباره به گريه ميافتد . وقتي حاج همت پرسيد چرا اينقدرگريه ميكني ؟ شهيد بكمي جواب داد فردا من شهيد ميشوم . دست به جيب برد و مقداري پول و يك قرآن در جيبش بود بيرون آورد و به بچهها داد و گفت : اينها را به همسرم بدهيد و از طرف من فرزندانم را ببوسيد وقتي ميخواهيد مرا به خاك بسپاريد . . . تا اينجا رسيد حاج همت بلند شد و رفت . هر كاري كرديم حاج همت برنگشت كه غذا بخورد. همانطور كه شهيد گفته بود به زيارت دوست شتافت .
(به نقل از همسر شهيد از زبان يكي از همسنگران شهيد كه از اهواز به منزل آنها آمده بود)
لحظات بعد از شهادت شهيد از زبان همسرش
وقتي كه شهيد را به خاك سپردند ، شب آنروز خواب ديدم كه تا آنجايي كه چشم كار ميكند نور بود و نور . آنقدر درخشان بود كه نميتوانستم نگاه كنم. در همين هنگام يك جوان بلندقامت كه پارچهاي سبز بر سر داشت آمد به او گفتم : اين نور از چيست ؟ گفت نور شهيد است .
گفتم : پس شما كي هستيد ؟ چيزي نگفت و رفت . . . ادامه مطلب
خاطرهاي باورنكردني از شهيدبه نقل از همسر شهيد
يك روز به او اصرار كردم يكي از خاطرات جبهه را برايم تعريف كند . گفت : خاطرهاي دارم كه باورش براي شما غيرممكن است .
محمدامين گفت : يادت ميآيد در شبي كه امام ميخواست فرداي آنروز به تهران بيايد و من گفتم از آسايشگاه فرار كردم . و درب خانهاي كوبيدم و زني مرا در خانه پذيرفت و 100 تومان پول به من داد . گفتم : آري .
محمدامين گفت : درجبهه با جواني به نام علي با هم آشنا شديم و در يك سنگر بوديم . علي در يكي از عملياتها شهيد شد . فرمانده به من گفت : كه شما به اين آدرس برويد و خبر شهادتش را به خانوادهاش بدهيد . آدرس را گرفتم و راهي تهران شدم . وقتي كه به تهران رسيدم و آدرس موردنظر را يافتم درب حياط را به صدا درآوردم . در كمال تعجب همان خانمي كه به من 100 تومان پول در آنروز داده بود ، درب را باز كرد . تا آن خانم را ديدم از هوش رفتم . بعد از اينكه چشمانم را بازكردم ديدم در خانه آن خانم هستم . او نيز تعجب كرده بود . درهر صورت قضيه شهادت فرزندش را به او گفتم و از خانه بيرون آمدم . باور كن عجيبترين حادثهاي كه درزندگي براي من رخ داده بود اين قضيه بود . ادامه مطلب
يك روز به او اصرار كردم يكي از خاطرات جبهه را برايم تعريف كند . گفت : خاطرهاي دارم كه باورش براي شما غيرممكن است .
محمدامين گفت : يادت ميآيد در شبي كه امام ميخواست فرداي آنروز به تهران بيايد و من گفتم از آسايشگاه فرار كردم . و درب خانهاي كوبيدم و زني مرا در خانه پذيرفت و 100 تومان پول به من داد . گفتم : آري .
محمدامين گفت : درجبهه با جواني به نام علي با هم آشنا شديم و در يك سنگر بوديم . علي در يكي از عملياتها شهيد شد . فرمانده به من گفت : كه شما به اين آدرس برويد و خبر شهادتش را به خانوادهاش بدهيد . آدرس را گرفتم و راهي تهران شدم . وقتي كه به تهران رسيدم و آدرس موردنظر را يافتم درب حياط را به صدا درآوردم . در كمال تعجب همان خانمي كه به من 100 تومان پول در آنروز داده بود ، درب را باز كرد . تا آن خانم را ديدم از هوش رفتم . بعد از اينكه چشمانم را بازكردم ديدم در خانه آن خانم هستم . او نيز تعجب كرده بود . درهر صورت قضيه شهادت فرزندش را به او گفتم و از خانه بيرون آمدم . باور كن عجيبترين حادثهاي كه درزندگي براي من رخ داده بود اين قضيه بود . ادامه مطلب
ادامه مطلب
ادامه مطلب

مشاهده سایر تصاویر

مشاهده سایر تصاویر

مشاهده سایر اسناد

مشاهده سایر کتاب ها
در صورتی که تصویر، اطلاعات و یا خاطره ای مرتبط با شهید در اختیار دارید با ما به اشتراک بگذارید