نام ماشاالله
نام خانوادگی ناجي بوشهري
نام پدر محمدجعفر
تاربخ تولد 1340/01/01
محل تولد بوشهر - بوشهر
تاریخ شهادت 1362/05/01
محل شهادت پيرانشهر
مسئولیت فرمانده گروهان
نوع عضویت بسيج
شغل كارمندبهزيستي
تحصیلات سوم راهنمايي
مدفن بوشهر

ادامه مطلب
ادامه مطلب
ادامه مطلب
همرزم شهيد«مهدي باژوند»
ما در تاريخ 7/4/1362 با عدهاي از برادران رزمنده از جمله شهيد ناجي، در قالب گردان «كربلا» از بسيج بوشهر به جبههي غرب اعزام شديم. ابتدا با گردان «كربلا» كه بيشتر اعضاي آن را بچههاي بوشهر تشكيل ميدادند، به سمت كردستان و پادگان «جلديان» حركت كرديم و در آنجا سازماندهي شديم.
در گرداني منظم و مشترك با ارتشيها ساماندهي شديم و يك گروهان از نيروهاي ما را به ارتش و يك گروهان از نيروهاي آنها را به ما دادند، تا بتوانيم عمليات را به خوبي انجام دهيم.
شهيد ناجي از افرادي بود كه سابقهي خوبي در عملياتهاي قبل داشت. او در زمان سربازي و در قالب نيروي بسيجي، بارها و بارها به مناطق عملياتي آمده بود و تبحر نظامي زيادي داشت.
وقتي به منطقه رسيديم، در يكي از سولهها با هم بوديم و اين موضوع فرصتي شد تا بتوانم با شهيد آشنا شوم. از كساني كه همرزم او در دوران سربازي بودند، شنيدم كه «ماشاءالله ناجي» در منطقهي كردستان، نيمههاي شب از سنگر بيرون ميآمده و روي برفها نماز شب بر پا ميكرده است.
چهرهي معنوي و نوراني او هر كسي را به خود جذب ميكرد. به مدت يك ماه، در كوههاي اطراف، تمرينها و آموزشهايي داشتيم. ما همگي بچهي جنوب بوديم و با كوه و گذرگاههاي كوهستاني، چندان آشنا نبوديم. آموزشهاي ما بصورت راهپيمايي و كوهنوردي بود؛ البته با حفاظت كامل، زيرا گروهكهاي ضد انقلاب در آنجا زياد بودند و ممكن بود براي ما مشكلي پيش بياورند.
اولين عملياتي كه با هم شركت داشتيم، والفجر 2 بود كه ايشان در همان عمليات نيز به شهادت رسيد. در اين عمليات، گروهانها را مجزا كردند و به هر كدام مسئوليتي دادند. گروهان ما بايد تپهي استراتژيكي مهمي را تسخير ميكرد. بقيهي گروهانها نيز بايد تپههايي كه مقر پايگاههاي دشمن بود را فتح ميكردند.
در گروهان ما، افرادي مثل ماشاءالله ناجي و عباس وحدتيان نيز بودند كه همگي شهيد شدند. شب 29/4/1362 ما را به چندين كيلومتري خط دشمن بردند. اين كار بسيار دقيق انجام شد، تا ستون پنجم و نيروهاي دشمن متوجه حركت ما نشوند. در همان منطقهي خاص، پس از خواندن نماز مغرب و عشاء، برادران از يكديگر خداحافظي كردند و آماده ي عمليات شدند.
با شهيد ناجي و چند تا از بچهها، در صف جلو و در يك خط بوديم. ساعت 30/8 دقيقهي شب بود كه حركت كرديم. از موانع بسياري مانند رودخانه و كوهها گذشتيم و راهپيمايي و كوهنوردي ادامه داشت تا بالاخره به پشت سر دشمن و ميدان مين رسيديم.
ساعت 1 شب بود كه رمز عمليات را اعلام كردند و بلافاصله پس از آن، بچههاي مسجد توحيد و عدهاي ديگر كه به آنها دستهي يك ميگفتند، به عنوان گروه تخريب و خنثيكنندهي مين، به طرف دشمن پيش رفتند. تا اين لحظه، كوچكترين صداي تيري هم نميآمد، اما وقتي بچهها خط را شكستند، درگيري شروع شد.
دشمن، پشت تپهي بالا، مشرف بر ما بود، اما وضعيت روحي بچهها عالي بود و ميدانستيم كه در اين نبرد، پيروزي از آن ماست. در اين عمليات، تعدادي از مبارزان عراقي نيز با ما ادغام شدند و به عنوان راهنما، خدمت خوبي به ما كردند. ساعت 4 صبح، بقيهي بچهها نيز به طرف تپه حركت كردند تا به ما ملحق شوند.
وقتي از ميدان مين گذشتيم و به پائين تپه رسيديم، درگيري شدت بيشتري گرفت. در اينجا، شهيد وحدتيان مورد اصابت گلوله قرار گرفت و فوري شهيد شد. وقتي به تپه رسيديم، تازه داشت صبح ميشد. نمازمان را خوانديم و به سختي به طرف بالا حركت كرديم.
الحمدلله، در اين عمليات، دشمن شكست خورد. چون سنگرهاي دشمن پاكسازي نشده بود، ما فكر ميكرديم كه منطقه از نيروهاي عراقي پاك شده است، اما بعد كه به پاكسازي سنگرها مشغول شديم، حدود 15 نفر را به اسارت گرفتيم و همانجا گذاشتيم.
شهيد ناجي در آن وضعيت، چهرهاي نوراني، مصمم و مطمئن داشت و كوچكترين نگراني در چهرهاش ديده نميشد. در آن نقطه، ما چهار روز در محاصره بوديم، زيرا بچهها قسمتهاي پائين را فتح نكرده بودند و به همين خاطر، عراقيها به پايين برگشته و مستقر شده بودند. پشت سر ما نيز كوههاي صعبالعبوري بود و هيچ راهي براي برگشت نداشتيم.
در واقع، ما بالا بوديم و نيروهاي دشمن در پائين مستقر بودند. آنها ما را هدف قرار ميدادند و اوضاعمان چندان مساعد نبود. بچـهها 4 روز از اين تپه محافظت كردند. به نوبت نگهـباني ميداديم و در بـرابر دشـمن مقاومت مـيكرديم. در ايـن چـند روز، از چشـمههاي آب و جـيرهي جـنگي استـفاده مينموديم، زيرا به هيچ عنوان، غذايي به ما نميرسيد. به هر حال، راهي وجود نداشت و از هر قسمت كه ميخواستند حركت كنند، در ديد دشمن بودند.
بعد از اين چند روز، گرداني از بچههاي بوشهر، در ساعت 30/12 ظهر، از پشت به دشمن حمله كردند. درگيري سختي ايجاد شد و ما نميدانستيم پائين چه خبر است. ما نيز از بالا تيراندازي ميكرديم.
پس از مدتي درگيري، دشمن پا به فرار گذاشت و ما بعد از ظهر به طرف پائين حركت كرديم. در مسيرمان، كانالها و سنگرها را پاكسازي ميكرديم. چند تا از بچهها نيز بالاي تپه ماندند.
شهيد ناجي، كلاشينكفي در دست داشت و فعاليت زيادي ميكرد. در بين بچهها، او بيش از بقيه، كارها را پيش ميبرد؛ زيرا تجربهي كافي داشت و از روحيهي بالايي نيز برخوردار بود. هرگز نديدم كه خسته يا عصباني شود. در روزهايي كه در محاصرهي دشمن قرار داشتيم، بچهها تمام هوش و حواسشان معطوف پائين بود، تا عراقيها نتوانند حمله كنند. در آن روزها، كمتر همديگر را ميديديم و بصورت اتفاقي با هم صحبت ميكرديم.در اين ميان، شهيد ناجي، بيشترين درخشش را داشت و همه از روحيهي فوقالعادهي او نيرو و انرژي ميگرفتند. به پائين كه رسيديم، هوا در حال غروب و منطقه، پر از دود باروت و گرد و غبار شده بود. به پادگان «حاج عمران» رسيديم. اين پادگان از نظر استراتژيكي موقعيت مهمي داشت و نيروهاي ضد انقلاب و منافق، عمدتاً از طريق اين پادگان، تقويت و كمك ميشدند.
بچهها در آنجا استراحتي كردند و صبح زود به سمت جلو و خط مقدم حـركت كرديم. موانعي در راه بود. دستـور دادند كه برگـرديد به پادگـان«حاج عمران». برگشتيم و حول و حوش غروب بود كه ما را به طرف پادگان «جلديان» كه قبلاً در آن آموزش ديده بوديم، برگرداندند. به آنجا كه رسيديم، چند تا از بچهها، از جمله شهيد ناجي، استحمام نمودند. چهرهي شهيد، در آن وقت، بسيار جذاب و نوراني شده بود. همين لباس سفيدي كه اكنون در عكسِ بالاي مزارش نصب است نيز، به تن داشت. از ديدن چهرهي ملكوتي او، به وجد آمدم و تباركالله گفتم.
يك شب آنجا مانديم و بچهها در همان شب خيلي با هم شوخي و خنده ميكردند؛ انگار نه انگار كه در جنگ هستند و مسيرهايي سخت را پشت سر گذرادهاند و راههاي دشوارتري در پيش دارند.
با پيروزي در اين عمليات، اگر چه شهيداني نيز داشتيم، بچهها بسيار خوشحال بودند. صبح به ما اعلام كردند كه آقاي اسدي، فرماندهي تيپ «المهدي» با شما كار دارد. همگي جمع شديم. آقاي اسدي گفت: « يكي از تپهها هنوز تسخير نشده و دشمن در آنجا استقرار دارد. از شما بچههاي بوشهر ميخواهيم كه با تجهيزات لازم به آن سمت حركت كنيد!» همهي بچهها، از جمله شهيد ناجي، مجهز شدند و همان روز، به سمت نقطهي مورد نظر حركت كرديم. مجدداً به پادگان «حاج عمران» رفتيم و در آنجا چون منطقه، صعبالعبور بود و ماشينهايي مثل كمپرسي نميتوانست حركت كند، ما را سوار بر «آيفا» نمودند و به سمت بالا حركت دادند.
شيب اين منطقه زياد بود و تا به بالا رسيديم، غروب شد. با اينكه فصل تابستان بود، اما بخاطر برفهاي آب نشده، هوا خيلي سرد بود و بچهها مجبور شـدند كه پتـوها را دور خودشـان بكشند. شهيـد ناجي هم پتـويي دور خودش كرده بود.منتظر دستور حركت به سمت بالاتر بوديم. ساعت يك دستور حركت صادر شد. در سمت چپ دشمن، و در يك ستون حركت كرديم. شهيد ناجي، فرماندهي دسته بود. با همه خداحافظي كرد و روبوسي نمود و حلاليت طلبيد. نميدانم چه حالي داشت. حاجمحمد دمشقي، پشت سر من بود. به ايشان گفت: «اگر شهيد شدي ما را هم شفاعت كن!» ماشاءالله ناجي هم گفت: «چشم!» و ديگر هيچ نگفت.
ساعت 11 بود كه حركت كرديم و پس از نيم ساعت به پشت منطقهي دشمن، پائين تپه رسيديم. عراقيها مشرف بر ما بودند و آتش بسيار سنگين و شديدي بر سر ما ميريختند. براي يك ثانيه هم آتششان توقف نداشت. مرتب، خمپاره و توپ 106 و آرپيجي شليك مي كردند و تقريباً امكان هرگونه عكسالعملي از ما سلب شده بود. پشت تپه بوديم و هيچگونه سنگر و جان پنهاني نداشتيم؛ زيرا آنجا خط مقدم نبود تا سنگري وجود داشته باشد.
بچهها با وجود منطقهي كوهستاني و زمين سخت، با سرنيزه، زمين را مقداري گود كردند تا جانپناهي درست كنند. عراقيها بيش از حد معمول، كاليبر 50 شليك مي كردند، طوريكه نميتوانستيم براي لحظهاي سرمان را بالا بياوريم.
ساعتها به همين منوال گذشت. شهيد ناجي فرماندهي دستهي ما، با شهيد جمهوري و آقاي باستي، در طرف ديگر تپه بودند تا بتوانند راهي براي حمله به عراقيها بيابند؛ ولي متأسفانه نميشد كاري كرد. آنها از همه طرف، شديداً ما را به آتش بسته بودند و آن قدر كوبيدند كه تمـام منطـقه يك پارچـه آتش شد.
صبح، با روشن شدن هوا، مقداري از حجم آتش فروكش كرد و به ما دستور دادند كه برگرديم. در اين هنگام، با خبر شديم كه ماشاءالله ناجي و غلامرضا جمهوري و چند نفر ديگر شهيد شدهاند. پرسيدم: « كجا شهيد شدهاند؟» گفتند: « پشت منطقه!» البته فاصلهي زيادي با هم نداشتيم.
آن عزيزان در تاريخ 2/5/62 بر اثر اصابت تركش، به شهادت رسيدند. در حال برگشتن به عقب بوديم و ميديديم كه نيروهاي دشمن و تكاورهايشان، دارند از پشت ميآيند تا ما را دور بزنند. چند تا از بچهها، كنار شهدا و زخميها ماندند.
بعدها به كمك گردانهاي ديگر، عملياتي شد و آن تپهها فتح گرديد و توانستند شهدا را به عقب انتقال دهند.قبل از عمليات، در پادگان كه بوديم، رزمندهها ـ مخصوصاً بچههاي مسجد توحيد ـ مراسم دعا را با يك معنويت خاص برگزار ميكردند. آقاي عبدالرحمن تنگستاني برايمان دعا ميخواند و سورهي «الرحمن» را همه با هم ميخوانديم. آنجا يك حالت خاص و بي نظيري وجود داشت كه قابل وصف نيست.
بعد از عمليات و شهادت ناجي، وقتي دستور حركت مجدد را صادر كردند، هيچ كس نگفت كه خسته و گرسنه هستم و همه با جان و دل اطاعت كردند تا مأموريت را انجام دهند. بچهها، همه گوش به فرمان بودند و در اين درگيريهاي سخت و طاقتفرسا، فقط يك شب استراحت كردند.
يك روز، كنار ديواري نشسته بوديم، نصف گـوني گردو بـرايمـان آوردنـد. بـا تعدادي از بچهها، از جمله شهيد ناجي و شهيد جمهوري، در ضمن صحبت كردن و بيان خاطرات شيرين، گردوها را شكانديم و خورديم.
نسل سوم انقلاب، نسل خوبي است، ولي متأسفانه مسؤولين براي بالا بردن فرهنگ جبهه و جنگ در جوانان كوتاهي ميكنند و برنامهي جامعي در اين زمينه ندارند. ايثارگري جوانانِ آن سالها را براي نسل فعلي تبيين نكردهاند و با اينكه تنها 14 سال از ايام دفاع مقدس گذشته، ولي متأسفانه بسياري از ارزشها و حماسههاي آن نبرد، به دست فراموشي سپرده شده است.
ديگر كشورها، تا سالهاي بسيار طولاني از حماسهسازان خويش، تقدير ميكنند؛ اما بسياري از ايثارگران ميهن عزيزمان، در جامعه تحقير و تضعيف شدهاند. اينان، يادگارهاي شهدا و دفاع مقدس هستند و مظلومانه در جنگي نابرابر جنگيدند و اكنون نيز هيچ ادعايي ندارند و طالب هيچ مطاعي نيستند، اما ما نبايد از وظيفهي خود غافل شويم و سرسري از كنار اين موضوع مهم بگذريم.
محمدرضا بحريني:
در دوران تحصيل و در مدرسهي مهران سابق (22 بهمن فعلي) با ايشان آشنا شدم. فعاليتهاي مذهبي زيادي داشتند و پس از پيروزي انقلاب اسلامي، با تشكيل بسيج و انجمن اسلامي در مدرسه، من از طريق عضويت در اين برنامهها با شهيد ـ كه از من بزرگتر هم بود ـ آشنايي بيشتري پيدا كردم.
ايشان از نظر فكري، بينشِ عميقي داشت و از نظر ايدئولوژيك، بسيار محكم و استوار بود.در اوايل انقـلاب، برخـي از فعاليـتهاي گروهكهاي منافق و حزب توده، توسط نوجوانان فريب خورده انجام ميشد. اين نوجوانان، اعلاميههاي اين احزاب را به مدارس ميآوردند و پخش ميكردند. ماشاءالله، از جمله كساني بود كه در وقت مباحثه با گروهكهاي مخالف، با تدبر و حوصلهي بسيار و با متانت و استدلالهاي محكم، بحث را دنبال ميكرد و آنها را شكست ميداد.
شهيد، از بهترين دوستان من بود. در اخلاق ايشان، جذابيت و كشش خاصي وجود داشت و من فكر ميكنم كه دلبستگيهاي شديد دوستان ايشان به وي، به بعُد معنوي و اخلاقي او بر ميگشت. در حديث قدسي آمده است: «كسي كه با ما ارتباط درستي داشته باشد، خودمان حبِّ او را در دل مومنين ايجاد ميكنيم.»
او، هم با ما و هم با مخالفان، به آرامي و صبوري صحبت ميكرد و رفتار او نشأت گرفته از رفتار مولاي متقيان علي (ع) بود. شهيد، علاوه بر فعاليتهاي مفيد در مدرسه، در انجمن اسلامي «شهيد مختار» ، «اباعبدالله» و پايگاه مقاومت «مسجد توحيد» نيز خدمات ارزندهاي ارايه داد.
بعد از ظهر بود. مدرسه تعطيل شد. هوا بسيار گرم بود. با عدهاي از دانشآموزان، بحثي دربارهي گروهكهاي منافق در گرفت. شهيد، مثل هميشه آرام و متين، به سوالات بچهها پاسخ داد. يكي از بچهها كه اكنون از فعالان انقلاب و بسيج است، لحن بسيار تندي با شهيد داشت.
اين شخص، بر اثر راهنماييها و ارشادهاي شهيد ناجي، از راه كج و منحرف، بازگشت و تبديل به نيرويي انقلابي و مخلص شد. ماشاءالله، در برابر بيان تند و احساساتي آن فرد، با استدلال و دلايل منطقي صحبت ميكرد. هرگز از ياد نميبرم كه در آخر كلامش، به آن شخص گفت: « توچه بخواهي و چه نخواهي، ديگران چه بخواهند و چه نخواهند، اين انقلاب به مثابهي ارابهي محكميكه جلو برندههاي آن، مسئولين با تدبير و لايقاند، تحت عنايت ويژه الهي جلو ميرود. ممكن است در راه، سنگريزههايي زير چرخهاي اين ارابه بيايد، ولي مطمئن باش كه نميتوانند مانع حركتش شوند!»
وي، ترورها و خرابكاري منافقان را به سنگريزهي زير ارابه تشبيه كرد و گفت: «اين سنگريزهها زير ارابه، يا خُرد ميشوند، يا به اطراف پرت ميشوند و از دور، خارج ميگردند. اما اين انقلاب همچنان به مسير خود ادامه ميدهد و هرگز مشكل خاصي براي اين ارابه و ارابهران آن، به وجود نميآيد!»اين مثال زيباي شهيد را هميشه در ذهن دارم و براي خودم يادآوري ميكنم.
شهيد و ساير برادران رزمنده، تحت گردان «كربلا» به جبههي غرب اعزام شدند. در تابستان1362 ما را براي عمليات والفجر 2 به اصفهان بردند. با قطار به مراغه رفتيم. يك شب آنجا مانديم. سپس به پادگان «جلديان» اعزام شديم. چون شهيد ناجي در گروهان يك بود، آنجا ماند. اما ما كه در گروهان سه بوديم، به پادگان «پسوه» و برادران ارتشي ملحق شديم. به همين خاطر، در زمان عمليات، محورهايمان فرق ميكرد. البته در مرحلهي سوم عمليات، همديگر را ديديم.
گروهان شهيد ناجي، قبل از گروهان ما وارد عمل شده بود و وقتي ما وارد شديم، درگيري شديدي آغاز شده بود. در آنجا او را نديدم، تا اينكه ظهر شد و با چند تا از برادران، مجروح شديم و از تپه پايين آمديم. به پادگان «حاج عمران» كه رسيديم، سوار «آيفا»يي شديم. مجروحاني كه حالشان وخيم بود،كف «آيفا» بودند و ما كه حال مناسبتري داشتيم، ايستاده و ميلههاي ماشين را گرفته بوديم.
در آن حين، شهيد محمد رنجبر ـ از گروهان شهيد ناجي ـ را ديدم. از اوضاع ديگر گروهانها و احوال برادران رزمنده پرسيدم، شهيد رنجبر، گفت: « ماشاءالله هم شهيد شد!» گويي مرا برق گرفت. تكاني خوردم و گفتم: «جدي ميگويي؟» گفت: «بله! پيكر مطهرش نيز هنوز بالاست!»
اين خبر، برايم بسيار اندوهناك بود و از شدت ناراحتي، تا پادگان هيچ حرفي نزدم. همرزمان ماشاءالله، تعريف ميكردند كه او بسيار مقيد به برپايي نماز شب و راز و نياز شبانه بود. هر گاه كه به لبهايش نگاه ميكرديم، ميديديم كه دارد آرام آرام، ذكر و تسبيح ميگويد.
علاقهي زيادي به تلاوت قرآن داشت و جملات و كلماتي كه ادا مينمود، بسيار شيوا و رسا بود و انسان، خود به خود، مجذوب صحبت كردن او ميشد. از حسن خُلق بينظيري برخوردار بود و در آن مقطع از زمان، واقعاً در بين دوستان، نمونه و متفاوت بود.
هنگامي حالت دافعه و خشك به خود ميگرفت كه احساس ميكرد، طرف مقابلش مغرض است و اصلاً امكان برگشت و اصلاح او وجود ندارد. يعني آن شخص طوري رفتار ميكرد كه اگر با او به صورتي تند و شديد برخورد نميشد، امكان داشت كه عدهاي از جوانان را نيز با خود به گمراهي بكشاند. حالا كه به آن روزها ميانديشم، حسرت لحظه به لحظهي آن دوران را ميخورم. در كنار شهدا، آن انسانهاي پاك و بي نظير، چه لحظههاي شيريني داشتيم و فارغ از تمام دغدغههاي حقير دنيايي، در حال و هوايي پر از معنويت و عشق سير ميكرديم. نميخواهم بگويم كه افرادي مثل شهيد «ناجي» وجود ندارد ـ انشاءالله وجود دارد و زياد هم وجود دارد ـ اما من تا به حال كسي را كه در حد و اندازهي او به مراحل بالاي سلوك و عرفان عملي رسيده باشد، نديدهام. او، نمونهي كامل يك انسان بود و در آن مقطع از زمان، براي من و ساير دوستان، الگويي زنده و ارزنده بود.
برايم سخت است كه از شخصيت آن بزرگوار بگويم و خود را در حد و اندازهاي نميبينم كه بتوانم حق مطلب را در مورد او ادا كنم. دوري از شهدا برايمان بسيار دشوار است و اميدوارم كه خداوند، ما را به آرزويمان برساند و شهدا دستمان را بگيرند و خطاهاي ما بخشيده شود. حقيقت اين است كه اين ستارالعيوب و حرمت خون شهداست كه ما را تا به حال در مسير نگه داشته و باعث شده تا آبرويمان نريزد.
علي سياح :
با شهيد «ناجي» در يك محله بوديم و دورهي ابتدايي را با هم در دبستان «فخر دايي» سابق (امام جعفر ‘ع’ فعلي) گذرانديم. در دورهي راهنمايي نيز در مدرسه مهران سابق (22 بهمن كنوني) ادامهي تحصيل داديم و با هم در يك مدرسه بوديم. بعد، من به دبيرستان شريعتي رفتم و ديگر ايشان را نديدم، تا اينكه انقلاب شد.
از عبدالرحمن تنگستاني شنيدم كه: «ماشاءالله تنگستاني، در مسجد توحيد، جلسات آموزش قرآن دارد و ناجي نيز در ايـن مجـالس معنوي به طور مرتب شركت ميكرد. در يكي از اين جلسات، شهيد «ناجي» قرآن را باز ميكند، آيهي «اذا زلزلت الارض زلزالها» ميآيد. همين آيهي مبارك، تحولي عظيم و زلزلهاي بزرگ در روح شهيد بوجود ميآورد كه منجر به شهادت و سعادت ابدي او ميشود.»
و به اين ترتيب، ايشان يكي از هستههاي اصلي و فعالان مسجد محل و شهر شد و در اوايل انقلاب، از جمله نيروهايي بود كه در خنثي كردن حركات منافقان، نقش اساسي داشت.
از آنجا كه من، با بچههاي مسجد توحيد ارتباط داشتم، فعاليتهاي جدي شهيد را در بعد فرهنگي و انقلابي ميديدم. او فردي بسيار دلسوز، زحمتكش و فعال بود و از برخي مسايل كه گروهكها در كشور بوجود ميآوردند، بسيار ناراحت بود و زجر ميكشيد.
بحث اعزام به جبههها كه پيش آمد، با گروه زيادي از بچههاي مسجد توحيد و ساير رزمندگان بوشهري، براي عمليات والفجر 2 به منطقه اعزام شديم. من و شهيد ناجي در يك گردان بوديم، ولي گروهانهاي ما جدا بود.اين اعزام، اولين حضور بچههاي بوشهر به صورت گردان در منطقهي غرب بود چرا كه بوشهريها قبلاً به شكل پراكنده و انفرادي به اين مناطق اعزام ميشدند.
شهيد ناجي در گروهان بچههاي مسجد توحيد بود. عكس آنها را كه مربوط به قبل از عمليات، در پادگان «جلديان» پيرانشهر است، دارم. آن پادگان محل استقرار ما بود و حدود يك ماه آنجا بوديم. در آن جا با روحيات و خصوصيات نيك او بيشتر آشنا شدم. به نمـاز و تلاوت قـرآن، بـسيار اهمـيت ميداد و فرايض ديني خود را با خلوصي خاص بجا ميآورد.
گاهي در وقت فراغت كه ما با برادران رزمنده، مشغول صحبت و بيان خاطرات بوديم، شهيد ناجي در حال نماز خواندن و تلاوت قرآن بود. او به فريضهي امر به معروف و نهي از منكر ـ در شهر و منطقه ـ تأكيد زيادي داشت و هر گاه در زمينههاي مختلف، رفتار يا گفتار ناپسندي از كسي ميديد، سريع تذكر ميداد.
او هر وقت ميديد كه بچهها وقت خود را هدر ميدهند، با آنها صحبت ميكرد و ميگفت: «از اين فرصتها استفاده كنيد، چون هميشه اين فرصتها براي ما پيش نميآيد كه رزمنده بوده و در جبهه حضور داشته باشيم. قدر اين روزهاي خدا را بدانيد و استفادهي كافي را از اين لحظات ببريد. نماز بپا داريد و قرآن تلاوت كنيد و دور هم كه مينشينيد، به جاي صحبتهاي پراكنده و بيفايده، بحثهاي مذهبي و ديني بكنيد.»
وقتي ميخواست عمليات شروع شود، ما را به سه گروهان تقسيم كردند. عمليات قرار بود در حوالي جادهاي از پيرانشهر كه به پادگان «حاج عمران» وصل ميشد، انجام شود.
سمت چپ جاده، تپهاي بود كه گروهان ما در اين قسمت، عمليات كردند. گروهان شهيد ناجي، در خود جاده عمل كردند و گروهاني از بچههاي صلحآباد و دواس، در سمت راست تپه بودند و از آنجا وارد عمل شدند.
ما از ساير بچهها بي خبر بوديم، تا اينكه پس از چند روز، عمليات تمام شد و به پادگان «جلديان برگشتيم.» در آنجا از برادران ميپرسيدم كه چه كساني شهيد و مجروح شدهاند و در جوابم گفتند كه ماشاءالله ناجي به شهادت رسيده است.
زماني كه قرار بود از بوشهر به منطقه اعزام شويم، عدهي زيادي از بچههاي محله را آماده اعزام به جبهه كردند. خيلي از آنها براي بار اول در منطقه حضور پيدا ميكردند و اولين حضور آنها مصادف شد با آغاز عمليات. پدرم، بنا به حساسيتي كه داشت، در همان روزها كه آمادهي اعزام بوديم، شفارش داد تا قبري را در بهشتصادق ـ اكنون شهيد ناجي در آن دفن است ـ براي من تدارك ببينند. ايشان ميگفت: «به من الهام شده كه پسرم در اين عمليات شهيد ميشود. اين قبر را براي پسرم بگذاريد!»
مرحوم كرهبندي، برادر شهيد رضا كرهبندي به پدرم گفت: «حالا چرا نفوس بد ميزني؟» ايشان نيز، گفت: « نه! من مطمئن هستم كه پسرم به شهادت ميرسد!»
تپهاي در كنار پادگان «حاج عمران» بود كه هنوز فتح نشده بود. من جزء داوطلبان فتح اين تپه بودم. با تعدادي از بچههاي محل، براي فتح آن حركت كرديم؛ اما من، در اين مرحله مجروح شدم و چند روزي در بيمارستان اروميه تحت مداوا قرار گرفتم. پس از آن به پيرانشهر آمدم و در ادامهي درمان، مرا به تهران اعزام كردند.
در اين 10 - 12 روز، بر اثر اصابت تركشها، حال خوبي نداشتم. بعد از چند روز بستري شدن در بيمارستان تهران، به من گفتند كه از منزل با شما تماس گرفتهاند و جوياي احوالت شدهاند.
در اين مدت، خبرهاي ضد و نقيضي به خانوادهام رسيده بود. عدهاي گفته بودند كه من اسير شدهام و بعضي نيز خبر از شهادت من داده بودند. 6 ماه در بيمارستان تهران بستري بودم و بعد از آن نيز مرا براي ادامهي درمان، حدود 5 ماه به خارج از كشور فرستادند. پس از يك سال كه به بوشهر آمدم، ديدم كه پيكر شهيد «ناجي» در همان قبري كه برايم حفر كرده بودند، دفن شده است.
عكسي كه اكنون بر سر مزار او نصب است، شباهت زيادي به يكي از عكسهاي من كه در كلاس اول دبيرستان گرفته بودم، دارد. هرگاه به بهشت صادق ميروم، بر خود تكليف ميدانم كه بر سر مزار آن بزرگوار حاضر شوم و فاتحهاي بخوانم.
فعاليتهاي مفيد و موثر شهيد «ناجي» در انجمن اسلامي و مسجد توحيد، مرا بيش از حد مجذوب شخصيت او كرده بود. بسيار انسان مقيدي بود و به معناي واقعي، امر به معروف و نهي از منكر ميكرد. هميشه داوطلبانه براي گروهان غذا ميآورد، سفره را پهن ميكرد، با روي خوش براي تك تك برادران غذا ميكشيد در آخر نيز، تمام ظرفها را جمع ميكرد و ديگها را ميشست. او اكثر مواقع، سهم غذايش را به بچهها ميداد و خود را با نان خالي سير ميكرد. متواضع و فروتن بود و تا آنجا كه ميتوانست، به رزمندگان خدمت ميكرد. افكار و روح بلندي داشت و ما او را آنطور كه بايد و خوب درك نميكرديم. وقتي شهيد شد، متوجه شديم كه چه شخصيت والايي بوده و چه گوهر نايابي را از دست دادهايم.
هنگامي كه از تپه پايين ميآمديم تا به پادگان «حاج عمران» برويم، نميدانستيم كه هنوز اين پادگان تصرف نشده است. راديو اعلام كرد كه اين پادگان به تصرف نيروهاي خودي درآمده و ما هـم بر همـين اسـاس، به خـط نزديك شديم و به سوي اين پادگان حركت كرديم.چند آمبولانس و ماشين تبليغاتي، در حاليكه نوار گذاشته بودند، به سمت پادگان ميرفتند. به آنها گفتيم: «مطمئن نيستيم كه اين پادگان فتح شده باشد!» گفتند: «نه! فتح شده است!»
آنها رفتند و متاسفانه اسير شدند. اما ما هنوز به پيچ آخر نرسيده بوديم كه به طرفمان تيراندازي كردند و به همين خاطر، سريع در كنار تپهاي همان نزديكيها پناه گرفتيم.
از شب كه پيادهروي ميكرديم، تا ظهر همان روز، شهيد «جمهوري» نيز با ما بود، اما بلافاصله ما را از هم جدا كردند. ما دستهاي شديم و بالاي تپه مستقر شديم، آنها نيز در قالب يك دستهي ديگر، پايين تپه قرار گرفتند.
طي درگيريهايي كه با دشمن داشتيم، متوجه نشدم كه اين عزيزان شهيد شدهاند. خودم نيز مجروح شدم و به بيمارستان انتقال يافتم و بعد از دو ماه، مطلع شدم كه «ناجي» و «جمهوري» به شهادت رسيدهاند.
در آنجا كه بوديم، دوست نوجواني داشتيم به نام «عابس وحدتيان» كه ايشان دو حلقهي كامل فيلم از ما بصورت دسته جمعي عكس گرفت. از بچههاي مسجد توحيد بود، ولي اكثراً كنار ما ميآمد و با ما هم خيلي صميمي شده بود. او نيز طي آن درگيريها به شهادت رسيد. وقتي به عكسها مراجعه كردم، ديدم كه حتي يك قطعه عكس هم از ايشان ندارم. او از همه عكس گرفت، ولي خودش در عكسها نبود.
همرزم شهيد«حاج ناصر باستي»:
قبل از اعزام به جبهه، شهيد «ناجي» را در انجمن اسلامي و پايگاه مقاومت ديده بودم. طي مجالسي كه برگزار ميشد، بچههاي محلههاي مختلف با هم ارتباط داشتند. ما تحت عنوان گردان «كربلا» با بچههاي بوشهر به اصفهان رفتيم و در اين شهر مشخص شد كه بايد به كردستان برويم.
از اصفهان، با قطار به مراغه اعزام شديم. كل گردان كربلا، سوار يك قطار بودند. قرار شد كه به پادگان «جلديان» برويم. عمليات والفجر 2 در كردستان، منطقهي پيرانشهر، انجام ميشد و محل استقرار ما نيز پادگان «حاج عمران» بود.در اين عمليات، گردان ما به اتفاق نيروهاي ارتش شركت داشتند. در ميان تپههاي اين منطقه، تپهاي بنام «27 سنگ سرخ» وجود داشت كه بسيار مسلط بر منطقه بود. مأموريت اصلي ما، تسخير آن بود. در آنجا، شهيد نوري به عنوان فرماندهي گردان و حاجعباس نيري، كه پايش در آنجا قطع شد، به سمت فرماندهي گروهان انتخاب شدند.
مرحلهي اول عمليات با موفقيت انجام گرفت و تپهي مذكور به تصرف نيروهاي ما درآمد. حدود 7 روز آنجا مانديم. شرايط اقليمي منطقه به گونهاي بود كه نميتوانستند به سرعت، نيروي جايگزين بفرستند تا نيروهاي عمل كننده به عقب برگردند. به هر حال، پس از پايان مرحلهي اول عمليات، قرار شد نيروي جايگزين بفرستند.
خدا رحمت كند حسن حمايتي و ساير بچههاي گردان قدس را. آنها براي جايگزين آمدند و ما به پادگان «جلديان» برگشتيم.
بعد از هر عمليات، معمولاً آمارگيـري ميكنـند تا شـهدا و زخـميها مشخص شوند. حدود 24 ساعت در پادگان بوديم. فرماندهي تيپ «المهدي»، برادر اسدي به آنجا آمد و بيان نمود: «تمام پيروزي عمليات، بستگي به اين مرحله دارد و بايد ارتفاعاتي به تصرف ما درآيد!»
منطقهي مورد نظر، «ارتفاع 2519 » بود كه بچهها دو ـ سه بار آنجا را گرفته و مجدداً عراقيها آن را از دست نيروهاي ما بيرون آورده بودند. برادر اسدي، اضافه كرد: «كساني كه توانايي دارند، ميتوانند در ادامهي عمليات شركت كنند و عمليات را به پايان برسانند!»
بخاطر اينكه در مرحله ي اول عمليات، تعدادي شيهد و مجروح داده بوديم، سازماندهي مجددي صورت گرفت. براي اين مرحله، به تعداد يك گروهان نيرو جمع شد تا عازم آن منطقه شوند. هليكوپتري آمد و ما را به منطقهاي كه بايد مرحله نهايي عمليات در آن انجام ميشد، برد.
فرمانده ي گروهان، بعد از ظهر، بچهها را جمع كرد و گفت: «برادران! خيالتان راحت باشد كه در اين عملياتي كه پيش رو داريم، كسي سالم بر نخواهد گشت! هر كس توان ندارد، همسين الان برگردد!» در آن لحظه به ياد شب عاشورا و سختي نبرد و اتمام حجت امام حسين (ع) با يارانش افتادم.
حدود 44 نفر براي عمليات، باقي ماندند. همان شب حركت كرديم و از سنگرهاي كمين عراقيها گذشتيم، اما با ما تماس گرفتند و اعلام برگشت دادند. گفتند: «با اين تعداد نيرو، امكان تسخير تپه وجود ندارد!»برگشتيم. هوا خيلي سرد بود. بچهها صندوق خالي مهمات را آتش ميزدند تا كمي گرم شوند. شب را مانديم و فردا عصر بود كه چندين ماشين نيرو آمد. خيلي خوشحال شديم و با خود گفتيم كه با رسيدن اين نيروها، حتماً بزودي عمليات صورت ميگيرد.
كمي كه دقت كرديم، متوجه شديم كه بچهها خودماني حرف ميزنند. آنها بچههاي بوشهر بودند. الحمدالله، دو گروهان نيروي كمكي رسيد.
در آن مرحله، ماشاءالله ناجي را نيز ديدم. بچهها خيلي از ديدار همديگر خوشحال شدند و قول دادند كه با نيرو و قدرت مضاعفي، وارد عمليات شوند و تپهي 2519 را بگيرند.
برادران مشغول نماز مغرب و عشاء شدند، تا بعد از آن حركت كنند. ماشاءالله، در بين نيروها درخشش خاصي داشت.در راه، معبري بود كه بچهها بايد از آن ميگذشتند تا وارد عمليات شوند. ماشاءالله، سر راه بچهها ايستاده بود و با جملات خاصي به بچهها نيرو و قوت قلب ميداد. اين، تنها چيزي بود كه بچهها در آن شرايط دشوار به آن نياز داشتند.
اين عمليات، از جمله عمليات هايي بود كه بچههاي بوشهر در آن جانانه جنگيدند و تعداد زيادي زخمي و شهيد دادند. وقتي به بالاي تپهي 2519 رسيديم، ديديم كه تعداد زيادي از پيكرهاي شهدا، از هفتههاي قبل در آنجا مانده است.
ماشاءالله، تقريباً اوايل عمليات بود كه تير خورد. البته من همان لحظه، بالاي سرش نبودم. قرار شد كه آرپيجيزنها زودتر از بقيه حركت كنند و تپهي محل استقرار عراقيها را بزنند. با مصطفي شمسا، حيدر حيدري، تشكري و برخي ديگر از بچهها بوديم. حيدري گفت: «ميداني ماشاءالله هم شهيد شد؟» گفتم: «نه! كي به شهادت رسيد؟» گفت: «چند لحظهاي ميشود. اكنون پيكرش آنجاست!»
بخاطر تأثير روحي فراواني كه ماشاءالله روي بچهها داشت، سعي كرديم كه بچهها از شهادتش با خبر نشوند. شهيد حيدري گفت: «بيا تا پيكر ماشاءالله را به جايي ببريم كه در مسير بچهها نباشد. ممكن است روحيهي آنها با ديدن پيكر او پايين بيايد!» رفتيم و پيكر ماشاءالله را با بلند كرديم.
به چهرهي ماشاءالله نگاه كردم. بسيار آرام و زيبا خفته بود؛ گويي در خوابي شيرين و ناز، رفته است. تيري به وسط پيشاني ايشان اصابت كرده بود. با شهيد حيدري، آن عزيز را موقتاً وسط علفها گذاشتيم.
شهيد حيدري، نگاهي به ماشاءالله كرد، آهي كشيد و گفت: «ماشاءالله! چه زيبا شهيد شدي!»
رفتيم تا در ادامهي عمليات شركت كنيم. گاهي اوقات خجالت ميكشم كه دربارهي شهدا صحبت كنم. ادامه مطلب
ما در تاريخ 7/4/1362 با عدهاي از برادران رزمنده از جمله شهيد ناجي، در قالب گردان «كربلا» از بسيج بوشهر به جبههي غرب اعزام شديم. ابتدا با گردان «كربلا» كه بيشتر اعضاي آن را بچههاي بوشهر تشكيل ميدادند، به سمت كردستان و پادگان «جلديان» حركت كرديم و در آنجا سازماندهي شديم.
در گرداني منظم و مشترك با ارتشيها ساماندهي شديم و يك گروهان از نيروهاي ما را به ارتش و يك گروهان از نيروهاي آنها را به ما دادند، تا بتوانيم عمليات را به خوبي انجام دهيم.
شهيد ناجي از افرادي بود كه سابقهي خوبي در عملياتهاي قبل داشت. او در زمان سربازي و در قالب نيروي بسيجي، بارها و بارها به مناطق عملياتي آمده بود و تبحر نظامي زيادي داشت.
وقتي به منطقه رسيديم، در يكي از سولهها با هم بوديم و اين موضوع فرصتي شد تا بتوانم با شهيد آشنا شوم. از كساني كه همرزم او در دوران سربازي بودند، شنيدم كه «ماشاءالله ناجي» در منطقهي كردستان، نيمههاي شب از سنگر بيرون ميآمده و روي برفها نماز شب بر پا ميكرده است.
چهرهي معنوي و نوراني او هر كسي را به خود جذب ميكرد. به مدت يك ماه، در كوههاي اطراف، تمرينها و آموزشهايي داشتيم. ما همگي بچهي جنوب بوديم و با كوه و گذرگاههاي كوهستاني، چندان آشنا نبوديم. آموزشهاي ما بصورت راهپيمايي و كوهنوردي بود؛ البته با حفاظت كامل، زيرا گروهكهاي ضد انقلاب در آنجا زياد بودند و ممكن بود براي ما مشكلي پيش بياورند.
اولين عملياتي كه با هم شركت داشتيم، والفجر 2 بود كه ايشان در همان عمليات نيز به شهادت رسيد. در اين عمليات، گروهانها را مجزا كردند و به هر كدام مسئوليتي دادند. گروهان ما بايد تپهي استراتژيكي مهمي را تسخير ميكرد. بقيهي گروهانها نيز بايد تپههايي كه مقر پايگاههاي دشمن بود را فتح ميكردند.
در گروهان ما، افرادي مثل ماشاءالله ناجي و عباس وحدتيان نيز بودند كه همگي شهيد شدند. شب 29/4/1362 ما را به چندين كيلومتري خط دشمن بردند. اين كار بسيار دقيق انجام شد، تا ستون پنجم و نيروهاي دشمن متوجه حركت ما نشوند. در همان منطقهي خاص، پس از خواندن نماز مغرب و عشاء، برادران از يكديگر خداحافظي كردند و آماده ي عمليات شدند.
با شهيد ناجي و چند تا از بچهها، در صف جلو و در يك خط بوديم. ساعت 30/8 دقيقهي شب بود كه حركت كرديم. از موانع بسياري مانند رودخانه و كوهها گذشتيم و راهپيمايي و كوهنوردي ادامه داشت تا بالاخره به پشت سر دشمن و ميدان مين رسيديم.
ساعت 1 شب بود كه رمز عمليات را اعلام كردند و بلافاصله پس از آن، بچههاي مسجد توحيد و عدهاي ديگر كه به آنها دستهي يك ميگفتند، به عنوان گروه تخريب و خنثيكنندهي مين، به طرف دشمن پيش رفتند. تا اين لحظه، كوچكترين صداي تيري هم نميآمد، اما وقتي بچهها خط را شكستند، درگيري شروع شد.
دشمن، پشت تپهي بالا، مشرف بر ما بود، اما وضعيت روحي بچهها عالي بود و ميدانستيم كه در اين نبرد، پيروزي از آن ماست. در اين عمليات، تعدادي از مبارزان عراقي نيز با ما ادغام شدند و به عنوان راهنما، خدمت خوبي به ما كردند. ساعت 4 صبح، بقيهي بچهها نيز به طرف تپه حركت كردند تا به ما ملحق شوند.
وقتي از ميدان مين گذشتيم و به پائين تپه رسيديم، درگيري شدت بيشتري گرفت. در اينجا، شهيد وحدتيان مورد اصابت گلوله قرار گرفت و فوري شهيد شد. وقتي به تپه رسيديم، تازه داشت صبح ميشد. نمازمان را خوانديم و به سختي به طرف بالا حركت كرديم.
الحمدلله، در اين عمليات، دشمن شكست خورد. چون سنگرهاي دشمن پاكسازي نشده بود، ما فكر ميكرديم كه منطقه از نيروهاي عراقي پاك شده است، اما بعد كه به پاكسازي سنگرها مشغول شديم، حدود 15 نفر را به اسارت گرفتيم و همانجا گذاشتيم.
شهيد ناجي در آن وضعيت، چهرهاي نوراني، مصمم و مطمئن داشت و كوچكترين نگراني در چهرهاش ديده نميشد. در آن نقطه، ما چهار روز در محاصره بوديم، زيرا بچهها قسمتهاي پائين را فتح نكرده بودند و به همين خاطر، عراقيها به پايين برگشته و مستقر شده بودند. پشت سر ما نيز كوههاي صعبالعبوري بود و هيچ راهي براي برگشت نداشتيم.
در واقع، ما بالا بوديم و نيروهاي دشمن در پائين مستقر بودند. آنها ما را هدف قرار ميدادند و اوضاعمان چندان مساعد نبود. بچـهها 4 روز از اين تپه محافظت كردند. به نوبت نگهـباني ميداديم و در بـرابر دشـمن مقاومت مـيكرديم. در ايـن چـند روز، از چشـمههاي آب و جـيرهي جـنگي استـفاده مينموديم، زيرا به هيچ عنوان، غذايي به ما نميرسيد. به هر حال، راهي وجود نداشت و از هر قسمت كه ميخواستند حركت كنند، در ديد دشمن بودند.
بعد از اين چند روز، گرداني از بچههاي بوشهر، در ساعت 30/12 ظهر، از پشت به دشمن حمله كردند. درگيري سختي ايجاد شد و ما نميدانستيم پائين چه خبر است. ما نيز از بالا تيراندازي ميكرديم.
پس از مدتي درگيري، دشمن پا به فرار گذاشت و ما بعد از ظهر به طرف پائين حركت كرديم. در مسيرمان، كانالها و سنگرها را پاكسازي ميكرديم. چند تا از بچهها نيز بالاي تپه ماندند.
شهيد ناجي، كلاشينكفي در دست داشت و فعاليت زيادي ميكرد. در بين بچهها، او بيش از بقيه، كارها را پيش ميبرد؛ زيرا تجربهي كافي داشت و از روحيهي بالايي نيز برخوردار بود. هرگز نديدم كه خسته يا عصباني شود. در روزهايي كه در محاصرهي دشمن قرار داشتيم، بچهها تمام هوش و حواسشان معطوف پائين بود، تا عراقيها نتوانند حمله كنند. در آن روزها، كمتر همديگر را ميديديم و بصورت اتفاقي با هم صحبت ميكرديم.در اين ميان، شهيد ناجي، بيشترين درخشش را داشت و همه از روحيهي فوقالعادهي او نيرو و انرژي ميگرفتند. به پائين كه رسيديم، هوا در حال غروب و منطقه، پر از دود باروت و گرد و غبار شده بود. به پادگان «حاج عمران» رسيديم. اين پادگان از نظر استراتژيكي موقعيت مهمي داشت و نيروهاي ضد انقلاب و منافق، عمدتاً از طريق اين پادگان، تقويت و كمك ميشدند.
بچهها در آنجا استراحتي كردند و صبح زود به سمت جلو و خط مقدم حـركت كرديم. موانعي در راه بود. دستـور دادند كه برگـرديد به پادگـان«حاج عمران». برگشتيم و حول و حوش غروب بود كه ما را به طرف پادگان «جلديان» كه قبلاً در آن آموزش ديده بوديم، برگرداندند. به آنجا كه رسيديم، چند تا از بچهها، از جمله شهيد ناجي، استحمام نمودند. چهرهي شهيد، در آن وقت، بسيار جذاب و نوراني شده بود. همين لباس سفيدي كه اكنون در عكسِ بالاي مزارش نصب است نيز، به تن داشت. از ديدن چهرهي ملكوتي او، به وجد آمدم و تباركالله گفتم.
يك شب آنجا مانديم و بچهها در همان شب خيلي با هم شوخي و خنده ميكردند؛ انگار نه انگار كه در جنگ هستند و مسيرهايي سخت را پشت سر گذرادهاند و راههاي دشوارتري در پيش دارند.
با پيروزي در اين عمليات، اگر چه شهيداني نيز داشتيم، بچهها بسيار خوشحال بودند. صبح به ما اعلام كردند كه آقاي اسدي، فرماندهي تيپ «المهدي» با شما كار دارد. همگي جمع شديم. آقاي اسدي گفت: « يكي از تپهها هنوز تسخير نشده و دشمن در آنجا استقرار دارد. از شما بچههاي بوشهر ميخواهيم كه با تجهيزات لازم به آن سمت حركت كنيد!» همهي بچهها، از جمله شهيد ناجي، مجهز شدند و همان روز، به سمت نقطهي مورد نظر حركت كرديم. مجدداً به پادگان «حاج عمران» رفتيم و در آنجا چون منطقه، صعبالعبور بود و ماشينهايي مثل كمپرسي نميتوانست حركت كند، ما را سوار بر «آيفا» نمودند و به سمت بالا حركت دادند.
شيب اين منطقه زياد بود و تا به بالا رسيديم، غروب شد. با اينكه فصل تابستان بود، اما بخاطر برفهاي آب نشده، هوا خيلي سرد بود و بچهها مجبور شـدند كه پتـوها را دور خودشـان بكشند. شهيـد ناجي هم پتـويي دور خودش كرده بود.منتظر دستور حركت به سمت بالاتر بوديم. ساعت يك دستور حركت صادر شد. در سمت چپ دشمن، و در يك ستون حركت كرديم. شهيد ناجي، فرماندهي دسته بود. با همه خداحافظي كرد و روبوسي نمود و حلاليت طلبيد. نميدانم چه حالي داشت. حاجمحمد دمشقي، پشت سر من بود. به ايشان گفت: «اگر شهيد شدي ما را هم شفاعت كن!» ماشاءالله ناجي هم گفت: «چشم!» و ديگر هيچ نگفت.
ساعت 11 بود كه حركت كرديم و پس از نيم ساعت به پشت منطقهي دشمن، پائين تپه رسيديم. عراقيها مشرف بر ما بودند و آتش بسيار سنگين و شديدي بر سر ما ميريختند. براي يك ثانيه هم آتششان توقف نداشت. مرتب، خمپاره و توپ 106 و آرپيجي شليك مي كردند و تقريباً امكان هرگونه عكسالعملي از ما سلب شده بود. پشت تپه بوديم و هيچگونه سنگر و جان پنهاني نداشتيم؛ زيرا آنجا خط مقدم نبود تا سنگري وجود داشته باشد.
بچهها با وجود منطقهي كوهستاني و زمين سخت، با سرنيزه، زمين را مقداري گود كردند تا جانپناهي درست كنند. عراقيها بيش از حد معمول، كاليبر 50 شليك مي كردند، طوريكه نميتوانستيم براي لحظهاي سرمان را بالا بياوريم.
ساعتها به همين منوال گذشت. شهيد ناجي فرماندهي دستهي ما، با شهيد جمهوري و آقاي باستي، در طرف ديگر تپه بودند تا بتوانند راهي براي حمله به عراقيها بيابند؛ ولي متأسفانه نميشد كاري كرد. آنها از همه طرف، شديداً ما را به آتش بسته بودند و آن قدر كوبيدند كه تمـام منطـقه يك پارچـه آتش شد.
صبح، با روشن شدن هوا، مقداري از حجم آتش فروكش كرد و به ما دستور دادند كه برگرديم. در اين هنگام، با خبر شديم كه ماشاءالله ناجي و غلامرضا جمهوري و چند نفر ديگر شهيد شدهاند. پرسيدم: « كجا شهيد شدهاند؟» گفتند: « پشت منطقه!» البته فاصلهي زيادي با هم نداشتيم.
آن عزيزان در تاريخ 2/5/62 بر اثر اصابت تركش، به شهادت رسيدند. در حال برگشتن به عقب بوديم و ميديديم كه نيروهاي دشمن و تكاورهايشان، دارند از پشت ميآيند تا ما را دور بزنند. چند تا از بچهها، كنار شهدا و زخميها ماندند.
بعدها به كمك گردانهاي ديگر، عملياتي شد و آن تپهها فتح گرديد و توانستند شهدا را به عقب انتقال دهند.قبل از عمليات، در پادگان كه بوديم، رزمندهها ـ مخصوصاً بچههاي مسجد توحيد ـ مراسم دعا را با يك معنويت خاص برگزار ميكردند. آقاي عبدالرحمن تنگستاني برايمان دعا ميخواند و سورهي «الرحمن» را همه با هم ميخوانديم. آنجا يك حالت خاص و بي نظيري وجود داشت كه قابل وصف نيست.
بعد از عمليات و شهادت ناجي، وقتي دستور حركت مجدد را صادر كردند، هيچ كس نگفت كه خسته و گرسنه هستم و همه با جان و دل اطاعت كردند تا مأموريت را انجام دهند. بچهها، همه گوش به فرمان بودند و در اين درگيريهاي سخت و طاقتفرسا، فقط يك شب استراحت كردند.
يك روز، كنار ديواري نشسته بوديم، نصف گـوني گردو بـرايمـان آوردنـد. بـا تعدادي از بچهها، از جمله شهيد ناجي و شهيد جمهوري، در ضمن صحبت كردن و بيان خاطرات شيرين، گردوها را شكانديم و خورديم.
نسل سوم انقلاب، نسل خوبي است، ولي متأسفانه مسؤولين براي بالا بردن فرهنگ جبهه و جنگ در جوانان كوتاهي ميكنند و برنامهي جامعي در اين زمينه ندارند. ايثارگري جوانانِ آن سالها را براي نسل فعلي تبيين نكردهاند و با اينكه تنها 14 سال از ايام دفاع مقدس گذشته، ولي متأسفانه بسياري از ارزشها و حماسههاي آن نبرد، به دست فراموشي سپرده شده است.
ديگر كشورها، تا سالهاي بسيار طولاني از حماسهسازان خويش، تقدير ميكنند؛ اما بسياري از ايثارگران ميهن عزيزمان، در جامعه تحقير و تضعيف شدهاند. اينان، يادگارهاي شهدا و دفاع مقدس هستند و مظلومانه در جنگي نابرابر جنگيدند و اكنون نيز هيچ ادعايي ندارند و طالب هيچ مطاعي نيستند، اما ما نبايد از وظيفهي خود غافل شويم و سرسري از كنار اين موضوع مهم بگذريم.
محمدرضا بحريني:
در دوران تحصيل و در مدرسهي مهران سابق (22 بهمن فعلي) با ايشان آشنا شدم. فعاليتهاي مذهبي زيادي داشتند و پس از پيروزي انقلاب اسلامي، با تشكيل بسيج و انجمن اسلامي در مدرسه، من از طريق عضويت در اين برنامهها با شهيد ـ كه از من بزرگتر هم بود ـ آشنايي بيشتري پيدا كردم.
ايشان از نظر فكري، بينشِ عميقي داشت و از نظر ايدئولوژيك، بسيار محكم و استوار بود.در اوايل انقـلاب، برخـي از فعاليـتهاي گروهكهاي منافق و حزب توده، توسط نوجوانان فريب خورده انجام ميشد. اين نوجوانان، اعلاميههاي اين احزاب را به مدارس ميآوردند و پخش ميكردند. ماشاءالله، از جمله كساني بود كه در وقت مباحثه با گروهكهاي مخالف، با تدبر و حوصلهي بسيار و با متانت و استدلالهاي محكم، بحث را دنبال ميكرد و آنها را شكست ميداد.
شهيد، از بهترين دوستان من بود. در اخلاق ايشان، جذابيت و كشش خاصي وجود داشت و من فكر ميكنم كه دلبستگيهاي شديد دوستان ايشان به وي، به بعُد معنوي و اخلاقي او بر ميگشت. در حديث قدسي آمده است: «كسي كه با ما ارتباط درستي داشته باشد، خودمان حبِّ او را در دل مومنين ايجاد ميكنيم.»
او، هم با ما و هم با مخالفان، به آرامي و صبوري صحبت ميكرد و رفتار او نشأت گرفته از رفتار مولاي متقيان علي (ع) بود. شهيد، علاوه بر فعاليتهاي مفيد در مدرسه، در انجمن اسلامي «شهيد مختار» ، «اباعبدالله» و پايگاه مقاومت «مسجد توحيد» نيز خدمات ارزندهاي ارايه داد.
بعد از ظهر بود. مدرسه تعطيل شد. هوا بسيار گرم بود. با عدهاي از دانشآموزان، بحثي دربارهي گروهكهاي منافق در گرفت. شهيد، مثل هميشه آرام و متين، به سوالات بچهها پاسخ داد. يكي از بچهها كه اكنون از فعالان انقلاب و بسيج است، لحن بسيار تندي با شهيد داشت.
اين شخص، بر اثر راهنماييها و ارشادهاي شهيد ناجي، از راه كج و منحرف، بازگشت و تبديل به نيرويي انقلابي و مخلص شد. ماشاءالله، در برابر بيان تند و احساساتي آن فرد، با استدلال و دلايل منطقي صحبت ميكرد. هرگز از ياد نميبرم كه در آخر كلامش، به آن شخص گفت: « توچه بخواهي و چه نخواهي، ديگران چه بخواهند و چه نخواهند، اين انقلاب به مثابهي ارابهي محكميكه جلو برندههاي آن، مسئولين با تدبير و لايقاند، تحت عنايت ويژه الهي جلو ميرود. ممكن است در راه، سنگريزههايي زير چرخهاي اين ارابه بيايد، ولي مطمئن باش كه نميتوانند مانع حركتش شوند!»
وي، ترورها و خرابكاري منافقان را به سنگريزهي زير ارابه تشبيه كرد و گفت: «اين سنگريزهها زير ارابه، يا خُرد ميشوند، يا به اطراف پرت ميشوند و از دور، خارج ميگردند. اما اين انقلاب همچنان به مسير خود ادامه ميدهد و هرگز مشكل خاصي براي اين ارابه و ارابهران آن، به وجود نميآيد!»اين مثال زيباي شهيد را هميشه در ذهن دارم و براي خودم يادآوري ميكنم.
شهيد و ساير برادران رزمنده، تحت گردان «كربلا» به جبههي غرب اعزام شدند. در تابستان1362 ما را براي عمليات والفجر 2 به اصفهان بردند. با قطار به مراغه رفتيم. يك شب آنجا مانديم. سپس به پادگان «جلديان» اعزام شديم. چون شهيد ناجي در گروهان يك بود، آنجا ماند. اما ما كه در گروهان سه بوديم، به پادگان «پسوه» و برادران ارتشي ملحق شديم. به همين خاطر، در زمان عمليات، محورهايمان فرق ميكرد. البته در مرحلهي سوم عمليات، همديگر را ديديم.
گروهان شهيد ناجي، قبل از گروهان ما وارد عمل شده بود و وقتي ما وارد شديم، درگيري شديدي آغاز شده بود. در آنجا او را نديدم، تا اينكه ظهر شد و با چند تا از برادران، مجروح شديم و از تپه پايين آمديم. به پادگان «حاج عمران» كه رسيديم، سوار «آيفا»يي شديم. مجروحاني كه حالشان وخيم بود،كف «آيفا» بودند و ما كه حال مناسبتري داشتيم، ايستاده و ميلههاي ماشين را گرفته بوديم.
در آن حين، شهيد محمد رنجبر ـ از گروهان شهيد ناجي ـ را ديدم. از اوضاع ديگر گروهانها و احوال برادران رزمنده پرسيدم، شهيد رنجبر، گفت: « ماشاءالله هم شهيد شد!» گويي مرا برق گرفت. تكاني خوردم و گفتم: «جدي ميگويي؟» گفت: «بله! پيكر مطهرش نيز هنوز بالاست!»
اين خبر، برايم بسيار اندوهناك بود و از شدت ناراحتي، تا پادگان هيچ حرفي نزدم. همرزمان ماشاءالله، تعريف ميكردند كه او بسيار مقيد به برپايي نماز شب و راز و نياز شبانه بود. هر گاه كه به لبهايش نگاه ميكرديم، ميديديم كه دارد آرام آرام، ذكر و تسبيح ميگويد.
علاقهي زيادي به تلاوت قرآن داشت و جملات و كلماتي كه ادا مينمود، بسيار شيوا و رسا بود و انسان، خود به خود، مجذوب صحبت كردن او ميشد. از حسن خُلق بينظيري برخوردار بود و در آن مقطع از زمان، واقعاً در بين دوستان، نمونه و متفاوت بود.
هنگامي حالت دافعه و خشك به خود ميگرفت كه احساس ميكرد، طرف مقابلش مغرض است و اصلاً امكان برگشت و اصلاح او وجود ندارد. يعني آن شخص طوري رفتار ميكرد كه اگر با او به صورتي تند و شديد برخورد نميشد، امكان داشت كه عدهاي از جوانان را نيز با خود به گمراهي بكشاند. حالا كه به آن روزها ميانديشم، حسرت لحظه به لحظهي آن دوران را ميخورم. در كنار شهدا، آن انسانهاي پاك و بي نظير، چه لحظههاي شيريني داشتيم و فارغ از تمام دغدغههاي حقير دنيايي، در حال و هوايي پر از معنويت و عشق سير ميكرديم. نميخواهم بگويم كه افرادي مثل شهيد «ناجي» وجود ندارد ـ انشاءالله وجود دارد و زياد هم وجود دارد ـ اما من تا به حال كسي را كه در حد و اندازهي او به مراحل بالاي سلوك و عرفان عملي رسيده باشد، نديدهام. او، نمونهي كامل يك انسان بود و در آن مقطع از زمان، براي من و ساير دوستان، الگويي زنده و ارزنده بود.
برايم سخت است كه از شخصيت آن بزرگوار بگويم و خود را در حد و اندازهاي نميبينم كه بتوانم حق مطلب را در مورد او ادا كنم. دوري از شهدا برايمان بسيار دشوار است و اميدوارم كه خداوند، ما را به آرزويمان برساند و شهدا دستمان را بگيرند و خطاهاي ما بخشيده شود. حقيقت اين است كه اين ستارالعيوب و حرمت خون شهداست كه ما را تا به حال در مسير نگه داشته و باعث شده تا آبرويمان نريزد.
علي سياح :
با شهيد «ناجي» در يك محله بوديم و دورهي ابتدايي را با هم در دبستان «فخر دايي» سابق (امام جعفر ‘ع’ فعلي) گذرانديم. در دورهي راهنمايي نيز در مدرسه مهران سابق (22 بهمن كنوني) ادامهي تحصيل داديم و با هم در يك مدرسه بوديم. بعد، من به دبيرستان شريعتي رفتم و ديگر ايشان را نديدم، تا اينكه انقلاب شد.
از عبدالرحمن تنگستاني شنيدم كه: «ماشاءالله تنگستاني، در مسجد توحيد، جلسات آموزش قرآن دارد و ناجي نيز در ايـن مجـالس معنوي به طور مرتب شركت ميكرد. در يكي از اين جلسات، شهيد «ناجي» قرآن را باز ميكند، آيهي «اذا زلزلت الارض زلزالها» ميآيد. همين آيهي مبارك، تحولي عظيم و زلزلهاي بزرگ در روح شهيد بوجود ميآورد كه منجر به شهادت و سعادت ابدي او ميشود.»
و به اين ترتيب، ايشان يكي از هستههاي اصلي و فعالان مسجد محل و شهر شد و در اوايل انقلاب، از جمله نيروهايي بود كه در خنثي كردن حركات منافقان، نقش اساسي داشت.
از آنجا كه من، با بچههاي مسجد توحيد ارتباط داشتم، فعاليتهاي جدي شهيد را در بعد فرهنگي و انقلابي ميديدم. او فردي بسيار دلسوز، زحمتكش و فعال بود و از برخي مسايل كه گروهكها در كشور بوجود ميآوردند، بسيار ناراحت بود و زجر ميكشيد.
بحث اعزام به جبههها كه پيش آمد، با گروه زيادي از بچههاي مسجد توحيد و ساير رزمندگان بوشهري، براي عمليات والفجر 2 به منطقه اعزام شديم. من و شهيد ناجي در يك گردان بوديم، ولي گروهانهاي ما جدا بود.اين اعزام، اولين حضور بچههاي بوشهر به صورت گردان در منطقهي غرب بود چرا كه بوشهريها قبلاً به شكل پراكنده و انفرادي به اين مناطق اعزام ميشدند.
شهيد ناجي در گروهان بچههاي مسجد توحيد بود. عكس آنها را كه مربوط به قبل از عمليات، در پادگان «جلديان» پيرانشهر است، دارم. آن پادگان محل استقرار ما بود و حدود يك ماه آنجا بوديم. در آن جا با روحيات و خصوصيات نيك او بيشتر آشنا شدم. به نمـاز و تلاوت قـرآن، بـسيار اهمـيت ميداد و فرايض ديني خود را با خلوصي خاص بجا ميآورد.
گاهي در وقت فراغت كه ما با برادران رزمنده، مشغول صحبت و بيان خاطرات بوديم، شهيد ناجي در حال نماز خواندن و تلاوت قرآن بود. او به فريضهي امر به معروف و نهي از منكر ـ در شهر و منطقه ـ تأكيد زيادي داشت و هر گاه در زمينههاي مختلف، رفتار يا گفتار ناپسندي از كسي ميديد، سريع تذكر ميداد.
او هر وقت ميديد كه بچهها وقت خود را هدر ميدهند، با آنها صحبت ميكرد و ميگفت: «از اين فرصتها استفاده كنيد، چون هميشه اين فرصتها براي ما پيش نميآيد كه رزمنده بوده و در جبهه حضور داشته باشيم. قدر اين روزهاي خدا را بدانيد و استفادهي كافي را از اين لحظات ببريد. نماز بپا داريد و قرآن تلاوت كنيد و دور هم كه مينشينيد، به جاي صحبتهاي پراكنده و بيفايده، بحثهاي مذهبي و ديني بكنيد.»
وقتي ميخواست عمليات شروع شود، ما را به سه گروهان تقسيم كردند. عمليات قرار بود در حوالي جادهاي از پيرانشهر كه به پادگان «حاج عمران» وصل ميشد، انجام شود.
سمت چپ جاده، تپهاي بود كه گروهان ما در اين قسمت، عمليات كردند. گروهان شهيد ناجي، در خود جاده عمل كردند و گروهاني از بچههاي صلحآباد و دواس، در سمت راست تپه بودند و از آنجا وارد عمل شدند.
ما از ساير بچهها بي خبر بوديم، تا اينكه پس از چند روز، عمليات تمام شد و به پادگان «جلديان برگشتيم.» در آنجا از برادران ميپرسيدم كه چه كساني شهيد و مجروح شدهاند و در جوابم گفتند كه ماشاءالله ناجي به شهادت رسيده است.
زماني كه قرار بود از بوشهر به منطقه اعزام شويم، عدهي زيادي از بچههاي محله را آماده اعزام به جبهه كردند. خيلي از آنها براي بار اول در منطقه حضور پيدا ميكردند و اولين حضور آنها مصادف شد با آغاز عمليات. پدرم، بنا به حساسيتي كه داشت، در همان روزها كه آمادهي اعزام بوديم، شفارش داد تا قبري را در بهشتصادق ـ اكنون شهيد ناجي در آن دفن است ـ براي من تدارك ببينند. ايشان ميگفت: «به من الهام شده كه پسرم در اين عمليات شهيد ميشود. اين قبر را براي پسرم بگذاريد!»
مرحوم كرهبندي، برادر شهيد رضا كرهبندي به پدرم گفت: «حالا چرا نفوس بد ميزني؟» ايشان نيز، گفت: « نه! من مطمئن هستم كه پسرم به شهادت ميرسد!»
تپهاي در كنار پادگان «حاج عمران» بود كه هنوز فتح نشده بود. من جزء داوطلبان فتح اين تپه بودم. با تعدادي از بچههاي محل، براي فتح آن حركت كرديم؛ اما من، در اين مرحله مجروح شدم و چند روزي در بيمارستان اروميه تحت مداوا قرار گرفتم. پس از آن به پيرانشهر آمدم و در ادامهي درمان، مرا به تهران اعزام كردند.
در اين 10 - 12 روز، بر اثر اصابت تركشها، حال خوبي نداشتم. بعد از چند روز بستري شدن در بيمارستان تهران، به من گفتند كه از منزل با شما تماس گرفتهاند و جوياي احوالت شدهاند.
در اين مدت، خبرهاي ضد و نقيضي به خانوادهام رسيده بود. عدهاي گفته بودند كه من اسير شدهام و بعضي نيز خبر از شهادت من داده بودند. 6 ماه در بيمارستان تهران بستري بودم و بعد از آن نيز مرا براي ادامهي درمان، حدود 5 ماه به خارج از كشور فرستادند. پس از يك سال كه به بوشهر آمدم، ديدم كه پيكر شهيد «ناجي» در همان قبري كه برايم حفر كرده بودند، دفن شده است.
عكسي كه اكنون بر سر مزار او نصب است، شباهت زيادي به يكي از عكسهاي من كه در كلاس اول دبيرستان گرفته بودم، دارد. هرگاه به بهشت صادق ميروم، بر خود تكليف ميدانم كه بر سر مزار آن بزرگوار حاضر شوم و فاتحهاي بخوانم.
فعاليتهاي مفيد و موثر شهيد «ناجي» در انجمن اسلامي و مسجد توحيد، مرا بيش از حد مجذوب شخصيت او كرده بود. بسيار انسان مقيدي بود و به معناي واقعي، امر به معروف و نهي از منكر ميكرد. هميشه داوطلبانه براي گروهان غذا ميآورد، سفره را پهن ميكرد، با روي خوش براي تك تك برادران غذا ميكشيد در آخر نيز، تمام ظرفها را جمع ميكرد و ديگها را ميشست. او اكثر مواقع، سهم غذايش را به بچهها ميداد و خود را با نان خالي سير ميكرد. متواضع و فروتن بود و تا آنجا كه ميتوانست، به رزمندگان خدمت ميكرد. افكار و روح بلندي داشت و ما او را آنطور كه بايد و خوب درك نميكرديم. وقتي شهيد شد، متوجه شديم كه چه شخصيت والايي بوده و چه گوهر نايابي را از دست دادهايم.
هنگامي كه از تپه پايين ميآمديم تا به پادگان «حاج عمران» برويم، نميدانستيم كه هنوز اين پادگان تصرف نشده است. راديو اعلام كرد كه اين پادگان به تصرف نيروهاي خودي درآمده و ما هـم بر همـين اسـاس، به خـط نزديك شديم و به سوي اين پادگان حركت كرديم.چند آمبولانس و ماشين تبليغاتي، در حاليكه نوار گذاشته بودند، به سمت پادگان ميرفتند. به آنها گفتيم: «مطمئن نيستيم كه اين پادگان فتح شده باشد!» گفتند: «نه! فتح شده است!»
آنها رفتند و متاسفانه اسير شدند. اما ما هنوز به پيچ آخر نرسيده بوديم كه به طرفمان تيراندازي كردند و به همين خاطر، سريع در كنار تپهاي همان نزديكيها پناه گرفتيم.
از شب كه پيادهروي ميكرديم، تا ظهر همان روز، شهيد «جمهوري» نيز با ما بود، اما بلافاصله ما را از هم جدا كردند. ما دستهاي شديم و بالاي تپه مستقر شديم، آنها نيز در قالب يك دستهي ديگر، پايين تپه قرار گرفتند.
طي درگيريهايي كه با دشمن داشتيم، متوجه نشدم كه اين عزيزان شهيد شدهاند. خودم نيز مجروح شدم و به بيمارستان انتقال يافتم و بعد از دو ماه، مطلع شدم كه «ناجي» و «جمهوري» به شهادت رسيدهاند.
در آنجا كه بوديم، دوست نوجواني داشتيم به نام «عابس وحدتيان» كه ايشان دو حلقهي كامل فيلم از ما بصورت دسته جمعي عكس گرفت. از بچههاي مسجد توحيد بود، ولي اكثراً كنار ما ميآمد و با ما هم خيلي صميمي شده بود. او نيز طي آن درگيريها به شهادت رسيد. وقتي به عكسها مراجعه كردم، ديدم كه حتي يك قطعه عكس هم از ايشان ندارم. او از همه عكس گرفت، ولي خودش در عكسها نبود.
همرزم شهيد«حاج ناصر باستي»:
قبل از اعزام به جبهه، شهيد «ناجي» را در انجمن اسلامي و پايگاه مقاومت ديده بودم. طي مجالسي كه برگزار ميشد، بچههاي محلههاي مختلف با هم ارتباط داشتند. ما تحت عنوان گردان «كربلا» با بچههاي بوشهر به اصفهان رفتيم و در اين شهر مشخص شد كه بايد به كردستان برويم.
از اصفهان، با قطار به مراغه اعزام شديم. كل گردان كربلا، سوار يك قطار بودند. قرار شد كه به پادگان «جلديان» برويم. عمليات والفجر 2 در كردستان، منطقهي پيرانشهر، انجام ميشد و محل استقرار ما نيز پادگان «حاج عمران» بود.در اين عمليات، گردان ما به اتفاق نيروهاي ارتش شركت داشتند. در ميان تپههاي اين منطقه، تپهاي بنام «27 سنگ سرخ» وجود داشت كه بسيار مسلط بر منطقه بود. مأموريت اصلي ما، تسخير آن بود. در آنجا، شهيد نوري به عنوان فرماندهي گردان و حاجعباس نيري، كه پايش در آنجا قطع شد، به سمت فرماندهي گروهان انتخاب شدند.
مرحلهي اول عمليات با موفقيت انجام گرفت و تپهي مذكور به تصرف نيروهاي ما درآمد. حدود 7 روز آنجا مانديم. شرايط اقليمي منطقه به گونهاي بود كه نميتوانستند به سرعت، نيروي جايگزين بفرستند تا نيروهاي عمل كننده به عقب برگردند. به هر حال، پس از پايان مرحلهي اول عمليات، قرار شد نيروي جايگزين بفرستند.
خدا رحمت كند حسن حمايتي و ساير بچههاي گردان قدس را. آنها براي جايگزين آمدند و ما به پادگان «جلديان» برگشتيم.
بعد از هر عمليات، معمولاً آمارگيـري ميكنـند تا شـهدا و زخـميها مشخص شوند. حدود 24 ساعت در پادگان بوديم. فرماندهي تيپ «المهدي»، برادر اسدي به آنجا آمد و بيان نمود: «تمام پيروزي عمليات، بستگي به اين مرحله دارد و بايد ارتفاعاتي به تصرف ما درآيد!»
منطقهي مورد نظر، «ارتفاع 2519 » بود كه بچهها دو ـ سه بار آنجا را گرفته و مجدداً عراقيها آن را از دست نيروهاي ما بيرون آورده بودند. برادر اسدي، اضافه كرد: «كساني كه توانايي دارند، ميتوانند در ادامهي عمليات شركت كنند و عمليات را به پايان برسانند!»
بخاطر اينكه در مرحله ي اول عمليات، تعدادي شيهد و مجروح داده بوديم، سازماندهي مجددي صورت گرفت. براي اين مرحله، به تعداد يك گروهان نيرو جمع شد تا عازم آن منطقه شوند. هليكوپتري آمد و ما را به منطقهاي كه بايد مرحله نهايي عمليات در آن انجام ميشد، برد.
فرمانده ي گروهان، بعد از ظهر، بچهها را جمع كرد و گفت: «برادران! خيالتان راحت باشد كه در اين عملياتي كه پيش رو داريم، كسي سالم بر نخواهد گشت! هر كس توان ندارد، همسين الان برگردد!» در آن لحظه به ياد شب عاشورا و سختي نبرد و اتمام حجت امام حسين (ع) با يارانش افتادم.
حدود 44 نفر براي عمليات، باقي ماندند. همان شب حركت كرديم و از سنگرهاي كمين عراقيها گذشتيم، اما با ما تماس گرفتند و اعلام برگشت دادند. گفتند: «با اين تعداد نيرو، امكان تسخير تپه وجود ندارد!»برگشتيم. هوا خيلي سرد بود. بچهها صندوق خالي مهمات را آتش ميزدند تا كمي گرم شوند. شب را مانديم و فردا عصر بود كه چندين ماشين نيرو آمد. خيلي خوشحال شديم و با خود گفتيم كه با رسيدن اين نيروها، حتماً بزودي عمليات صورت ميگيرد.
كمي كه دقت كرديم، متوجه شديم كه بچهها خودماني حرف ميزنند. آنها بچههاي بوشهر بودند. الحمدالله، دو گروهان نيروي كمكي رسيد.
در آن مرحله، ماشاءالله ناجي را نيز ديدم. بچهها خيلي از ديدار همديگر خوشحال شدند و قول دادند كه با نيرو و قدرت مضاعفي، وارد عمليات شوند و تپهي 2519 را بگيرند.
برادران مشغول نماز مغرب و عشاء شدند، تا بعد از آن حركت كنند. ماشاءالله، در بين نيروها درخشش خاصي داشت.در راه، معبري بود كه بچهها بايد از آن ميگذشتند تا وارد عمليات شوند. ماشاءالله، سر راه بچهها ايستاده بود و با جملات خاصي به بچهها نيرو و قوت قلب ميداد. اين، تنها چيزي بود كه بچهها در آن شرايط دشوار به آن نياز داشتند.
اين عمليات، از جمله عمليات هايي بود كه بچههاي بوشهر در آن جانانه جنگيدند و تعداد زيادي زخمي و شهيد دادند. وقتي به بالاي تپهي 2519 رسيديم، ديديم كه تعداد زيادي از پيكرهاي شهدا، از هفتههاي قبل در آنجا مانده است.
ماشاءالله، تقريباً اوايل عمليات بود كه تير خورد. البته من همان لحظه، بالاي سرش نبودم. قرار شد كه آرپيجيزنها زودتر از بقيه حركت كنند و تپهي محل استقرار عراقيها را بزنند. با مصطفي شمسا، حيدر حيدري، تشكري و برخي ديگر از بچهها بوديم. حيدري گفت: «ميداني ماشاءالله هم شهيد شد؟» گفتم: «نه! كي به شهادت رسيد؟» گفت: «چند لحظهاي ميشود. اكنون پيكرش آنجاست!»
بخاطر تأثير روحي فراواني كه ماشاءالله روي بچهها داشت، سعي كرديم كه بچهها از شهادتش با خبر نشوند. شهيد حيدري گفت: «بيا تا پيكر ماشاءالله را به جايي ببريم كه در مسير بچهها نباشد. ممكن است روحيهي آنها با ديدن پيكر او پايين بيايد!» رفتيم و پيكر ماشاءالله را با بلند كرديم.
به چهرهي ماشاءالله نگاه كردم. بسيار آرام و زيبا خفته بود؛ گويي در خوابي شيرين و ناز، رفته است. تيري به وسط پيشاني ايشان اصابت كرده بود. با شهيد حيدري، آن عزيز را موقتاً وسط علفها گذاشتيم.
شهيد حيدري، نگاهي به ماشاءالله كرد، آهي كشيد و گفت: «ماشاءالله! چه زيبا شهيد شدي!»
رفتيم تا در ادامهي عمليات شركت كنيم. گاهي اوقات خجالت ميكشم كه دربارهي شهدا صحبت كنم. ادامه مطلب
ادامه مطلب
ادامه مطلب

مشاهده سایر تصاویر

مشاهده سایر تصاویر

مشاهده سایر اسناد

مشاهده سایر کتاب ها
در صورتی که تصویر، اطلاعات و یا خاطره ای مرتبط با شهید در اختیار دارید با ما به اشتراک بگذارید